Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دلنوشته های یک طلبه:
🔹سلام حاج آقا
نماز و روزه تون قبول
دقیقا صحنه مبارزه صالح و بهرام رو تو ذهنم تجسم کردم
صالح طرف چپ
بهرام طرف راست
شما پشت به صحنه
محمود روبروی شما
میز داورها سمت چپ پشت سر صالح
نقش زمین شدن بهرام در حالیکه سرش سمت راست شما و پاهاش سمت چپ شما
داور هم روبروی شما بین صالح و بهرام
صدای نفس نفس زدن صالح رو میشد از لابلای کلمات شما حس کرد
همینطور صدای سایش دندانهای محمود را
و چقدر چقدر چقدر معرفت بچه های سیستان را زیبا ترسیم کردید
و درس بزرگی که در آن جملات آخر پنهان کردید واقعا شاهکار بود
وقتی کسی موقعیتش در زمان فعلی برای ادامه راه ممکن نیست
برای دیگران توشه راه شود و موانع را هموار کند نه اینکه از سر حسادت راه را بر آنها ببندد

🔹سلام حاج اقا
منو همسرم امسال از قم اومدیم تبلیغ شهر جهرم روستای .......
من به بچه های اینجا میگفتم که من شهر شما رو از کتابای اقای حداد پور شناختم.
بعد بهم گفتن کییییییی؟؟؟؟؟
ما اگه اینجا کتابای ایشونو بخونیم تکفیرمون میکنن!!!!😳😳😳😳
خیلی تعجب کردم ولی کلی از شماو کتاباتون تعریف کردم حالا تصمیم گرفتن که بخونن.
خواستم بگم که تو شهر خودتون غریبید🌿💔

🔹سلام وقت بخیر
واقعا محبت ،رفاقت و معرفت آقا صالح خیلی عزیز بود و دل آدم رو برد.
این در حالی بود که حتی رفیق صمیمی شما هم نبوده و اینگونه و این چنین دوست داشتنی رفاقت کرده.از برنامه ریزی ایشون هم خوشم اومد که در سکوت با پشتکار دو سال برای تقویت خودش تلاش کرده.هم چنین شجاعت هم میخواد با کسی مبارزه کنی که یک بار ازش شکست خوردی و حالا درست یا غلط آوازه ای که پخش شده،نفر اول مبارزین حوزه محل تحصیلتون بوده.به هر حال هر چه قدر هم آدم آماده باشه احتمال شکست هست.
کاشکی چنین دوستایی باشیم و چنین دوستایی در زندگیمون بیاد

🔹حقیقتا با خوندن این قسمت قلبم گرفت
میخوام از اول دوباره بخونم
واقعا کتابیه که عمر آدمو تلف نمیکنه، محمد۳

🔹باسلام وخدا قوت،طاعات قبول،میخاستم بگم خوندن خوندن کتابهای فاخر شما باعث شدکه با کمال میل وافتخار خمس امسال پرداخت کنیم، علاوه برخمس سال،هدیه روز مادر رو هم برای غذا هایی که خونه مردم میخورم دادم،چون واقعابرای حوزه‌های علمیه این مبالغ قابلی ندارد،ازخدا میخواهم همراه خانواده محترم همواره درتمامی مراحل مختلف زندگی زیز سايه امام‌زمان موفق، پیروز وسر بلند باشید.

🔹سلام
اگه براتون مقدوره و درادامه داستان بهش اشاره نکردید، بعداز این ماجرا، اولین دیدارتون رو با صالح برامون تعریف کنید🙏

🔹سلام و عرض ادب آقای حداد پور...خدا به قلمتون قوت بده و عمر طولانی و بابرکت به شما ..
چقدر با این قسمت اشک ریختم...😭😭😭. واقعا بعضی ها ته مرام و معرفتن.....با اینکه از اون زمان خیلی وقته میگذره اما دلم گرفت که محمد داستان تنها شد..😭😭.واقعا بعضی از آدما مثل محمد خیلی خوبن و مظلوم...داره گریم میگیره....
همسر منم طلبه هستن و به تازگی تبلیغ رو شروع کردن مثل محمد البته در حد کم لکنت دارن و این موضوع اذیتشون میکنه...دعا بکنید براشون رفع بشه این مشکل.

🔹و منی که فکر میکردم مهدی و رضا بله
اما صالح ...

🔹سلام حاج اقا
چرا اینکارو با ما میکنید
یه روز مارو میخندونید
یه روز میگریونید
صالح الان کجاست؟
تو این چندسال موفق شدین ببینینش؟
این قسمت مثل یک فیلم بود
چرا الان باید اشک من سرازیر بشه
من دوست دارم واسه یبارم شده محمد صالح رو دوباره ببینه

🔹سلام امشب با خواندن این قسمت همراه محمد وبه خاطر معرفت شجاعت ومرام صالح گریه کردم گاهی در زندگیمون یک صالح هست که هیچ وقت اونو از یاد نبریم
بزرگ شدن ورشد کردن همت و استقامت می خواد

🔹سلام شبتون بخیر
امیدوارم آقا صالح هرجایی هستند سلامت باشند و یه روحانی درجه یک مثل خودتون باشند.
با شما گریه کردیم 😔🥺

🔹سلام کارای آقا صالح منو یاد شهید ابراهیم هادی انداخت چقد بامرام بودن
سعادتی بود داشتن همچین دوستی آقا محمد

🔹سلام و ادب
طاعات قبول
داستان امشب رو خوندم در حالیکه احساس می کردم بغض ناشی از معرفت صالح ، داره خفم می کنه.
صالح ِ خطه ی سراوان و همه ی صالح های بامعرفت در پناه صاحب الزمان عج ان شاءالله

🔹سلام حاجی من از قانونش و شرایطش و اینا چیزی نمیدونم ولی ب نظرم شما ی حوزه علمیه تاسیس کنین دست کم 5 میلیون ازین محمدها تو این کشورن ک فقط با امثال شما میتونن راهشونو پیدا کنن فقط دنبال ی راه بلد میگردن ک دستشونو بگیره ولی کسی نیست
دستشونو گذاشتن تو دستای ....
دارم میبینم اطرافم

🔹سلام
درهمه دوره های زندگی انسان همیشه امثال بهرام ومحمود وفرهاد وصالح وجود دارد.ولی امثال بهرامها بیشترند
🔹سلام حاج آقا
الان داشتم مُ...مُ...محمد ۳ رو مطالعه می کردم (البته هنوز از قسمتی که اخیرا گذاشتین عقبم) به وجد اومدم گفتم پیامی بدم محضرتون
من خودم دقیقا طلبه پایه ۳ هستم در یکی از حوزه های قم
جدا از اینکه از جدیت علمی تون کیف کردم واقعا خیلی با تفکر و رویکردتون حال می کنم
حقیقتا هنوز هم پشت سرتون حرف زیاده
خود مدیر ما همون پایه یک تو یکی از نشست ها در توضیح کتب ضاله (!!) حاشیه ای زد و گفتش که: یه طلبه ای هم هست که تو کتبش مسائل ناجوری بیان می کنه و من نمی دونم اینا چجوری می خوان اون دنیا جواب بدن و از این حرفا....
استاد راهنمامون که به اسم و مصداق از کتب شما منع می کرد....
تو چشم بعضی بچه ها هم که بی خبر و بدون مطالعه حرف استاد رو، روی چشمشون می ذارن و حلوا حلوا می کنن هم، اگر دستت می دیدن حکم ارتدادت رو صادر می کردن😂😂
یادم نمیره
استاد راهنمامون نشست سر کلاس
گفت:
ما یه آیت الله جهرمی داریم که خدا حفظش کنه
یه آذری جهرمی داریم که.... بگذریم....
و یه حدادپور جهرمی
و شروع به منع و نهی کرد. با چه استنادی؟ با این استناد که ۲۰ صفحه از یکی از کتب ( فکر کنم اردیبهشت ) خونده بود....
قطعا منی که ۲۳ جلد از شما رو کامل خوندم و وسط بیست و چهارمیشم؛ و ۴ ساله عضو کانالم و به اصطلاح، فن هستم، نمی تونستم بپذیرم با ۲۰ صفحه اینطوری حکم صادر کنن....
چه روزهایی که برای اینکه کسی نبینه قایمکی می خوندم....☺️
نه تنها من، بلکه ۷-۸ نفری از پایه مون هم دنبال می کردند. از هم بحثم که باباش هم، هم حوزه ای تون بوده گرفته، تا لرستانی و اصفهانی و....😁
خلاصه که حجمه ها همیشه بوده
از این خوشم میاد که اصلا براتون مهم نیس... 😅

🔹سلام
صالح بهترین بود
ای کاش این شرط معدل اعمال نمیشد و می موند
اصلا کاش انقدر خوب و مهربون و بامعرفت نبود ک با رفتنش اشک ما و محمد دراد ..
دل ما هم همراه با محمد ی جایی میون مباحثه هاشون ، حرفاشون ، معرفت صالح ، دل نگرونیای محمد ، تمرینای صالح و نگاه های محمد ، سراوران ، شمال و حوزه ، گیر کرد و موند ..

🔹سلام استاد طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق
همیشه داستان هاتون رو که میخوندم متوجه بودم که نویسنده یه آدم باسواد و بالاتر از حد خودش هست
شاید باور نکنین
شما حتی توی شهر ما هم مخالفان خودتون رو دارین
چندین بار که کتاباتونو به افراد مختلفی پیشنهاد دادم میگفتن آدم مسئله داری هست😳که باعث تعجب ما میشد و
به خاطر افکار متاسفانه بسته شون هیچ توجیهی رو هم پذیرا نبودن
حتی زمانی که کتابای شما رو می‌خواستیم از نمایشگاه کتاب بخریم بازم این مسئله بهمون گوشزد شد ولی ما با علاقه کتابا رو خریدیم😎
اتفاقا باعث ماندگاری ما برای همراهی با کانال شما و داستانای شما میشد😅
و الان؛الان که داستانتونو میخونم متوجه میشم که این جو مسموم از کجااااااااا نشات گرفته متاسفانه.
به نظر من طرفدارای شما غربال شده هستن😊و هر کسی که غل و غشی داشته باشه نمیتونه با شما همراه باشه.
هر چند که میدونم و اطمینان دارم هنوزم مخالفای سرسخت شما تو کانالتون چرخ میزنن و منتظر آتو هستن که سریع شما رو بکوبونن😁

🔹سلام جناب حداد پور
خداقوت
طاعات وعبادات شما قبول درگاه الهی
سال نو بر شما مبارک
منم یکی از همشهری های منتظری هستم غیر از مواردی که همشهری من اشاره کردند در دوره منتظری وخلع از رهبری چه خانواده ها که از نپاشید! چه دوستی ها که تبدیل به دشمنی و کینه نشد! چه رابطه های فامیلی و خانوادگی و دوستی که بخاطر این دو دستگی وحشتناک(که هنوز رگه هایی از آن وجود دارد) از هم نگسست و جای خود را به کینه،قهر و دشمنی نداد؟
البته خدا با ایشان چه طور برخورد کند الله اعلم.
مطلبی هم که میخاستم عرض کنم اینکه در بعضی جاها که علیه شما موضع گیری میکنند وبد شما را میگویند با جلد سوم کتاب مممحد جواب همه موضع گیری ها را دادید و به نحوی حجت را برهمه تمام کردید/بنده خودم متوجه شدم که علت این حرفها چیست؟😷

🔹سلام و ادب تمام زندگیم دوسه رمان خواندم رمان مادر ماکسیم گورکی و چند رمان ایرانی ولی داستان محمد دو سه دفعه به گریه ام انداخت چون شرایط اینچنینی اوایل انقلاب خیلی وحشتناکتر بود در انزمان بهرامها به هیچکس رحم نمیکردند بی تابانه منتظر ادامه داستان محمد مبباشم ساکن شمالم آمل اگر برایتان مقدوره میخواهم حال وروز بهرام را که ظاهرا شمالیست بدانم . مخلصم

🔹مادرتون بعد ۶ تا دختر چی خورده بود که پسرش به جای غذا، با خوندن کتاب زنده بود؟
ادم احساس خنگی بهش دست میده که اصلا حوصله خوندن سه چهار خطش رو هم ندارم اونوقت شما همزمان چند درس و بحث مهم رو یاد میگرفتید.
🔹مادرتون بعد ۶ تا دختر چی خورده بود که پسرش به جای غذا، با خوندن کتاب زنده بود؟
ادم احساس خنگی بهش دست میده که اصلا حوصله خوندن سه چهار خطش رو هم ندارم اونوقت شما همزمان چند درس و بحث مهم رو یاد میگرفتید.
من قبلا عادت داشتم بلافاصله هرشب که داستان میذاشتید ، میخوندم، ولی از اونجایی که شما سلطان حرص دراوردن هستین و چند بار سوالایی کردم که برای جواب دادن به بقیه نیاز داشتم، ندادید. اینقدر عصبانی بودم که اصلا دست و دلم به خوندن نمی‌رفت.
تا اینکه بعد اینهمه مدت، گفتم حالا تو داستان نخونی کی ضرر میکنه؟؟
بعد دو سه روزه نشستم و کل داستان رو خوندم.
ولی خدایی دم خانمتون گرم، از م م حمد لاغر و نحیف، به ممممحمممممد تغییرتون داده

🔹محمد تو اسلام شک داشت ، بعد پاشد رفت از مسیحی ها شبهاتشو پرسید؟
یا للعجبا
مثل که قران نخوندین که اینو می گین :
فَإِنْ كُنْتَ فِي شَكٍّ مِمَّا أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ فَاسْأَلِ الَّذِينَ يَقْرَءُونَ الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكَ ۚ لَقَدْ جَاءَكَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ
و [به فرض محال] اگر از آنچه بر تو نازل کردیم در شک و تردیدی، از آنان که پیش از تو کتاب [آسمانی] می خواندند بپرس [کتابی که نزول قرآن را از سوی خدا خبر داده] تا روشن شود که حق از سوی پروردگارت به سوی تو آمده؛ بنابراین از تردیدکنندگان مباش.
سوره یونس آیه ۹۴ ، خطاب به خود پیغمبر!

🔹خدای من!
صالح...
چ رفیق تکرار نشدنی..
مثل خطه سیستان
همونقدر ساکت و اثر گذار و گرم و دلنشین ..
دمش خیلی خیلی گرم

🔹فقط من موندم که چطور این پسر اینقده از دم و دستگاه اهل بیت جدا شده؟!
البته در کنار این تصورم ، وقتی تمرگز میکنم رو اینکه لابد مممحمد خیلی از منطقش استفاده میکنه تا احساسش ، زیاد بعید نمبینم چنین حرکتی رو.

🔹سلام آقای حدادپور
چقدر قسمت بیست و نهم زیبا بود و هدیه ای که گرفتین زیباتر
من عاشق هدیه گرفتن و کادو دادنم ...مخصوصا هدیه دادن به یه آدم متفاوت ....واسه همین این قسمت خیلی به دلم نشست
موفق و موید باشید

🔹سلام برام جالبه کشیشی هم که به برنامه ی محفل دعوت کرده بودن همین جمله ی امیر المومنین روبازگو کرد که شما به پدر ایوان هدیه دادین

🔹سلام
عرض ادب واحترام وخداقوت ودست مریزاد بابت داستان مُ مُ مُحمد۳
حاج محمد واقعا که خوب بلدین مردمو تو آمپاس بذارین😏
سربزنگاه نوشتین ادامه دارد😢

🔹سلام حاج آقا اسم ها روی شخصیت انسان تاثیر گذار هستند صالح اسمی برازنده برای صالح دوست شما هست

🔹 نماز و روزه قبول .التماس دعا. اگه میشه سریعتر داستان تموم کنین چون تا داستان تموم نشده من نمیخونمش، از بس هر شب نگاه آرم شروع داستان کردم و دو سه کلمه اولش خوندم حالی برام نمونده

🔹حاج آقا خداییش شما چه فکر منحطی دارید که شما و کتابها تون مورد دار اعلام کردن از سمت بعضی از همکاران تون؟
اصل ولایت مداری هست که شما در خط مقدم دفاع از ولایت و رهبری هستید. یعنی مشکل چیه و ایراد کارها و عقایدتون چیه؟

🔹داستان زندگی دوران حوزوی شما خیلی برام جالب بود که تابحال خوندم.
الان در حال حاضر رفیق های دوران حوزوی رو می بینید؟ وای که چه دشمنای که داشتید. الان این دشمنا چه کاره اند؟ آیا داستان محمد ۳ رو میخونند؟ ببینن که چه خون دل میخوردین ازشون... آیا تابحال ازشما معذرت خواهی کردن؟؟؟
دوستان صمیمی تان چطور صالح و دیگران هم در حال حاضر می بینید؟ چه کاره شدند؟؟؟
چون خیلی دوست دارم ببینم زندگی کسانی که باشما هم خوب و هم بد بودن چه شده؟؟؟
و در آخر ممنونم ازشما که مارا بابیان مطالب شیرین و قشنگ بیدارتر از گذشته میکنید.چقدر غافلیم...

🔹درسته صالح اولش با شک و تردید به نوع نگاهتون، باعث شد که از اطرافیانتون طرد بشین.
شاید بارها خواست عذرخواهی کنه ولی نتونست. شاید از خودش خجالت میکشید و نمیتونست خودشو ببخشه. ولی آخرش با کار درست جبران کرد.
شما هم ببخشیدش.
انشاء الله هردوتاتون در خدمت به اسلام موفق و سربلند باشید.

🔹محمد تو اسلام شک داشت.......
پیام یکی از مخاطبینتون👆👆
چقدر داستانو بد فهمیده چقدر شمارو بد فهمیده شایدم من اشتباه فهمیدم ولی بنظرم شما شک نداشتین شما میخواستین ب یقین برسین ی وقتایی ما ی چیزایی رو میدونیم درسته ولی انگار منتظریم یکی پاشو امضا کنه ....که اگه اون یکی از جنسی متفاوت با ما باشه و دنیا رو ی جور دیگه ببینه ک ب اون یقین رسیدنه خیلی شیرینتره

🔹من الان آخرین قسمتی رو که منتشر کردین خوندم ...حاج آقا تعجب می‌کنم که چرا همه صالح رو تشویق و حمایت میکنن چون بنظر من اونی که تشویق باید میشد بابت کار صالح شمایید که اون در حقتون احجاف کردو با حرفش دوماه زندگی رو به کام شما....ولی شما با نوع رفتار و بخششتون طوری بر شخصیت صالح تاثیر گذاشتین که نتیجه اش شد کار صالح البته اونم خوب توبه کرد و جبراااان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رفقای عزیز
فکر میکنم این توصیه از مرحوم آیت الله فاطمی نیا بود که میفرمود: ماه رمضان را با زیارت جامعه کبیره تمام کنید.
یادمون نره ان‌شاءالله

ضمنا، خیلی التماس دعا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸

🔹مستند داستانی #مممحمد۳

✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_سی_ام

[انسان هنگامی خود را می‌یابد که در راهی که برای یافتنش طی کرده، گم شود. فریدریش نیچه]

روز جمعه شد. محمد با این که شب قبلش در کتابخانه مانده بود اما تا ساعت 9 بیشتر نخوابید و زود بلند شد و آماده شد که تا هنوز حوزه شلوغ نشده، برود. دست و صورتش را شست و شلوارش را که اتو کرده بود پوشید و می‌خواست لباس مشکی که در دهه محرم به تن داشت بپوشد اما با خودش فکر کرد که به جشن تولد می‌خواهد برود و جالب نیست که پیراهم مشکی بپوشد. ته دلش یک‌جوری بود اما بالاخره تصمیمش را گرفت و همان پیراهن چهارخانه را پوشید و قابی که خریده بود برداشت و راه افتاد.
وقتی می‌خواست کفشش را از جاکفشی طبقه هم‌کف بردارد، چشمش به حسینیه افتاد. دید درش باز است. سرک کشید و دید هفت هشت نفر از بچه‌ها از جمله میثم و ابوذر و ساداتی و بقیه که پایه هیئت و عزاداری بودند، از فرط خستگی وسط حسینیه خوابشان برده است.

پاشنه کفشش را کشید و حرکت کرد. آن روز کمی ماشین بد پیدا میشد. چون هنوز زود بود و معمولا حوالی ساعت 10ونیم به بعد ماشین بهتر پیدا میشد. بالاخره یک ماشین گرفت و تا ساری رفت.

در راه با خودش فکر میکرد که چه خبر است؟ چه کسانی دعوت هستند؟ با چه اساتید و مسیحیانی آشنا می‌شود؟ آیا بحث میشود؟ چه کند که اگر بحث شد، بی‌کلاس و بی‌زبان جلوه نکند؟ و از دست فکرها باعث شده بود که هیجان خاصی داشته باشد و دستش یخ کند.

چون در راه کمی معطل شد، وقتی به خانه پدرایوان رسید، حدودا ساعت 11ونیم بود. یادش آمد که یادش رفته که عطر بزند. بخشکی شانس گفت و نفس عمیقی کشید و دستش را به طرف زنگ بُرد.

در باز شد. استرس و هیجان خاصی داشت. تا وارد شد، دید حیاط خانه آب و جارو شده و عطر و ملاحت خاصی خانه را فرا گرفته. پدرایوان با یک پیراهن سفید و سر و روی تازه به استقبال محمد آمد. برای اولین بار محمد را در آغوش گرفت. محمد در آغوش ایوان احساس خوبی داشت و گرمای محبت را در او احساس کرد.

ایوان محمد را تعارف کرد و همان‌طور که با مهربانی دستش را گرفته بود، او را به همان اتاق همیشگی هدایت کرد.

-چطوری؟

-خدا را شکر. مزاحم شدم.

-اصلا. خوشحالم کردی. از صبح تا حالا منتظرتم.

تا وارد اتاق شدند، محمد عادت کرده بود و فورا چشمش به در کشویی می‌افتاد و سینی چایی دارچین خوشکلی که آنجا بود را میدید. ولی آن روز تعجب کرد. دید در نیمه باز است اما خبری از سینی چایی نیست!

به روی خودش نیاورد. پدر رفت تا عینکش را بیاورد و کنار محمد بنشیند. محمد هم ننشست و به عکس‌های قدیمی دورتادور اتاق نگاه انداخت. عکس‌های خیلی قدیمی و جدید از جامعه مسیحیان و ارامنه ایران که انگار کلکسیونی از آنان در اتاق کار پدرایوان وجود داشت. عکس‌هایی که معلوم بود که بازسازی نشده و با انواع دوربین‌ها گرفته شده و هنوز آن حس و حال قدیمی بودن را با خودش دارد.

محمد... همین طور که مشغول تماشای عکس‌ها بود، ناگهان قلبش شروع به تپش کرد. از آرام آرام شروع شد و کم‌کم به هیجان و استرس تبدیل شد. از آن مدل هیجاناتی که ناخودآگاه یکی از پاهایت می‌لرزد و اگر دسته کلید یا خودکار در دست داری، تندتند تکانش میدهی.

ادامه ...👇

@Mohamadrezahadadpour
در همین افکار بود که با تِق‌تِقِ آرامی که نوک انگشت یک نفر به درِ کشوییِ شیشه‌ای میزد، به خودش آمد. رو به آن طرف کرد. دلیل همه اضطراب و تشویشش را به چشمان خودش دید.
نفسش داشت حبس میشد.

یک لحظه خشکش زد.

دید یک پری‌ِ سپید روی...

با موهای خرمایی به بلندای قامتش...

که آن لحظه شراره‌ها را ریخته بود روی شانه و روبرویش...

بدون هیچ حجاب و روسری و شالی...

که اندر آن دستش یک سینی چایِ داغِ لب دوز و لب سوز بود و بوی دارچینش تا هفت خانه آن طرف‌تر می‌رفت، با دو تا شاخه نباتِ طلایی...

سلام کرد و مودبانه و باقاعده خوش اومدین» گفت و...

دولا شد و سینی را همانجا گذاشت و «بااجازه‌تون» گفت و رفت.

محمد در دَم دو لیتر عرق ریخت و لکنت زبانش صد برابر شد. ندید بدید حتی نتوانست به دختره«خیر پیش» بگوید و«چرا زحمت کشیدید» بزند و «اجازه ما دست شماست» به زبان آورد. نفسش هنوز در حبس بود و با رفتن آن دختر، کم‌کم نفسش آزاد شد.

به هم ریخت. دیگر نه آنجا بود و نه در کالبدش. مخصوصا وقتی با پدرایوان روی مبل کنار هم نشستند و متوجه شد که پدرایوان در دار دنیا خودش هست و دختری که او را «تینا» نامیده بود و حاصل تنها عشقش بود که سالها پیش، سرِ زا از دنیا رفته بود و تینا شده بود همه دنیا و آخرتِ پدرش.

دنیا روی قلب محمد سنگینی می‌کرد. از یک طرف عطر چایِ داغِ دارچینی و از یک طرف دیگر بوی چلو قورمه سبزیِ تیناپَز. از یک طرف محبت‌های صادقانه پدرایوان و از طرف دیگر ادب و نزاکت دختری که تا آن روز فقط او به محمد سلام و خوش آمد گفته بود.

داشت پس می‌افتاد. باید کاری می‌کرد. با این که ایوان با لبخند و حرف‌های دلنشینش مجلس را در دست داشت اما محمد اصلا صدای او را نمیشنید. فقط برای این که زشت نباشد، سرش را تکان میداد. در همان لحظات، هزار و یک فکر باهوده و بیهوده به ذهنش می‌رسید و چون نمی‌توانست هضم و جمع‌بندی کند، قلبش داشت می‌آمد در دهانش.

لابد الان سفره می‌اندازند و سه نفری سر سفره می‌نشینند. اگر چنین شد، چه خاکی تو سرم بریزم؟ اگه همین الان و قبل از ناهار دختره آمد و نشست در جمع ما در بحثمان شرکت کرد، چطور چشم از او بدزدم و فقط حواسم پیشِ پدرش باشد اما به او جسارت نشود؟ این‌ها را ولش کن. اصلا اگر پدر و دختره دلشان بخواهد که بیشتر با محمد آشنا بشوند و باب مراوده باز شود، چه جواب پدر و مادرش بدهد؟ اصلا باب مراوده هم باز شد، اصلا گیرم که خیلی خانواده خوب و مهربانی باشند که هستند، آخرش چه؟ تا کجا؟ حتی تصور ادامه‌اش هم سخت و سنگین است...

در همین کلنجارها بود که از آن چه میترسید سرش آمد و تینا وارد شد. و محمد مهم‌ترین تصمیم زندگی‌اش را سرسختانه گرفت و همان لحظه از سر جا برخواست. اولش پدرایوان فکر کرد که برای احترام به تینا از سر جا بلند شده. پدر گفت: «خواهش میکنم. راحت باش. دخترم! بشین. از دیشب تا حالا خیلی خسته شدی.»

اما محمد ننشست و رو به پدرایوان کرد و با کمی لکنت گفت: «بخشید. یه چیزی جا گذاشتم. بیرونه. همین... سر کوچه است... برم و برگردم.»

ایوان تعجب کرد. پرسید: «چی؟ کجاست؟»

محمد رو به طرف درِ اتاق حرکت کرد که یهو صدای نازک و معصومانه تینا آمد که گفت: «چاییتون...»

محمد رو برنگرداند و همان طور که به طرف نور خورشیدِ پشت درِ اتاق می‌رفت زیر لب جواب داد: «تشکر!»

این را گفت و از اتاق خارج شد. فاصله درِ اتاق تا درِ حیاط چیزی حدودا 10 متر بود. کفشش را پوشید اما به خودش فرصت نداد که پاشنه‌اش را بکشد. آن ده متر را تا درِ حیاط مثل گلوله رفت و در را باز کرد و خودش را به کوچه رساند و تا سر کوچه دوید.

ادامه ...👇

@Mohamadrezahadadpour
به سر کوچه که رسید، نفسش داشت بند می‌آمد. اما سنگینی که روی سینه‌اش حس می‌کرد، کمتر شده بود و احساس می‌کرد از یک قفس آزاد شده. منتظر تاکسی نماند. کفشش را درست پوشید و تندتند به راه افتاد.

داشت دیوانه میشد. با خودش می‌گفت: «ینی تمام این مدت که در کشویی باز میشد، این دختره پشت در می‌نشسته؟ همیشه این چایی و دارچین لعنتی که بوش مستم کرده بود کار این دختره بود؟ ینی کل این یک سال و چند ماهی که شاگرد ایوان بودم، دخترش همه حرفای ما رو می‌شنیده؟ چرا به من نگفت که کلاسمون سه نفره است؟ چرا نگفت که دختر داره و روز تولدش دعوتم میکنه؟»
بعد از نیم ساعت پیاده‌روی، بالاخره تاکسی گرفت. حالش بد بود. نمی‌خواست با آن حال به حوزه برود و میثم و ابوذر او را ببینند و سیم جیمش کنند و یهو از دهانش بپرد و حرفی بزند که دردسر بشود. به خاطر همین برای دومین بار در طول آن سه سال، به دریای محمودآباد رفت. از تاکسی پیاده شد و رفت و جورابش را درآورد و روی سنگی نشست و پاهایش را تا زانو در آب فرو برد و چشمانش را بست.

شاید هیچی نبود. شاید قرار نبود اتقافی بیفتد. شاید اصلا خبری نبوده و همه چیز عادی بوده اما آن لحظه دنیا دور سر محمد می‌چرخید. شما که غریبه نیستید. بنا به چندین علت که مهم‌ترین‌هایش این میشود که: چون بار اولی بود که دختری را در آن فاصله و با آن وضعیت می‌دید! اولین بار بود که با آنچنان دختری سلام و علیک کرد. اولین باری بود که در خانه‌ای وارد شده بود که از آن ساعت به بعد، دیگر بوی علم و تجربه و سوال و پرسش‌گری نمی‌داد و از همه بدتر؛ بالاخره محمد جوان بود و امکان داشت دلش به سمت و سویی برود که دیگر ایوان و تلمود و مسیحیت و پرسش‌هایش بشود بهانه و مقصود، کس دیگری بشود.

از ظهر تا عصر محمد همانجا و در همان حالت ماند و فکر کرد. داغی افکار و وجودش اصلا سردی آب دریا را نمی‌فهمید. به تهِ دریا چشم دوخته بود و فقط صدای امواج دریا را می‌شنید.

تا این که یک فکر مانند خوره به جانش افتاد. از سر جا بلند شد و در طول ساحل شروع به قدم زدن کرد و با خودش تندتند حرف میزد.

«همه چی از وقتی شروع شد که دهنتو باز کردی و سر کلاس و وقت و بی‌وقت و تو مسجد و راهرو و جاده عشق و این‌جا و اون‌جا همه رقم سوال پرسیدی. همه چی از وقتی شروع شد که کم‌کم یادت رفت که برای چی اومدی حوزه و فقط نشستی سر درس و بحث و مطالعه شرق و غرب عالم و حتی دعای عهدی که هر روز می‌خوندی، یادت رفت و دیگه نخوندی.»

محکم پایش را به قوطی حلبی که آنجا بود زد و شوتش کرد به طرف دریا.

«اینقدر غرق خودت شدی که نه فهمیدی صالح و فرهاد چطوری اومدن و چطوری رفتن؟ اصلا نفهمیدی چه دوستای گرانبهایی از دست دادی؟ حتی تو نفهمیدی که دهه محرم کی اومد؟ و الان چندم محرم هست؟ خاک بر سرت. اینقدر غلط‌انداز شدی که سر و کله یه آدمایی دور و برت پیدا شد که اگه دم‌خورشون شده بودی و شهریه منتظری رو پذیرفته بودی، تا ته ضد انقلاب شدن و چپی کردن پیش می‌رفتی.»

یک موج زیبا به پاهایش خورد و همین طور که راه میرفت، گوش‌ماهی‌ها را زیر پاهایش حس میکرد.

«درسته تو فقط سوال داشتی و دنبال جواب می‌گشتی، اما به هر چیزی رسیدی الا به جوابایی که می‌خواستی برسی. الان هم به جای پیراهن مشکی ماه محرم و هیئت امام حسین و روضه و کار آخوندی، سر و کارت افتاده به یه پدر و دختر مسیحی که اینجوری واست لاو بترکونن و بشی پسرشون و محمدجونشون! معلومه داری کجا میری عوضی؟ تهش کجاست؟ معلومه؟»

حالش بد شد. ضعف کرد. همانجا نشست. غروب بود. توان رفتن به طرف ایستگاه تاکسی نداشت. یک بسکوییت خرید و با کمی آب خورد و به زور سوار تاکسی شد و به طرف حوزه راه افتاد.

وقتی به حوزه رسید، دید صدای عزاداری بچه‌ها می‌آید. به طرف حسینیه رفت. کفشش را درآورد. دید اینقدر شلوغ شده که داخل جا نیست. میثم داشت می‌خواند. هر شب که قرار بود میثم بخواند، شلوغ‌تر میشد. از بس باصفا و باحال می‌خواند. همان‌جا و دمِ در چند لحظه نشست. دید بدنش داغ کرده. پاهایش توان رفتن به بالا نداشت. به زور خودش را از روی پله‌ها کشید و به حجره رساند.

فورا هفت هشت تا خرما خورد و یک بطری آب را کامل سر کشید. حالش عادی نبود. همان طور که لباس به تن داشت، سرش را گذاشت روی بالتش و چشمانش را بست.

شنبه نتوانست به کلاس برود. با احدی هم یک کلمه حرف نزد. شبش شب هفتم ماه محرم بود و شب علی اصغر امام حسین. هر چه به طرف تاسوعا و عاشورا نزدیک‌تر می‌شدند، مراسم عزاداری حوزه شلوغ‌تر و گرم‌تر میشد. محمد پنجره حجره را باز کرد و در تاریکی حجره، صدای روضه میثم را می‌شنید و پس از مدت‌ها تا به خودش آمد، صورتش خیسِ اشک شد.

ادامه ...👇

@Mohamadrezahadadpour

گاهی وقت‌ها دست آدم کار می‌کند اما حواسش نیست و نمی‌داند در حال خودش است. تا به خودش آمد، همه وسایلش را جمع کرده بود. هرچند از آن همه وسایل و کتابی که با خودش از جهرم آورده بود، خبری نبود و بضاعتش کمتر شده بود. اما هر چه داشت جمع کرد و لباسش را پوشید و راه افتاد تا برای همیشه مازندران را ترک کند.

وقتی می‌خواست از جلوی حسینیه رد بشود، شورِ آخر مراسم بود و بچه‌ها عاشقانه سینه می‌زدند. اما محمد پا در کفشش انداخت و راه افتاد.

جهرم/شب هشتم محرم‌الحرام/سال 1384

24 ساعت بعد...

در جهرم...

شب هشتم محرم...

شب علی اکبر امام حسین...

از وقتی دسته از امامزاده حنظلیه حرکت کرد و سیل جمعیت وارد خیابان اصلی شد و شکل و نظم بهتری گرفتند، تا قبل از این که به چهارراه بهارستان برسند، اوستا رسول با همان یک چشم سالمش که خیلی هم خوب نمی‌دید، مدام پشت سرش را نگاه می‌کرد و مراقب بود که سیم برق از زمین بلند نشود. چهل پنجاه متر که رفتند، اوستا احساس کرد که موتوربرق حرکت نمی‌کند و از پشت سر گیرکرده و گاریِ بلندگوها ایستادند و حرکت نمی‌کنند.

در این‌طور مواقع، فوراً اوستا باید به داد سیم می‌رسید. به آن یکی رسول گفت: «من میرم سیم بلند کنم. چند قدم بیا عقب تا سیم بیفته رو زمین.» این را گفت و پیرمرد، لنگان‌لنگان به‌طرف عقب رفت. تا به نقطه‌ای رسید که باید سیم را بردارد. دست چپش که از دوران جوانی شکسته بود و چون دیر به دادش رسیده بودند، همان‌طور جوش‌خورده بود و بالاتر از یک حد مشخص نمی‌آمد، به زانویش گرفت و اندکی به‌سختی دولا شد و می‌خواست سیم را بردارد که دید یک نفر دیگر هم دولا شده تا سیم را بردارد.

همان‌طور که دولا بود، دید دست آن نفر دیگر، زودتر به سیم رسید و همان‌طور که او هم دولا شده، آن را به دست اوستا داد. اوستا نگاهی به او کرد و می‌خواست بگوید «اجرت به امام حسین» که تا او را دید، برای یک‌لحظه باورش نشد. با هم چشم تو چشم شدند. او محمد بود. پسرش.

سپس محمد سیم برق را از پدرش گرفت و همین طور که چشمانش پر از اشک بود و سیم برقِ موتورخانه هیئت عزاداری را روی شانه‌اش حمل می‌کرد، با خودش زمزمه می‌کرد؛

[ گفتند کارِتان؟ همه گفتیم نوکریم
چون بار عشق را به سرِ شانه می‌بریم
ما را اگرچه بازی دنیا خراب کرد
اما به لطف بازی ارباب بهتریم... ] 😭


ساعت از یک و دو بامداد گذشته بود، به‌طرف خانه رفت. اما وقتی به در خانه رسید، و می‌خواست کلید بیندازد و وارد شود، یک سؤال مانند خوره به جانش افتاد و دوباره همان جا بساط اشک و ماتمش را به راه انداخت.

آن سؤال این بود: «اگه دوباره بابا هیچی نگه و نگام نکنه و مَحَلّم نذاره، چه خاکی تو سرم بریزم؟» این را که از خودش پرسید، دوباره داغون شد؛ اما ازآنجاکه دیگر نا در پا و تن و جانش نمانده بود، همان پشت در، وسط سرما نشست و فکر کرد...

البته با گریه و صورت خیس و چشمان قرمز...

که ناگهان دید در باز شد...

و پدرش در قاب در نمایان گشت...

قدمی به طرف محمد آمد و دستش را به طرف او گرفت...

و محمد خوشحال، دست در دست پدر گذاشت و «یاعلی» گفت و از جا بلند شد.

پایان
🌷و العاقبه للمتقین🌷

@Mohamadrezahadadpour
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دلنوشته های یک طلبه:
🔹سلام
چند سالی هست ک کتاباتونو میخونم
دلیل این پیامایی ک گفتن انقد منتقد سفت و سخت دارید نمیفهمم...خداییش چرا باید در این حد رد کنن آثارتونو...
خدا شفا بده همه مریضای اسلامو...

🔹فرهاد داستانتون خیلی شخصیت جالبی بود...
آخوند متفاوت و خاص.‌‌..
کاش اگه ازش خبر دارید از آخر و عاقبتش بگید برامون

🔹سلام و خداقوت
با مناجات پدر محمد یاد سفرنامه ی کربلای محمد افتادم که بعد از ۱۴سال طلبگی برای اولین بار برای مردم زیارت عاشورا و روضه ی علی اصغر خوند...
دعای پدر...

🔹سلام علیکم
طاعات قبول
یه چیزی که ذهن بنده را مشغول کرده اینه که صالح احساس دین به محمد داشته
چون تو قسمت چهارم داستان م م محمد۳ صالح ناخواسته باعث تحریک بهرام شد...ویا قبل تر استادی که به صالح گفته بود از محمد دوری کنه اگر اشتباه نکنم.

🔹سلام حاج آقا
طاعات قبول
و خداقوت
میخواستم بگم چه صبر و تحملی داشتید
که موضوعات به این مهمی(داستان زندگی خودتون) رو تازه بهش پرداختید و این همه سال اجازه دادید دیگران در موردتون گمان اشتباه کنن
شاید اگه این داستان رو اول (شروع نویسندگیتون) مینوشتید الآن خیلی مطرح و معروفتر بودید
و شبکه های تلویزیون، حوزه ها، دانشگاهها و... برای دعوت شما سر و دست میشکوندن

🔹سلام طاعات قبول
چرباید این ساعت بعداز نمازصبح که بگیرم بخوابم دارم بشما فکرکنم؟
وکتاباتونو توی ذهنم مرور می کنم ببینم چه چیزی دراونها وشماهست که حکم ارتداد ومسئله داربودن گرفتید
تمام کتابهاتون که تبلیغ حجاب و صهیونیست ستیزی و ولایتمداری به وفورهست
وتبلیغ اخلاقیات و بیان احکام هم درقالب داستان هست
آخرش چیزی پیدانکردم
البته اوناییکه حکم مسئله داربودنتون رو صادرکردند هم برام جذابند چون چیزی رو پیدا می کنند ومسئله می دونند که باعث تعجب میشن

🔹سلام آقای حدادپور طاعتتون قبول
آقا من همشهری خودتون واز هم محلیهای خودتون هستم وهم ارادت زیاد به مادرتون دارم و هم علاقه زیادی بهشون دارم واحترام زیادی براشون قائل هستم کتابتون که دارم میخونم نسبت به شناختی که از مادرتون دارم میبینم که در مورد مادرتون که نوشتین کاملا مطابق اخلاق ورفتار وحتی کلام مادرتون هست وتصویر مادرتون رو در ذهنم تداعی میشه و ارادتم به مادرتون بیشتر میشه
انشاالله که خدا هم برای مادرتون حفظ کنه هم برای شهرمون
اربعین که رفته بودم کربلا خانمهای ایرانی که میدیدم وهم کلام میشدم ازم میپرسیدم که از کجا اومدین تا بهشون میگفتم که از جهرم ،فوری میپرسیدن که آقای حدادپور هم میشناسین اونجا بود که خیلی افتخار میکردم که جهرمی وهم محله ای هستیم انشاالله که سالم وسلامت باشید التماس دعا

🔹سلام حاج آقا طاعات و عبادات شما مقبول درگاه الهی.من دوستانم تعدادی از کتاب های شما رو تهیه کردیم ویک کتاب خانه کوچک درست شد کتاب ها رو به هر که دوست داشته باشه امانت میدیم وهمین طور دست به دست میچرخه.من اولین بار با کف خیابون باشما آشنا شدم وتقریبا همه رمان های تالیفی توسط جنابعالی رو خوندم.مهمترین چیزی که نصیب من شد باز شدن چشمم نسبت به مسائل داخلی وحتی خارجی بود.قلم توانا و پر کششی دارید.من بارها در جهرم پای سخنرانی وروضه های شما نشستم ومیدونم که آرزو ودعای پدر بزرگوارتان مستجاب شده.ان شاءالله همیشه سالم وموفق باشید. کاش برای یک بار هم شده به عنوان سورپرایز کل داستان رو یکجاداخل کانال می گذاشتید تا ما اینقدر حرص نخوریم

🔹سلام علیکم
با عرض تشکر از انتشار رمان محمد۳
با مطالعه ی رمان ، مباحث یهودپژوهی جالب‌تر شد، زیرا با این حجم از تحمل سختی ها این معلومات را کسب کرده اید
همچنین تشکر از مباحث بسیار مفید یهود پژوهی مسیحیت تبشیری و اسلام رحمانی
لطفا هرمنوتیک را هم تدریس بفرمایید
بنظر علم بسیار جالبی هست

🔹باسلام تبریک فرا رسیدن عید فطر🎊🎊🎊،به نظرم آقا صالح درآینده نه چندان دور شهید میشه😭😭😭😭😭 واما اون پیامی که دوست عزیز درآن به استناد آیه قرآن میگه سئوالات دینی رو غیر مسلمان نپرسید،میگم به نظر من اتفاقا آقا محمد به خاطر اثبات حقانیت دین اسلام وتشیع رفته پیش عالم مسیحی که بطور غير مستقيم اونو به دین اسلام دعوت کنه.🤗🤗🤗🤗

🔹سلام بر شما...
رحمت به پدرتون...
بحق امشب... تا قیام قیامت سر سفره آقا علی اکبر علیه‌السلام باشند...
اگه محبت کنید و نیت کنید در کارهای خیر و بخصوص زیارات شما مرحوم پدر بنده هم سهیم باشند لطف زیادی کرده اید...
نثار همه اموات صلوات

🔹سلام حاج اقا شبتون بخیر عیدتون مبارک
واقعا ممنونم ب خاطر داستان محمد ۳ عالی بود اما حاج اقا فکر نمیکنین داستانتون پایانش خیلی باز بود هنوز میتونستین خیلی چیزا رو بگین ک بعدش چی شد ...ذهنم خیلی درگیر بعدش شده
نکنه میخواین محمد ۴ رو بنویسین 😊
الان این پدر ایوان چی شد حوزه مازندرانتون چی و کلی سوال دیگه ...
عاقبتتون ختم ب خیر ان شاالله 🌹
🔹یاد ریسمان و طناب‌های شیطان افتادم که به گردن هر کسی انداخته و او را به طریقی می‌کشاند،
و آدمی هم به این فکر و خیال که دنبال حق و حقیقت هست و برای رسیدن به حق تلاش می‌کند،زهی خیال باطل که شیطان برایش گام‌ها دارد و او متوجه نیست.
خدا به داد شبانه اوستا رسید و مممحمد را برگرداند وگرنه معلوم نبود تا کجا می‌رفت.
اعوذ بالله من همزات الشیاطین

🔹یک سبک جدید تلفیقی از پایان باز و بسته! با یک نخ بسته شده و از هزار جای دیگه باز! آخرش چی شد؟از حوزه باتون تماس نگرفتند که کجایید چرا کلاسها رو نمی آیید؟پدر ایوان از طریق واسطه ها باتون تماس نگرفت که اون روز چرا یهو غیبتون زد و ما که منظوری نداشتیم؟ عاقبت مهدی و رضا چی شد؟ راستی این اسامی که شما آوردید واقعی بود؟ تغییرشونم نداده بودین آیا؟!

🔹قسمت امشب داستان رو خوندم و لذت بردم اما یک مشکلی که من با داستانای شما دارم اینه که دقیقا جایی که فکرشو نمیکنی تموم میشه 😅 ما قاری های قرآن وقتی توی اوج یک دستگاه در حال قرائت هستیم بهمون میگن برای تموم کردن نباید توی اوج تموم کنید. یواش فرود بیایید و بعدش با یه صدق الله ...قرائت رو پایان بدید اما نمیدونم چرا خیلی از داستانای شما بد جا تموم میشه.چه این داستان چه محمد ۲، حیفا، تب مژگان و
البته من نویسنده نیستم و سررشته ای هم ندارم اما لااقل من در مورد داستان هاتون اینطور احساس میکنم.

🔹یعنی چی پایان
آقا قبول نیست دلمون ادامه میخاد 😭😭😭

🔹فقط
اعصاب آدمو بهم می ریزید
همین !
ینی خودتون
به تنهایی
اعصاب یه ملتو بهم میریزید
از پدر و مادرتون و خواهراتون گرفته
تا همکلاسیهای حوزه
تا
ایوان و دخترش
و
آخرش ماها
نمیدونم شما بگید چرا ؟!

🔹من تا حالا هیچ کدوم از داستان هاتون رو نخونده بودم
اما همینجوری شب اول ماه رمضان خوندم و واقعا عین این سریال‌هایی که آدم تا قسمت بعدی رو نخونه حالش خوب نمیشه شدم!
عالیه👌
من توی یکی از دبیرستان‌های مذهبی تهران درس خوندم، کلاس اول دبیرستان ک بودم، دبیرستانمون جزو واحدهای مدرسه، ی درس ۱ واحدی گذاشته بود ب اسم اعتقادی
خیلی کلاس جالبی بود
دقیقا یادمه اولین بار معلممون اومد سر کلاس و پرسید چرا شماها مسلمونید؟
فقط چون پدر مادرتون مسلمون بودن؟!
کی گفته یهودیت و مسیحیت یا بی دینی بده؟
خب اونا هم مثل شما وقتی از پدر مادر متولد شدن ب این دین/بی‌دینی به دنیا اومدن!
هیچ کس هم تو کلاس براش جوابی نداشت
انقد ایشون سوال پرسید و مارو انداخت توی دریایی که اصلا هیچ وقت بهش اهمیت نمیدادم یا لااقل توی اون سن و سال بهش توجهي نداشتم و گفت برید فکر کنید به این سوالاتم تا هفته بعد،
ما رو با یه عالمه سوال و ابهام ول کرد و رفت،
تا حالا هیچ وقت هیچ کس تو زندگیم، انقد جدی ازین سوالات نکرده بود ، فکر کنید چقدر آدم گیج میشه! و به خودش میگه: خب راست میگه کی گفته اسلام بهترین دینه؟!؟!
هفته بعدی اومد و یادمه باز یه چیزایی همین شکلی پرسید،
توی کلاس گفت:
من میگم کفش من قشنگ تره، اون یکی میگ کفش من و ...
بعد پرسید پس کدومش قشنگ‌تره؟
انقد ازمون سوال پرسید و گفت: اصلا چه شکلی باید بفهمیم کی درست میگه؟!
تا آخر کلاس خود ایشون به ابهامات ما پاسخ داد و گفت: تا وقتی "معیار" نداشته باشیم، مشخص نمیشه کدوم کفش قشنگ‌تره، پس باید بگردیم دنبال دقیق‌ترین و بهترین معیار!
ما توی اون یک سالی که این درس رو داشتیم، برای اینکه بتونیم بفهمیم اسلام واقعا بهتره یا نه، معلممون کتاب انجیل رو آورد و چند کتاب دیگ از یهودیت که بعد از گذشت ۱۴ ۱۵ سال ازون سالها فراموششون کردم، ما سراغ صحیفه امام هم رفتیم، معلممون برامون میخوند و با عقل ۱۴ ۱۵ سالگیمون ازمون میخواست تا تحلیلشون کنیم و نهایتا اومدیم سراغ قران، کتابی که وقتی بعد از کتاب ادیان آسمانی دیگه اومدیم سراغش، تازه می‌فهمیدیم چقدر متفاوته...
اون یک سال کلاس اعتقادی شد زمینه انتخاب عقاید من، باعث شد مسیر زندگیم عوض بشه و خیلی چیزا رو بفهمم...
دیشب به همسرم میگفتم از کتاب شما، ازینکه چقدر شما سختی کشیدید تا به چیزایی که میخواید برسید در حالیکه واقعا بدون هیچ اسم گذاشتن و اذیت کردنی من اینارو گذروندم...
واقعا ماشاالله به همت و پشتکار شما...
دیشب به همدیگه می‌گفتیم کاش همه مدارس این کارو میکردن، کاش اجازه میدادن بچه‌ها بفهمن کدوم دین بهتره یا لااقل یه شناخت حداقلی از بقیه ادیان داشتن...
بازم با خوندن کتاب‌تون توی دلم بهتون احسنت گفتم
من که شما رو نمی‌شناختم
اما خداروشکر این کتاب یه دفعه همه‌چیزو روشن کرد برام
براتون دعا کردم توی مسیرتون ثابت و استوار باشید و خدا پناهتون باشه...
خدا قوت خدا به قلمتون توان چند برابری بده ان شاءالله
🔹سلام
چرا تمومش کردین
من منتظر بقیه اش😭😭😭😭
آقای جهرمی خواهش میکنم تا حالا کتاب از شما نخوندم پایانش اینجوری منو بذاره تو امپاس
آخرش والعاقبه للمتقین نیست ادامه داره
خیلی جذاب بود خیلی به دلم نشست خیلی

🔹سلام
وایییییی نمیدوووونم چی بگم
گریه تعجب اشک خنده
چقدر خوب تموم شد
چه جایی محمد به خودش اومد
چقدر عجیب
تلنگری که ناخواسته ایوان زد بهش
دعای پدر که کار خودشو کرد
خدا رحمت کنه پدرتون رو
روحشون با امام حسین محشور بشه
اصلا این قسمت دلم میخواد یه دل سیر اشک بریزم
ارباب دست مارو هم بگیره
خدا عاقبت همه مارو بخیر کنه ان شالله
دوست نداشتم تموم بشه و
بیصبرانه منتظر محمد۴ام
و تشکر میکنم بابت انتشار داستان و جسارتتون رو تحسین میکنم
یا علی

🔹سلام حاج آقا
طاعاتتون قبول
عیدتون مبااااارک
الهی از سربازان آقا صاحب الزمان عج باشید و در راه ایشون شهید بشین
ماشاءالله ماشاءالله به این قلم
عالی بود
برای شهادت ما هم شما دعا کنید🤲

🔹محشر بوووووود
فوق العاده بود
ساعت دو شب تموم شد
و حقیقتا قسمت آخر کار رو تموم کرد
اینکه یکدفعه عنایتی بشه و آدم به خودش بیاد
شما دنبال سوال و جواب بودین و خیلی هم خوب بود ، اما این مسیر رو ادم اگه مراقب نباشه بصورت تدریجی به جایی میره که ...
وضعیت سه سال قبل بنده که اگر خدا لطف نمیکرد الان سر از ناکجا آباد درآورده بودم
منی که از باور به خدا شروع کردم به تحقیق و همه چی رو برای خودم بردم زیر سوال تا درست تحقیق کنم
ولی...
هنوزم درحال تحقیقم اما نه اون صورت، الان به اسلامی که عقلم میگه کاملترینه دارم گوش میدم و میرم جلو و میشناسمش و همزمان راجب مکاتب و ادیان دیگه مطالعه میکنم
تفاوتش با قبل اینه که به اسلام عمل میکنم چون عقل الانم میگه کاملترینه مگر اینکه خلافش ثابت بشه...

🔹سلام حاج اقا شبتون بخیر
راستش تو محمد ۳ از شجاعتتون خوشم اومد
از اینکه ابایی نداشتین از گفتن نواقصی مثل لکنت
از گفتن اینکه همه جا رد شدی
به نظرم شما شجاعید که با این مسائل انقدر خوب برخورد می کنید
بهتون غبطه خوردم

🔹سلام حاج آقا طاعات و عبادات قبول
چقد قشنگ بود این قسمت آخر اونجا که گفتند کارتان؟همه گفتیم نوکریم😭بغضم ترکید الان دارم بیصدا گریه میکنم
همه زندگیمون فدای امام حسین

🔹سلام علیکم
خیلی براتون خوشحالم که عاقبت بخیر شدید . اصلا همون دعا و تضرع پدرتون دستتونو گرفت وگرنه معلوم نبود عاقبتتون به کجا ختم بشه ....
من بعد از خوندن قسمت آخر واقعا و از ته دل گریه کردم
خدا همه ی بچه های مسلمون رو عاقبت بخیر کنه
پایان این داستان هم نقطه ی عطفی بود.برای خودش👏👏👏

🔹سلام
چرا انقدر یهویی تموم شددد😭😭
وای اصلا انتظار نداشتم ب این زودیا تموم شه
من هنوز دوس دارم از ماجراهای حوزه و محمد و میثم و ابوذر تا محمود و بهرام و فرهاد و صالح بخونم و بخندم ، گریه کنم ، پر از هیجان شم ، عصبی بشم
اصلا یه لحظه موندم وقتی نوشته بود : برای همیشه مازندران و ترک کنه
بالاخزه ی روزی باید محمد می رفت ولی چرا انقد زود؟ انتظارشو نداشتم حقیقتش😭😂
ماجرای تینا چی بود این وسططططط
البته به محمد حق میدم ، محمد ک حتی به یه دختر با حجاب کامل سلام نکرده بود چه برسه ب اینکه دختر مسیحی باشه و بی حجاب😂
ای بابا ، من بیشتر نگران این بودم ک پدر ایوان از این یهویی رفتن محمد ناراحت نشده باشه
ب هر حال من واقعا دلتنگ این داستان میشم
جوری بود ک انگار ما هم تو حجره ی محمد بودیم ، تو حوزه بودیم ، تو کلاس پدر ایوان ، خونه استاد تولایی و فهیم زاده ، میون مباحثه های محمد با بچه ها ، تو اون جمعیت ورزشگاه که داشتن ایستاده مبارزه صالح و بهرام و نگاه می کردن ، تو کتابخونه کم نور ، تو راهرو وقتی محمد غرق تو کتابا بود و فرهاد میرسید
خیلی جاها موندیم و خیلی چیزا یاد گرفتیم
ممنونم بابت این داستان ، درس های زیادی گرفتم
قلمتون مانا
اجرتون با امام حسین که خوشحالم خود امام حسین نظر کرد و اخر داستان محمد و ب اصل خودش برگشت

🔹خدایی ول کردین حوزه رو
بعدش چیشد ؟
خداوکیلی مرد میخواد از دل اون سیاهی خودشو بکشه بیرون
البته نه دعای اون لحظه و شب پدرتون عجیب گیرا بوده
خوشا به سعادتتون
شاید اگه میموندین این همه توپی که شلیک کردین به سمت مسیحیت با دل نوازی اون پدر و دختر خراب میشد آخرش میگفتن دیدی همه اون علم تقدیم دختر مسیحی شد پس ...

🔹سلام
خوش به حال محمد که از خودش گذشت و به امام حسین رسید....این روزها دقیقا در شرایط عکس محمدم، عمق وجودم میگه فعالیتهای مسجد و اینور و اونور رو رها کن و بچسب به درس و کتاب، بس که هر جا میرم برای فعالیت آسیب هست و آسیبم میزنن!
و واقعا نمیدونم ندای منیت منه، یا هادی درونم

🔹سلام استاد حدادپور ارجمند
عیدتون مبارک
قسمت آخر مُ مُ مُحمد واقعا محشر بود بدون اغراق بهترین رمانی بود که تابحال خوندم
یه چیز شبیه تنگسیر
بهتون تبریک میگم
🔹سلام حاج آقا سحر بخیر.چقد پایان خوبی داشت داستان.و‌چقد قشنگ سر خوردن رو گفتین.بقول‌خودتون شاید هیچی پشت داستان نبود ولی همینکه از خط اولتون و سوالتون جدا می‌شدیم خودش انحراف از خط بوده.دمتون بازم گرم.
دعا مارو فراموش نکنین.یا علی

🔹آفففففرین
بهترین تصمیم رو گرفتید👌
نان حلال پدر و شیر پاک مادر و دعاهای همیشگی شون به بهترین شکل، اینجا خودش رو نشون داد.
و چ کار خوبی کردید ک برای همیشه مازندران رو ترک کردید.
این قسمت آخر هیجانش خیلی بالا بود و نفسم توی سینه حبس شد و دوسه مرتبه خوندمش و هر بار اذیت شدم.

🔹سلام عیدتون مبارک ممنون از داستان محمد خیلی آموزنده بود وفکر میکنم همین چشم بستن از گناه شما رو تا این جایگاه رسونده واقعا برام عجیب بود که یک مرد به اشتباه خودش اعتراف بکنه وقصه زندگیش رو بازگو بکنه ان شاالله نگاه امام حسین ع ودعای پدر و مادر همیشه بدرقه راه و زندگیتون باشه التماس دعا

🔹سلام حاج اقا یعنی چی،پایان تموم شد یعنی؟ به همین راحتی تموم میشه مگه فکر کنم شما ته داستان و خیلی ساده گرفتین مثل بقیه چیزاهایی که ساده از کنارشون رد میشین ...

🔹سلام
شبتون بخیر
سالها پیش مطلبی در مورد طبیعی بودن میل فهیمه، خواهر نقی معمولی به ازدواج نوشتید. خیلی بهش فکر کردم. از اون جمله ها بود که خیلی اثر عمیق و موندگار داشت. گفتید این فیلم کار خوبی کرده که به این موضوع پرداخته و تابو شکنی کرده. اون موقع حرفتون رو نفهمیدم. ولی گوشه ی عمیقی از ذهنم باقی موند.
الان که دوباره فیلم داره درباره ی همین موضوع صحبت میکنه، من چند سال پخته تر شدم. و حالا خیلی خوب معنی حرفتون رو میفهمم.
هر بار پایتخت می بینم، دعاتون می کنم. بابت زدن این یکی حرف درست. و توجه دادن مخاطبین بهش. و رحمت میفرستم بر والدین تون.
خدا حفظتون کنه😭

🔹چقدر ناراحت کننده بود قسمت اخرش... یعنی همه رو گذاشتی و بی خداحافظی رفتی؟؟؟!!!

🔹سلام
عجب پایانی!
به هر چیزی فکر میکردم الا چنین پایانی
در بهت هستم...
دارم فکر میکنم دیدن اون دختر چقدر برای محمد سخت بوده که مثل یک پتک از جاش کنده شد

🔹سلام حاج آقا، طاعات و عبادات قبول درگاه حق
عیدتون مبارک!
عجب پایان جالبی!
خیلی زیبا تمومش کردید.
آیا مممحمد ۴ رو هم خواهید نوشت؟؟؟😊

🔹سلام و درود طاعات و عبادات شما قبول حق عیدتان مبارک واقعا بی نظیر و عالی با قلم شیوا داستان زندگی خود را بیان نمودید خیلی جاها غبطه خوردیم و در بسیاری از مراحل و اوقاتی که بر شما گذشت اشک ریختیم و جاهایی لبخند زدیم و امثال بهرامها را لعن کردیم و صالح ها را ستودیم و خدا رو شکر کردیم که مادر به دیدارشما آمد و مورد لطف و عنایت همسران اساتید و دوستان قرار گرفت و در آخر آرزوی بهترینها را برای شما استاد گرامی از خداوند متعال خواستاریم. ان شاالله پایدارباشید.

🔹عید عبودیت برشما مبارک
چقدر داستان زندگی آدمها با وجود اختلاف شدید بازم میتونه مثل هم باشه
شکها؛پرسشها؛پرسه زدنهای بی وقفه در اندیشه های مختلف وگاها متضاد.
کمی دور شدن از اصل و ذات ودوباره دل تنگ شدن برای نور منبع وجود ورجعت؛رجعتی شیرین وبا دلی قرص ومطمئن به راه.به عهد.به پدر.به علی.
دیروز در حرم آقام امام رئوف زیارت جامعه کبیره میخوندم؛اصلا نمیدونم چرا بیاد شما افتادم وبه فال نیک گرفتم.
باخودم گفتم خیلی دوست دارم شیعه باشم ولی اینقدر راه و بیراه رفتم فکر نکنم پدر؛منو با تمامی کم وکاستی پیرو خود محسوب کند ولی باز من دست از دامان این خاندان پاک اهل بیت نمیکشم .مفاتیح را بستم ودوباره باز کردم
وپدر آغوش پر مهر باز کرده بود ومهر تایید بر شیعه بودنم زد وجمله اخر داستان نصیب من هم شد ودم اذان مغرب که نقاره ها عید را جار میزدند روح من تو آسمانها سیر میکرد.
والعاقبة للمتقین.

🔹سلام حاج آقا
تو این ثانیه های قشنگ عید فطر آخر داستان تون کاری با دلم کرد که مثل شما انگار که پشت در نشستم و با امام حسین نجوا کردم و چیزی گفتم بهش که خودمم با گفتن ش تعجب کردم . دعا کنید امام حسین ازم بپذیرند و قبولم کنن .بخدا قسم ما سینه سوخته ها گمشده مون فقط امام حسینِ بقیه ش حماقته .
تشکر بابت این داستان عاقبت بخیر بشید .

🔹سلام حاج آقا عید عبادت و بندگی مبارک.
هر چی از زیبایی و دلنشینی این داستان بگم کم گفتم. به خصوص قسمت آخرش ، خیییلی زیبا بود. ولی دق دادین تا این قسمت آخر را گذاشتید🙃
قلمتون مانا و اجرتون با صاحب این ماه

🔹جواب سوالی که چندین بار پرسیدم جواب ندادین خودم از تو داستانتون پیداکردم
پول خمس که مردم میدن خرج حوزه و طلاب میشه
کاری به ایناندارم
ولی من تصمیم گرفتم حساب سال شرعی رو پیگیری کنم و پرداخت کنم
🔹سلام
عیدتون مبارک خسته نباشید و خدا قوت بابت نوشتن این کتاب ارزشمند
خیلی شهامت میخواد که یک‌نفر از خودش و زندگیش بنویسه!
از مردم نوشتن و در مورد بقیه‌ی آدما نوشتن همیشه به نظرم آسون‌تر بوده تا اینکه یک‌نفر از خودش اونم در مورد مساله‌ی به این مهمی بنویسه.
قلم‌تون مانا

🔹میخواستم بگم اونجایی که از خانه پدر ایوان زدین بیرون، خیلی تصمیم بزرگ و سختی گرفتین.
کاش همه ما هم بتونیم تو موقعیت های اینچنینی به ایشون اقتدا کنیم.
خدا حفظتون کنه.
عیدتون مبارک

🔹سلام عیدتون مبارک طاعات قبول
از همون اول حدس میزدم این همه وقت و هزینه ای که برای این کلاس پدر ایوان گذاشتید بیهوده بوده آخه تا حالا دیدید یک مسلمون مسیحی بشه؟ بله قدیما کمونیست میشدن توده ای میشدن ولی مسیحی نه .یادتونه تو یک پیامی گفتم که پسر دوستمون پاش به کلیسا باز شد و پدر روحانی سریع از او خواسته بود غروب بیاید و با دختران زیبا روی صحبت کند؟
ولی خوب کاری کردین فرار رو بر قرار ترجیح دادین خوبه که آدم توانایی اینو داشته باشه که سریع موقعیتو تحلیل کنه و تصمیم درست بگیره . مثلاً اون وقتا میگفتن دختر خوبه بره میون ی لشکر سرباز و سالم بیرون بیاد ولی من قبول نداشتم و معتقد بودم و هستم آدم تا می‌تونه نباید خودشو تو شرایط ناجور قرار بده چون هرچی هم که محکم باشی بالاخره شرایط کار خودشو میکنه

🔹سلام طاعات قبول
عیدتون مبارک🌺
.وقتی نظر سنجی گذاشتین برای انتخاب داستان بدون تردید محمد رو انتخاب کردم وشد همونی که فکرشو میکردم هم خندیدم هم گریه کردم هم به حال خیلی از اهالی داستان غبطه خوردم
حرف برای گفتن زیاده فقط همینو میگم عالی بود عاااالی دست مریزاد
🌹 🌹 🌹 خدا امثال شما رو زیاد کنه
قبولتون داریم دربست👌🏻
اینم بگم سعی کردم پابه پای شما داستان رو پیش برم عقب نمونم یه وقت نکنه مثل امضا محسن داغش
به دلم بمونه
ترسیدیم دیگه
بازخوردها هم که دیگه نگم فوق العاده ان اعضای کانال ماشاءالله ❤️

🔹سلام حاج آقا
خداقووووت
عالی بووووود
از همه کتابهایی که تا حالا از شما خوندم بهتر بود
انگار سرگذشت تمام جوانها و خانواده های مذهبی امروزی بود
آفررررین...دست مریزاد
اجرتون با امام حسین
کی چاپ میشه
برای هدیه دادن این کتاب به یه جوان دیگه روز شماری میکنم
من همه کتابهای شمارو میخرم و میخونم و بسته به نیازهای جوانهای دوروبرم هدیه میدم بهشون
یکی از این جوانهارو مونده بودم چی بهش هدیه بدم
یه ساله دنبال کتابی میگشتم که براش مثل تلنگر باشه و پیدا نمیکردم
محمد۳ خوراک خودشه😅

🔹سلام عیدتون مبارک روز عیدی کلی گریه کردم ماه رمضون رفت با اون شبهای باصفاش خاطرات شما هم که تموم شد خدا وکیلی خیلی وابسته ی داستان هاتون شدم به قول اون دوستمون قلمتون مانا سر بلند باشین انشاالله

🔹سلام آقای حدادپور
عالی بود داستان هر چند که اصلا دوست نداشتم تموم بشه مثل کتاب نخل و نارنج آقای یامین پور که دوست داشتم تا ابد ادامه داشته باشه و بخونم این داستان هم همین طور بود اصلا دوست نداشتم تموم بشه
حس میکنم چون راهتون درست بوده و قلبتون پاک و نیتتون خوب انگار همه چیز تو زندگیتون ( در این قسمتی که در داستان تعریف کردید ) درست و به موقع براتون اتفاق افتاده
مثل مبارزه صالح با بهرام
لطفا برای ما هم دعا کنید تا تو راه درست باشیم و اون اتفاقاتی که منتظرش هستیم برامون اتفاق بیفته

🔹عجب میزانسنی
چای دارچین!
قرمه سبزی!!
موهای خرمایی!!!
چطوری تونستین اون لحظه فرار کنید ؟!
نان حلال ئ پدر دلسوخته و زحمتکش!
دعای خیر ئ مادری که پسرش رو باور داره !
ترک همیشه ی حوزه مازندارن 😳
الان باید بشینیم تازه ممممحمد ۲و ۱ رو بخونیم 😏
جدا که استاد بازی با روح و روانیت☹️
همیشه توصیه می کردین برای تبلیغ و تبیین
با نامحرم ارتباط نزدیک نداشته باشین
پس داستانش این بود !!
عید بندگیتون مبااارک
خداوند شما و همسر محترمتون رو همیشه سایه سر هم قرار بده🤲

🔹سلام حاج آقا
عیدانه فطر الهی گوارای وجودتان
چه امتحان سختی را پشت سر گذاشتید
تمام امتحانات حوزه برای حدنصاب آوردن و ماندن در حوزه یک طرف
این امتحان هزار طرف
من فکر میکنم پدر ایوان میخواسته شما رو امتحان کنه که تا چه حد روی یافته هایتان مصمم هستید و به قول معروف تیر خلاص را بزند برای دعوت شما به آیین خودشان
لحظه های نفس گیری رو تشریح کردید قلب ما هم با هر کلمه شما صد بار می تپید
اما همه چیز فدای لطف و صفا و قلب مهربون اوستا رسول 😊
پایان خاطره انگیزی رقم زده شد

🔹سلام علیکم عیدتان مبارک
داستانتون ماه بودوعالی
درماهترین ماه خدا با توسل به ماهترین امام خدا ،امام حسین
ع 😭
آقا محمد بادعای پدرومادر عاقبت بخیر شد
یاعلی
🔹سلام حاج آقا
با بند آخر #محمد۳ گریه کردم و الان هم که دارم مینویسم گریه امانم نمیده!نه برای محمد و احساسی شدن آخر داستان.....برای دستگاه سراسر رحمت و اعجاز امام حسین علیه السلام و برای اوستا رسول ساده و بی آلایشی که چه جایی داره توی این دستگاه....السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام😭😭😭

🔹🔹سلام علیکم عیدتان مبارک
داستانتون ماه بودوعالی
درماهترین ماه خدا با توسل به ماهترین امام خدا ،امام حسین
ع 😭
آقا محمد بادعای پدرومادر عاقبت بخیر شد
یاعلی

🔹سلام وقت بخیر
میشه از امشب یک رمان دیگه رو شروع کنید؟
ما بدجوری عادت کردیم
اگه باز وقفه بیفته کتاب خوندن ما هم دوباره لنگ میشه😞

🔹سلام علیکم عید تون مبارک
بابت مستند داستانی که گذاشتید خیلی تشکر می کنم .
خیلی قشنگ بود .
با اینکه خودم سالهاست تو حوزه خواهران کار می کنم ولی برام خیلی جذاب و‌آموزنده بود .
مسئول بودن خیلی سخته ، بعضی وقتا که جلسه داریم و در مورد بعضی طلبه ها باید تصمیم بگیریم احساس می کنم خدا بالا سرمون ایستاده .
باید یکی از اون ریسمان سیاه هایی که بابای محمد گردنش انداخت و برا محمدش به درگاه خدا دعا کرد ما هم بریم بگیریم و بندازیم گردنمون و عاجزانه از خدا بخوایم کمکمون کنه هم مسئولین هم پدر و مادرها برای تربیت فرزندانشون .
تمام داستان ی طرف و این ریسمان سیاه به ی طرف که فکر کنم همون محمد رو بر گردوند .
موفق و‌موید باشید .

🔹سلام وعرض ارادت وتبریک ایام
خوندن رمان های شما که تخیلی نیست وبرمبنای یک مستند هست برام به نحوی تلطیف روحی است ودوستِ شون دارم🌷یک نکته ای که در مستندتون برام حائز اهمیت بود وخودم بهش معتقدم ،دعای خیر والدین هست،وقتی پدر نیمه شب برای فرزندش دعاکنه ،ان شالله فرزند عاقبت بخیرمیشه .
دردنیا وآخرت درپیشگاه الهی روسفید باشید🤲

🔹سلام بر شما
همه رو خوندم
از قلمتون لذت بردم، پا به پای شما برای پدرتون و آرزوهاش غصه خوردم
برای مادرتون از خدا بهترینها رو خواستم(عاقبت بخیری)
ولی وقتی با دیدن دختر زیبای پدر ایوان تنتون لرزید
تنم که نه تمام وجودم لرزید
نه تنها برای شما
بلکه برای تمام جوانان سرزمینم
برای پسر خودم
برای پسر مادر دیگری که نمیدونه بچه ش توی این جامعه هر روز دختران برهنه ای رو میبینه که اون دختر مسیحی در برابرشون مریم مقدس به حساب میاد
برای اون جوونی که امکان ازدواج نداره و بادیدن این عروسکهای هوس انگیز به گناه میفته وجودم، نه تمام تارو پودم به رعشه افتاد
آخه من یه مادرم مادری که توی خیابون با دیدن دختران نیمه برهنه نمیدونه دعا کنه یا نفرین😭
و کلام آخر خدا پدرتون و مادرتون رو با اهلبیت همنشین کنه که اگه شیر پاک و لقمه حلال انها نبود
شاید الان توی کلیسا بودین
برین به پابوسیشون 😭😭😭

🔹یه روزی روزگاری دو نفر بودند.
اولی ضعف عقیدتی داشت و سوالات بنیادی
دومی به ایمانش مطمئن بود و دنبال امربه معروف و نهی از منکر به خاطر خدا
....
اولی با یک عالم ربانی رو به رو شد و تحت تعالیم او شکیاتش برطرف و بعدا از کسانی شد که جهاد تبیین می کنند

دومی به خاطر دوستان ناباب و حرف عالم نما ها، تحت تاثیر نفس خود کم کم از راه منحرف شد. امربه معروف نکرد که هیچ خودش آمر به منکرات شد.
.....
اینجوری است که انسان اگر بخواهد سعادتمند شود باید به اولیاءالله رجوع کند. تحت نظر انها حتی مباحثه با مسیحی نیز موجب هدایت و افزایش یقین است.
#ممحمد۳
#تنها راه رسیدن به سعادت ابدی وصل شدن به سلسله اولیاءاست و بس

🔹سلام حاج آقا
یادم رفت بگم کَل کَل خودتون با خودتون کنار ساحل خیلی برام جالب بود. دادگاه ساحلی تشکیل داده بودید😊

🔹عید بندگی رو خدمتتون تبریک می گویم
چقدر دلم روضه خواست
روضه ی حضرت ارباب😭
واقعا هر کی خورد زمین امام حسین(ع) بلندش کرد
خیلی ها برای بحث علمی در حوزه از این همه فلسفه و منطق شما خوششون نیومد
یک استادی داشتیم می گفت :
طلبه سال اول طلبگی فکر می کنه نعوذ بالله خداست و هر چی بگه درسته
سال دوم طلبگی فکر می کنه پیامبر هست و بهش وحی میشه
سال سوم طلبگی فکر می کنه امام هست و همه باید اون رو الگو قرار بدن و معصوم هست
سال چهارم میشه فکر می کنه مرجع تقلید و باید ازش تقلید کرد
سال پنجم می فهمه هیچی نیست
خواستم بگم طبیعی بوده که شمام استنباط های خودتون رو حق کامل می دونستید البته خیلی هاش هم حق بوده
فقط بخش روضه اش کاملا اشتباه بود
ما هم این مراحل رو طی کردیم حیف که حسرت برخی اشتباهات همیشه می مونه
پدرتون خیلی زیبا براتون دعا کردند ، خدا رحمتشون کنه
انشاء الله خدا ما رو هم ببخشد
ربنا اغفرلی و لوالدی و للمومنین یوم یقوم الحساب
🔹یادش بخیر مباحثه اصول علامه مظفر داشتیم، چه جالب من هم محرم ۸۴ از شمال رفتم دیگه خبری از شما نداشتم تا در قم همدیگر رو دیدیم.
از همه جالب تر اینکه اسم پدر من هم رسول بود و پیرغلام امام حسین علیه السلام، همیشه پرچم و بلندگو و ... بقیه بساط دسته عزاداری رو آماده می کرد و‌ مثل انتظامات دسته عزاداری به همه چیز رسیدگی می کرد. پدر من هم آسمانی شد.
الان در کربلای معلی نایب الزیاره پدران آسمانی و پیرغلامان حسینی هستم.
روحشان شاد 😭😭😔

🔹حاج آقا امشب یچیزی کمه...
ماه رمضون که رفت😔
م.م.محمد۳ هم که،....
یه کاری کنید آخه واسه این جماعت آسیب دیده😮‍💨

🔹یعنی با این قسمت آخر آتیش انداختید به جون ماهایی ک چسبیدیم به چیزایی که باید رهاشون کنیم
شما آخرتتون رو گرفتید تو دستتون و فرار کردید به جای اینکه بمونید و دنیا رو یگیرید تو دستتون
برامون دعا کنید برای مایی ک دنیا و آخرتمون رو باختیم دعا کنید نظر لطف خدا شامل حال ما بشه
یه چی بگم خیلی جالبه دیشب همراه پایان داستان تون حرم حضرت معصومه س دعاگوتون بودم به دلم افتاد برم برای مرحوم حاج شیخ میرزا جواد تبریزی فاتحه ای بخونم بدون اینکه بدونم مزارشون کجاس رفتم بالای قبرشون اومدم بپرسم چشمم به نام شیخ میرزا جواد افتاد 😭
نشستم فاتحه ای فرستادم و از طرف شما هم دعا کردم

#ارسالی_مخاطبین
2025/04/08 05:01:22
Back to Top
HTML Embed Code: