قهار عاصی شاعر معاصر
هر جراحت که دلم داشت، به مرهم به شد داغ دوریست که جز وصل تو درمانش نیست...🫵 @QaharAsi
.
هر ساغری به آن لب خندان نمیرسد
هر تشنهلب به چشمهٔ حیوان نمیرسد
کار مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق
این کشتی شکسته به طوفان نمیرسد
وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار
دایم نسیم مصر به کنعان نمیرسد
کوتاهی از من است نه از سرو ناز من
دست ز کار رفته به دامان نمیرسد
آه من است در دل شبهای انتظار
طومار شکوهای که به پایان نمیرسد
هر چند صبح عید ز دل زنگ میبرد
صائب به فیض چاک گریبان نمیرسد
#صائب
🆔 @QaharAsi
هر ساغری به آن لب خندان نمیرسد
هر تشنهلب به چشمهٔ حیوان نمیرسد
کار مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق
این کشتی شکسته به طوفان نمیرسد
وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار
دایم نسیم مصر به کنعان نمیرسد
کوتاهی از من است نه از سرو ناز من
دست ز کار رفته به دامان نمیرسد
آه من است در دل شبهای انتظار
طومار شکوهای که به پایان نمیرسد
هر چند صبح عید ز دل زنگ میبرد
صائب به فیض چاک گریبان نمیرسد
#صائب
🆔 @QaharAsi
#مثنوی
بیا ساقی آن کینه کش جام را
همان پرتوِ سرخِ آرام را
همان شعشعِ شیشهٔ سور را
همان مرهمِ زخمِ ناسور را
به من عرضه کن آن طلایی گلاب
که بسیار سردم و بی حد خراب
بیا ساقی آن رحمتِ عور را
همان مایعِ نور در نور را
به من ده از آن جوهرِ نابِ تلخ
از آن دردپیمایِ بی تابِ تلخ
از آن پیکِ صافیِّ موعود رنگ
از آن آفتابِ شب اندود رنگ
همان مشعلِ روشنِ سوده را
همان باهنر تلخِ باهوده را
بنوشان و مگذار جام از کفم
که نفتد کلافهٔ کلام از کفم
بیا ای سروشِ دیارِ سبو
به من ده کلیدِ درِ گفت و گو
که با دردِ خویش آشنا سازمت
به قانونِ غم، نغمه پردازمت
که این جا در این عرصهٔ خون چکان
از انسانیت می نیابم نشان
همش می کشند و همش می برند
همش می زنند و همش می درند
به هر سوی ابلیس بنشانده اند
خدا را از این خاکدان رانده اند
نیاورده اند این خسان غیرِ غم
نباریده اند این طرف جز ستم
نبردند غیر از جفا، کار پیش
نماندند گامی جز آزار پیش
ز دستِ غلامانِ رسوا شده
مسلمان به کیشِ نصارا شده
ز دین آن چه دارند ریش است و بس
از انصاف، چورِ همیش است و بس
به بیگانگی چون پلنگی شده
ز بیگانه همچون تفنگی شده
نه پروایِ حق شان، نه پروایِ داد
که لعنت به این قومِ کمزاد باد
هر آن چه به نامِ جهادی شده
فرومایگی را فسادی شده
گریزان گریزانم از این سرای
توأم روزنی، روشنایی گشای
در این جا بجز کشت و کشتار نیست
در این شهر غیر از بلا بار نیست
چنان بی محابا شر افکنده اند
که بنیادِ دوزخ برافکنده اند
کسی نیست تا دستِ شدّادها
دمی باز دارد ز بیدادها
ز مرداریِ کارِ ارباب ها
به هم خورده رویایِ مرداب ها
عفونت گرفته ست این بام و در
لجنزار گردیده این بوم و بر
چراغی ز شادی فرادید نیست
به پایانِ این غصّه امّید نیست
هوایی ز کشتارگه می وزد
که اندامِ نمرود را می گزد
ولی گوشِ اینان بدهکار نیست
ولی چشمشان را از آن عار نیست
شکسته ست دیوارِ ایمانشان
سلامت نمانده به وجدانشان
تو ای یار زین روزگارِ خراب
پناهم بده در جوارِ شراب
که در اوجِ مستی دعایی کنم
به دادارِ عادل ثنایی کنم
به خون خواهیِ مردمِ بی گناه
شفیع آورم روحِ شهرِ تباه
بُوَد که خدا هم خدایی کند
به سرمنزلی رهگشایی کند
#قهارعاصی
۱۳ حوت ۱۳۷۲
🆔 @QaharAsi
بیا ساقی آن کینه کش جام را
همان پرتوِ سرخِ آرام را
همان شعشعِ شیشهٔ سور را
همان مرهمِ زخمِ ناسور را
به من عرضه کن آن طلایی گلاب
که بسیار سردم و بی حد خراب
بیا ساقی آن رحمتِ عور را
همان مایعِ نور در نور را
به من ده از آن جوهرِ نابِ تلخ
از آن دردپیمایِ بی تابِ تلخ
از آن پیکِ صافیِّ موعود رنگ
از آن آفتابِ شب اندود رنگ
همان مشعلِ روشنِ سوده را
همان باهنر تلخِ باهوده را
بنوشان و مگذار جام از کفم
که نفتد کلافهٔ کلام از کفم
بیا ای سروشِ دیارِ سبو
به من ده کلیدِ درِ گفت و گو
که با دردِ خویش آشنا سازمت
به قانونِ غم، نغمه پردازمت
که این جا در این عرصهٔ خون چکان
از انسانیت می نیابم نشان
همش می کشند و همش می برند
همش می زنند و همش می درند
به هر سوی ابلیس بنشانده اند
خدا را از این خاکدان رانده اند
نیاورده اند این خسان غیرِ غم
نباریده اند این طرف جز ستم
نبردند غیر از جفا، کار پیش
نماندند گامی جز آزار پیش
ز دستِ غلامانِ رسوا شده
مسلمان به کیشِ نصارا شده
ز دین آن چه دارند ریش است و بس
از انصاف، چورِ همیش است و بس
به بیگانگی چون پلنگی شده
ز بیگانه همچون تفنگی شده
نه پروایِ حق شان، نه پروایِ داد
که لعنت به این قومِ کمزاد باد
هر آن چه به نامِ جهادی شده
فرومایگی را فسادی شده
گریزان گریزانم از این سرای
توأم روزنی، روشنایی گشای
در این جا بجز کشت و کشتار نیست
در این شهر غیر از بلا بار نیست
چنان بی محابا شر افکنده اند
که بنیادِ دوزخ برافکنده اند
کسی نیست تا دستِ شدّادها
دمی باز دارد ز بیدادها
ز مرداریِ کارِ ارباب ها
به هم خورده رویایِ مرداب ها
عفونت گرفته ست این بام و در
لجنزار گردیده این بوم و بر
چراغی ز شادی فرادید نیست
به پایانِ این غصّه امّید نیست
هوایی ز کشتارگه می وزد
که اندامِ نمرود را می گزد
ولی گوشِ اینان بدهکار نیست
ولی چشمشان را از آن عار نیست
شکسته ست دیوارِ ایمانشان
سلامت نمانده به وجدانشان
تو ای یار زین روزگارِ خراب
پناهم بده در جوارِ شراب
که در اوجِ مستی دعایی کنم
به دادارِ عادل ثنایی کنم
به خون خواهیِ مردمِ بی گناه
شفیع آورم روحِ شهرِ تباه
بُوَد که خدا هم خدایی کند
به سرمنزلی رهگشایی کند
#قهارعاصی
۱۳ حوت ۱۳۷۲
🆔 @QaharAsi
برسان سلام ما را به رفوگران هجران
که هنوز پاره دل دو سه بخیه کار دارد
شبشد و پیر رفوگر ناله کرد
کای خوش آن چشمی که گرم خفتن است
چه شب و روزی مرا، چون روز و شب صحبت من، با نخ و با سوزن است
من بهر جائی که مسکن میکنم
با من آنجا بخت بد، هم مسکن است
چیره شد چون بر سیه، موی سپید گفتم اینک نوبت دانستن است
نه دم و دودی، نه سود و مایهای خانهی درویش، از دزد ایمن است
برگشای اوراق دل را و بخوان قصههای دل، فزون از گفتن است
من زبون گشتم بچنگال دو گرگ روز و شب، گرگند و گیتی مکمن است
ایستادم، گر چه خم شد پشت من اوفتادن، از قضا ترسیدن است
گر نهم امروز، این فرصت ز دست چارهام فردا به خواری مردن است
سر، هزاران دردسر دارد، سر است تن، دو صد توش و نوا خواهد، تن است
دل ز خون، یاقوت احمر ساخته است من نمیدانستم اینجا معدن است
جامهها کردم رفو، اما به تن
جامهای دارم که چون پرویزن است
اینهمه جان کندن و سوزن زدن
گور خود، با نوک سوزن کندن است
هر چه امشب دوختم، بشکافتم
این نخستین مبحث نادیدن است
چشم من، چیزی نمیبیند دگر
کار سوزن، کار چشم روشن است
دیده تا یارای دیدن داشت، دید
این چراغ، اکنون دگر بی روغن است
چرخ تا گردیده، خلق افتادهاند
این فتادنها از آن گردیدن است
آنچه روزی در تنم، دل داشت نام بسکه سختی دید، امروز آهن است
بس رفو کردم، ندانستم که عمر صد هزارش پارگی بر دامن است
گفتمش، لختی بمان بهر رفو
گفت فرصت نیست، وقت رفتن است
خیره از من زیرکی خواهد فلک کارگر، هنگام پیری کودن است
دوش، ضعف پیریم از پا فکند
گفتم این درس ز پای افتادن است
ذره ذره هر چه بود از من گرفت دیر دانستم که گیتی رهزن است
نیست جز موی سپیدم حاصلی
کشتم ادبار است و فقرم خرمن است
من به صد خونابه، یک نان یافتم نان نخوردن، بهتر از خون خوردن است
دشمنان را دوستتر دارم ز دوست دوست، وقت تنگدستی دشمن است
هر چه من گردن نهادم، چرخ زد خون من، ایام را بر گردن است
خسته و کاهیده و فرسودهام
هر زمانم، مرگ در پیراهن است
ارزش من، پارهدوزی بود و بس این چنین ارزش، بهیچ ارزیدن است
من نه پیراهن، کفن پوشیدهام
این کفن، بر چشم تو پیراهن است
سوزنش صد نیش زد، این خیرگی دستمزد دست لرزان من است
بر ستمکاران، ستم کمتر رسد
این سزای بردباری کردن است
#پرویناعتصامی
🆔 @QaharAsi
که هنوز پاره دل دو سه بخیه کار دارد
شبشد و پیر رفوگر ناله کرد
کای خوش آن چشمی که گرم خفتن است
چه شب و روزی مرا، چون روز و شب صحبت من، با نخ و با سوزن است
من بهر جائی که مسکن میکنم
با من آنجا بخت بد، هم مسکن است
چیره شد چون بر سیه، موی سپید گفتم اینک نوبت دانستن است
نه دم و دودی، نه سود و مایهای خانهی درویش، از دزد ایمن است
برگشای اوراق دل را و بخوان قصههای دل، فزون از گفتن است
من زبون گشتم بچنگال دو گرگ روز و شب، گرگند و گیتی مکمن است
ایستادم، گر چه خم شد پشت من اوفتادن، از قضا ترسیدن است
گر نهم امروز، این فرصت ز دست چارهام فردا به خواری مردن است
سر، هزاران دردسر دارد، سر است تن، دو صد توش و نوا خواهد، تن است
دل ز خون، یاقوت احمر ساخته است من نمیدانستم اینجا معدن است
جامهها کردم رفو، اما به تن
جامهای دارم که چون پرویزن است
اینهمه جان کندن و سوزن زدن
گور خود، با نوک سوزن کندن است
هر چه امشب دوختم، بشکافتم
این نخستین مبحث نادیدن است
چشم من، چیزی نمیبیند دگر
کار سوزن، کار چشم روشن است
دیده تا یارای دیدن داشت، دید
این چراغ، اکنون دگر بی روغن است
چرخ تا گردیده، خلق افتادهاند
این فتادنها از آن گردیدن است
آنچه روزی در تنم، دل داشت نام بسکه سختی دید، امروز آهن است
بس رفو کردم، ندانستم که عمر صد هزارش پارگی بر دامن است
گفتمش، لختی بمان بهر رفو
گفت فرصت نیست، وقت رفتن است
خیره از من زیرکی خواهد فلک کارگر، هنگام پیری کودن است
دوش، ضعف پیریم از پا فکند
گفتم این درس ز پای افتادن است
ذره ذره هر چه بود از من گرفت دیر دانستم که گیتی رهزن است
نیست جز موی سپیدم حاصلی
کشتم ادبار است و فقرم خرمن است
من به صد خونابه، یک نان یافتم نان نخوردن، بهتر از خون خوردن است
دشمنان را دوستتر دارم ز دوست دوست، وقت تنگدستی دشمن است
هر چه من گردن نهادم، چرخ زد خون من، ایام را بر گردن است
خسته و کاهیده و فرسودهام
هر زمانم، مرگ در پیراهن است
ارزش من، پارهدوزی بود و بس این چنین ارزش، بهیچ ارزیدن است
من نه پیراهن، کفن پوشیدهام
این کفن، بر چشم تو پیراهن است
سوزنش صد نیش زد، این خیرگی دستمزد دست لرزان من است
بر ستمکاران، ستم کمتر رسد
این سزای بردباری کردن است
#پرویناعتصامی
🆔 @QaharAsi
بد ترین آدم ها اونایی هستند کارهای را که در هنگام دوستی برایت انجام دادند در هنگام دشمنی منت بگذارند ..🥀
@QaharAsi
@QaharAsi
هر آب، آب چشمه ی زمزم نمی شود
هر بو شمیم دلکش مریم نمی شود
آن کس که در حقیقت ذاتش خلوص نیست
علامه هم شود اگر، آدم نمی شود
🆔 @QaharAsi
هر بو شمیم دلکش مریم نمی شود
آن کس که در حقیقت ذاتش خلوص نیست
علامه هم شود اگر، آدم نمی شود
🆔 @QaharAsi
.
من ترسم از گرگ ها نیست ، میدانم کارشان دریدن است ،
اما با ماهیت روباه ها چه کنم
وقتی مدام لباس عوض می کنند ؟ !
🆔 @QaharAsi
من ترسم از گرگ ها نیست ، میدانم کارشان دریدن است ،
اما با ماهیت روباه ها چه کنم
وقتی مدام لباس عوض می کنند ؟ !
🆔 @QaharAsi
همیشه میترسم کسانی رو که دوست دارم یه روز از دست بدم ، اما باید از خودم بپرسم آیا کسیام هست بترسه از اینکه منو یه روز از دست بده ؟!🥀🫵
#پائولو_کوئیلو
#پائولو_کوئیلو
افرادی که در مسیر زندگی به بلوغ عاطفی و فکری و شخصیتی میرسند، خودبخود، در سکوتی خاص قرار میگیرند که لبریز محبت و مهربانی است.
برای این افراد، قضاوت شدن توسط دیگران، اهمیتی ندارد، زیرا که آنان، نگران تصویر ذهنی دیگران در مورد خودشان نیستند.
این افراد از میدان مسابقه، خارج شده اند، و خود را با دیگران مقایسه نمیکنند، حتی اگر دیگران، آنها را بازنده بدانند، برایشان، اهمیتی ندارد.
افراد بالغ، به نقطه ای رسیده اند که فهمیده اند، زندگی، مثل یک بازی، برای آمدن و نماندن است.
آنها فهمیده اند که بهترین مواجهه با زندگی، مهربانی است.
افراد بالغ، در مواجهه با دیگران، به خوبی و زیبایی افراد، اشاره میکنند و دیگران ، در مقابل افراد بالغ ، نسبت به خودشان، احساس خوبی پیدا میکنند.
افراد بالغ، اگر انتقادی هم میکنند، یک انتقاد عقلانی است و انتقادشان، بر اساس تنش و تخریب نیست.
افراد بالغ، در صورت نیاز، نظرشان را اعلام میکنند و سعی بر به کرسی نشاندن نظرشان ندارند.
میگویند و عبور میکنند و اینکه طرف مقابل، بپذیرد یا نپذیرد، برایشان اهمیتی ندارد.
افراد بالغ، از چسبیدن به سیستمهای فکری و فلسفی و عرفانی، فارغند، آنها، مطالعه میکنند و با دقت، به نظر دیگران توجه میکنند، اما بنده یک شخص یا یک مکتب نمیشوند.
افراد بالغ، از کسی، بت نمیسازند.
با جدیتی خاص ، زندگی میکنند که از ژرفای وجودشان آشکار میشود، که همان وارستگی است.
افراد بالغ، هم در زندگی هستند هم جدا از زندگی و به افکار و اشیا و اشخاص، نمیچسبند.
افراد بالغ، به رنجهایشان، لبخند میزنند و میدانند که زندگی، در گذر است.
مهربانی، نشانه بلوغ است...
برای این افراد، قضاوت شدن توسط دیگران، اهمیتی ندارد، زیرا که آنان، نگران تصویر ذهنی دیگران در مورد خودشان نیستند.
این افراد از میدان مسابقه، خارج شده اند، و خود را با دیگران مقایسه نمیکنند، حتی اگر دیگران، آنها را بازنده بدانند، برایشان، اهمیتی ندارد.
افراد بالغ، به نقطه ای رسیده اند که فهمیده اند، زندگی، مثل یک بازی، برای آمدن و نماندن است.
آنها فهمیده اند که بهترین مواجهه با زندگی، مهربانی است.
افراد بالغ، در مواجهه با دیگران، به خوبی و زیبایی افراد، اشاره میکنند و دیگران ، در مقابل افراد بالغ ، نسبت به خودشان، احساس خوبی پیدا میکنند.
افراد بالغ، اگر انتقادی هم میکنند، یک انتقاد عقلانی است و انتقادشان، بر اساس تنش و تخریب نیست.
افراد بالغ، در صورت نیاز، نظرشان را اعلام میکنند و سعی بر به کرسی نشاندن نظرشان ندارند.
میگویند و عبور میکنند و اینکه طرف مقابل، بپذیرد یا نپذیرد، برایشان اهمیتی ندارد.
افراد بالغ، از چسبیدن به سیستمهای فکری و فلسفی و عرفانی، فارغند، آنها، مطالعه میکنند و با دقت، به نظر دیگران توجه میکنند، اما بنده یک شخص یا یک مکتب نمیشوند.
افراد بالغ، از کسی، بت نمیسازند.
با جدیتی خاص ، زندگی میکنند که از ژرفای وجودشان آشکار میشود، که همان وارستگی است.
افراد بالغ، هم در زندگی هستند هم جدا از زندگی و به افکار و اشیا و اشخاص، نمیچسبند.
افراد بالغ، به رنجهایشان، لبخند میزنند و میدانند که زندگی، در گذر است.
مهربانی، نشانه بلوغ است...
.
ما خستگانیم و تویی
صد مَرهم بیمار ما
ما بَس خرابیم و تویی
هم از کَرم معمار ما...
مولانا👤
🆔 @QaharAsi
ما خستگانیم و تویی
صد مَرهم بیمار ما
ما بَس خرابیم و تویی
هم از کَرم معمار ما...
مولانا👤
🆔 @QaharAsi