Telegram Web Link
حتماً كسی را در زندگی دوست بداريد،
چيزی را حتي!
فرصت بسيار كم است . همين كه چشمهامان را ببنديم
و روي تخت دراز بكشيم ، دير يا زود خوابمان مي برد و يك روز كمتر عاشق بوده ايم . اما قرار هم نيست دلمان را خرج بيهوده كنيم !
آدمها گاهي از نگراني گلدان آب نخورده ي خانه ،سفر را ديرتر مي روند.
دلبستگي آدم را بزرگ مي كند، حتماً قرار نيست آدم به آدم عاشقي كند!
جمعه براي كساني كه دوست داشتن را بلد نيستند " غمگين " است...

#صابر_ابر

@official_sheer
تا عشق نیاید
جمعه
حالش نگران ست !

#لیلامقربی

@official_sheer
#داستان_کوتاه

بچه بودم. شاید 6سالم بود. یک روز در را کوبیدند. در را باز کردیم. خاله ام خودش را انداخت توی خانه و در را بست. صورتش کبود بود و خون ها روی صورتش خشک شده بودند. چشمهایش خون بود و لبش پاره شده بود. مامان و مادر بزرگ که آن روزها خانه ی ما بود گریه میکردند. من عروسکم که اسمش نازی بود را بغل کرده بودم و ایستاده بودم پای پله های حیاط. دلم برای خاله سوخته بود. چرا این بلا سرش آمده بود؟
مامان قندهای توی لیوان را تند تند هم میزد و با ته قاشق میکوبید روی قند ها تا حل شوند توی آب و اشکهایش می آمدند. مادر بزرگ با صدای بلند نفرین میکرد. آب قند را گرفتند جلوی دهانش. اما دهانش را باز نمیکرد. مامان با دست چپش فک خاله را گرفت و فشار داد. آب قند را خالی کرد توی دهانش. لبه ی لیوان خونی شده بود. خاله شروع کرد به چیزی بین جیغ و گریه.

بزرگتر که شدم فهمیدم شوهرخاله ام خاله را هرچند وقت به حد کشت کتک میزند. بیشتر بزرگتر هم که شدم فهمیدم توی دخترهای مادربزرگ فقط خاله عاشق شده بود. از همان بچگی تصمیمم را گرفته بودم. که هیچ وقت عاشق نشوم ولی تصمیم های کودکی مثل همان تصمیم هایمان برای چکاره شدن است. بیشتر و بیشتر بزرگتر که شدم توی دخترهای مامان فقط من عاشق شدم!

اسمم را صدا میکرد. نگاهش کردم، پیشانی اش پر از چین بود، نگاهش خشم داشت و بغض:
کی اینجا بوده؟ تو آب یخ چی میکردی؟
خیره شده بودم به ته ریش هایش!
چرا عاشق شده بودم؟ چرا انقدر زود ازدواج کرده بودم؟ چرا این مرد؟ صدایش خش گرفته بود
چند ساعته اون تو نشستی؟ لبات کبوده. کبود که چه عرض کنم. سیاهه. بخدا میبرمت دکتر. داری از دست میدی مشاعرتو!
از ظرف کوکی روی میز حال فهمیده بود، می دانست من لب به کوکی نمیزنم، پس حتما مهمانی در این خانه بوده.
تلفنش باز هم زنگ میخورد. انگار چیزی حس کرد. پتو را پیچید دورم.
باشه. الان نگو! سردت نیست؟
نگاهش کردم. معمولا راحت از بازجویی هایش کوتاه نمی آمد. مقصرها همیشه حسابی رشوه میدهند. سکوتش رشوه بود
تلفن خانه زنگ خورد
از روی تخت بلند شد و رفت. حتما مامان بود
ساعت چند بود؟ دیر کرده بودیم؟

باد میکوبید به پنجره. یخ از آسمان میبارید. آسمان قرمز بود. صدایش را نمی شنیدم، از جایم بلند شدم. سردی سنگهای کف میرفت تا ته استخوانهایم. درد بدی داشتند ،کف پاهایم تیر میکشید. انگار زمین اتاق پر از میخ بود! خرده های خورشید حالم را بهم میزدند
دستم را گرفتم به میز که سرگیجه ام را کنترل کنم. صدایش نمی آمد. لابد مادر نبوده است. مادر آنقدرطولانی حرف نمیزد، آن هم امشب که مهمان داشت. حوله را در آوردم. پوستم مورمور شد. تنم بوی مرده میداد
بوی تن خاله وقتی روی تخت آرام خوابیده بود زن سفید پوش تنش را میشست

#بنفیسیات

@official_sheer
غیر مُشتی غنچه‌ی پرپر چه باقی مانده است؟
از بهار، ای باغبان! دیگر چه باقی مانده است؟


عشق را در من دمیدی، کاش می‌دیدی ز من
بعد از آن طوفان ویرانگر چه باقی مانده است!


#فاضل_نظری

@official_sheer
سرزنش می‌کنی مرا اما
به گناهم دچار خواهی شد
عشق وقتی تنیده شد به تنت
سخت بی اختیار خواهی شد..

#سیدتقی_سیدی

@official_sheer
کاری به این دیوانه ی عاقل ندارم
این دل برایم دل نشد! مشکل ندارم!

در روزگاری که نمانده نامی از دل
کاری به کارِ عاشقِ  بیدل  ندارم

در غربتِ این سر زمینِ خالی  از عشق
بهتر که دیگر حق آب و گل ندارم !

گاهی به قدری میشوم دلتنگ ازخویش
حتی درونِ  قلب خود ، منزل  ندارم

در کوچه های عمر ، دنبال ِ حقیقت
هستم ،نشانش را  ولی  کامل  ندارم

غرقِ تلاطم های احوالی عجیبم....
گویا  امیدِ  دیدنِ   ساحل  ندارم

#بهارراد

@official_sheer
به کنج عافیت، می‌خواستم کز فتنه بگریزم
بلای عشق ناگه از در و دیوار پیدا شد...

#هلالی_جغتایی

@official_sheer
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در سرم جنگ های بسیاری ست
وتنها کشته اش منم....
@Official_Sheer
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گفتی بسنده که به خیالی ز وصل ما...

@Official_Sheer
#داستان_کوتاه

"تو اصلا برای من خوب نیستی!"
مثل تمامِ وقت هایی که سرماخورده بودم و لج می کردم که دلم یخ دربهشت پرتقالی می خواهد یا پیراشکیِ چرب و چیلیِ پُرکالباس؛ اما مامان فقط یک جمله می گفت: "برات خوب نیست!" و من محکوم بودم به آرام نشستن...

مثل شب امتحان فیزیک که ویرم می گرفت پنجاه صفحه ی آخرِ برباد رفته را از زیرِ ده تا کتاب تست و جزوه بخوانم و بابا یک دفعه پیش دستیِ میوه به دست می آمد توی اتاق و از همان نگاه های عاقل اندر سفیهش تحویلم می داد که یعنی "فهمیدم...الکی جلدِ مشکی را قایم نکن زیرِ پنج مَن برگه ی سفید..."
و من گُر می گرفتم و وقتی می رفت دوباره شروع می کردم به خواندن و سردرآوردن از عاقبتِ اسکارلت اوهارایِ لجبازتر از خودم...
تهِ دلم می دانستم اینکه شب امتحان نهایی؛بیفتم دنبالِ رمانتیک بازی های یک دخترِ کله شق، ممکن است گند بزند به نمره ام، اما حسِ کنجکاویِ لعنتی ام می چربید به تمام معادله های حل نشده ی دینامیک و استاتیکِ تلنبار شده رویِ هم...

هفت سالم بود که یک شب از شدتِّ دندان درد؛گریه کردم تا صبح...بعدترش رفتیم کلینیک و دندانم پر شد؛
مامان تمامِ بیسکوئیت های شکلاتی و ویفرهای توت فرنگی و آدامس هایِ صورتیِ پولو را گذاشت توی بالاترین طبقه ی کابینت آشپزخانه و بعد هم گفت:
"این جور خوراکیا برات خوب نیستن!بزرگ نمی شی!دندوناتم خراب می شن..."

حالا اما نوزده سالم شده...قَدَّم می رسد هرچندتا بیسکوئیت که دلم می خواهد،بردارم از تویِ کابینتِ بلند...اما مسئله این است که دیگر آن شوقِ ملسِ کودکانه برای کشف دست نخوردگی هایِ کابینت،همراهم نیست...
همین چند شب پیش که با مامان نشسته بودیم پشتِ میز توی آشپزخانه،پرسیدم:
"چرا هنوزم خوراکیا رو می ذاری تو کابینت بلنده؟! الان که دیگه بزرگ شدیم ما!"
گفت:" نمی دونم...عادت کردم شاید!"
و من خندیدم و به این فکر کردم دوازده سال است هیچ کدام از دندان هایم خراب نشده...
بعدترش بغض کردم چون "تو" هم درست مثلِ تمامِ آن ویفرهای توت فرنگی و رمان هایِ کلاسیک و خیال بافی هایِ محضِ پانزده سالگی؛برایم خوب نیستی...
و من نمی توانم بگذارمت توی بلندترین طبقه ی کابینت و درش را ببندم؛
نمی توانم خودم را گول بزنم...
چون خیلی وقت است قَدَّم بهت می رسد،
قَدَّم خیلی وقت است می رسد...
امّا دستم؛
انگار هیچ وقت...

#مریم_خسروي

@Official_Sheer
دوستت می‌دارم و بیهوده پنهان میکنم
خلق میدانند و من انکار ایشان میکنم

عشق بی‌هنگام من تا از گریبان سر کشید
از غم رسوا شدن سر درگریبان میکنم

دست عشقت بند زرین زد به پایم این زمان
کاین سیه‌کاری به موی نقره افشان میکنم

سینه پر حسرت و سیمای خندانم ببین
زیر چتر نسترن آتش فروزان میکنم

دیده بر هم مینهم تا بسته ماند سر عشق
این حباب ساده را سرپوش طوفان میکنم

#سیمین_بهبهانی

@Official_Sheer
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت

شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

آن طفل که چون پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت

از پیش و پس قافله‌ی عمر میندیش
گه پیشروی پی شد و گه بازپسی رفت

ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت

رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون ناله‌ی مرغی که ز یاد قفسی رفت

رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفت

این عمر سبک سایه‌ی ما بسته به آهی‌ست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت

#هوشنگ_ابتهاج

@Official_Sheer
ستاره ها گفتند آه باز می گردی
چه زود باور بود، دلِ دهن بینم

#حمیدرضاحامدی

@Official_Sheer

دل به زبان نمی رسد
لب به فغان نمی رسد

کَس به نشان نمی رسد
تیر خطاست زندگی 

#بیدل_دهلوی

@Official_Sheer
که لبت حیاتِ ما بود و
نداشتی دوامی…

#حافظ

@Official_Sheer
گریستن نتوانستم؛ نه پیش دوست
نه در حضور غریبه، نه کنج خلوت خود ..

#رضابراهنی

@official_sheer
شده نزدیک که هجران تو ما را بکشد،
اشتیاق تو مَرا سوخت،
کجایی؟!

بازآ...

#وحشی_بافقی

@official_sheer
#داستان_کوتاه

داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم..
یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد..
به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. ...
فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.»

چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام.گفت:
«اون بیستی که دادی خیلی چسبید»...
گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»...
خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» ...
عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم.
گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»...
نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود،
فقط سرد بود..

#مرتضی_برزگر

@official_sheer
2024/09/24 12:26:48
Back to Top
HTML Embed Code: