Telegram Web Link
حالِ بیدار شدن نیست ! 
با خیالِ تو باید 
خوابید ؛ 
رویا دید ؛ 
صبح ارزانى مردم 
دلِ من خوابِ تو را میخواهد ...
 
#لیلامقربی

@official_sheer
صبح بخیر گفتنت ،
مثل خاک نم خورده ؛
شوق نفس کشیدن می دهد !

#علی_سلطانی

@official_sheer
وَ خلاصه میشود
تمام شعرهایِ عاشقانه یِ دنیا ؛
در دو گویِ چشمهایِ تو


#فرگل_مشتاقی

@official_sheer
گاهی گذشت می کنیم
و گاهی گذر،
ای کاش
می فهمیدند فرق این دو را

#ناظم_حکمت

@official_sheer
صدبار به پیشِ قدمش جان بسپارم ،
یک بار مگر گوشه چشمش به من افتد.

#ملک_الشعرابهار

@official_sheer
من که جز هم نفسی
با تو ندارم هوسی
باوجود تو
چرا دل بسپارم به کسی؟؟؟

#فاضل_نظری

@official_sheer
اندر دل من بدین عیانی که تویی
وز دیده من بدین نهانی که تویی
وصاف ترا وصف نداند کردن
تو خود به صفات خود چنانی که تویی

#خواجه_عبدالله_انصاری

@official_sheer
#داستان_کوتاه


تیک تاک عقربه های زمان خبر از لحظه ی رسیدنش میداد، جلوی آینه ایستاد، برای آخرین بار نگاهی به سر و وضعش انداخت، لبخند زد لبخندی از روی رضایت...
از اتاق بیرون آمد، به میز شامی که چیده بود نگاهی کرد، همه چیز آماده بود برای یک شب به یاد ماندنی...
پشت میز نشست و دوباره برخاست.. نه همه چیز باید زیبا باشد حتی طرز نشستن و برخاستن.. چند بار نشست و برخاست تا اینکه به آن شیوه ای که میخواست رسید..
ثانیه ها و دقیقه ها به کندی سپری میشدند.. نیم ساعت گذشت و خبری از او نشد.. به خود دلداری میداد و میگفت" خواهد آمد"... یک ساعت گذشت.. اشک در چشمانش حلقه زد.. دیگر مطمئن شد که انتظارش بیهوده است.. میز شام را با حرص شدید به هم ریخت.. صدای دلخراش شکسته شدن ظرف ها با صدای گریه هایش در هم آمیخت...
گریه کنان، باز جلوی آینه ایستاد و آرایش صورتش را با عصبانیت پاک کرد...

لحظاتی بعد...

در میان سکوت غمبارش، صدایی به گوشش خورد... زنگ خانه به صدا درآمد.



#فاطمه_ایرانی

@official_sheer
به داروها نیازی نیست وقتی که تو را دارم
علاج خستگی هایم،فقط آغوش درمانیست!

#علی_صفری

@official_sheer
تا یار برفت صبر از من برمید
وز هر مژه‌ ام هزار خونابه چکید
گوئی نتوانم که ببینم بازش
تا کور شود هر آنکه نتواند دید

#عبیدزاکانی

@official_sheer
داستان من و چشمان توداستان پسری است
که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی می‌نشیند و از پشت شیشه دوچرخه‌ای را می‌بیند
که سال‌ها برای خودش بود.
با آن دوچرخه تمام کوچه‌های شهر را می‌گشت،
از کنار رودخانه آواز کنان عبور می‌کرد،
سربالایی‌ها را با همه‌ی قدرت رکاب میزد
و در سرپایینی‌ها دستانش را باز می‌کرد
از میان سروها و کاج‌ها می‌گذشت و
بلند بلند می‌خندید!
داستان من و چشمان تو
داستان آن پسر و دوچرخه است،
پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه فروشی
در خیالش رکاب می‌زند!
می‌خندد، رکاب می‌زند،می‌گرید،
رکاب می‌زند،رکاب می‌زند..!

#روزبه‌معین

@official_sheer
صدای ترانه‌ ای غمگین
در رادیو شنیده می‌ شود
و من به چیزی غیر تو فکر نمی‌ کنم.
زنده ماندن در روز هایی که
این قدر از تو دور افتاده‌ ام
کار آسانی نیست…

#ناظم_حکمت

@official_sheer
عمر که بی‌‌ عشق رفت هیچ حسابش مگیر.‌‌..!

#مولانا

@official_sheer
اندکی از تو؛بسیاری‌ست از همه چیز...

#محمود_درویش

@official_sheer
تو مرا آزردی ...
که خودم کوچ کنم از شهرت ،
تو خیالت راحت !
میروم از قلبت ،
میشوم دورترین خاطره در شبهایت 
تو به من میخندی !
و به خود میگویی: باز می آید و میسوزد از این عشق ولی...
برنمی گردم ، نه !
میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد ...
عشق زیباست و حرمت دارد ...

#سهراب

@official_sheer
#داستان_کوتاه

راستش ما سرِ جمعه کلاه میگذاشتیم!
و از همان دمِ صبح مینشستیم به حرف!
جمعه ها حرف هایمان تمامی نداشت و حواسِ ساعت و ثانیه یکجوری پرت میشد که وقتی به خودمان می آمدیم نیم ساعت بیشتر به قرار نمانده بود و بقیه ی حرف ها موکول میشد به پیاده رُویی که انتظار قدم هایمان را میکشید.
دست خودم نبود و از وقتی میدیدَمَش فقط سعی میکردم حرف هایی بزنم که بخندد.
که روی لبهای صورتی کمرَنگَش لبخند بنشیند.
از آن لبخند هایی که چند دفعه ای باعث شده بود این عکاسانِ خیابانیِ بی ملاحظه و خوش ذوق جلویمان را بگیرند که میشود مقابل لنزِ دوربین ما بخندید!!؟

اما به کافه که میرسیدیم و نگاهم را که زُل میزد ورق بر میگشت و میشدم شاعرِ چشمانِ مست و خواب آلودش و وادارش میکردم خط به خطِ چتِ دیشب را...
چتِ دیشب ساعت دو به بعد را ! برایم بخواند  تا دلم ضعف برود برای خجالت کشیدن اش
برای لپ های سرخ شده اش!
بعد از کافه هم تا خانه همراهی اش میکردم و جلوی درب طلب بوسه داشت...
طلب بوسه جهت رفع خستگیِ لبهایش!
لبهای صورتیِ کمرنگ!
درخواست بوسه داشت و وسط کوچه دو سه بوسه مهمانش میکردم.

و جمعه تا به خودش بیاید ما داشتیم تویِ رختخواب خستگیِ پرحرفی های طول روز را  دَر میکردیم و خوابِ روئیاهامان را می دیدیم.
اینکه بعد از رفتنت چه شد و شدم بماند!
فقط آخرِ هر هفته به این نتیجه میرسم
صبح یا عصر زیاد فرقی نمیکند
دلتنگیِ جمعه از جایی شروع میشود
که دهانت پر از حرف است برای گفتن
اما کسی را نداری برای شنیدن...

#علی_سلطانی

@official_sheer
2024/09/27 23:19:48
Back to Top
HTML Embed Code: