ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را
گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنم
دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را
#مهدیاخوانثالث
@official_sheer
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را
گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنم
دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را
#مهدیاخوانثالث
@official_sheer
درد بی درمان شنیدی؟
حال من یعنی همین
بی تو بودن درد دارد
می زند من را زمین
#فریدون_مشیری
@official_sheer
حال من یعنی همین
بی تو بودن درد دارد
می زند من را زمین
#فریدون_مشیری
@official_sheer
غم مخور جانا در این عالم که عالم هیچ نیست
نیست هستی جز دمی ناچیزو آن دم هیچ نیست!
#ملکالشعرایبهار
@official_sheer
نیست هستی جز دمی ناچیزو آن دم هیچ نیست!
#ملکالشعرایبهار
@official_sheer
#داستان_کوتاه
مادرم تعریف می کرد:
سیزده سالم بود. تازه یاد گرفته بودم چطوری ناخن هامو بگیرم تا خوشگل به نظر بیان. تنها کاری که ازش لذت می بردم این بود که بشینم کنارِ تختِ آقاجون و ناخن هامو تمیز کنم. خونه مون بزرگ بود ولی نزدیکِ کوه ... شبا صدای شغال ها و گرگ ها نمی ذاشت بخوابی. ولی ما دیگه پوست کلفت شده بودیم. کم کم به این صداها عادت کرده بودیم. شده بودن لالایی هامون واسه خواب. سن و سالی نداشتم. یه دخترِ سیزده ساله که نهایتِ هنرش تمیز کردنِ ناخن هاشه. این اواخر شبا موقع خواب، بجز صدای وحشتناکِ شغال ها و گرگ ها، صدایِ دیگه ای می شنیدم که خیلی ترسناک تر بود. جوری که خواب رو از چشام گرفته بود. صدا، صدایِ فریادِ یه دختر بود. صدایِ شیونِ یه دختر که از ته جنگل به گوش می رسید. گریه نمی کرد، فریاد میزد. کمک نمی خواست، شیون میکشید
با گوشه ی روسری اشکش را پاک می کند
و ادامه می دهد:
ترسناک بود. خیلی ترسناک ... هیچوقت در مورد این صدا به هیچکس چیزی نگفتم. هیچوقت نخواستم بفهمم این صدا از کجاست، واسه چیه، صاحبش کیه. هیچ حسِ کنجکاوی ای نسبت بهش نداشتم. فقط ازش می ترسیدم. بعضی وقتا با خودم فکر می کردم یه توهمِ دخترونه اس! واقعیت نداره. ولی هر شب وجودش رو بیشتر از قبل حس میکردم.
گذشت و گذشت. بزرگ شدم. ازدواج کردم. بچه دار شدم. ولی اون صدا هنوزم باهام بود. انگار جزئی از زندگیم شده بود. منم بهش عادت کرده بودم.
چند روز پیش که مچِ دستم موقعِ جابجا کردنِ مبل در رفت، رفتم پیش ِ یه شکسته بند تا جاش بندازه.
اون زن بعد از اینکه دستمو جا انداخت ازم پرسید: میخوای برات فال بگیرم؟
اونجا بود که فهمیدم رمال هم هست. گفتم خب بگیر. دستمو گذاشت توو دستشو کف دستمو گرفت به سمت بالا. گفت چشاتو ببند و هیچی نگو. چشامو بستم. همه جا سیاه بود. چیزی نمیدیدم. همه جا گنگ بود. چیزی حس نمی کردم. هیچ صدایی ... هیچ عطری ... هیچ تصویری. تا اینکه یکهو همه جا سفید شد. نور خیلی شدیدی مستقیم خورد توو چشمم. صدای شیونِ یه دختر رو از ته جنگل شنیدم. بوی جنگل مشامم رو پر کرده بود. وحشتناک بود. ترسیده بودم. از ترس پریدم از جا. تا اینکه یهو همه چیز به شرایط قبل برگشت. دستمو توو دستش گرفته بود. گفت: هنوزم توو فکرشی؟ اون رفته، نیست، از فکرش بیرون بیا .. خودتو عذاب نده
دستم رو از دستش کشیدم و از اون خونه اومدم بیرون.
میدونی چرا اینارو بهت میگم؟ اینارو بهت میگم تا بدونی گاهی وقت ها یه دخترِ سیزده ساله که تمومِ دلخوشیش تمیز کردنِ ناخنشه هم میتونه بدجوری عاشق بشه. جوری عاشق بشه که با رفتنِ عشقش نصف شب ها از خونه بیاد بیرون و بزنه به جنگل و از ته دل شیون بکشه. فریاد بزنه، بدونِ اینکه کمکی بخواد.
خواستم بگم حواست به دخترایِ سیزده ساله ی اطرافت باشه. نشه وقتی که دلِ کسی به دست آوردی و عاشقش کردی، راهی واسه عاشقش شدن نداشته باشی. نشه که تنهاش بذاری. نشه تو هم باعث شیون کشیدنِ یه دخترِ سیزده ساله ی دیگه توو دلِ جنگل بشی ...
#کامل_غلامی
@official_sheer
مادرم تعریف می کرد:
سیزده سالم بود. تازه یاد گرفته بودم چطوری ناخن هامو بگیرم تا خوشگل به نظر بیان. تنها کاری که ازش لذت می بردم این بود که بشینم کنارِ تختِ آقاجون و ناخن هامو تمیز کنم. خونه مون بزرگ بود ولی نزدیکِ کوه ... شبا صدای شغال ها و گرگ ها نمی ذاشت بخوابی. ولی ما دیگه پوست کلفت شده بودیم. کم کم به این صداها عادت کرده بودیم. شده بودن لالایی هامون واسه خواب. سن و سالی نداشتم. یه دخترِ سیزده ساله که نهایتِ هنرش تمیز کردنِ ناخن هاشه. این اواخر شبا موقع خواب، بجز صدای وحشتناکِ شغال ها و گرگ ها، صدایِ دیگه ای می شنیدم که خیلی ترسناک تر بود. جوری که خواب رو از چشام گرفته بود. صدا، صدایِ فریادِ یه دختر بود. صدایِ شیونِ یه دختر که از ته جنگل به گوش می رسید. گریه نمی کرد، فریاد میزد. کمک نمی خواست، شیون میکشید
با گوشه ی روسری اشکش را پاک می کند
و ادامه می دهد:
ترسناک بود. خیلی ترسناک ... هیچوقت در مورد این صدا به هیچکس چیزی نگفتم. هیچوقت نخواستم بفهمم این صدا از کجاست، واسه چیه، صاحبش کیه. هیچ حسِ کنجکاوی ای نسبت بهش نداشتم. فقط ازش می ترسیدم. بعضی وقتا با خودم فکر می کردم یه توهمِ دخترونه اس! واقعیت نداره. ولی هر شب وجودش رو بیشتر از قبل حس میکردم.
گذشت و گذشت. بزرگ شدم. ازدواج کردم. بچه دار شدم. ولی اون صدا هنوزم باهام بود. انگار جزئی از زندگیم شده بود. منم بهش عادت کرده بودم.
چند روز پیش که مچِ دستم موقعِ جابجا کردنِ مبل در رفت، رفتم پیش ِ یه شکسته بند تا جاش بندازه.
اون زن بعد از اینکه دستمو جا انداخت ازم پرسید: میخوای برات فال بگیرم؟
اونجا بود که فهمیدم رمال هم هست. گفتم خب بگیر. دستمو گذاشت توو دستشو کف دستمو گرفت به سمت بالا. گفت چشاتو ببند و هیچی نگو. چشامو بستم. همه جا سیاه بود. چیزی نمیدیدم. همه جا گنگ بود. چیزی حس نمی کردم. هیچ صدایی ... هیچ عطری ... هیچ تصویری. تا اینکه یکهو همه جا سفید شد. نور خیلی شدیدی مستقیم خورد توو چشمم. صدای شیونِ یه دختر رو از ته جنگل شنیدم. بوی جنگل مشامم رو پر کرده بود. وحشتناک بود. ترسیده بودم. از ترس پریدم از جا. تا اینکه یهو همه چیز به شرایط قبل برگشت. دستمو توو دستش گرفته بود. گفت: هنوزم توو فکرشی؟ اون رفته، نیست، از فکرش بیرون بیا .. خودتو عذاب نده
دستم رو از دستش کشیدم و از اون خونه اومدم بیرون.
میدونی چرا اینارو بهت میگم؟ اینارو بهت میگم تا بدونی گاهی وقت ها یه دخترِ سیزده ساله که تمومِ دلخوشیش تمیز کردنِ ناخنشه هم میتونه بدجوری عاشق بشه. جوری عاشق بشه که با رفتنِ عشقش نصف شب ها از خونه بیاد بیرون و بزنه به جنگل و از ته دل شیون بکشه. فریاد بزنه، بدونِ اینکه کمکی بخواد.
خواستم بگم حواست به دخترایِ سیزده ساله ی اطرافت باشه. نشه وقتی که دلِ کسی به دست آوردی و عاشقش کردی، راهی واسه عاشقش شدن نداشته باشی. نشه که تنهاش بذاری. نشه تو هم باعث شیون کشیدنِ یه دخترِ سیزده ساله ی دیگه توو دلِ جنگل بشی ...
#کامل_غلامی
@official_sheer