بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
#فردوسی
@official_sheer
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
#فردوسی
@official_sheer
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
#حافظ
@official_sheer
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
#حافظ
@official_sheer
با غروب های غمگینی که دارم
با آسمانِ نیمه ابری چشمانم
با ایمانِ معصومانه ام به حفظِ هر چه خاطره
با شوقی که بدونِ تو ، از روزگارم پر میکشد
بگو
فرزندِ کدامین فصل باشم
که پاییز را به یادت نیاورم
و رنجِ مبهمِ برگ ریزان را ؟؟؟
#نیکی_فیروزکوهی
@official_sheer
با آسمانِ نیمه ابری چشمانم
با ایمانِ معصومانه ام به حفظِ هر چه خاطره
با شوقی که بدونِ تو ، از روزگارم پر میکشد
بگو
فرزندِ کدامین فصل باشم
که پاییز را به یادت نیاورم
و رنجِ مبهمِ برگ ریزان را ؟؟؟
#نیکی_فیروزکوهی
@official_sheer
نمی توانم نامت را در دهانم
و تو را در درونم پنهان کنم.
گل با بوی خود چه می کند؟
گندم زار با خوشه اش؟
طاووس با دمش؟
چراغ با روغنش؟
با تو سر به کجا بگذارم؟
کجا پنهانت کنم؟
وقتی مردم
تو را در حرکات دست هایم،
موسیقی صدایم
و توازن گام هایم
می بینند.
#نزار_قبانی
@official_sheer
و تو را در درونم پنهان کنم.
گل با بوی خود چه می کند؟
گندم زار با خوشه اش؟
طاووس با دمش؟
چراغ با روغنش؟
با تو سر به کجا بگذارم؟
کجا پنهانت کنم؟
وقتی مردم
تو را در حرکات دست هایم،
موسیقی صدایم
و توازن گام هایم
می بینند.
#نزار_قبانی
@official_sheer
#داستان_کوتاه
یخچال خانه ی ما را که باز کنی اگر خالی از هرچیزی هم که باشد محال ممکن است که سیب در آن پیدا نکنی! انگار محکوممان کردند به سیب خوردن! یا رسم است هرروز سیب بخوریم! هرچند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب است چون اعتقاد دارد سیب برای پوست مفید است. البته کاربرد دیگر سیب هم در خانمان اینست که یک نفر عطسه کند و مادرم شروع کند هرروز یک سیب آب پز به خوردش بدهد تا یکوقت سرما نخورد.
امروز هم کیسه ی دو کیلویی سیب روی کابینت مثل پتک روی سرم فرود امد و شکایت کردم:"ای بابا.. بازم سیب خریدی که مامان. این همه میوه ی خوب!"
بعد یکهو به نظرم سیب ها مظلوم آمدند. چرا این حرف را زدم آنها که کاری به من نداشتند آرام و ساکت توی کیسه شان نشسته بودند!.. حتی آنقدر دلم برای سیب ها سوخت که یکی را برداشتم خوردم تا فکر نکنند میوه بدی هستند یا خیلی ازشان بدم می اید!
آخر اصلا تقصیر سیب ها نبود. اگر سیب ها هم مثله گوجه سبز میوه نوبرانه بودند و ما را منتظر می گذاشتند شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه قرار می گرفتند و ما بی صبرانه منتظر رسیدن فصل سیب می ماندیم و بعد آن را با ذوق چندین برابر قیمت حالا می خریدیم و چقدر هم راضی و خوشحال بودیم!
برای همین هم به نظرم بعضی آدم ها شبیه سیب هستند.
همیشه درکنارمان می مانند و در هر شرایط کمکمان می کنند. کافی ست اراده کنیم تا پیشمان باشند. وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلا و مصیبت را از جانمان دور می کنند. اما مثل همان سیب به چشم نمی آیند. قدرشان را نمی دانیم.
حالا در عوض قدر آن آدم هایی را می دانیم که هر از گاه وارد زندگیمان می شوند و می روند. مثل توت فرنگی. هیچ خاصیتی هم ندارند. مزه هایشان هم آبکی شده و طعمی ندارند. بعد آن سیب کیلو دوتومنی باوفا و پرخاصیت را می فروشیم به آن توت فرنگی بی خاصیت آبکی که هیچوقت نیست و تازه با قیمت کیلو چهل تومن برایش سرو دست هم می شکنیم!
حیف که سیب را هرکار کنی سیب است و یاد نمی گیرد نوبرانه بودن را، کم بودن را، گران و دست نیافتنی بودن را، بد و بی خاصیت بودن را و همیشه خوب نبودن را!
وای که بعضی آدم ها همان سیب هستند و سیب را جان به جانش هم کنی سیب است!
آدم های نوبرانه هم هرکار که کنند باز برای دیگران عزیز هستند. اصلا آدم ها عادت دارند هرچیز که زیاد نباشد را دوست داشته باشند. یک میوه هم حتی اگر در همه فصل ها باشد حالشان را بهم می زند. چه برسد به ةدمش! اگر هروقت دلشان خواست دست دراز کنند و تو باشی از چشمشان خواهی افتاد. باید برای اینکه کنارشان باشی قیمت سنگینی پرداخت کنند تا قدرت را بدانند باید ماندنی نباشی تا پرستیده شوی.
یک راز مهم درباره انسان ها را به تو بگویم؟ آدم ها اصلا جنبه محبت زیادی.. ماندن زیادی.. عشق زیادی .. و هرچیز زیادی دیگر را ندارند. هیچوقت در زندگی مثل سیب در دسترس نباش. نوبرانه بودن را یاد بگیر
#لیلی_رضایی
@official_sheer
یخچال خانه ی ما را که باز کنی اگر خالی از هرچیزی هم که باشد محال ممکن است که سیب در آن پیدا نکنی! انگار محکوممان کردند به سیب خوردن! یا رسم است هرروز سیب بخوریم! هرچند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب است چون اعتقاد دارد سیب برای پوست مفید است. البته کاربرد دیگر سیب هم در خانمان اینست که یک نفر عطسه کند و مادرم شروع کند هرروز یک سیب آب پز به خوردش بدهد تا یکوقت سرما نخورد.
امروز هم کیسه ی دو کیلویی سیب روی کابینت مثل پتک روی سرم فرود امد و شکایت کردم:"ای بابا.. بازم سیب خریدی که مامان. این همه میوه ی خوب!"
بعد یکهو به نظرم سیب ها مظلوم آمدند. چرا این حرف را زدم آنها که کاری به من نداشتند آرام و ساکت توی کیسه شان نشسته بودند!.. حتی آنقدر دلم برای سیب ها سوخت که یکی را برداشتم خوردم تا فکر نکنند میوه بدی هستند یا خیلی ازشان بدم می اید!
آخر اصلا تقصیر سیب ها نبود. اگر سیب ها هم مثله گوجه سبز میوه نوبرانه بودند و ما را منتظر می گذاشتند شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه قرار می گرفتند و ما بی صبرانه منتظر رسیدن فصل سیب می ماندیم و بعد آن را با ذوق چندین برابر قیمت حالا می خریدیم و چقدر هم راضی و خوشحال بودیم!
برای همین هم به نظرم بعضی آدم ها شبیه سیب هستند.
همیشه درکنارمان می مانند و در هر شرایط کمکمان می کنند. کافی ست اراده کنیم تا پیشمان باشند. وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلا و مصیبت را از جانمان دور می کنند. اما مثل همان سیب به چشم نمی آیند. قدرشان را نمی دانیم.
حالا در عوض قدر آن آدم هایی را می دانیم که هر از گاه وارد زندگیمان می شوند و می روند. مثل توت فرنگی. هیچ خاصیتی هم ندارند. مزه هایشان هم آبکی شده و طعمی ندارند. بعد آن سیب کیلو دوتومنی باوفا و پرخاصیت را می فروشیم به آن توت فرنگی بی خاصیت آبکی که هیچوقت نیست و تازه با قیمت کیلو چهل تومن برایش سرو دست هم می شکنیم!
حیف که سیب را هرکار کنی سیب است و یاد نمی گیرد نوبرانه بودن را، کم بودن را، گران و دست نیافتنی بودن را، بد و بی خاصیت بودن را و همیشه خوب نبودن را!
وای که بعضی آدم ها همان سیب هستند و سیب را جان به جانش هم کنی سیب است!
آدم های نوبرانه هم هرکار که کنند باز برای دیگران عزیز هستند. اصلا آدم ها عادت دارند هرچیز که زیاد نباشد را دوست داشته باشند. یک میوه هم حتی اگر در همه فصل ها باشد حالشان را بهم می زند. چه برسد به ةدمش! اگر هروقت دلشان خواست دست دراز کنند و تو باشی از چشمشان خواهی افتاد. باید برای اینکه کنارشان باشی قیمت سنگینی پرداخت کنند تا قدرت را بدانند باید ماندنی نباشی تا پرستیده شوی.
یک راز مهم درباره انسان ها را به تو بگویم؟ آدم ها اصلا جنبه محبت زیادی.. ماندن زیادی.. عشق زیادی .. و هرچیز زیادی دیگر را ندارند. هیچوقت در زندگی مثل سیب در دسترس نباش. نوبرانه بودن را یاد بگیر
#لیلی_رضایی
@official_sheer
انسان پوچ! معنی در متن ، گم شده!
گرچه جهان، کلام به آخر رسیده ای ست
دلتنگی ات بزرگ تر از گریه کردنت...
تنهایی ات بلندتر از هر قصیده ای ست
#سیدمهدی_موسوی
@official_sheer
گرچه جهان، کلام به آخر رسیده ای ست
دلتنگی ات بزرگ تر از گریه کردنت...
تنهایی ات بلندتر از هر قصیده ای ست
#سیدمهدی_موسوی
@official_sheer
منو تو بارها ، زمان را
در کافه ها و خیابانها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان دارد ، از ما انتقام میگیرد
#گروسعبدالملکیان
@official_sheer
در کافه ها و خیابانها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان دارد ، از ما انتقام میگیرد
#گروسعبدالملکیان
@official_sheer
در رنٖگ یار بنگر تا رنگ زندگانی
بر روی تو نشیند ای ننگ زندگانی
هر ذرهای دوان است تا زندگی بیابد
تـو ذرهای نـداری آهـنـگ زنـدگانی
#مولانا
@official_sheer
بر روی تو نشیند ای ننگ زندگانی
هر ذرهای دوان است تا زندگی بیابد
تـو ذرهای نـداری آهـنـگ زنـدگانی
#مولانا
@official_sheer
ای پادشه خــــوبان داد از غــم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایـــم گـــل این بستان شـــاداب نمــــیمــاند
دریـــــــاب ضعیـفـــان را در وقــــت تــــوانـایــــی…
#حافظ
@official_sheer
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایـــم گـــل این بستان شـــاداب نمــــیمــاند
دریـــــــاب ضعیـفـــان را در وقــــت تــــوانـایــــی…
#حافظ
@official_sheer
بخت اگر از تو جدایم کرده
میگشایم گره از بخت، چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سرپرده خاک
خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی، ای مرد
شعر من شعله احساس منست
تو مرا شاعره کردی، ای مرد
آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ئی کرد و سرابی گردید
تا مرا واله و بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید
در دلم آرزوئی بود که مرد
لب جانبخش ترا بوسیدن
بوسه جان داد بروی لب من
دیدمت، لیک دریغ از دیدن
سینهای، تا که بر آن سر بنهم
دامنی تا که بر آن ریزم اشک
آه، ای آنکه غم عشقت نیست
میبرم بر تو و بر قلبت رشک
به زمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را
#فروغ_فرخزاد
@official_sheer
میگشایم گره از بخت، چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سرپرده خاک
خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی، ای مرد
شعر من شعله احساس منست
تو مرا شاعره کردی، ای مرد
آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ئی کرد و سرابی گردید
تا مرا واله و بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید
در دلم آرزوئی بود که مرد
لب جانبخش ترا بوسیدن
بوسه جان داد بروی لب من
دیدمت، لیک دریغ از دیدن
سینهای، تا که بر آن سر بنهم
دامنی تا که بر آن ریزم اشک
آه، ای آنکه غم عشقت نیست
میبرم بر تو و بر قلبت رشک
به زمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را
#فروغ_فرخزاد
@official_sheer
زندگی خالی نیست ؛ مهربانی هست ، ایمان هست ، آری تا شقایق هست زندگی باید کرد ...
#سهراب_سپهری
@official_sheer
#سهراب_سپهری
@official_sheer
#داستان_کوتاه
مریم از دانشکده که بیرون آمد با عجله تکه کاغذی را انداخت جلو امیر که ساعتها بود منتظرش مانده بود. رفت آن طرف خیابان و سوار ماشینِ آلبالوییرنگ شد. تنها وقتی ماشین دور شد، امیر توانست خم شود و تکه کاغذ را بردارد. به دیوار سنگی دانشکده تکیه داد، اما حس کرد پاهایش سست شدهاند. نشست روی زمین. کاغذ را باز کرد و به هفت کلمه نوشته شده روی آن طوری خیره شد که انگار به هفت نعش پیچیده لای کفنی نگاه میکرد:
تو را برای ابد ترک میکنم... مریم..
نفسش را که با شدت بیرون داد. کاغذ توی دستش لرزید. سرش را به عقب خم کرد و به دیوار چسباند. بعد چشمهایش را بست و آنها را آنقدر بسته نگه داشت تا پلکها خیس شدند، تا از گوشههای چشم قطرههای اشک تا روی گونهها سُر خوردند. بعد چشمها را باز کرد و خودکارش را از جیب پیراهنش بیرون آورد. باز به کاغذ توی دستهایش، به جنازهها، خیره شد:
تو را برای ابد ترک میکنم... مریم..
زیر کاغذ و با خط ریزی نوشت:
چه حُسنِ مطلع تلخی برای غم، مریم..
پاکت سیگارش را از جیب پیراهنش بیرون آورد و تنها نخ سیگار توی آن را آتش زد. به آنطرف خیابان نگاه کرد و دود سیگار را پاشید به سمت آدم های آنطرف خیابان. به آنها که چیزی میخریدند، چیزی میفروختند، حرفی میزدند یا میخندیدند. نوشت:
پُـکی عمیق به سیگـار می زنم اما
تو نیستی که ببینی چه میکشم، مریم
برای آنکه تو را از تو بیشتر میخواست
چه سرنوشت بدی را زدی رقم، مریم
باز مثل وقتی که عینک نداشته باشد چیزها را مات و موج دار دید. انگار از پشت پردهی نازکی از آب. از روی زمین بلند شد و عینکش را از روی چشم برداشت. با آستین پیراهنش صورتش را پاک کرد و کنار دیوارسنگی راه افتاد. پیچید واز خیابان بالا رفت تا رسید به پشت حصار فلزی. خاطرات انگار گلوله های مسلسل شلیک شدند توی کلهاش و او ایستاد. تکیه داد به حصار. باز کاغذ رادر آورد. دستش میلرزید و کلمات، انگار رعشه گرفته باشند، روی کاغذ کج وکوله میشدند:
مرا به حال خودم واگذاشتند همه
همه، همه، همه اما، تو هم؟ تو هم؟ مریم؟
#مصطفی_مستور
@official_sheer
مریم از دانشکده که بیرون آمد با عجله تکه کاغذی را انداخت جلو امیر که ساعتها بود منتظرش مانده بود. رفت آن طرف خیابان و سوار ماشینِ آلبالوییرنگ شد. تنها وقتی ماشین دور شد، امیر توانست خم شود و تکه کاغذ را بردارد. به دیوار سنگی دانشکده تکیه داد، اما حس کرد پاهایش سست شدهاند. نشست روی زمین. کاغذ را باز کرد و به هفت کلمه نوشته شده روی آن طوری خیره شد که انگار به هفت نعش پیچیده لای کفنی نگاه میکرد:
تو را برای ابد ترک میکنم... مریم..
نفسش را که با شدت بیرون داد. کاغذ توی دستش لرزید. سرش را به عقب خم کرد و به دیوار چسباند. بعد چشمهایش را بست و آنها را آنقدر بسته نگه داشت تا پلکها خیس شدند، تا از گوشههای چشم قطرههای اشک تا روی گونهها سُر خوردند. بعد چشمها را باز کرد و خودکارش را از جیب پیراهنش بیرون آورد. باز به کاغذ توی دستهایش، به جنازهها، خیره شد:
تو را برای ابد ترک میکنم... مریم..
زیر کاغذ و با خط ریزی نوشت:
چه حُسنِ مطلع تلخی برای غم، مریم..
پاکت سیگارش را از جیب پیراهنش بیرون آورد و تنها نخ سیگار توی آن را آتش زد. به آنطرف خیابان نگاه کرد و دود سیگار را پاشید به سمت آدم های آنطرف خیابان. به آنها که چیزی میخریدند، چیزی میفروختند، حرفی میزدند یا میخندیدند. نوشت:
پُـکی عمیق به سیگـار می زنم اما
تو نیستی که ببینی چه میکشم، مریم
برای آنکه تو را از تو بیشتر میخواست
چه سرنوشت بدی را زدی رقم، مریم
باز مثل وقتی که عینک نداشته باشد چیزها را مات و موج دار دید. انگار از پشت پردهی نازکی از آب. از روی زمین بلند شد و عینکش را از روی چشم برداشت. با آستین پیراهنش صورتش را پاک کرد و کنار دیوارسنگی راه افتاد. پیچید واز خیابان بالا رفت تا رسید به پشت حصار فلزی. خاطرات انگار گلوله های مسلسل شلیک شدند توی کلهاش و او ایستاد. تکیه داد به حصار. باز کاغذ رادر آورد. دستش میلرزید و کلمات، انگار رعشه گرفته باشند، روی کاغذ کج وکوله میشدند:
مرا به حال خودم واگذاشتند همه
همه، همه، همه اما، تو هم؟ تو هم؟ مریم؟
#مصطفی_مستور
@official_sheer