#داستان_کوتاه
ايستگاه امام خميني بودم، تو شلوغ پلوغيه آدما، چهره ي معصوم يه دختر كه شايد، از دانشگاه برميگشت توجهم رو جلب كرد.. من از بچگيم اينجور مواقع زبونم بند ميومد و قدرت تكلمم رو از دست ميدادم، اما سعي كردم بهش نزديك باشم. حين اينكه پشتش راه ميرفتم متوجه شدم ميره سمت واگن بانوان و در نهايت با نا اميدي سوار مترو شدم. فكرم پيشش بود، قصد مزاحمت نداشتم اما يادمه همش با خودم ميگفتم اگه بياد صادقيه و اونجا ببينمش حتما ميرم و باهاش حرف ميزنم..
توجيه بود! من از اين رو ها نداشتم، با اين حال هر ايستگاه برا چند لحظه پياده ميشدم تا مطمئن شم اون هم همچنان هم مسيره با من. رسيديم صادقيه و من هرچقدر منتظر موندم، از اون واگن لعنتي پياده نشد و مطمئن شدم تو ازدحام مترو گمش كردم.. با نا اميدي رفتم سمت مترو كرج. تو دلم باز توجيه هاي خودم با خودم شروع شد كه اگه "ميومد كرج حتما باهاش صحبت ميكردم" و.. بالاخره مترو كرج رسيد و من تو اون شلوغي، طبقه ي پايين قطار رو ترجيح دادم. داشتم بهش فكر مي كردم كه تو كمال تعجب نشست دقيقا كنار من! باورم نميشد..! افتادم به جون خودم كه "ها؟ چي شد..؟ د حرف بزن باهاش..؟ داره مياد كرج باهات قهرمان!"
زمان مثل برق ميگذشت تا اينكه با خودم گفتم اگه كرج پياده شه حتما باهاش حرف ميزنم، اين توجيه برا من دقيقا به معني يك پله قبل شكست بود. رسيديم كرج و اتفاقا اون هم همون ايستگاهي كه من ميخواستم پياده شد اما من پيش خودم يه بزدل ترسو بودم و پذيرفتم كه شكست خوردم، با اين حال پشتش راه ميرفتم تا اينكه دقيقا سوار وني شد كه من هم بايد سوار ميشدم! باورم نميشد.. كسي كه با يه نگاه يك دل نه صد دل عاشقش شدم از مترو امام تا وني كه سوارشم تو راه خونه با من بوده و من باهاش حرف نزدم..! همون موقع تصميم گرفتم هرجا پياده شد من هم پياده شم و حتما باهاش صحبت كنم.
به خونه نزديك تر و نزديكتر ميشديم تا اينكه دقيقا سر كوچه ي ما (!) راننده رو صدا كرد تا نگه داره. استرس گرفته بودم، من هم باهاش پياده شدم و هركس پول خودش رو حساب كرد. نميدونستم چي بهش بگم از چي بگم.. ون از جلوي ما گذشت و من رفتنش به اون طرف خيابون رو تماشا ميكردم.. تا اينكه پذيرفتم شكست خوردم. تو كوچه تا زنگ خونه، تا اتاق و تا مسواك رختخواب تو فكرش بودم.. چند روزي گذشت تا اينكه تصميم گرفتم جمعه عصر همون ساعت برم سر كوچه و باز منتظرش باشم، همون كار رو هم كردم اما، اون رو ديگه هيچوقت نديدم. يادمه اون جمعه عصرها كه سر كوچه منتظرش بودم دائم با خودم ميگفتم كه "اگه يه بار ديگه، فقط يه بار ديگه ببينمش حتما باهاش صحبت مي كنم!"
#اميرعلي_قِ
@official_sheer
ايستگاه امام خميني بودم، تو شلوغ پلوغيه آدما، چهره ي معصوم يه دختر كه شايد، از دانشگاه برميگشت توجهم رو جلب كرد.. من از بچگيم اينجور مواقع زبونم بند ميومد و قدرت تكلمم رو از دست ميدادم، اما سعي كردم بهش نزديك باشم. حين اينكه پشتش راه ميرفتم متوجه شدم ميره سمت واگن بانوان و در نهايت با نا اميدي سوار مترو شدم. فكرم پيشش بود، قصد مزاحمت نداشتم اما يادمه همش با خودم ميگفتم اگه بياد صادقيه و اونجا ببينمش حتما ميرم و باهاش حرف ميزنم..
توجيه بود! من از اين رو ها نداشتم، با اين حال هر ايستگاه برا چند لحظه پياده ميشدم تا مطمئن شم اون هم همچنان هم مسيره با من. رسيديم صادقيه و من هرچقدر منتظر موندم، از اون واگن لعنتي پياده نشد و مطمئن شدم تو ازدحام مترو گمش كردم.. با نا اميدي رفتم سمت مترو كرج. تو دلم باز توجيه هاي خودم با خودم شروع شد كه اگه "ميومد كرج حتما باهاش صحبت ميكردم" و.. بالاخره مترو كرج رسيد و من تو اون شلوغي، طبقه ي پايين قطار رو ترجيح دادم. داشتم بهش فكر مي كردم كه تو كمال تعجب نشست دقيقا كنار من! باورم نميشد..! افتادم به جون خودم كه "ها؟ چي شد..؟ د حرف بزن باهاش..؟ داره مياد كرج باهات قهرمان!"
زمان مثل برق ميگذشت تا اينكه با خودم گفتم اگه كرج پياده شه حتما باهاش حرف ميزنم، اين توجيه برا من دقيقا به معني يك پله قبل شكست بود. رسيديم كرج و اتفاقا اون هم همون ايستگاهي كه من ميخواستم پياده شد اما من پيش خودم يه بزدل ترسو بودم و پذيرفتم كه شكست خوردم، با اين حال پشتش راه ميرفتم تا اينكه دقيقا سوار وني شد كه من هم بايد سوار ميشدم! باورم نميشد.. كسي كه با يه نگاه يك دل نه صد دل عاشقش شدم از مترو امام تا وني كه سوارشم تو راه خونه با من بوده و من باهاش حرف نزدم..! همون موقع تصميم گرفتم هرجا پياده شد من هم پياده شم و حتما باهاش صحبت كنم.
به خونه نزديك تر و نزديكتر ميشديم تا اينكه دقيقا سر كوچه ي ما (!) راننده رو صدا كرد تا نگه داره. استرس گرفته بودم، من هم باهاش پياده شدم و هركس پول خودش رو حساب كرد. نميدونستم چي بهش بگم از چي بگم.. ون از جلوي ما گذشت و من رفتنش به اون طرف خيابون رو تماشا ميكردم.. تا اينكه پذيرفتم شكست خوردم. تو كوچه تا زنگ خونه، تا اتاق و تا مسواك رختخواب تو فكرش بودم.. چند روزي گذشت تا اينكه تصميم گرفتم جمعه عصر همون ساعت برم سر كوچه و باز منتظرش باشم، همون كار رو هم كردم اما، اون رو ديگه هيچوقت نديدم. يادمه اون جمعه عصرها كه سر كوچه منتظرش بودم دائم با خودم ميگفتم كه "اگه يه بار ديگه، فقط يه بار ديگه ببينمش حتما باهاش صحبت مي كنم!"
#اميرعلي_قِ
@official_sheer
محبوب من ، محبوب من
من دائماً شما را دوست مىدارم !
چه در گرانى چه در ارزانى
چه در تحريم چه در توافق
چه در جنگ چه در صلح
چه سير باشم چه گرسنه
چه شادمان باشم چه غمگين
خوابم ، شما را دوست مىدارم
بيدار میشوم، شما را دوست میدارم
من دائماً شما را دوست مىدارم !
#محمدصالحعلا
@official_sheer
من دائماً شما را دوست مىدارم !
چه در گرانى چه در ارزانى
چه در تحريم چه در توافق
چه در جنگ چه در صلح
چه سير باشم چه گرسنه
چه شادمان باشم چه غمگين
خوابم ، شما را دوست مىدارم
بيدار میشوم، شما را دوست میدارم
من دائماً شما را دوست مىدارم !
#محمدصالحعلا
@official_sheer
به جا خواهد ماند؛
چایمان ته فنجان
کودکى هامان در کوچه ها
بغض سنگین شادمانىها در گلوی مان
و معشوقه های مان
در دور دست ها
#ناظم_حکمت
@official_sheer
چایمان ته فنجان
کودکى هامان در کوچه ها
بغض سنگین شادمانىها در گلوی مان
و معشوقه های مان
در دور دست ها
#ناظم_حکمت
@official_sheer
احساس می کردم اگر اوضاع همین طوری بماند دق می کنم...
اوضاع همان طور ماند و دق نکردم!
همه مان اینگونه ایم.
لحظه های گَندی داریم که تا مرز سکته پیش میرویم! اما میگذرد.
هیچ وقت حرف سربازی که بدون پاهایش از جنگ برگشت را فراموش نمیکنم:
" من فوتبالیست خوبی بودم!
اولش برای پاهایم هر شب گریه میکردم،
تا فهمیدم خدا دوست داره من شطرنج باز خوبی باشم".
#شاهین_شیخ_الاسلامی
@official_sheer
اوضاع همان طور ماند و دق نکردم!
همه مان اینگونه ایم.
لحظه های گَندی داریم که تا مرز سکته پیش میرویم! اما میگذرد.
هیچ وقت حرف سربازی که بدون پاهایش از جنگ برگشت را فراموش نمیکنم:
" من فوتبالیست خوبی بودم!
اولش برای پاهایم هر شب گریه میکردم،
تا فهمیدم خدا دوست داره من شطرنج باز خوبی باشم".
#شاهین_شیخ_الاسلامی
@official_sheer
فقط عاشق شدن مهم نیست !
اینکه تا آخر عمر عاشق بمونی و؛
عاشق بمیری مهمه !
#رومینامعینزاده
@official_sheer
اینکه تا آخر عمر عاشق بمونی و؛
عاشق بمیری مهمه !
#رومینامعینزاده
@official_sheer
گفته بودی درددل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق راز داری! کو دل پرطاقتی؟
شمع وقتی داستانم را شنید، آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی
تا نسیم از شرح عشقم با خبر شد، مست شد
غنچه ای در باد پر پر شد ولی کو غیرتی؟
گریه می کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی
بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی
من کجا و جرأت بوسیدن لب های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی
#فاضل_نظری
@official_sheer
کو رفیق راز داری! کو دل پرطاقتی؟
شمع وقتی داستانم را شنید، آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی
تا نسیم از شرح عشقم با خبر شد، مست شد
غنچه ای در باد پر پر شد ولی کو غیرتی؟
گریه می کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی
بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی
من کجا و جرأت بوسیدن لب های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی
#فاضل_نظری
@official_sheer
من قَبلِکِ کان العالمُ نثراً ثم أتیتِ فکان الشِّعْرْ
پیش از تو جهان نثر بود
آمدی ، شعر شد .
#نزارقبانی
@official_sheer
پیش از تو جهان نثر بود
آمدی ، شعر شد .
#نزارقبانی
@official_sheer