Telegram Web Link
#توئیت🔗

بیچاره ماها. نه؟!

🌸||@Radioensha
『رادیو انشا✒️
#کارگاه_فیلمنامه_نویسی🎥 برخی از نویسندگان معروف و صاحب تجربه،مستقیما به نوشتن فیلمنامه ی نهایی می پردازند.اما بیشتر نویسندگان ترجیح میدهند که در ابتدا طرح کامل فیلمنامه را بنویسند.نویسندگان دیگری هم هستند که ترجیح میدهند کار را مرحله به مرحله انجام دهند،به…
#کارگاه_فیلمنامه_نویسی🎥

نمونه ای ذکر می‌کنم: رمان مسیح واقعی،مجموعه ای از طرحهای کوتاه که شخصیتهای جالب،جذاب و همدلی انگیز داشت.این رمان،از پس زمینه ای غنی و یک موقعیت سوگناک(تراژیک)برخوردار بود که ریشه و مبنای اصلی رمان بود.اما هیچ طرح خطی در ان نبود که بتوان فیلمنامه را بر اساس ان پی ریزی نمود.

🌸||@Radioensha
#نکته_نویسندگی 🗒
آیا می‌توانید ما را به جایی ببرید که قبلا ندیده باشیم؟ چنین جایی هر طرح داستانی را زنده و شاداب می‌کند. البته منظور لزوما مکان‌های خیلی دور از محل زندگی‌تان نیست، منظور قرار دادن صحنه‌ی داستانتان در مکان‌هایی است که تازه باشد.
تا کی باید شاهد گفت و گوی دو عاشق در رستوران باشیم؟ چرا این دو تا عاشق را نمی‌برید در مترویی که در تونل گیر کرده یا در گذرگاه چوبی در ساحل تا با هم صحبت کنند؟

🎙|| @radioensha
#کارگاه_رمان_نویسی

👀🫁•• چند روش برای مطالعه و تمرین نوشتن دیالوگ برای شما!

🪴- نمایشنامه و فیلمنامه بخوانید.
🪴- تماشای فیلم یا برنامه‌های تلویزیونی.
🪴- کتاب‌هایی با رشد شخصیت قوی از طریق گفتگو بخوانید.
🪴- در GoodReads برای نقل قول‌ها جستجو کنید تا به شما کمک کند چند انتخاب جالب کتاب پیدا کنید.
🪴- به مکالمات شخصی خود و مکالماتی که می‌شنوید با دقت توجه کنید.

#رمان_نویسی
#ایده
🎙||@Radioensha
#شعر_طوری💛
شد گوشه نشين، خال تو، در كنج لب، آری!!
كار همه دل سوختگان، گوشه نشينی ست!!

#بیدل_کرمانشاهی
🌸|| @Radioensha
#مثبت_نویسندگی🎐
به محض اینکه ایده یا تکلیف بزرگ نوشتن در مقابلتان قرار گرفت تا آن را به واژه تبدیل کنید، به راحتی در دامنه تعهد نگارش آن غرق خواهید شد.

🌸||@Radioensha
『رادیو انشا✒️
#نقد_متون🔍 متن ارسالی برای نقد: 📋👇🏼 ‌ ‌ ‌‌‌ ‌ در آغوش شلوغی بی‌پایان اتوبوس بی حرکت ایستاده ام جای سوزن انداختن نیست و اتوبوس در همهمه پر سر و صدا و کر کننده ای فرو رفته است . با نگاهی گذرا به هرکدام…
نگارش:

🌿 ایستاده ام ایستاده‌ام
صندلی های صندلی‌های
🌿 فرو رفته است .
فرو رفته است.
🌿 کلمه‌ی «انگار» رو خیلی تکرار کردی.
🌿 لازم نیست برای فاصله اول بند کلی جا بذاری، یه دونه فاصله هم کافیه.

محتوا:

🌿 توصیفات بعضی قسمت‌ها زیاد بود و می‌تونه متن رو خسته کننده کنه.
🌿 تو پاراگراف آخرت تو اشاره‌ی به وزن نداشتی و نسبت به متن بی‌ربط بود.
🌿 در کل متن خوبی بود.👍🏻👌🏻

موفق باشی❤️‍🩹✒️

🎙||@Radioensha
#نکته_نویسندگی 🗒
آغاز صحنه صرفا یک کارکرد دارد: جذب خواننده، یعنی کاری کند تا خواننده همچنان با اشتیاق به خواندن ادامه دهد. البته صحنه می‌تواند کشمکش داستان را مطرح و خطرات پیش روی شخصیت را مشخص کند و مضمون داستان را نیز بپروراند.

#صحنه‌پردازی
🎙 || @radioensha
『رادیو انشا✒️
#کارگاه_رمان_نویسی 👀🫁•• چند روش برای مطالعه و تمرین نوشتن دیالوگ برای شما! 🪴- نمایشنامه و فیلمنامه بخوانید. 🪴- تماشای فیلم یا برنامه‌های تلویزیونی. 🪴- کتاب‌هایی با رشد شخصیت قوی از طریق گفتگو بخوانید. 🪴- در GoodReads برای نقل قول‌ها جستجو کنید تا به شما…
#کارگاه_رمان_نویسی

🩰🎻⟩ با ریتم بنویسید!

در رسانه‌های دیجیتال، جملات کوتاه و پاراگراف‌های کوتاه دوستان شما هستند.
این بدان معنا نیست که هر جمله و پاراگرافی که می‌نویسید باید کوتاه باشد.

🌼📒⟩ جملات کوتاه بیش از حد پشت سر هم و نوشته شما خوانندگان شما را خسته می کند. جملات طولانی پشت سر هم زیاد است و آنها را غرق خواهید کرد.

بنابراین، همه چیز را با هم مخلوط کنید.
اجازه دهید ریتم کلمات شما تعیین کند که هر پاراگراف چه زمانی شروع می‌شود و شما تعادل کاملی بین پاراگراف‌های کوتاه و بلند ایجاد خواهید کرد.

👥 منبع: سایت بلاگر باهوش.
#رمان_نویسی
#ایده
🎙||@Radioensha
#شعر_طوری💛
گفت :چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی!؟
من ز برای این سخن شهره ی عاشقان شدم
#مولوی
🌸|| @Radioensha
#نکته_نویسندگی 🗒
فقط زمانی می‌توانیم همه چیز مثل گفت و گو، حوادث یا توصیف را به درستی بنویسیم که نگران روال فنی کار نباشیم و با آسودگی خاطر بنویسیم.
فکر نکنید. منطقی نباشید... هدف، همان استفاده از افکار اولیه است، طوری که نزاکت اجتماعی و خود سانسوری مانع بروز نیروی درونی شما نشود. و همان چیزی را بنویسید که ذهن شما واقعا می‌بیند و حس می‌کند، نه آنچه فکر می‌کند باید ببیند و حس کند.

🎙|| @radioensha
『رادیو انشا✒️
#کارگاه_فیلمنامه_نویسی🎥 نمونه ای ذکر می‌کنم: رمان مسیح واقعی،مجموعه ای از طرحهای کوتاه که شخصیتهای جالب،جذاب و همدلی انگیز داشت.این رمان،از پس زمینه ای غنی و یک موقعیت سوگناک(تراژیک)برخوردار بود که ریشه و مبنای اصلی رمان بود.اما هیچ طرح خطی در ان نبود که…
#کارگاه_فیلمنامه_نویسی🎥

پرداخت کامل، بنا به خلاقیت و توانایی نویسنده چیزی در حدود ۷۵الی۲۰۰صفحه یا بیشتر است.پرداخت کامل شامل طرح داستان و نیز پرداخت شخصیتها و کنشها و روابط انها به نثری ساده و بی پیرایه است.
گاهی در صحنه هایی گفت و گو هم گنجانده می شود تا به عنوان«چاشنیِ»نوشته بکار رود.
به ویژه اگر نویسنده احساس کند که دراماتیک چنین صحنه ای به «فروش»نوشته ی مذکور کمک خواهد کرد.
شیوه و سبک نگارش هم در پرداخت مفصل و هم در پیش نویس اولیه،از اهمیت بسیار برخوردار است.هردوی این موارد را باید به نحوی نگاشت که علاقه ی تهیه کننده را جلب کند و در او هیجان و تحریک به وجود اورد.بسیاری از نویسندگان گمان می برند که تهیه کننده صرفا طالب طرحی مفصل از داستان است،بی انکه زیب و زینتی در ان به کار رفته باشد.
این گمان از انجا ناشی میشود که تهیه کنندگان به انان چنین میگویند.اما باور کردن این سخن،نشانه ی عدم شناخت دقیق ذات انسان است.
اهمیتی ندارد که تهیه کننده تا چه اندازه «شیفته ی»یک اثر اصلی شود،زیرا او می خواهد و نیاز دارد که این اثر به صورت فیلمنامه فروخته شود.

🌸||@Radioensha
#شعر_طوری💛
هر شب به هوای دیدنت، از خوابی
آسیمه دویده ام به خوابی دیگر...

#جلیل_صفر_بیگی
🌸|| @Radioensha
#معرفی_کتاب 📚
نورا سید شخصیت اصلی داستان کتابخانه نیمه شب (The Midnight Library) در جستجوی زندگی حقیقی‌اش است و با ورود به این کتاب‌خانه نگاهش به تمام مقولات بنیادین زندگی دگرگون می‌شود...
#کتابخانه_نیمه_شب
#مت_هیگ
🎙|| @radioensha
#شعر_طوری💛
غم دل با تو نگویم که نداری غم دل
با کسی حال توان گفت که حالی دارد!

#سعدی
🌸|| @Radioensha
#برشی_از_کتاب 📚
جایی میان زندگی و مرگ، کتابخانه‌ای بی‌انتها وجود دارد که داستان واقعی هر فردی در آن منعکس شده است.

#مت_هیگ
#کتابخانه_نیمه‌شب

🎙|| @radioensha
#کارگاه_رمان_نویسی

🐚🌊|°• چگونه شخصیت جدید را معرفی نکنیم؟

🐙🌸› پس پیشینه خود را برش دهید.

داستان پس زمینه به سادگی همان چیزی است که قبل از داستان اتفاق افتاده است. نویسندگان اغلب از پس زمینه استفاده می‌کنند تا شما را با شخصیت‌های جدید آشنا کنند. شما می‌توانید بدانید که آنها کجا زندگی می‌کنند، چه کار می‌کنند و عادات آنها چیست.

داستان پس زمینه مانند یک قرار قهوه با شخصیت شما است. با این حال، پس‌زمینه داستان را به جلو نمی‌برد. هیچ تعارضی ندارد اساساً داستان پس زمینه کسل کننده است.
در اینجا سه ​​دلیل وجود دارد که چرا باید حضور شخصیتی را در داستان خود را کوتاه کنید.

یک••☀️ رمز و راز می‌افزاید.

در اینجا نمونه‌ای از نحوه معرفی شخصیت‌های مارکوس «چه کاری انجام داده‌اید» آورده شده است. توجه کنید که او چگونه آندریا را معرفی می‌کند:

🌻⛅️› مادر [پل]، خدا را شکر، هرگز او یا بدن او را که بیش از حد تغذیه شده بود، نمی‌دید. حتی آندره در خانه، مجبور شد اعتراف کند که پل به خودی خود کاملاً خوش تیپ نیست، اگرچه وقتی او محبت آمیز بود به او گفت که جدی به نظر می‌رسد. او می‌گفت که او چهره‌ای منصف داشت.

سوال: آیا فکر می کنید آندریا برای پل و به طور بالقوه برای طرح داستان مهم است؟
به نظر می‌رسد، درست است؟ به نظر می‌رسد آندریا دوست دختر یا معشوقه یا همسر او است؛ اما تنها چیزی که به دست می‌آوریم سرنخ‌ها، نکاتی مانند «در خانه» یا «زمانی که او محبت آمیز بود» است.

🫀📕› حقیقت این است که آندریا همسر پل است، اما ما این را تا دو صفحه بیشتر متوجه نمی‌شویم، وقتی او تماس می‌گیرد تا او را بررسی کند. از آنجایی که ما نمی‌دانیم، تبدیل به یک راز می‌شود. ما را وادار می‌کند که بخوانیم تا بفهمیم این شخص آندریا کیست.

#رمان_نویسی
#ایده
🎙||@Radioensha
#نقد_متون🔍

متن ارسالی برای نقد: 📋👇🏼
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
رمان:مهره‌ی سیاه
قسمت اول:پایان
دور از ذهن نبود چیزی که سوار سیاه پوش فکر میکرد.
دنیایی از جنس خاکستر.
مردمی هزار چهره.
تابش نوری بدون منشا.
و...
انتقام خونی که گرفته نشد...
———————————————————
تو شهر همهمه بود. مردم و سرباز های دولتی، مشغول تزئین شهر به بهترین شکل بودن. جلوی همه خونه ها و مغازه ها،آب و جارو شده بود. حتی اسطبل ها رو هم تمیز کرده بودن.مامور های حکومتی،از سه روز پیش همه فقرا رو به گرمابه ها فرستاده بودن و حتی اونا هم لباس تمیز و نو تنشون بود.مجانی!بدون هیچ هزینه ای.این همه سخاوت از طرف پادشاه جدید بود."لرد اِریس" پسر اول.سه شاهزاده دیگه،جین،زئوس و مِتیس،برادر های اِریس،و پسر های "لرد یاسوهیرو" ی پادشاه که ۶ ماه پیش در سن ۵۹ سالگی،مسموم شد و به قتل رسید.
و حالا بعد از شش ماه سوگواری،امروز،روز تاج گذاریه.روزی که شاهزاده اِریس ۲۳ ساله همیشه انتظارشو می‌کشید.البته شایعه های زیادی هم وجود داشت،که برادر دو قلوی اِریس،مِتیس،جانشین پادشاه بوده.ولی تو وصیت نامه لرد یاسوهیرو،اسم اریس به عنوان جانشین نوشته شده بود،البته چنین احتمالی وجود داشت چون پسر سوم پادشاه،مِتیس،باهوش ترین و با تدبیر ترین شاهزاده بود،اما با این سن کم، هنوز برای اداره کشور آماده نبودن.به هر حال،امروز روزی بود که بعد از سال ها،مردم میتونستن تو امنیت خوشحال باشن.بعد از...
نُوا،همه ی اینا رو میدید و زیر شال سیاهش که نصف صورتشو پوشونده بود،پوزخند میزد‌.راه خیلی زیادی اومده بود.تقریبا یک هفته از شهر نقره ای تا اینجا،پایتخت. سه روز و سه شب طول کشید جنگل های بارونی "تیغ" رو پشت سر بزاره.و بعد هم پنج روز تو کویر "سافیرا". خیلی خسته و تشنه بود و عرق،موهای بلوند تیره اش رو خیس کرده بود.شال رو صورتشو پایین داد و نفس عمیقی کشید.دهنه اسب سیاهش رو سمت حوض بزرگی که وسطش فواره آب بود کج کرد.واقعا معجزه بود که با اسب،تونست کویر رو پشت سر بزاره."آیکو" شیهه آرومی کشید و با ولع شروع به خوردن آب کرد.اسبِ قوی و سریعی بود.نُوا به صورتش آبی زد و به سمت قهوه خونه ای که اونطرفتر قرار داشت رفت.و اسبش رو آزاد گذاشت.چون میدونست کسی نمیتونه اونو بدزده.آخرین باری که یه نفر دیگه میخواست آیکو رو مخفیانه بدزده،۴ تا دنده اش خرد شد.وارد شد.همه چی از تمیزی برق میزد.و چوب های براق شکلاتی قهوه خونه،زیر چکمه های سیاه نوا،جیر جیر میکرد.چندتا مشتری پشت میز ها نشسته بودن،مردی پاهاشو رو میز گذاشته بود و سیگار می‌کشید. کلاه کابویی اش رو صورتش اومده بود.دوتا پیرمرد شطرنج بازی می‌کردن و با عینک هاشون ور میرفتن انگار که دارن فکر میکنن.
- یه لیموناد لطفا.
صدای دخترونه اش،توجه بقیه رو جلب کرد.مرد چاقی که به نظر میومد صاحب قهوه خونه اس،رو صندلی چوبی لم داده بود و هیچی نگفت.چند ثانیه بعد،پسری که کلاه کاپیتانی سیاه کهنه ای رو سرش داشت،از پایین اوپن بالا اومد و گفت:
- بله بفرمایید...چی میل داشتید؟
تو عمق صداش ناراحتی رو میشد حس کرد.چی به سر مردم این شهر اومده بود؟نوا فکر میکرد امروز همه خوشحالن.
- یه لیموناد.
- بله همین الآن.
پسر از پشت سرش که قفسه های بزرگ چوبی و پر نوشیدنی های مختلف بود،بطری لیموناد کوچیکی رو برداشت،درش رو باز کرد و کنار دست نوا گذاشت.اونم دو سکه مسی به پسر داد.وقتی پسر خواست سکه ها رو بگیره،نوا میتونست دست های لرزان و که با باند بسته بودتشون رو ببینه.از رو کنجکاوی با صدای آرومی پرسید:
- چه بلایی سر دستات اومده؟
پسر،اول از زیر کلاه به رئیس چاقش که رو صندلی لم داده بود و حالا داشت عینک کهنه اش رو تمیز میکرد،نگاه کرد بعد  سرشو بلند کرد و به نوا گفت:
- چیزی نیس.
ولی رد خونی روی باند ها نبود.چشمای سبز معصومی داشت.نوا بیخیال سینجین کردن شد،شونه بالا انداخت و بدون اینکه چیزی بگه با بطری لیموناد از اونجا خارج شد.اما هم خودش و هم پسر،میدونستن که این چیزی غیر از چند تا خراش کوچیک رو دسته...

🎙|| رادیو انشا موج اف ام ردیف نویسندگی :)

متن بالا رو نقد کنید و به لینک زیر بفرستید
https://www.tg-me.com/BChatBot?start=sc-35894-7ubf1KO
2024/09/25 19:25:52
Back to Top
HTML Embed Code: