Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
بی‌دل و بی‌خودت کنم در دل و جان نشانمت

آمده‌ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت خوش خوش و می‌‌فشانمت

آمده‌ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت

آمده‌ام که بوسه‌ای از صنمی ربوده‌ای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت

گل چه بود که گل توی ناطق امر قل توی
گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت

جان و روان من توی فاتحه خوان من توی
فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت

صید منی شکار من گر چه ز دام جَسته‌ای
جانب دام بازرو ور نروی برانمت

شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو
در پی من چه می‌دوی تیز که بردرانمت

زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده تا چو کمان خَمانمت

از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت

هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن زانک همی‌ پزانمت

نی که تو شیرزاده‌ای در تن آهوی نهان
من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت

گوی منی و می‌دوی در چوگان حکم من
در پی تو همی ‌دوم گرچه که می‌دوانمت

#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من از آغاز عمرم در قفس بودم
مرا ازحبس و از زندان نترسانید

تمام پیکرم از درد مى لرزد
مرا از درد یک دندان نترسانید

من آدم دیده ام از گرگ وحشى تر
مرا از آدم و حیوان نترسانید

من از دریاى طوفانى گذر کردم
مرا از نم نم باران نترسانید

من از همخون خود آتش به جان دارم
مرا ازخنجر مهمان نترسانید

دگر نورى نمانده تا ببینم من
مرا از کورى چشمان نترسانید

دگر جانى نمانده تا بگیریدش
مرا از این تن بى جان نترسانید

درون من خدا پر نور مى تابد
مرا از ظلمت شیطان نترسانید

تمام زندگى من عاشقى کردم
مرا از لغزش ایمان نترسانید

براى حرف آخر یادتان باشد
گرانم من مرا ارزان نترسانید ...

#امین‌حبیبی

🆔 @QaharAsi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پیر گفت :
طلبت چیست بگو ؟
گفتم ای مرشد میخانه ی عشق
دو سه پیمانه مرا مهمان کن
احتیاجم همه مستی است ، دلم پر خون است
تو بیا بر دل یک عاشق زار
یک نفس ، احسان کن
پاسخم داد ، بهای طلبت بسیار است
در ازای دو سه پیمانه می کهنه ی ناب ،
که تو را مست کند تا دل شب
چه برایم داری ؟
کیسه ای زر دادم
پیر زرهای مرا برگرداند
گفت این مستی و شیدایی و عشق
به زر اینجا ندهند ار چه هزاران باشد
سینه ات را بشکاف
و دلت را به بهای می میخانه بده
گر که عاشق شدی و مست شدن شیوه ی توست
بایدت دل بدهی

سینه را چاک زدم
و دل پُر تپش و پُر خون را
در ازای شبی از عشق تو بی خویش شدن ، بخشیدم

"سوگل مشایخی"

@QaharAsi
.


ای ترک سـیـه چـشـم سراپا همه جانی
تنها نه همین جــان منی جـــان جهانی

#قاآنی



🆔 @QaharAsi
.



جز عکس رخ خـــوب تو در آیـنـه و آب
حسن تو ندارد به جــهــان ثالث و ثانی


#قاآنی



🆔 @QaharAsi
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یا نه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی‌جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هرجا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه نیم من که روم خانه به خانه

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید
هرکس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هرچند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر «خیالی» به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

#شیخ‌بهایی #مخمس



🆔 @QaharAsi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شعر و دکلمه فوق‌العاده

شعر: مسیح سیامک
دکلمه: عبدالمتین خدام
.




دوش سیلاب خیالت می گذشت از خاطرم
خانه دل بر سر ره بود ویران کرد و رفت




🆔 @QaharAsi
خیال یار را به خاک بخشیم
به خاک خسته‌ی غمناک بخشیم
بیا که خویشتن را سرد سازیم
سر خود را تهی از درد سازیم
به قول یار: درد سر چه فایده
دلی در خون و چشم تر چه فایده


#قهارعاصی



🆔 @QaharAsi
اشعار و دست‌خط‌‌هایی از شهید "عبدالقهار عاصی":

وقتی‌که باد
کاکلِ دوشیزه‌بید را
بر روی شانه‌های تر اش ناز می‌دهد
در من جوانی‌ی
از کوتلی تمام‌زمستان تمام‌برف
سوی بهار و باغچه آغاز می‌شود
دستان باد
از کاکلِ خیالیِ دوشیزه کم مباد!

اولِ عقرب/۱۳۶۴/ لوگر
_____

درون دهکده ویران
صدای دهکده تنها
نه عوعوِ سگ "خالد"
نه بانگِ مرغِ "ثریا"
در آن دیار که از دودِ دیگدانِ کسی
پیامِ کشت و کلام دِرَو نمی‌آید
چسان خیال کنم در
چه شعر دود کنم

اول میزان /۱۳۶۳/ لوگر
______

غم من
تحفه‌ی زندگی تلخ من است
بپذیرش
با خوشی‌های خودش شیرین کن
غم من
آیه‌های سفر مرگ غزیزانی را
که برای الف و با
که برای دِه‌شان، دره‌شان
یادگاری شده‌اند
قصه می‌سازد
بپذیر
با خیالات خود اش بند بزن
تدوین کن

۹سنبله /۱۳۶۵/ کابل
_____

عطشِ این هوسم سوخت
که گر بخت براید
شبی از جمعِ دل‌افروخته‌گانِ حرمِ روی تو باشم
گلِ گیسوی تو باشم
همه امیدم و شادی
همه آوازم و نورم
که اگر راه دهد غم
که اگر درد شود کم
ترجمانِ غزل دشتی آهوی تو باشم
گلِ گیسوی تو باشم

۳۰حوت /۱۳۶۵/ کابل
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جهان به چه کار آید
اگر تو را در کنار خود نداشته باشم
و کلمات چه بیهوده خواهند بود اگر
نتوانم روبه رویت بایستم و فریاد بزنم
دوستت دارم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آن نخل ناخلف که تبر شد ز ما نبود

فردا که لاله زیستن آغاز می‌کند
داغش زبان شعر مرا باز می‌کند

درمان یکی است طفل دل غم گرفته را
غافل مشو ز اشک که اعجاز می‌کند

جائی که داغ گفتن و ناگفتنش یکی است
مغبون شقایق است که ابراز می‌کند

از داغ شعله، شیشه‌ی می را هراس نیست
خشت نپخته وحشت پرواز می‌کند

چشم از غزال خوش که غزل‌های دیگران
کی کار بیت خواجه‌ی شیراز می‌کند

انصاف را نگر که به اندک بهانه‌ای
تعظیم تاک، سرو سرافراز می‌کند

اهل نظر ز یک نظر آگه شود ولی
ما را هنوز عشق برانداز می‌کند

آن نخلف ناخلف که قفس شد، ز ما نبود
ما را زمانه چون شکند ساز می‌کند

با سرو سربلند، چنار شکسته گفت
هر کس که دلپذیر شود ناز می‌کند

از دل به حیرتم که به هفت آسمان پریش
خون می‌چکد ز بالش و پرواز می‌کند

پریش شهرضایی

این شعر را دکلمه کنید و به ربات ما بفرستید👇
@QaharAsi_bot
من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان

که شنیده است نهانی که در آید در چشم
یا که دیده است پدیدی که نیاید به زبان؟

یک جهان راز درآمیخته داری به نگاه
در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان؟

چو به سویم نگری لرزم و با خود گویم
که جهانی است پر از راز به سویم نگران..

بس که در راز جهان خیره فرو ماندستم
شوم از دیدن همراز جهان سرگردان


چه جهانی است جهان نگه ، آنجا که بوَد
از بد و نیک جهان هر چه بجویند نشان

گه از او داد پدید آید و گاهی بیداد
گه از او درد همی خیزد و گاهی درمان

نگه مادر پر مهر نمودی از این
نگه دشمن پر کینه نمودی از آن

گه نماینده ء سستی و زبونی است نگاه
گه فرستاده ء فر و هنر و تاب و توان

زود روشن شودت از نگه بره و شیر
کان بوَد بره ء بیچاره و این شیر ژیان

نگه بره تو را گوید : بشتاب و ببند!
نگه شیر تو را گوید: بگریز و ممان!

نه شگفت ار نگه اینگونه بوَد ، زان که بود
پرتویی تافته از روزنه ی کاخ روان

گر ز مهر آید چون مهر بتابد بر دل
ور ز کین آید در دل بخلد چون پیکان


یاد پر مهر نگاه تو در آن روز نخست
نرود از دل من تا نرود تن از جان

چو شدم شیفتهء روی تو از شرم مرا
بر لب آوردن آن شیفتگی بود گران

من فرو مانده در اندیشه که ناگاه نگاه
جست از گوشه ء چشم من و آمد به میان

در دمی با تو بگفت آنچه مرا بود به دل
کرد دشوارترین کار به زودی آسان

تو به پاسخ نگهی کردی و در چشم زدن
گفتنی گفته شد و بسته شد آنگه پیمان


من بر آنم که یکی روز رسد در گیتی
که پراکنده شود کاخ سخن را بنیان

به نگاهی همه گویند به هم راز درون
وندر آن روز رسد روز سخن را پایان

به نگه نامه نویسند و بخوانند سرود
هم بخندند و بگریند و برآرند فغان

بنگارند نشان های نگه در دفتر
تا نگهنامه چو شهنامه شود جاویدان

خواهم آن روز شوم زنده و با چند نگاه
چامه در مهر تو پردازم و سازم دیوان

بی گمان مهر در آینده بگیرد گیتی
چیره بر اهرمن خیره سرآید یزدان

آید آن روز و جهان را فتد آن فرٌه به چنگ
تیر هستی رسد آن روز ِ خجسته به نشان

آفریننده برآساید و با خود گوید
تیر ما هم به نشان خورد، زهی سخت کمان

در چنان روز مرا آرزویی خواهد بود
آرزویی که همی داردم اکنون پژمان

خواهم آنگه که نگه جای سخن گیرد و من
دیده را بر شده بینم به سرِ تختِ زبان

دست بیچاره برادر که زبان بسته بود
گیرم و گویم : هان! داد دل خود بستان!

به نگه باز نما هر چه در اندیشه ء توست
چو زبان نگهت هست به زیر فرمان

ای که از گوش و زبان ناشنوا بودی و گنگ
زندگی نو کن و بستان ز گذشته تاوان

با نگه بشنو و برخوان و بسنج و بشناس
سخن و نامه و داد و ستم و سود و زیان

نام مادر به نگاهی بَر و شادم کن از آنک
مُرد با انده خاموشیت آن شادروان

گوهر خود بنما تا گهری همچو تو را
بد گهر مادر گیتی نفروشد ارزان

#دکترغلامعلی‌رعدی‌آذرخشی


چینل وتس آپ ما 👇

https://whatsapp.com/channel/0029VaCasTI4dTnRNigyOK0q
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
قهار عاصی شاعر معاصر
.



از غمت مردیم و یک تکبیر هم بر ما نگفتی

چون تو سنگین دل ندیدم دلبری، اللّٰهُ اکبَر!

-#فرصت_شیرازی
2024/09/21 21:31:21
Back to Top
HTML Embed Code: