«چطور خاورمیانه را به خنگها آموزش دهیم»
✍ برنار لانگلوآ
📚 ترجمۀ پرهام شهرجردی
اصل شماره ۱: در خاورمیانه، همیشه اعراباند که دست به حمله میزنند و همیشه اسراییل است که از خودش دفاع میکند. ناماش مقابله به مثل است.
اصل شماره ۲: اعراب، فلسطینیها یا لبنانیها حق ندارند غیرنظامیان طرف مقابل را بکشند. ناماش تروریسم است.
اصل شماره ۳: اسراییل حق دارد غیرنظامیان عرب را بکشد. ناماش دفاع مشروع است.
اصل شماره ۴: وقتی اسراییل زیادی آدم میکشد، قدرتهای غربی ازش میخواهند تا کمتر بکشد. ناماش عکسالعمل جامعهی بینالمللی است.
اصل شماره ۵: فلسطینیها و لبنانیها حق ندارند نظامیان اسراییلی را به اسارت بگیرند، حتا اگر تعدادش بسیار محدود باشد و از سه سرباز هم تجاوز نکند.
اصل شماره ۶: اسراییلیها حق دارند آدم ربایی کنند، میتوانند هر تعداد فلسطینی را که خواستند بردارند و با خودشان ببرند (چیزی نزدیک به ۱۰ هزار زندانی و ۳۰۰ کودک). هیچ حدی در کار نیست. لازم نیست مجرم بودن افراد ربوده شده ثابت شود. کافیست از واژهی جادوییی «تروریست» استفاده کنند.
اصل شماره ۷: وقتی میگویید «حزب الله»، باید بلافاصله اضافه کنید «که از طرف ایران و سوریه حمایت میشود».
اصل شماره ۸: وقتی میگویید «اسراییل»، بههیچ وجه نباید بگویید «که از طرف آمریکا، فرانسه و اروپا حمایت میشود». ممکن است این توهم پیش بیاید که درگیریی نابرابری در کار است.
اصل شماره ۹: هیچوقت نباید از «سرزمینهای اشغالی» حرف زد، یا از قطعنامههای سازمان ملل، یا نقض قوانین حقوق بینالملل، و یا کنوانسیون ژنو. ممکن است تعادل روحی-روانیی بیننده یا شنونده مختل شود.
اصل شماره ۱۰: فرانسه حرف زدن اسراییلیها بهتر از اعراب است. تنها به این خاطر است که تریبونها در اختیار اسراییلیها و طرفدارانشان قرار میگیرد تا به نوبهی خود اصول ۱ تا ۹ را برایمان توضیح بدهند. ناماش بیطرفیی ژورنالیستی است.
اصل شماره ۱۱: اگر با این اصول موافق نیستید و یا فکر میکنید این اصول به نفع یک طرف درگیریست، به این دلیل است که شما یک یهودستیز خطرناکاید.
برنار لانگلوآ، ژورنالیست و از بنیانگذاران هفتهنامهی «پولیتیس» است. این یادداشت تاریخِ ژوئیه ۲۰۰۶ را دارد و در همان هفتهنامه منتشر شده. با اینهمه انگار همین امروز و یا حتا فردا نوشته شده.
@Saeed_Maadani
✍ برنار لانگلوآ
📚 ترجمۀ پرهام شهرجردی
اصل شماره ۱: در خاورمیانه، همیشه اعراباند که دست به حمله میزنند و همیشه اسراییل است که از خودش دفاع میکند. ناماش مقابله به مثل است.
اصل شماره ۲: اعراب، فلسطینیها یا لبنانیها حق ندارند غیرنظامیان طرف مقابل را بکشند. ناماش تروریسم است.
اصل شماره ۳: اسراییل حق دارد غیرنظامیان عرب را بکشد. ناماش دفاع مشروع است.
اصل شماره ۴: وقتی اسراییل زیادی آدم میکشد، قدرتهای غربی ازش میخواهند تا کمتر بکشد. ناماش عکسالعمل جامعهی بینالمللی است.
اصل شماره ۵: فلسطینیها و لبنانیها حق ندارند نظامیان اسراییلی را به اسارت بگیرند، حتا اگر تعدادش بسیار محدود باشد و از سه سرباز هم تجاوز نکند.
اصل شماره ۶: اسراییلیها حق دارند آدم ربایی کنند، میتوانند هر تعداد فلسطینی را که خواستند بردارند و با خودشان ببرند (چیزی نزدیک به ۱۰ هزار زندانی و ۳۰۰ کودک). هیچ حدی در کار نیست. لازم نیست مجرم بودن افراد ربوده شده ثابت شود. کافیست از واژهی جادوییی «تروریست» استفاده کنند.
اصل شماره ۷: وقتی میگویید «حزب الله»، باید بلافاصله اضافه کنید «که از طرف ایران و سوریه حمایت میشود».
اصل شماره ۸: وقتی میگویید «اسراییل»، بههیچ وجه نباید بگویید «که از طرف آمریکا، فرانسه و اروپا حمایت میشود». ممکن است این توهم پیش بیاید که درگیریی نابرابری در کار است.
اصل شماره ۹: هیچوقت نباید از «سرزمینهای اشغالی» حرف زد، یا از قطعنامههای سازمان ملل، یا نقض قوانین حقوق بینالملل، و یا کنوانسیون ژنو. ممکن است تعادل روحی-روانیی بیننده یا شنونده مختل شود.
اصل شماره ۱۰: فرانسه حرف زدن اسراییلیها بهتر از اعراب است. تنها به این خاطر است که تریبونها در اختیار اسراییلیها و طرفدارانشان قرار میگیرد تا به نوبهی خود اصول ۱ تا ۹ را برایمان توضیح بدهند. ناماش بیطرفیی ژورنالیستی است.
اصل شماره ۱۱: اگر با این اصول موافق نیستید و یا فکر میکنید این اصول به نفع یک طرف درگیریست، به این دلیل است که شما یک یهودستیز خطرناکاید.
برنار لانگلوآ، ژورنالیست و از بنیانگذاران هفتهنامهی «پولیتیس» است. این یادداشت تاریخِ ژوئیه ۲۰۰۶ را دارد و در همان هفتهنامه منتشر شده. با اینهمه انگار همین امروز و یا حتا فردا نوشته شده.
@Saeed_Maadani
Forwarded from سهند ایرانمهر
✔️آغوشی باش…
✍️سهند ایرانمهر
شل سیلورستاین، داستانی دارد به اسم درخت بخشنده. در کودکی خواندم دقیق یادم نمیآید اما ماجرای کودکی بود که کودکانهاش با یک درخت است. از شاخههایش بالا میرود. بزرگتر که میشود برای کار و تحصیل و ازدواج و … سراغ درخت میآید و درخت از میوه تا چوبش را به او میبخشد تا زمانی که پسرک پیر شده و عصازنان پیش درخت میآید و کمک میخواهد و درخت که حالا فقط کُندهای از او مانده میگوید دیگر کاری از دستم برنمیآید جز اینکه بیایی و بر کُندهام بنشینی و در این دم واپسین در آغوش چروکیده و خستهام، استراحتی کنی.
صباح شریعتی کشتیگیر ایرانی که برای کشور آذربایجان کشتی میگرفت، در رده بندی کشتی المپیک به امین میرزازاده باخت و از دنیای ورزش قهرمانی خداحافظیکرد.
در لحظات پایانی تنها بود و دستکم در ویدیو اثری از همراهی تیم آذربایجان نیست اما دو هموطنش میرزازاده و حسن رنگرز به روی تشک میروند تا در زمان خداحافظی کنارش باشند و پایان باشکوهی برایش رقم بزنند.
چرایش را دقیق نمیدانم اما یاد پسرک داستان شل سیلورستاین افتادم که از درخت جدا شد اما در روزهای پایانی، باز کنده بجامانده از درخت خسته بود که تکیهگاهش شد. نمیدانم برای پسرک داستان و امیدش به درخت غصه بخورم یا درخت خالی از عطاکردن و تحلیل رفته از بخشیدن اما هرچه که هست انگاری در میان آغوشهاییکه ممکن است برای آدمی گشوده شود، آغوش وطن چیز دیگری است ولو دیگر چیزی برای بخشیدن هم نداشته باشد ولو آدمی در پایان کار باشد.
✍️سهند ایرانمهر
@sahandiranmehr
✍️سهند ایرانمهر
شل سیلورستاین، داستانی دارد به اسم درخت بخشنده. در کودکی خواندم دقیق یادم نمیآید اما ماجرای کودکی بود که کودکانهاش با یک درخت است. از شاخههایش بالا میرود. بزرگتر که میشود برای کار و تحصیل و ازدواج و … سراغ درخت میآید و درخت از میوه تا چوبش را به او میبخشد تا زمانی که پسرک پیر شده و عصازنان پیش درخت میآید و کمک میخواهد و درخت که حالا فقط کُندهای از او مانده میگوید دیگر کاری از دستم برنمیآید جز اینکه بیایی و بر کُندهام بنشینی و در این دم واپسین در آغوش چروکیده و خستهام، استراحتی کنی.
صباح شریعتی کشتیگیر ایرانی که برای کشور آذربایجان کشتی میگرفت، در رده بندی کشتی المپیک به امین میرزازاده باخت و از دنیای ورزش قهرمانی خداحافظیکرد.
در لحظات پایانی تنها بود و دستکم در ویدیو اثری از همراهی تیم آذربایجان نیست اما دو هموطنش میرزازاده و حسن رنگرز به روی تشک میروند تا در زمان خداحافظی کنارش باشند و پایان باشکوهی برایش رقم بزنند.
چرایش را دقیق نمیدانم اما یاد پسرک داستان شل سیلورستاین افتادم که از درخت جدا شد اما در روزهای پایانی، باز کنده بجامانده از درخت خسته بود که تکیهگاهش شد. نمیدانم برای پسرک داستان و امیدش به درخت غصه بخورم یا درخت خالی از عطاکردن و تحلیل رفته از بخشیدن اما هرچه که هست انگاری در میان آغوشهاییکه ممکن است برای آدمی گشوده شود، آغوش وطن چیز دیگری است ولو دیگر چیزی برای بخشیدن هم نداشته باشد ولو آدمی در پایان کار باشد.
✍️سهند ایرانمهر
@sahandiranmehr
Telegram
attach 📎
سریالهای نمایشی خانگی و عادیسازی طلاق توافقی
✍سعید معدنی
ترویج و افزایش "طلاق توافقی" محصول جامعهی مدرن است. در جامعهی سنتی طلاق امری زشت و جزو انحرافات محسوب میشود. اما در جامعهی امروزینِ شهری و مدرن سعی میشود از آن انحرافزدایی شده و به یک شیوهی زیست انتخابی و اختیاری تبدیل شود.
در جامعهی سنتی طلاق اتفاقی نادر بوده و زوجینی که باهم مشکل دارند سعی میکنند صرفاً باهم باشند تا از زخم زبان مردم و اطرافیان دور باشند و یا فرزندان آواره نشوند و یا شرایط اقتصادی - بویژه عدم استقلال مالی زن - اجازه طلاق را نمیدهد. لذا در خانوادهی مشکلدار با افکار سنتی، تداوم زندگی مشترک با سردی بوده و اصطلاحاً "طلاق عاطفی" رایج و جاری است. در این خانوادهها دائماً بیمحلی، دعوا و کشمکش وجود دارد و حتی شاید به دعوای فیزیکی، جرح و قتل هم کشیده شود.
حسن محدثی گیلوایی کتابی با عنوان "زن، عشق، جنایت" دارد. در این کتاب با پنجاه زن که شوهرانشان را کشتهاند و یا در قتلشان مشارکت داشتهاند مصاحبه شده است. اکثریت این زنان که غالباً از اقشار سنتی جامعه هستند از شوهرانشان متنفر بوده و خوششان نمیآمد و امکان طلاق هم به دلایل گوناگون وجود نداشت. لذا تنها راهی که زن فکر میکرد تا از این کابوسِ دائمی راحت شود این بود که به تنهایی و یا غالباً به کمک مردی دیگر شوهر را بکشد. سرانجام این قاتلان شوهر، زندان طولانی مدت و یا بعضاً اعدام است. یعنی عملاً زندگی زوجین به باد فنا رفته و فرزندان نیز میبایست این خاطره تلخ و نابودکننده را تا آخر عمر تحمّل کنند.
اگر این زنان که کارشان به قتل و زندان ختم شده، مدرن فکر میکردند و قوانین و اجتماع از آنها حمایت میکرد، شاید جدایی مدنی و "طلاق توافقی" بهترین راهحل بود. به عبارتی هم شوهر کشته نمیشد و هم زن به زندان نمیافتاد و هم فرزندان آوارهی منازل اقوام و کوچه و خیابان نمیشدند و کمتر آسیب میدیدند.
تحقیقات نشان میدهد هر چقدر یک جامعه توسعه یافتهتر باشد، "طلاق توافقی" در آن بیشتر است. چه در مقایسه کشورهای صنعتی با کشورهای جهان سوم و چه مقایسه استانهای داخل کشورمان، چنین تفاوتی را نشان میدهد. مثلاً استان گیلان به عنوان توسعه یافتهترین استان کشور طلاق توافقی در آن بیشتر از استانهای محروم و کمتر توسعه یافته است.
اخیراً فرصتی شد تا دو سریال نمایشی خانگی پراستقبال "در انتهای شب" و " افعی تهران" را ببینم. در این سریال و چند فیلم و سریال دیگر از این دست که به زندگی طبقه متوسط شهری میپردازد، میبینیم که بازیگران زن و شوهر اصلی سریال از هم جدا شده و در پی آن "طلاق توافقی" در حال عادی شدن است. اینکه زن و شوهر بدون دعوا و جرح، از هم جدا میشوند. طی داستان این نمایشها حتی بعد از جدایی هم محترمانه باهم برخورد کرده، از حال هم خبر دارند و به طور مشترک در فکر آسایش فرزندان بعد از طلاق هستند. لازم به گفتن نیست که بهرحال بین اینها هم بگو مگوها و اختلافات و تنشهایی وجود دارد اما به آن شدت نیست که به دعوای فیزیکی و جرح منجر شود. لذا قبل از اینکه روند به تنش مفرط و خشونت بکشد از هم جدا میشوند. جالبتر آنکه در همین سریالها و فیلمها بعضاً باز این والدین و خانوادههای سنتیتر هستند که بیشترین دعوا و خشونت را از خود بروز میدهند.
همچنین با بررسی جامعه پیرامون خودمان، به نظر میرسد پدیده "طلاق توافقی" دیگر مختص به طبقه متوسط نیست. بلکه به طبقات و اقشار پایینتر جامعه هم رسوخ کرده و به نظرشان "طلاق توافقی" بهتر از "طلاق عاطفی" و تداوم صوری تلخ خانواده همراه با مرگ تدریجی احساس و روابط زناشویی است.
خلاصه آنکه در جامعه مدرن برای خانوادههای مشکلدار همراه با طلاق توافقی تلاش میشود هم زوجین و هم فرزندان آسیب کمتری ببینند و تکلیف زیست آنها پس از جدایی روشنتر و حتی شاید بهتر باشد. به نظر "طلاق توافقی" موضوعی است که فیلمها و سریالهای ایرانی در سالهای اخیر در حال ترویج آن هستند. البته این فرض نیاز به بررسیِ بیشتر دارد.
۱۹ تیرماه ۱۴۰۳
#سعید_معدنی
#خانواده
#طلاق_توافقی
#جامعهی_مدرن
#سریال_نمایشی
@Saeed_Maadani
✍سعید معدنی
ترویج و افزایش "طلاق توافقی" محصول جامعهی مدرن است. در جامعهی سنتی طلاق امری زشت و جزو انحرافات محسوب میشود. اما در جامعهی امروزینِ شهری و مدرن سعی میشود از آن انحرافزدایی شده و به یک شیوهی زیست انتخابی و اختیاری تبدیل شود.
در جامعهی سنتی طلاق اتفاقی نادر بوده و زوجینی که باهم مشکل دارند سعی میکنند صرفاً باهم باشند تا از زخم زبان مردم و اطرافیان دور باشند و یا فرزندان آواره نشوند و یا شرایط اقتصادی - بویژه عدم استقلال مالی زن - اجازه طلاق را نمیدهد. لذا در خانوادهی مشکلدار با افکار سنتی، تداوم زندگی مشترک با سردی بوده و اصطلاحاً "طلاق عاطفی" رایج و جاری است. در این خانوادهها دائماً بیمحلی، دعوا و کشمکش وجود دارد و حتی شاید به دعوای فیزیکی، جرح و قتل هم کشیده شود.
حسن محدثی گیلوایی کتابی با عنوان "زن، عشق، جنایت" دارد. در این کتاب با پنجاه زن که شوهرانشان را کشتهاند و یا در قتلشان مشارکت داشتهاند مصاحبه شده است. اکثریت این زنان که غالباً از اقشار سنتی جامعه هستند از شوهرانشان متنفر بوده و خوششان نمیآمد و امکان طلاق هم به دلایل گوناگون وجود نداشت. لذا تنها راهی که زن فکر میکرد تا از این کابوسِ دائمی راحت شود این بود که به تنهایی و یا غالباً به کمک مردی دیگر شوهر را بکشد. سرانجام این قاتلان شوهر، زندان طولانی مدت و یا بعضاً اعدام است. یعنی عملاً زندگی زوجین به باد فنا رفته و فرزندان نیز میبایست این خاطره تلخ و نابودکننده را تا آخر عمر تحمّل کنند.
اگر این زنان که کارشان به قتل و زندان ختم شده، مدرن فکر میکردند و قوانین و اجتماع از آنها حمایت میکرد، شاید جدایی مدنی و "طلاق توافقی" بهترین راهحل بود. به عبارتی هم شوهر کشته نمیشد و هم زن به زندان نمیافتاد و هم فرزندان آوارهی منازل اقوام و کوچه و خیابان نمیشدند و کمتر آسیب میدیدند.
تحقیقات نشان میدهد هر چقدر یک جامعه توسعه یافتهتر باشد، "طلاق توافقی" در آن بیشتر است. چه در مقایسه کشورهای صنعتی با کشورهای جهان سوم و چه مقایسه استانهای داخل کشورمان، چنین تفاوتی را نشان میدهد. مثلاً استان گیلان به عنوان توسعه یافتهترین استان کشور طلاق توافقی در آن بیشتر از استانهای محروم و کمتر توسعه یافته است.
اخیراً فرصتی شد تا دو سریال نمایشی خانگی پراستقبال "در انتهای شب" و " افعی تهران" را ببینم. در این سریال و چند فیلم و سریال دیگر از این دست که به زندگی طبقه متوسط شهری میپردازد، میبینیم که بازیگران زن و شوهر اصلی سریال از هم جدا شده و در پی آن "طلاق توافقی" در حال عادی شدن است. اینکه زن و شوهر بدون دعوا و جرح، از هم جدا میشوند. طی داستان این نمایشها حتی بعد از جدایی هم محترمانه باهم برخورد کرده، از حال هم خبر دارند و به طور مشترک در فکر آسایش فرزندان بعد از طلاق هستند. لازم به گفتن نیست که بهرحال بین اینها هم بگو مگوها و اختلافات و تنشهایی وجود دارد اما به آن شدت نیست که به دعوای فیزیکی و جرح منجر شود. لذا قبل از اینکه روند به تنش مفرط و خشونت بکشد از هم جدا میشوند. جالبتر آنکه در همین سریالها و فیلمها بعضاً باز این والدین و خانوادههای سنتیتر هستند که بیشترین دعوا و خشونت را از خود بروز میدهند.
همچنین با بررسی جامعه پیرامون خودمان، به نظر میرسد پدیده "طلاق توافقی" دیگر مختص به طبقه متوسط نیست. بلکه به طبقات و اقشار پایینتر جامعه هم رسوخ کرده و به نظرشان "طلاق توافقی" بهتر از "طلاق عاطفی" و تداوم صوری تلخ خانواده همراه با مرگ تدریجی احساس و روابط زناشویی است.
خلاصه آنکه در جامعه مدرن برای خانوادههای مشکلدار همراه با طلاق توافقی تلاش میشود هم زوجین و هم فرزندان آسیب کمتری ببینند و تکلیف زیست آنها پس از جدایی روشنتر و حتی شاید بهتر باشد. به نظر "طلاق توافقی" موضوعی است که فیلمها و سریالهای ایرانی در سالهای اخیر در حال ترویج آن هستند. البته این فرض نیاز به بررسیِ بیشتر دارد.
۱۹ تیرماه ۱۴۰۳
#سعید_معدنی
#خانواده
#طلاق_توافقی
#جامعهی_مدرن
#سریال_نمایشی
@Saeed_Maadani
https://www.khabaronline.ir/news/1941126/%DA%AF%D8%B1%DB%8C%D8%B2-%D9%88-%D8%B9%D8%B2%D9%84%D8%AA-%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%87%D8%A7-%DB%8C%D8%A7-%D9%85%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%AF-%DB%8C%D8%A7-%D8%AE%D9%85%D9%88%D8%AF-%D9%88-%DA%AF%D9%88%D8%B4%D9%87-%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86
@Saeed_Maadani
@Saeed_Maadani
www.khabaronline.ir
گریز و عزلتنشینی ایرانیها؛ «یا میروند یا خمود و گوشهنشین میشوند»/ «چیزهای عادی در جهان برای ما معضل است»
در سالهای اخیر گزارشهای جهانی نشان میدهند شاخصهایی مانند شادکامی در جامعه ایرانی وضعیت مناسبی ندارند، یک جامعهشناس این تداوم خوب نبودن را به امر استثنا در جامعه ایران نسبت به جوامع دیگر گره میزند.
Forwarded from BBCPersian
در حالی که پدر دو قلوهای تازه متولد شده در غزه برای دریافت گواهی تولد آنها به یک اداره محلی رفته بود، اطلاع یافت که آنها در حمله هوایی اسرائیل کشته شدهاند.
آسر پسر و آیسل دختری چهار روزه بودند که پدرشان محمد ابوالقمصان برای گرفتن شناسنامه به اداره محلی ثبت رفته بود.
زمانی که او دور از خانه بود، همسایگانش زنگ زدند و گفتند خانه او در دیر البلح بمباران شده است.
در حمله هوایی اسرائیل همسر او و مادربزرگ دوقلوها نیز کشته شدند.
او میگوید: «نمیدانم چه اتفاقی افتاده، به من گفته شده که یک بمب به خانه اصابت کرده.»
او افزود: «من حتی وقت نکردم، تولد آنها را جشن بگیرم.»
مقامات بهداشتی غزه که زیر نظر حماس فعالیت میکنند، میگویند ۱۱۵ نوزاد در طول جنگ به دنیا آمده و سپس کشته شدهاند.
بیبیسی از ارتش اسرائیل در مورد این حمله سوال کرده و منتظر پاسخ آنهاست.
برای خواندن متن کامل این خبر روی لینک کیک کنید.
https://bbc.in/3WISiwv
📷Getty
@BBCPersian
آسر پسر و آیسل دختری چهار روزه بودند که پدرشان محمد ابوالقمصان برای گرفتن شناسنامه به اداره محلی ثبت رفته بود.
زمانی که او دور از خانه بود، همسایگانش زنگ زدند و گفتند خانه او در دیر البلح بمباران شده است.
در حمله هوایی اسرائیل همسر او و مادربزرگ دوقلوها نیز کشته شدند.
او میگوید: «نمیدانم چه اتفاقی افتاده، به من گفته شده که یک بمب به خانه اصابت کرده.»
او افزود: «من حتی وقت نکردم، تولد آنها را جشن بگیرم.»
مقامات بهداشتی غزه که زیر نظر حماس فعالیت میکنند، میگویند ۱۱۵ نوزاد در طول جنگ به دنیا آمده و سپس کشته شدهاند.
بیبیسی از ارتش اسرائیل در مورد این حمله سوال کرده و منتظر پاسخ آنهاست.
برای خواندن متن کامل این خبر روی لینک کیک کنید.
https://bbc.in/3WISiwv
📷Getty
@BBCPersian
nasim1091.pdf
1.1 MB
نسخه الکترونیکی
*هفته نامه نسیم جنوب*
سال بیست و هفتم
شماره ۱۰۹۱
🌺🌺🌺🌺
*نسیم جنوب، دیرپاترین نشریه تاریخ بوشهر*
زبادِ جنوبی در آمد نسیم
دل رهروان رست زاندوه و بیم (نظامی)
تلفن تماس و ارسال مطلب از طریق واتساب:
۰۹۱۷۷۷۲۳۹۰۹
@Saeed_Maadani
*هفته نامه نسیم جنوب*
سال بیست و هفتم
شماره ۱۰۹۱
🌺🌺🌺🌺
*نسیم جنوب، دیرپاترین نشریه تاریخ بوشهر*
زبادِ جنوبی در آمد نسیم
دل رهروان رست زاندوه و بیم (نظامی)
تلفن تماس و ارسال مطلب از طریق واتساب:
۰۹۱۷۷۷۲۳۹۰۹
@Saeed_Maadani
Forwarded from نگاه متفاوت (احمد زیدآبادی)
پوششی برای بیلیاقتی!
فرد موفق و کارآمد کسی است که قادر باشد در جامعۀ مدنی استعداد و توانایی خود را بروز دهد و به کامیابی نائل شود. فردی که فقط با حضور در دستگاههای حکومتی برای خود نامی بلند میکند و خارج از آن دستگاهها، هیچ کار درخشانی از او برنمیآید و بلکه به "هیچ "تبدیل میشود، آدم ناتوان و نالایق و درماندهای است که با تصدی هر پستی عملاً حق عموم را زائل میکند.
در کشور ما بدبختانه "جامعۀ مدنی" محدود و منکوب و تحت فشار و در عوض دستگاه حکومت فربه و گسترده و چیره است. از این رو، افراد برای ورود به نهادهای حکومتی سر و دست میشکنند و کل سیاست نیز به تسخیر همین نهادها تقلیل بافته است!
این در حالی است که در یک شرایط عادلانه و طبیعی، جامعۀ مدنی باید فربه و گسترده و چیره باشد و در عوض دستگاه حکومت محدود و مختصر شود.
محیط رشد و ترقی شهروندان، جامعۀ مدنی است و به همین جهت باید دولتها را تحت فشار گذاشت که پایشان را از گلوی آن بردارند تا قادر به نفس کشیدن و زیست طبیعی باشد.
اینکه در کشور ما تمام سیاست به نزاع بر سر تسخیر دولت محدود شده است، نشانۀ بیماری صعبالعلاجی است که حاصل جابجایی اهمیت و نقش دولت و جامعه است. اگر جامعۀ مدنی قدرتمند و متکی به خویش شود، در آن صورت، دستگاه حکومت نیز به تبع آن، جای سهمخواهی و بخصوص ابراز وجودِ کاذب و مخفی کردن بیلیاقتی برخی افراد نخواهد بود!
#احمد_زیدآبادی
@ahmadzeidabad
فرد موفق و کارآمد کسی است که قادر باشد در جامعۀ مدنی استعداد و توانایی خود را بروز دهد و به کامیابی نائل شود. فردی که فقط با حضور در دستگاههای حکومتی برای خود نامی بلند میکند و خارج از آن دستگاهها، هیچ کار درخشانی از او برنمیآید و بلکه به "هیچ "تبدیل میشود، آدم ناتوان و نالایق و درماندهای است که با تصدی هر پستی عملاً حق عموم را زائل میکند.
در کشور ما بدبختانه "جامعۀ مدنی" محدود و منکوب و تحت فشار و در عوض دستگاه حکومت فربه و گسترده و چیره است. از این رو، افراد برای ورود به نهادهای حکومتی سر و دست میشکنند و کل سیاست نیز به تسخیر همین نهادها تقلیل بافته است!
این در حالی است که در یک شرایط عادلانه و طبیعی، جامعۀ مدنی باید فربه و گسترده و چیره باشد و در عوض دستگاه حکومت محدود و مختصر شود.
محیط رشد و ترقی شهروندان، جامعۀ مدنی است و به همین جهت باید دولتها را تحت فشار گذاشت که پایشان را از گلوی آن بردارند تا قادر به نفس کشیدن و زیست طبیعی باشد.
اینکه در کشور ما تمام سیاست به نزاع بر سر تسخیر دولت محدود شده است، نشانۀ بیماری صعبالعلاجی است که حاصل جابجایی اهمیت و نقش دولت و جامعه است. اگر جامعۀ مدنی قدرتمند و متکی به خویش شود، در آن صورت، دستگاه حکومت نیز به تبع آن، جای سهمخواهی و بخصوص ابراز وجودِ کاذب و مخفی کردن بیلیاقتی برخی افراد نخواهد بود!
#احمد_زیدآبادی
@ahmadzeidabad
Forwarded from محمد زینالی
«جامعه شناسی علم شناخت واقعیت اجتماعی است»
🌎اتحادیه جامعه شناسان ایرانی در تلگرام (اِجادَت)، فهرست زیر را در حوزه های گوناگون علوم اجتماعی تدارک دیده است. با انتشار آن در کانال های مختلف، به ترویج بینش جامعه شناختی کمک کنیم.
✍️🗣️پنج شنبه ۱۴۰۳/۰۵/۲۵✍️🗣️
✍️محمد هدایتی
🗣️آمیزش افقها
🆔 @fusionofhorizons
✍️آرش احدی مطلق
🗣️جامعهشناسی و اخلاق
🆔 @Sociology_of_Ethics
✍️اصغر ایزدی جیران
🗣️پژوهشهای مردمشناسی
🆔 @IzadiJeiran
✍️عادل سجودی
🗣️جستاری در جامعه شناسی
🆔 @GILsociologist
✍️مصلح فتاح پور
🗣️تحلیل آسیب های اجتماعی
🆔 @Analysisisocialproblems
✍️مسعود زمانی مقدم
🗣️نوشتهها، مقالات و دورههای آموزشی
🆔 @masoudzamanimoghadam
✍️ح.ا.تنهایی
🗣️جامعه شناسی تفسیری و نظری و درمانی ایران
🆔 @hatanhai
✍️سودابه حیدری
🗣️رادیولوگ؛ پادکستِ اجتماعی، علمی و فلسفی
🆔 @Radio_Log
✍️مسعود زمانی مقدم
🗣️روش و پژوهش کیفی
🆔 @qualitative_methodology
✍️نعمت الله فاضلی
🗣️تحلیل فرهنگی جامعه ایران
🆔 @DrNematallahFazeli
✍️سعید معدنی
🗣️هفت اقلیم
🆔 @Saeed_Maadani
✍️فریبا نظری
🗣️جامعهشناسی گروههای اجتماعی
🆔 @Sociologyofsocialgroups
✍️علی نوری
🗣️خانواده ایرانی و مسائل اجتماعی
🆔 @iranian_familyy
✍️محمدحسن علایی
🗣️آکادمی وفاق؛ رویکردهای جامعهشناختی
🆔 @sociologicalperspectives
✍️کاوه فرهادی
🗣️انسانشناسی یاریگری، توسعه پایدار و زیستبومداری
🆔 @kaveh_farhadi
✍️بیتا مدنی
🗣️ فمینیسم تفسیری پرگمتیستی
🆔 @sociology_of_sport
✍️🗣️✍️🗣️✍️🗣️✍️🗣️
🔗Click here to join us:
🆔 @madanibita
🆔 @dr_shirinvalipouri
🆔 @Mohamadzeinaliun
🌎اتحادیه جامعه شناسان ایرانی در تلگرام (اِجادَت)، فهرست زیر را در حوزه های گوناگون علوم اجتماعی تدارک دیده است. با انتشار آن در کانال های مختلف، به ترویج بینش جامعه شناختی کمک کنیم.
✍️🗣️پنج شنبه ۱۴۰۳/۰۵/۲۵✍️🗣️
✍️محمد هدایتی
🗣️آمیزش افقها
🆔 @fusionofhorizons
✍️آرش احدی مطلق
🗣️جامعهشناسی و اخلاق
🆔 @Sociology_of_Ethics
✍️اصغر ایزدی جیران
🗣️پژوهشهای مردمشناسی
🆔 @IzadiJeiran
✍️عادل سجودی
🗣️جستاری در جامعه شناسی
🆔 @GILsociologist
✍️مصلح فتاح پور
🗣️تحلیل آسیب های اجتماعی
🆔 @Analysisisocialproblems
✍️مسعود زمانی مقدم
🗣️نوشتهها، مقالات و دورههای آموزشی
🆔 @masoudzamanimoghadam
✍️ح.ا.تنهایی
🗣️جامعه شناسی تفسیری و نظری و درمانی ایران
🆔 @hatanhai
✍️سودابه حیدری
🗣️رادیولوگ؛ پادکستِ اجتماعی، علمی و فلسفی
🆔 @Radio_Log
✍️مسعود زمانی مقدم
🗣️روش و پژوهش کیفی
🆔 @qualitative_methodology
✍️نعمت الله فاضلی
🗣️تحلیل فرهنگی جامعه ایران
🆔 @DrNematallahFazeli
✍️سعید معدنی
🗣️هفت اقلیم
🆔 @Saeed_Maadani
✍️فریبا نظری
🗣️جامعهشناسی گروههای اجتماعی
🆔 @Sociologyofsocialgroups
✍️علی نوری
🗣️خانواده ایرانی و مسائل اجتماعی
🆔 @iranian_familyy
✍️محمدحسن علایی
🗣️آکادمی وفاق؛ رویکردهای جامعهشناختی
🆔 @sociologicalperspectives
✍️کاوه فرهادی
🗣️انسانشناسی یاریگری، توسعه پایدار و زیستبومداری
🆔 @kaveh_farhadi
✍️بیتا مدنی
🗣️ فمینیسم تفسیری پرگمتیستی
🆔 @sociology_of_sport
✍️🗣️✍️🗣️✍️🗣️✍️🗣️
🔗Click here to join us:
🆔 @madanibita
🆔 @dr_shirinvalipouri
🆔 @Mohamadzeinaliun
Forwarded from بیا برویم بُخارا
و باز جان ارزان زن
مدتی ست ننوشته ام. و فکر می کردم کار درستی است. چرا بنویسم؟ از چه بنویسم وقتی هرجا انگشت می گذاری درد می کند؟ برای کی بنویسم وقتی همه بهتر می دانند مزه این روزگار چقدر تلخ است. اما نمی شود در مقابل فضاحت کشتن سکوت کرد و رسوایی قتل و آزادی قاتل را جار نزد. مرگ زنی جوان به نام آمنه یا جانه چوپانی به دست پدر و همدستی برادرشوهر به نام ناموس و با اقتدا به اعتقادات و باورها و رسم ها قلب را می فشرد و جان را تا کنده شدن از تن تحلیل می برد. این احکام صدور قتل دیگر رسم و اعتقاد و مناسک نیستند سم مهلکند. نشانی از حیات ندارند، منبع تغذیه تباهی اند که نامشان می شود مرگ های ناگهانی. این فجایع مرگ نیستند و چهره معصوم مرگ با این اعمال کریه کثیف هم می شود. در ادامه قتل های سریالی و بیشتر خاموش زنان و دختران این سرزمین توسط پدران و برادران و شوهران«باغیرت» و تایید ضمنی مادران، دو هفته ای از خفه کردن و گردن شکستن زن جوان سلماسی می گذرد. البته مکانش فرقی ندارد، چند وقت پیش خوزستان بود و قبل از آن گیلان و پیشتر تهران و اصفهان و مشهد و تبریز و کرمانشاه و از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب. حتی از مرزها هم بیرون می زند و می شود افغانستان و پاکستان که زن در عِداد آدم جماعت نیست! اینجا هم این آبله مسری است هرچند گاهی فقط بر صورت ساکنان و قابل دیدن ولی بیشتر زیر لباسی به نام «آبرو» و دفاع از حیثیت و محافظت از حریم مقدس خانواده و امنیت جامعه پنهانش می کنند. اگر ذره ای غبار تاریخ را کنار بزنیم دل زمین از غصه قتل زنان و دختران توسط خویش و بیگانه پرخون است. خون های تازه و خشک نشده، استخوان های شکسته و سرهای بریده و تن های مثله شده و جان هایی که هنوز راه می روند تا فرا رسیدن مرگ مقدر یا با شمشیر چنگیزی یا با چنگال تیز پدر و شوهر و برادر. منبع تغذیه این کشتار بی رحمانه در پیچ و خم های فرهنگی است که مروج هم دارند. جانه دو دختر دارد. آنها چگونه بزرگ خواهند شد؟ بگویند مادرشان کجاست و چرا و چگونه مرده است؟ این پرده سیاه تا کی بر پنجره خاکستری ذهنشان آویخته است؟ نکند با مادرشان هم سرنوشت شوند. گویی تلاش های شوهر برای مهاجرت به ترکیه و فرار از مخمصه قتل جانه نتوانسته در مقابل سد سنگی سنت کاری از پیش ببرد و به قیمت گرفتن جان ارزان زن در خانواده تمام شده است. خانه و خانواده معدن رازهای سربه مهر بوده و هست و در همین زمانه ای که ما زندگی می کنیم ناامن ترین جا برای زنان و دختران خانواده است و در ایران هم هر چهار روز یک زن توسط یکی از اعضای خانواده کشته می شود. حلقه مفقوده مهارکننده کشتار زنان و دختران اشتغال و استقلال مالی زنان و آموزش همگانی حقوق انسان و در رأس همه حفظ جان و حق زیستن است. از طرفی قوانین سفت و سخت بازدارنده ای هم وجود ندارد تا وقتی مردی جان زنی را می گیرد واهمه مجازات او را از این عمل بازدارد، بخصوص پدران که درصورت کشتن فرزندان مواخذه هم نمی شوند. وقتی رسانه ها و مدارس در مقابل چنین فجایعی ساکت اند و جنایت را جار نمی زنند وظیفه ماست که در مقابل پدر و برادر و شوهر از مادر و خواهر و دختر دفاع کنیم حتی درحد تقبیح. بی تفاوتی به کشتن آدمها ما را هم شریک جرم می کند چه در غزه و چه در خانه.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
مدتی ست ننوشته ام. و فکر می کردم کار درستی است. چرا بنویسم؟ از چه بنویسم وقتی هرجا انگشت می گذاری درد می کند؟ برای کی بنویسم وقتی همه بهتر می دانند مزه این روزگار چقدر تلخ است. اما نمی شود در مقابل فضاحت کشتن سکوت کرد و رسوایی قتل و آزادی قاتل را جار نزد. مرگ زنی جوان به نام آمنه یا جانه چوپانی به دست پدر و همدستی برادرشوهر به نام ناموس و با اقتدا به اعتقادات و باورها و رسم ها قلب را می فشرد و جان را تا کنده شدن از تن تحلیل می برد. این احکام صدور قتل دیگر رسم و اعتقاد و مناسک نیستند سم مهلکند. نشانی از حیات ندارند، منبع تغذیه تباهی اند که نامشان می شود مرگ های ناگهانی. این فجایع مرگ نیستند و چهره معصوم مرگ با این اعمال کریه کثیف هم می شود. در ادامه قتل های سریالی و بیشتر خاموش زنان و دختران این سرزمین توسط پدران و برادران و شوهران«باغیرت» و تایید ضمنی مادران، دو هفته ای از خفه کردن و گردن شکستن زن جوان سلماسی می گذرد. البته مکانش فرقی ندارد، چند وقت پیش خوزستان بود و قبل از آن گیلان و پیشتر تهران و اصفهان و مشهد و تبریز و کرمانشاه و از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب. حتی از مرزها هم بیرون می زند و می شود افغانستان و پاکستان که زن در عِداد آدم جماعت نیست! اینجا هم این آبله مسری است هرچند گاهی فقط بر صورت ساکنان و قابل دیدن ولی بیشتر زیر لباسی به نام «آبرو» و دفاع از حیثیت و محافظت از حریم مقدس خانواده و امنیت جامعه پنهانش می کنند. اگر ذره ای غبار تاریخ را کنار بزنیم دل زمین از غصه قتل زنان و دختران توسط خویش و بیگانه پرخون است. خون های تازه و خشک نشده، استخوان های شکسته و سرهای بریده و تن های مثله شده و جان هایی که هنوز راه می روند تا فرا رسیدن مرگ مقدر یا با شمشیر چنگیزی یا با چنگال تیز پدر و شوهر و برادر. منبع تغذیه این کشتار بی رحمانه در پیچ و خم های فرهنگی است که مروج هم دارند. جانه دو دختر دارد. آنها چگونه بزرگ خواهند شد؟ بگویند مادرشان کجاست و چرا و چگونه مرده است؟ این پرده سیاه تا کی بر پنجره خاکستری ذهنشان آویخته است؟ نکند با مادرشان هم سرنوشت شوند. گویی تلاش های شوهر برای مهاجرت به ترکیه و فرار از مخمصه قتل جانه نتوانسته در مقابل سد سنگی سنت کاری از پیش ببرد و به قیمت گرفتن جان ارزان زن در خانواده تمام شده است. خانه و خانواده معدن رازهای سربه مهر بوده و هست و در همین زمانه ای که ما زندگی می کنیم ناامن ترین جا برای زنان و دختران خانواده است و در ایران هم هر چهار روز یک زن توسط یکی از اعضای خانواده کشته می شود. حلقه مفقوده مهارکننده کشتار زنان و دختران اشتغال و استقلال مالی زنان و آموزش همگانی حقوق انسان و در رأس همه حفظ جان و حق زیستن است. از طرفی قوانین سفت و سخت بازدارنده ای هم وجود ندارد تا وقتی مردی جان زنی را می گیرد واهمه مجازات او را از این عمل بازدارد، بخصوص پدران که درصورت کشتن فرزندان مواخذه هم نمی شوند. وقتی رسانه ها و مدارس در مقابل چنین فجایعی ساکت اند و جنایت را جار نمی زنند وظیفه ماست که در مقابل پدر و برادر و شوهر از مادر و خواهر و دختر دفاع کنیم حتی درحد تقبیح. بی تفاوتی به کشتن آدمها ما را هم شریک جرم می کند چه در غزه و چه در خانه.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
روستاهایی که بیهوده آباد شدند
(یادداشت)
✍سعید معدنی
قبل از انقلاب برنامهریزان اقتصادی و اجتماعی رژیم پهلوی به درستی آینده جهان و آینده ایران را آیندهی شهری میدانستند. لذا سرمایهگذاری در بسیاری از روستاها را معقول و مقرون به صرفه نمیدانستند. چون در هرحال بسیاری از روستائیان در آینده شهرنشین میشدند. تجربه امروز نشان میدهد که این کارشناسان پربیراه نمیگفتند و امروزه چیزی حدود ۴۰ هزار روستا که اکثرا دارای برق، لوله کشی آب و یا گاز هستند، خالی از سکنه شده، ......
ادامهی یادداشت👇👇👇
اول شهریور ۱۴۰۲
#سعید_معدنی
#روستا
#شهر
#مهاجرت
#شهرنشیتی
@Saeed_Maadani
(یادداشت)
✍سعید معدنی
قبل از انقلاب برنامهریزان اقتصادی و اجتماعی رژیم پهلوی به درستی آینده جهان و آینده ایران را آیندهی شهری میدانستند. لذا سرمایهگذاری در بسیاری از روستاها را معقول و مقرون به صرفه نمیدانستند. چون در هرحال بسیاری از روستائیان در آینده شهرنشین میشدند. تجربه امروز نشان میدهد که این کارشناسان پربیراه نمیگفتند و امروزه چیزی حدود ۴۰ هزار روستا که اکثرا دارای برق، لوله کشی آب و یا گاز هستند، خالی از سکنه شده، ......
ادامهی یادداشت👇👇👇
اول شهریور ۱۴۰۲
#سعید_معدنی
#روستا
#شهر
#مهاجرت
#شهرنشیتی
@Saeed_Maadani
روستاهایی که بیهوده آباد شدند
✍سعید معدنی
قبل از انقلاب برنامهریزان اقتصادی و اجتماعی رژیم پهلوی به درستی آینده جهان و آینده ایران را آیندهی شهری میدانستند. لذا سرمایهگذاری در بسیاری از روستاها را معقول و مقرون به صرفه نمیدانستند. چون در هرحال بسیاری از روستائیان در آینده شهرنشین میشدند. تجربه امروز نشان میدهد که این کارشناسان پربیراه نمیگفتند و امروزه چیزی حدود ۴۰ هزار روستا که اکثراً دارای برق، لولهکشی آب و یا گاز هستند، خالی از سکنه شده، اکثریت مهاجرت کرده و یا تعداد انگشت شمار خانوار که شامل پیرمردان و پیرزنان هستند باقی ماندهاند.
در اواخر دههی چهل و دههی پنجاه شمسی دانشجویان انقلابی احساسی (رمانتیسم) - که غالباً از خانوادههای فقیر شهری و یا روستایی بودند - تحت تاثیر اندیشههای مارکسیستی، اسلامِ انقلابی و سوسیالیستی قرار گرفته، به روستاها میرفتند تا فقر را به اطلاع مردم و به رخ حکومت بکشند که شاه به روستائیان فقیر رسیدگی نمیکند، غافل از اینکه در فرایند برنامهریزی توسعه، همهی روستاها ارزش سرمایهگذاری ندارند و برعکس با ایجاد امکانات سیل مهاجرت به شهر شتاب بیشتری میگیرد.
حتی در کشوری مثل ژاپن حدود ۶۵ هزار خانه روستایی خالی از سکنه است و مردم، بویژه جوانان حاضرند در آپارتمانی ۲۰ - ۳۰ متری شهری مثل توکیو زندگی کنند اما در روستا نباشند. چون احساس میکنند شهر محل پیشرفت است. شما نمیتوانید در یک روستای دور از شهر به دنیا بیایید، همانجا بزرگ شوید و سپس مثلاً مهندس، یا خلبان و کارمند شوید. اگر میخواهید پزشک و خلبان و مهندس و فیلسوف و متفکّر و معلّم شوید باید به شهر بروید. به همین خاطر بین توسعهیافتگی کشورها و تعداد روستاها رابطه وجود دارد. کشورهای صنعتی مثل آلمان و فرانسه و ایتالیا و مانند آن کمتر از ۵ درصد روستا و روستانشین دارند اما در مقابل کشورهای جهان سوم مانند هند و افغانستان حدود ۶۰ درصد مردمشان روستانشین هستند.
دانشجویان انقلابی دهه ۵۰، رژیم پهلوی و شخص شاه را دائماً سرکوفت میزدند و روستاهای فقرزده پاشنهی آشیل نظام شده بود. در مقابل، ساواک هم به این رفتارها واکنش نشان میداد. در کتاب "جامعهشناسی در ایران" نوشته لهساییزاده و مهدی آمده که در دههی ۱۳۵۰ شمسی دانشجویان و محققانی برای تحقیق روی فقر به روستا میروند و پس از بازگشت دستگیر میشوند!
سرانجامِ چنین شعارها و سایر مبارزات، منجر به انقلاب ۱۳۵۷ شد. تحت تاثیر همان رمانتیسم انقلابی، جهاد سازندگی شروع کرد به رسیدگی به روستاها و سعی کرد به روستاهای بالای ۲۰ خانوار برق و آب بهداشتی برساند که بعدها گازکشی هم اضافه شد. بعضاً اعلام شد گاهی در هر روز به ۶ روستا برق وصل میشد. برایشان جاده هم میساختند و ما غرق در شادی بودیم که روستاهای ما دارای امکانات میشوند اما غافل از اینکه این جادهها در آینده جادهی مهاجرتِ خیل عظیم به شهرها میشوند. در جایی خواندم در هند به ۹ هزار روستا برقرسانی نمیکنند وقتی از مسئولین سوال شد، پاسخ دادند اگر برق برسد سایر امکانات مثل تلویزیون، یخچال، کولر و سایر لوازم را هم میخواهند، همچنین تا چشم اینها به جمال تلویزیون روشن شود به شهرها هجوم میآورند و ما توان مدیریت نخواهیم داشت. باید این کار به تدریج و به مرور و حساب شده انجام شود.
اما بعد از انقلاب با آن اقدامات بدون اندیشه و برنامهریزی، دهها هزار روستای ایرانی که دارای امکانات اولیه هستند خالی از سکنه شده و روستا از حالت بازدهی و سودمندی خارج شده است. بگذریم که الآن بسیاری با بیآبی و کمآبی هم مواجه هستند.
روستاها را از وجهی میتوان به سه دسته تقسیم کرد:
۱. روستاهایی که امکان و پتانسیل شهر شدن دارند؛
۲. روستاهایی که ییلاقی و توریستی هستند و یا میتوانند برای سکونت و مهاجرت معکوس جذاب باشند؛
۳. روستاهایی که فاقد دوخصیصه فوق هستند. اینها خالی از سکنه شده و یا در آینده این اتفاق خواهد افتاد. متاسفانه سرمایهگذاری در این روستاها ارزش نداشته و یک کارشناس پیشبینی کرده تا سال ۱۴۵۰ احتمالا کمتر از هیجده درصد روستانشین داشته باشیم.
بههرروی رمانتیسم انقلابی بعد از انقلاب باعث شد که ما بسیاری از روستاها را آباد کنیم اما امروزه جمعیت فعالی در آن وجود ندارد. تازه روستاهایی از نوع دوم هم بیشتر املاک شهرنشینان بوده که افغانستانیهای قانع و صبور، از مزارع و ویلاها مراقبت میکنند.
اگر شما به روستاهای ساوجبلاغ، شهریار، ورامین و سایر مناطق اطراف تهران بروید میبینید اکثریت ساکنان دائمی آنها افغانستانی هستند که از املاک شهرنشینان محافظت میکنند. تجربه ۵۰ ساله بعد از انقلاب نشان داد ما روستاهایی را آباد کردیم که بعضاً نیاز نبود و فقط مهاجرت روستائیان را تسهیل و تسریع کرد.
یکم شهریور ۱۴۰۲
#سعید_معدنی
#روستا
#شهر
#مهاجرت
#شهرنشینی
@Saeed_Maadani
✍سعید معدنی
قبل از انقلاب برنامهریزان اقتصادی و اجتماعی رژیم پهلوی به درستی آینده جهان و آینده ایران را آیندهی شهری میدانستند. لذا سرمایهگذاری در بسیاری از روستاها را معقول و مقرون به صرفه نمیدانستند. چون در هرحال بسیاری از روستائیان در آینده شهرنشین میشدند. تجربه امروز نشان میدهد که این کارشناسان پربیراه نمیگفتند و امروزه چیزی حدود ۴۰ هزار روستا که اکثراً دارای برق، لولهکشی آب و یا گاز هستند، خالی از سکنه شده، اکثریت مهاجرت کرده و یا تعداد انگشت شمار خانوار که شامل پیرمردان و پیرزنان هستند باقی ماندهاند.
در اواخر دههی چهل و دههی پنجاه شمسی دانشجویان انقلابی احساسی (رمانتیسم) - که غالباً از خانوادههای فقیر شهری و یا روستایی بودند - تحت تاثیر اندیشههای مارکسیستی، اسلامِ انقلابی و سوسیالیستی قرار گرفته، به روستاها میرفتند تا فقر را به اطلاع مردم و به رخ حکومت بکشند که شاه به روستائیان فقیر رسیدگی نمیکند، غافل از اینکه در فرایند برنامهریزی توسعه، همهی روستاها ارزش سرمایهگذاری ندارند و برعکس با ایجاد امکانات سیل مهاجرت به شهر شتاب بیشتری میگیرد.
حتی در کشوری مثل ژاپن حدود ۶۵ هزار خانه روستایی خالی از سکنه است و مردم، بویژه جوانان حاضرند در آپارتمانی ۲۰ - ۳۰ متری شهری مثل توکیو زندگی کنند اما در روستا نباشند. چون احساس میکنند شهر محل پیشرفت است. شما نمیتوانید در یک روستای دور از شهر به دنیا بیایید، همانجا بزرگ شوید و سپس مثلاً مهندس، یا خلبان و کارمند شوید. اگر میخواهید پزشک و خلبان و مهندس و فیلسوف و متفکّر و معلّم شوید باید به شهر بروید. به همین خاطر بین توسعهیافتگی کشورها و تعداد روستاها رابطه وجود دارد. کشورهای صنعتی مثل آلمان و فرانسه و ایتالیا و مانند آن کمتر از ۵ درصد روستا و روستانشین دارند اما در مقابل کشورهای جهان سوم مانند هند و افغانستان حدود ۶۰ درصد مردمشان روستانشین هستند.
دانشجویان انقلابی دهه ۵۰، رژیم پهلوی و شخص شاه را دائماً سرکوفت میزدند و روستاهای فقرزده پاشنهی آشیل نظام شده بود. در مقابل، ساواک هم به این رفتارها واکنش نشان میداد. در کتاب "جامعهشناسی در ایران" نوشته لهساییزاده و مهدی آمده که در دههی ۱۳۵۰ شمسی دانشجویان و محققانی برای تحقیق روی فقر به روستا میروند و پس از بازگشت دستگیر میشوند!
سرانجامِ چنین شعارها و سایر مبارزات، منجر به انقلاب ۱۳۵۷ شد. تحت تاثیر همان رمانتیسم انقلابی، جهاد سازندگی شروع کرد به رسیدگی به روستاها و سعی کرد به روستاهای بالای ۲۰ خانوار برق و آب بهداشتی برساند که بعدها گازکشی هم اضافه شد. بعضاً اعلام شد گاهی در هر روز به ۶ روستا برق وصل میشد. برایشان جاده هم میساختند و ما غرق در شادی بودیم که روستاهای ما دارای امکانات میشوند اما غافل از اینکه این جادهها در آینده جادهی مهاجرتِ خیل عظیم به شهرها میشوند. در جایی خواندم در هند به ۹ هزار روستا برقرسانی نمیکنند وقتی از مسئولین سوال شد، پاسخ دادند اگر برق برسد سایر امکانات مثل تلویزیون، یخچال، کولر و سایر لوازم را هم میخواهند، همچنین تا چشم اینها به جمال تلویزیون روشن شود به شهرها هجوم میآورند و ما توان مدیریت نخواهیم داشت. باید این کار به تدریج و به مرور و حساب شده انجام شود.
اما بعد از انقلاب با آن اقدامات بدون اندیشه و برنامهریزی، دهها هزار روستای ایرانی که دارای امکانات اولیه هستند خالی از سکنه شده و روستا از حالت بازدهی و سودمندی خارج شده است. بگذریم که الآن بسیاری با بیآبی و کمآبی هم مواجه هستند.
روستاها را از وجهی میتوان به سه دسته تقسیم کرد:
۱. روستاهایی که امکان و پتانسیل شهر شدن دارند؛
۲. روستاهایی که ییلاقی و توریستی هستند و یا میتوانند برای سکونت و مهاجرت معکوس جذاب باشند؛
۳. روستاهایی که فاقد دوخصیصه فوق هستند. اینها خالی از سکنه شده و یا در آینده این اتفاق خواهد افتاد. متاسفانه سرمایهگذاری در این روستاها ارزش نداشته و یک کارشناس پیشبینی کرده تا سال ۱۴۵۰ احتمالا کمتر از هیجده درصد روستانشین داشته باشیم.
بههرروی رمانتیسم انقلابی بعد از انقلاب باعث شد که ما بسیاری از روستاها را آباد کنیم اما امروزه جمعیت فعالی در آن وجود ندارد. تازه روستاهایی از نوع دوم هم بیشتر املاک شهرنشینان بوده که افغانستانیهای قانع و صبور، از مزارع و ویلاها مراقبت میکنند.
اگر شما به روستاهای ساوجبلاغ، شهریار، ورامین و سایر مناطق اطراف تهران بروید میبینید اکثریت ساکنان دائمی آنها افغانستانی هستند که از املاک شهرنشینان محافظت میکنند. تجربه ۵۰ ساله بعد از انقلاب نشان داد ما روستاهایی را آباد کردیم که بعضاً نیاز نبود و فقط مهاجرت روستائیان را تسهیل و تسریع کرد.
یکم شهریور ۱۴۰۲
#سعید_معدنی
#روستا
#شهر
#مهاجرت
#شهرنشینی
@Saeed_Maadani
نسیم جنوب ۱۰۹۲
791.3 KB
نسخه الکترونیکی
*هفته نامه نسیم جنوب*
سال بیست و هفتم
شماره ۱۰۹۲
🌺🌺🌺🌺
*نسیم جنوب، دیرپاترین نشریه تاریخ بوشهر*
زبادِ جنوبی در آمد نسیم
دل رهروان رست زاندوه و بیم (نظامی)
تلفن تماس و ارسال مطلب از طریق واتساب:
۰۹۱۷۷۷۲۳۹۰۹
@Saeed_Maadani
*هفته نامه نسیم جنوب*
سال بیست و هفتم
شماره ۱۰۹۲
🌺🌺🌺🌺
*نسیم جنوب، دیرپاترین نشریه تاریخ بوشهر*
زبادِ جنوبی در آمد نسیم
دل رهروان رست زاندوه و بیم (نظامی)
تلفن تماس و ارسال مطلب از طریق واتساب:
۰۹۱۷۷۷۲۳۹۰۹
@Saeed_Maadani
هفت اقلیم (سعید معدنی)
روستاهایی که بیهوده آباد شدند ✍سعید معدنی قبل از انقلاب برنامهریزان اقتصادی و اجتماعی رژیم پهلوی به درستی آینده جهان و آینده ایران را آیندهی شهری میدانستند. لذا سرمایهگذاری در بسیاری از روستاها را معقول و مقرون به صرفه نمیدانستند. چون در هرحال بسیاری…
☸آباد کردن های رویا پردازانه؛ نمونه ای از آرمان گرایی های انقلابیون ۵۷
✍محمد باقر تاج الدین
✅مدتها بود که چنین یادداشتی که دوست و همکار فرهیخته ام آقای دکتر سعید معدنی زحمتش را کشیدند در ذهنم داشتم و اکنون دیدم ایشان منتشر کردند. ضمن دست مر یزاد گفتن به این نوشتار خوب ایشان می خواهم در ادامه و در تکمیل نوشتار ایشان بگویم که این نمونه ای از چندین و چند آرمان گرایی های بی سرانجام و بلکه بدفرجامی بود که برخی انقلابیون سال ۵۷ در سر می پروراندند و البته به منصه ظهور و بروز هم رساندند. هدر دادن سرمایه های فراوان اقتصادی و انسانی که نتیجه اش شد خالی شدن بسیاری از روستاها و پر شدن شهرهایی که اگر نیک بنگریم روستاهایی بزرگ بیش نیستند.
✳️این شهرهایی که فقط ظاهر شهری دارند با کمترین امکانات و زیرساخت های درخور برای یک زیست شهری مطلوب. بدتر این که این شهرهایی چونان قارچ روییده هیچ مکان مناسبی برای پرورش شهروند به معنای واقعی کلمه هم نیستند چون هیچ زیرساخت فکری و فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی مناسبی برای چنین عمل مهمی ندارند. از سویی روستاهای خالی از سکنه را میبینیم و از سوی دیگر شهرهای شلوغ و آکنده از میلیون ها جمعیت که فقط دل خوش به این هستند که شهر نشین شدند. اینان فقط شهرنشین هستند و نه شهروند چرا که از شهرنشینی تا شهروندی راه درازی در پیش است.
❇️به همین شهرهایی حاشیه ای اطراف تهران نظری سطحی هم بیفکنید به خوبی در می یابید که وضع از چه قرار است. شهرهای حاصل از مهاجرت های سیل آسا که یک شبه چونان قارچ رشد کرده اند اما دریغ از داشتن زیرساخت های مناسب برای زیست شهروندی. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!!!
#آرمان_گرایی
#شهرنشینی_شتابان
#شهروندی
#دکتر_معدنی
@tajeddin_mohammadbagher
✍محمد باقر تاج الدین
✅مدتها بود که چنین یادداشتی که دوست و همکار فرهیخته ام آقای دکتر سعید معدنی زحمتش را کشیدند در ذهنم داشتم و اکنون دیدم ایشان منتشر کردند. ضمن دست مر یزاد گفتن به این نوشتار خوب ایشان می خواهم در ادامه و در تکمیل نوشتار ایشان بگویم که این نمونه ای از چندین و چند آرمان گرایی های بی سرانجام و بلکه بدفرجامی بود که برخی انقلابیون سال ۵۷ در سر می پروراندند و البته به منصه ظهور و بروز هم رساندند. هدر دادن سرمایه های فراوان اقتصادی و انسانی که نتیجه اش شد خالی شدن بسیاری از روستاها و پر شدن شهرهایی که اگر نیک بنگریم روستاهایی بزرگ بیش نیستند.
✳️این شهرهایی که فقط ظاهر شهری دارند با کمترین امکانات و زیرساخت های درخور برای یک زیست شهری مطلوب. بدتر این که این شهرهایی چونان قارچ روییده هیچ مکان مناسبی برای پرورش شهروند به معنای واقعی کلمه هم نیستند چون هیچ زیرساخت فکری و فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی مناسبی برای چنین عمل مهمی ندارند. از سویی روستاهای خالی از سکنه را میبینیم و از سوی دیگر شهرهای شلوغ و آکنده از میلیون ها جمعیت که فقط دل خوش به این هستند که شهر نشین شدند. اینان فقط شهرنشین هستند و نه شهروند چرا که از شهرنشینی تا شهروندی راه درازی در پیش است.
❇️به همین شهرهایی حاشیه ای اطراف تهران نظری سطحی هم بیفکنید به خوبی در می یابید که وضع از چه قرار است. شهرهای حاصل از مهاجرت های سیل آسا که یک شبه چونان قارچ رشد کرده اند اما دریغ از داشتن زیرساخت های مناسب برای زیست شهروندی. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!!!
#آرمان_گرایی
#شهرنشینی_شتابان
#شهروندی
#دکتر_معدنی
@tajeddin_mohammadbagher
Forwarded from سهند ایرانمهر
🔸«روزی که فروغ را میخواستند به خاک بسپارند، از روحانیان، هیچکس بر مُردهاش نماز نگذاشت. مردۀ فروغ بر زمین مانده بود و حدود چهارصد ادیب و هنرمند و شاعر و نویسنده هم آنجا بودند، همه معطّل ، حتّی آنکه خیلی ادعای مسلمان بودن داشت. مهرداد صمدی رفت آن جلو، پیش ِ فروغ ایستاد و همه پشت سرش ایستادند. او نماز میّت را خواند، و دعاهای مربوط به میّت را هم. عجب سکوتی بود!»
این را “نادرابراهیمی” درباره مهردادصمدی در کتاب “چهارکوارتت” تی اس الیوت با ترجمه درخشان “مهردادصمدی” آورده است. درباره اعجوبه ای که چندان شناخته نشد و زود هم از میانه غیب شد و رفت ! ادیب بود . بیش از سن و سالش می دانست . خیلی . نادرابراهیمی نوشته است :
«ما باهم دانشکدۀ ادبیات میرفتیم، رشتۀ ادبیّات انگلیسی. پس از یک ماه، روزی او را به دفتر طلبیدند. رفت و برگشت و گفت: میگویند باید بروی یک کلاس بالاتر بنشینی. اینجا جای تو نیست. تعادل کلاس را به هم میزنی.و تصویب کردند که برود کلاس دوّم.ما با حسرت نگاهش میکردیم؛ امّا او حواسش جاهای دیگر بود. هنوز سال به نیمه نرسیده بود که باز صدایش کردند و گفتند: اینجا هم نمیشود. قبول کن که بروی بالاتر.باز هم، ظاهراً، از ما دور و دورترش کردند.پایاننامهاش را که میخواست بنویسد دربارۀ یکی از قدیمیترین شعرای انگلیس نوشت - حدود دویست صفحه - و تا آن زمان، دربارۀ این شاعر کتابی ننوشته بودند و چند شعری را که از او مانده بود تفسیر نکرده بودند.ما، در دانشکده، دو استاد انگلیسی داشتیم. آنها زیر پایاننامهاش نوشتند: اظهارنظر در باب این کتاب، در حدّ ما نیست. این را بفرستید دانشگاه آکسفورد تا استادان آنجا نظر بدهند. دکتر صورتگر هم فرستاد. پیغام آمد که بسیار شایان توجّه است. این آدم بیاید اینجا - با هزینۀ ما - از پایاننامهاش دفاع کند و دکترای ادبیّات انگلیس بگیرد.هرچه کردیم، گفت: نمیروم. کار احمقانهیی ست.جمیله - همسرش - پَر پَر زد که: آخر چرا احمقانه است؟ شما که دوستانش هستید چرا نمیتوانید وادارش کنید که برود؟ ها؟ امّا ما مغلوب او بودیم؛ مغلوبِ نبوغ او؛ نبوغِ تردیدناپذیرِ او.»
«به جز زبان انگلیسی و فارسی - که در هر دو مقتدر بود- عربی هم میدانست، فرانسه هم قدری، آلمانی هم قدری. قرآن را بسیار خوب میدانست...با فلسفۀ اسلامی و منطق اسلامی آشنایی غریبی داشت...نه آنکه خیال کنید میخواهم از او افسانهیی بسازم. اصلاً حالا دیگر چه خاصیّت دارد؟»
••
کتاب چهارکوارتت | تی اس الیوت | ترجمه مهردادصمدی | یادداشت های نادرابراهیمی
••
عکس سمت راست:مهردادصمدی ، سمت چپ:نادرابراهیمی ،
از صفحه:« مهرداد حجتی»
@sahandiranmehr
این را “نادرابراهیمی” درباره مهردادصمدی در کتاب “چهارکوارتت” تی اس الیوت با ترجمه درخشان “مهردادصمدی” آورده است. درباره اعجوبه ای که چندان شناخته نشد و زود هم از میانه غیب شد و رفت ! ادیب بود . بیش از سن و سالش می دانست . خیلی . نادرابراهیمی نوشته است :
«ما باهم دانشکدۀ ادبیات میرفتیم، رشتۀ ادبیّات انگلیسی. پس از یک ماه، روزی او را به دفتر طلبیدند. رفت و برگشت و گفت: میگویند باید بروی یک کلاس بالاتر بنشینی. اینجا جای تو نیست. تعادل کلاس را به هم میزنی.و تصویب کردند که برود کلاس دوّم.ما با حسرت نگاهش میکردیم؛ امّا او حواسش جاهای دیگر بود. هنوز سال به نیمه نرسیده بود که باز صدایش کردند و گفتند: اینجا هم نمیشود. قبول کن که بروی بالاتر.باز هم، ظاهراً، از ما دور و دورترش کردند.پایاننامهاش را که میخواست بنویسد دربارۀ یکی از قدیمیترین شعرای انگلیس نوشت - حدود دویست صفحه - و تا آن زمان، دربارۀ این شاعر کتابی ننوشته بودند و چند شعری را که از او مانده بود تفسیر نکرده بودند.ما، در دانشکده، دو استاد انگلیسی داشتیم. آنها زیر پایاننامهاش نوشتند: اظهارنظر در باب این کتاب، در حدّ ما نیست. این را بفرستید دانشگاه آکسفورد تا استادان آنجا نظر بدهند. دکتر صورتگر هم فرستاد. پیغام آمد که بسیار شایان توجّه است. این آدم بیاید اینجا - با هزینۀ ما - از پایاننامهاش دفاع کند و دکترای ادبیّات انگلیس بگیرد.هرچه کردیم، گفت: نمیروم. کار احمقانهیی ست.جمیله - همسرش - پَر پَر زد که: آخر چرا احمقانه است؟ شما که دوستانش هستید چرا نمیتوانید وادارش کنید که برود؟ ها؟ امّا ما مغلوب او بودیم؛ مغلوبِ نبوغ او؛ نبوغِ تردیدناپذیرِ او.»
«به جز زبان انگلیسی و فارسی - که در هر دو مقتدر بود- عربی هم میدانست، فرانسه هم قدری، آلمانی هم قدری. قرآن را بسیار خوب میدانست...با فلسفۀ اسلامی و منطق اسلامی آشنایی غریبی داشت...نه آنکه خیال کنید میخواهم از او افسانهیی بسازم. اصلاً حالا دیگر چه خاصیّت دارد؟»
••
کتاب چهارکوارتت | تی اس الیوت | ترجمه مهردادصمدی | یادداشت های نادرابراهیمی
••
عکس سمت راست:مهردادصمدی ، سمت چپ:نادرابراهیمی ،
از صفحه:« مهرداد حجتی»
@sahandiranmehr
مهرداد صمدی به روایت نادر ابراهیمی
(متن کاملتر)
نقل از: مجلۀ هنری تحلیلی کافه کاتارسیس
دلم نمیخواهد که در این مختصر، از مهرداد صمدی، افسانهای بسازم؛ اما اینطور آدمها خودشان خودشان را افسانه میکنند_ نرم نرمک کاری میکنند که دیگر انسان میان واقعیّت و توهُّم، نتواند واقعیّت را برچیند_ بیدغدغه، و مطمئن باشد که توهُّم را برنچیده است.
به هر صورت، چند کلمهای دربارۀ او میگویم _بیآنکه تضمین کنم آنچه میگویم قطعاً و یکسره واقعیت است…
زمانی که اولین جشن هنر شیراز را میخواستند شروع کنند، نمایشنامه خواستند و مسابقه گذاشتند. بهمن محصّص_ نقّاش و کارگردان تئاتر_ آمد پیش مهرداد، درست مثل طلبکارها، و گفت: تو فوراً بنشین یک نمایشنامه دربارۀ «آرش کمانگیر» بنویس، بده به دفتر جشن هنر، برندۀ جایزۀ اول بشو، و بعد برای کارگردانی، مرا معرّفی کن! من میخواهم روی این آرش سنگ تمام بگذارم.
مهرداد به اُتاق خود رفت، در را بست، به خلوت نشست. و حدوداً پانزده روز بعد، _حدوداً_ بیرون آمد_ آشفته و پریشان، و دستنوشتههایش را _ نه… آنها را ماشین هم کرده بود_ به بهمن محصّص سپرد. در مسابقۀ انتخاب بهترین نمایشنامه، اوّل شد، جایزۀ نقدیاش را هم گرفت. بعد، محصّص، با مسئولان جشن هنر، بر سر تدارکات و هزینه حرفش شد. برگشت به مرداد گفت: نمایشنامه را پس بگیر، پولشان را بده!
مهرداد هم این کار را کرد: نامهیی به همراه چکی. قطبی، نامه و انصراف را پذیرفت اما چک را قبول نکرد. و ما با آن پول_ که گمان میکنیم ده هزار تومان پول بود_ همان کاری را کردیم که در آن روزگار، اغلب جوانهای شبه روشنفکر میکردند.
زبان انگلیسی را ، میگفتند بهتر از خیلی انگلیسیهای تحصیل کرده میداند. اینطور میگفتند. من که سوادش را نداشتم که بفهمم درست میگویند یا خلاف؛ امّا این را بارها به چشم دیده بودم که وقتی وارد کلاس میشد، استادِ ما ویلسون_ به لکنت میافتاد. مرتباً در مقابل مهرداد خم میشد و با انگلیسی زیبای آکسفوردی میگفت: «شما به من افتخار میدهید که به کلاس من میآیید.» و ضمنِ تدریس هم پیاپی از مهرداد میپرسید: «همینطور است؟» امّا مهرداد، حواسش جاهای دیگر بود. کم پیش میآمد که جواب بدهد.
اجازه بدهید از جای مناسبتری شروع کنم: ما باهم دانشکدۀ ادبیات میرفتیم_ رشتۀ ادبیّات انگلیسی. پس از یک ماه، روزی او را به دفتر طلبیدند. رفت و برگشت و گفت: میگویند باید بروی یک کلاس بالاتر بنشینی. اینجا جای تو نیست. تعادل کلاس را به هم میزنی.
و تصویب کردند که برود کلاس دوّم.
ما با حسرت نگاهش میکردیم؛ امّا او حواسش جاهای دیگر بود. هنوز سال به نیمه نرسیده بود که باز صدایش کردند و گفتند: اینجا هم نمیشود. قبول کن که بروی بالاتر.
باز هم، ظاهراً، از ما دور و دورترش کردند.
پایاننامهاش را که میخواست بنویسد دربارۀ یکی از قدیمیترین شعرای انگلیس نوشت_ حدود دویست صفحه_ و تا آن زمان، دربارۀ این شاعر کتابی ننوشته بودند و چند شعری را که از او مانده بود تفسیر نکرده بودند.
ما، در دانشکده، دو استاد انگلیسی داشتیم. آنها زیر پایاننامهاش نوشتند: اظهارنظر در باب این کتاب، در حدّ ما نیست. این را بفرستید دانشگاه آکسفورد تا استادان آنجا نظر بدهند. دکتر صورتگر هم فرستاد. پیغام آمد که بسیار شایان توجّه است. این آدم بیاید اینجا_ با هزینۀ ما_ از پایاننامهاش دفاع کند و دکترای ادبیّات انگلیس بگیرد.
هرچه کردیم، گفت: نمیروم. کار احمقانهیی ست.
جمیله_ همسرش_ پَر پَر زد که: آخر چرا احمقانه است؟ شما که دوستانش هستید چرا نمیتوانید وادارش کنید که برود؟ ها؟
امّا ما مغلوب او بودیم؛ مغلوبِ نبوغ او؛ نبوغِ تردیدناپذیرِ او.
نه آنکه خیال کنید میخواهم از او افسانهیی بسازم. اصلاً حالا دیگر چه خاصیّت دارد؟
امّا، بعدها از او خواستند که لااقل بیاید ادبیّاتِ قرون وسطایِ انگلیس درس بدهد_ در دانشگاه تهران.
جواب داد: نمیتوانم، دلم میخواهد صبحها تا دیروقت بخوابم، تا نزدیک ظهر، شما خوابم را آشفته میکنید.
و ما هنوز شاگرد مدرسه بودیم و واحد واحد خودمان را میتراشیدیم که همان گواهینامۀ بیخاصیّت را بگیریم….
آشفتهحال و پریشان بود. دانشِ زیاد، به کارش نیامده بود. همیشه در آستانۀ جنون بود. اینطور که میگفتند فقط یکبار از آستنه گذشته بود و برگشته بود. از عالم جنون چیزی با خودش نیاورده بود. علم هم به دادش نرسیده بود. آوارۀ روحی بود، یا از عُقلای مجانین. با بهلول نسبتی داشت. به جز زبان انگلیسی و فارسی _ که در هر دو مقتدر بود_ عربی هم میدانست، فرانسه هم قدری، آلمانی هم قدری. قرآن را بسیار خوب میدانست. برخی تفسیرها _ مانند نَسَفی_ را تمام و کمال خوانده بود.
ادامه در صفحه بعد👇
@Saeed_Maadani
(متن کاملتر)
نقل از: مجلۀ هنری تحلیلی کافه کاتارسیس
دلم نمیخواهد که در این مختصر، از مهرداد صمدی، افسانهای بسازم؛ اما اینطور آدمها خودشان خودشان را افسانه میکنند_ نرم نرمک کاری میکنند که دیگر انسان میان واقعیّت و توهُّم، نتواند واقعیّت را برچیند_ بیدغدغه، و مطمئن باشد که توهُّم را برنچیده است.
به هر صورت، چند کلمهای دربارۀ او میگویم _بیآنکه تضمین کنم آنچه میگویم قطعاً و یکسره واقعیت است…
زمانی که اولین جشن هنر شیراز را میخواستند شروع کنند، نمایشنامه خواستند و مسابقه گذاشتند. بهمن محصّص_ نقّاش و کارگردان تئاتر_ آمد پیش مهرداد، درست مثل طلبکارها، و گفت: تو فوراً بنشین یک نمایشنامه دربارۀ «آرش کمانگیر» بنویس، بده به دفتر جشن هنر، برندۀ جایزۀ اول بشو، و بعد برای کارگردانی، مرا معرّفی کن! من میخواهم روی این آرش سنگ تمام بگذارم.
مهرداد به اُتاق خود رفت، در را بست، به خلوت نشست. و حدوداً پانزده روز بعد، _حدوداً_ بیرون آمد_ آشفته و پریشان، و دستنوشتههایش را _ نه… آنها را ماشین هم کرده بود_ به بهمن محصّص سپرد. در مسابقۀ انتخاب بهترین نمایشنامه، اوّل شد، جایزۀ نقدیاش را هم گرفت. بعد، محصّص، با مسئولان جشن هنر، بر سر تدارکات و هزینه حرفش شد. برگشت به مرداد گفت: نمایشنامه را پس بگیر، پولشان را بده!
مهرداد هم این کار را کرد: نامهیی به همراه چکی. قطبی، نامه و انصراف را پذیرفت اما چک را قبول نکرد. و ما با آن پول_ که گمان میکنیم ده هزار تومان پول بود_ همان کاری را کردیم که در آن روزگار، اغلب جوانهای شبه روشنفکر میکردند.
زبان انگلیسی را ، میگفتند بهتر از خیلی انگلیسیهای تحصیل کرده میداند. اینطور میگفتند. من که سوادش را نداشتم که بفهمم درست میگویند یا خلاف؛ امّا این را بارها به چشم دیده بودم که وقتی وارد کلاس میشد، استادِ ما ویلسون_ به لکنت میافتاد. مرتباً در مقابل مهرداد خم میشد و با انگلیسی زیبای آکسفوردی میگفت: «شما به من افتخار میدهید که به کلاس من میآیید.» و ضمنِ تدریس هم پیاپی از مهرداد میپرسید: «همینطور است؟» امّا مهرداد، حواسش جاهای دیگر بود. کم پیش میآمد که جواب بدهد.
اجازه بدهید از جای مناسبتری شروع کنم: ما باهم دانشکدۀ ادبیات میرفتیم_ رشتۀ ادبیّات انگلیسی. پس از یک ماه، روزی او را به دفتر طلبیدند. رفت و برگشت و گفت: میگویند باید بروی یک کلاس بالاتر بنشینی. اینجا جای تو نیست. تعادل کلاس را به هم میزنی.
و تصویب کردند که برود کلاس دوّم.
ما با حسرت نگاهش میکردیم؛ امّا او حواسش جاهای دیگر بود. هنوز سال به نیمه نرسیده بود که باز صدایش کردند و گفتند: اینجا هم نمیشود. قبول کن که بروی بالاتر.
باز هم، ظاهراً، از ما دور و دورترش کردند.
پایاننامهاش را که میخواست بنویسد دربارۀ یکی از قدیمیترین شعرای انگلیس نوشت_ حدود دویست صفحه_ و تا آن زمان، دربارۀ این شاعر کتابی ننوشته بودند و چند شعری را که از او مانده بود تفسیر نکرده بودند.
ما، در دانشکده، دو استاد انگلیسی داشتیم. آنها زیر پایاننامهاش نوشتند: اظهارنظر در باب این کتاب، در حدّ ما نیست. این را بفرستید دانشگاه آکسفورد تا استادان آنجا نظر بدهند. دکتر صورتگر هم فرستاد. پیغام آمد که بسیار شایان توجّه است. این آدم بیاید اینجا_ با هزینۀ ما_ از پایاننامهاش دفاع کند و دکترای ادبیّات انگلیس بگیرد.
هرچه کردیم، گفت: نمیروم. کار احمقانهیی ست.
جمیله_ همسرش_ پَر پَر زد که: آخر چرا احمقانه است؟ شما که دوستانش هستید چرا نمیتوانید وادارش کنید که برود؟ ها؟
امّا ما مغلوب او بودیم؛ مغلوبِ نبوغ او؛ نبوغِ تردیدناپذیرِ او.
نه آنکه خیال کنید میخواهم از او افسانهیی بسازم. اصلاً حالا دیگر چه خاصیّت دارد؟
امّا، بعدها از او خواستند که لااقل بیاید ادبیّاتِ قرون وسطایِ انگلیس درس بدهد_ در دانشگاه تهران.
جواب داد: نمیتوانم، دلم میخواهد صبحها تا دیروقت بخوابم، تا نزدیک ظهر، شما خوابم را آشفته میکنید.
و ما هنوز شاگرد مدرسه بودیم و واحد واحد خودمان را میتراشیدیم که همان گواهینامۀ بیخاصیّت را بگیریم….
آشفتهحال و پریشان بود. دانشِ زیاد، به کارش نیامده بود. همیشه در آستانۀ جنون بود. اینطور که میگفتند فقط یکبار از آستنه گذشته بود و برگشته بود. از عالم جنون چیزی با خودش نیاورده بود. علم هم به دادش نرسیده بود. آوارۀ روحی بود، یا از عُقلای مجانین. با بهلول نسبتی داشت. به جز زبان انگلیسی و فارسی _ که در هر دو مقتدر بود_ عربی هم میدانست، فرانسه هم قدری، آلمانی هم قدری. قرآن را بسیار خوب میدانست. برخی تفسیرها _ مانند نَسَفی_ را تمام و کمال خوانده بود.
ادامه در صفحه بعد👇
@Saeed_Maadani
صفحهی دوم👆
با فلسفۀ اسلامی و منطق اسلامی آشنایی غریبی داشت. چندین روضۀ سیّدالشهدا را از بَر بود. انواع دعاها و نمازها را میدانست_ دقیق و با تفسیر.
روزی که فروغ را میخواستند به خاک بسپارند، از روحانیان، هیچکس بر مُردهاش نماز نگذاشت.
مردۀ فروغ بر زمین مانده بود و حدود چهارصد ادیب و هنرمند و شاعر و نویسنده هم آنجا بودند، همه معطّل_ حتّی آنکه خیلی ادعای مسلمان بودن داشت.
مهرداد صمدی رفت آن جلو، پیش ِ فروغ ایستاد و همه پشت سرش ایستادند. او نماز میّت را خواند، و دعاهای مربوط به میّت را هم.
عجب سکوتی بود!
گهگاه، با پدرش _که دانشمند گمنامی بود_ بر سر مسائل فلسفی مباحثاتی داشت که آدم را مبهوت میکرد.
گفتم: جنونِ بیشتر و بیشتر دانستن داشت؛ امّا این دانش را نمیدانست چه کند.
به همین دلیل، وقتی از کارهای آبرودار خسته شد رفت آبجوسازی پیشه کرد.
و دُرُست در لحظهیی که میتوانست مفسّر و تحلیلگر اسلام باشد، او را بردند به همانجا که آبجوفروشان را میبردند؛ و نگاه نکردند که او مولوی را چه خوب میداند، و غزّالی را، و عطار را.
مردی روحانی اما آزاده و زندهدل با او گفتوگو کرده بود. و اللّه اعلم.
میگویند مهرداد، خطّ بحث را کشانده بود به تفسیر و تحلیل در باب مُسکرات، و مسألۀ سُکر در اسلام، و ریشههای آن، و رابطۀ تصوّف و عرفان با این مسأله.
و اینکه در کجا اشارۀ حافظ به می راستین است و در کجا از می به عنوان نماد یاد کرده است، و حدیث پشت حدیث، و روایت پشت روایت؛ و آن روحانیِ زندهدل دیده بود که این جوانِ بیکاره، کارهییست در دیار ما، و به شوخطبعی گفته بود:
برادر جان! با این وسعتِ اطلاعات که تو در باب شریعت و فقه و حدیث داری، گمان میکنم باید بیایی جای من بنشینی.
و مهرداد را رها کرده بود و گفته بود: ای کاش این همه دانایی را در راهِ خیر مردم به کار بیندازی، که هم دنیا دارد و هم آخرت.
اما آن آوارۀ روحی، تن به آوارگی تن داد و رفت.
@Saeed_Maadani
با فلسفۀ اسلامی و منطق اسلامی آشنایی غریبی داشت. چندین روضۀ سیّدالشهدا را از بَر بود. انواع دعاها و نمازها را میدانست_ دقیق و با تفسیر.
روزی که فروغ را میخواستند به خاک بسپارند، از روحانیان، هیچکس بر مُردهاش نماز نگذاشت.
مردۀ فروغ بر زمین مانده بود و حدود چهارصد ادیب و هنرمند و شاعر و نویسنده هم آنجا بودند، همه معطّل_ حتّی آنکه خیلی ادعای مسلمان بودن داشت.
مهرداد صمدی رفت آن جلو، پیش ِ فروغ ایستاد و همه پشت سرش ایستادند. او نماز میّت را خواند، و دعاهای مربوط به میّت را هم.
عجب سکوتی بود!
گهگاه، با پدرش _که دانشمند گمنامی بود_ بر سر مسائل فلسفی مباحثاتی داشت که آدم را مبهوت میکرد.
گفتم: جنونِ بیشتر و بیشتر دانستن داشت؛ امّا این دانش را نمیدانست چه کند.
به همین دلیل، وقتی از کارهای آبرودار خسته شد رفت آبجوسازی پیشه کرد.
و دُرُست در لحظهیی که میتوانست مفسّر و تحلیلگر اسلام باشد، او را بردند به همانجا که آبجوفروشان را میبردند؛ و نگاه نکردند که او مولوی را چه خوب میداند، و غزّالی را، و عطار را.
مردی روحانی اما آزاده و زندهدل با او گفتوگو کرده بود. و اللّه اعلم.
میگویند مهرداد، خطّ بحث را کشانده بود به تفسیر و تحلیل در باب مُسکرات، و مسألۀ سُکر در اسلام، و ریشههای آن، و رابطۀ تصوّف و عرفان با این مسأله.
و اینکه در کجا اشارۀ حافظ به می راستین است و در کجا از می به عنوان نماد یاد کرده است، و حدیث پشت حدیث، و روایت پشت روایت؛ و آن روحانیِ زندهدل دیده بود که این جوانِ بیکاره، کارهییست در دیار ما، و به شوخطبعی گفته بود:
برادر جان! با این وسعتِ اطلاعات که تو در باب شریعت و فقه و حدیث داری، گمان میکنم باید بیایی جای من بنشینی.
و مهرداد را رها کرده بود و گفته بود: ای کاش این همه دانایی را در راهِ خیر مردم به کار بیندازی، که هم دنیا دارد و هم آخرت.
اما آن آوارۀ روحی، تن به آوارگی تن داد و رفت.
@Saeed_Maadani
حلالیت طلبیدن یا عذرخواهی
✍سعید معدنی
چند ماه پیش یک استاد جامعهشناسی دانشگاه تهران فوت کرد. او گرایشات مذهبی قوی داشت و در دوران انقلاب دانشجو بوده و به همراه تعدادی از دوستانشان دهها استاد باسواد و کاربلد را از دانشگاه اخراج کردند و بعدها خودشان بدون هیچ مانع و زحمتی جای همان استادان اخراجی نشستند و شدند استاد دانشگاه تهران. میگفتند وی آخر عمر از کسانی که به واسطه ایشان خسارتی به آنها وارد شده، حلالیت طلبیده تا شاید آن دنیایش آباد شود.
چند وقت پیش هم وزیر نفت دولت احمدینژاد فوت کرد. یکی دو روز قبل از مرگش از سوی ایشان توئیتی پخش شد که از مردم ایران حلالیت طلبید. تا احتمالا به باور خود در آن دنیا در حین عبور از پل صراط پایش نلرزد و به بهشت برین خداوند برود.
اخیراً هم عبدالرضا داوری مشاور احمدینژاد در زمان رئیسجمهوری و سپس منتقد ایشان گفته است زمانی که سوزن پنج سانتی را برای تخلیه آب اطراف ریه به بدنش فرو کردهاند، دلاش خواسته از یکی حلالیت بطلبد. یاد جواد ظریف افتاده و در توییتر از ایشان حلالیت طلبیده! جالب آنکه ظریف هم بنوعی گفته بخشیدم! انگار اموراجتماعی و امور مردم ارث پدرشان است که به راحتی یکی طلب کند و دیگری ببخشد. این همان عبدالرضا داوری است که گفت داستان ملاقات خاتمی با جرج سوروس ثروتمند یهودی را من در روزنامهی کیهان ساخته و پرداختم در حالی که از اساس دروغ بود. همان ملاقاتی که سالهای سال نقل روزنامههای جناح راست و محافل تندرو بود و بهرههای فراوانی را برای به زانو در آوردن دولت اصلاحات به کار بردند.
در امور اجتماعی - سیاسی، حلالیت طلبیدن معنی ندارد. هم آن استاد دانشگاه و دوستانش و هم وزرای خطاکار و هم کسانی که به دروغ داستان هایی بافتند تا نمایندگان منتخب مردم را نابود و میلیونها رای دهنده را ناامید کنند و هستی و آیندهی یک ملت تباه شود.... آیا با حلالیت طلبیدن مساله حل میشود؟
به نظر من حلالیت طلبیدن باز نوعیخودخواهی است. فرد به فکر جامعه و خسارت هایش نیست، به فکر آخرت و ترس از جهنم است. اگر اعتقادی به آخرت نداشنند اصلا حلالیت هم نمیخواستند. مثل مسئولان کشورهای کمونیستی و ازجمله مسئولان شوروی سابق که هزاران ظلم و ستم کردند و حتی اعتقاد داشتند مردمشان لیاقت ایشان را ندارند! و تا لب مرگشان به ریش مردم خندیدند.
در اموراجتماعی حلالیت طلبیدن موضوعیت ندارد. بدون شایستگی پستهای مهم را اشغال کردن، اشتباهات مهلک داشتن، دروغ بستنها، خیانتهایی که این همه فقر و بیکاری و بحران و ناامیدی و خودکشی و دیگر آسیبهای اجتماعی را در جامعه به بار آورده با یک حلالیت طلبی خودخواهانه حل نمیشود. اصلا حلالیت طلبیدن از چه کسی و از چه چیزی؟ امثال آن استاد دانشگاه که استادان را اخراج کردند و خانواده و فرزندانشان را از موقعیت و درآمد پدر محروم و آواره کشورهای دیگر کردند و هزاران دانشجو را از داشتن استادان کاربلد محروم کردند و مجبور شدند پای درس برخی استادان نااستاد کمسواد و بیسواد بنشینند و استعداد و جوانی و عمرشان به هدر رود، و ماهیت دانشگاه در ایران تهی و نابود شود، آیا با یک حلالیت طلبیدن دم مرگ همهی این آسیبها حل و جبران میشود؟
در برخی کشورها عذرخواهی میکنند. عذر خواهی نوعی خود شکستن است و آموزش اخلاقی به دیگران. وقتی مربی ژاپنی تیماش صعود نمیکند در مقابل تماشاگران تا کمر خم میشود و عذر میخواهد. عذرخواهی موضوع مشخصی دارد اما حلالیت طلبیدن یک حرف کلی، نامشخص و گاهی همینجوری و حرف مفت است.
سالها قبل در جلسه بزرگداشت مترجمان متون جامعهشناسی، استاد عبدالحسین نیکگهر یکی از تقدیر شوندگان بود. وی در دوره انقلاب در چهل سالگی از استادی دانشگاه تهران برکنار شد. در آن جلسه گفت:"افرادی پیش من آمدهاند و حلالیت طلبیدهاند من به ایشان گفتم فرض من بخشیدم، اما با افرادی مثل زریاب خویی چکار می کنید که اکنون دستشان از دنیا کوتاه است" و ایضا دانشجویان محروم از درس و سواد ایشان.
به باور من آنهایی که در امور سیاسی و اجتماعی دروغ گفتند یا کارشکنی و خیانت کردند و مثلاً نگذاشتند دولت اصلاحات موفق شود و یا برجام به سرانجام برسد تا جامعه نفسی بکشد و فرصت توسعه و پیشرفت را بیابد، به همه ایرانیهای امروز و آیندگان خیانت کردند. اینان از که حلالیت خواهند طلبید؟ از ۸۵ میلیون ایرانی و نسلهای آینده؟. شاید اگر دولت اصلاحات موفق می شد، و یا برجام به سرانجام میرسید و به تنش زدایی با کانون توسعه -غرب- ختم میشد. الان کشور به این حال و روز و این بحران انسانکش فعلی نمیرسید....
عذرخواهی یک حسن هم دارد، نوعی هشدار به جوانان و مسئولان آینده است که مواظب گفتار و رفتار خود باشند تا مجبور نشوند روزی در مقابل مردم بایستند و شرمگین عذر بخواهند.
#سعید_معدنی
#حلالیت
#عذرخواهی
#گناه
#شرم
#آخرت
@Saeed_Maadani
✍سعید معدنی
چند ماه پیش یک استاد جامعهشناسی دانشگاه تهران فوت کرد. او گرایشات مذهبی قوی داشت و در دوران انقلاب دانشجو بوده و به همراه تعدادی از دوستانشان دهها استاد باسواد و کاربلد را از دانشگاه اخراج کردند و بعدها خودشان بدون هیچ مانع و زحمتی جای همان استادان اخراجی نشستند و شدند استاد دانشگاه تهران. میگفتند وی آخر عمر از کسانی که به واسطه ایشان خسارتی به آنها وارد شده، حلالیت طلبیده تا شاید آن دنیایش آباد شود.
چند وقت پیش هم وزیر نفت دولت احمدینژاد فوت کرد. یکی دو روز قبل از مرگش از سوی ایشان توئیتی پخش شد که از مردم ایران حلالیت طلبید. تا احتمالا به باور خود در آن دنیا در حین عبور از پل صراط پایش نلرزد و به بهشت برین خداوند برود.
اخیراً هم عبدالرضا داوری مشاور احمدینژاد در زمان رئیسجمهوری و سپس منتقد ایشان گفته است زمانی که سوزن پنج سانتی را برای تخلیه آب اطراف ریه به بدنش فرو کردهاند، دلاش خواسته از یکی حلالیت بطلبد. یاد جواد ظریف افتاده و در توییتر از ایشان حلالیت طلبیده! جالب آنکه ظریف هم بنوعی گفته بخشیدم! انگار اموراجتماعی و امور مردم ارث پدرشان است که به راحتی یکی طلب کند و دیگری ببخشد. این همان عبدالرضا داوری است که گفت داستان ملاقات خاتمی با جرج سوروس ثروتمند یهودی را من در روزنامهی کیهان ساخته و پرداختم در حالی که از اساس دروغ بود. همان ملاقاتی که سالهای سال نقل روزنامههای جناح راست و محافل تندرو بود و بهرههای فراوانی را برای به زانو در آوردن دولت اصلاحات به کار بردند.
در امور اجتماعی - سیاسی، حلالیت طلبیدن معنی ندارد. هم آن استاد دانشگاه و دوستانش و هم وزرای خطاکار و هم کسانی که به دروغ داستان هایی بافتند تا نمایندگان منتخب مردم را نابود و میلیونها رای دهنده را ناامید کنند و هستی و آیندهی یک ملت تباه شود.... آیا با حلالیت طلبیدن مساله حل میشود؟
به نظر من حلالیت طلبیدن باز نوعیخودخواهی است. فرد به فکر جامعه و خسارت هایش نیست، به فکر آخرت و ترس از جهنم است. اگر اعتقادی به آخرت نداشنند اصلا حلالیت هم نمیخواستند. مثل مسئولان کشورهای کمونیستی و ازجمله مسئولان شوروی سابق که هزاران ظلم و ستم کردند و حتی اعتقاد داشتند مردمشان لیاقت ایشان را ندارند! و تا لب مرگشان به ریش مردم خندیدند.
در اموراجتماعی حلالیت طلبیدن موضوعیت ندارد. بدون شایستگی پستهای مهم را اشغال کردن، اشتباهات مهلک داشتن، دروغ بستنها، خیانتهایی که این همه فقر و بیکاری و بحران و ناامیدی و خودکشی و دیگر آسیبهای اجتماعی را در جامعه به بار آورده با یک حلالیت طلبی خودخواهانه حل نمیشود. اصلا حلالیت طلبیدن از چه کسی و از چه چیزی؟ امثال آن استاد دانشگاه که استادان را اخراج کردند و خانواده و فرزندانشان را از موقعیت و درآمد پدر محروم و آواره کشورهای دیگر کردند و هزاران دانشجو را از داشتن استادان کاربلد محروم کردند و مجبور شدند پای درس برخی استادان نااستاد کمسواد و بیسواد بنشینند و استعداد و جوانی و عمرشان به هدر رود، و ماهیت دانشگاه در ایران تهی و نابود شود، آیا با یک حلالیت طلبیدن دم مرگ همهی این آسیبها حل و جبران میشود؟
در برخی کشورها عذرخواهی میکنند. عذر خواهی نوعی خود شکستن است و آموزش اخلاقی به دیگران. وقتی مربی ژاپنی تیماش صعود نمیکند در مقابل تماشاگران تا کمر خم میشود و عذر میخواهد. عذرخواهی موضوع مشخصی دارد اما حلالیت طلبیدن یک حرف کلی، نامشخص و گاهی همینجوری و حرف مفت است.
سالها قبل در جلسه بزرگداشت مترجمان متون جامعهشناسی، استاد عبدالحسین نیکگهر یکی از تقدیر شوندگان بود. وی در دوره انقلاب در چهل سالگی از استادی دانشگاه تهران برکنار شد. در آن جلسه گفت:"افرادی پیش من آمدهاند و حلالیت طلبیدهاند من به ایشان گفتم فرض من بخشیدم، اما با افرادی مثل زریاب خویی چکار می کنید که اکنون دستشان از دنیا کوتاه است" و ایضا دانشجویان محروم از درس و سواد ایشان.
به باور من آنهایی که در امور سیاسی و اجتماعی دروغ گفتند یا کارشکنی و خیانت کردند و مثلاً نگذاشتند دولت اصلاحات موفق شود و یا برجام به سرانجام برسد تا جامعه نفسی بکشد و فرصت توسعه و پیشرفت را بیابد، به همه ایرانیهای امروز و آیندگان خیانت کردند. اینان از که حلالیت خواهند طلبید؟ از ۸۵ میلیون ایرانی و نسلهای آینده؟. شاید اگر دولت اصلاحات موفق می شد، و یا برجام به سرانجام میرسید و به تنش زدایی با کانون توسعه -غرب- ختم میشد. الان کشور به این حال و روز و این بحران انسانکش فعلی نمیرسید....
عذرخواهی یک حسن هم دارد، نوعی هشدار به جوانان و مسئولان آینده است که مواظب گفتار و رفتار خود باشند تا مجبور نشوند روزی در مقابل مردم بایستند و شرمگین عذر بخواهند.
#سعید_معدنی
#حلالیت
#عذرخواهی
#گناه
#شرم
#آخرت
@Saeed_Maadani
👆👆👆
این روزها که وزرای دولت رئیسی یکی یکی کنار می روند و حلالیت! می طلبند. نمی دانم از چه کسانی وبرای چه بازه زمانی و بابت کدام از مسئولیت های بی شمارشان حلالیت میخواهند. به باور این جانب کسی که اقدام اجتماعی نابجایی می کند ویا بدون شایستگی مسئولیتی را می پذیرد و خسارات بیشماری به کشور و مردم وارد می کند، حلالیت طلبیدن امری مضحک و خندهدار است. حلالیت طلبیدن از میلیون ها انسان حاضر و نسل های آینده امری بیهوده است. در امور اجتماعی باید تک تک کوتاهی را ذکر کرد و رسما عذرخواهی کرد. تا یک نوع عبرت و آموزش برای مسئولان حاضر و آینده باشد
یاد یکی از یادداشت های قبلیام افتادم که چند وقت پیش نوشته ام، آن را مجددا به اشتراک گذاشتم.👆👆👆
این روزها که وزرای دولت رئیسی یکی یکی کنار می روند و حلالیت! می طلبند. نمی دانم از چه کسانی وبرای چه بازه زمانی و بابت کدام از مسئولیت های بی شمارشان حلالیت میخواهند. به باور این جانب کسی که اقدام اجتماعی نابجایی می کند ویا بدون شایستگی مسئولیتی را می پذیرد و خسارات بیشماری به کشور و مردم وارد می کند، حلالیت طلبیدن امری مضحک و خندهدار است. حلالیت طلبیدن از میلیون ها انسان حاضر و نسل های آینده امری بیهوده است. در امور اجتماعی باید تک تک کوتاهی را ذکر کرد و رسما عذرخواهی کرد. تا یک نوع عبرت و آموزش برای مسئولان حاضر و آینده باشد
یاد یکی از یادداشت های قبلیام افتادم که چند وقت پیش نوشته ام، آن را مجددا به اشتراک گذاشتم.👆👆👆