📖داستان.
🦉شاه بوف.
👈قسمت: سوم
یکی دو ساعتی به همین منوال گذشته بود تا اینکه خواهر زاده من هم وارد میدان شده ،رو به رئیس مدرسه میگه: آقا اجازه؟ دایی ما توی این کارا تخصص داره ،همیشه سر و کارش با پرنده هاست،توی خونه هم کلی پرنده داره،میشه باهاش تماس بگیرم بیاد و پرنده رو زنده بگیره؟
رئیس مدرسه که دیگه از این اوضاع خسته شده بود و هر پیشنهادی رو برای خلاص شدن از شر پرنده می پذیرفت ،این صحبت خواهر زاده بنده رو به فال نیک گرفته و بهش اجازه میده که به من زنگ بزنه.
از همه جا بی خبر توی مغازه مشغول کار بودم که تلفن زنگ خورد ،گوشی رو برداشتم و با خواهر زادم که اون طرف خط بود احوال پرسی کردم،بعد از تمام شدن احوال پرسی ما جرا رو با آب و تاب تعریف کرد و از من تقاضای کمک کرد،در جواب گفتم :دایی جان تو خودت که خوب میدونی من فقط توی نگهداری از پرندگان زینتی تخصص دارم و هیچ اطلاعی از پرندگان شکاری ندارم،چرا این حرف رو به اونا زدی و برای خودت کار درست کردی.
با التماس جواب داد:دایی تو رو خدا فقط یه سر بیا ببینش اگه نتونستی بگیری هم مهم نیست،اگه نیای من پیش همه کم میارم ،آخه اینجا بین معلمین و بچه ها کلی کلاس گذاشتم.
گفتم: خدا بگم چکارت کنه آخه چرا برای خودت ومن دردسر درست کردی ،حالا باشه ناراحت نباش،برای تماشا هم که شده یه سر میام، تا چند دقیقه دیگه اونجام ولی هیچ قولی بهت نمیدم.
از مغازه به خانه رفتم و یک توری دایره ای شکل دسته بلند به همراه یک جفت دستکش چرمی که با آنها طوطی های کاسکو را جابجا میکردم برداشتم و بطرف دبیرستان .....حرکت کردم.
وقتی رسیدم ابتدا برای سنجیدن اوضاع و احوال وارد مدرسه شدم ،همه دانش آموزان و معلمان در گوشه ای از مدرسه کنار درخت بزرگی اجتماع کرده بودند وبالای درخت را نگاه میکردند،به زحمت از میان جمعیت خواهر زاده ام را پیدا کردم و او هم بعد از سلام و احوال پرسی من رو با رئیس مدرسه آشنا کرد.
رئیس مدرسه که ناراحتی و خستگی از چهره اش معلوم بود ،با نگرانی گفت آقا سید ،تو رو خدا هر جوری هست ما رو از دست این حیوان نجات بده که الان چند ساعته کلاسها تعطیله و بچه ها مشغول سرو کله زدن با این پرنده هستند اگه اینجوری پیش بره با اداره مشکل پیدا میکنیم ،شما از اینجا بیرونش کن ،هرجا که رفت دیگه به ما ربطی نداره.
در جواب گفتم:من در این زمینه تخصصی ندارم و به اسرار خواهر زاده ام آمده ام اما چشم هر کاری که بتوانم برای باز گرداندن آرامش به مدرسه انجام میدهم.
بطرف ماشین حرکت کردم و توری و دستکشها رو همراه خودم به کنار درخت آوردم، از مسئولین مدرسه هم خواهش کردم که دانش آموزان را از کنار درخت دور کنند تا من کارم را شروع کنم.
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
🦉شاه بوف.
👈قسمت: سوم
یکی دو ساعتی به همین منوال گذشته بود تا اینکه خواهر زاده من هم وارد میدان شده ،رو به رئیس مدرسه میگه: آقا اجازه؟ دایی ما توی این کارا تخصص داره ،همیشه سر و کارش با پرنده هاست،توی خونه هم کلی پرنده داره،میشه باهاش تماس بگیرم بیاد و پرنده رو زنده بگیره؟
رئیس مدرسه که دیگه از این اوضاع خسته شده بود و هر پیشنهادی رو برای خلاص شدن از شر پرنده می پذیرفت ،این صحبت خواهر زاده بنده رو به فال نیک گرفته و بهش اجازه میده که به من زنگ بزنه.
از همه جا بی خبر توی مغازه مشغول کار بودم که تلفن زنگ خورد ،گوشی رو برداشتم و با خواهر زادم که اون طرف خط بود احوال پرسی کردم،بعد از تمام شدن احوال پرسی ما جرا رو با آب و تاب تعریف کرد و از من تقاضای کمک کرد،در جواب گفتم :دایی جان تو خودت که خوب میدونی من فقط توی نگهداری از پرندگان زینتی تخصص دارم و هیچ اطلاعی از پرندگان شکاری ندارم،چرا این حرف رو به اونا زدی و برای خودت کار درست کردی.
با التماس جواب داد:دایی تو رو خدا فقط یه سر بیا ببینش اگه نتونستی بگیری هم مهم نیست،اگه نیای من پیش همه کم میارم ،آخه اینجا بین معلمین و بچه ها کلی کلاس گذاشتم.
گفتم: خدا بگم چکارت کنه آخه چرا برای خودت ومن دردسر درست کردی ،حالا باشه ناراحت نباش،برای تماشا هم که شده یه سر میام، تا چند دقیقه دیگه اونجام ولی هیچ قولی بهت نمیدم.
از مغازه به خانه رفتم و یک توری دایره ای شکل دسته بلند به همراه یک جفت دستکش چرمی که با آنها طوطی های کاسکو را جابجا میکردم برداشتم و بطرف دبیرستان .....حرکت کردم.
وقتی رسیدم ابتدا برای سنجیدن اوضاع و احوال وارد مدرسه شدم ،همه دانش آموزان و معلمان در گوشه ای از مدرسه کنار درخت بزرگی اجتماع کرده بودند وبالای درخت را نگاه میکردند،به زحمت از میان جمعیت خواهر زاده ام را پیدا کردم و او هم بعد از سلام و احوال پرسی من رو با رئیس مدرسه آشنا کرد.
رئیس مدرسه که ناراحتی و خستگی از چهره اش معلوم بود ،با نگرانی گفت آقا سید ،تو رو خدا هر جوری هست ما رو از دست این حیوان نجات بده که الان چند ساعته کلاسها تعطیله و بچه ها مشغول سرو کله زدن با این پرنده هستند اگه اینجوری پیش بره با اداره مشکل پیدا میکنیم ،شما از اینجا بیرونش کن ،هرجا که رفت دیگه به ما ربطی نداره.
در جواب گفتم:من در این زمینه تخصصی ندارم و به اسرار خواهر زاده ام آمده ام اما چشم هر کاری که بتوانم برای باز گرداندن آرامش به مدرسه انجام میدهم.
بطرف ماشین حرکت کردم و توری و دستکشها رو همراه خودم به کنار درخت آوردم، از مسئولین مدرسه هم خواهش کردم که دانش آموزان را از کنار درخت دور کنند تا من کارم را شروع کنم.
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
📖داستان.
🦉شاه بوف.
👈قسمت:چهارم
بچه ها به دستور رئیس مدرسه اطراف درخت رو خلوت کردند،من ماندم و شاه بوف روی درخت.
بالای دیوار مجاور درختی که شاه بوف روی آن نشسته بود رفتم و بعد از پوشیدن دستکشها،دهانه توری دایره ای شکل رو کم کم بطرف قسمت روبروی شاه بوف هدایت کردم ،خوشبختانه دید خوبی نداشت و فقط گوشهایش را تیز کرده بود و با کوچکترین صدا از خود عکس العمل نشان میداد،آرام وبی صدا ،بادقت فراوان تور را تا جای ممکن پیش بردم ،میخواستم به این کار ادامه دهم و تا حد ممکن تور را به پرنده نزدیک کنم ،اما فکر کنم که متوجه موضوع شد و با یک حرکت برق آسا خواست پرواز کند که به موقع تور را جلو او گرفتم و با بال خودش وارد تور شد.
به خلاف جثه بزرگش وزن چندانی نداشت ،کمی تقلا کرد که خودش را رها کند اما هرچه تلاش میکرد بیشتر در بندهای توری پیچیده میشد،تا جایی که کامل در رشته های تور پیچیده شد و دیگر توانایی هیچ گونه حرکتی را نداشت.
با کمک سرایدار و یکی از معلمان از دیوار پایین آمدم و بعد از اینکه همه بچه ها و معلمین از نزدیک پرنده را ور انداز کردند ،رو به آقای رئیس کردم و گفتم :بفرمایید جناب آقای ..... این شاه بوف ،حالا باید چکارش کنیم.
آقای رئیس نگاهی پیروز مندانه به من کرد وگفت :والا چی بگم ،شما که زحمت گرفتنش رو کشیدید ،اگر لطف کنید و از اینجا ببریدش واقعا به ما لطف کردید.
دوباره گفتم:آخه من این زبان بسته رو کجا ببرم، چکارش کنم ،با این پای زخمی نه میتوان رهایش کرد و نه شرایط نگهداری آن را داریم.
یکی از معلمین روبه من کرد و گفت،حالا که شما لطف کردید و با این کار خود اوضاع مدرسه را سر و سامان دادید یه زحمت بکشید و خودتان این حیوان بی پناه را تحویل اداره حفاظت از محیط زیست بدهید آنها حتما فکری به حالش میکنند.
یکی دیگر از معلمین در جواب او با تمسخر گفت :آره حتما یه فکری میکنند،این بنده خدا ها با آن همه تماسی که ما گرفتیم یه جواب درست و حسابی به ما ندادند و حتی برای دیدن این پرنده به خودشان زحمت آمدن تا اینجا رو ندادن ،حالا حتما بهش رسیدگی میکنند،بحث بالا گرفت و هر کسی چیزی میگفت ،وقتی دیدم کاری از دست آنها ساخته نیست و فقط با هم بحث میکنند،پرنده را که مانند یک شکلات در نخ های توری پیچیده شده بود و آرام و بی حرکت به آخر و عاقبت زندگی خود می اندیشید از زمین بلند کردم و در جعبه عقب ماشین گذاشتم ،بعد از خداحافظی بطرف اداره حفاظت محیط زیست واقع در انتهای یکی از خیابانهای شهر به راه افتادم ،تا قسمت این پرنده زیبای گرفتار شده در دست انسان چه باشد.
ادامه دارد......
#سیدمحمد_حجازی
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
@KoohGram
🦉شاه بوف.
👈قسمت:چهارم
بچه ها به دستور رئیس مدرسه اطراف درخت رو خلوت کردند،من ماندم و شاه بوف روی درخت.
بالای دیوار مجاور درختی که شاه بوف روی آن نشسته بود رفتم و بعد از پوشیدن دستکشها،دهانه توری دایره ای شکل رو کم کم بطرف قسمت روبروی شاه بوف هدایت کردم ،خوشبختانه دید خوبی نداشت و فقط گوشهایش را تیز کرده بود و با کوچکترین صدا از خود عکس العمل نشان میداد،آرام وبی صدا ،بادقت فراوان تور را تا جای ممکن پیش بردم ،میخواستم به این کار ادامه دهم و تا حد ممکن تور را به پرنده نزدیک کنم ،اما فکر کنم که متوجه موضوع شد و با یک حرکت برق آسا خواست پرواز کند که به موقع تور را جلو او گرفتم و با بال خودش وارد تور شد.
به خلاف جثه بزرگش وزن چندانی نداشت ،کمی تقلا کرد که خودش را رها کند اما هرچه تلاش میکرد بیشتر در بندهای توری پیچیده میشد،تا جایی که کامل در رشته های تور پیچیده شد و دیگر توانایی هیچ گونه حرکتی را نداشت.
با کمک سرایدار و یکی از معلمان از دیوار پایین آمدم و بعد از اینکه همه بچه ها و معلمین از نزدیک پرنده را ور انداز کردند ،رو به آقای رئیس کردم و گفتم :بفرمایید جناب آقای ..... این شاه بوف ،حالا باید چکارش کنیم.
آقای رئیس نگاهی پیروز مندانه به من کرد وگفت :والا چی بگم ،شما که زحمت گرفتنش رو کشیدید ،اگر لطف کنید و از اینجا ببریدش واقعا به ما لطف کردید.
دوباره گفتم:آخه من این زبان بسته رو کجا ببرم، چکارش کنم ،با این پای زخمی نه میتوان رهایش کرد و نه شرایط نگهداری آن را داریم.
یکی از معلمین روبه من کرد و گفت،حالا که شما لطف کردید و با این کار خود اوضاع مدرسه را سر و سامان دادید یه زحمت بکشید و خودتان این حیوان بی پناه را تحویل اداره حفاظت از محیط زیست بدهید آنها حتما فکری به حالش میکنند.
یکی دیگر از معلمین در جواب او با تمسخر گفت :آره حتما یه فکری میکنند،این بنده خدا ها با آن همه تماسی که ما گرفتیم یه جواب درست و حسابی به ما ندادند و حتی برای دیدن این پرنده به خودشان زحمت آمدن تا اینجا رو ندادن ،حالا حتما بهش رسیدگی میکنند،بحث بالا گرفت و هر کسی چیزی میگفت ،وقتی دیدم کاری از دست آنها ساخته نیست و فقط با هم بحث میکنند،پرنده را که مانند یک شکلات در نخ های توری پیچیده شده بود و آرام و بی حرکت به آخر و عاقبت زندگی خود می اندیشید از زمین بلند کردم و در جعبه عقب ماشین گذاشتم ،بعد از خداحافظی بطرف اداره حفاظت محیط زیست واقع در انتهای یکی از خیابانهای شهر به راه افتادم ،تا قسمت این پرنده زیبای گرفتار شده در دست انسان چه باشد.
ادامه دارد......
#سیدمحمد_حجازی
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
@KoohGram
📖داستان.
🦉شاه بوف.
👈قسمت: پنجم
بیرون اداره حفاظت از محیط زیست پارک کردم و قبل از اینکه داخل شوم در جعبه عقب ماشین رو باز کردم، نگاهی به پرنده انداختم تا ببینم در چه وضعیتی قرار داره ،بیچاره درحالی که هنوز بسته بندی شده گوشه جعبه افتاده بود با چشمان بزرگ و خسته اش نگاهی به من انداخت و همچنان منتظر ماند،چند ثانیه ای درب جعبه رو باز گذاشتم تا حیوان هوایی تازه کند.
بعد از اینکه از سلامت حیوان مطمئن شدم جعبه را بسته و بطرف ساختمان اداره حفاظت از محیط زیست حرکت کردم ،کسی توی حیاط نبود و محوطه خیلی سوت کور به نظر می رسید به سالن که رسیدم وارد اولین اتاقی که درب آن باز بود شدم ،جوانی پشت میز نشسته و گرم گفتگو با تلفن بود،چند ثانیه ای منتظر شدم اما هیچ توجهی به من نکرد،سینه ای صاف کردم و دوباره منتظر شدم ،سرش را کمی بالا گرفت و با اشاره چشم و ابرو به من فهماند که (چیه؟چکار داری؟) گفتم :یه پرنده شکاری زنده گرفتم باید.......
هنوز حرفم تمام نشده بود که دوباره با سر و چشم و ابرو به اتاق روبرو اشاره کرد،من هم در جواب این بی ادبی او بدون تشکر و خداحافظی بطرف اتاق روبرو حرکت کردم ،درب اتاق بسته بود ،چند ضربه ای آرام به در زدم و بدون اینکه منتظر جواب بمانم داخل اتاق شدم.
مردی میان سال پشت میز نشسته بود و با آقایی که روبروی او بود مشغول چای خوردن و صحبت کردن بودند،با ورود من رشته کلامشان پاره شد،مرد میان سال رو به من کرد وگفت:بفرمایید ،کاری داشتید؟ در جواب ماجرای شاه بوف را برای او تعریف کردم ،با تعجب و شگفت زده به صحبتهای من گوش داد و در پایان جواب داد:خدا به شما خیر بده ،زحمت کشیدید ،اما متاسفانه ما در این اداره جای مناسبی برای نگهدرای از حیوانات نداریم،فقط یه انباری کوچک هست که گاهی اوقات حیواناتی رو که از شکارچی ها میگیریم تا زمان رها سازی در آن نگه داری میکنیم ،اگر مایل باشید احمد آقا این انبار رو به شما نشان میدهد،و بعد رو به نفر مقابلش کرد و گفت :احمد آقا اگه زحمتی نیست انبار رو نشان آقا بده.
با ناراحتی و تعجب گفتم:یعنی چی؟مگه اینجا اداره حفاظت از محیط زیست نیست؟مگر کار شما مراقبت ،نگهداری و حمایت از حیاط وحش و حفظ محیط زندگی آنها نیست؟پس کار شما و کارمندانتان در این اداره چیه؟
رو به من کرد وبا ناراحتی جواب داد :ای آقا ،مثل اینکه شما مال این کشور نیستید،چه اداره ای ،چه کشکی ،چه پشمی؟اینجا فقط روی کاغذ اداره حفاظت از محیط زیسته،کارمندان ما به تعداد انگشت دست هم نیستند که دو،سه نفری در همین اداره و یکی ،دو نفری هم در کوه و کتل ،بدون هیچ امکانات و ابزاری و بدون هیچ دلگرمی مشغول کار هستند ،چه توقعی میشه از پرسنلی که سه ماه ،سه ماه حقوق نمیگیره داشت؟
گویی با حرفهای من داغ دل این آقا که بعدا فهمیدم رئیس این اداره هستند، تازه شده بود و ،چند دقیقه ای از کمبود ها، سیستم ناقص اداری و ناسزا گویی و نفرین شکارچی ها صحبت کرد تا حسابی دلش خنک شد و آرام گرفت.
بعد از صحبتهای آقای رئیس با احمد آقا بطرف پشت ساختمان و انبار مورد نظر حرکت کردیم ،وقتی به انبار رسیدیم احمد آقا قفل انبار را باز کرد و دوتایی وارد شدیم.
چشمتان روز بد نبینه،انبار مذکور موتور خانه شوفاژ بود ،که حدودا دو متر در یک متر وسعت داشت،شاهینی زخمی،بی رمق در گوشه ای افتاده بود و چند کبک و تیهو در حالی که برای آزادی آنقدر خود را به در و دیوار زده بودند که تمامی پر و بالشان شکسته و ریخته بود در گوشه و کنار اتاق پرسه می زدند، شکار و شکارچی ،خسته و گرسنه و زخمی به ناچار در حالی که ساعات آخر عمرشان را می گذراندند در این جای تنگ و تاریک در حالی که بوی دود و گازوئیل همه جا را پر کرده بود گرفتار شده و منتظر مرگ خود بودند، شاید اگر پیش همان شکارچی ها مانده بودند ،زندگی بهتری داشتند و حال و روزشان بهتر از این می بود.
از ناراحتی قلبم فشرده شده و از اینهمه بی رحمی و بی عدالتی که ما انسانها در حق حیوانات روا داشته ایم اشک در چشمانم حدقه زده بود ،از اتاق بیرون آمدیم و پس از اینکه احمد آقا دوباره درب این شکنجه گاه حیوانات را قفل کرد دوباره بطرف سالن به راه افتادیم.
ادامه دارد.......
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
🦉شاه بوف.
👈قسمت: پنجم
بیرون اداره حفاظت از محیط زیست پارک کردم و قبل از اینکه داخل شوم در جعبه عقب ماشین رو باز کردم، نگاهی به پرنده انداختم تا ببینم در چه وضعیتی قرار داره ،بیچاره درحالی که هنوز بسته بندی شده گوشه جعبه افتاده بود با چشمان بزرگ و خسته اش نگاهی به من انداخت و همچنان منتظر ماند،چند ثانیه ای درب جعبه رو باز گذاشتم تا حیوان هوایی تازه کند.
بعد از اینکه از سلامت حیوان مطمئن شدم جعبه را بسته و بطرف ساختمان اداره حفاظت از محیط زیست حرکت کردم ،کسی توی حیاط نبود و محوطه خیلی سوت کور به نظر می رسید به سالن که رسیدم وارد اولین اتاقی که درب آن باز بود شدم ،جوانی پشت میز نشسته و گرم گفتگو با تلفن بود،چند ثانیه ای منتظر شدم اما هیچ توجهی به من نکرد،سینه ای صاف کردم و دوباره منتظر شدم ،سرش را کمی بالا گرفت و با اشاره چشم و ابرو به من فهماند که (چیه؟چکار داری؟) گفتم :یه پرنده شکاری زنده گرفتم باید.......
هنوز حرفم تمام نشده بود که دوباره با سر و چشم و ابرو به اتاق روبرو اشاره کرد،من هم در جواب این بی ادبی او بدون تشکر و خداحافظی بطرف اتاق روبرو حرکت کردم ،درب اتاق بسته بود ،چند ضربه ای آرام به در زدم و بدون اینکه منتظر جواب بمانم داخل اتاق شدم.
مردی میان سال پشت میز نشسته بود و با آقایی که روبروی او بود مشغول چای خوردن و صحبت کردن بودند،با ورود من رشته کلامشان پاره شد،مرد میان سال رو به من کرد وگفت:بفرمایید ،کاری داشتید؟ در جواب ماجرای شاه بوف را برای او تعریف کردم ،با تعجب و شگفت زده به صحبتهای من گوش داد و در پایان جواب داد:خدا به شما خیر بده ،زحمت کشیدید ،اما متاسفانه ما در این اداره جای مناسبی برای نگهدرای از حیوانات نداریم،فقط یه انباری کوچک هست که گاهی اوقات حیواناتی رو که از شکارچی ها میگیریم تا زمان رها سازی در آن نگه داری میکنیم ،اگر مایل باشید احمد آقا این انبار رو به شما نشان میدهد،و بعد رو به نفر مقابلش کرد و گفت :احمد آقا اگه زحمتی نیست انبار رو نشان آقا بده.
با ناراحتی و تعجب گفتم:یعنی چی؟مگه اینجا اداره حفاظت از محیط زیست نیست؟مگر کار شما مراقبت ،نگهداری و حمایت از حیاط وحش و حفظ محیط زندگی آنها نیست؟پس کار شما و کارمندانتان در این اداره چیه؟
رو به من کرد وبا ناراحتی جواب داد :ای آقا ،مثل اینکه شما مال این کشور نیستید،چه اداره ای ،چه کشکی ،چه پشمی؟اینجا فقط روی کاغذ اداره حفاظت از محیط زیسته،کارمندان ما به تعداد انگشت دست هم نیستند که دو،سه نفری در همین اداره و یکی ،دو نفری هم در کوه و کتل ،بدون هیچ امکانات و ابزاری و بدون هیچ دلگرمی مشغول کار هستند ،چه توقعی میشه از پرسنلی که سه ماه ،سه ماه حقوق نمیگیره داشت؟
گویی با حرفهای من داغ دل این آقا که بعدا فهمیدم رئیس این اداره هستند، تازه شده بود و ،چند دقیقه ای از کمبود ها، سیستم ناقص اداری و ناسزا گویی و نفرین شکارچی ها صحبت کرد تا حسابی دلش خنک شد و آرام گرفت.
بعد از صحبتهای آقای رئیس با احمد آقا بطرف پشت ساختمان و انبار مورد نظر حرکت کردیم ،وقتی به انبار رسیدیم احمد آقا قفل انبار را باز کرد و دوتایی وارد شدیم.
چشمتان روز بد نبینه،انبار مذکور موتور خانه شوفاژ بود ،که حدودا دو متر در یک متر وسعت داشت،شاهینی زخمی،بی رمق در گوشه ای افتاده بود و چند کبک و تیهو در حالی که برای آزادی آنقدر خود را به در و دیوار زده بودند که تمامی پر و بالشان شکسته و ریخته بود در گوشه و کنار اتاق پرسه می زدند، شکار و شکارچی ،خسته و گرسنه و زخمی به ناچار در حالی که ساعات آخر عمرشان را می گذراندند در این جای تنگ و تاریک در حالی که بوی دود و گازوئیل همه جا را پر کرده بود گرفتار شده و منتظر مرگ خود بودند، شاید اگر پیش همان شکارچی ها مانده بودند ،زندگی بهتری داشتند و حال و روزشان بهتر از این می بود.
از ناراحتی قلبم فشرده شده و از اینهمه بی رحمی و بی عدالتی که ما انسانها در حق حیوانات روا داشته ایم اشک در چشمانم حدقه زده بود ،از اتاق بیرون آمدیم و پس از اینکه احمد آقا دوباره درب این شکنجه گاه حیوانات را قفل کرد دوباره بطرف سالن به راه افتادیم.
ادامه دارد.......
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
📖داستان.
🦉شاه بوف.
👈قسمت:ششم.
وارد سالن شدیم و دوباره به همان اتاق رفتیم ، آقایی که ما رو برای دیدن انباری فرستاده بود با قیافه ای حق به جانب رو به من کرد و گفت:ملاحظه فرمودید ؟دیدید که ما برای نگهداری شاه بوف شما هیچ جایی و امکاناتی نداریم.
خواستم جوابش رو بدم و به او بفهمانم که این شاه بوف من نیست ، او هم حیوانی است آزاد مانند دیگر مخلوقات ولی از بخت بدش گرفتار ما انسانهای دو پا شده است و نگهداری از او وظیفه شماست نه من،شما که برای خود اداره ای و دفتر و دستکی درست کردید و از دولت سر این حیوانات حقوق میگیرید ،اما با برخوردی که در ابتدای ورودم داشت و با آه و ناله و گله و شکایتی که مدام از کمبود نیرو و امکانات میکرد ، صحبت با او را بیهوده دانستم و در حالی که اتاقش را ترک میکردم گفتم:باشه ،خودم یه فکری برای این زبان بسته میکنم.
از این حرف من خوشحال شد و از اینکه باری از دوشش برداشته بودم و کار او را انجام میدادم لبخند بر لبانش نشست و با پر رویی گفت: اما فراموش نکنید باید از وضعیت سلامت پرنده و تاریخ رها سازی او ما رو مطلع کنید ،چون ما باید این موضوع را صورت جلسه کنیم، نگهداری یا فروش این نوع جغد جریمه سنگینی دارد.
از این که رسما داشت تهدیدم میکرد ،خیلی عصبانی شده بودم ،در حالی که دندانهایم را روی هم می فشردم از آن اداره بیرون آمدم،درب صندوق عقب ماشین رو باز کردم و دوباره نگاهی به پرنده انداختم ،حالش خوب بود و اما با آن نگاه معصومش میفهماند که بسیار خسته و گرسنه است.
پس از بستن درب صندوق عقب ماشین به طرف خانه حرکت کردم در خانه دو قفس بزرگ با ابعاد (۳×۴×۲) داشتم و چند قفس کوچکتر ،تعدادی از پرنده های زینتی رو که داخل یکی از قفس های بزرگ بودند به قفس های کوچکتر منتقل کردم و قفس را برای شاه بوف آماده کردم ،بعد از اینکه چند ظرف آب در گوشه و کنار قفس گذاشتم ،دستکش های چرمی را پوشیده و پرنده را به داخل قفس منتقل کردم،چند دقیقه ای طول کشید تا با قیچی بند های تور را که دور پرنده پیچیده شده بود ،یکی یکی بریدم تا حیوان کاملا آزاد شد و با جستی خود را به گوشه قفس رساند.
از قفس بیرون آمدم و پس از قفل کردن درب آن برای اینکه غذایی برایش تهیه کنم به خیابان رفتم ، در راه با یکی از دوستان دوران مدرسه که حالا برای خودش دامپزشک مطرحی شده بود تماس گرفتم و ماجرای شاه بوف و پای زخمیش رو برای او تعریف کردم و از او خواستم برای ماینه کلی و پانسمان زخم پای حیوان به من کمک کند.
دکتر در جواب من گفت:با اینکه تخصص من فقط مرغ و گاو و گوسفند است اما حتما برای دیدن شاه بوف هم که شده میام.
بعد از اینکه از دکتر برای معاینه پرنده قول گرفتم به یکی از فروشگاه های مرغ و ماهی رفتم و چند بسته دل و جگر مرغ خریدم و دوباره بطرف خانه به راه افتادم.
ادامه دارد.......
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
🦉شاه بوف.
👈قسمت:ششم.
وارد سالن شدیم و دوباره به همان اتاق رفتیم ، آقایی که ما رو برای دیدن انباری فرستاده بود با قیافه ای حق به جانب رو به من کرد و گفت:ملاحظه فرمودید ؟دیدید که ما برای نگهداری شاه بوف شما هیچ جایی و امکاناتی نداریم.
خواستم جوابش رو بدم و به او بفهمانم که این شاه بوف من نیست ، او هم حیوانی است آزاد مانند دیگر مخلوقات ولی از بخت بدش گرفتار ما انسانهای دو پا شده است و نگهداری از او وظیفه شماست نه من،شما که برای خود اداره ای و دفتر و دستکی درست کردید و از دولت سر این حیوانات حقوق میگیرید ،اما با برخوردی که در ابتدای ورودم داشت و با آه و ناله و گله و شکایتی که مدام از کمبود نیرو و امکانات میکرد ، صحبت با او را بیهوده دانستم و در حالی که اتاقش را ترک میکردم گفتم:باشه ،خودم یه فکری برای این زبان بسته میکنم.
از این حرف من خوشحال شد و از اینکه باری از دوشش برداشته بودم و کار او را انجام میدادم لبخند بر لبانش نشست و با پر رویی گفت: اما فراموش نکنید باید از وضعیت سلامت پرنده و تاریخ رها سازی او ما رو مطلع کنید ،چون ما باید این موضوع را صورت جلسه کنیم، نگهداری یا فروش این نوع جغد جریمه سنگینی دارد.
از این که رسما داشت تهدیدم میکرد ،خیلی عصبانی شده بودم ،در حالی که دندانهایم را روی هم می فشردم از آن اداره بیرون آمدم،درب صندوق عقب ماشین رو باز کردم و دوباره نگاهی به پرنده انداختم ،حالش خوب بود و اما با آن نگاه معصومش میفهماند که بسیار خسته و گرسنه است.
پس از بستن درب صندوق عقب ماشین به طرف خانه حرکت کردم در خانه دو قفس بزرگ با ابعاد (۳×۴×۲) داشتم و چند قفس کوچکتر ،تعدادی از پرنده های زینتی رو که داخل یکی از قفس های بزرگ بودند به قفس های کوچکتر منتقل کردم و قفس را برای شاه بوف آماده کردم ،بعد از اینکه چند ظرف آب در گوشه و کنار قفس گذاشتم ،دستکش های چرمی را پوشیده و پرنده را به داخل قفس منتقل کردم،چند دقیقه ای طول کشید تا با قیچی بند های تور را که دور پرنده پیچیده شده بود ،یکی یکی بریدم تا حیوان کاملا آزاد شد و با جستی خود را به گوشه قفس رساند.
از قفس بیرون آمدم و پس از قفل کردن درب آن برای اینکه غذایی برایش تهیه کنم به خیابان رفتم ، در راه با یکی از دوستان دوران مدرسه که حالا برای خودش دامپزشک مطرحی شده بود تماس گرفتم و ماجرای شاه بوف و پای زخمیش رو برای او تعریف کردم و از او خواستم برای ماینه کلی و پانسمان زخم پای حیوان به من کمک کند.
دکتر در جواب من گفت:با اینکه تخصص من فقط مرغ و گاو و گوسفند است اما حتما برای دیدن شاه بوف هم که شده میام.
بعد از اینکه از دکتر برای معاینه پرنده قول گرفتم به یکی از فروشگاه های مرغ و ماهی رفتم و چند بسته دل و جگر مرغ خریدم و دوباره بطرف خانه به راه افتادم.
ادامه دارد.......
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بیگمحمد: هیچ وقت عاشق بودهای ستار؟
ستار: عاشق زیاد دیده ام!
بیگمحمد: راه و طریقش چه جور است عشق؟
ستار: من که نرفته ام برادر.
بیگمحمد: آنها که رفتهاند چی؟ آنها چی میگویند؟
ستار: آن ها که تا به آخر رفته اند، برنگشته اند تا چیزی بگویند.
📚 برشی از کتاب #کلیدر
✍🏼 نویسنده: محمود دولت آبادی
🎵 موزیک: ربین جهانگیری
همطناب «کوهگرام» شوید 👇🏿
© @KoohGram
ستار: عاشق زیاد دیده ام!
بیگمحمد: راه و طریقش چه جور است عشق؟
ستار: من که نرفته ام برادر.
بیگمحمد: آنها که رفتهاند چی؟ آنها چی میگویند؟
ستار: آن ها که تا به آخر رفته اند، برنگشته اند تا چیزی بگویند.
📚 برشی از کتاب #کلیدر
✍🏼 نویسنده: محمود دولت آبادی
🎵 موزیک: ربین جهانگیری
همطناب «کوهگرام» شوید 👇🏿
© @KoohGram
👈🏿 سازماندهی حرکت گروهی در کوه نوردی
حرکت یک گروه کوهپیمایی همیشه باید به شکل ستونی و به صورت منظم و پشت سر یکدیگر انجام شود و تا پایان کار صعود و بازگشت باید نظم ستون حفظ شود.
هر شخص در ستون جایگاهی دارد که توسط سرپرست گروه تعیین می شود.
نظم و انضباط می تواند بخشی از ایمنی شما را تضمین کند.
نفر اول گروه (سرقدم): نفر اول به عنوان هماهنگ کننده در سرعت پیمایش و از افراد با تجربه گروه است که توانایی مسیریابی و هدایت گروه را دارد.
نفر آخر گروه (عقبدار): یکی از قوی ترین و با تجربه ترین اعضای گروه است. مراقبت از افراد گروه بر عهده اوست تا کسی از گروه جدا نشود و تا آخر برنامه با نفر اول گروه در ارتباط است. (ارتباط می تواند از طریق سوت، بیسیم و ... باشد).
چنانچه یکی از اعضای گروه در پیمایش کندتر از دیگران حرکت می کند و از نظر تکنیکی معادل اعضای گروه نیست، بهتر است پشت سر نفر اول قرار گیرد.
سرپرست گروه یا سرپرست برنامه می تواند به عنوان نفر اول یا نفر آخر در گروه قرار گیرد یا در میان گروه حرکت کند و همه ی حرکات و روند کار اعضاء را کنترل کند.
برنامه ریزی، زمانبندی، کنترل کمی و کیفی کل برنامه بر عهده سرپرست است.
✍🏼 کوهنوردان در کوهستان جمله معروف دارند که حکایت از اهمیت نقش سرپرست برنامه دارد. آنها می گویند: سرپرست در کوه یعنی خدا!
همطناب «کوهگرام» شوید 👇🏿
© @KoohGram
حرکت یک گروه کوهپیمایی همیشه باید به شکل ستونی و به صورت منظم و پشت سر یکدیگر انجام شود و تا پایان کار صعود و بازگشت باید نظم ستون حفظ شود.
هر شخص در ستون جایگاهی دارد که توسط سرپرست گروه تعیین می شود.
نظم و انضباط می تواند بخشی از ایمنی شما را تضمین کند.
نفر اول گروه (سرقدم): نفر اول به عنوان هماهنگ کننده در سرعت پیمایش و از افراد با تجربه گروه است که توانایی مسیریابی و هدایت گروه را دارد.
نفر آخر گروه (عقبدار): یکی از قوی ترین و با تجربه ترین اعضای گروه است. مراقبت از افراد گروه بر عهده اوست تا کسی از گروه جدا نشود و تا آخر برنامه با نفر اول گروه در ارتباط است. (ارتباط می تواند از طریق سوت، بیسیم و ... باشد).
چنانچه یکی از اعضای گروه در پیمایش کندتر از دیگران حرکت می کند و از نظر تکنیکی معادل اعضای گروه نیست، بهتر است پشت سر نفر اول قرار گیرد.
سرپرست گروه یا سرپرست برنامه می تواند به عنوان نفر اول یا نفر آخر در گروه قرار گیرد یا در میان گروه حرکت کند و همه ی حرکات و روند کار اعضاء را کنترل کند.
برنامه ریزی، زمانبندی، کنترل کمی و کیفی کل برنامه بر عهده سرپرست است.
✍🏼 کوهنوردان در کوهستان جمله معروف دارند که حکایت از اهمیت نقش سرپرست برنامه دارد. آنها می گویند: سرپرست در کوه یعنی خدا!
همطناب «کوهگرام» شوید 👇🏿
© @KoohGram