Telegram Web Link
يقين دارم
تو را دوست دارم
من، تو را صادقانه دوست دارم
تو را به دور از غرور
به دور از ريا
مثل كودكي به دور از دروغ
تو را مثل نيمه ي جان
مثل لحظه ي اولين ديدار
اولين بوسه
اولين آغوش
من، تو را عاقلانه دوست دارم

#شیما_سبحانی

@official_sheer
#داستان_کوتاه

طوبی خانم که فوت کرد «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا می رود یک زن دیگر می گیرد. سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می رفت سر خاک.
ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمی رسند که به او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد. حسین آقا که برآشفت «همه» گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر می شود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمی تواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید. «همه» گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور می شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می خواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه می رفت سر خاک.
سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. «همه» گفتند امسال دیگر حسین آقا زن می گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. هر وقت یکی پیشنهاد می داد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا می گفت آن موقع که بچه ها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی زد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده ی پنجشنبه ها سر جایش بود.
«همه» گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه ها هم رفته اند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبی خانم را پر می کند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش هایش حرف های «همه» را نمی شنید.

دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی می گشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:
هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی «تو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمی شود.

#مریم_سمیع_زادگان

@official_sheer
Koja Boodi
Mohsen Chavoshi
هنوزم اون شبای گریه یِ مستی رو یادم هست!

@official_sheer
می‌رود کز ما جدا گردد ولی
جان و دل با اوست هرجا می‌رود..

#رهی_معیری

@official_sheer
#داستان_کوتاه

برای خریدن چند کتاب شعر به آن کتابفروشی رفته بودم که فروشنده من را به طبقه ی بالا راهنمایی کرد که دیدم خود شعر روی صندلی ای نشسته و کتابی را ورق میزند!!
به محض ورودم از جایش بلند شد و خواست راهنمایی کند!
لباس های گله گشاد رنگی و موهایی که جلوی پیشانی اش ریخته بود با آدم حرف میزد!
چقدر رنگ داشت این پریزاد.
نگاه از نگاهش برداشتم و رفتم سراغ کتابها...
به هر کتابی دست می انداختم توضیحی میداد..انگار نشسته بود و همه را خوانده بود.انگار که نه!همه را خوانده بود.

کتابی که قبلا خوانده بودم را انتخاب کردم و صفحه ی مورد نظرم را هم آوردم و گفتم ببخشید این را بخوانید برای من، عینکم همراهم نیست!
شعری از "امید صباغ نو" بود.
موقع خواندن شعر یک دستش را به موهای بافته شده اش که از زیر شال آویزان بود گرفت!
آدم هایی که زیاد شعر میخوانند،ژست خواندن دارند! ژست خواندن اش این بود.
ژست خواندن اش برایم آشنا آمد.
شین اش کمی میزد و بد به دل میچسبید و بدجور مشتاق بودم برایم بخواند
به این بیت که رسید تُن صدایش عوض شد:
"گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدی و همه ی فرضیه ها ریخت به هم"

آن روز گذشت و اشتیاق عجیبی برای خواندن شعر پیدا کرده بودم و دیگر هفته ای دو سه بار میرفتم و کتاب میخریدم!
وقتی دیدم جایی در قفسه ی کتابهایم ندارم گفتم بس است دیگر! باید خود شعر را به خانه ام بیاورم و به گیسویش قافیه ببافم!
کتابی خریدم و در صفحه ی اولش همان شعری را که روز اول برایم خوانده بود به همراه آدرس کافه ای برای چهارشنبه ساعت هشت نوشتم و روی میز جا گذاشتم!
حالا دو سالی هست که از این ماجرا میگذرد و هنوز هم قرار روز چهارشنبه مان سر ساعت برقرار است.

اما راستش دیگر به رفتارهایش اشتیاقی ندارم،
دیگر به بودن اش مشتاق نیستم!
از یک جایی به بعد فهمیدم دیگر به اینکه ابتدای حرف هایش نامم را صدا کند
یا هنگام خستگی دست بر موهای بافته اش بگیرد و شعر بخواند
یا چه میدانم
به همین خندیدن ساده اش... .
مشتاق نیستم.
راستش از یک جایی به بعد
کار از اشتیاق به احتیاج میکشد!
من به خندیدن اش به ژست شعر خواندن اش به بودن اش... مشتاق که نه! محتاجم!
بعضی آدم ها از یک جایی به بعد به بودن با هم  به عاشقانه های پیش پا افتاده و تکراری شان، مشتاق که نه! محتاجند.

#علی_سلطانی

@Official_Sheer
دل من
ساکن دستان تو بود..

#اخوان_ثالث

@Official_Sheer
یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!
اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ

#فاضل_نظری 

@official_sheer
به احمقانه‌ترین شکل ممکن
دلتنگ کسی هستم
که هیچ خیابانی را با او قدم نزده‌ام
اما او در تمام خاطراتِ من
قدم می‌زند ...!

#گروس_عبدالملکیان

@official_sheer
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از مزارعِ پنبه‌ی شیلی ،
تا کارخانه‌ ی شماره ۱۷ شانگهای ،
و زیرِ چرخ خیاطیِ زنی تُرک
پیراهنی بودم ،
که به "تو" فکر می کردم...!

#محمد_عسکری_ساج
@Official_Sheer
Mohsen Chavoshi - Mariz Hali (320)
<unknown>
نه خوابِ راحتی دارم نه مایلم
به بیداری

#چاووشی

@official_sheer
کس به نشان نمی رسد

تیرِ خطاست زندگی

#بیدل‌دهلوی

@official_sheer
دل را قرار نیست
مگر در کنار تو

#حسین_منزوی

@official_sheer
جاوید شبی باید و خوش مهتابی

تا با تو غمی بگویم از هر بابی

#مولانا

@official_sheer
#داستان_کوتاه

شهری بود كه در آن، همه چیز ممنوع بود.
و چون تنها چیزی كه ممنوع نبود بازی الك دولك بود، اهالی ‌شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با بازی الك دولك می‌گذراندند.
و چون قوانین ممنوعیت نه یكباره بلكه به تدریج و همیشه با دلایل كافی وضع شده بودند، كسی دلیلی برای گلایه و شكایت نداشت و اهالی مشكلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.

سال ها گذشت. یك روز بزرگان شهر دیدند كه ضرورتی وجود ندارد كه همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانة كوچه و بازار كردند تا به مردم اطلاع بدهند كه می‌توانند هر كاری دلشان می‌خواهد بكنند.
جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراكز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:
آهای مردم! آهای! بدانید و آگاه باشید كه از حالا به بعد هیچ كاری ممنوع نیست.

مردم كه دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراكنده شدند و بازی الك دولك شان را از سر گرفتند.
جارچی ها دوباره اعلام كردند:
می‌فهمید! شما حالا آزاد هستید كه هر كاری دلتان می‌خواهد، بكنید.
اهالی جواب دادند:
خب! ما داریم الك دولك بازی می‌كنیم.

جارچی ها كارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند كه آنها قبلاً انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند.
ولی اهالی گوش نكردند و همچنان به بازی الك دولك شان ادامه داند؛ بدون لحظه‌ای درنگ.

جارچی ها كه دیدند تلاش شان بی‌نتیجه است، رفتند كه به اُمرا اطلاع دهند.
اُمرا گفتند: كاری ندارد! الك دولك را ممنوع می‌كنیم.
آن وقت بود كه مردم دست به شورش زدند و همة امرای شهر را كشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الك دولك را از سر گرفتند.

#ایتالو_کالووینو

@official_sheer
گویند که هر تیره‌ شبی را سحری هست
گویا سحری نیست شب تیره‌ی ما را..

#طبیب_اصفهانی

@official_sheer
Khodahafez
Erfan Tahmasbi
آشنایِ من
من غریبم بی تو

@official_sheer
صبح امید و پرتو دیدار و بزم مهر
ای دل بیا که این همه اجرِ وفای توست

#هوشنگ_ابتهاج

@official_sheer
2024/09/23 12:24:29
Back to Top
HTML Embed Code: