Telegram Web Link
ببخشید دستِ خودم نیست،
آن چشم‌های محترمتان؛
قلبِ ما را می‌لرزاند..!

#محمدصالح‌علا

@official_sheer
زندگی خالی نیست ؛ مهربانی هست ، ایمان هست ، آری تا شقایق هست زندگی باید کرد ...

#سهراب_سپهری

@official_sheer
#داستان_کوتاه

مریم از دانشکده که بیرون آمد با عجله تکه کاغذی را انداخت جلو امیر که ساعت‌ها بود منتظرش مانده بود. رفت آن طرف خیابان و سوار ماشینِ آلبالویی‌رنگ شد. تنها وقتی ماشین دور شد، امیر توانست خم شود و تکه کاغذ را بردارد. به دیوار سنگی دانشکده تکیه داد، اما حس کرد پاهایش سست شده‌اند. نشست روی زمین. کاغذ را باز کرد و به هفت کلمه نوشته شده روی آن طوری خیره شد که انگار به هفت نعش پیچیده لای کفنی نگاه می‌کرد:
تو را برای ابد ترک می‌کنم... مریم..

نفسش را که با شدت بیرون داد. کاغذ توی دستش لرزید. سرش را به عقب خم کرد و به دیوار چسباند. بعد چشم‌هایش را بست و آنها را آنقدر بسته نگه داشت تا پلک‌ها خیس شدند، تا از گوشه‌های چشم قطره‌های اشک تا روی گونه‌ها سُر خوردند. بعد چشم‌ها را باز کرد و خودکارش را از جیب پیراهنش بیرون آورد. باز به کاغذ توی دست‌هایش، به جنازه‌ها، خیره شد:
تو را برای ابد ترک می‌کنم... مریم..
زیر کاغذ و با خط ریزی نوشت:
چه حُسنِ مطلع تلخی برای غم، مریم..

پاکت سیگارش را از جیب پیراهنش بیرون آورد و تنها نخ سیگار توی آن را آتش زد. به آن‌طرف خیابان نگاه کرد و دود سیگار را پاشید به سمت آدم های آن‌طرف خیابان. به آنها که چیزی می‌خریدند، چیزی می‌فروختند، حرفی می‌زدند یا می‌خندیدند. نوشت:
پُـکی عمیق به سیگـار می زنم اما
تو نیستی که ببینی چه میکشم، مریم
برای آنکه تو را از تو بیشتر میخواست
چه سرنوشت بدی را زدی رقم، مریم

باز مثل وقتی که عینک نداشته باشد چیزها را مات و موج دار دید. انگار از پشت پرده‌ی نازکی از آب. از روی زمین بلند شد و عینکش را از روی چشم برداشت. با آستین پیراهنش صورتش را پاک کرد و کنار دیوارسنگی راه افتاد. پیچید واز خیابان بالا رفت تا رسید به پشت حصار فلزی. خاطرات انگار گلوله های مسلسل شلیک شدند توی کله‌اش و او ایستاد. تکیه داد به حصار. باز کاغذ رادر آورد. دستش می‌لرزید و کلمات، انگار رعشه گرفته باشند، روی کاغذ کج وکوله می‌شدند:
مرا به حال خودم واگذاشتند همه
همه، همه، همه اما، تو هم؟ تو هم؟ مریم؟

#مصطفی_مستور

@official_sheer
من در پی تو هستم و مردم پی بهشت
ایمان شهر، کفر مرا در می‌آورد ...

#سجاد_سامانی

@official_sheer
به مرزهای تنت،
منم آن پناهنده‌ی بی‌رمق ..

#رحمان‌یزدانی

@official_sheer
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

#حافظ

@official_sheer
دیدمت، وای چه دیداری وای
این چه دیدار دلازاری بود
بی گمان برده‌ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود
دیدمت، وای چه دیداری وای
نه نگاهی، نه لب پرنوشی
نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می‌گریزی ز من و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم
باز لب‌های عطش کرده من
لب سوزان ترا می‌جوید
می‌تپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق ترا می‌گوید

#فروغ_فرخزاد

@official_sheer
من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.

#سهراب_سپهری

@official_sheer
اَندر تَنِ من جان و رَگ و خون همه اوست

#مولانا

@official_sheer
دردی ست در دلم
که دوایش نگاه توست

دردا که درد هست و
دوا نیست ، بگذریم ...

#سجاد_سامانی

@official_sheer
دلفریبانِ نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حُسنِ خداداد آمد

#حافظ

@official_sheer
از خواب چو برخیزم ، اول تو به یاد آیی

#مولانا

@official_sheer
دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی
لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی!
 
تا پیش تو آورد مرا، بعد تو را برد!
قلبم شده بازیچۀ دنیای روانی
 
باید چه کنم با غم و تنهایی و دوری؟
وقتی همه دادند به هم دست تبانی!
 
در چشم همه، روی لبم خنده نشاندم
در حال فروخوردنِ بغضی سرطانی
 
آیا شده از شدت دلتنگی و غصه
هی بغض کنی؟ گریه کنی؟ شعر بخوانی؟
 
دل‌تنگ توام ای که به وصلت نرسیدم
ای کاش خودت را سر قبرم برسانی
 
#سیدتقی‌سیدی

@official_sheer
اندر دل بی‌وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد

#مولانا

@official_sheer
روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند
دیده‌ام غنچه به دیدار کسی وا نکند:)

#سیمین‌بهبهانی

@official_sheer
2024/09/24 22:29:26
Back to Top
HTML Embed Code: