Telegram Web Link
جـان و دل از عاشقان می‌خواستند
جان و دل را می‌سپارم روز و شب

#مولانا

@official_sheer
#داستان_کوتاه

وقتی که مُردی من خیلی بچه بودم. بهم می گفتن بابات رفته پیشِ خدا، رفته سفر... زود برمیگرده ... نمی دونستم مرگ چیه تا اینکه چند وقت بعدش وسط بازی کردن، دیدم دو سه تا از بچه های فامیل در گوشی حرف می زنن و منو نگاه میکنن. چند دقیقه بعد یکی شون اومد سمتمو پرسید:«علی راس میگن بابات مرده؟! ..» به تته پته افتاده بودم، گفتم دروغه، بابام رفته پیش خدا. اون نمرده!

بچه ها بهم خندیدن.. بغضم گرفته بود، دویدم رفتم خونه عمه منیر و اون شب تا صبح توو جام گریه کردم. اون روز اولین باری بود که فهمیدم از دست دادن یعنی چی. بعد از اون بازم هر روز رفتم توی کوچه و فوتبال بازی کردم که بهم نگن بچه یتیم ِ بی عرضه! ... یه مدت بعد هم رفتم مدرسه. وقتی که معلممون پرسید شغل پدر؟ با صدای بلند گفتم آقا اجازه رفته پیش خدا. اینو که گفتم دوباره همه بچه ها شروع کردن به پچ پچ کردن و در گوش همدیگه حرف زدن!.. دیگه همه می دونستن! وقتی که می رفتیم کلاسای بالاتر و معلم جدید سال بعد دوباره شغل پدرو می پرسید، همیشه یکی بود که قبل من جواب بده:«اجازه اقا، صابری بابا نداره.»

من از اونجا بود که فهمیدم، ادم نباید نداشته هاشو به کسی بگه ...  از اونجا بود که فهمیدم مردن یعنی چی! وقتی لوح تقدیر شاگرد اولیمو گرفتم، مامانِ محمدی رو دیدم که نیشگونش میگرفت و میگفت نگا کن این بابا نداره ولی درس خونه!... اون موقع یاد گرفتم هرچیزیم که داشته باشی، آدما به نداشته هات بیشتر توجه میکنن! ...

خودمونیما بابا! شاید اگه اونقدر زود نمی رفتی، اگه بهم نمی گفتن بچه یتیم و بهم نمی خندیدن فوتبال بازی کردنم اونقد خوب نمی شد ... شاید ردیف اول نمی نشستم که در گوشی حرف زدن بقیه رو موقع سوال پرسیدنای اولِ سال نبینمو درس خون نمی شدم... بیچاره محمدی! شاید اگه تو بودی انقد بخاطر نمره های من از مامانش کتک نمی خورد... بابا؟ خوبی خودت؟... اومدم بگم دیگه ازت عصبانی نیستم ...

#الهه_سادات_موسوی

@official_sheer
مـضــطــرب حـال مـگـــردان

م‍ـــن ســـرگـــردان را ...


#حافظ

@official_sheer
دلم گرفته، به دلتنگی شبانه قسم !
به گیسوان سیاه تو روی شانه قسم !

تو بهترین غزل عاشقانه را با چشم
سروده ای، به غزلهای عاشقانه قسم ...

#سجاد_سامانی

@official_sheer
ای نی! چه کشیدی مگر از خلق که هر دم
ما آه کشیدیم و تو فریاد کشیدی

#فاضل_نظری

@official_sheer
دوش آن نامهربان احوال ما پرسید و رفت
صد سُخن سر کرد اما یک سخن نشنید و رفت!

#صائب_تبریزی

@official_sheer
و من چگونه
بی تو
نگیرد دلم...

#حسین_منزوی

@official_sheer
جریمه کرده ای مرا؟ بی تو نفس نمیکشم!
تَرکه بزن!جریمه کُن! پا ز تو پس نمیکشم

هرچه پِیِ تو می دوم باز به "بی تو " می رسم
کوه به کوه می رسد باز به تو نمیرسم

راهِ مرا اشاره شو من به کجا رسیده ام؟
هرچه دویده ام تو را خسته شدم ، ندیده ام

دامن خسته ام پُر از گرد تمام جاده ها
زیر نگاه تشنه گمشده ها، پیاده ها...

باز به یک هوای خود رخت مرا تکان بده
بین هزار آشنا سمت مرا نشان بده

سنگ نباش و خط بزن قصه باطل مرا
ترکه بزن جریمه کن ترک نکن دل مرا...


#حضرت_مولانا

@official_sheer
کسی بهلول را گفت:
تا چند می خواهی در جنون باشی ؟
لحظه ای بخود آی و راه عقل در پیش گیر.
بهلول گفت: این روز ها بدنبال عقل رفتن
خیلی: ” جنون” می خواهد…!!!!! “



زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن

آزمودم عقل دور اندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را

#مولانا

@official_sheer
من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش

#سعدی

@official_sheer
چرا بیهوده می‌کوشی که بگریزی ز آغوشم
ازین سوزنده‌تر هرگز نخواهی یافت آغوشی

#فروغ_فرخزاد

@official_sheer
خورشید رخا سایه ز ما باز گرفتی
وز من نظر مهر و وفا باز گرفتی

وجهی که بدان وجه توان زیست نداریم
جز روی تو آن نیز ز ما باز گرفتی


#سلمان_ساوجی

@official_sheer
#داستان_کوتاه

هیچ وقت اون کریسمس یادم نمیره!
وقتی به دنیا اومدم پدرم اسمم رو گذاشت آرتور، بخاطر علاقه ای که به آرتورشاه داشت! هر وقت بغلم میکرد میگفت: آرتورشاه، پسرم تو باید سعی کنی همیشه برنده باشی. برخلاف حرف پدرم من همیشه یه بازنده بودم، این قابلیت رو از بچگی نمایان کردم، اما در همسایگی ما خانواده ای زندگی میکردن که یه پسر هم سن و سال من داشتن، بدجوری بهش حسودیم میشد، اسمش سام بود، از اون بچه خوشگل ها که انواع خوش شانسی ها رو به ارث بردن. من و سام تو همه مسابقاتی که توی شهرمون برگزار میشد شرکت میکردیم، از شنا و دوچرخه سواری گرفته تا نقاشی، پدرم هم همیشه بین تماشاچی ها بود و فریاد میزد: آرتور شاه، آرتور شاه!

اما من هیچ وقت نبردم و همیشه سام قهرمان می شد، بعد از هر شکست احساس میکردم پدرم چند سال پیرتر شده. تا اینکه یه روز ما رو واسه گروه سرود شب کریسمس انتخاب کردن، قرار بود در سرود فقط یه نفر تک خوانی کنه، واسه همین رقابت شدیدی بین من و سام درگرفت، تا جایی که مربی روزی چند ساعت با ما تمرین می کرد، اما در آخر سام انتخاب شد، دوست داشتم بزنم گردنش رو بشکنم. سرشار از مالیخولیا برگشتم خونه اما نتونستم به پدرم بگم باز شکست خوردم، گفتم من انتخاب شدم و شب کریسمس من می خونم. پدرم در حالی که چشم هاش برق می زد گفت: آرتور شاه!

شب کریسمس رسید و می دونستم که اگه حرکتی نزنم بدون شک پدرم سکته می کنه، واسه همین چند ساعت قبل از اجرا با یه نقشه از پیش کشیده شده وقتی سام رفت تو انباری تا لباس عوض کنه، در رو از پشت روش قفل کردم و کلید رو انداختم توی توالت و سیفون رو کشیدم! اون شب کلی تماشاچی اومده بود، تا چند دقیقه قبل از اجرا منتظر سام موندیم و وقتی مربی دید خبری ازش نیست به من گفت تو بخون. از خوشحالی بال درآوردم، بالاخره داشتم برنده میشدم، ولی یکهو سروکله سام پیدا شد، نفهمیدم چطور در رو باز کرد ولی هرچی بود مربی گفت که اون بخونه. سرود شروع شد اما وقتی نوبت سام شد، نخوند، خیره مونده بود به کف زمین، مربی به من اشاره کرد، من خوندم و همه کلی کیف کردن، درطول اجرا نگاهم به پدرم بود که اشک می ریخت، حس می کردم توی دلش داره میگه: آرتور شاه.

بعد از اینکه اجرا تموم شد، سام به بچه ها گفت که سرما خورده اما فقط من میدونستم که سرما نخورده بود، بعد از اون اتفاق من و سام دیگه با هم حرف نزدیم. سام و خانواده اش از شهر ما رفتن، پدر من هم فوت کرد و دیگه نه من توی مسابقه ای شرکت کردم و نه دیگه کسی بهم گفت آرتور شاه! چند سال بعد که سام رو دیدم بهم گفت که قفل اون انباری رو پدرت شکست.

#روزبه_معين

@official_sheer
فأنا لا أملكُ في‌الدنيا
إلا عينيک و أحزاني...

و در این دنیا
دیگر چیزی جز «چشمانت»
و «غم‌هایم» برایم باقی نمانده...

#نزارقبانی

@official_sheer
 
بی کیمیای مستی، تبدیل غم محال است

یا می حلال فرما یا غم حرام گردان
 
#نظیری_نیشابوری

@official_sheer
از من صبوری بیش‌ازین دیگر نمی‌آید
می‌میرم و عمرِ جدایی سر نمی‌آید

#حسین_دهنوی

@official_sheer
2024/09/27 13:31:37
Back to Top
HTML Embed Code: