Telegram Web Link
با رقیبان سخن از کشتن ما می‌گوید!
کشتن آن است که با غیر سخن می‌گوید

#شوقی

@official_sheer
مرا محتاج رحم این و آن کردی،
ملالی  نیست

توام محتاج خواهی شد،
جهان دارِ مکافات است...

#فاضل_نظری

@official_sheer
هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق!

قایقی در طلب موج به دریا پیوست
باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق

عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق

شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد
می‌توان سوخت اگر امر بفرماید عشق

پیله‌ی رنج من ابریشم پیراهن شد
شمع حق داشت! به پروانه نمی‌آید عشق!

#فاضل_نظری

@official_sheer
به شوق فتح تو دل نقشه می‌کشید اما
خبر نداشت که این قله پرتگاه من است

#محمدحسن_جمشیدی

@official_sheer
ناز پرورده‌ای و درد نمی‌دانی چیست
گریه‌ی ممتد یک مرد نمی‌دانی چیست

#سجادسامانی

@official_sheer
اندر دل من درون و بيرون همه او است
اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست

#مولانا

@official_sheer
چه زود پیر شدیم و چه دیر فهمیدیم
که عشق هر چه ز ما بُرد، ناگهانی بُرد...

#علی_مقیمی

@official_sheer
#داستان_کوتاه

«قاتل‌ِ امام زمان يه زن‌ِ سيبيلوئه»، اين را آقای تهرانی گفت. معلم کلاس اول راهنمايی بود و علوم درس می‌داد، يعنی قرار بود که علوم درس بدهد اما هر بار که پا توی کلاس می‌گذاشت می‌نشست پشت ميزش، قرآن زيپ‌دارش را درمی‌آورد و برای بچه‌ها قرآن می‌خواند و تفسيرش می‌کرد. بچه‌ها هم بدشان نمی‌آمد که به جای مباحث انقباض و انبساط از حوری‌های بهشتی بشنوند و سيخ‌های داغی که قرار بود در جهنم توی ماتحتِ اشقيا فرو برود. روزی که آقای تهرانی از ماهيت قاتل‌ِ امام زمان پرده برداشت ولوله افتاد ميان بچه‌ها، انگار که کک به تنبان‌شان افتاده باشد. توی خيابان چشم‌شان به هر زنی که می‌افتاد خيره می‌شدند به بالای لبش که ببينند سبيل دارد يا نه. هر کدام‌شان وقتی به خانه رسيدند برای خواهر مادرهای‌شان گفتند که آقای تهرانی پرده از چه راز‌ِ بزرگی برداشته. بعد شش‌دانگ حواس‌شان را جمع می‌کردند که ببيند خواهر و مادرشان سبيل دارند يا نه، که اگر دارند بروند و راپرتش را به آقای تهرانی بدهند که چه نشسته‌ای که قاتل امام زمان خواهر يا مادر من است! به هر حال يافتن قاتل کم چيزی نبود، آن هم قاتلی به آن شقاوت. از آن روز به بعد بساط بند انداختن صورت‌ها رونق گرفت و ديگر هيچ مويی بالای لب‌های خواهرها و مادرهای بچه‌های مدرسه ديده نمی‌شد.

مهری دختر‌ِ زيبا خانم بود، همسايه‌ی ديوار به ديوار ما. هجده ساله بود و کمی هم خُل وضع. مدام داد و هوار می‌کرد و الکی برای خودش می‌زد زير خنده. دختری نبود که دلخواهِ کسی باشد، موهايش مثل زغال سياه بود و ابروهای پر پُشت و نامرتبِ به هم پيوسته داشت. اما چيزی که ترسناکش کرده بود موهای بالای لبش بود. پشتِ لبِ مهری به اندازه‌ی يک پسر بيست و چند ساله سبز شده بود. اوايل هر چقدر مادرش برايش بند می‌انداخت فايده نداشت و پشت لب مهری به شب نرسيده دوباره سبز می‌شد. اين بود که مادرش بيخيال سبيل‌های مهری شد و در جواب کسانی که می‌پرسيدند چرا صورت دخترت را بند نمی‌اندازی؟ می‌گفت: «بدبخت رو هر کاريش کنم زشته، خُله، اصلا واسه کی اين ايکبيریِ سياه بخت رو خوشگلش کنم؟».

از آن روزی که آقای تهرانی آن پيشگويی را برای بچه‌های کلاس گفت روزگار‌ِ مهری سياه‌تر شد. بچه‌ها می‌رفتند جلوی در خانه‌‌اش و بلند بلند فحشش می‌دادند، بعضی‌ها با سنگ شيشه‌های اتاقش را می‌شکستند و بعضی ديگر مسابقه‌ی پرتابِ تف به ديوار راه می‌انداختند تا ببينند کدام‌شان می‌توانند تف‌شان را بالاتر پرتاب کنند. اما مهری نمی‌ترسيد، خُل وضع بود، فکر می‌کرد بچه‌ها می‌خواهند با او بازی کنند، پس با همان شلوار سفيد و گل‌مَنگُلی‌اش بدو بدو خودش را می‌رساند توی کوچه. موهای زغالی‌اش از زير روسری‌ای که گره‌اش را هول‌هولکی زير غبغبش بسته بود آرام آرام بيرون می‌آمد. بچه‌ها تا چشم‌شان به مهری می‌افتاد با مُشت و لگد می‌افتادند به جانش. بعضی‌ها هم زيپ شلوارشان را می‌کشيدند پايين و می‌شاشيدند به هيکل مهری. مهری اما بلند بلند می‌خنديد، موهای زغالی‌اش خاکی و خون‌آلود و شاش‌آلود توی هوا تاب می‌خورد، گوشه‌ی چشم‌ها و لبش پاره می‌شد و خون می‌زد بيرون. مهری نمی‌دانست چرا دارند کتکش می‌زنند. فکر می‌کرد بازی‌ِ بچه‌ها اينطوری‌ست، برای همين بلند بلند می‌خنديد. بوی خون و شاش می‌پيچيد توی دماغش. تا زمانی که مادر مهری با چوب از خانه بيرون نمی‌آمد و دنبال بچه‌ها نمی‌گذاشت کتک خوردنش ادامه داشت. اما يکروز مادر مهری خسته شد. گفت: «بذار اينقدر بزننش و بهش بشاشن تا جونش درآد، ديگه خسته شدم»

يک روز بچه‌ها افتادند به جان‌ِ مهری. يکی از ميان جمع فرياد زد: «قاتل» بعد با لگد گذاشت وسط پيشانی مهری. همانجا سرش شکافت و خون جلوی چشمانش را گرفت. مهری ناگهان ترسيد. نمی‌دانست از چه کسی می‌ترسد اما مثل بيد مجنون می‌لرزيد. خودش را با بدبختی از زير مشت و لگد بچه‌ها بيرون کشيد و بنا کرد به دويدن. بچه‌ها دنبالش کردند و مدام فرياد می‌زدند: «قاتل». با هر فرياد ترسش بيشتر می‌شد. دويد و دويد تا رسيد به خيابان. داشت می‌دويد که يک ماشين با سرعت کوبيد بهش، مهری مثل يک عروسک خيمه‌شب‌بازی مچاله شد و پرت شد چند متر آن طرف‌تر. مثل يک تکه گوشت که تازه از کشتارگاه درآمده باشد سرخ بود، سرخ‌ِ سرخ. بچه‌هايی که دنبال مهری گذاشته بودند خشک‌شان زده بود. فکر نمی‌کردند قاتل امام زمان اينقدر زپرتی باشد. بعد صدای فريادهای راننده را شنيدند که ميان صدای جيغ و دادِ مردم توی ذوق می‌زد. راننده داشت می‌کوبيد توی سرِ خودش، همه‌ی بدنش می‌لرزيد و به بخت بدش لعنت می‌فرستاد، انگار از اينکه قاتلی بالفعل را کشته بود خوشحال نبود! همانطور که داشت می‌زد توی سرش قرآن زيپی‌اش از جيب کتش افتاد روی جنازه‌ی مهری. خودش بود، آقای تهرانی...

#حسن_غلام‌علی‌فرد

@official_sheer
عشق تو عالم دل جمله به یکبار گرفت
بختیار اوست برما که تو را یار گرفت
من اسیر خود واز عشق جهانی بی‌خود
من درین ظلمت و عالم همه انوار گرفت

#سیف_فرغانی

@official_sheer
ما را ز درد عشق تو با کس حدیث نیست
هم پیش یار گفته شود ماجرای یار

#سعدی

@official_sheer
دیشب از سودای تو این چشم ِ من خوابی نداشت
چشم‌ها خشکیده و در طول ِ شب آبی نداشت
رخت ِ من بی تاب ِ تو ؛کاشانه خالی از قرار
جان ِ من در حسرتت چون باد ِ شب تابی نداشت
تن پر از اکسیر ِ خواهش؛ لب؛ سراسر از نیاز
دل دچار ِ سستی و این کاسه قندابی نداشت
در هوای شهر بوی رفتنت پیچیده بود
ماه هم در آن هوا لبخند ِ شادابی نداشت
دیده بی حال و به سر آشوب ِ آن چشم ِ شراب
رنگ ؛ بر رخسار ؛ زرد و گونه سرخابی نداشت
در فضای غربت ِ آن کهکشان ِ بی نفس
خانه سرد و آسمان هم بی تو مهتابی نداشت

#امیرمهرجویی

@official_sheer
ای شب ز می تو مر مرا مستی نیست
بی خوابی من گزاف و سردستی نیست
خوابم چو ملک بر آسمان پریده‌ست
زیرا جسدم بسی درین پستی نیست

#مولانا

@official_sheer
بگذار بر روی زمین بی تابی ات را
شب‌ها کم آورده تو و بی خوابی ات را
درکوچه باغ ِ شعر دنبال چه هستی…!؟
پاییز با خود می‌برد شادابی‌ات را
جولان نده با اشک‌هایت نیمه شب‌ها
از دیگران پنهان نکن کمیابی‌ات را
قلبت اگر آتش گرفته بار دیگر…
با هیچ کس قسمت نکن بی‌تابی ات را
عمری به این منوال رد شد بدتر از بد…
تنها گذر کن کوچه ی مهتابی ات را…
فردا سپیده با نگاهش می نوازد…
درچشم هایت آسمانِ آبی ات را

#سیدمهدی_نژادهاشمی

@official_sheer
از عشق تو درجهان سمر خواهم شد
وز دست غمت زیر و زبر خواهم شد
وانگه زپس هزار شب بی‌خوابی
گریان گریان به خواب درخواهم شد

#انوری

@official_sheer
خوش باد روحِ آنکه به ما با کنایه گفت
گاهی به قدر صبر بلا می‌دهد خدا

#فاضل_نظری

@official_sheer
2024/09/29 09:34:13
Back to Top
HTML Embed Code: