میترسم از اینکه یه روزی به اون نقطه از زندگی برسم که احساس کنم هیچکدوم از لحظاتی که گذروندم رو به اندازهی کافی زندگی نکرده باشم
@radio_caption
@radio_caption
خودآگاهیم بیش از حده. اینجوریه که توی سکوت نشستم ولی یه نفر توی ذهنم مدام میگه «یه گهی بخور ساکت نشین. یه چیزی بگو. یه کاری بکن» و نمیدونم چی بگم یا چیکار کنم. ساکت میشینم و از درون رنج میکشم. انگار سکوت یه هیولای ترسناکه که اگه نابودش نکنم، نابودم میکنه.
@radio_caption
@radio_caption
تو یه ابر سفید کوچولویی تو آسمون شب. ممکنه خیلی تنها بمونی، اما یادت بمونه خیلی هم قشنگی.
@radio_caption
@radio_caption
این سیستم «کم محلی کنم بهش، جذبم شه» رو من جواب نمیده چون سریعا مبنا رو بر این میذارم که حتما مزاحمشم و نمیخواد تو زندگیش باشم، پس هرچی بود و نبود دیگه تمومه دوست عزیز.
@radio_caption
@radio_caption
زندگی اینجوری شده که ۲-۳ ساعت بهت خوش میگذره؛
بعد یهو ته دلت خالی میشه و یک دلشوره عجیبی میاد سراغت.
@radio_caption
بعد یهو ته دلت خالی میشه و یک دلشوره عجیبی میاد سراغت.
@radio_caption