Telegram Web Link
تو جان منی ، وداع جان آسان نیست

#سعدی

@official_sheer
عیب رندان مکن‌ ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی‌ آن دروَد عاقبت کار که کشت

#حافظ

@official_sheer
همچون انار
خون دل از خویش میخوریم

غم پروریم
حوصله شرح قصه نیست

#فاضل_نظری

@official_sheer
وقت آن کس خوش،که چون برق از گریبانِ وجود
سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت

#صائب_تبریزی

@official_sheer
#داستان_کوتاه

برایش نوشتم "به امید دیدار" نه فقط برای او!
برای همه این را می نویسم. آخر نامه هایم، نوشته هایم و گفته هایم ...
از "خداحافظ" بدم می آید !
یک طور غریبی است با اینکه یعنی خدا نگهدارت باشد. برای من بغض دارد ... بغضی که یاد آور دست هاییست که دیگر لمسش نمی کنم، صورتی که دیگر نمی بوسمش و حتی نامه هایی که دیگر نوشته نمی شود.
به جایش می نویسم "به امید دیدار"

پیش خودم می گویم زمین گرد است، کوه که قسمتش نشد به کوه برسد، ولی لااقلش آدم به آدم می رسد. خودم را اینطور خر می کنم. هر کس خودش را یک طوری خر می کند و من این طور ...! دلم گرم می شود که شاید یک روزی او را دیدم ....
توی خیابان تنه مان به هم خورد، توی مترو، صندلی ام را بهش تعارف کردم یا حتی کنار میله زنانه-مردانه اتوبوس، چشمانمان به هم قفل شد. کسی چه میداند!
برای او هم همین را نوشتم. خندید و گفت: امیدوارم. ولی میدانی که من اینجا توی آمریکا، تو آنجا توی تهران!
بعد نوشت: یک شهاب سنگ دارد به سمت زمین می آید. احتمال اینکه از جو رد شود، تکه تکه نشود، درست بیاید و بیفتد روی خانه ما و ما هم در خانه باشیم و کسی نمیرد، بیشتر از آنست که روزی ما هم دیگر را ببینم!

قهوه اش را که خورد، لبخندی زد. گفت:
کِی فکرش را می کرد. من اینجا توی این کافه تنگ - کنار تو سیگار دود کنم، قهوه هُرت بکشم
و تو برایم شعر بخوانی ...
آن روز که برایم نوشتی "به امید دیدار" پیش خودم گفتم که این آدم دیوانه است
گفتم : دیوانه تر از این می خواستی؟ چیزی نگفت. سیگارش را توی جاسیگاری له کرد و دود را لوله کرد به هوا. دود خورد به صندلی چوبی کهنه ای که از سقف آویزان بود.
موقع رفتن گفت: بی خود نگو به امید دیدار. خداحافظت رفیق!
دست انداخت دور گردنم. گفت: دیگر نمی آیم. به همین قهوه تلخی که با هم خورده ایم قسم. به همه مقدساتت. لطفا فقط نگو به امید دیدار. فیلم هِندیش نکن.
خاکستر سیگارش هنوز توی جاسیگاری داغ بود. فنجان قهوه، لکه های درشت و درازی داشت. انگار یکی با انگشت توی آن نوشته بود: به امید دیدار ....

#مرتضی_برزگر

@official_sheer
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی

جز از رای و فرمان او راه نیست
خور و ماه از این دانش آگاه نیست

#فردوسی

@official_sheer
زندگی حس غریبی است
که یک مرغ مهاجر دارد ...!

#سهراب_سپهری

@official_sheer
ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﻗﻔﺴﯽ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻡ ﺑﺎ ﺭﻧﮓ،
ﻣﯽ ﻓﺮﻭﺷﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺁﻭﺍﺯ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺍﺳﺖ

ﺩﻝ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺗﺎﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﺷﻮﺩ‌

#سهراب_سپهری

@official_sheer
من لبان خويش را
با آتشی مقدس تطهير کردم
تا از عشق سخن بگويم
امّا وقتی دهان گشودم
زبانم بند آمده بود
پيش از آنکه عشق را بشناسم
عادت داشتم نغمه‌های عاشقانه سر دهم
امّا شناختن را که آموختم
کلمات در دهانم ماسيد
و نواهای سينه‌ام
در سکوتی ژرف فرو افتادند...

#جبران_خلیل_جبران

@official_sheer
ندانی که ایران نشست من‌ است
جهان سر به سر زیر دست من است

#فردوسی
@official_sheer
به هر سو رو بگردانی ، بگردانم به جانِ تو

#مولانا

@official_sheer
#داستان_کوتاه

همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد
من در ایستگاه مترو نشسته بودم تا با قطار بعدی بروم سراغ زندگی تکراری ام
که ناگهان صدای خفه و آرامی که کمی هم خنگ به نظر میرسید گفت: ببخشید آقا من گیج شده ام و نمیدانم باید سوار کدام قطار شوم.
راست میگفت بیچاره، گیج شده بود و راه را گم.
گفتم هم مسیریم با من بیا.
دیگر شانه به شانه ام می آمد که راه را گم کند!

شانه به شانه ی کسی تا حالا راه نرفته بودم.
قدش یک هوا از من کوچکتر بود، حس جاذبه داشت پدر سوخته و هی دلم میخواست دست ببرم لای موهایش!
این دست بردن لای مو را خیلی دیده بودم بین دختر پسرهایی که کنج درب قطار می ایستند!
به گوشه ی مژه هایش که نگاه میکردم دلم می ریخت. ای کاش حرف میزد
صدایش بغل کردنی بود!
آن روز با بقیه ی روزهایی که هندزفری میگذاشتم و خیره میشدم به کنجی فرق کرده بود.

مسیر طولانی هر روز داشت مثل یک چشم بر هم زدن میگذشت و هی هر لحظه بیشتر دلم میخواست سر حرف را باز کنم.
اما من مال این حرف ها نبودم و از کودکی به وقت خواستن چیزی لال میشدم و ترجیح میدادم همه چیز یکنواخت باقی بماند.
اما اینبار باید یک غلطی میکردم
و حرف دلم را زدم.

گفتم خانوم من میخواهم بیشتر ببینمتان!
راستش امروز این مسیر تکراری با وجود شما لذت بخش شده بود.. فقط میخواهم کمی بیشتر ببینمتان!
قبول کرد...با همان صدای خفه و آرامش قبول کرد.

قرار بود کمی بیشتر همدیگر را ببینیم اما دیگر کار به جایی رسید که میان شلوغی و ازدحام جز چشم هایمان که خیره بودند به هم هیچ کس را نمیدیدم!
دنیای تکراری ام رنگی شده بود.
صبح با قربان صدقه رفتن بیدار میشدیم و شب را دور از هم ولی با هم به ثانیه میخوابیدیم.

اول قرار بود کمی بیشتر ببینمش اما دیگر جز او کسی را نمیدیدم
قرار بود کمی بیشتر ببینم اش اما آنقدر دیدم اش که تکراری شدم.
آنقدر زیادی بودم که دلش را زدم.
که دیگر تصمیم گرفتیم همدیگر را نبینیم.
که روزی هزار بار به خودم لعنت میگفتم که چرا لال نشدم که دنیای یکنواختم ادامه پیدا نکند.

حالا دیگر تمام مسیرها از تکراری بودن در امده بود و بوی خاطره گرفته بود..
حالا دیگر حال نبود، یکنواخت نبود که بدتر بود که گذشته بود و زندگی با یک مشت حادثه ی جا مانده در مسیر.
زندگی با صدایی خفه و آرام!
عزیزم راستش را اگر بخواهی امروز در ایستگاه مترو یک نفر را دیدم که چشمانش عجیب شبیه چشمان تو بود و صدایش خفه و آرام.

حالا ساعت هاست هر چه این ایستگاه ها را بالا و پایین میروم راهم را پیدا نمیکنم!
به یاد داری که گیج شده بودی و کمکت کردم؟
گیج شده ام، گنگ شده ام  گم شده ام
کمکم میکنی؟!

#علی_سلطانی

@official_sheer
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

#حافظ

@official_sheer
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع

#حافظ

@official_sheer
خوشا صبحی که او آید،   
نِشیند بر سر بالین
تو چشم از خواب بُگشایی،
ببینی شاه شاهانی

#مولانا

@official_sheer
ای کاش
کسی می آمد و غم‌ها را
از قلب
اهالی زمین برمیـداشت

#سهراب_سپهری

@official_sheer
گر چه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

#مولانا

@official_sheer
2024/11/15 16:52:02
Back to Top
HTML Embed Code: