نه ذوقِ بودن و نه رویِ بازگردیدن چو خنده بر
ماتمرسیده حیرانم
تاریکترینشبها،درخشانترین
هارومیسازن
تو
را بباف اتفاقش خود به خود میافتد
این است که روزی ز پشیمانی هاتو بیایی که بمانی و نخواهم بشود
کن؛ آنطورکه دلت می گوید!
میبرم به فکرهای کوچکشیرین از تلخی واقعیتها
زمان زمان که دلم یاد چهر تو بکندشود ز عکس جمالت
گلستانی
من سری آسوده خواهمزیر
خویشتن