ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست ،
گاهی هم تو دل میباختی...
#فاضل_نظری
@official_sheer
بد نبود ای دوست ،
گاهی هم تو دل میباختی...
#فاضل_نظری
@official_sheer
#داستان_کوتاه
پدربزرگم دوست داشت رام کنندهی حیوانات وحشی شود تا همهی آنهایی که به او اعتماد نداشتند و اذیتش کردند، عصبانی کند. هرگز در این باره صحبت نکرد. پدربزرگ در یک برکهی کوچک مرغابی نگهداری میکرد.
حالا مرده از بس که در نوشیدن زیادهروی کرد. به یکباره در زندگیاش فهمید که رامکنندهی حیوانات نیست، از آن ساعت که پی برد، ورودیه به سیرک خیلی گران شده. با دختری زیبا ازدواج کرد و در یک تقویم دربارهی آب و هوا، رطوبت و نیروی باد یادداشت می نوشت. پس از مرگش، پولهایش را تقسیم کردند. حالا همه، چیزی از پدربزرگ دارند.
یکی از خوانندگان روزنامه به تازگی از مسئول هیات تحریریه پرسید که آیا امکان پذیر است، در۴۳ سالگی و بدون معلومات پیشین، فلوت زدن را آموخت. برحسب اتفاق پاسخ دادند البته کسی را میشناسد که در ۶۴ سالگی، استقامت، عشق و شکیبایی آموخت. هنگامی که مرد، او دیگر هیچ کس نبود. کوچکتر شد. خودخواهیاش را ازدست داد و بیشتر و بیشتر عقلش را و همین طور نیرو و آبی که نگهداری میکرد و کفشهایی را که میپوشید. هنگامی که مرد، او دیگر هیچ کس نبود. او مرده بود.
در سن پیری خاک سپاری زیادی را دیده بود. خونسرد و جنبان روی صندلی کلیسا مینشست و کلاهش را دردست میچرخاند.
خوابش، نامنظم بود. هرجا میرسید به خواب میرفت و کمی بعد دوباره بیدار میشد. شیرها در خوابهایش ناپدید شده بودند و رویاها با شیرها بودند. او دیگر هیچ چیزی نمیدانست. هنگامی که با دختر زیبا بود به پیشخدمت زن رستوران انعام زیادی میداد.
حالا، پولهایش تقسیم شده. نوههایش، شیرها را با خود بردند و خیلی دقیق آنها را در رختخوابشان پنهان میکنند. آن دیگر مال او و ما شد. کسی هرگز به پدربزرگ نگفت که عاقل نشده. ولی پیر شده بود. خیلی مهم است که آدم پیر شود. این دردآور است که شیرها مجبورند بروند. شیرها آرام رفته بودند و پدربزرگ متوجه نشد. او مرده بود، از بس که در نوشیدن زیادهروی کرد.
#پیتر_بیکسل
ترجمه فرانک آرتا
@official_sheer
پدربزرگم دوست داشت رام کنندهی حیوانات وحشی شود تا همهی آنهایی که به او اعتماد نداشتند و اذیتش کردند، عصبانی کند. هرگز در این باره صحبت نکرد. پدربزرگ در یک برکهی کوچک مرغابی نگهداری میکرد.
حالا مرده از بس که در نوشیدن زیادهروی کرد. به یکباره در زندگیاش فهمید که رامکنندهی حیوانات نیست، از آن ساعت که پی برد، ورودیه به سیرک خیلی گران شده. با دختری زیبا ازدواج کرد و در یک تقویم دربارهی آب و هوا، رطوبت و نیروی باد یادداشت می نوشت. پس از مرگش، پولهایش را تقسیم کردند. حالا همه، چیزی از پدربزرگ دارند.
یکی از خوانندگان روزنامه به تازگی از مسئول هیات تحریریه پرسید که آیا امکان پذیر است، در۴۳ سالگی و بدون معلومات پیشین، فلوت زدن را آموخت. برحسب اتفاق پاسخ دادند البته کسی را میشناسد که در ۶۴ سالگی، استقامت، عشق و شکیبایی آموخت. هنگامی که مرد، او دیگر هیچ کس نبود. کوچکتر شد. خودخواهیاش را ازدست داد و بیشتر و بیشتر عقلش را و همین طور نیرو و آبی که نگهداری میکرد و کفشهایی را که میپوشید. هنگامی که مرد، او دیگر هیچ کس نبود. او مرده بود.
در سن پیری خاک سپاری زیادی را دیده بود. خونسرد و جنبان روی صندلی کلیسا مینشست و کلاهش را دردست میچرخاند.
خوابش، نامنظم بود. هرجا میرسید به خواب میرفت و کمی بعد دوباره بیدار میشد. شیرها در خوابهایش ناپدید شده بودند و رویاها با شیرها بودند. او دیگر هیچ چیزی نمیدانست. هنگامی که با دختر زیبا بود به پیشخدمت زن رستوران انعام زیادی میداد.
حالا، پولهایش تقسیم شده. نوههایش، شیرها را با خود بردند و خیلی دقیق آنها را در رختخوابشان پنهان میکنند. آن دیگر مال او و ما شد. کسی هرگز به پدربزرگ نگفت که عاقل نشده. ولی پیر شده بود. خیلی مهم است که آدم پیر شود. این دردآور است که شیرها مجبورند بروند. شیرها آرام رفته بودند و پدربزرگ متوجه نشد. او مرده بود، از بس که در نوشیدن زیادهروی کرد.
#پیتر_بیکسل
ترجمه فرانک آرتا
@official_sheer
بین ما دیگر جنگی نمانده
گلوی من دریده
پیشانی تو چاک خورده
و عشق در سینه هامان مرده است
جنازه هایی که بر دوش می برند
امیدهای بر گِل نشسته ی بچه های ماست
#نیکی_فیروزکوهی
@official_sheer
گلوی من دریده
پیشانی تو چاک خورده
و عشق در سینه هامان مرده است
جنازه هایی که بر دوش می برند
امیدهای بر گِل نشسته ی بچه های ماست
#نیکی_فیروزکوهی
@official_sheer
#داستان_کوتاه
نشسته بودم کنار پنجره و داشتم محوطه دانشکده رو نگاه میکردم،
درِ کلاس باز شد و اومد نشست رو به روم،
یه لحظه جا خوردم، موهاشو کوتاه کرده بود، انقدر کوتاه که اگه دست میبردی
لای موهاش از بین انگشت های دستت؛
هیچ تارِ مویی بیرون نمیزد.
قبل از اینکه حرفی بزنم خندید گفت چیه؟
توام مثه بقیه میخوای بگی موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد؟
میخوای بگی اونجوری خیلی جذاب تر بودی؟
هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم،
ادامه داد از صبح که اومدم دانشگاه
هر کدوم از بچه ها که منو میبینن همینو بهم میگن!
گفتم خب راست میگن دیگه موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد،
یکم اومد نزدیک تر زل زد تو چشمام،
گفت یه سوال دارم ..
سرمو تکون دادم که سوالت چیه؟
گفت چرا قبل از اینکه کوتاه کنم؛
یبار بهم نگفتی موهات قشنگه؟
چرا حتی یبار به زبون نیاوردی که فلانی موی بلند بهت میاد؟
راست میگفت، تا حالا بهش نگفته بودم،
پا شد و از کلاس رفت بیرون،
فردای اونروز ندیدمش توی دانشگاه،
بچه ها گفتن دیروز کارای انصرافش انجام شد؛
و رفت واسه همیشه.
یکم ناراحت شدم اما بعد یادم رفت،
یه هفته از رفتنش گذشت،
من کلاسهای روز دوشنبه رو بخاطر اینکه تا ظهر سرکار بودم دیر میرسیدم دانشگاه،
اون دوشنبه وقتی رفتم سر کلاس دیگه اون صندلیِ ردیفِ آخر کنارِ پنجره برام خالی نبود!
وقتی با بچه ها نشسته بودیم به حرف زدن،
دیگه کسی نبود با یه لیوان نسکافه بیاد کنارم بشینه و وقتی داشتم الکی مخالفت میکردم و حرفای غیر منطقی میزدم با حرفام موافق باشه، دیگه کسی نبود یک ساعت توی سلف منتظر بشینه و از کلاسش بزنه که تنها ناهار نخورم، دیگه هیچ خبری از این اهمیت دادن ها نبود،
اما من اینارو وقتی فهمیدم که رفته بود،
واسه همیشه رفته بود، انقدر ندیدمش که رفت!
میدونی ما بعضی وقتا اون کسی که باید ببینیم رو نمیبینیم،
حسش نمیکنیم، انقدر بهش اهمیت نمیدیم که سرد میشه، ذوقش کور میشه!
مگه آدم چقدر تحمل داره؟
وقتی یه نفر بهت اهمیت میده نیاز داره که گاهی به روش بیاری،
بهش بفهمونی فلانی حواسم هستا،
حتی بعضی وقتا آدم جلوی آینه که می ایسته، خودش رو از چشم اون کسی میبینه که بخاطر اون توی ظاهرش تغییر ایجاد کرده،
نیاز داره یه جور دیگه نگاهش کنی،
یه کلمه بگی فلانی امروز فرق کردی،
آدم نیاز داره، میفهمی؟
این نیاز اگه برطرف نشه برای همیشه میره،
اول رفتنش رو باور نمیکنی، چون انقدر حضور داشته،
انقدر پررنگ بوده که هیچ وقت فکر نمیکردی بذاره بره!
#علی_سلطانی
@official_sheer
نشسته بودم کنار پنجره و داشتم محوطه دانشکده رو نگاه میکردم،
درِ کلاس باز شد و اومد نشست رو به روم،
یه لحظه جا خوردم، موهاشو کوتاه کرده بود، انقدر کوتاه که اگه دست میبردی
لای موهاش از بین انگشت های دستت؛
هیچ تارِ مویی بیرون نمیزد.
قبل از اینکه حرفی بزنم خندید گفت چیه؟
توام مثه بقیه میخوای بگی موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد؟
میخوای بگی اونجوری خیلی جذاب تر بودی؟
هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم،
ادامه داد از صبح که اومدم دانشگاه
هر کدوم از بچه ها که منو میبینن همینو بهم میگن!
گفتم خب راست میگن دیگه موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد،
یکم اومد نزدیک تر زل زد تو چشمام،
گفت یه سوال دارم ..
سرمو تکون دادم که سوالت چیه؟
گفت چرا قبل از اینکه کوتاه کنم؛
یبار بهم نگفتی موهات قشنگه؟
چرا حتی یبار به زبون نیاوردی که فلانی موی بلند بهت میاد؟
راست میگفت، تا حالا بهش نگفته بودم،
پا شد و از کلاس رفت بیرون،
فردای اونروز ندیدمش توی دانشگاه،
بچه ها گفتن دیروز کارای انصرافش انجام شد؛
و رفت واسه همیشه.
یکم ناراحت شدم اما بعد یادم رفت،
یه هفته از رفتنش گذشت،
من کلاسهای روز دوشنبه رو بخاطر اینکه تا ظهر سرکار بودم دیر میرسیدم دانشگاه،
اون دوشنبه وقتی رفتم سر کلاس دیگه اون صندلیِ ردیفِ آخر کنارِ پنجره برام خالی نبود!
وقتی با بچه ها نشسته بودیم به حرف زدن،
دیگه کسی نبود با یه لیوان نسکافه بیاد کنارم بشینه و وقتی داشتم الکی مخالفت میکردم و حرفای غیر منطقی میزدم با حرفام موافق باشه، دیگه کسی نبود یک ساعت توی سلف منتظر بشینه و از کلاسش بزنه که تنها ناهار نخورم، دیگه هیچ خبری از این اهمیت دادن ها نبود،
اما من اینارو وقتی فهمیدم که رفته بود،
واسه همیشه رفته بود، انقدر ندیدمش که رفت!
میدونی ما بعضی وقتا اون کسی که باید ببینیم رو نمیبینیم،
حسش نمیکنیم، انقدر بهش اهمیت نمیدیم که سرد میشه، ذوقش کور میشه!
مگه آدم چقدر تحمل داره؟
وقتی یه نفر بهت اهمیت میده نیاز داره که گاهی به روش بیاری،
بهش بفهمونی فلانی حواسم هستا،
حتی بعضی وقتا آدم جلوی آینه که می ایسته، خودش رو از چشم اون کسی میبینه که بخاطر اون توی ظاهرش تغییر ایجاد کرده،
نیاز داره یه جور دیگه نگاهش کنی،
یه کلمه بگی فلانی امروز فرق کردی،
آدم نیاز داره، میفهمی؟
این نیاز اگه برطرف نشه برای همیشه میره،
اول رفتنش رو باور نمیکنی، چون انقدر حضور داشته،
انقدر پررنگ بوده که هیچ وقت فکر نمیکردی بذاره بره!
#علی_سلطانی
@official_sheer