Telegram Web Link
جنگل و رودخانه اطراف آبشار شیر آباد،استان گلستان،امروز۱۴۰۲/۲/۲۶

#سیدمحمد_حجازی
همطناب « کوه گرام»شوید.
@KoohGram
👈🏿 تاملی بر یک نکته

بنا بر اعلام آقای دکتر کاشفی (رئیس اسبق هیات کوهنوردی استان تهران) در «سمینار مدیریت کوهنوردی» بر اساس یک آمار میدانی و با در نظر گرفتن  سایر فاکتورها، طی سال گذشته بیش از ۷۵۰۰۰ نفر از طریق باشگاه ها و  ۲.۸۰۰.۰۰۰ نفر به صورت آزاد نسبت به کوهپیمایی و صعود قلل مختلف اقدام نموده اند.

حال چنانچه آمار فوق را کمی درست کاری نماییم و در این آمار به جای ۷۵.۰۰۰ نفر ۱۰۰.۰۰۰ نفر و ۲.۸۰۰.۰۰۰ را به یک میلیون تقلیل دهیم باز هم تفاوت معنی دار و تامل برانگیزی را شاهد خواهیم بود. به خصوص توجه به این امر که در میان این خیل عظیم کوهنوردان آزاد افرادی از پایین ترین و بی تجربه ترین کوهنوردان تا کوهنوردان حرفه ای، توانمند، فنی و حتا صاحب سبک را می توان یافت.

بدیهی است نادیده گرفتن این پتانسیل بالا می تواند از یک سو حوادث و سوانح بسیاری به دنبال داشته باشد و از دیگر سو مانع رشد و ارتقا کوهنوردی در سطح عظیمی از مشتاقان کوهنوردی گردد. همچنین کوهنوردان ورزیده و توانمند را به حاشیه ببرد.

بنابراین نه فدراسیون و نه هیات های استانی و شهرستانی به هیچ عنوان و بهانه ای نمی توانند چشم بر این واقعیت ببندند بلکه بایستی با کارشناسی همه جانبه به سازماندهی و حتا هویت بخشی به این گروه عظیم بپردازد در غیر اینصورت تبعات آن را باید بپذیرد. بی اهمیتی به این موضوع یعنی پاک کردن صورت مسئله.

✍🏼 علی کدخدایی
🗓 ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲

همطناب «کوه‌گرام» شوید 👇🏿
© @KoohGram
😎ویشگون.
😜اندر حکایت همایشهایی که این روز ها به بهانه های مختلف در گروه ها و دسته های کوهنوردی و ورزشی اجرا میشود.

دوستی می گفت،بعد از اینکه دیپلم گرفتم برای امرار معاش و جمع و جور کردن زندگیم به دنبال کار رفتم، به هر دری زدم و هر روشی رو امتحان کردم ولی جواب نداد که نداد.
به ناچار صبح های خیلی زود به عنوان کارگر ساده به خیابانی که جهت همین حرفه(کارگرهای ساده ساختمانی ،کارگر منزل،باغبانی،بار بری و......)معروف شده بود میرفتم.
روز های اول خیلی برام سخت بود ،وقتی کسی برای انتخاب کارگر می آمد همه کارگر ها هجوم می آوردند که زود تر به سر کار بروند و اون روز رو بیکار نباشند.
یکی برای خانه اش کارگر میخواست ویکی برای شرکتش،یکی کارش توی یک منطقه خوش آب و هوا بود ویکی بیرون شهر توی بر بیابون،یکی مهربان بود و علاوه بر حقوق صبحانه ای و نهاری هم میداد،یکی حتی یک لیوان آب هم به کارگر نمی داد خلاص همه جور کاری و همه جور صاحب کاری بود ،بگذریم.
چند ماهی به همین روش پیش رفتم تا اینکه یکی از روزهای اوایل بهار که همه جا تعطیل بود و کار هم خیلی کم شده بود و بجز کار خونه و فرش شویی کسی کارگر نمی گرفت ناامیدانه به محل همیشگی رفتم و منتظر شدم.
دو سه ساعتی گذشت و فقط چند نفر کارگر خانه میخواستند (برای نظافت و قالی شویی)که من نرفتم ،کم کم داشتم ناامید میشدم که ماشینی شیک با شیشه های دودی جلو من ترمز کرد و شیشه رو پایین داد،مردی میان سال شیک و بسیار محترم که پشت ماشین نشسته بود صدا زد،آقا،شما کارگر هستید؟
در حالی که بلند شده و بطرف ماشین میرفتم ،جواب دادم:بله آقا ،امرتون و سرم رو داخل ماشین کردم.
گفت:یه کاری داریم داخل باغ وحش فقط برای امروز،از ساعت ۱۶تا ۲۲حقوق خوبی هم میدیم،هستی؟
جواب دادم:بله آقای عزیز،اگه کارش خطر ناک نباشه ،چرا که نه.
در جواب گفت:نه مطمئن باش که خطرناک نیست اگه قبول داری سوار شو،توی راه برای شما توضیح میدم که کارتون اونجا چیه و بقیه کارها رو کارمندان اونجا به شما آموزش میدن.
توی دلم قند آب میکردن،آخه توی این ساعت روز وبا این اوضاع تعطیلی ،یه کار سبک نیمه وقت با حقوق خوب ،معجزه بود.
بی درنگ سوار شدم وبه اتفاق به راه افتادیم.
ادامه دارد........
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
😎ویشگون.
😜اندر حکایت بعضی از برنامه ها و همایشهایی که این روزها به بهانه های مختلف در گروه ها و دسته های کوهنوردی و ورزشی اجرا می شود.
👈قسمت دوم.

در راه باغ وحش ،آقایی که معلوم شد صاحب آنجا هستند، رو به من کرد و گفت:
راستش ما با سرمایه زیاد و هزاران مشکل کوچک و بزرگ یک باغ وحش تاسیس کردیم و چون روزها اول سال هست و همه جا تعطیله با پارتی بازی و دوندگی چند روزه مسئولین رو راضی کردیم که امروز برای بازدید و تائید مجوز تشریف بیاورند ولی متاسفانه از بخت بد ما چند تا از حیوانها به موقع دستمون نرسیده و می ترسیم این موضوع باعث کنسل شدن مجوز بشه، حالا که اول سال هست و گردشگر زیاده ،اگر باغ وحش تعطیل بشه ،ما در پرداخت حقوق کارمندان و کارگران این مجموعه دچار مشکل می شویم ،برای همین فکر کردیم که یکی دو نفر رو استخدام کنیم تا لباس حیوان تنشون کنند و یه امروز رو بجای حیوانها در قفس نقش بازی کنند تا مسئولین بازدید رو انجام بدن و برن،انشاءالله مجوز رو می گیریم یکی دو روز دیگه حیوانها میرسند واین مشکل حل میشه.
با تعجب پرسیدم، من باید لباس حیوان بپوشم؟
صاحب باغ وحش جواب داد؟بله ،اشکالی که نداره،چون لباس کاملا پوشیده هست و کسی شما رو نمی شناسه که باعث ناراحتی شما بشه ، و برای این کار حقوق خوبی هم به شما می دیم که راضی باشید.
با این وجود که ته دلم راضی نبود برای پول تن به هر کاری بدم و دوست نداشتم با لباس حیوان مردم رو فریب بدم ولی چه کنم که دستم خالی بود و چاره ی دیگه ای نداشتم و از طرف دیگر بیشتر راه رو آمده بودیم و اگه برمی گشتم ظهر بود و دیگه تا شب کاری گیرم نمی آمد.
به ناچار پذیرفتم و تا رسیدن به باغ وحش در این فکر بودم که نقش چه حیوانی را باید بازی کنم و اگه قرار باشه صدای حیوان رو هم در بیارم چگونه این کار را انجام دهم،از خدا که پنهان نیست ،از شما هم پنهان نباشد ، یواشکی صدای چند حیوانی را هم از خودم در آوردم که تمرینی کرده باشم ،در همین افکار بودم که به باغ وحش رسیدیم ،نگهبان با دیدن ماشین رئیس باغ وحش فوری درب رو باز کرد و وارد شدیم ، رئیس باغ وحش من رو به دو نفر از کارمندان معرفی کرد و به همراه آنها بطرف اتاقی حرکت کردیم،در گوشه اتاق روی میز چند لباس حیوان بود که خیلی زیبا و هنرمندانه ساخته شده بودند،یکی از همراهان لباس شامپانزه ای آورد و گفت :با توجه به قد و اندازه شما گمان کنم که این لباس بهترین انتخاب باشد و لباس رو به من داد،نفر دوم اتاقک کوچکی (اتاق پرو)را در گوشه سالن نشانم داد و گفت :میتوانید آنجا لباس رو بپوشید که اگه اشکالی داره آن را رفع کنیم و یا لباس رو برای شما عوض کنیم.
بطرف اتاق پرو رفتم و لباس رو روی لباسهای خودم پوشیدم،خدایی انگار خیاط این لباسها رو مخصوص من دوخته بود کاملا از نظر قد و اندازه قالب تنم بود،از اتاقک بیرون آمدم،شخصی که متخصص این کار بود بطرف من آمد وبا تعجب گفت:جل الخالق،انگار این لباس مخصوص شما ساخته شده ،با خنده جواب دادم ،ما که توی دنیا شانس هیچی نداریم ،حالا فقط لباس ( انتر )اندازه ما شده!
نفر دوم که از حرف من خنده اش گرفته بود گفت: آقا انتر نه( شامپانزه)
گفتم : حالا چه فرق می کنه ،حیوان حیوانه دیگه.
ادامه دارد...........


#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
😎ویشگون.
😜اندر حکایت بعضی از برنامه ها و همایشهایی که این روزها به بهانه های مختلف در گروه ها و دسته های کوهنوردی و ورزشی اجرا میشود.
👈قسمت سوم.

بعد از اینکه لباس رو پرو کردم و اندازه بود بطرف محل کار (قفس) حرکت کریم.
چون هنوز ساعت تعطیلی باغ وحش بود و کسی بجز کارکنان و کارمندان در آن حوالی نبود در حالی که سر حیوان رو در دست داشتم ،با خیال راحت و در حالی که حیوانات با تعجب به من نگاه میکردند با دو کارمند همراه به قفس مورد نظر رسیدیم، یکی از کارمندان درب قفس رو باز کرد و دو نفری وارد قفس شدیم.
چون باغ وحش تازه ساز بود داخل قفس بدک نبود و بوی بدی هم نمی آمد،چند کنده درخت در گوشه و کنار تعبیه شده بود و یکی دو حلقه تاب هم با زنجیر از سقف قفس آویزان بود،در گوشه انتهایی قفس هم لانه ای مانند تنور نانوایی که درب آن از قسمت جلو بود قرار داشت .
یکی از کارکنان باغ وحش توجه من رو به دریچه ای مخفی در قسمت پشت لانه جلب کرد که از جلو هیچگونه دیدی نداشت،آقایی که این قسمت از قفس رو نشان من میداد گفت:این کلید رو در کنار دریچه می بینید؟ اگر تشنه یا گرسنه شدید و یا مشکلی برای شما پیش آمد ،بدون اینکه جلب توجه کنید این کلید را بزنید ،همکاران ما ‌از قسمت پشت قفس به کمک شما می آیند.
بعد از شنیدن توضیحات و تمرین کمی تاب خوردن واین طرف و آن طرف پریدن درب قفس رو روی من قفل کردند و رفتند. من هم گوشه ای نشستم که درب باغ وحش باز شود و کارم را شروع کنم ، البته به من گفته بودند که احتیاج به فعالیت زیاد و حرکت اضافه ای نیست،همین که گوشه ای بنشینم و از دور بازدید کننده ها را تماشا کنم کفایت میکند،که ای کاش گوش کرده بودم!!!
ناگفته نماند که در قفس سمت راست من یک شیر نر لاغر وبی حال که فکر کنم خواب بود قرار داشت ودر قفس سمت چپ یک گوریل چاق و قد کوتاه که او هم در گوشه ای نشسته بود و به دیوار قفس نگاه می کرد،به این فکر افتادم که شاید این زبان بسته ها بعلت خستگی راه و دوری از وطن به این حال و روز افتاده اند و اینگونه بی حال در گوشه قفس به آینده در اسارت خود فکر میکنند .
در دلم از این بی حالی آنها خوشحال بودم،آخه اگر این شیر سرحال بود و همش تا شب میخواست بطرف من حمله کنه و نعره بزنه و یا اون گوریل می خواست مدام به سینه اش مشت بزنه و حریف طلب کنه، اوضاع کمی سخت می شد.
خلاصه ساعت موعود فرا رسید و یکی از کارکنان آمد و به من کمک کرد که سر حیوان را بپوشم ،لباسم رو هم مرتب کرد و دوباره درب رو قفل کرد و رفت .
درب ورودی باغ وحش باز شد و با اعلام خوش آمد گویی از بلندگوها،سر کله مردم یکی یکی پیدا شد،زن و مرد، پیر و جوان،همه وارد محوطه باغ وحش شدند و یکی یکی حیوانات در قفس رو تماشا می کردند و دور می زدند،یکی به حیوانات چیپس میداد،یکی پفک میداد،یکی سنگ میزد یا شاخه کوچک درختی پرتاب میکرد ،بعضی از مثلا!! آدم بزرگها هم سیگار به حیوانات خصوصا دسته ی میمونها تعارف میکردند.
من هم آرام وبی صدا گاهی کنار لانه می نشستم و گاهی پشت به مردم روی کنده درخت لم میدادم،گاهی هم به تاب آویزان میشدم.
کم کم جمعیت داشت زیاد و زیاد تر می شد ولی هنوز خبری از مسئولین نبود....
ادامه دارد.......


#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
😎ویشگون.
😜اندر حکایت بعضی از برنامه ها و همایشهایی که این روزها به بهانه های مختلف در گروه ها و دسته های کوهنوردی و ورزشی اجرا میشود.

👈قسمت چهارم.
کمی تشنه و گرسنه شده بودم و بدم نمی آمد کلید پشت لانه را امتحانی کنم.
جوری که کسی متوجه نشود بطرف لانه رفتم و آرام بالای آن نشستم،بعد چند لحظه مکث،دوباره حرکت کردم وبا یک پرش خود را به پشت لانه رساندم ،صدای بازدید کننده ها رو می شنیدم که یکی میگفت:ببینید انتره رفت پشت لونه.
اون یکی می گفت:حتما جفتش اونجاست.
دیگری میگفت:فکر کنم خسته شده رفت بخوابه.
بی توجه به حرفهای آنها کلید رو چند بار فشار دادم،بعد از چند لحظه درب دریچه باز شد ویکی از کارکنان باغ وحش از پشت دریچه گفت :چیه؟چیزی لازم داری؟
جواب دادم آره ،اگه میشه یه نوشیدنی با یه کیکی،بیسکوییتی چیزی برام بیارید،کمی گرسنه هستم.
بنده خدا گفت باشه تا چند دقیقه دیگه براتون میارم واز همینجا میگذارم داخل ،و بعد دریچه رو بست ورفت.
من هم برای اینکه زیادی جلب توجه نکرده باشم ،جستی زدم و خودم رو بالای لونه رسوندم ومنتظر شدم.
چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا اینکه از صدای دریچه مخفی متوجه شدم که سفارشم آماده شده،دوباره خودم رو به پشت لانه رساندم ،داخل یک سینی چند بسته بیسکویت و کیک ویک آب معدنی کوچک ویک بطری کوچک آب میوه قرار داشت،بی توجه به شرایط بیرون مشغول خوردن شدم،چند ثانیه ای فراموش کردم در چه وضعیتی هستم و نزدیک بود کیک و آب میوه به دست از پشت لانه بلند شوم که زود به خود آمدم و دوباره نشستم.
در حال خوردن بودم که از صدای هم همه آدمها متوجه شدم شرایط بیرون قفس داره تغییر می کنه.
خودم رو به جلو قفس رساندم تا ببینم چه خبره.
از دور چند آقای کت و شلواری رو دیدم که از باغ وحش دیدن میکنند،نزدیکتر که شدند و رئیس باغ وحش رو همراه آنها دیدم مطمعا شدم که همان مسئولین و بازرس هایی هستند که قرار بود برای بازدید تشریف بیاورند.
آقایان قفس های حیوانات را یکی یکی بازدید میکردند واز کارکنان باغ وحش سوالاتی رو می پرسیدند.
کم کم به قفس من نزدیک میشدند و من در این فکر بودم که حرکتی انجام بدهم که مسئولین خوششان بیاید و با مجوز باغ وحش موافقت کنند،شاید مدیر باغ وحش از این کار خوشحال شود وبه پاس این کار یا حقوق بیشتری به من بدهد ویا برای همیشه من رو در باغ وحش استخدام کند......
ادامه دارد.......

#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
😎ویشگون.
😜اندر حکایت بعضی از برنامه ها و همایشهایی که این روزها به بهانه های مختلف در گروه ها و دسته های کوهنوردی و ورزشی اجرا میشود.

👈قسمت پنجم.
غرق در این افکار ،با نزدیک شدن مسئولین و بازرسان تحرک خودم رو زیاد کردم و از دیواره های قفس بالا میرفتم،تاب بازی میکردم و از دور روی سقف لانه می پریدم،کم کم باورم شده بود که یک شامپانزه واقعی هستم،هرچه مسئولین نزدیک تر میشدند من جو گیر تر شده و حرکات تند و شدید تری انجام میدادم،گوریل و شیری که داخل قفس های نزدیک من بودند ،با دیدن حرکات من به وجد آمده،از جای خود بلند شده و با چشمانی از حدقه در آمده حرکات من رو دنبال میکردند،کار به جایی رسیده بود که دیواره قفس رو تا سقف بالا میرفتم واز اون بالا به طرف حلقه تاب می پریدم و بعد از چند بار تاب خوردن بطرف دیواره روبروی قفس شیرجه میزدم،حالا دیگه همه باز دید کنندگان جلو قفس من ایستاده و حرکات آکروباتیک یک شامپازه شیطون و سر حال رو نگاه میکردند،صاحب باغ وحش رو می دیدم که فکش افتاده بود و کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاره ،خدایی همه بازدید کننده ها کف کرده بودند و درباره من صحبت می کردن و مرتب با دست و سوت تشویقم می کردند.
دیگه کنترل حرکات دست خودم نبود و حسابی جو گیر شده بودم،از طرفی خیلی خسته بودم و میخواستم با یک پرش حسابی کم کم به کار خودم پایان بدم ،برای همین جست بلندی زدم و برای آخرین پرش به بالای دیواره قفس، سمت قفس شیر رفتم ،غافل از اینکه قسمت بالایی دیوار قفس باز بود وبه قفس کناری راه داشت،نمیدنم چرا اینجوری ساخته بودند ،هرچه بود از بخت بد من دستم رها شد واز بالا محکم افتادم روی آقا شیره!!!!!!
بیچاره شیر بجای نعره جیغی کشید وبه گوشه قفس گریخت و در حالی که از درد به خود می پیچید به من نگاه میکرد.
من هم که چشمتان روز بد نبینه از ترس مثل فنر از جا پریدم ،میخواستم هر جوری که هست از این مهلکه فرار کنم ولی ترس و دستپاچکی مانع از فرار من میشد ، مثل یک شامپانزه فلج دست و پایم بی حس شده بود و مرتب به کف قفس می افتادم.
فکر کنم که شیر بنده خدا از این حرکات من بیشتر ترسیده بود و در حالی که روی دو پای خود ایستاده بود، من رو تماشا میکرد،توی اون اوضاع و احوال به این فکر میکردم که این شیر چگونه به این زیبایی و مثل یک انسان ،روی دو پای خود ایستاده است؟
خیلی طولی نکشید جواب سوال خود را گرفتم......
ادامه دارد.........
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
😎ویشگون.
😜اندر حکایت بعضی از برنامه ها و همایشهایی که این روزها به بهانه های مختلف در گروه ها و دسته های کوهنوردی و ورزشی اجرا میشود.

👈قسمت آخر.

کار داشت به جا های باریک میکشید وبا تلاشی که برای فرار از قفس شیر میکردم امکان داشت خیلی جدی به خودم آسیب برسانم.
دیگه نقش شامپازه رو فراموش کرده بودم ، با صدای بلند شروع به داد و بیداد کردم و با التماس تقاضای کمک میکردم،بازدید کنندگان از خنده ریسه می رفتند و بازرسها تازه متوجه موضوع شده بودند،رئیس باغ وحش بی حال کنار قفس گوریل نشسته بود سر خود را بین دستهایش پنهان کرده بود.
این آبرو ریزی کم نبود که ناگهان شیر در حالی که سر خود را برمیداشت،صدا زد :
ای بابا ،چرا این همه آشوب میکنی من که کاری با تو ندارم،نترس ،نگاه کن من هم مثل تو یک انسانم که به ناچار پوست شیر پوشیدم.
نمی دونستم به حال خودم گریه کنم ویا به این اوضاع بخندم،از بالای قفس پایین پریدم و حاج و واج شیر رو تماشا میکردم ،مردی درشت اندام و میانسال بود که پوست شیر کمی برایش بزرگ بود و شیر لاغری معلوم میشد،او هم مانند من برای پول ،پوست شیر رو پوشیده بود،مردم و مسئولین دیگه نمی توانستند جلو خنده خودشون رو بگیرند،بعضی ها از فشار خنده روی زمین افتاده بودند و زار زار گریه میکردند،بنده خدا صاحب باغ وحش حتی سرش رو بالا نمی آورد که این ماجرا رو ببیند، با نا باوری دو دستی به سر خود میکوبید و به صدای نابودی و بدبختی خودش گوش میکرد .
همه متوجه من و آقا شیره بودند که ناگهان گوریل دو دستی به سر خودش کوبید وبا صدای بلند گفت:یا خدا ،همه چیز خراب شد ،تمام روز رو برای چندر غاز اینجا علاف بودیم حالا با این کار شما دوتا احمق از حقوق ما هم خبری نیست.
من و شیر که هنوز مبهوت کارهای خودمان بودیم از این حرکت ناگهانی گریل میخکوب شدیم و هر دو یکصدا گفتیم :تو هم؟
گوریل جواب داد بله ،،منم،،
مجبور شدم برای یه لقمه نان از صبح تا حالا ادای انتر رو از خودم در بیارم که با گند کاری شما دوتا همه چیز خراب شد.
برای چند لحظه اوضاع موجود رو فراموش کردم و رو به گوریل گفتم:
انتر نه ،گوریل.
گوریل که از دست من خیلی عصبانی بود در حالی که صداش میلزید و داشت داد میزد ،جواب داد ،حالا هر کوفت و زهر ماری بود که توی انتر خرابش کردی.
خواستم دوباره در جوابش بگویم:
(انتر نه شامپانزه)،دیدم به اندازه ای عصبانیه که اگه این حرف رو بزنم مثل یک گوریل واقعی بطرف من حمله کرده و عصبانیتش رو سر من خالی میکنه،این بود که دیگه حرفی نزدم.
یکی از بازرس ها که گویا رئیس اصل کاری بود، در حالی که معلوم نبود میخنده یا گریه میکنه ،رو کرد به رئیس باغ وحش که گوشه ای افتاده بود و گفت:آقا این چه مسخره بازی که درست کردید ،اینجا معلوم نیست کی آدمه وکی حیوان،چه روزگاری شده ، مردم برای گرفتن یه مجوز چه نقشه هایی که نمی کشند ،واقعا خجالت آوره.
بعد رو کرد به همراهان خودش و گفت :یه آمار بگیرید ببینید اینجا کی آدمه ،کی حیوانه، و به همراه چند نفر دیگه بطرف درب خروج به راه افتادند.
کار کنان باغ وحش هم که از ما بسیار عصبانی بودند به دستور مدیر با فحش و کتک ما سه نفر(شیر،گوریل،شانپازه)رو بدون مزد بیرون انداختند.
ما هم بیرون باغ وحش کمی با هم دعوا کردیم وچند فحش و ناسزایی هم آن دو نفر نثارم کردند وهرکدام بدون پول و پیاده به راه افتادیم.....
چند روز پیش که به همراه چند کارگر دیگر، سوار بر قسمت بار یک وانت برای کار ساختمانی از نزدیک آن باغ وحش می گذشتم،بنری بزرگی دیدم که در سر در ورودی نصب کرده بودند و روی آن نوشته شده بود(این باغ وحش بعلت تخلف تا اطلاع ثانوی تعطیل می باشد)😜
پایان.


#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👈🏿 در این ویدیو ۶ مورد از معروف ترین غارهای ایران معرفی شده اند

همطناب «کوه‌گرام» شوید 👇🏿
© @KoohGram
👈🏿 نکاتی در مورد برنامه ریزی برای کوهپیمایی؛ در فصل بهار و تابستان

همطناب «کوه‌گرام» شوید 👇🏿
© @KoohGram
👈🏿 معرفی فیلم

کارگردان: جنیفر پیدام
نوع فیلم: مستند
محصول: ۲۰۱۷، استرالیا
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪

«کوهستان» اثر معرکه‌ و البته متفاوتی است. از آن فیلم‌هایی که علاقه‌مندان به کوهنوردی بیش از بقیه درکش می‌کنند و می‌توانند از تک تک قاب‌های آن لذت ببرند؛ چونان نامه‌ای عاشقانه به رشته کوه‌ها و قله‌های معروف جهان که یا باعث شهرت و کسب افتخار کوهنوردان شدند یا محل دفن آن‌ها.

به همین دلیل هم بهترین اثر در توضیح دنیای متناقضی است که این مردان و زنان شجاع در آن زیست می‌کنند؛ از سویی به قاطعیت مرگ و از سویی به لطافت و ظرافت عشق. جهانی پر از ترس‌ها و شادی‌ها که انگار هیچ قرابتی با هم ندارند اما عده‌ای از مردم دنیا توانسته‌اند میان این دو دنیا پلی بزنند.

همطناب «کوه‌گرام» شوید 👇🏿
© @KoohGram
🚲اولین دوچرخه من.
👈یک داستان واقعی.
نویسنده:سید محمد حجازی.
✔️قسمت اول.
اواخر تابستان بود و تعطیلات تابستانی مدارس(سه ماه تعطیلی) داشت تموم میشد ،کلاس دوم دبستان رو تمام کرده بودم و سال جدید میرفتم کلاس سوم، نه سالم بود و این سه ماه تعطیل تابستان رو به سختی کار کرده بودم که برای خریدن یک دوچرخه پول جمع کنم،از فروش بلال و توت سیاه(شاه توت) و شاگردی در مغازه مرحوم (آقام) *چون پدر ما سید بود به ایشون می گفتیم آقا،خدا رحمتش کنه خیلی آدم عصبانی و بد اخلاقی بود،نمیدانم شاید سختی و جبر زمانه او را چنین خشن و تند خو ساخته بود ولی هرچه بود خوب بود ستونی استوار در میان خیمه خانواده که هیچ وقت از سختی روزگار شکایت نکرد ،اما در طول زندگانی خود موردی برای شادی نمی دید که خنده ای بر لب داشته باشد.
بگذریم در مدت این سه ماه با انجام کارهای مختلف مبلغی بیشتر از هزار تومان پس انداز کرده بودم .دو سه روز مانده به پایان تعطیلات تابستان که فکر میکردم تقریبا پولم برای خرید دوچرخه جور شده ،پیش آقام رفتم وبا کمی ترس از مخالفت او ،بعد از سلام که معمولا جواب نمی داد و فقط سرش را به علامت جواب تکان میداد گفتم: آقای ،من یه کمی پول برای خرید دوچرخه جمع کردم ،میشه شما برای من یک دوچرخه بخرید.
بدون اینکه سرش رو بالا بگیره وبه من نگاه کنه جواب داد:باشه برو پولت رو بیار تا برم از استاد...... یه چرخ خوب برات بگیرم.
استاد ..... یکی از اقوام پدرم بود که یه خیابون بالا تر از مغازه پدرم تعمیر گاه دوچرخه داشت و معروف بود به (..... چرخ ساز) خدا ایشون رو هم رحمت کنه مرد خوبی بود.
استاد .....دوچرخه های خراب رو تعمیر میکرد،دوچرخه کرایه ای هم داشت که کوچک و بزرگ یه مبلغ ناچیزی میدادند و نصف روز ویا تمام روز دوچرخه ای رو برای انجام کارهاشون ویا بازی کرایه میکردند.
گاهی اوقات هم یکی دو تا دوچرخه مستهلک و خراب رو اوراق میکرد واز ادغام لوازم سالم آنها یه دوچرخه سالم درست میکرد و می فروخت.
تازه انقلاب شده بود با شروع جنگ اوضاع اقتصادی کشور در هم و برهم بود و مردم با همین دوچرخه های کهنه و قراضه خوش بودند.
👈 برگردیم به داستان خودمان.
همین که پدرم با خرید دوچرخه موافقت کرده بود برای من جای خوشحالی بود واز شادی در پوست خود نمی گنجیدم،
باشتاب و ورجه وورجه کنان ، مانند باد بطرف خانه که در نزدیکی مغازه پدرم بود رفتم و دسته ی پولی که شامل تعدادی اسکناس(پنج،ده،بیست و پنجاه تومانی) بود برداشتم ،هزار تومان از بین آنها جدا کردم ودوباره برگشتم،آخه اون روزها اسکناس صد تومانی خیلی کم بود و چیزی به عنوان دویست تومانی هم که اصلا وجود نداشت،یادش بخیر چه دوران خوبی داشتیم و چقدر پول کشورمان ارزش داشت.
به مغازه رسیدم و پولها را به پدرم دادم ،نگاهی کرد و گفت چنده؟با غرور گفتم :هزار تومان.
بدون اینکه پولها را شمارش کند آنها را در جیب کت روغنی و چربش گذاشت و در حالی که بطرف مغازه استاد..... حرکت میکرد گفت :مواظب مغازه باش تا من برم و برگردم،این رو گفت و با صدای کلش،کلش کفشهای قیصری که پشت آنها را نیز خوابانده بود و پاشنه آنها را روی زمین میکشید دور شد.
ادامه دارد.......

#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
🚲اولین دوچرخه من.
👈یک داستان واقعی.
نویسنده:سید محمد حجازی.
✔️قسمت دوم.
حدودا دوساعتی گذشت واز پدرم خبری نشد،دل توی دلم نبود واین دو ساعت دوسال برایم گذشته بود،هرچند دقیقه یکبار به وسط خیابان می آمدم وبا نگرانی انتهای خیابان را نگاه میکردم شاید از او خبری شود ،اما خبری نبود.
هوا گرم بود و زیاد نمی توانستم توی خیابان بایستم بعد از چند لحظه دوباره به سایه درون مغازه پناه می بردم ولی در دلم آشوب بود و دوباره به خیابان برمی گشتم، سوال ها پیش چشمم رژه می رفتند،چرا نیامد؟ دوچرخه گرفته؟شاید استاد .... دوچرخه مناسب من نداشته،نکنه پولم کم بوده؟ و صدها سوال دیگر که لحظه ای آرامم نمی گذاشتند.
شاید این بار ،هزارمین بار بود که به خیابان می آمدم و انتهای خیابان را نگاه میکردم ولی این بار برق امید وشادی در وجودم درخشیدن گرفت.
پدرم را از دور دیدم که فرمان دوچرخه ای را در دست گرفته و پیاده بطرف من می آمد،هر چه نزدیک تر میشد شور شادی من دوچندان میشد ،خدای من چرا این خیابان این همه طولانی شده ؟چرا زود تر نمیاد؟دیکر طاقت نیاوردم و بطرف دوچرخه و پدرم شروع به دویدن کردم.
دوچرخه ای، فکر کنم سایز ۲۴ ،دست دوم،شاید هم دست سوم که دیگر رنگه بر رخسار نداشت و عمر خود را خانه دوست گذرانده بود،با فرمانی مستقیم و زین چرمی که بر اثر تابش زیاد آفتاب جمع شده و به اندازه زینهای امروزی شده بود،خلاصه هر چه بود برای من که تا آن زمان دوچرخه نداشتم واز آن مهم تر با پول خودم خریده بودم بسیار عالی بود.
از خوشحالی یادم رفت سلام کنم و در حالی که دوچرخه را از دست پدرم میگرفتم،سوال کردم:خریدید؟خوبم هست؟ترمز نداره؟( آخه از مدل دوچرخه هایی بود که دسته ترمز و سیم و لنت نداشتند) وبرای ترمز گرفتن فقط کافی بود رکاب رو به عقب بر می گرداندی تا ترمز بگیرد،(سیستم ترمز داخل توپی عقب بود).
پدرم چرخ رو به من داد وگفت بگیر ،این هم دوچرخه ،فقط وای بحالت اگه بخواهی کار وزندگیت رو ول کنی و بچسبی به این دو چرخه ،اون وقته که دوباره میبرم و پسش میدم.
از ترس پس دادن دوچرخه گفتم چشم و پریدم روی زین چرخ حرکت کردم ،دوچرخه سواری رو با دوچرخه پدرم که یک دوچرخه رالی ۲۸بود یاد گرفته بودم،البته چون هنوز کوچک بودم نمی توانستم روی زین بنشینم با عبور پا از داخل تنه دوچرخه (کتو) بدون اینکه روی زین بنشینم وبا آویزان شده به فرمان رکاب میزدم و دوچرخه سواری میکردم،که البته من به تنهایی این کار را انجام نمیدادم و همه بچه های هم سن و سال من که پدر یا برادر بزرگترشان دوچرخه (رالی،هر کولس و یا اطلس چینی) داشتند با همین روش دوچرخه سواری میکردند و به اصطلاح سیرجانی میگفتند (از تو کتو سوار میشیم)،فکر کنم در آن سالها هنوز دوچرخه های ورزشی مانند کوهستان وارد کشور یا شاید شهر ما نشده بود ویا اگر هم وجود داشت من ندیده بودم.
ادامه دارد.......



#سیدمحمد_حجازی
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
@KoohGram
🚲اولین دوچرخه من.
👈یک داستان واقعی.
نویسنده:سید محمد حجازی.
✔️قسمت سوم.
به آرزوی خودم رسیده بودم وحالا دوچرخه ای برای خودم داشتم که تا اندازه ای مناسب خودم بود وبا کمی زحمت و پایبن آوردن کامل زین آن می توانستم سوار شوم،نمیدانید چه لذتی داشت و در گرمای ظهر تابستان با دمای بالای چهل درجه سانتی گراد با دوستانمان دو پشته وسه پشته چگونه بر دوچرخه ها سوار میشدیم و خیابانهای آسفالت وخاکی شهر و روستاهای اطراف را می پیمودیم ،شیرسن ترین لحظات زندگی را تجربه میکردیم و جز شبرنگ چسباندن و نوار پیچیدن روی دوچرخه هیچ دغدغه دیگری نداشتیم،تمام بدنمان از زمین خوردن های پیاپی سیاه و کبود بود و دیگر شلواری نداشتیم که پاچه راست آن را زنجیر دوچرخه ریشه نکرده باشد و قسمت زانوی آن پاره نباشد.
چند روز پایانی تعطیلات تابستانی تمام شد و دوباره مدرسه ها باز شدند.
من هم مانند دیگر هم سن و سالهای خودم مثل سالهای گذشته اما این بار نه پیاده بلکه با دوچرخه به مدرسه میرفتم،گاهی اوقات از خودم گذشت نشان میدام ویکی از همکلاسی هایم را نیز سوار کرده وبا خود به مدرسه می بردم،که البته او بجای این سخاوت من میبایست رانندگی کرده وتا مدرسه رکاب بزند.
یکی دو ماهی از سال تحصیلی جدید گذشته بود و همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت بجر مواقعی که دوچرخه پنچر میشد ویا قسمتی از آن می شکست و که آن هم با کمک پدرم ویا استاد رفع و رجو میشد ،در این مدت هیچ وقت جرأت آن را نداشتم از پدرم سوال کنم که این دوچرخه را چند خریدی ویا از استاد......سوال کنم که پدر من این دوچرخه را از شما چند خریده ،چون اگر به گوش پدرم می رسید دیگر حسابم از کرام الکاتبین هم میگذشت و روانه اسفل السافلین میشدم.
هر کس از من سوال میکرد ،دوچرخه رو چند خریدی ؟ومن جواب میدادم هزارتومان،پوز خندی می زدند و با تعجب به من و دوچرخه ام نگاه میکردند،من هم بی خبر از هر جا ،دلیل این کار آنها را نمی دانستم، پیش خودم فکر میکردم ،نکنه این دوچرخه گرانتر از این حرفهاست و استاد ......به سبب قوم و خویشی به ما داده هزار تومان ویا نکنه قیمت این دوچرخه کمتر از هزار تومانه ویکی از این دو نفر(پدرم ویا استاد .....) چون من بچه بودم و از این کارها سر در نمی آوردم سرم رو کلاه گذاشته بودند.
این سوال چند ماهی برای من مجهول بود و به آن فکر میکردم تا اینکه یکی از روزهای اوایل زمستان که داخل کلاس مشغول درس خواندن بودیم رئیس مدرسه چند ضربه به در کلاس زد و قبل از آنکه آقای معلم اجازه دخول دهد در را باز کرد و وارد کلاس شد،بعد از اینکه از معلم برای مزاحمت خود معذرت خواهی کرد، رو به دانش آموزان کرد و گفت:
بچه ها ،از طرف فرمانداری شهر تعدادی دوچرخه بصورت حواله ای وبا قیمت مناسب به مدارس واگذار شده،اگر کسی توانایی خرید داره و دوچرخه هم احتیاج داره ،میتونه زنگ تفریح به دفتر بیاد و اسم بنویسه .


#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@Kooh_O_Vaje
@KoohGram
2024/09/24 16:28:20
Back to Top
HTML Embed Code: