دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بِگُفت
آمدم، نعره مزن، جامه مَدَر، هیچ مگو
گفتم ای عشق، من از چیزِ دِگر میترسم
گفت آن چیز، دگر نیست، دگر هیچ مگو
#مولانا
@official_sheer
آمدم، نعره مزن، جامه مَدَر، هیچ مگو
گفتم ای عشق، من از چیزِ دِگر میترسم
گفت آن چیز، دگر نیست، دگر هیچ مگو
#مولانا
@official_sheer
هر رعد و برقی مژده ی باران نخواهد داد
لبخند تو اوضاع را سامان نخواهد داد
طوفان بی گاهی که از سمت تو می آید
مهلت به قایق های سرگردان نخواهد داد
پیک سپیدی و به قصد جنگ می آیی!
بهمن امان نامه به کوهستان نخواهد داد
این زن که می پنداشتی یک ساقه ترد است
تا مرگ از پا در نیاید جان نخواهد داد
هر چند از یک کیسه در ما بذر پاشیدند
خاک من و تو حاصل یکسان نخواهد داد
غم های کوچک در خور دل های ناچیزند
اندوه من را هیچ کس پایان نخواهد داد
#کبریموسوی
@official_sheer
لبخند تو اوضاع را سامان نخواهد داد
طوفان بی گاهی که از سمت تو می آید
مهلت به قایق های سرگردان نخواهد داد
پیک سپیدی و به قصد جنگ می آیی!
بهمن امان نامه به کوهستان نخواهد داد
این زن که می پنداشتی یک ساقه ترد است
تا مرگ از پا در نیاید جان نخواهد داد
هر چند از یک کیسه در ما بذر پاشیدند
خاک من و تو حاصل یکسان نخواهد داد
غم های کوچک در خور دل های ناچیزند
اندوه من را هیچ کس پایان نخواهد داد
#کبریموسوی
@official_sheer
آنکه ویران شده از یار، مرا می فهمد
وانکه تنها شده بسیار، مرا می فهمد!
چه بگویم، که چنان از تو فرو ریخته ام
که فقط ریزش آوار مرا می فهمد!
آنقدر بی کس و بی تکیه گه و بی یارم
که فقط شانه ی دیوار مرا می فهمد...!
من تمام غمم از "عشق" بپا خواست، ولی...
"عشق" انگار نه انگار مرا می فهمد!!!
چه عبث در پی "یارم"، چه عبث در پی "یار"
و عبث معتقدم "یار" مرا می فهمد...!!!
نه، ببین! آینه از درد ترک خورد... ببین!
آینه مثل من انگار مـــرا می فهــــمد
یار من آینه سان مثل خودم می ماند
اوست، آری! خود آن یار مرا می فهمد!
او همانست! همان گمشده در من، آری!
او همانست که بسیار مرا می فهمد...!؟؟
@official_sheer
وانکه تنها شده بسیار، مرا می فهمد!
چه بگویم، که چنان از تو فرو ریخته ام
که فقط ریزش آوار مرا می فهمد!
آنقدر بی کس و بی تکیه گه و بی یارم
که فقط شانه ی دیوار مرا می فهمد...!
من تمام غمم از "عشق" بپا خواست، ولی...
"عشق" انگار نه انگار مرا می فهمد!!!
چه عبث در پی "یارم"، چه عبث در پی "یار"
و عبث معتقدم "یار" مرا می فهمد...!!!
نه، ببین! آینه از درد ترک خورد... ببین!
آینه مثل من انگار مـــرا می فهــــمد
یار من آینه سان مثل خودم می ماند
اوست، آری! خود آن یار مرا می فهمد!
او همانست! همان گمشده در من، آری!
او همانست که بسیار مرا می فهمد...!؟؟
@official_sheer
تا در سر من نشئه ی دیوانه شدن بود
هر روزِ من از خانه به میخانه شدن بود
یا سرخی سیبِ تو از آن جاذبه افتاد؟
یا در سر من پرسش فرزانه شدن بود
یک بار نهان از همگان دل به تو بستیم
این عشق نه شایسته ی افسانه شدن بود
ای کلبه ی متروک فرو ریخته بر خویش
ویرانه شدن چاره ی بیگانه شدن بود؟!
مگذار از ابریشم من حلّه ببافند
در پیله من حسرت پروانه شدن بود
#فاضل_نظری
@official_sheer
هر روزِ من از خانه به میخانه شدن بود
یا سرخی سیبِ تو از آن جاذبه افتاد؟
یا در سر من پرسش فرزانه شدن بود
یک بار نهان از همگان دل به تو بستیم
این عشق نه شایسته ی افسانه شدن بود
ای کلبه ی متروک فرو ریخته بر خویش
ویرانه شدن چاره ی بیگانه شدن بود؟!
مگذار از ابریشم من حلّه ببافند
در پیله من حسرت پروانه شدن بود
#فاضل_نظری
@official_sheer
همیشه می گفت ببین... هوا رو بو بکش...
ببین ماه آذر چه عطری داره..
دیوانه بود!
آذر ماه هیچ عطر بویی نداشت
جز سوز و سرمایی که نوید زمستان را می داد.
من اخم می کردم و یقه پالتوام را بالا می دادم...
می گفت ماه آخر پاییزه...
عطر عاشقی داره دیوونه... درختا... بارونش...
حتی سوز و سرماش میگه چتر نمی خواد...
یه قلب عاشق می خواد یه همراه...
اون وقت کل دنیا میشه جاده و انتها نداره...
شاید دیوانه بود... اما راست می گفت.
کل دنیا را در همان آخرین ماه پاییز با او قدم زدم.
لعنتی انگار تمام نمی شد جاده عشق...
#علیرضااسفندیاری
@official_sheer
ببین ماه آذر چه عطری داره..
دیوانه بود!
آذر ماه هیچ عطر بویی نداشت
جز سوز و سرمایی که نوید زمستان را می داد.
من اخم می کردم و یقه پالتوام را بالا می دادم...
می گفت ماه آخر پاییزه...
عطر عاشقی داره دیوونه... درختا... بارونش...
حتی سوز و سرماش میگه چتر نمی خواد...
یه قلب عاشق می خواد یه همراه...
اون وقت کل دنیا میشه جاده و انتها نداره...
شاید دیوانه بود... اما راست می گفت.
کل دنیا را در همان آخرین ماه پاییز با او قدم زدم.
لعنتی انگار تمام نمی شد جاده عشق...
#علیرضااسفندیاری
@official_sheer
آه اگر فاصله مان اینهمه نبود
برای یلدایت گلی می آوردم
اناری
کتابی
شعری
خاطره ای
چیزی که زمان را بایستاند
چیزی که گرممان کند
چیزی که از دنیا جدایمان کند
دستت را می گرفتم
دستهایی که بوی سیب می دهند
می گفتم بسیار خسته ام
مرا میان گیسوانِ بلندِ شب اندودت پناه بده
می گفتم در سینه ام حفره ای ست
که عصیان از آن عبور می کند
و خیال های مبهم
و تاریکی ژرف
می گفتم با مِهر خود پُرش کن!
با یاسمن های خانه ی پدرم پُرش کن!
با شمعدانی های مادربزرگ
یا با اناری
کتابی
شعری
خاطره ای ....
با هر چیزی که زمان را بایستاند
#نیکیفیروزکوهی
@Official_Sheer
برای یلدایت گلی می آوردم
اناری
کتابی
شعری
خاطره ای
چیزی که زمان را بایستاند
چیزی که گرممان کند
چیزی که از دنیا جدایمان کند
دستت را می گرفتم
دستهایی که بوی سیب می دهند
می گفتم بسیار خسته ام
مرا میان گیسوانِ بلندِ شب اندودت پناه بده
می گفتم در سینه ام حفره ای ست
که عصیان از آن عبور می کند
و خیال های مبهم
و تاریکی ژرف
می گفتم با مِهر خود پُرش کن!
با یاسمن های خانه ی پدرم پُرش کن!
با شمعدانی های مادربزرگ
یا با اناری
کتابی
شعری
خاطره ای ....
با هر چیزی که زمان را بایستاند
#نیکیفیروزکوهی
@Official_Sheer
فردا اگر روز خوبی بود
مرا برای دیدن باران ،
برای قدم زدن کوه های پاییزی ،
برای رقصیدن در برگ ریز ،
برای دوست داشتن ،
بیدار کنید ؛
از گریستن ، خسته ام ،
از رنج ها ، خسته تر ...
@Official_Sheer
مرا برای دیدن باران ،
برای قدم زدن کوه های پاییزی ،
برای رقصیدن در برگ ریز ،
برای دوست داشتن ،
بیدار کنید ؛
از گریستن ، خسته ام ،
از رنج ها ، خسته تر ...
@Official_Sheer
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
#مهدیفرجی
@Official_Sheer
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
#مهدیفرجی
@Official_Sheer
زجه میزند
دختری در
جاده های جنگلی
مغزم..
میلرزد
مردی در
جاده های بارانی
چشمم..
فاصله با چه
کوتاه میشود
وقتی،
کویر دوری
حد فاصل
چشم و مغز است!
#مهدیهسجادینژاد
@Official_Sheer
دختری در
جاده های جنگلی
مغزم..
میلرزد
مردی در
جاده های بارانی
چشمم..
فاصله با چه
کوتاه میشود
وقتی،
کویر دوری
حد فاصل
چشم و مغز است!
#مهدیهسجادینژاد
@Official_Sheer
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
#خیام
@Official_Sheer
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
#خیام
@Official_Sheer
ترس یعنی
باران بیاید
من و تو زیر یک چتر باشیم!
من با تو حرف بزنم
تو نگاهم کنی
بعد، باران که بایستد
تو را از آغوشم شسته باشد!
ترس یعنی
تو فقط خیال باشی!
#شیما_سبحانی
@Official_Sheer
باران بیاید
من و تو زیر یک چتر باشیم!
من با تو حرف بزنم
تو نگاهم کنی
بعد، باران که بایستد
تو را از آغوشم شسته باشد!
ترس یعنی
تو فقط خیال باشی!
#شیما_سبحانی
@Official_Sheer
#داستان_کوتاه
فقط ۸ سالم بود. تنم بوی مدرسه میداد، بوی دبستان، بوی لقمه هایی که مادرم در کیفم میگذاشت، آخ که چقدر این بو را یادم هست! فقط ۸ سالم بود. تا دست راست مادرم را در آغوش نمیگرفتم خوابم نمیبرد!عادت بود دیگر یک عادت عاشقانه! فقط ۸سالم بود. عاجز بودم از بستن بند های کتونی ام! تلاش هم نمیکردم یاد بگیرم چون میدانستم مادرم هست دیگر، او میبندد، چقدر عاشق این لحظه بودم، وقتی بند کفش هایم را میبست موهایش را بو میکردم، نفس میکشیدم ! مگر خوش بو تر از این هم چیزی هست؟
فقط ۸ سالم بود...ظهر سردی بود، از آن ظهر هایی خورشید با زمین قهر کرده، بدترین ساعات زندگی ام را میگذراندم، آخر صبح بر سر رفتن به مدرسه با مادرم دعوا کردم، سرش داد زدم، تمام روز در مدرسه به این فکر میکردم که چگونه با مادرم آشتی کنم! رسیدم سر کوچه شلوغ بود. صدای پدرم از بین جمعیت به گوشم رسید، مردم جور دیگر نگاهم میکردند، راه باز شد و رفتم جلوتر..مادر که روی زمین افتاده بود، پدر که زجه میزد، نان های تازه که به خون آغشته شده بود و پیرمردی که روی زمین نشسته بود بر سرش میکوبید و میگفت بدبخت شدم..زمزمه های مردم که میگفتند تمام کرد بیچاره و گل های رزی که از دستانم افتاد من ماندم و کیف بدون لقمه، من ماندم و بند کفش هایی که هر وقت میخواستم ببندم یک ربع گریه میکردم، من ماندم و بی خوابی .... امشب بعد از ۱۳ سال دلم دست راست مادرم را میخواهد...
* باز هم روز شیرین مادر فرا رسید و رهایم نمیکند فکر کسانی که مادرشان را از دست داده اند. خدایا....قبول که تو می دانی و ما نمی دانیم. اما باور کن مادر را آنقدر زیبا آفریده ای که فکر نداشتن اش لرزه می آورد. تو را قسم به خدا بودن ات چشم هیچ فرزندی انتظار مادر را نکشد. آمین!
#علی_سلطانی
@official_sheer
فقط ۸ سالم بود. تنم بوی مدرسه میداد، بوی دبستان، بوی لقمه هایی که مادرم در کیفم میگذاشت، آخ که چقدر این بو را یادم هست! فقط ۸ سالم بود. تا دست راست مادرم را در آغوش نمیگرفتم خوابم نمیبرد!عادت بود دیگر یک عادت عاشقانه! فقط ۸سالم بود. عاجز بودم از بستن بند های کتونی ام! تلاش هم نمیکردم یاد بگیرم چون میدانستم مادرم هست دیگر، او میبندد، چقدر عاشق این لحظه بودم، وقتی بند کفش هایم را میبست موهایش را بو میکردم، نفس میکشیدم ! مگر خوش بو تر از این هم چیزی هست؟
فقط ۸ سالم بود...ظهر سردی بود، از آن ظهر هایی خورشید با زمین قهر کرده، بدترین ساعات زندگی ام را میگذراندم، آخر صبح بر سر رفتن به مدرسه با مادرم دعوا کردم، سرش داد زدم، تمام روز در مدرسه به این فکر میکردم که چگونه با مادرم آشتی کنم! رسیدم سر کوچه شلوغ بود. صدای پدرم از بین جمعیت به گوشم رسید، مردم جور دیگر نگاهم میکردند، راه باز شد و رفتم جلوتر..مادر که روی زمین افتاده بود، پدر که زجه میزد، نان های تازه که به خون آغشته شده بود و پیرمردی که روی زمین نشسته بود بر سرش میکوبید و میگفت بدبخت شدم..زمزمه های مردم که میگفتند تمام کرد بیچاره و گل های رزی که از دستانم افتاد من ماندم و کیف بدون لقمه، من ماندم و بند کفش هایی که هر وقت میخواستم ببندم یک ربع گریه میکردم، من ماندم و بی خوابی .... امشب بعد از ۱۳ سال دلم دست راست مادرم را میخواهد...
* باز هم روز شیرین مادر فرا رسید و رهایم نمیکند فکر کسانی که مادرشان را از دست داده اند. خدایا....قبول که تو می دانی و ما نمی دانیم. اما باور کن مادر را آنقدر زیبا آفریده ای که فکر نداشتن اش لرزه می آورد. تو را قسم به خدا بودن ات چشم هیچ فرزندی انتظار مادر را نکشد. آمین!
#علی_سلطانی
@official_sheer
صد سال میشود که چهرهاش ندیدهام
دست در کمرش نیانداختهام
در نینی چشمانش خیره نشدهام
از فکر روشنش سوال ها نکردهام
صد سال است که انتظار مرا میکشد
زنی در شهر.
هر دو بر یک شاخه بودیم، بر یک شاخه
از یک شاخه فرو افتادیم و از هم جدا شدیم
#ناظمحکمت
@official_sheer
دست در کمرش نیانداختهام
در نینی چشمانش خیره نشدهام
از فکر روشنش سوال ها نکردهام
صد سال است که انتظار مرا میکشد
زنی در شهر.
هر دو بر یک شاخه بودیم، بر یک شاخه
از یک شاخه فرو افتادیم و از هم جدا شدیم
#ناظمحکمت
@official_sheer