Telegram Web Link
ستاره‌ای بدرخشید و ماهِ مجلس شد
دل رمیدهٔ ما را رفیق و مونس شد

نگارِ من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله‌آموزِ صد مُدَرِّس شد


به بویِ او دلِ بیمارِ عاشقان چو صبا
فدایِ عارضِ نسرین و چشمِ نرگس شد

به صدرِ مَصطَبه‌ام می‌نِشانَد اکنون دوست
گدایِ شهر نِگَه کُن که میرِ مجلس شد

خیالِ آبِ خِضِر بست و جامِ اسکندر
به جرعه‌نوشیِ سلطان ابوالفَوارِس شد

طرب‌سرایِ محبت کنون شود مَعمور
که طاقِ اَبرویِ یارِ مَنَش مهندس شد

لب از تَرَشُّحِ مِی پاک کن برایِ خدا
که خاطرم به هزاران گُنَه مُوَسوِس شد

کرشمهٔ تو شرابی به عاشقان پیمود
که عِلم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد

چو زر عزیزِ وجود است نظمِ من، آری
قبولِ دولتیان کیمیایِ این مس شد

ز راهِ میکده یاران عِنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد


#حافظ


🆔 @QaharAsi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
باید عَلم بهار و باران افراشت
تا حوصله هست شُخم باید زد و کاشت
ما سبز شویم یا نه غم نیست مگر
این مزرعه را سبز نگه باید داشت

به مناسبت سالیاد عبدالقهار عاصی مصاحبه او را در برنامه «هفت شهر هنر» تلویزیون ملی بیننده باشید.


https://T.me/QaharAsi
آن پائیزهای کابل چه شدند؟
خاطره یی از قهارعاصی، به قلم رحمت الله بیگانه

اشاره: رحمت الله بیگانه از نیمه دوم سالی های شصت خورشیدی روایت کرده است. هنگام خواندن این متن، همان موترواگون دار سیار رحمت الله- عزیزایما یادم می آمد که عقب شفاخانه فروشگاه ایستاده می بود. گویا آن جا مرکز فرهنگیان بود. گاه گاه من هم آن جا سری می زدم. از خود می پرسم آن صبح ها و آن پائیز های کابل را چه حال افتاد؟ ( مأمون)

از سال ۱۳۶۲ تا اخیر سال ۱۳۶۹ خورشیدی، دکانی در منطقه فروشگاه شهر کابل داشتم؛ قهار عاصی تازه به همکاری جناب فرید مزدک، خانه یی در مکروریان سوم دست و پا کرده بود و اکثرن صبح ها قبل از رفتن به وظیفه به دکان پیشم میامد.

روزی صبح به دکان ما آمد و گفت: دوهزار افغانی نیاز دارم‌، صبح بود در دخل دکان پول نبود، گفتم‌ تا دو ساعت جور می کنم، عاصی قبول کرد و گفت،

پس از چاشت میایم.

محصل بودم، رفتم دانشگاه درس خواندم و برگشتم، دوستی به نام نورالدین اکثرن در دکان میبود، پرسیدم عاصی نامده بود، گفت نی!

آن روزگار تلفون همراه نبود که زنگ میزدم، منتظر ماندم؛ ساعت یک، دو، سه تا پنج، درک عاصی معلوم نشد.

با خود گفتم یا فراموش کرده و یا مصروف شده است.

آن زمان معاش یک مامور ماهانه ۱۸ صد تا ۲۰۰۰ افغانی بود. دوهزار افغانی را از دخل دکان که همه بیست افغانیگی بود گرفتم و آنرا لاشتک زده روانه خانه عاصی شدم. خانه عاصی در منزل پنجم بلاک های مکروریان سوم عقب تانک تیل مکروریان است. پشت درش رسیدم، زنگ‌ دروازه را فشار دادم، تک‌تک زدم، کسی باز نکرد.

عاصی عروسی نکرده بود و تنها در این اپارتمان زنده گی می کرد؛ نگران شدم که چگونه خواهد شد!

بلاک های مکروریان ها دهلیز های تنگ و کلکین های کوچکی برای روشنی دارند، نزدیک کلکین رفتم تا از بالا بیرون را تماشا کنم، چشمم به برنده خانه عاصی خورد، یادم آمد که عاصی دیگرانه و شام ها به این برنده می نشیند. باخود گفتم، دیگر چاره یی نیست، این پول را از کلکین دهلیز به سر برنده اش می اندازم، توکل به خدا هرچه بادا باد!

پولی را که بسته بود، به سر برنده اش انداختم و راهی دکان خود شدم.

روز ها گذشت. من معمولن ساعت ۶ صبح دکان را باز می کردم و بعدن میرفتم دانشگاه و دوباره به دکان باز می گشتم.

راستش مصروف شدم و یادم رفت که به عاصی بگویم پول را گرفته است یا خیر؟

عاصی در هر موقعیتی که میبود، خبر مرا می گرفت و روزانه یکی دو بار حتمی مرا می دید و باهم میبودیم- در دکان، دانشگاه، ماموریت و حتی عسکری.

روزگاری در سال ۱۳۷۰ خورشیدی مامور وزارت عدلیه شدم، عاصی همه روزه به وزارت عدلیه میامد.

عاصی در زنده گی اش آدم مشهوری بود و اکثرن جوانان او را می شناختند و دوستش داشتند.

روزی دختران همکارم در عدلیه تقاضا کردند که عاصی مهمان آنها شود و عاصی قبول کرد.

عاصی در این مجلس شعر های انقلابی و جالبی خواند:

لیلا لیلا ویرانم

سر تا پا دردستانم

لیلا آتش می سوزد، در رگهایم در جانم

لیلا لیلا پاییز است ...

در این مجلس محمد موسی نهمت یکتن از شخصیت های نخبه حقوقی، شاعر و نویسنده خوب کشور که در کمال گمنامی و عزلت در گذشت نیز بود و همچنان محمد اشرف رسولی یکی از حقوقدانان مشهور و رییس یکی از دیپارتمنت های وزارت عدلیه نیز حضور داشت.

بهر صورت، معمولن من و برادرم ایما، اولین شنونده شعرش می بودیم.

از حادثه پول انداختنم در برنده چند روز گذشت، صبحی عاصی به دکان آمد و هنگام برامدن از دکان، خریداری چای خرید و پول های بیست افغانیگی را کشیده و پیسه چای را داده و رفت.

گویی عاصی گپی به ذهنش تداعی شده باشد، طرفم دور خورد با تبسم گفت:

چند روز پیش مه از برنده خانه دوهزار افغانی یافتم، غیر از خودت کسی از نیازم خبر نداشت، حتمی این پیسه را خودت انداختی؟

هنوز چیزی نگفته بودم که عاصی با خنده گفت:

عجب رفیق دلسوزی استی!

یادداشت: اینکار خیلی شخصی بود، نمی خواستم این قصه را بنویسم، اما مصور جان فرزندم، اصرار کرد که جالب است، آنرا بنویس!

تصاویر: پل باغ عمومی کابل و دکان یاد شده در خاطره.
#روحش_شاد
#واقعا‌عالی‌است

کتاب این مرد را رونالدو هفت بار مطالعه کرده

این آقای خوش استایل “جردن بی پیترسون” نام دارد و کتاب „12 قانون زندگی“ را نوشته که چند سال پیاپی جز پر فروشترین کتابهای آمازون و نیویورک تایمز بوده

این کتاب را کرستیانو رونالدو هفت بار خوانده و از آقای پیترسون بخاطر خلق چنین اثر ارزشمند سپاسگزاری کرده است

از برگه Ali Aso

کتاب👇
دوازده قانون زندگی 1.pdf
50.7 MB
دوازده قانون زندگی

جردن پترسون
دوازده قانون زندگی 2.pdf
32.1 MB
دوازده قانون زندگی

جردن پترسون
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم

وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم

#رهی‌معیری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تا آن‌که به چار سوی من هوش من است
از هر سو صدای گریه در گوش من است
افسوس به ناله هم سبک می‌نشود
دردی که از این دیار بر دوش من است
*
بی آنکه به انتظار خون گریه کنند
بی آنکه ز زندگی برون گریه کنند
یک تن به مقام عشق لبخند شدند
بی آنکه برای چند و چون گریه کنند
*


#قهارعاصی


🆔 @QaharAsi
خبری است نورسیده تو مگر خبر نداری
جگر حسود خون شد تو مگر جگر نداری

قمری است رونموده پر نور برگشوده
دل و چشم وام بستان ز کسی اگر نداری

عجب از کمان پنهان شب و روز تیر پران
بسپار جان به تیرش چه کنی سپر نداری

مس هستیت چو موسی نه ز کیمیاش زر شد
چه غم است اگر چو قارون به جوال زر نداری

به درون توست مصری که تویی شکرستانش
چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری

شده ای غلام صورت به مثال بت پرستان
تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری

به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی
بت خویش هم تو باشی به کسی گذر نداری

خردانه ظالمی تو که ورا چو ماه گویی
ز چه روش ماه گویی تو مگر بصر نداری

سر توست چون چراغی بگرفته شش فتیله
همه شش ز چیست روشن اگر آن شرر نداری

تن توست همچو اشتر که برد به کعبه دل
ز خری به حج نرفتی نه از آنک خر نداری

تو به کعبه گر نرفتی بکشاندت سعادت
مگریز ای فضولی که ز حق عبر نداری

#مولانا


🆔 @QaharAsi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آدم اين عقل حسابگر و معامله گر را از خانه‌ تنش بيرون نكند، عشق خدا به خانه‌ دلش قدم نگذارد، عاشق شويد برادران و خواهران عاشق شويد.

زندگي به عشق است، عقل به آدم زندگي نمي دهد، عقل به آدم حساب مي دهد كه چه جور بهتر بخورد، چه جور بهتر بخواند و چه جور بهتر پلاسيده شود، چه جور بهتر دل مرده شود، عشق است كه در درون انسان آتش زندگي و شعله‌اي زندگي را بر مي افروزاند.

مسلمان عاشق است، عاشق خداست، عاشق حق است، عاشق عدل است، عاشق انسان شدن است، عاشق ملكوت است و دنيا با همه‌ پيچيدگي‌ها و فريبندگي‌ها برايش صرفاً مبدل ساخته شدن و ره پيمودن به سوي آن معبود و معشوق جاودانه است

#شهید‌بهشتی


🆔 @QaharAsi
شاهکاری کم نظیر از فریدون مشیری
من اینجا ریشه در خاکم

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و

اشک من ترا بدرود خواهد گفت

نگاهت تلخ و افسرده است
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است
غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است

تو با خون و عرق ،این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیاد کن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک ، دل بر کندن از جان است!
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشک سالی های پی درپی
تو را از نیمه ره برگشتن یاران
تو را تزویر غمخواران
ز پا افکند

تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد

تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از ان سوی گندم زار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است

تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود و
اینک حسرت و افسوس ،بر آن
سایه افکنده ست خواهی رفت

و اشک من تو را بدرود خواهد گفت

من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک، اگر آلوده یا پاکم

من اینجا تا نفس باقی است می مانم
من ازاینجا چه می خواهم،نمی دانم

امید روشنائی گر چه در این تیرگی ها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک ،با دست تهی
گل بر می افشانم

من اینجاروزی آخر از ستیغ کوه،چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و میدانم
تو روزی باز خواهی گشت
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود

آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

#وحشی_بافقی
به صورتِ جنگ خیره می‌شوم
جنگ‌جویان وارد شهر می‌شوند
پدرم دست فروش بود
مادرم پرنده صلح را روی دیوار نقاشی می‌کرد
اندکی که گذشت
فواره‌ی خون پدرم
نقاشی را رنگ آمیزی کرد
من سمت دره‌ها دویدم و ایستادم
نابه‌هنگام لاله‌ای شدم
که به وعده‌ی آزادی شکفت...


#آریایی_تبار


@QaharAsi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من حسادت می کنم حتی به تنها بودنت
من به فرد رو به رویی، لحظه ی خندیدنت

من به بارانی که با لذت نگاهش می کنی
یا نسیمی که رها می چرخد اطراف تنت ...

من حسادت می کنم حتی به دست گرم آن،
شال خوشرنگی که می پیچد به دور گردنت

وقتی انگشتان تو در گیسوانت می دود
من به رد مانده از اینجور سامان دادنت ...

اینکه چیزی نیست ، گاهی دل حسادت کرده به
عطر پاشیده از آغوش تو بر پیراهنت

هیچکس ای کاش در دنیا به تو حسی نداشت
من حسادت می کنم حتی به قلب دشمنت

کاش هرکس غیر من، ای کاش حتی آینه
پلک هایش روی هم می رفت وقت دیدنت.


"الهام نظری"

🆔 @QaharAsi
2024/09/22 01:27:05
Back to Top
HTML Embed Code: