Telegram Web Link
جز قند لبِ یار که آرامشِ جان است
هر قند که خوردیم زیادش به زیان است

#بیدادخراسانی

@official_sheer
لحظه‌ای با تو نشستن به جهان می‌ارزد!

#اميرعباس_خالقوردی

@official_sheer
تو روشناییِ من،
تو آخرین کلماتِ من،
تو حسرتِ من،
تو رویایِ من بودی ...

#ناظم_حکمت

@official_sheer
کاش تو بودی و نبود هر آنچه هست ..

#شفیعی_کدکنی

@official_sheer
‌در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم

#فاضل_نظری

@official_sheer
تو نیستی ...
اما من برایت چای می ریزم!
دیروز هم؛
نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم!
دوست داری بخند،
دوست داری گریه کن،
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش ..
مبهوت من و جهانی کوچکم ..
دیگر چه فرق می نماید؛
باشی یا نباشی!
من با تو زندگی می کنم ..

#رسول_یونان

@official_sheer
چرا گرفته دلت؟
مثل آنکه تنهایی..
چقدر هم تنها!
خیال میکنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستی
دچار یعنی عاشق!
و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک
دچار آبی دریای بی کران باشد!
چه فکر نازک غمناکی..
دچار باید بود..

#سهراب

@official_sheer
و من جهانی دیگر دارم بنام تو...

#سروش_حسن_زاده

@official_sheer
وقتی که داشتم برگه های طلاق رو امضا می کردم؛
برگشتم بهش گفتم:
انگار این صحنه رو قبلا هم دیده بودم!
به این میگن دژاوو! 
فکر می کنم این لحظه چند بار واسم اتفاق افتاده، ما از هم جدا میشیم و بعد بدون اینکه ما متوجه بشیم زمان به عقب بر می گرده، 
و ما دوباره همدیگر رو می بینیم و
بهم علاقه مند میشیم و
پس از چند سال باز به مشکل بر می خوریم و
از هم جدا میشیم،
و بعد دوباره زمان به عقب بر می گرده...
فکر می کنم اگه الان هم دوباره به گذشته برگردم باز هم عاشقت بشم،
من باور دارم که اشتباه خوبی بود، 
چون حس هایی که تجربه کردم و چیزهایی که یاد گرفتم واسم خیلی ارزشمندن.
تنها خواسته ای هم که ازت دارم اینه که نذاری بمیرم، 
به نظرم آدم ها وقتی از دنیا میرن نمی میرن، فقط واسه یه مدت طولانی نیستن، 
وقتی می میرن که فراموش بشن،
وقتی می میرن که هیچ حرفی ازشون زده نشه و کسی به یادشون نیفته، 
پس فراموشم نکن،
این تنها چیزیه که ازت می خوام ...

#روزبه_معین

@official_sheer
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم
تو به سیمای شخص می‌نگری
ما در آثار صنع حیرانیم

#سعدی

@official_sheer
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی زمن و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم

#فروغ_فرخزاد

@official_sheer
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

#کاظم_بهمنی

@official_sheer
قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ
قدر یاران وفادار ندانست دریغ
درد محرومی دیدار مرا کشت افسوس
یار حال من بیمار ندانست دریغ

#وحشی_بافقی

@official_sheer
من تماشاي تو مي کردم و غافل بودم
کز تماشاي تو خلقي به تماشاي منند!
گفته بودي که چرا محو ِ تماشاي مني
و چنان محو که يکدم مُژه بر هم نزني
مُژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز ِ چشم تو به قدر مُژه بر هم زدني..

#هوشنگ_ابتهاج

@official_sheer
زیر باران بیا قدم بزنیم
عمر شب را شبی رقم بزنیم
خسته‌ایم از سکوت حنجره‌ها
زیر باران بیا که دم بزنیم

#منوچهرسعادت‌نوری

@official_sheer
بی هیچ سوالی و جوابی بغلم کن
خسته تر از آنم که بگویم به چه علّت

#یاسرقنبرلو

@official_sheer
#داستان_کوتاه

پری ترشيده بود. 45 سال داشت و سالها بود که توی بايگانی شرکت برادرم کار می کرد. کارش اين بود که نامه های رسيده را دسته بندی و بايگانی می کرد. ظاهرش خيلي بد نبود، بود. صورتش پف داشت و چشم هايش کمي ريز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می پوشيد و اين کفش ها اثر زنانگی اش را کمتر می کرد. يکی دو بار از پچ پچ و خنده منشی شرکت برادرم فهميدم عاشق شده و با يکی سر و سری پيدا کرده اما يک هفته نگذشته بود که با چشمیهای گريان ديدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذيی پاک می کرد. اين اتفاق بی اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما اين آخری ها اتفاق عجيب غريبی افتاد. صبح ها آقايی پری را می رساند سر کار که زيباترين دخترها هم دهان شان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را به عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال ها ناکامی و خواستگار های درب و داغونش را جبران کند. آن روزها احساس می کردم پری روی زمين راه نمی رود..

با اينکه بايگانی کار زيادی نداشت اما پری دائم از پشت ميزش اين طرف و آن طرف می رفت، سر ميز دوستانش می ايستاد و اغلب اين جمله را می شنيدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، يا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که يا همه را به حسادت وامی داشت يا اثر نيروبخشی روی ديگران می گذاشت.

اين روزها اندک دستی هم به صورتش می برد و سايه ملايم آبی روی پلک هايش می زد که او را بيشتر شبيه دخترهای افغان می کرد. ساعت ها برای ما زود می گذشت و برای پری دير چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می کرد و انتظار می کشيد. سر ساعت دو که می شد آقا بهروز می آمد توی شرکت و با حجب و حيا سراغ پری را می گرفت.

همه انگار در اين شادی رابطه با آنها شريکند. منشی شرکت می گفت؛ «بفرمايين. بنشينين. پری الان مياد، اتاق آقای رئيسه.» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشيده و موهايی بين بور و خرمايي روی صندلی می نشست و به کسي نگاه نمی کرد. چشم می دوخت به زمين تا پری بيايد. وقتی پری از اتاق رئيس می آمد بيرون انگار که شوهرش منتظرش است با صميميتی وصف ناپذير می گفت؛ «خوبي الان ميام.» می رفت و کيفش را برمی داشت و با آقابهروز از در می زدند بيرون.

اين حال و هوای عاشقانه تا مدت ها ادامه داشت تا اينکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به ميان می آمد. قرار شد در يک شب دل انگيز تابستانی عروسی در باغي بزرگ گرفته شود. همه بچه هاي شرکت دعوت شدند، حتی رئيس که مطمئن بوديم به دلايل مذهبی در اين گونه مراسم هرگز شرکت نمی کند. بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جايش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف می زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، ميهمان ها از قلم بيفتند و هزار تا چيز ديگر که دخترهای دم بخت تجربه کرده اند.

حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود يک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا اين اطمينان را پيدا کنند که اگر پری با اين بر و رو می تواند شوهر به اين شاخی پيدا کند، پس جای اميدواری برای بقيه بسيار بيشتر است.

آقا بهروز هم طبق روال سابق صبح ها پری را می آورد می رساند و عصرها او را می برد ولی ديالوگ ها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را می ديد بالاخره تکه يی بهش می انداخت؛ درباره داماد بودنش و از اين حرف های بی نمک که به تازه دامادها می زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزديک شد و قرار شد در آخرين جمعه مرداد 78 آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غيبش زد و تمام پس انداز سال ها کار او را با خودش برد.

قرار بود پول هايشان را روی هم بگذارند و يک خانه نقلی بخرند که نشد و بهروز با ايران اير به ترکيه و از آنجا به استراليا رفت و همه ما را بهت زده کرد. روز شنبه نمی دانستيم چطور سر کار برويم و چه جوری توی چشم های پری نگاه کنيم. حتی می ترسيديم بهش زنگ بزنيم. آقای رئيس به منشی گفت؛ «قطعاً پری مدتی نمياد، کسی رو جاش بذارين تا حالش بهتر بشه.» اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه يی شيرينی.

ته چشم هايش پر از اشک بود. شيرينی را به همه حتی به آقاي رئيس تعارف کرد.
منشی که از همه کم حوصله تر و فضول تر بود در ميان بهت و ناباوری همه ما گفت؛ «مگه برگشته؟»

پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نيست. اين چند ماه بهترين روزهای زندگيم بود.» قطره اشک کوچکي از گوشه چشم هايش پايين ريخت.

ما فهميديم راست می گويد. مهم نيست که سر همه ما کلاه رفته بود، مهم اين بود که ما ماه ها روی ابرها بوديم و با حال و هوای پری حال می کرديم.

#احمد_غلامی


@official_sheer
2024/09/27 01:27:06
Back to Top
HTML Embed Code: