در این دریا، چه می جویند ماهیهای سرگردان
مرا آزاد میخواهی؟ به تنگ خویش برگردان
مرا از خود رها کردی و بال پر زدن دادی
اگر این است آزادی مرا بی بال و پر گردان
دعای زنده ماندن چیست وقتی عشق با ما نیست
خداوندا دعای دوستان را بی اثر گردان
من از دنیا به جادوی تو دل خوش کرده ام ای عشق
طلسمی را که بر من بسته بودی، بسته تر گردان
به جای اینکه هیزم بر اجاقی تازه بگذاری
همین خاکستر افسرده را زیر و زبر گردان
من از سرمایه عالم همین یک «قلب» را دارم
اگر چیزی دگر مانده است، آن را هم هدر گردان
در این دوزخ به جز تردید راهی تا حقیقت نیست
مرا در آتش تردیدهایم شعله ور گردان
#فاضل_نظری
@official_sheer
مرا آزاد میخواهی؟ به تنگ خویش برگردان
مرا از خود رها کردی و بال پر زدن دادی
اگر این است آزادی مرا بی بال و پر گردان
دعای زنده ماندن چیست وقتی عشق با ما نیست
خداوندا دعای دوستان را بی اثر گردان
من از دنیا به جادوی تو دل خوش کرده ام ای عشق
طلسمی را که بر من بسته بودی، بسته تر گردان
به جای اینکه هیزم بر اجاقی تازه بگذاری
همین خاکستر افسرده را زیر و زبر گردان
من از سرمایه عالم همین یک «قلب» را دارم
اگر چیزی دگر مانده است، آن را هم هدر گردان
در این دوزخ به جز تردید راهی تا حقیقت نیست
مرا در آتش تردیدهایم شعله ور گردان
#فاضل_نظری
@official_sheer
بیقرار تؤام و در دل تنگم گِلههاست
آه! بیتاب شدن عادت کم حوصلههاست
مثل عکس رُخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاست
بیتو هر لحظه مرا، بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گُسل زلزلههاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟
دیدنت آرزوی روز و شب چلچلههاست
باز میپرسم از آن مسئله ی دوری و عشق
و ظهور تو جواب همه ی مسألههاست
#فاضل_نظری
@official_sheer
آه! بیتاب شدن عادت کم حوصلههاست
مثل عکس رُخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاست
بیتو هر لحظه مرا، بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گُسل زلزلههاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟
دیدنت آرزوی روز و شب چلچلههاست
باز میپرسم از آن مسئله ی دوری و عشق
و ظهور تو جواب همه ی مسألههاست
#فاضل_نظری
@official_sheer
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد
ٌ#شهريار
@official_sheer
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد
ٌ#شهريار
@official_sheer
تا عشق دوید از دهانم بیرون
نام تو کشید از دهانم بیرون
گفتم که به تو حرف دلم را بزنم
یک بوسه پرید از دهانم بیرون
#جلیلصفربیگی
@official_sheer
نام تو کشید از دهانم بیرون
گفتم که به تو حرف دلم را بزنم
یک بوسه پرید از دهانم بیرون
#جلیلصفربیگی
@official_sheer
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
چیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم
#فاضل_نظری
@official_sheer
حال همه خوب است، من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
چیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم
#فاضل_نظری
@official_sheer
نکند از غم تو بی خبرم بگذارند
قاصدکهای جوان سر به سرم بگذارند
من به دنبال تو دنبال تو پر خواهم زد
هفت چاقو هم اگر لای پرم بگذارند
#علیرضا_دهرویه
@official_sheer
قاصدکهای جوان سر به سرم بگذارند
من به دنبال تو دنبال تو پر خواهم زد
هفت چاقو هم اگر لای پرم بگذارند
#علیرضا_دهرویه
@official_sheer
نشست بر دل تو مهر همدمی دیگر
نشست بر دل من گرد ماتمی دیگر
چه میهمان عزیزی، چراغ روشن کن!
که آمدهست به دیدار من غمی دیگر
چرا زبان بگشایم؟ که دردهای بزرگ
به جز سکوت ندارند مرهمی دیگر
هوای پر زدنم در حصار دنیا نیست
مرا ببر به تماشای عالمی دیگر !
زمان مردنم ای بیوفا به بالینم
فقط بیا که نگاهت کنم کمی دیگر
#سجادسامانی
@official_sheer
نشست بر دل من گرد ماتمی دیگر
چه میهمان عزیزی، چراغ روشن کن!
که آمدهست به دیدار من غمی دیگر
چرا زبان بگشایم؟ که دردهای بزرگ
به جز سکوت ندارند مرهمی دیگر
هوای پر زدنم در حصار دنیا نیست
مرا ببر به تماشای عالمی دیگر !
زمان مردنم ای بیوفا به بالینم
فقط بیا که نگاهت کنم کمی دیگر
#سجادسامانی
@official_sheer
شرمنده ام که شاعر خوبی نبوده ام
وصف تو نیست آنچه برایت سروده ام
زیبایی ات به ظرف غزل جا نمی شود
قد قلم به قامت تو قد نمی دهد
#مسیح_مسیحا
@official_sheer
وصف تو نیست آنچه برایت سروده ام
زیبایی ات به ظرف غزل جا نمی شود
قد قلم به قامت تو قد نمی دهد
#مسیح_مسیحا
@official_sheer
جمعه مرد بی معشوقه ایست .
باپیرهنی چروک ؛
که تنهایی اش را ؛
لای شعرهایش
پک میزند.
فقط عصرها ؛
کمی خاکستری تر…
@official_sheer
باپیرهنی چروک ؛
که تنهایی اش را ؛
لای شعرهایش
پک میزند.
فقط عصرها ؛
کمی خاکستری تر…
@official_sheer
من از خیلی چیز ها می ترسیدم :
از مادیان سپید پدر بزرگ،
از مدیر مدرسه،
از قیافه عبوس شنبه،
چقدر از شنبه ها بیزار بودم .
خوشبختی من از صبح پنجشنبه آغاز می شد،
عصر پنجشنبه تکه اي از بهشت بود،
شب که می شد در دور ترین خواب هایم
طعم صبح جمعه را می چشیدم.
#سهرابسپهری
@official_sheer
از مادیان سپید پدر بزرگ،
از مدیر مدرسه،
از قیافه عبوس شنبه،
چقدر از شنبه ها بیزار بودم .
خوشبختی من از صبح پنجشنبه آغاز می شد،
عصر پنجشنبه تکه اي از بهشت بود،
شب که می شد در دور ترین خواب هایم
طعم صبح جمعه را می چشیدم.
#سهرابسپهری
@official_sheer
با تو حتی راضیم، حاضر به تبعید از بهشت؛
گاز خواهم زد تمام سیب های کال را...
#میثم_رنجبر
@official_sheer
گاز خواهم زد تمام سیب های کال را...
#میثم_رنجبر
@official_sheer
دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت
چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعلهای بود که لرزید ولی جان نگرفت
جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من
مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت
دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
قصهء عاشقی ما سر و سامان نگرفت
هر چه در تجربهء عشق سرم خورد به سنگ
هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت
مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست
قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت
#فاضلنظری
@official_sheer
زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت
چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعلهای بود که لرزید ولی جان نگرفت
جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من
مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت
دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
قصهء عاشقی ما سر و سامان نگرفت
هر چه در تجربهء عشق سرم خورد به سنگ
هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت
مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست
قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت
#فاضلنظری
@official_sheer
من باشم و تو، جمعه، عصر، آخرین روزهای دلپذیر تابستان، سعدی، تکیه داده باشیم به صندلیهای فلزی هنوز گرم مانده از خورشید کم رمق شده و دستت را در جیبت برده باشی و سکهای را بین انگشتانت پیدا کرده باشی و لبخندی در ادامهاش: بریم اینو بندازیم توی حوض ماهیا، آرزو کنیم شاید تابستون تموم نشه، خندیده باشم و بلند شده باشیم و رفته باشیم و سکه را انداخته باشیم و تمام، حالا شاید دیگر تابستان ماندنی شود، فالوده که میخوری؟، با آبلیمو زیاد؟، ها!، که برگشته باشیم و نشسته باشیم و دو کاسهی بزرگ فالوده در دست و پوست لیموهای تازهی فشرده شدهایی که عطرش هوا را پر کرده است و سعدی زیر لب میخواند: روز بسیار و عید خواهد بود، تیر ماه و بهار و تابستان
@official_sheer
@official_sheer