Telegram Web Link
در آسمان ستاره خواب آلودی
از کهکشان سوخته ای پرسه می زند
در باغ کهکشانی از اعماق
گویا
توفان نهال ها را از ریشه می کند
از کهکشان
سوخته گویا
خون می چکد به باغ سفید ستاره ها
گویا سوار یاغی ناکامی
روی زمین
با ترکه باغ خرم نرگس را آشفته می کند
روی زمین بر دشت های خالی
زیر ستاره های غبار آلود
مرد غریب غمگینی
در کوره راه های فراموشی می گردد
گویا صلای مبهمی او را ز
آنسوی سدرهای وحشی
می خواند
باغ سفید نرگس رویایش را
شاید سوار وحشی کابوسی
با ترکه ریخته
در آسمان در کهکشان سوخته ای گویا
بر طبل واژگون عزا می کوبند
و شیون مداومی از خاک
در نیمروز تعزیه
به آسمان سوخته تبخیر می شود

شعر #زیر_ستاره_ها
از دفتر #آواز_خاک
#منوچهر_آتشی

@Mr_atashi
هنوز آنجا خبرهاییست
هنوز آن سوی کوه آوازهایی ساده می خوانند که خورشید
درنگی می دهد از پشت نخلستان
غروب غربت باز بیابان را
هنوز آنجا سوال چشم
را در پهندشت بهت
هزاران پاسخ وحشت فزای سرب و آهن نیست
هنوز آنجا سخن اندک سکوت افزون
زمین زندگی کردن فراوان یک وجب خاک زیادی بهر مردن نیست
هنوز آنجا
شقیقه ها سفید از آرد گندم
پسین خستگی وقتی که می آیند
پیاده با قطار قاطران از آسباد دره نزدیک
تنور گرم و بوی نان تازه عالمی دارد
و در شب های مهتابی
به روی ترت گندم نیمه شب ها
شروه خواندن
پای خرمن ها غمی دارد
هنوز ان سوی کوه آوازهایی ساده می خوانند که مهتاب
چمنزاران رویای نجیب باز یاران را
تماشا می کند از کوچه های آب
هنوز آنجا
خبرهاییست
به شبهای زمستان می توان تا صبح
سخن از باد و باران گفت
و تیتر موک اگر پاسخ نداد از سال پر برکت
غم دل می توان با ساز قلیان گفت
هنوز آنجا ؟
دلم مشتاق کوچی با تو زین مهمان کش شوم است
که در شب پلنگستان دیزاشکن
پیاده همسفر با آبهای بی وطن باشیم
سوی
آن سوی کوه آنجا
شبی مهمان عموهای من باشیم

شعر #غم_دل_می_توان
از دفتر #آواز_خاک
#منوچهر_آتشی

@Mr_atashi
خوابیده ای کنار من
آرام مثل خواب
خواب کدام خوب ترا می برد چنین
مثل گلی سفید شناور به روی آب ؟
در پشت پلک های تو باغی ست
می بینم
باغی پر از پرنده و پرواز و جست و خیز
در پشت سینه تو دلی می تپد به شور
می شنوم
نزدیک کرده با تو هر آرزوی دور
پیش تو باز کرده هر بسته عزیز
رگ های آبی تو در متن مات پوست
دنباله های نازک اندیشه دل است
در نوک پنجههای تو نبضان تند خون
در گوش کودکی که
هنوز
پر جست و خیز ماهی نازاب خون تست
تکبیر زندگی کیست
خوابیده ای کنار من آرام مثل خواب
خواب تو باغ خاطره ها و خیال هاست
می دانم
اما بگو
آب کدام خوب ترا می برد چنین
مثل گلی سفید شناور به شط خواب ؟

شعر #مثل_گل_سفید
از دفتر #‌آواز_خاک

#منوچهر_آتشی

@Mr_atashi
بازیار جوان
اسب را بست
آمسان را نگاه کرد
دست ها سایبان چشمان ‚ گفت
ابر سنگینی !‌ بارانش
همه شهره ست
خرمن امسال
گفت
پاس هرمزد مهربان
پاسدار زمین و گاو آهن
زن
آسمان نگاه او را جست
شاد و شفاف و مهربان
گفت با او
ولی اگر کورش سوی بابل عنان نگرداند
سرسنگی حجیم و سهم و صبور
چرخی آهنگین زد
آمد
سایه زد بر فلات های بلند
طرح زد بر
سکون پرده مات
و خطوط سفال را ناگاه
گسترش داد
زنده کرد و گسست
کوه شد با گریوه و دره
دره شد با غریو رود کبود
رود شد از کناره اش انبوه
بیشه گز دمید و خرزهره
کوه شد از کمرگهش لغزید
راه باریکه های اردو رو
فوج فوج از پناه
گردنه ها
اردو آمد بی انتها خاموش
هنر استتار را ناگاه
در ته دره مدخل جلگه
سبز شد شاخ و برگ شد شد آب
دره با بوی وحشت آمیخت
نعره زد از شکفت دور پلنگ
یابوی بازیار آب نخورد
اسب قاصد به روی پا برخاست
شیهه در پرده دماغش مرد
بوته کز کرد
آب باریک شد به بیشه خزید
و آن طرف پشت تپه پر زد و رفت
باد گویا به بیشه می گفت اووی
بیشه به لب می فشرد گویا هیس
چیست این ؟
بوی مرد
بوی خفتان کلاه خود زره
بوی چرم عرق گرفته زین
بوی گل های پایکوب شده
بوی خون بوی ناله بوی درد
کیست آن ؟
آه کورش است
کورش پیر کورش دانا
مرد تدبیر
مرد تقدیر
مرد تسلیم و یورش است آنک
آنک آنسو نگاه کن
آید از پلکلن کاخ فرود
آنک استاد
اسب را زین کن
اسب تاریخ
بارکن اشتران جنگی را
گفت : پندار نیک
مهر را
بار فیل های سفید
عشق را بار مادیان ها
گفت
و هزاران چراغ
خرد پخته
گفت :
صد هزار چلیک
بار کن
گفت : کردار نیک و هزاران نشا سرو
جوف شمشیر بار کن
پشت مه
پشت باران نم نم می خوش
پشت اعصار آنک !‌ آن بابل
بابل سحر
استوار
بابل سحر باطل
اینک
بابل انزوا
دژکژی و قفل آزادی
ایستاده فشرده پا در سنگ
خسته خشمنده بغض کرده عبوس
ناگان
آن زمان
پر زد از پاشلی جنگلبان
در بسیط فلق اذان خروس
بابل ااز خواب غار برجسته
اینک از خواب آتش و
کابوس
رزمناوی بلند و سهم آگن
سینه کش در تلاطم مه بود
بر پراکنده شیون آژیر
دود کرده سوی سواحل روز
از پس جان پناه کنگره ها
بر بلندای باروان جنبید
شبح مبهم کمانداری
دید در جلگه رمز وحشت را
چشم دشمن شناس سرداری
کورش آمد
برج
های بلند نیلی دود
جا بجا در فضای روز دمید
نخل های تناور آتش
گل به گل از اجاق شب رویید
جنگل سبز سرو را
در پسینگاه روز آتش و دود
با خطوطی بدیع میاراست
پایه در پایه خیمه های کبود
آنک آتش
ولی نه ویرانگر
زندگی را نشانه ای
مسعود
طرح می زد فضای جنگل را
نرم و سرکش ستون شیری دود
کورش آنک
به کرسی چوبین
بر در خیمه بزم فیروزی
پاس : اهورای مهربان را
گفت
که به ما زور بازو
که به ما اسبهای جنگی داد
که به ما آتش
گفت : اما برای آبادی
و درختان بارور
کشتن
و رمه های میش
و قنات
گفت : تا پاسدار آتش باشیم
از پس جنگل آفتاب غروب
چون حریقی فرو نشست آنگاه
و یهودان
در سراشیب تند خاکستر
سوی دریای مرده می رفتند
و هلال پریده رنگ ماه
مثل آهویی
نگران بر خط کبود افق
باد را
ترسناک بو می کرد
روی دستی سفید و سایه نما
دستی از دور دستی از دیر
شاید از بزم سبز جنگل سرو
جام زرینه چرخ زد
آمد
پر و لب پرزنان سکون بگرفت
رو به روی تو روبروی من
در گلاویز چار باد شراب
موج مستی شقیقه ها را کوفت
هوس کوزه های آب
خنک
در گلو سوخت
چشم ها را سراب برد
جام زرین سر غزالی شد
که سوی غار جاودان می تاخت
که سوی بیستون افسانه
که سوی شوش خیز بر می داشت
با هزاران عقاب خشمی تیر
پرزنان از قفایش ؟ آه آنک ؟
آهوی چابک از گریز افتاد
بر دو دست ظریف در غلطید
با
دو چشم شکفته در خون خفت
رعد و برق از چهار سو برخاست
جلگه در گردباد ویران شد
و پریزادی از میانه گریخت
آنک آنسو نگاه کن ! بهرام ؟
رفت و با غار جاودان آمیخت
دیگر آنجا نگاه کن
شاپور ؟
دستی آرنج چله زهتاب
با کمان کشیده تا بن گوش
دست دیگر
میان شاخ کمان
می کند تیر را اشاره به دور
روی مردابهای تیره دوان
آنک !‌ از هر طرف گراز و گور
آنک اعراب
با عباهای زرد پشم شتر
صف به صف از مدینه تا سیراف
آنک !‌ آن قوم جابر مجبور
ریسمانها گذشته از اکتاف
هولی استاده بر مغاره شب
سوگواران باد می گذرند
در سکوتی به شیون آشفته
می شتابند بادبان هایی
روی دریای تیره وحشت
آنک! از دامنه فرود آمد
تک سواری
شکسته روی کوهه زین
اسبش اندوه صاحب افتاده
در تن آزرده می چمد سنگین
حسرت آورده هیبتش بندد
با فضای سحر شکوه
شکست
پشت کوه کبودش انگاری
رشته مبهمی
ا دریغ غنیمتی بسته است
چه نبردی !‌ گذشت
گوید : اما نه
چه حریقی گرسنه
که فرو برد هر چه بود به کام
اسب و زین با سوار
خود و سر با تفکر
زره و سینه با دل
با مهر
تیغ و تیر و تهور و تدبیر
سوخت در
آن حریق نافرمان
سوخت خواهد
گفت با حسرت
آنک!‌ آن دودش !‌ آن خزنده شوم
چشم تاریخ را
چه نیکوتر
کور بادا !‌ که دید و هیزم داد
آی آسمانا ! تو دیدی
آنجا را
پشت آن کوه
که علف شعله ور شد و بگریخت
سوی جنگل
که هر درخت دلارا
سوخت چادرکشان و آتش را
بلباس حریر خواهر ریخت
آسمانا ! تو دیدی آنجا را
پشت آن تپه گل که خاکستر
آسمانا تو نیز
اینک !‌ وای !تب آتش رسید
تا اینجا
نفس این شریر
برگ تاریخ را نخواهد سوخت؟
زارع پیر
از در کومه سر فراز آورد
آسمان را
نگاه کرد
دست ها سایبان پیشانی
خط پرواز سینه سرخی را
کرد دنبال تا کبوده باغ
گفت
امسال هم
سال بادست
سال کرکس
کسی که گفت گذشت
آمد آنجا نگاه کن !‌ زن! فاتح آمد
شاید او ؟
بذر تازه ؟
گفت زن : نان گندم آورده ست ؟
این همان نیست که ؟
اوستا را آری سوخت خواهد
که به تاراج نام دیگر خواهد داد
سال آوازهای دیگر
خواند
سال افسانه هایی تازه
که شتر جای اسب
مرد را اهتزار خواهد داد
که خیال مریض مجنون را
پسری نو دمیده خط لیلاست
پرده لرزید
باد
برخاست طرحش
اینباره
سنگ چرخان آسبادی بود
آسباد زمانه شاید ؟
باد
بال پروانه های پهنش را
به سوی مرو خفته بازی داد
بارهای عظیم گندم و جو
آمد از بلخ
بار استر و اسب
به بخارا روانه گشت پگاه
خوره های بزرگ دکله و آرد
اینک
اندوهگین غروبی بود
دره کز کرده از نسیمی سرد
به سکوتی غریب تن می داد
آسباد از هیاهوی زن و مرد
شب چو شطی زلال
بی صدایی به دره جاری بود
تک سوار از کنار مرو گذشت
مرو در خواب بود
گفت : اکنون چه جای دشمن و دوست ؟
دشمن آنجاست ! سیل نافرمان
همچنان
خشمگین میاید پیش
دوست اما کدام دوست ؟
در مداین مگر هزارانش ؟
دوست اینک شب است و
شب سنگین
از همه چیز می گذشت چو آب
مرو در خواب بود مرد گذشت
ظلمت دره را کشید رکاب
در سراشیب سنگلاخی اسب
ناگه از بوی تند دره رمید
هو....ی حیوون بجنب
اما اسب
چنگ زد روی پای نفیر کشید
پیش می رفت گامی
از وحشت
باز پس می کشید گام دگر
قاتل! آنجاست
گویی اسب نجیب
مرگ را می شناخت
شبحی بد نهاد را گویی
پشت هر صخره در کمین می دید
که سوی شاه
کینه ور می تاخت
باز گرد
اسب خسته سم می کوفت
هی !‌ برو اسب
اسب رم می کرد
فیر فیر دماغش از وحشت
بر می انگیخت دره را از خواب
هی !‌ بپر دوست ! شب گذشت
اسب می رفت و باز وا می ماند
زیر شلاق شاه و نیش رکاب
باد را خشمناک بو می کرد
شوکی از عمق جرگه ها می خواند
شبح
آسباد ساکن و سرد
بال واکرده بر فضای سحر
گاه پروانه اش تکان می خورد
خواب میدید گوی
آنسوتر
آسیابان به خوابی آشفته
غلت می زد میان جاجیمش
روح دره مگر بر او افتاد
که به پای جست ناگه از بستر
گشت خاموش پیه سوز از باد
گوش بسپرد مضطرب به سکوت
بومی از عمق دره زد فریاد
چیست !‌ این بوی ناشناس امشب
که خیال مرا می آشوبد؟
کیست آن ! کز بن تنگه
که به کردار روح می آید ؟
هوو ...ی
آن تک سوار شیدا کیست ؟
که شکسته به روی کوهه زین
پیش می آید
اما اسبش
وحشتی دارد از شب سنگین ؟
گفت
هی هی نگاه
خود تا چکمه اش طلا
نوری در شب چشم مرد کوه آشفت
چهره آغشته با سفیدی آرد
شبحی از تنوره قد افراخت
جست و در امتدا دره گریخت
روح قابیل از میانه بتاخت
دیگر آنجا نبود هیچ بجا
ناسیابان نه رخت زربفته
غیر حرفی که مانده بود هنوز
بر لب یزدگرد ناگفته
گفت : آمد از کوه را بز رو پایین
خسته
بسته به زخم پیشانی
دستمالی که باد
آن پسینگاه پاییز
باز کرده سوی او فرستاده بود
از سر شیرین
گفت : آری خبر
رسید به فرهاد
خبر خنجر بلند پسر
و دگرباره گفت
خبر
اهتزاز سوط عمر
گفت : خشکیده بود نهر
نهر شیر بریده در خارا
شیر غلطان میش های سفید
نهر خشکیده بود و پیرزن جادو
گفت : آنک
نوه بی پناه شیرین را
به سوی خیمه امیر عرب می برد
گفت : باربد رابه کار گل بردند
و نکیسا را
گفت : ناگاه گردی از مشرق
برخاست
و هزاران هزار تیشه بر فرق
و هزاران هزار تیشه به دست
به سوی بیستون روانه شدند
شاه ما باش
یک صدا گفتند
شاه ما باش تاج تیشه بسر
تا دمار از سپاه خصم
شاه ما باش تیشه را بردار
گفت : فرهاد لیکن آزردده
با نگاهی به چادر اعراب
و
نگاهی به بیستون تناور
خشمی و ترش و تلخی
تیشه را از شکاف سر بر کند
چرخ زد روی پا و ... در غلتید
گفت : خون دوباره به نهر جاری شد

شعر #نقش_هایی_بر_سفال
از دفتر #آواز_خاک

#منوچهر_آتشی
@Mr_atashi
سبز و نارام و گریزند ه است
روح سبز علف آب است که جوهر سیال حیات آکنده است
روح آبست که در ظلمت سیراب علف
بازتابی دارد
کهکشان هایی
ز آسمان هایی
بی نام و نشان را
آسمان است در اقیانوس شبنمی افتاده
تب و تابی دارد
روح غمناک بهار است دمیده شده در جسم نبات
که تو می بینی اینگونه شگفت
سنگ می روید از باغچه برگ از سنگ
و شگفت آورتر
که شقایق گل کوهستان می جوشد از نرده گهواره
روه خواب است
متجلی
شده در ممکن بیداری
که تو میبینی
می توانی ابدیت را اینگونه به آسانی
هر کجا می خواهی
نرم و چالاک و سبکخیز به پرواز در آیی
برگی از جنگل خورشید بچینی
راه در معبد دریا بگشایی
سبز و آرام است
سبز و سیراب و سراینده
که غزل های مرا
خوشتر از من در گوش شقایق می خواند
سبز و سرشار و مکنده است
می مکد شاید شهد از گل جوشنده جانت
آفتابی است که در شبنمی افتاده
روح آب است در انبوه علف های مژگانت

شعر #چیستان
از دفتر #آواز_خاک

#منوچهر_آتشی
@Mr_atashi
آن تشنه جوان
از بوی ما رمیده آهوی بدگمان
شاید هنوز
با گردن سفید بلندش بر تپه غروب
نزدیک یورت خلوت ما ایستاده است
شاید هنوز
شامه سپرده
است به بوهای ناشناس
و گوش داده است به اصوات دور دست

شعر #یاد
از دفتر #آواز_خاک

#منوچهر_آتشی
@Mr_atashi
آنانکه بی هراسی بی عشوه تنجشی از وحشت
به آشتی نشستند
با مرگ
آنانکه مرگ را خوابی دراز و بی رویا انگاشتند
آنان با مرگ بر غنیمت
هستی
بیعت کردند
آنان طبیب پیر اجل را پارنج هدیه جان دادند
آنان از هول درد از خوف سیل گردنه خیزاب
از وحشت تلاطم آنان در کام کوسه سنگر کردند
آنان دلاوری را ستری
بر عورت سترونی از شور زندگی
بر عورت عقیمی از عشق
که بی شکوهتر آفاق زیستن را
تنها رنگی
بهانه مایه ماندن می دارد می دارند
آنانکه مرگ را سپر درد می کنند
آنانکه مرگ را
درمان زخم چرکی یاس
آنانکه مرگ را رویایی
من
خار خشکبوته نام آنان را
آتشگران همت
هرگز نکرده ام
من
با تو ای کرانه پندارم ای منظر
تماشا
ای سبز
من با تو
تا کرانه پندار تو
ره در گریوه
گردنه دره
در تنگه های واهمه
خواهم سپرد
من خوف مرگ را دم طاوس نر
من هول مرگ را
با تو
چتر ظریف
از تاب آفتاب هاویه
خواهم کرد
من با تو غرور را سپری
در
هجوم مرگ
با تو خیال را آلاچیقی در تابستان فراغت خواهم کرد
با تو دلاوری را
من بادپای تاختنی از هجوم خون
با تو تناوری را
در چارباد درد
من قایق رهایی
سوی جزیره های سلامت
و آرایش دوباره به پیکار درد
خواهم کرد
از انحنای دور
آنک
باران دیر آمده
می بارد
و ساقه های نازک خود را
در شیب های سوخته می کارد
آنک زمین
ملول و مفکر
از خواب خشکسالی بر می خیزد
نبض هزار دانه پوسیده
از ترشک و پنیرک
آهنگ پر دوام روییدنی دوباره می انگیزد
آنک
باران
با آنکه دیر آمده می بارد
ای خاک بکر
ای خاصه بهاره من
باید که گاو آهن را
از چوب های تازه بپردازیم
باید که گاو ها را فربه کنیم
باید که داس ها را
صیقل دهیم
باید برای ساز چرخ چهاب ها
نت های تازه بنویسیم
باید به بلبلان نخلستان
آهنگ های تازه بیاموزیم
ما زنده ایم
من تو
ای خاک خوب من
ای تپه شقایق
ما نیستیم آنان
که مرگ را رویایی
آنان که مرگ را سپری
آنانکه مرگ را خوابی کردند

شعر #آنانکه_مرگ_را_سپری_کردند
از دفتر #آواز_خاک

#منوچهر_آتشی
@Mr_atashi
دشت با حوصله وسعت خود
زخم سم ها را تن می دهد و می ماند
چشمه و چاهی نیست
آن سرابست که تصویر درختان بلند
آب و آبادی و باغ
در بلور خود می
رویاند
گردبادست آن
که به تازنده سواری می ماند
دشت می داند و می خواند
باغ پندار که تاراج خزان خواهد شد ؟
تشنگی باغ گل نار که را
ترکه خواهد زد در غربت افسانه ؟
سوزن سم ها را سوزان تر در تنم افشانید
دشت
سایه می رویاند
اهتزاز شنل پاره
آشوبگران
بیرق یال بلند اسبان
هیبت شورش و هیهای سواران را
نیشخندی مهلک
چین میندازد بر چهره خشک و پوکش
تا کجا می سپرند ؟
گونی خالی خود را به کدامین اصطبل
می برند
تا بینبارند این گمشدگان
از پهن خوشبختی؟
این ز ویرانه خود بیزاران
سوی پرچین کدامین باغ
سوی تاراج کدامین ده
نعل می ریزند
راه می کوبند
خواب خاشاکم و خاکم را می آشوبند ؟
آه دورم باد
رنگ و نیرنگ بهاران و شفای باران
بانگ گوش آزار سگ های آبادیشان دورم باد
تاج نورانی بی بارانی
بر سر تشنگی وحشی
مغرورم باد
جامه سبزی و شال سرخی
پاره بر پیکر رنجورم باد
خود همین چشمه فیاض سراب
خود همین پینه گز بوته و خار
خود همین شولای عریانی ما را بس
خود همین معبر گرگان غریب
روح سربازان گمشده جنگ کهن بودن
خود همین خلوت پر بودن از خویش
خود همین خالی بی توفان
یا توفانی ما را بس
تا نماند در من
می رسد اینک با گله انبوهش چوپان از راه
ذهن متروک بیابانی او
عشق ناممکن او بی سر و سمانی او
مهر و خشم او با کهره و گوساله و میش
هی هی و هیهایش
شکوه روز و شبان نایش
به پگاه و به پسینگاه غبار افشانی ما را بس

شعر #آواز_خاک
از دفتر #آواز_خاک

#منوچهر_آتشی
@Mr_atashi
نه شهرهای ویران
نه باغهای سبز
دنیای پیش رومان برهوتیست
تا آنسوی نهایت تاهیچ
دیگر در ما
شور گلایه هم نیست
شور گلایه از بد دشنام با بدی
دیگر در ما شور مردن هم نیست
رود شقاوت ما جاریست
تا چشمه سار خشک شکایت تا هیچ
ما گله را سپردیم
به دره های پر گرگ
کاریز های ویران را
به فوج سوگوار کبوترها
و بافههای باد سپردیم
ما راه اوفتادیم
از خشکسال فرجام
تا چشمه
بدایت تا هیچ
یاران ناموافق
در چار راه خستگی از هم جدا شدند
این یک درون معبد پندار ماند
آن یک به کنج صومعه اعتکاف
و هیچیک
با آنکه هیچیک
سیمرغ را دروغ نمی انگاشت
بالا نکرد سر سوی منشور قاف
یاران ناموافق دیگر
با چاتشبند خالی چوپانی
از راهکوره های برگشت
رد قبیله های کهن بگرفتند
و انتظار حادثه را
این یک کجاوه بند لیلی شد
وان دیگری
میر آخور فسیله مجنون
اما
در انحنای جاده تاریخ
ارابه ای غبار نیفشاند
از بیستون سرخ حکایت تا ما تا هیچ
ما باز باختیم
اسب کرند
مجنون
و ناقه سفید لیلا را
با تیشه کذایی استاد
در کاروانسرای دیدار
در بازگشت
یک شب بهای نانخورشی
و مزد خوابگاهی از کاه
پرداختیم
ما راه اوفتادیم از نو
از کاروانسرای نهایت تا ...

شعر #از_هیچ..._تا...
از دفتر #آواز_خاک

#منوچهر_آتشی
@Mr_atashi
ای دوست
ای همسفر
که مادیان سفید رویا را
به سوی صخره های مشتعل مشرق
سوی سپیده سحری می رانی
من
یابوی پیر و اخته
بیداری را
در زیر ران گرفته ام ای دوست
با کولبار سنگین از کابوس ها و خورجین های بذر
ای همسفر
لختی دهانه را
در فک راهوارت بنواز
و آرامتر بتاز
ای همسفر
تا هر کجای مرتع سبز فکر
تا هر کجای بیشه مهتابی خیال
تا هر کجای شط تماشا
که
شادمانه می گذری می روی
لختی درنگ کن
و صخره های ساکن پایاب را
به من نشان بده
ای یار
ای مادیان سوار سبکتاز
در این خلنگ زار هلاک آور
تنها مرا میان بیابان مگذار

شعر #ای_خفته_ای_بیدار
از دفتر #آواز_خاک

#منوچهر_آتشی
@Mr_atashi
با این شکسته
گفتم
از اقیانوس خواهم گذشت
و آن سوی سواحل نامشکوف
با جلگه های دست نخورده
با پشته های سیراب
و درههای وحشی پر برکت
خواهم آمیخت
و بذر بی بدیل خورجینم را
در وسعت مشاع بکارت
خواهم ریخت
از این شکسته سکان پر تجربه
این اشتر صبور صحرای آب
گغتم
چون پا نهم به خشکی موعود
بر شانه های سوخته ام
گیسوی بید مجنون خواهد ریخت
و مرغ های جنگلی بی نام
صیت رسالتم را تا اقصای بر تازه
پرواز خواهند داد
بر پهنه کبود
کز چارسوی
آفاق روی آب خمیده بود
دیگر مرغان پر نشاط دریایی
یاد آوران خشکی نزدیک
گرد دکل طواف نمی کردند
و آسمان وحشت غربت
سنگین سنگین سنگین
بر سینه ام فرود می آمد
اما
انگشت پیر قطب نما
پیوسته با شمال اشارت داشت
وز دخمه های تیره ذهنم
مرغان دیگری
تا دوردست پندار
در جلگه های فسفری آب
پرواز ماهیان را بر گلبوته های موج
جنجالگر هجوم می آوردند
و پهنه کبود
گهگاه
از پرتو تبسم امیدی
روشن می شد
چه یاوه بود ماندن
می خواندم
چه یاوه بود ماندن
در روسپی سرای دیاری که زندگی
با هایهوی و کبکبه اش
مزد حقیر عمری افلاس و بردگی بود
و روح استوارم
مثل غر.ر شیری در زنجیر
می فرسود
با این شکسته پاره میراث نوح
و خست مداوم انبار آب
می رفتم می خواندم
چه آسمان پاکی
چه آسمان نزدیکی با آب
در آب
چه ماهیان رنگین چالاکی
آنجا
آن سوی آن سواحل نامشکوف
چه جلگه های بکری
در انتظار گله من خواهد بود
چه مشک های غلطانی از شیر
خواهم داشت
بر
پشته های غرقه به رویای سبز شخم
چه بذرهای پر برکت
خواهم کاشت
چه
ناو غول پیکری
از روبرو می آمد
از آنسوی سواحل موعود ؟
پرسیدم از خود
از وسعت مشاع بکارت ؟
از جلگه های ....
سوت سلام دریایی پیچید
بر پهنه کبود اقیانوس
شاید
که خستگانند ؟
از هیبت تلاطم
از خست مداوم انبار آب ترسیده ؟
اما
دیدم
بر نرده های عرشه تن انداخته خموش
مردان خسته رنگ پریده
با جفت های مضطرب دام
افسوس
در شیب آبهای کبود
ناو عظیم خورشید
سوی جزیره های وحشت می لغزید
من اشتیاق رفتن
رویای شخم تازه و سیل سیاه سار
من خواب آفتابی خرمن ها را
تهمت به چشم خیره خود بستم
از بس که آب و آب
از بس که آسمان نیلی
از بس که باد
راندم
ای دل بکوب
خواندم
جاشوی آبهای پریشان بکوب
تا چشم های خیره شکاک
تصویر ناو خسته
ما را
بر آب بازگشت نبیند
ای دل بکوب آنک
آنک
بگو نگاه کند ... آنجا
آن لاله ها که می شکفد جابجا
در التهاب نیلی نا آرام
آن خوشه های یاس که ناگاه
می پاشد از گلالک خیزاب
ای دل
بگو نگاه کند چشم
آن یاس های لاله
آن لاله های جوشان از
آب
کشتی بر آب نیلی دریا بود
اما
بالا می آمد اینک دریای شب
ناو بلند نیلی دریا
نرم و سبک در آب فروتر می شد
و آب از فراز کابین
آرام می گذشت
ای دل بکوب !‌ ای دل
این خوان آخری را
از عمق
فریاد می کشیدم از عمق
از
پشت شیشه های سیاه آب
از لایه های تیرگی
ای دل
بکوب ای دل
مگذار چشم خیره
مگذار مرگ چیره شود
به عکس ماه در افق این آنک
آنجا ... نگا ... فانوس
ساحل ... نگاه کن ... فانوس
اما ؟
فانوس ؟ روی ساحل نامشکوف ؟
افسوس
ای دل بکوب
شاید
از بس که آب ؟
از بس که آسمان باد ؟
اما
آن روشنان دیگر ؟
ان هیزها
آن شبنما حروف درخشان
بر سنگهای صاف
آن بزم عاشقانه
زیر درخت های چراغان لیل
آن شیشه های روشن ودکا بر میز ها
چه بستری گشوده مرا
ای دل
چه عطر ها به خود زده این
بیوه عقیم
و ناوهای بسیار
با بیرق سیاه که هر یک را
تصویر اژدهایی پیچیده بود
در تپش از باد
پهلو گرفته بودند
در امتداد ساحل مکشوف
و روی عرشه ها
مردان خشمگینی می گشتند
با گونه های تافته از آفتاب
و ریش های انبوه
در چهره های
وحشی نامالوف

شعر #با_این_شکسته
از دفتر #آواز_خاک

#منوچهر_آتشی
@Mr_atashi
من او را دیدم از رهکوره گندم که می آمد
من او را دیدم از دور
عنان انداخته بر کوهه زین
سپرده اختیار خود به اسب کور
به هر جا کش فرود آرد
فرود آید
من او را دیدم اما
نه چالاک
نه مغرور
نه غمگین
بد انسانی که پایان یافته هرچیز
و هر چیزی که در او بوده بشکسته
سرش از بار دردی مردکش سنگین
دلش زخمی تنش خسته
تو گفتی کتفهایش را
به صد ها کتف دیگر ریسمانی بسته نامرئی
و می بردندشان
به جای نامعلومی از دنیا
من او را دیدم آری
تو گفتی وحشتی داشت
از آن حرفی که می بایست گوید
به قفل سهمگین پیغامی از آن سوی کوهستان
لبانش بسته بود : آتش زدند آتش
تمام کشت ها را سوختند و نهرها را جمله کج کردند
تمام گله های گوسفند و گاو را بردند
تمام
میوه های باغ را خوردند
من او را دیدم آری
من او را دیدم از بالا که آمد از کنار قریه که بگذشت
که سربالا نکرد از کوهه زین
به سوی کوچه پرچشم پرسش
که سگ ها در قفایش زوزه کردند
که چرخ چاه ها شیون کشیدند
من او را دیدم از قریه که شد دور
عنان افکنده روی کوهه زین
سپرده اختیار خود به اسب کور
و کتفش با هزاران کتف دیگر
من او را دیدم آری
به شیب رودخانه
که پنهان از نگاه گیج مردم شد
و آن سو تر درون تپه ها و سدرهای جنگلی گم شد

شعر #بازگشت_مرد
از دفتر #آواز_خاک

#منوچهر_آتشی
@Mr_atashi
در عمق پاک تنگه دیزاشکن
نجواگران غارنشین پیر
از زوزه مهیب هیولایی آهنین
دویانه گشته اند
و کوه با تمام درختانش
بید و بلوط و
بادام امروز
یاد آور ترنم سم ها و سنگ هاست
با سنگ سنگ تنگه حسرت سنگر شدن
و اندوه انعکاس صفیر تفنگهاست
اینجا چه قوچ فربهی از من در غلطید
آنجا چه پازنی
روزی که شیرخان سردار یاغیان
از تار و مار قافله ها بازگشته بود
اینجا چه شعله های بلندی
شب کوه
را مشبک می کرد
با شاخه شاخه جنگل بید و بلوط و بن
آواز خشکسالی پرواز و نغمه است
دیگر پرنده ها
شبهای پر ستاره
مهتاب را به زمزمه پاسخ نمی دهند
و کولیان خسته پای اجاق ها
آهنگ جاودانه مس سر نمی دهند
تا آسیاب تنگه قافله گندم
سنگین و خسته
سربالایی را
از قریه های نزدیک
در گرگ و میش صبح نمیاید
در عمق شاخه های بلوط
دیگر پلنگ ماده نمی زاید
و گرگ عاشق از گله انبوه
میشی برای ماده بیمارش
دیگر نمی رباید
گفتند : نهر دره دیزاشکن را
از چشمه سوی باغ دکلهای نفت
کج کرده اند
و جاده های قافله رو را
کوبیده اند زیر سم اسبهای سرب
و کبک های چابک خوشبانگ را
به دره های غربت پرواز داده اند
نجواگران غارنشین گفتند
اینک به جای قافله های قماش
از چاشتبند یکدگر
خرمای خشک و پاره نانی
با حیله می ربایند
در خطه کبود افق
دیدم
نجواگران گرسنه غار
بیل بلند و توبره ای بر پشت
با فعله های دیگر
در امتداد جاده نیلی
آزرده می روند سر کار
افسوس و آه
گفتم
یک روسپی دیگر
دوشیزگی ربوده شد از کوه زادگاه

شعر #باغ_های_دیگر
از دفتر #آواز_خاک

#منوچهر_آتشی
@Mr_atashi
امروز
فرسوده بازگشتم از کار
اما
لبهای پنجره
به پرسش نگاهم
پاسخ نگفت
و چهره بدیع تو
از پشت میله های فلزی
نشکفت
امروز اتاقها
مانند دره های بی کبک سوت و کور است
بی خنده های گرم تو بی قال و قیل تو
امروز خانه گور است
گلزار پر طراوت قالی امروز
بی چشمه سار فیاض اندام پاک تو افسرد
گلبوته های لادن نورسته
وقتی ترا ندیدند
که از اتاق خندان بیرون آیی
لبخند
روی لبهاشان مرد
آن ختمی دوبرگه که دیروز
در زیر پنجههای نجیب تو می تپید
و آوار خاک را پس می زد
پژمرد
امروز بی بهار سر سبز چشم تو
مرغان خسته بال نگاهم
از آشیانه پر نکشیدند
و قوچ های وحشی دستانم
در مرتع نچریدند
امروز
با یاد
مهربانی دست تو خواستم
با گربه خیال تو بازی کنم
چنگال زد به گونه ام از خشم
و چابک
از دستم لغزید
رفت
امروز عصر
گنجشک های خانه
همبازیان خوب تو
بی دانه ماندند
وان پیر سائل از دم در
ناامید رفت
امروز
در خشت و سنگ خانه غربت
غمناکی بود
و با تمام اشیا
دیگ و اجاق و پنجره و پرده اندوه پاکی بود
دستم هزار مرتبه امروز
دست ترا صدا کرد
چشمم هزار مرتبه امروز
چشم ترا صدا کرد
قلبم هزار مرتبه امروز
قلب ترا بلند صدا کرد
آنگاه
یک دم کلاف کوچه یادم را
گام پر اضطراب
تپش وا کرد

شعر #بی_بهار_سبز_چشم_تو
از دفتر #آواز_خاک

#منوچهر_آتشی
@Mr_atashi
ای تاک
بیهوده تاب سرسخت
ناپاک زای پاک
خود را نگاه می کنی آیا
در آبهای سبز
که دیگر نیست ؟
خود را
که قرنهاست
از یاد
ابرهای سبکتاب رفته ای ؟
خود را
سبز بلند بالغ انبوه
کز آسمان آینه آب رفتهای ؟
پاک آفرین ناپاک
ای تاک
شاید کنون به خلسه روییدنی بطئی
رویای جام های لبالب را
با ریشه های سوخته نشخوار می کنی
انگورهای سبز و درشت و زلال را
بر
استران کنده خود بار می کنی ؟
در هایهوی میکده خوابهای تو
شاید
اکنون کبوتران سپید پیاله ها
از چاه شیشه ها
پرواز می کنند
اندیشه های خسته مردان بی پناه
در سنگلاخ گردنه غربت و غرور
تا قله های فتح
تا قله های مفتوح
تا غرفه های وصل
ره باز می کنند
مهجور باغ ها !‌ مطورد خاک
ای تن به داربست افسانههای کهنه سپرده
غافل که داربست تو تاکی است مرده
ای تاک
اینجا یقین خاک
دریاچه بزرگ سرابست
و شک آسمان
خورشید سرد خفته در آب است
ای جفت جوی غمناک
ای تاک
دل خوش مکن به
هلهله آبهای دور
باران مگیر برق پر زنبور
از عمق خشکسار زمان از انحنای عمر زمین
شب سرد و بی هیاهو جاریست
و در اجاق مردک هیزم فروش
هیزم نیست
با خسته تر ز خویشی پیچان هراسناک
از خویشتن گریزان
ای تاک
شب ساکت است و سنگین
با زوزه
شکستن خود بشکن این سکوت
وان داستان کهنه مکرر کن
فرجام تاک تنها تابوت

شعر #تاک
از دفتر #آواز_خاک

#منوچهر_آتشی
@Mr_atashi
با تو بودن خوبست
و کلام تو
مثل بوی گل در تاریکی است
مثل بوی گل در تاریکی وسوسه انگیز است
بوی پیراهن تو
مثل بوی دریا نمناکست
مثل
باد خنک تابستان
مثل تاریکی خواب انگیزست
گفتگو با تو
مثل گرمایبخاری و نفس های بلند آتش
می برد چشم خیالم را
تا بیابان های دورترین خاطره ها
که در آن گنجشکان بر سنبل گندم ها
اهتزازی دارند
که در آن گل ها با اختر ها رازی دارند
نوشخند تو
می برد گرگ نگاهم را
تا چراگاه چالاکترین آهو ها
می برد آرزوی دستم را
تا نهان مانده ترین گوشه اندام تو
این پهنه پاک زیبا
مثل دریایی تو
انده انگیز و غرور آهنگ
مثل دریای بزرگ بوشهر
که پر از زورق آزاد پریشانگرد است
مثل زورق پر از مرد است
مثل ساحل که پر از آواز ست
مثل دشتستان
که بزرگ و بازست
تو ظریفی
مثل گلدوزی یک دختر عاشق
که دل انگیز ترین گلها را
روی روبالشی عاشق خود می دوزد
با تو بودن خوبست
تو چراغی من شب
که به نور تو کتاب تن تو
و کتاب دل خود را که خطوط تن تست
خوش خوشک می خوانم
تو درختی من آب
من کنار تو آواز بهاران را
می خندم و می خوانم
می گریم و می خوانم
با تو بودن خوبست
تو قشنگی
مثل تو مثل خودت
مثل وقتی که سخن می گویی
مثل هر وقت که برمی گردی از کوچه به خانه
مثل تصویر درختی در آب
روی کاشتانه در چشمان منتظرم می رویی

شعر #ترانه_دیدار
از دفتر #آواز_خاک

#منوچهر_آتشی
@Mr_atashi
به پرنده های جنگل گیلان
پیغام دادم
که در نماز سحرگاهی
و در ملال تنبلی آبسالی جاوید
گنجشک های تشنه دشتستان را
در یاد داشته
باشند
باور کنید ! دنیا اسب رهوار خسته ای نیست
که بی سوار سوی آخورش روانه کنند
دنیا پرنده ای نیست
از قله های برهنه وحشی جنوب
که جفت مهربانش را
از آشیانش
از روی گنج پر تپش بیضه ها
بر سفره شغالان بگذارند
در گرگ و میش مبهم پاییز
از آبهای
پر گره صبحدم بپرس
که صخرههای دره دیزاشکن
یاد آوران لال چه خشم و خروش ها عبوسی از کلانمدیهایی بودند
که نان ارزان را
هرگز برای خویش نمی خواستند
دهقان دشت های تشنه
دهقان تشنگی ها
دهقان خشکسالی های جاویدان
و آبسالی های ده سالی یکبار
در نیمروز دیروز
بیل بلند تو
خورشید را به قافیه پیروزی
در شعر من نشاند
و دست پینه بسته تو امروز
با بافه های فربه گندم
منظومه بلند برکت خواند

شعر #ترانه_هایی_در_مایه_دشتی
از دفتر #آواز_خاک

#منوچهر_آتشی
@Mr_atashi
پاسی گذشته ازشب
از نیمه شب
که باد
از لای پایه های فلزی اسکله
از آبهای پچ پچ
از ماهیان بیدار
از آبهای خواب
بیدار شد
از زیر طاقهای بلند بازار
از زیر طاقهای بوی ماهی
و قفل های سنگین
و خواب پر مرافعه پاسبان وزید
آوازخوان و پرسان
از طاقهای باد گذشتم
از طاقه های آب که پل می گشودشان
از شال های سبز و لطیف آب
این شالها به شانه کی بال خواهد زد ؟
این ترمه
ها به گردن کی شال خواهد شد ؟
وین جامه ها به قامت کی موزون ؟
آن دورها
در چار راه توفان
در ملتقای چارکویر خشک
آن نخل پر شکسته
آن دختر بتیم قبیله را
باید امیر چارقد سبزی
از این همه غنیمت و خلعت
در دل بماند آیا ؟
بیداد شوره کشته
خشکیده یاس باغچه ما
آواز چارگز کفن نو را
در دم دمان عید
خوش خوش بخواند آیا ؟
پاسی دو مانده از شب
نزدیک تپه های نیلوفر فلق
نزدیک بوی جاری بزغاله
در کوچههای پر علف خیمهگاه ایل
بیمار گونه زرد خمیده غریب وار
تطهیر یافته
در
شط پر جلال ظلمت
تعمید یافته
در چشمه کبود محاق
ماه
از انزوای غار تفکر
بیرون خزید
در چار راه توفان
بر آستان 29
اندیشناک درنگی کرد
بر ما چه روزگاری رفت
آن چاه پر مخالفت
از روزگار ما چه دماری
آیا دوباره باید ؟
آنگاه
پوشیده سرخرویی خجلت را
در زردگونگی مشقت
به سایبان چوپان
آن نخل پر شکسته
خرمای خشک و چمچمه آبی را
در چار راه صاعقه روی آورد

شعر #تطهیر
از دفتر #آواز_خاک

#منوچهر_آتشی
@Mr_atashi
2025/12/14 15:01:26
Back to Top
HTML Embed Code: