در چشمهای او هزاران درخت قهوه بود
که بیخوابی مرا تعبیر مینمود
باران بود که میبارید
و او بود که سخن میگفت
و من بود که میشنود
او میگفت: باید قلبهای خود را
عشق بیاموزیم
و من میگفت: عشق غولی است
که در شیشه نمیگنجد
باران بود که بند آمده بود
و در بود که بازمانده بود
و او بود که رفته بود.
#کیومرث_منشی_زاده
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
که بیخوابی مرا تعبیر مینمود
باران بود که میبارید
و او بود که سخن میگفت
و من بود که میشنود
او میگفت: باید قلبهای خود را
عشق بیاموزیم
و من میگفت: عشق غولی است
که در شیشه نمیگنجد
باران بود که بند آمده بود
و در بود که بازمانده بود
و او بود که رفته بود.
#کیومرث_منشی_زاده
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
Forwarded from تنها صداست که میماند
و دلت
کبوتر آشتی ست،
در خون تپیده
به بام تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی.
#احمد_شاملو
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
کبوتر آشتی ست،
در خون تپیده
به بام تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی.
#احمد_شاملو
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
حرف که میزنی انگار
سوسنی در صدایت راه میرود
حرف بزن
میخواهم صدایت را بشنوم
تو باغبان صدایت بودی
و خندهات
دستهی کبوتران سفیدی
که به یک باره پرواز میکنند
تو را دوست دارم
چون صدای اذان در سپیدهدم
چون راهی که به خواب منتهی میشود
تو را دوست دارم
چون آخرین بستهی سیگار در تبعید.
#غلامرضا_بروسان
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
سوسنی در صدایت راه میرود
حرف بزن
میخواهم صدایت را بشنوم
تو باغبان صدایت بودی
و خندهات
دستهی کبوتران سفیدی
که به یک باره پرواز میکنند
تو را دوست دارم
چون صدای اذان در سپیدهدم
چون راهی که به خواب منتهی میشود
تو را دوست دارم
چون آخرین بستهی سیگار در تبعید.
#غلامرضا_بروسان
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
از اوج قلههای مهآلود دوردست
پرواز کن به دشت غمانگیزِ عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد!
#فریدون_مشیری
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
پرواز کن به دشت غمانگیزِ عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد!
#فریدون_مشیری
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
نامش
پس از سالها
به یاد آمد
بنفشههای
همهی غروبهای
کودکان
به شعرها
رسیدند
شتابان
صورتش به یاد آمد.
#احمدرضا_احمدی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
پس از سالها
به یاد آمد
بنفشههای
همهی غروبهای
کودکان
به شعرها
رسیدند
شتابان
صورتش به یاد آمد.
#احمدرضا_احمدی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
به هر آسمانِ زلالی مشکوک است
گنجشکی
که سر
به شیشهی پنجره
کوفته بود.
#یاور_مهدیپور
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
گنجشکی
که سر
به شیشهی پنجره
کوفته بود.
#یاور_مهدیپور
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
به تو گفتم: گنجشکِ کوچکِ من باش
تا در بهارِ تو من درختی پُر شکوفه شوم
و برف آب شد، شکوفه رقصید، آفتاب درآمد
من به خوبیها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبیها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همهی اقرارهاست
بزرگترین اقرارهاست
من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم.
#احمد_شاملو
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
تا در بهارِ تو من درختی پُر شکوفه شوم
و برف آب شد، شکوفه رقصید، آفتاب درآمد
من به خوبیها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبیها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همهی اقرارهاست
بزرگترین اقرارهاست
من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم.
#احمد_شاملو
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
دوستت دارم
و عشق تو از نامم میتراود؛
مثل شیره تکدرختی مجروح،
در حیاط زیارتگاهی.
#شمس_لنگرودی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
و عشق تو از نامم میتراود؛
مثل شیره تکدرختی مجروح،
در حیاط زیارتگاهی.
#شمس_لنگرودی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
بعد از تو در سایهی هیچ درختی نخواهم ماند
در ابهامِ سبز جنگل و در سرخی گل سرخ
کنار رودی از خطوطِ لوقا
چیزی در من تمام خواهد شد
و تشویش افتادن چشمی با مخمل
یا دریاچهها با من خواهد ماند
کیست در بالکن که با تلخی میگرید؟
و باران هم بند نمیآید
هر روز این لحظه را دارم
که از پوستم تو دور میشوی.
#بیژن_نجدی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
در ابهامِ سبز جنگل و در سرخی گل سرخ
کنار رودی از خطوطِ لوقا
چیزی در من تمام خواهد شد
و تشویش افتادن چشمی با مخمل
یا دریاچهها با من خواهد ماند
کیست در بالکن که با تلخی میگرید؟
و باران هم بند نمیآید
هر روز این لحظه را دارم
که از پوستم تو دور میشوی.
#بیژن_نجدی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
خانهها هر یک به شیوۀ خاص خود میمیرند، با همان گونهگونی که نسلهای مردمان فرو میافتند، برخی با غرشی مصیبتبار، بعضی بهآرامی، و در شهر ارواح به زندگی پس از مرگ ادامه میدهند، حال آنکه خانههای دیگر ــو چنین بود مرگ ویکهام پلیســ روحشان پیش از هلاک جسم، بهنرمی از آن بیرون میلغزد. طی بهار پوسیده بود و دختران را بیش از آنکه خود بدانند از هم دور کرده بود، و باعث شده بود که هر یک به اقلیمی ناآشنا پناه برد. تا ماه سپتامبر جسدی بود، عاری از عاطفه، و خالی از هالۀ خاطرات سی سال شادمانی. از زیر سر در آسمانهای شکل آن اثاثیه رد شد، و تابلو نقاشی، و کتاب، تا آنکه دل و رودۀ آخرین اتاق بیرون کشیده شد و آخرین وانت سرپوشیده غرشکنان دور شد. یکی دو هفتۀ دیگر سر پا ایستاد، گشادهچشم، گویی از خلأ درون خود حیران بود. آنگاه فرو افتاد. کارگران آمدند و آن را شکافتند و باز به تل خاکستریرنگ بدل کردند. با عضلاتشان و خُلق خوش آغشته به آبجوشان، برای خانهای که همیشه انسانی مانده بود و فرهنگ را تنها هدف ندانسته بود، آنان بدترین مقاطعهکاران نبودند.
□ هواردز اِند| ادوارد مورگان فاستر | ترجمهٔ احمد میرعلایی | نشرنو، چاپ سوم ۱۴۰۳، قطع رقعی، جلد سخت، بیست و هشت +۴۱۰ صفحه.
@nashrenow
خرید:
https://B2n.ir/q92347
□ هواردز اِند| ادوارد مورگان فاستر | ترجمهٔ احمد میرعلایی | نشرنو، چاپ سوم ۱۴۰۳، قطع رقعی، جلد سخت، بیست و هشت +۴۱۰ صفحه.
@nashrenow
خرید:
https://B2n.ir/q92347
نشرنو - فرهنگی نو
هواردز اِند - نشرنو
«هواردز اِند» نام دگرشدهٔ خانهای است که در عالم واقع نیز وجود دارد؛ تصویر زندهای از زندگانی آغاز قرن بیستم در انگلستان. فاستر ده سال از کودکی تا نوجوانی در این خانه زیست و با رمانش این خانه را به یکی از مشهورترین خانههای تاریخ ادبیات تبدیل کرد. خانهای…