بدترین حس دنیا وقتیه که میفهمی، اونقدری که تصور میکردی برای طرف مقابلت مهم نیستی و بهخاطر تمام دقایقی که اونو به همهچیز و همهکس اولویت دادی احساس حماقت میکنی…
@radio_caption
@radio_caption
قلبم درد میگیره وقتی یاد اون چیزایی میفتم که، بدون اینکه تجربهشون کنم هوسشون از سرم افتاد.
@radio_caption
@radio_caption
هی یادم میاد زندگی میتونه یه مسیر طولانی باشه که هر لحظه و هر ثانیهش واست تبدیل به خاطرات خوب و بد میشه؛ خانوادت، دوستات، ارتباطاتت، احساسات، صداها، خوشحالی، ناراحتی، خندهها و گریهها، مکالمات چه سطحی و چه عمیق، همه و همه خاطره میشن و تو یک روز برمیگردی و پشت سرت رو نگاه میکنی و با همهی اینا مواجه میشی و هیچکاری نمیتونی بابتش انجام بدی جز تلاش برای اینکه بتونی بعضی از همین خاطرات رو فقط یکبار دیگه تجربه کنی.
@radio_caption
@radio_caption
خیلی سخته که یاد بگیری رها کنی و بفهمی که کل مسیر زندگی همین بدست اوردن، از دست دادن و رها کردنه
@radio_caption
@radio_caption
با خیلی از مسائل بزرگسالی کنار اومدم جز این موضوع که چیزها و آدما عوض میشن و دلتنگ بودن برای گذشته و داشتن احساس دلتنگی اوکیه. اما باید قبول کنی چیزی که عوض شده، ممکنه دیگه هیچوقت به حالت قبلیش برنگرده
@radio_caption
@radio_caption
میترسم از اینکه یه روزی به اون نقطه از زندگی برسم که احساس کنم هیچکدوم از لحظاتی که گذروندم رو به اندازهی کافی زندگی نکرده باشم
@radio_caption
@radio_caption
خودآگاهیم بیش از حده. اینجوریه که توی سکوت نشستم ولی یه نفر توی ذهنم مدام میگه «یه گهی بخور ساکت نشین. یه چیزی بگو. یه کاری بکن» و نمیدونم چی بگم یا چیکار کنم. ساکت میشینم و از درون رنج میکشم. انگار سکوت یه هیولای ترسناکه که اگه نابودش نکنم، نابودم میکنه.
@radio_caption
@radio_caption