در بن چاهی همی بودم نگون
در دو عالم هم نمیگنجم کنون
آفرینها بر تو بادا ای خدا
ناگهان کردی مرا از غم جدا
گر سر هر موی من گردد زبان
شکر های تو نیاید در بیان
#مولانا
@official_sheer
در دو عالم هم نمیگنجم کنون
آفرینها بر تو بادا ای خدا
ناگهان کردی مرا از غم جدا
گر سر هر موی من گردد زبان
شکر های تو نیاید در بیان
#مولانا
@official_sheer
گویمت شرط نیکنامی چیست
زانکه این نکته بایدت خواندن
خاری از پای عاجزی کندن
گردی از دامنی بیفشاندن
#پروین_اعتصامی
@official_sheer
زانکه این نکته بایدت خواندن
خاری از پای عاجزی کندن
گردی از دامنی بیفشاندن
#پروین_اعتصامی
@official_sheer
#داستان_کوتاه
وقتی بیست سالم بود،
همان روزهایی که همه چیز طعم تازه ای داره
و به معنای واقعی جوان هستی،
واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد،
از اون عشق های اساطیری،
عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم،
سلطان دلبری و غرور، تقریبا همه ی دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود.
حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد،
می دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!
آخه 'هه' هم شد جواب؟
استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد.
اما خب من فکر می کردم یه جورایی بهم علاقه داره،
گاهی وقت ها وسط کلاس حس می کردم داره من رو یواشکی دید می زنه،
ولی تا بر می گشتم داشت تخته رو نگاه می کرد
و با دوستش ریز ریز می خندید،
توی اون مدتی که همکلاسی بودیم
من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.
تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم 'باغ آلبالو' اثر 'چخوف' رو انتخاب می کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه،
البته من هیچ وقت از هنرم سو استفاده نمی کردم و این کار رو برخلاف اخلاق مداری یه هنرمند می دونستم،
ولی می تونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم،
با اینکه حدس می زدم شاید کنف شم
و به گفتن یک 'هه' قناعت کنه،
ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم،
اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ...واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟
گفتم: نه! نقش آنیا،دختر مادام رانوسکی.
گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!
گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا!
خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبح ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می شدم، عطر می زدم، کلی به خودم می رسیدم،
سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت ها بهش خیره می موندم و در آخر تمرین تئاتر،
گفتگو های دلپذیری بین ما شکل می گرفت.
کاش آن روزها تموم نمی شد،
چون زمان تکرار شدنی نیست،
دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی شم، فقط می تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم...
تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد؛
و تراژدیک ترین اثر واسه من رقم خورد،
چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان های ویژه رو دعوت می کردیم،
از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم،
از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم،
بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!
#روزبه_معین
@official_sheer
وقتی بیست سالم بود،
همان روزهایی که همه چیز طعم تازه ای داره
و به معنای واقعی جوان هستی،
واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد،
از اون عشق های اساطیری،
عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم،
سلطان دلبری و غرور، تقریبا همه ی دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود.
حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد،
می دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!
آخه 'هه' هم شد جواب؟
استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد.
اما خب من فکر می کردم یه جورایی بهم علاقه داره،
گاهی وقت ها وسط کلاس حس می کردم داره من رو یواشکی دید می زنه،
ولی تا بر می گشتم داشت تخته رو نگاه می کرد
و با دوستش ریز ریز می خندید،
توی اون مدتی که همکلاسی بودیم
من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.
تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم 'باغ آلبالو' اثر 'چخوف' رو انتخاب می کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه،
البته من هیچ وقت از هنرم سو استفاده نمی کردم و این کار رو برخلاف اخلاق مداری یه هنرمند می دونستم،
ولی می تونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم،
با اینکه حدس می زدم شاید کنف شم
و به گفتن یک 'هه' قناعت کنه،
ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم،
اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ...واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟
گفتم: نه! نقش آنیا،دختر مادام رانوسکی.
گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!
گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا!
خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبح ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می شدم، عطر می زدم، کلی به خودم می رسیدم،
سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت ها بهش خیره می موندم و در آخر تمرین تئاتر،
گفتگو های دلپذیری بین ما شکل می گرفت.
کاش آن روزها تموم نمی شد،
چون زمان تکرار شدنی نیست،
دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی شم، فقط می تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم...
تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد؛
و تراژدیک ترین اثر واسه من رقم خورد،
چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان های ویژه رو دعوت می کردیم،
از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم،
از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم،
بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!
#روزبه_معین
@official_sheer
با محبوبم در یک شهر زندگی میکنم
بین ما
چند خیابان
چندین خانه
یک پل هوایی
دریاچهای کوچک
و صدها هزار آدمند
#نیکی_فیروزکوهی
@official_sheer
بین ما
چند خیابان
چندین خانه
یک پل هوایی
دریاچهای کوچک
و صدها هزار آدمند
#نیکی_فیروزکوهی
@official_sheer
حضور عشق هم مثل نسیمیمیوزید، آری
تو میگویی نبود،
اما یقین دارم که آنجا بود
#حسین_منزوی
@official_sheer
تو میگویی نبود،
اما یقین دارم که آنجا بود
#حسین_منزوی
@official_sheer
همه ی ما فقط حسرت بی پایان یک
اتفاق ساده ایم که جهان را بی جهت،
یک جور عجیبی جدی گرفته ایم!
#سید_علی_صالحی
@official_sheer
اتفاق ساده ایم که جهان را بی جهت،
یک جور عجیبی جدی گرفته ایم!
#سید_علی_صالحی
@official_sheer
باد نجوا می کند در گوش برگ
سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید
راه دوری نیست
پیدایم کنید
#فریدون_مشیری
@official_sheer
سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید
راه دوری نیست
پیدایم کنید
#فریدون_مشیری
@official_sheer
آدمی که با تبر عشق دو نیم شده باشد، همیشه نیمیش هست و نیمیش نیست. بدبختی اینجاست که نمی داند نیمه ی زنده کدام است.
#عباسمعروفی
@official_sheer
#عباسمعروفی
@official_sheer
کمی طاقت بیاور
ما دوباره دستهامان را به طلوع آغشته خواهیم کرد
ما دوباره در خانهی بهار
ما دوباره در کوچهی یاس جانی تازه خواهیم یافت
#شیما_سبحانی
@official_sheer
ما دوباره دستهامان را به طلوع آغشته خواهیم کرد
ما دوباره در خانهی بهار
ما دوباره در کوچهی یاس جانی تازه خواهیم یافت
#شیما_سبحانی
@official_sheer