من قَبلِکِ کان العالمُ نثراً ثم أتیتِ فکان الشِّعْرْ
پیش از تو جهان نثر بود
آمدی ، شعر شد .
#نزارقبانی
@official_sheer
پیش از تو جهان نثر بود
آمدی ، شعر شد .
#نزارقبانی
@official_sheer
حالِ بیدار شدن نیست !
با خیالِ تو باید
خوابید ؛
رویا دید ؛
صبح ارزانى مردم
دلِ من خوابِ تو را میخواهد ...
#لیلامقربی
@official_sheer
با خیالِ تو باید
خوابید ؛
رویا دید ؛
صبح ارزانى مردم
دلِ من خوابِ تو را میخواهد ...
#لیلامقربی
@official_sheer
اندر دل من بدین عیانی که تویی
وز دیده من بدین نهانی که تویی
وصاف ترا وصف نداند کردن
تو خود به صفات خود چنانی که تویی
#خواجه_عبدالله_انصاری
@official_sheer
وز دیده من بدین نهانی که تویی
وصاف ترا وصف نداند کردن
تو خود به صفات خود چنانی که تویی
#خواجه_عبدالله_انصاری
@official_sheer
#داستان_کوتاه
تیک تاک عقربه های زمان خبر از لحظه ی رسیدنش میداد، جلوی آینه ایستاد، برای آخرین بار نگاهی به سر و وضعش انداخت، لبخند زد لبخندی از روی رضایت...
از اتاق بیرون آمد، به میز شامی که چیده بود نگاهی کرد، همه چیز آماده بود برای یک شب به یاد ماندنی...
پشت میز نشست و دوباره برخاست.. نه همه چیز باید زیبا باشد حتی طرز نشستن و برخاستن.. چند بار نشست و برخاست تا اینکه به آن شیوه ای که میخواست رسید..
ثانیه ها و دقیقه ها به کندی سپری میشدند.. نیم ساعت گذشت و خبری از او نشد.. به خود دلداری میداد و میگفت" خواهد آمد"... یک ساعت گذشت.. اشک در چشمانش حلقه زد.. دیگر مطمئن شد که انتظارش بیهوده است.. میز شام را با حرص شدید به هم ریخت.. صدای دلخراش شکسته شدن ظرف ها با صدای گریه هایش در هم آمیخت...
گریه کنان، باز جلوی آینه ایستاد و آرایش صورتش را با عصبانیت پاک کرد...
لحظاتی بعد...
در میان سکوت غمبارش، صدایی به گوشش خورد... زنگ خانه به صدا درآمد.
#فاطمه_ایرانی
@official_sheer
تیک تاک عقربه های زمان خبر از لحظه ی رسیدنش میداد، جلوی آینه ایستاد، برای آخرین بار نگاهی به سر و وضعش انداخت، لبخند زد لبخندی از روی رضایت...
از اتاق بیرون آمد، به میز شامی که چیده بود نگاهی کرد، همه چیز آماده بود برای یک شب به یاد ماندنی...
پشت میز نشست و دوباره برخاست.. نه همه چیز باید زیبا باشد حتی طرز نشستن و برخاستن.. چند بار نشست و برخاست تا اینکه به آن شیوه ای که میخواست رسید..
ثانیه ها و دقیقه ها به کندی سپری میشدند.. نیم ساعت گذشت و خبری از او نشد.. به خود دلداری میداد و میگفت" خواهد آمد"... یک ساعت گذشت.. اشک در چشمانش حلقه زد.. دیگر مطمئن شد که انتظارش بیهوده است.. میز شام را با حرص شدید به هم ریخت.. صدای دلخراش شکسته شدن ظرف ها با صدای گریه هایش در هم آمیخت...
گریه کنان، باز جلوی آینه ایستاد و آرایش صورتش را با عصبانیت پاک کرد...
لحظاتی بعد...
در میان سکوت غمبارش، صدایی به گوشش خورد... زنگ خانه به صدا درآمد.
#فاطمه_ایرانی
@official_sheer
تا یار برفت صبر از من برمید
وز هر مژه ام هزار خونابه چکید
گوئی نتوانم که ببینم بازش
تا کور شود هر آنکه نتواند دید
#عبیدزاکانی
@official_sheer
وز هر مژه ام هزار خونابه چکید
گوئی نتوانم که ببینم بازش
تا کور شود هر آنکه نتواند دید
#عبیدزاکانی
@official_sheer
داستان من و چشمان توداستان پسری است
که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی مینشیند و از پشت شیشه دوچرخهای را میبیند
که سالها برای خودش بود.
با آن دوچرخه تمام کوچههای شهر را میگشت،
از کنار رودخانه آواز کنان عبور میکرد،
سربالاییها را با همهی قدرت رکاب میزد
و در سرپایینیها دستانش را باز میکرد
از میان سروها و کاجها میگذشت و
بلند بلند میخندید!
داستان من و چشمان تو
داستان آن پسر و دوچرخه است،
پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه فروشی
در خیالش رکاب میزند!
میخندد، رکاب میزند،میگرید،
رکاب میزند،رکاب میزند..!
#روزبهمعین
@official_sheer
که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی مینشیند و از پشت شیشه دوچرخهای را میبیند
که سالها برای خودش بود.
با آن دوچرخه تمام کوچههای شهر را میگشت،
از کنار رودخانه آواز کنان عبور میکرد،
سربالاییها را با همهی قدرت رکاب میزد
و در سرپایینیها دستانش را باز میکرد
از میان سروها و کاجها میگذشت و
بلند بلند میخندید!
داستان من و چشمان تو
داستان آن پسر و دوچرخه است،
پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه فروشی
در خیالش رکاب میزند!
میخندد، رکاب میزند،میگرید،
رکاب میزند،رکاب میزند..!
#روزبهمعین
@official_sheer
صدای ترانه ای غمگین
در رادیو شنیده می شود
و من به چیزی غیر تو فکر نمی کنم.
زنده ماندن در روز هایی که
این قدر از تو دور افتاده ام
کار آسانی نیست…
#ناظم_حکمت
@official_sheer
در رادیو شنیده می شود
و من به چیزی غیر تو فکر نمی کنم.
زنده ماندن در روز هایی که
این قدر از تو دور افتاده ام
کار آسانی نیست…
#ناظم_حکمت
@official_sheer