Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هله نومید نباشی که تو را یار براند...
.
.
.
@Official_Sheer
تو بدونِ من ؛
مرا کم داری…!
من ولی ،
بی تو جهانم خالیست…

#نرگس_صرافیان

@Official_Sheer
عاشق که می شوی
لالایی خواندن هم یاد بگیر
شب های باقیمانده ی
عمرت
به این سادگی ها
صبح نخواهد شد

#حامدنیازی

@Official_Sheer
عزیزی میگفت؛
جای گیاه بامبو را که عوض کنی دیگر رشد نمی‌کند
پژمرده می‌شود
می‌دانی چرا؟!
چون ریشه‌اش را همانجا جا می‌گذارد...
دل آدمیزاد که دیگر کمتر از گیاه نیست جانم
گاهی ریشه‌اش جا می‌ماند در دلی
لبخندی
بوسه‌ای...

#سحررستگار

@Official_Sheer
اگر از من بپرسی عشق چیست؟
میگویم که عشق صدای توست
که صد دردِ قلب مرا تسکین میدهد

#نزارقبانی

@Official_Sheer
ایدای من!
گرما یعنی نفس‌های تو ،
دست‌های تو ، آغوش تو !
من به خورشید ایمان ندارم !


بخشی‌از نامه شاملو برای آیدا

@Official_Sheer
داستان من و چشمان تو داستان پسری است
که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی می‌نشیند و از پشت شیشه دوچرخه‌ای را می‌بیند
که سال‌ها برای خودش بود.
با آن دوچرخه تمام کوچه‌های شهر را می‌گشت،
از کنار رودخانه آواز کنان عبور می‌کرد،
سربالایی‌ها را با همه‌ی قدرت رکاب میزد
و در سرپایینی‌ها دستانش را باز می‌کرد
از میان سروها و کاج‌ها می‌گذشت و
بلند بلند می‌خندید!
داستان من و چشمان تو
داستان آن پسر و دوچرخه است،
پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه فروشی
در خیالش رکاب می‌زند!
می‌خندد، رکاب می‌زند،می‌گرید،
رکاب می‌زند،رکاب می‌زند...

#روزبه_معین

@official_sheer
و عشق
اگر با حضور
همین روزمرگی ها
عشق بماند !
عشق است…

#احمدشاملو

@official_sheer
مرا جوری در آغوش بگیر
که انگار فردا می‌میرم؛ و فردا چطور؟
جوری در آغوشم بگیر
که انگار از مرگ بازگشته ام

#نزارقبانی

@official_sheer
میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز!
فکرش را بکن، خوب نمی شد؟
کنار پنجره ای رو به خیابانی آبی،
و دو فنجان که همیشه روی آن بود،
شب هایی که باران می آمد می نشستیم، قهوه ای می خوردیم و من هزار سال برایت داستان می گفتم.
اما بهتر است قهوه را خودت دم کنی،
من را که می شناسی، متخصص سر دادن قهوه ام، 
حواس درست و حسابی ندارم، تا به خودم می آیم همه چیز از دست رفته،
مثل قهوه هایم، مثل قطارهایی که جا می مانم، مثل تو!
و حالا به خودم آمده ام...تو نیستی، خیابان آبی نیست، باران نمی بارد ولی من...
هزار سال است که برایت داستان می نویسم،
و با کوچکترین چیزها به یادت می افتم...
کجا بودم؟
داشتم می گفتم...
میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز...
فکرش را بکن، خوب نمی شد؟

#روزبه_معین

@official_sheer
ای در دل من میل و تمنا همه تو
وندر سـر من مایه سودا همه تو
هرچنـــــد به روزگار در می‌نگرم
امروز هـمه تویی و فردا همه تو

@official_sheer
#داستان_کوتاه

هر کسی آن تصاویری که من دیده‌ام را می‌‌دید، دق می‌کرد. شاید هزار تا کفن هم پوسانده بود. استادم می‌گفت «چطور هنوز زنده ای؟» جوابش را ندادم. نمی‌دانستم و خودم را درک نمی‌کردم که چطور وقتی رسیدم بالا سر بابا، از پا نیفتادم. نمی‌دانم چرا وقتی چشم‌های خوشگل نیمه باز و ریش های تنک و شکم چسبیده به کمرش را که دیگر بالا و پایین نمی رفت را دیدم، از هوش نرفتم. نمی دانم چطور نشستم و گودی گورش را نگاه کردم و جلوی در مسجد، به هر کسی که گفت غم آخرتان باشد، گفتم ممنونم.

شاید بخاطر این بود که بابا روز دیگری مرده بود. روزی که کنارش نشسته بودم توی نوبت بیمارستان. صد نفری جلویمان بودند. از صبح زود رفته بودیم دنبال داروی شیمی درمانی. نبود. پول آزاد نداشتیم. پرایدم را فروخته بودم برای عملش. جیب جفتمان خالی بود. باید می‌رفتیم توی صف دارو. مسئولش بداخلاق بود. دفترچه‌ها را پرت می‌کرد. دارو را که می‌گرفتیم باید می‌نشستیم توی نوبت شیمی درمانی. بعد پوکه آمپول را می‌بردیم و تحویل می‌دادیم. بابا می گفت «تو جنگم اینطور نبود»

شروع کرد به تعریف. از روزهای انقلاب گفت و شب‌های جبهه. از عروسی‌اش با مامان توی مسجد. از بمباران و شیشه‌های چسب خورده. گفت حتا وقتی منافقین، رفیقش را کنارش توی خیابان به رگبار بستند هم اینطور غمگین و دل‌شکسته و نا‌امید نبوده. اینطور که حالاست. بعد دستش را گذاشت روی پایم و فشار داد. گفت «دعا کن بمیرم بابا. دیگه تحمل این همه بی حرمتیو ندارم»

آن روز، من هم با بابامحسن مردم. همان روز که دیدم دارد جایی بجز هیات امام حسین گریه می‌کند. نه برای گلوی بریده، نه برای شش ماهه، نه برای علی اکبر. برای خودش. برای دارویی که نبود. برای صف‌های طولانی. جواب‌های سربالا. تحویل پوکه دارو. مهرهای درشت و گرد پای دفترچه. می گفت «تو جنگ می‌دونستی باید با کی بجنگی، اما حالا چه کنم؟» دلش نمی‌آمد نفرین‌شان کند. به جایش همیشه می گفت «خدا عاقبت همه مون رو بخیر کنه.» اما آن روز گفت «دعا کن بمیرم»

این روزها مرتب برایم پیام می‌دهند تو چرا؟ می‌نویسند تو که دغدغه ات ادبیات بود. تو که جایزه انقلاب بردی. تو چرا از رای دادن و سیاست نوشتی. نگفته بودم تا حالا. اما وقتش است که بنویسم من سالهاست پدر ندارم. مادر هم. اما نگرانم. نگران روز دوباره‌ای که پسری خسته و تنها و بی‌پول، کنار پدر بیمارش نشسته باشد توی بیمارستان. دارو نباشد. دفترچه بیمه را پرت کنند جلویش. بابایش بگوید «دعاکن من بمیرم» و کسی توی تلویزیون بخندد و بگوید «تحریم، کاغذ پاره است.» من از دوباره آمدن آن روز، می ترسم.

#مرتضی_برزگر

@official_sheer
بشنـو این نی چون شکایت می‌کـــنـد
از جـداییــهـــا حکـــــایت مـــی‌کــــنـد
کــــز نیستـــان تـــا مـــــرا ببریــــده‌انـد
در نفیــــــرم مــــــرد و زن نالیـــــده‌انـد
سینه خواهم شرحـــه شرحـــه از فراق
تـــا بگـــویــم شـــرح درد اشتیـــــاق
هـــر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بـــاز جویـــد روزگــــــار وصـــل خـــویش
مــن بــــه هــــر جمعیتی نالان شـــدم
جفــت بــدحالان و خوش‌حالان شـــدم
هــر کســی از ظن خــود شــد یـار من
از درون مـن نجســت اســـرار مــن
ســـر مــن از نالـــه‌ی مـــن دور نیست
لیـک چشم و گوش را آن نور نیست…

#مولانا

@Official_Sheer
من رازی را پنهان نکرده‌ام
قلبم کتابی است
که خواندنش برای تو آسان است
من همواره تاریخ قلبم را می‌نگارم
از روزی که در آن به تو عاشق شدم!

#نزارقبانی

@official_sheer
پوست کلفت شدن چیزی نیست که مرد ها دوست داشته باشند. رسیدن به حقیقت ِتلخ و زننده و حرف زدن از آن، باب ِمیل ِمردها نیست. مردها در انتها زنی  را انتخاب نمی کنند که به جای ِخریدن رژ ِلب ها، کتاب می خرند. آن ها دست های ِ سفید و همیشه لاک زده را دوست دارند. نه دست هایی که لای ِصفحات کتاب جامی مانند و جوهری می شوند در هر بار نوشتن ِ داستان های بلند و کوتاه.

مردها همیشه ی ِتاریخ، بهترین شاعرها بودند، اما معشوقه شان شاعر نبوده اند دراصل. معشوقه ی ِآن ها زنی سبک بال و رها و بی خیال بود با صورتی جوان و شاد و دست هایی زیبا و مغزی عادی. مردها ترجیح می دهند در کافه ها با زنانی  پرمغز  بنشینند به رد و بدل کردن دیالوگ های قلبمه سلمبه و سیگار کشیدن، و درمهمانی های ِشبانه و دور همی هایشان همان زن های ِ بی مغزی را ببرند که در کافه -درحالی که سیگارشان را آتش می زنند و می نالند از سطحی شدن رابطه ها- آن ها را هیچ و پوچ خطاب می کردند.

مردها نمی توانند زن هایی که خودشان هستند و به خاطر حرف مردم زندگی نمی کنند را با افتخار و لبخند ِ پیروزمندانه به دیگران معرفی کنند. مردها در زبان شمایی را که بلند بلند و بی اعتنا به قضاوت ها، می خندید و گریه می کنید را می ستایند و در دلشان زن هایی را جای می دهند که برحسب شرایط می توانند شال بیندازند یا چادر سرکنند. مردها با شمایی که خوب شعر می خوانید و خوب شعر می نویسید و خوب شعر به خاطر دارید در حد چند ساعت در ماه، و یک زنگ ِتفریح، خوب تا می کنند ، نه بیشتر و نه کمتر. مردها وبلاگ های  ِشما را در اوقات بیکاری می خوانند و اوقات ِاصلی شان را در پی ِگشتن دنبال  ِزنی نجیب و پاک و سربه زیر- همان زن ِزندگی-اند.

مردها SMS های شما را که در نیمه های ِشب ِپاییزی، برایشان فرستاده اید را ظهر ِروز ِبعد می خوانند و جواب ِغمگین و دلتنگ بودن ِشما را با «چرا جیگرم ؟» می دهند.
مردها زن هایی که در پاییز زیاد پیاده روی می کنند و در کوچه پس کوچه ها گریه می کنند را نمی فهمند و برایشان خراب کردن ِ رژ ِلب جذاب تر از پاک کردن ِسیاهی ِ زیر ِ چشم  ِزنی غمگین است. مردها موجودات عجیبی نیستند. مردها زن هایی مثل ِما را دوست ندارند. زن هایی مثل ِ ما نمی توانند با مردها احساس ِ خوشبختی و راه رفتن روی ِابرها را تجربه کنند. زن هایی مثل  ِما  این را می دانند که هرچقدر هم بیشتر خوانده باشند و نوشته باشند و گفته باشند ، بازهم تنها می مانند در آخر.
زن هایی مثل ِما این را می دانند که دختر های ِمعمولی و شاد، انتخاب آخر مردهای ِمعمولی اند . زن هایی مثل ِما می دانند که باید با خودشان آشتی کنند و تنهایی شان را دوست داشته باشند. زن هایی مثل ِما می دانند که جز این راه دیگری ندارند..

منبع: وبلاگ سیگار پشت سیگار
     نویسنده: #میم

@official_sheer
2024/11/17 12:26:50
Back to Top
HTML Embed Code: