Telegram Web Link
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  40

آوا :
موبایل مه سر میز گذاشتم و در بالکین نشستم  که مادرم صدا کرد به دهلیز رفتم که خانم کاکایم شأن هم بیرون شوده بودن میخواستن برن همرای شأن خدا حافظی کردم بعد از رفتن شأن از مادرم پرسیدم که چرا آمده بودن گفت خواستگار آمدن گفتم مادر میفهمین که مه رازی نیستم گفت میفهمم مام بر شأن گفتم تو رازی نباشی مام رازی نیستیم
شب هم پدرم آمد مسله خواستگاری ره مادرم به پدرم گفت پدر مام گفت آوا باید رضایت داشته باشه خوش شودم که پدرم در پشتم است و تصمیم زندگی مه به خودم واگذار کرده چند روزی رفت آمد خانم کاکایم ادامه داشت و مادر مام خانه عمیم پشت ثنا خواستگار رفت عمیم هم در بدل ثنا مره به یوسف میخواست مه راضی نبودم و  اتفاقات هر روزه به شعیب قصه میکردم شعیب هم گفت با مادرم حرف زدیم به زودی خواستگار میایه و تو خانم مه میشی جنگلیم تشویش نکو
طرف آرش که میدیدم جگر خون میشودم چون وضعیت خوبی نداشت به ثنا تماس گرفتم گفتم ثنا اگر آرش دوست داری تو به مه کمک کو تا مه به تو و آرش کمک کنم از ثنا شماره یوسف خواستم برش تماس گرفتم گفتم یوسف با عمیم حرف بزن برش بگو مره نمیخواهی تا ثنا ره به آرش بته
_کی گفته که مه تو ره نمیخوایم
+یوسف میفهمی که مه و تو جور نمیایم همیشه دعوا میکنیم پس اگر مه خانم تو شوم زندگی خوش نمیداشته باشیم
_کی گفته که زندگی خوش نمیداشته باشیم؟
+مه میگم که با تو زندگی خوش نمیداشته باشم یوسف تو بچه با درک هستی مه آماده ازدواج نیستم و میخوایم درس بخوانم پس لطفاً با عمیم حرف بزن
_خا تو درس ات بخوان مه مشکل ندارم
+یکی و خاص مه نمیخوایم با تو ازدواج کنم
_یکی و خاص مام تو شیشک نمیخوایم که خانمم شوی و هر روز از تو لت بخورم هههههههه
+ههههههه. واقعاً نمیخوای چقدر خوب
_بلی نمیخوایم آوا جان وقتی تو راضی نباشی مام نمیخوایم بزور تو ره خانم خود بسازم اگر قسمت هم بود بهترین زندگی ره برت میسازم و خوشبخت ترین خانم دنیا میسازمت حالی که تو نمیخوای حتما با مادرم حرف میزنم
+واقعاً حرف میزنی یا باز شوخی میکنی
_ههههههه حرف میزنم تو خوش
+مه فکر میکردم تو عقل نداری اما تو هم عقل داشتی هم درک باورم نمیشه هههههه
_اگر ایقسم همرایم حرف بزنی از تصمیم منصرف میشم و بزور خانم میسازم ات
_ههههه درست است پیش از ای که منصرف شوی خدا حافظ و ها راستی مادرم شأن چی وقت بیاین به خواستگاری تو چی وقت حرف میزنی با عمیم
+مه نمیفهمم برو شیشک که غیرتی شودم
_ههههههه اوکی خدا حافظ

آوا:
بعد از گپ زدن با یوسف منتظر بودم که چی وقت ثنا به آرش میگه بیاین مادرم رازی شوده  مطمئن بودم ثنا زنگ میزنه اما دو روز گذشت هیچ خبری نیست طاقت نیاوردم به ثنا زنگ زدم ثنا برم گفت یوسف با مادرم حرف زده که آوا ره نمیخوایم گفتم پس مادرم بیایه خواستگاری قبول میکنه عمیم گفت نمیفهمم آوا جان گفتم تو تشویش نکو مه مادر مه روان میکنم انشاءالله عمیم رازی میشه تماس قطع کردم و رفتم پیش مادرم که تلویزیون تماشا داشت
  پهلویش نشستم گفتم  مادر یکبار دگه هم خانه عمیم به خواستگاری برین
گفت  تو یوسف قبول داری که مه بروم عمه ات میخوایه دختر بته و دختر بگیره گفتم  یوسف هم به ای پیوند راضی نیست با عمیم حرف زده گفته آوا که راضی نیست مام راضی نیستم مادر لطفاً یکبار دگه هم برین بخاطر آرش لطفاً

پیش مادرم زاری داشتم که آرش  داخل اطاق شود گفت باز چرا زاری داری کدام کارت به مادرم بند شوده گفتم یوسف به پیوند ما راضی نیست از مادرم میخوایم باز خواستگاری بره شاید عمیم هم ثنا ره بته آرش گفت به تو کی گفته که یوسف راضی نیست
گفتم ثنا گفت مگم به تو نگفته گفت مه با ثنا حرف نمیزنم که به مه بگویه گفتم نکنه دعوا کردین گفت همتو فکر کو و از اطاق بیرون شود مادر مه گفتم میرین مادر
گفت به بار آخر میرم
قرار شود مادرم فردا خانه ثنای شان بره شب مادرم به خالیم تماس گرفت گفت فردا آماده باشه به خواستگاری میریم مام دعا میکردم که عمیم قبول کنه

ادامه داره.....
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  41

آوا:
موبایل مه گرفتم به ثنا زنگ زدم بعد از چند پقُ زدن جواب داد
_بلی
+سلام ثنا جان
_ع سلام جانم خوب هستی
+مه خوب هستم امید که تو هم خوب باشی برت زنگ زدم که بگویم فردا مادرم میایه آماده باش عروس خانم
_فکر نکنم مادرم قبول کنه آوا جان
+چرا
_امشب مادرم و یوسف دعوا کردن پدرم راضی است اما مادرم میگه تا آوا ره به یوسف نتن مه ثنا ره نمیتم
+چرا عمیم پشت مه ره گرفته یوسف خو راضی نیست پس عروسی بزور نمیشه
_نمیفهمم چی خاد شود
+تو تشویش نکو همه چیز بسپار به خداوند دلم گواهی میته که عمیم قبول میکنه
_بیبینیم چی میشه
+خوب حالی برو راحت بخواب انشاءالله فردا خبر خوش از دهن عمیم بشنویم
_ انشاءالله شب خوش آوا جان
+همچنان جانم تشویش نکنی
_اوکی

آوا:
تماس قطع کردم که شعیب تماس گرفت گفت چرا موبایلت مصروف بود گفتم با ثنا حرف میزدم و ده باری خواستگاری برش گفتم بیست دقیقه با شعیب حرف زدم و  خوابیدم فردا هم مثل هر روز به نماز بیدار شودم نماز ادا کردم صبحانه آماده کردم آرش هم بیدون که چیزی بخوره صبح وقت مارکیت رفت  پدرم در وقت صبحانه خوردن به مادرم گفت امروز خانه سمیه به خواستگاری نرو شب باز یکجا میریم باید تصمیم آخر شان بگوین مادر مام حرف پدر مه قبول کرد و قرار شود شب خانه عمیم برن به ثنا هم احوال دادم که پدرم شأن شب میاین و روز هم به انتظار پدرم سپری شود ساعت 4 پدرم همراهی آرش خانه آمد و بعضی شیرینی میوه تازه و کیک کلچه بخاطر خواستگاری هم گرفته بودن پدرم گفت آوا چیزی های که آوردیم تحفه بزن که خانه عمه ات میبریم مام به ظرف های مخصوص تمامشه تحفه زدم مادرم گفت شمس چی ضرور بود حقدر چیز بیاری بیازو معلوم نیست که ثنا ره به ما میتن یا نی پدرم گفت دختر راضی است بچه راضی است به کدام دلیل قبول نمیکنن ای پیونده اگر ندادن امشب قطع رابطه میکنم با سمیه .
مه از خوشحالی قریب بود گریه کنم چون میفهمیدم عمیم هیچ وقت با پدرم قطع رابطه نمیکنه و امشب شیرینی ثنا ره به ما میته شب غذا ره خوردیم بعد از غذا مادرم گفت به خاله ات زنگ بزن بگو آماده باشه پشتش میایم .
به خاله ام تماس گرفتم فاطمه جواب داد فاطمه دختر خاله کلانم است خاله ام دو دختر دوگانه یی داره به نام های فاطمه و زهرا هر دویش 17ساله است
_بلی
+سلام فاطو جان خوب هستی
_اووووو چشم های ما روشن صدای کی ره میشنوم کجا گم هستی تو آوا خانم
+هستم در امین دنیا
_خوب خو استی چیطو که زنگ زدی
+خوب هستم جانم خاله ام پدرت زهرا خوب استن
_ها شکر همگی خوب استن
+خو خدا ره شکر فاطو جان به مادرت بگو آماده باشه امشب خانه ثنای شان میریم
_درست است میگم
+تو و زهرا هم آماده باشین چون قرار است امشب شیرینی بگیریم
_راستی شیرینی میتن
+دقیق نمیفهمم اما مه میگم که میتن دل مه خوش میکنم ههههه
_هههههه دیوانه اوکی اگر مادرم اجازه داد آماده میشیم
+درست است جانم مام بروم آماده شوم خدا حافظ

آوا:
تماس قطع کردم عاجل آماده شودم یک پنجابی به رنگ جگری پوشیدم مه زیاد پنجابی ره دوست دارم  موهای مه اتو کردم باز ماندم کمی آرایش کردم از اطاقم بیرون شودم پدرم گفت عجله کو دخترم ناوقت میشه آرش چیزای که تحفه زده بودم به موتر میبورد مادر مام به دهن دروازه ایستاد بود با آرش کمک میکرد مادرم گفت هله آوا بیا دگه شب ناوقت میشه چادر پنجابی مه به سرم کردم و از خانه بیرون شودم پایان بلاک رفتم که شعیب نزدیک موتر ایستاده بود آرش هم پهلویش آرش بوسیدم گفتم با خبرای خوش میایم انشاءالله آرش طرفم لبخند زد گفت نام خدا چهره عروس ها  ره کشیدی آوا جان خندیدم گفتم قرار است ثنا عروس شوه مه نی و در موتر نشستم حرکت کردیم در راه بودیم که پیام شعیب آمد نوشته بود

+ به همین وضعیت رفتی آفرینت
_وضعیت مه چی شوده بود وحشیم
+چرا خوده حقدر آرایش کرده بودی
_یک ریمل لبسرین کرده بودم ارایشگاه که نرفته بودم
+خوب کردی کاش آرایشگاه هم میرفتی که امشب نامزادی تو بود
_وحشی بخیلم
+بای بای
_شعیب وحشی
آوا:
جواب پیام نداد مام موبایل که به دستکولم ماندم اول پدرم خانه خاله ام رفت خاله ام فاطمه زهرا ره گرفتیم بعداً رفتیم خانه عمیم دروازه ره یوسف باز کرد با همه احوالپرسی کردیم و نشستیم عمه ام مثل سابق همرایم رفتار نکرد
بعد از چند لحظه نشستن پدرم مسله خواستگاری ره یاد کرد همه ما منتظر جواب عمه ام بودیم

سمیه :  شمس همتو که تو میخوای  خواهر زادیت عروست شوه همتو مام میخوایم برادر زادیم عروسم شوه
شمس: سیمه چیزی که تو میخوای نمیشه بخاطر که یوسف آوا راضی نیستن به ای پیوند ازت میخوایم مثل انسان های با منطق فکر کنی و به پیوند ثنا و آرش راضی شوی
سمیه: ثنا هم راضی نیست
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  42


آوا:
پدرم گفت ثنا ره صدا کنین  میخوایم از دهن خود ثنا بشنوم که راضی نیست یوسف ثنا ره صدا کرد ثنا داخل اطاق شود با همه احوالپرسی کرد پدرم گفت خا جان ماما میخوایم از دهن تو بشنوم آیا تو قبول نداری عروس مه شوی تو به ای پیوند رضایت داری یا نی
خدا خدا میگفتم که ثنا از ترس عمه ام حالی نی نگویه
پدرم گفت دخترم اگر راضی استی هم بگو اگر نیستی هم بگو به تصمیم ات احترام داریم ثنا گفت ماما جان هر چی که پدر مادر سلاح میبینن مه قبول دارم
پدرم‌ روح به طرف شوهر عمه ام کرد گفت قدوس خان حالی تصمیم به دست شما است منتظر جواب تان هستیم شوهر عمه ام گفت مه راضی هستم از فامیل مامایش کرده بهتر فکر نکنم کسی پیدا شوه به دخترم پدرم گفت سمیه تو چیزی نمیگی خواهر عمه ام که به خشم نگاه میکرد گفت رضایت شوهرم و رضایت دخترم برم مهم است وقتی اینا راضی باشن مام راضی هستم  همه ما کف زدیم و به هم دگه تبریکی دادیم پدرم یک انگشتر از جیبش بیرون کرده  به انگشت ثنا کرد معلوم میشود پدرم امشب مطمئن بوده که شیرینی میگیریم که ایقسم ترتیبات گرفته بود چند لحظه دگر هم نشستیم عمه ام گفت روز جمع بیاین که درست بر تان شیرینی بتم ده بین خیش قوم پدرم گفت ضرور نیست به شیرینی دادن آماده گی های شیرینی خوری را بگیرین یک هفته بعد محفل شیرینی خوری برگذار میکنم از جایش بلند شود گفت شب ناوقت شوده ما باید بریم خدا حافظ تان به دنبال پدرم همگی از جایش بلند شود خدا حافظی کردیم و سوار موتر شودیم
پخش کننده رومان در کانال تلگرامی: "پری جو رومان عاشقانه"
در موتر پدرم یک آهنگ مست پلی کرد مه و زهرا و فاطمه کف زدیم و به جای خود رقصیدیم  نزدیک خانه خاله ام شودیم خاله ام شأن پایان شودن مادرم گفت فردا شب بیاین در خانه محفل میگیریم خاله ام گفت حتما میایم از طرف مه به آرش تبریکی بتین فعلا شب تان خوش گفتم شب شما هم خوش خاله جان دورازه موتر بستن پدرم حرکت کرد در طول راه به فکر لباس هایم بودم که چقسم بگیرم کدام آرایشگاه بورم زیاد هیجانی و خوشحال بودم نزدیک بلاک شودیم پدرم آرنگ کرد کاکا قدیر دروازه ره باز کرد گفت شمس خان فکر کنم شیرینی گرفته آمدی پدرم گفت بلی دست پر آمدیم از جیبش پول کشید و به کاکا قدیر داد گفت ای هم شیرینیت مه دویدم طرف خانه که به آرش خوش خبری ره بتم دروازه ره تک تک کردم.
اجازه بده چند خطا از تو سر بزند،
اینگونه از احساس کشنده‌ی برتری نسبت به دیگران رها می‌شوی..

🌸👀

♡   ‌ ‌      ❍ㅤ         ⎙ㅤ    ‌     ⌲ 
   ˡᶦᵏᵉ ‌    ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ      ˢᵃᵛᵉ        ˢʰᵃʳᵉ

ʲᵒⁱⁿ... ➳

 @SOKHANANTELAYI
#sanam
و خنده یڪ ݪحضه ࢪا صد انتقام از ما گࢪفت..!

🌹🌹

@SOKHANANTELAYI
گاه باید ࢪویید ...
دࢪ ڪناࢪ چشمه، دࢪ شڪافِ یڪ سنگ!
به امید فࢪداها بݪندشو بساز هࢪآنچه ݪایق توست.!
farhan

@SOKHANANTELAYI
چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما
همیشه منتظریم و کسی نمی آید

farhan
@SOKHANANTELAYI
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  43


آوا:

شعیب باز کرد گفتم کجاست آرش گفت جنگلی خیرت دیدم آرش از اطاقش بیرون شود داخل خانه شودم گفتم تبریک آقا داماد بغلش کردم بوسیدمش دستش گرفتم رقصیدم آرش بغلم کرد در گوشم گفت نرقص شعیب اینجه است آبروی مه نبر طرفش لبخند زدم گفتم خیره چی میشه روح به طرف شعیب کردم گفتم صاحب خانم برادر شودم گفت تبریک باشه چی وقت پلو میخوریم پدر و مادرم به خانه داخل شود پدرم گفت یک هفته بعد آرش دستای پدر مادر مه بوسید و شعیب هم آرش به آغوش گرفت گفت تبریک باشه برادر به پای هم پیر شوین انشاءالله
آرش گفت سایه ام سر خودت هم بفته که مام صاحب ینگه شویم شعیب خنده کرد طرف مه نگاه کردگفت شب ناوقت شوده مه باید بروم شب تان خوش آرش شعیب بدرقه کرد

مام رفتم اطاقم سر به بالشت گذاشتم که شعیب تماس گرفت


_بلی
+سلام دادن یاد نداری
_یاد دارم اما به تو سلام نمیتم
+چرا
_تو خو قهر هستی برو قهر باش
+خوش میشی مه ازت قهر باشم
_بلی خیلی زیاد خوش میشم
+واقعاً
_بلی
+با وجود که قهر هستم باز هم خواستم صدایت شنیده بخوابم اما تو که اصلاً ده قصه ام نیستی مزاحم نمیشم خدا حافظ ببخشین که وقت تان گرفتم

آوا:
تا میخواستم چیزی بگویم تماس قطع کرد مام در پیام نوشتم وحشی دگه به مه زنگ نزنی
چند لحظه منتظر بودم تا جواب بته اما جواب پیام نداد باز نوشتم وحشیم
جواب داد جان وحشی ای وحشی قربانت شوه
تایپ کردم خدا نکنه اما سند نکردم حذف کردم نوشتم الهی آمین
_آمین آمین
+شوخی کردم خدا نکنه تو وحشی مه چیزی شوه
_یعنی دوستم داری
+نی کی گفته که دوستت دارم
_چرا آوا اقرار نمیکنی که دوستم داری
+برو وحشی میخوایم بخوابم فردا شب هم محفل داریم باز نمیتوانم زیاد بیدار خوابی کنم
_اجازه خواب کردن نیست
+ مه از تو اجازه نخواستیم
_تو بخواب مه بیبینم
بیازو میخوابم شب خوش
+آوا اگر بخوابی میایم خانه تان
_بیا به مه چی ههههههه
+شوخی نمیکنم
_مام میفهمم شوخی نمیکنی مزاق میکنی
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  44



آوا:
جواب پیام نداد تماس گرفت مام قطع کردم چندین بار تماس گرفت وقتی اوکی نکردم پیام کرد که دروازه ره باز کو میخواستم جواب بنویسم صدای دروازه بلند شود از جای خوابم بلند شودم نزدیک دروازه اطاقم رفتم آرش دروازه ره باز کرد شعیب بود گفت آرش جان چارچرم ده اطاقت فراموشم شوده همو ره بیار آرش اطاقش رفت پشت چارچر
شعیب پیام کرد بیا در دهلیز که بیبینمت دروازه اطاق مه کمی باز کردم چون اطاقم رو به روی دروازه بود به درستی شعیب معلوم میشود گفتم نمیایم  طرفم لبخند زد ما دروازه ره بسته کردم گوشی مه خاموش کردم و خوابیدم
صبح هم یک بجه بیدار شودم از دست خسته گی نفهمیدم تا یک بجه چیطو خوابیدیم موبایل مه روشن کردم 4 پیام شعیب آمده

1چرا موبایلت خاموش کردی
2شیشک جنگلی
3با ای کار هایت ناراحتم میسازی
4آوا 😠😠

آوا:
بعد از خواندن پیام ها تماس گرفتم بعد از چند پُق زدن با صدای خواب آلود جواب داد
_بلی
+سلام وحشیم
_کی بودین نشناختم
+آوا هستم
_به ای نام کسی ره نمیشناسم
+شعیب جانم وحشیم قهر کردی
_ببخشین مه با بیگانه ها قهر نمیکنم وقت تان خوش
+وحشی گری نکو ازت معذرت میخوایم خسته بودم خوابیدم
_خوب کردین خوابیدین باز هم بخوابین وقت خوش
+شعیب زندگیم قهر نباش
_مره زندگیم گفتین ؟
+بلی مگم نیستی زندگیم
_مه شما ره نمیشناسم لطفاً مره زندگیم نگوین
+شعیب ایقسم گپ نزن مزاق ره بس کو حتا تحمل ایقسم مزاق هم ندارم

آوا:
شعیب میخواست چیزی بگویه مادرم داخل اطاق شود عاجل تماس قطع کردم
مادرم گفت دلت نیست از جای خوابت بلند شوی شب مهمان داریم تمام کارا مانده بیا همرایم کمک کو نفس مادر
به مادرم چشم گفتم از جایم بلند شودم رفتم دستشوی از دست شوی برگشت اطاقم جای خواب مه منظم کردم رفتم آشپزخانه مادرم گفت برو خانه شعیب شأن مادرش و خواهرش به شب بگو بیاین خانه ما گفتم مادر چرا اونها ره دعوت میکنین گفت همسایه است و شعیب دوست آرش است هله زود شود برو و زود بیا
چادر بر سر کردم و از خانه بیرون شودم می‌فهمیدم که در طبقه چهارم زندگی میکنن رفتم طبقه چهارم در دهلیز دو دروازه بود  نمیفهمیدم کدام دروازه شعیب شأن است کاکا قدیر از طبقه پنجم پایان میشود به کاکا قدیر سلام کردم گفتم خانه شعیب شأن کدام است کاکا قدیر گفت همی دروازه دست راست  خیرت چی کاری داری خانه شعیب شأنه
گفتم شب محفل کوچکی برگذار کردیم بخاطر نامزادی آرش دعوت شأن میکردم
و خانم تان بگوین شب خانه ما در نان دعوت استن حتما بیاین منتظر هستم کاکا قدیر گفت درست است میگم به خانمم و از پله ها پایان رفت مام تک تکی زدم به دروازه چند لحظه نگذشت که دروازه باز شود شعیب در مقابلم با بدن نیمه برهنه  ایستاد بود گفت بفرماین چیزی کار دارین  در تن اش یک شورت بود طرفش نگاه نکرده گفتم میشه خواهرت صدا کنی
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  ۴۵


_ مه اینجه هستم به خواهرم ضرورت نیست بگو چی میگی


+ وحشی گری نکو خواهرت صدا بزن کار دارم
_خواهرم و مادرم خانه نیست خوشبختانه بیا داخل کارت به مه بگو



آوا:
گفتم مادرت و خواهرت بگو‌ امشب به نان خانه ما بیاین وقتت خوش روی مه دور دادم از پله ها پایان شودم گفت شیشک جنگلی ازت قهر هستم گفتم بلا در پست قهر باش وحشی از پله ها پایان شدم دیدم خاله ام شوهرش زهرا فاطمه پشت در ایستاده بودن نزدیک شدم مادرم دروازه ره باز کرد مام با خاله ام شأن احوالپرسی کرده داخل خانه شدم
به اطاق نشیمند خاله ام شأن راهنمای کردم و آشپزخانه رفتم چای آمده کرده بوردم به گیلاس چای میریختم دروازه تک تک شود مادرم گفت مه چای میریزم تو برو دروازه ره باز کو


دروازه ره باز کردم که وحشی بی ادب بود گفت 8آرش صدا کو گفتم آرش خانه نیست گفت از هیچ چیز خبر نداری جنگلی امیالی تماس گرفته بود حرف زدیم گفت خانه هستم

ادامه داره........

از همه واکنش ها استفاده کنید!🤍
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :46
گفتم منتظر باش
صدا کردم آرش
آرش از اطاق اش بیرون شود گفتم شعیب آمده گفت شعیب جان کلید موتر بگی مه میایم شعیب گفت موتر مه است مه پایان منتظرت هستم
آرش  گفتم کجا میری گفت به شب سودا میارم چیزی کار داری بیارم برت گفتم نی بخیر بری
آرش رفت دروازه ره بسته کردم اطاق نشیمن رفتم خاله ام گفت مژده هم در راه است میایه مژده خاله خوردم است که از مه دو سال بزرگ است یک سال میشه عروسی کرده در کابل زندگی‌ میکنه نگفته نمانه مه دو خاله دارم هر دویش قند است قند اما متاسفانه ماما ندارم
ساعت 4 بجه بود دروازه تک تک شود زهرا باز کرد پدرم کاکایم خانم اش مصطفی آمدن چند لحظه بعد آرش شعیب هم سودا گرفته رسیدن همه ما مصروف غذا پخُتن شدیم مه زهرا فاطمه خانم کاکایم ترکاری پاک میکردیم در دهلیز نشسته بودیم که خواهر شعیب هم آمد از جایم بلند شدم گفت کمک کار دارین گفتم خوش آمدی کوثر جان گفت خوش باشی جانم تبریک باشه نامزادی آرش گفتم تشکر بیا بنشین گفت آمدیم کمک کنم خانم کاکایم گفت پس بیا همرای ما ترکاری پاک کو
به دلم گفتم کاش خانم کاکایم از کوثر خوشش بیایه و به مصطفی بگیریش
ساعت 6  تمام کار ها ره خلاص کردیم خاله مژدیم هم با خشویش آمد از خوشی زیاد وقتی دیدمش گریه کردم خاله مژدیم زیاد دوست دارم مهمان ها کم کم میامدن زن ها به سالون بودن و مرد ها به اطاق نشیمن  زهرا فاطمه هم بخاطر آماده شدن به اطاق مه رفتن مام حمام کردم و یک لباس افغانی به رنگ سیاه با زیوراتش پوشیدم کمی آرایش کردم فاطمه زهرا آماده شدن رفتن به سالون کوثر موهای مه اتو میکرد که دروازه اطاقم تک تک شود گفتم بیا داخل یوسف داخل اطاق شود
گفتم اوووو کی آمده یوسف خان خوش آمدی به خانه یازنیت خنده کرد گفت خانه مامایم آمدیم خانه یازنیم نی گفتم خو خوش آمدی کاری داشتی با مه گفت یک پرستامول بتی که سر درد شدیم از جایم بلند شدم دوا ره دادم آرش هم داخل اطاقم شد  گفت آوا همی لباس مه اتو کو گفتم همونجه بان میکنم
گفت زود شو یادت نره
کوثر گفت مه میکنم اتو لالا آرش کوثر لباس اتو میکرد
کوثر گفتم موهای مه باز بانم یا ببندم گفت ببند خوب میگه موهای مه بستم گفتم کوثر چیطو شدم گفت فوق‌العاده گفتم کوثر جان تو در سالون برو که خسته شودی مه باقی لباس آرش اتو میکنم کوثر گفت درست است  لباس اتو کردم که مصطفی داخل اطاقم شود گفت آوا لباس آرش بتی گفتم بگیر طرفم نگاه کرد گفت ماشاءالله زیاد زیبا معلوم میشی گفتم تشکر طرفم خیره مانده بود گفتم مصطفی ببر لباس که آرش منتظر است گفت اها میبرم مام از اطاقم بیرون شودم رفتم در سالون مهمان ها آمده بودن با همه احوالپرسی کردم مادر شعیب هم آمده بود ابرو هایش قیل گرفته طرفم عجیب عجیب میدید با دختر کاکا قدیر مصروف حرف زدن بودم که زهرا صدا کرد گفت در موبایلت زنگ است رفتم موبایل مه گرفتم که قطع شود دیدم شعیب  تماس گرفته بود و دو پیام هم کرده نوشته بود
1شیشک جنگلیم اطاق آرش بیا که بیبینم ات چی پوشیدی
2زود شو دگه
بعد خواندن پیام رفتم اطاق آرش دیدم که شعیب آرش یک قسم لباس سفید با واسکت سیاه پوشیدن واقعاً هر دویش مقبول شده بود چون قد بلند داشتن لباس خیلی به تن شأن می زیبیت  نزدیک آرش شودم گفتم مه قربان تو شوم چقدر مقبول معلوم میشی کسی شهزادی مره نظر نکنه  باش اسپند بیارم دود کنم آرش دست مه محکم گرفت گفت اگر تو نظر نکنی کسی دگه نمیکنه باز فردا اسپند کو حالی شب است چند دانه بوس اش کردم گفت بس کو روی مه شستی
گفتم خوش شو که مه بوست کردم اگر نی کی تو ره بوس میکنه شعیب آرش خنده کرد آرش گفت او طرف شو آوا جان که بروم پیش پدرم شأن از اطاق بیرون شد و شعیب هم به تعقیبش بیرون شود مام رفتم اشپزخانه در موبایلم شعیب پیام کرد نوشته بود
+آوا شادخت مقبولم
+ جان آوا
_چی وقت مره مثل آرش میبوسی
آوا :
جواب پیام اش ندادم رفتم سالون همگی گرم قصه با هم دگر بودن ساعت8:45 دقیقه بود غذا خوردیم بعد از غذا آهنگ ماندیم و رقص کردیم تمام مهمان ها ره به رقص کردن دعوت کردم نوبت مادر شعیب رسید خاله مژدیم گفتم شما برین مادر شعیب به رقص دعوت کنین خاله مژدیم نزدیک مادر شعیب شد گفت شما هم یک رقص کنین خاله جان گفت حتما رقص میکنم چون آرش مثل بچیم است بلند شود چنان رقصید که دهنم باز ماند چون یک خانم با شخصیت جدی معلوم میشود فکر نمیکردم هتو یک رقص کنه
بعد از او  زهرا آرش در سالون آورد گفت آهنگ مست بانین داماد می رقصه از پشت آرش مصطفی هم آمد آرش مصطفی یکجا رقص کردن همه کف میزدیم یوسف شعیب هم در دهلیز بودن یوسف گفتم تو رقص نمیکنی گفت نی یاد ندارم گفتم بیا مه یاد میتم آرش صدا کرد یوسف شعیب بیاین شما هم رقص کنین شعیب گفت نی مه یاد ندارم یوسف گفتم بیا تو که مه برت رقص کردن یاد بتم یوسف در میدان رقص بوردم یکجا رقص کردیم وقتی رقص تمام شود از سالون میخواست بیرون بره گفتم ای بیغیرت در محفل
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت : 47



یازنیت رقص کردی خنده کرد با دستش در سرم زد گفت محفل یازنیم نیست از بچه مامایم است شب به بسیار خوشی گذشت ساعت ما تیر شود کم کم مهمان ها هم میرفتن
شب هم دو خاله ام نشستن کاکایم خانمش مصطفی به تعقیب دیگر مهمان ها رفتن شب هم زهرا فاطمه در اطاقم مه خوابیدن موبایل در سر میز بود که شعیب تماس گرفت نامش هم وحشی ثبت کرده بودم فاطمه موبایل مه گرفت گفت ای وحشی کیست عاجل موبایل مه گرفتم گفتم صنفیم است خنده کرد گفت در این وقت شب زنگ زده اوکی کو‌ که مام بشنویم ای صنفی وحشیت کی است گفتم فکر میکنی بچه است زهرا گفت فکر نمیکنیم مطمعین هستیم حالی بگو که ای وحشی در کجا است ما دیدیمش یا نی گفتم مزخرف نگوین بخوابین تماس قطع کردم پیام دادم

+زنگ نزن که فاطمه زهرا پیشم است
_چی کنم که است جواب بتی مره عصبانی نیاز
+میگم پیشم زهرای شأن است گپ نمیفهمی
_در بالکین برو جواب بتی
+نمیتم جواب شب خوش
_آوا 😡
آوا:
موبایل مه سایلند کردم و خوابیدم
صبح هم بیدار شودم رفتم آشپزخانه مصروف صبحانه آمده کردن بودم که زهرا آمد در آشپزخانه موبایلم در دستش بود گفت آوا بچه قد بلند برت مسچ کرده طرفش حیران حیران دیدم
گفتم منظورت؟
گفت مه میفهمم تو و او بچه  مقبول قد بلند که دوست آرش است همه دگه ره دوست دارین شب خواهرش کوثر برم گفت که برادرم آوا ره دوست داره اما مادرم مخالفت میکنه
گفتم زهرا جان
پیش از ای که دگه چیز بگویم
  زهرا گفت میفهمم فکر میکنی مه به همه میگم ای گپه اما دلت جمع به کسی نمیگم حتا برت کمک هم میکنم به او  وحشیت برسی طرفش لبخند زدم به آغوش گرفتم اش موبایل مه دیدم که 2 پیام سه تماس شعیب بود در پیام نوشته بود
1جزای ای بی گفتی هایت برت میتم آوا خانم
2با یوسف هم که رقص کردی باید برم حساب پس بتی

پیام خواندم لبخند زدم که خاله مژدیم داخل آشپزخانه شد گفت چی خبر است اینجه گفتم هیچ خاله جان گفت از گرسنگی ضعف میکنم زود شوین یک چیزی به خوردن بتین گفتم خاله جان همه چیز آماده است به سالون برین مه دسترخوان هموار میکنم
گفت خاش اینه رفتم در سالون با همکاری فاطمه زهرا صبحانه آماده کردیم همه ما دور هم صبحانه خوردیم بعد از صبحانه زهرای شأن رفتن اما خاله مژدیم گفتم جای رفته نمیتوانی تا محفل شیرینی خوری پیش مه میباشی گفت البته که میباشم

ادامه داره ......
از همه واکنش ها استفاده کنید🙏🤍
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت : 48

همه روز مه با خاله ام سپری میکردم شب هم پیش مه می‌خوابید چون شوهرش از کابل نامده بود شب ها تا ناوقت با خاله ام قصه میکردم و در باره شعیب هم به خاله ام گفتم
خاله ام گفت مادرش دیدم زن خوبی معلوم میشه بچه اش چقسم باشه گفتم بچه اش از مادرش کرده خوب تر است خاله ام خندید گفت فکر کنم با مادرش مشکل داری گفتم خاله مادرش مره نمیخوایه گفت تشویش نکو جان خاله چیزی که خدا بخوایه و قسمت باشه همو میشه مادرم داخل اطاقم شد گفت خاله خواهر زاده چی قصه دارین خاله ام گفت قصه شخصی داشتیم مزاحم شودی مادرم خنده کرد  گفت ببخشین مزاحم  شدم خاله ام از روی مادرم بوسید گفت مزاق کردم ممی جان
خاله مژدیم مادر مه ممی می‌گفت چون خورد پیش مادرم بزرگ شده بود شب تا خیلی وقت با هم قصه کردیم و خوابیدیم
صبح بیدار شدم قرار بود امروز پد‌رم مادم خاله ام و کاکایم خانه عمیم برن بخاطر حرف زدن محفل شیرینی خوری اما پدرم گفت شب میریم چون پدرم وظیفه میرفت نمیشد امروز برن
خاله ام گفت آوا دلم اشک شده
ام چاشت برم آماده میکنی؟
گفتم حتما آماده میکنم چاشت هم با آماده کردن و نوشجان کردن اشک سپری کردیم عصر هم خاله ام زهرا فاطمه آمدن خانه ما شب هم پدرم کاکایم مادرم خاله هایم بعد از نان خانه عمیم رفتن مه زهرا فاطمه آرش خانه بودیم بعد از رفتن پدرم شأن آهنگ ماندیم تا جان داشتیم رقص کردیم  که دروازه تک تک شود  آرش باز کرد مصطفی بود مصطفی هم در جمع ما اضافه شود تا 11شب رقص کردیم مه آرش در یک آهنگ تمرین کردیم  قرار بود در محفل هر دوی ما جوری برقصیم بعد از رقص ما مصطفی از جایش بلند شود گفت نوبت رقص مه است بنشینین زهرا ره گفت یک آهنگ پلی کو هر چی بود میرقصم  یک آهنگ پلی شود که آواز مرغ میکشید ما خندیدیم و کف زدیم آرش گفت برو دگه در همی ساز اجازه نیست تبدیل شوه  مصطفی هم شروع کرد به رقص چنان به ساز مرغ میرقصید و رشخندی میکرد که ما  از خنده گرده درد شدیم شاید شما هم ساز مرغ شنیده باشین خیلی جالب است
متوجه موبایلم شدم که زنگ میایه گفتم زهرا خاموش کو آهنگ پدرم زنگ زده اوکی کردم پدرم با صدای بلند گفت خانه هستین یا نی نیم ساعت است پشت در ایستاده استیم بیشرفا  باز کنین دروازه ره و تماس قطع کرد
آرش گفتم دروازه ره باز کو پدرم شأن آمده آرش دوید طرف دروازه همه ما در دهلیز رفتیم پدرم غالمغال کرد گفت متوجه نه موبایل تان هستین نه تک تک دروازه خاله مژدیم گفت خیر یازنه صدای آهنگ بلند بوده نشنیدن مه در پیش دروازه سالون ایستاده بودم فکر میکردم تمام حرف ها ره پدرم به مه میگه گریه کردم آرش مادرم متوجه مه شدن مادرم گفت بس کو شمس یک لحظه که پشت در ایستاده شدیم چی گپ شد که سر صدا دارین پدرم گفت چرا متوجه نمیباشن ای بی شرفا نگاهی به مه  کرد دید که گریه دارم حرفش قطع کرد گفت تنها تو ره نگفتم آوا جان
گفتم در موبایل سرم چیغ زدین
گفت تو ره خیال آرش کردم گفتم نکردین مره بی شرف گفتین پدرم طرفم خنده کرد و سر مه بالای سینه اش گذاشت گفت فکرم نبود دخترم خاله مژدیم گفت یازنه خوب آدم بیشرف گفتین پدرم گفت ما اشتباه کدیم ببخشین همگی خنده کرد خاله شبنمم گفت تمام شب در امین دهلیز ایستاده می‌باشین بیاین که خبر خوش برتان بگویم  همه ما در سالون رفتیم پدرم گفت فردا میرم هوتل بوک میکنم شما هم سر از فردا به خریداری تان شروع کنین
پدرم از جایش بلند شود گفت رفتم که بخوابم شب تان خوش

#Tik_Mahmood
زندگی نمایشی است
که هیچ تمرینی برای آن
وجود ندارد!
پس آواز بخوان، اشک بریز،
بخند و با تمام وجود زندگی کن
قبل از آنکه نمایش تو بدون هیچ تشویقی به پایان برسد!

farhan

@SOKHANANTELAYI
يعقوب يادم داده است ، دلبرت وقتی کنارت نيست

کوری بهتر است از ديدن . . .

farhan
@SOKHANANTELAYI
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به قول سعدی
رسد ادمی به جایی که به جز خدا نبیند 🫠


♡   ‌ ‌      ❍ㅤ         ⎙ㅤ    ‌     ⌲ 
   ˡᶦᵏᵉ ‌    ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ      ˢᵃᵛᵉ        ˢʰᵃʳᵉ

ʲᵒⁱⁿ... ➳

 @SOKHANANTELAYI
#sanam
حَسْبِـــيَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُـــوَ
عَلَيْهِ تَوَكَّلْـــتُ

«خــــدایم مـــرا بـس است»
«هيچ معبـــودى جز او نيست»
و مــن بر او توكـل كرده ام•

farhan
@SOKHANANTELAYI
هرگز
هیچکی
به اندازه
اونیکه
خلقت کرده
درکت
نمیکنه.!

این را به یاد داشته باش👆

farhan
@SOKHANANTELAYI
سـلامٌ على من ثبـتَ على عهـد
الصداقـة، ولم تُغيـره الأيـام

@SOKHANANTELAYI
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  49


بعد از رفتن پدرم مه فاطمه زهرا در باره لباس آرایشگاه حرف میزدیم مادر مه گفتم بر مه یک لباس پرنسسی به رنگ آسمانی بگی که کریستال کار شده باشه و زیاد مقبول باشه مادرم گفت حتما میگیرم شب تا ناوقت شب بیدار بودیم و در بار محفل حرف میزدیم زهرا طرفم اشاره کرد که بیا اطاقت رفتم اطاقم زهرا گفت بگی که وحشیت 3بار زنگ زد
موبایل مه گرفته به شعیب تماس گرفتم زهرا گفت آوا بلند گویش بزن صدایش بشنوم گفتم نکنه سر شعیب چشم دوختی خنده کرد گفت نی میخوایم صدایش بشنوم آیا صدایش هم مثل خودش مقبول است یا نی
گفتم چپ باش موبایل به بلند گو ماندم زیاد پُق زد اما جواب نداد زهرا گفت باز زنگ بزن گفتم نمیزنم زنگ زهرا گوشی مه گرفت زنگ زد بعد از چند پق زدن جواب داد

آوا : بلی
_میشنوی
+ سلام خوب هستی
_خوب هستم آوا خانم چیطو که وقت پیدا کردی به مه
+مه همیشه به وحشیم وقت دارم
_دروغ نگو یا که یوسف رفته که وقت گذاشتی به مه
+شعیب مزخرف نگو
_حقیقت میگم شب صدای ساز بود فکر کنم مصطفی یوسف هم بود پیشت
+ ها بودن به تو چی
_ بخدا قسم است اگر یکبار دیگر بیبینم با یوسف حرف بزنی یا هم رقص بکنی او یوسف از نفس کشیدن خلاص میکنم
+شعیب او بچه عمیم است
_هر چی که است نمیخوایم در دور و  برت باشه یکی و خلاص
+اما شعیب
_چپ شو زیاد شعیب شعیب نگو چیزی که گفتم در مغزت جا بجایش کن اگر کاری نداری شب خوش
+شب خوش برو گمشو

آوا:
تماس قطع کرد زهرا گفت ای همی بچه شعیب بود گفتم نی اندیوالش بود تو هم عجب سوالای میکنی
زهرا گفت بخیلی کرده بیچاره
گفتم زیاد حرف نزن برو بخواب که حالی قصدش از تو میگیرم زهرا گفت اینه رفتم شب خوش
مام موبایل مه سایلند کردم خوابیدم
2024/11/05 06:57:10
Back to Top
HTML Embed Code: