Telegram Web Link
شادروان همایون خرم، آخرین یادگار «ابوالحسن صبا»

همایون خرم به طوری در موسسات یاد شده سرگرم کار و فعالیت بود که فکر نمی‌کرد مجددا روزی سر و کارش با رادیو بیافتد؛‌ تا این که شبی در منزل یکی از دوستان خود به طور اتفاقی با «امین‌اله رشیدی»، خواننده آن زمان رادیو و علی‌محمد خادم میثاق برخورد می‌کند و خادم میثاق پس از شنیدن ویلن خرم بلافاصله از وی دعوت می‌کند که برای نواختن ساز در برنامه وی به رادیو برود و هرچه همایون از رفتن امتناع می‌کند،‌ بالاخره خادم میثاق وی را متقاعد می‌نماید و خرم دعوت او را میپذیرد.

به رادیو باز می‌گردد و طی حکمی که برای وی صادر می‌شود از سال 1333 در برنامه‌های موسیقی رادیو شرکت می‌کند. وی در ارکستر خادم میثاق ضمن نوزندگی ویلن‌، آهنگ‌هایی را نیز می‌سازد که مورد دوستداران موسیقی واقع می‌شود. آهنگ‌هایی چون:«غروب عشق»،«گل من»،«نیمه‌های شب» و نیز قطعه محلی و معروف «زردملیجه» را که تنظیم آن از ابوالحسن صبا بود، با ویلن اجرا می‌کند که یکی از بهترین کارهای وی به شمار می‌رود.

همایون خرم از آن سال به بعد به طور مداوم با رادیو همکاری داشت تا این که برنامه «گلها» به همت بزرگ مرد ادب و هنر ایران«داود پیرنیا» به وجود آمد و بنا به دعوت ایشان‌، همکاری خود را با «گلها» آغاز کرد و یکی از ارکان اولیه برنامه‌های همیشه ماندنی و بی‌همتای«گلها» گردید.

همایون خرم از آن زمان به بعد مدت‌ها رهبری ارکستر شماره 6 رادیو و بعد ارکستر شماره دو رادیو را به عهده داشت(توضیح این که ارکستر شماره 2رادیو با هشت خواننده کار می‌کرد که اجرای ارکستر با 4 خواننده به رهبری«حبیب اله بدیعی» و اجرای ارکستر با 4 خواننده دیگر به رهبری همایون خرم بود). همایون خرم مدتی هم عضو شورای موسیقی رادیو می‌شود و پس از آن سرپرست ارکستر «ساز‌های ملی» نیز می‌شود.

در این زمان‌، سرپرستی موسیقی برنامه موسیقی برنامه سوم رادیو که به طریقه استریوفونیک پخش می‌شد به وی واگذار می‌شود و در این برنامه خوانندگانی چون: «حسین قوامی»،«محمودی خوانساری»،«محمدرضا شجریان»،«اکبر گلپایگانی»،«عبدالوهاب شهیدی» شرکت داشتند و خرم موفق می‌شود حدود 80 برنامه تهیه و اجرا نماید که سخت مورد توجه صاحبدلانی که به موسیقی ایرانی علاقه‌مند بودند قرار گرفت.

خرم بیش از بیست و پنج سال با رادیو همکاری داشت که چندین سال به عنوان «تکنواز ویلن» روزهای جمعه برنامه داشت و ضمنا در برنامه «تکنوازان» همراه با هنرمندانی چون:«جلیل شهناز»،«فرهنگ شریف»،«منصور صارمی»،«رضا ورزنده»،«مجید نجاحی»و«فضل اله توکل» همراه با«امیرناصر افتتاح» و «جهانگیر ملک» همکاری و برنامه داشت. برنامه دیگری نیز به نام:«شاعران قصه می‌گویند» روزهای جمعه از رادیو پخش می‌شد که بیشتر برنامه‌های آن توسط وی ساخته و اجرا می‌شد و آرم مخصوص و جالبی داشت که از ساخته‌های خود او بود.

اگر بخواهیم تعداد کل برنامه‌های موسیقی ایرانی اعم از برنامه موسیقی ایرانی «نیم ساعته»، موسیقی ایرانی«ربع ساعته»، برنامه‌های مختلف«گلها» و موسیقی ایرانی«FM» و ساز تنها «تکنوازان» را که همایون خرم در رادیو اجرا کرده است برشمریم جمعا شاید به بیش از چهارصد برنامه برسد.

همایون خرم،‌از میان انبوه آهنگهای ساخته شده خود به ترانه‌های: «رسوای زمانه منم»، «تو ای پری کجایی»، «مینای شکسته»، «بگذر از کوی ما»، «اشک من هویدا شد»، «طاقتم ده»، «ساغرم شکست ای ساقی»، «بعد از تو هم در بستر غم»، «غوغای ستارگان»، «امشب در سر شوری دارم»، «یکنفس ای پیک سحری»، «شباهنگ»، «دل پریشانم»، «آمدی که با دلم گفت وگو کنی»، «گمشده»، «خسته دلان» و «راز دل»را بیشتر از همه می‌پسندد.

همایون خرم متاهل و دارای چهار فرزند به نام‌های: رضا‌، علی، امیرمحسن و هاله بود که ایشان هم مانند پدرشان به موسیقی ایرانی علاقه خاصی دارند.

پی‌نوشت: زندگینامه استاد همایون خرم بر گرفته از کتاب «مردان موسیقی و نوین ایران» تالیف : «حبیب‌الله نصیری‌فر» است.

دنباله نوشتار:
http://www.iranboom.ir/nam-avaran/49-bozorgan/11491-homayon-khoram-saba.html

@iranboom_ir
شادروان همایون خرم، آخرین یادگار «ابوالحسن صبا»

http://www.iranboom.ir/nam-avaran/49-bozorgan/11491-homayon-khoram-saba.html

@iranboom_ir
استاد منوچهر مرتضوی (۶ تیر ماه ۱۳۰۸ - ۹ تیرماه ۱۳۸۹)

استاد منوچهر مرتضوی، ششم تیر ماه ۱۳۰۸ شمسی در محله ششگلان تبریز دیده به جهان گشود. وی پس از گرفتن دکترای زبان و ادبیات فارسی دست به تحقیق و مطالعه در ادبیات ایران زد.

علاوه بر آن که کتاب ”مکتب حافظ“ او درزمره کتاب های جریان ساز عرصه حافظ شناسی کشور است وی به عنوان فردوسی شناس برجسته ای نیز شناخته می شود. استاد مرتضوی از آخرین بازمانده های شاگردان استاد فروزانفر، سعید نفیسی و ملک الشعرا بهار بود که با تربیت چهره های ادبی و دانشگاهی زیادی، نام خود را در عرصه ادبیات معاصر ایران زمین جاودانه کرد.

وی درسالهای 1356 تا 1357 رئیس دانشگاه تبریز بود که در اعتراض به سرکوب دانشجویان، استعفا کرد و پس از این اقدام وی، استادان دیگر دانشگاههای ایران نیز استعفای دسته جمعی خود را تحویل مسوولان آن دوران دادند. از آثاری که به قلم این استاد زبان و ادبیات فارسی به رشته تحریر درآمده می توان به کتابهای ”فردوسی و شاهنامه“، و مجموعه اشعار ”چراغ نیمه مرده“ اشاره کرد.

انتشارات توس دو کتاب فردوسی و شاهنامه‌ و مکتب حافظ از این چهره شناخته‌ ادبیات فارسی را منتشر کرده؛ همچنین مجموعه مقالاتی نیز از این استاد درباره مثنوی معنوی به زودی زیر چاپ می‌رود. مرتضوی در یادداشتی که بر چاپ سوم‌ فردوسی و شاهنامه نگاشته، از عشق و علاقه شدید خود به حماسه‌ ملی ایران سخن گفته و این اثر سترگ را از دیگر حماسه‌های بزرگ‌ جهان برتر و والاتر برشمرده و آورده است: عظمت جوهری و قبول و استقبال خاطر عوام و خواص، تاثیر حماسه ملی ایران را به جایی رسانید که از عرصه شعر و ادب و فرهنگ عمومی تجاوز کرد و در پهنه ناپیدا‌کردن عرفان و حکمت نیز اثر بخشید. دکتر مرتضوی در بخشی دیگر از این پیش‌گفتار می‌نویسد:

کتاب حاضر کوششی است برای اثبات این نظر که شاهنامه‌ فردوسی نه‌تنها یک حماسه بزرگ یا بزرگ‌ترین حماسه ایرانی یا یک اثر بزرگ و شایان ستایش ادبی و حماسی و ملی بلکه بزرگ‌ترین حماسه ملی دو جهان محسوب می‌شود‌ و می‌توان یقین داشت زبان و ادب اساطیر ایران و هویت‌ فرهنگی و ملی ایرانی بقا و استمرار خود را در یک هزاره پرآشوب تا حد زیادی مدیون فردوسی و شاهنامه است.

استاد منوچهر مرتضوی روز چهارشنبه، نهم تیرماه ۱۳۸۹ ساعت ۱۱ صبح به علت بیماری و کهولت سن در  ۸۱ سالگی در منزل شخصی اش در تبریز از دنیا رفت.

@iranboom_ir
۱۰ تیرماه، روز بزرگداشت صائب تبریزی، گرامی باد.

@iranboom_ir
۱۰ تیرماه، روز بزرگداشت صائب تبریزی، گرامی باد.
@iranboom_ir
 
میرزا محمدعلی صائب تبریزی از شاعران نامدار عهد صفویه در حدود سال ۱۰۰۰ هـ.ق در اصفهان متولد شد.

صائب خود شاگرد حكیم شفایى بود. كلیات اشعارش شامل: قصیده و غزل و مثنوى است، اما آنچه از شعرش مایه‏ شهرت وى شده، غزل است كه قسمت اصلى و اكثر دیوانش را پدید آورده است. از آثار وى می توان به  «دیوان» شعر، كه تعدا ابیات آن را از بیست هزار تا سیصد هزار برآورد كرده ‏اند، منتخباتى از «دیوانش» تحت عناوین: «مرآت الجمال»، «آرایش نگار»، «میخانه» و «واجب الحفظ»، مثنوى «قندهارنامه»، كه به امر شاه عباس ثانى در فتح قندهار سرود، «سفینه بیاض»، منتخبى از اشعار شعراى عصر اول شعر تا زمان خویش اشاره کرد.

***

«نگاه کج» نتوانند سوی « ایران » کنند
ز بیم تیغ کجش، خسروان ملک ستان !

سر به سر سجده شکرست ز پل « زرین رود »
که مقام طرب « خسرو ایران » شده است

شکستگی نرسد خامه ترا صائب !
که سرخ کرد ز گفتار ، روی ایران را

دگربار از جلوس شاه دوران
دو چندان شد نشاط اهل ایران

_
 کانال تلگرامی ایرانبوم
https://www.tg-me.com/iranboom_ir/43700
Forwarded from ایران بوم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سراینده: روانشاد لایق شیرعلی
خواننده: جانی بیک
همتباران فرارود (تاجیک).

@iranboom_ir
خوشا روزى که منزل در سواد اصفهان سازم

ز وصف زنده رودش خامه را رطب اللسان سازم

نسيم آسا به گرد سر بگردم چار باغش را

به هر شاخى که بنشيند دل من آشيان سازم

شود روشن دو چشمم از سواد سرمه خيز او

ز مژگانْ زنده رودِ گريه‌ی شادى روان سازم

ز شکر بشکنم خسرو صفت بازار شيرين را

به ملک اصفهان، شبديز را آتش عنان سازم

صلاى آب حيوان مى زند تيغ جوانمردش

چرا چون خضر کم همت به عمر جاودان سازم

به مژگان خواب مخمل مى دهد جا جسم زارم را

چرا آرامگاه خويش از تيغ و سنان سازم

به اين گرمى که من رو از غريبى در وطن دارم

اگر بر سنگ بگذارم قدم ريگ روان سازم

ميان آب و آتش طرح صلح انداختم اما

نمى دانم ترا بر خويشتن چون مهربان سازم

بلند افتاده صائب آنقدر طبع خدادادم

که شمع طور را خاموش از تيغ زبان سازم

«صائب تبریزی»

@iranboom_ir
دهم تیرماه، سالروز آسمانی شدن زنده‌یاد استاد لایق شیرعلی، شاعر ملی تاجیکستان است.
روانش در مینو

آرامگاه استاد لایق شیرعلی
عکسبردار: شادروان نادره بدیعی

@iranboom_ir
اندیشهٔ فرهنگی لایق شیرعلی

دکتر هوشنگ طالع

لایق شیرعلی، یکی از بزرگ‌ترین شاعران ملی‌گرای زبان و ادب فارسی، روز دهم تیرماه سال ۱۳۷۹ خورشیدی در شهر دوشنبه (پایتخت تاجیکستان)، درگذشت. بسیاری بر این باورند که لایق شیرعلی، در این زمینه از شعر معاصر فارسی، پهلو به پهلوی شاعرانی چون میرزاده عشقی، عارف، بهار، مهدی حمیدی، اخوان ثالث، نادر نادرپور، فریدون مشیری، توران بهرامی، و... (از ایران)، خلیل‌الله خلیلی،‌ بیرنگ کوه‌دامنی و... (از افغانستان)، می‌زند. اما، آن چه در این میان به‌کار لایق شیرعلی، ارزش والایی می‌دهد، عبارت است از:
نخست آن‌که، او در اوج حاکمیت نظام بلشویکی،‌ آن هم از دل یک جمهوری کوچک آسیایی صدای ملی‌گرایی سر می‌دهد و آن‌هم به زبان فارسی. از یاد نبریم که حاکمان شوروی ‌با به کارگیری سیاست «تبر تقسیم»(1) به گفته‌ی تاجیکان، با ایجاد مرزبندی‌های دروغین در سرزمین‌های خوارزم و فرارود، در پی زدودن زبان فارسی و در نتیجه مسخ شخصیت تاریخی فارسی‌زبانان و ایرانی‌تباران مناطق مزبور بودند. باید گفت که در این زمینه موفقیت‌هایی را هم به دست آوردند و قلب «ایران‌ویج» یعنی سرزمین‌های سمرقند و بخارا را به زیر یوغ ازبکان درآوردند.

دوم آن‌که، لایق شیرعلی از مفاهیم تنگ‌نظرانه فراتر رفته و به «زلال» وحدت‌خواهی و یگانگی‌جویی و بازگشت به اصل، رسیده است. آن‌هم در نظامی که اساس سلطه‌ی خود را بر تجزیه و زدودن یادمان‌های ملی، خاطره‌ی ملی و جعل و تحریف تاریخ گذارده بود.

این دو ویژگی، به شعر لایق شیرعلی نسبت به شاعران ملی‌گرای ایران، افغانستان و... جلوه‌ی دیگری می‌دهد. از این‌رو شعر لایق، پژواک فریاد مردمی است که پس از گذر سده‌ها، هنوز روزگار وصل را فراموش نکرده‌اند. لایق با درک ژرف از این خواست توده‌ها می‌سراید:

تاجک و ایرانی و افغان چرا؟
ما در این دنیا که از یک مادریم!

لایق شیرعلی، پرده‌های ضخیمی را که حاکمان شوروی بر روی حقایق تاریخ ملت‌های اسیر کشیده بودند، می‌درد و به سرچشمه‌ی حقیت تاریخ راه می‌یابد. او - با افسوس و آه - از سرفرازی‌های از دست‌رفته در اثر پراکندگی‌های تحمیل‌شده بر مردمان ایران بزرگ، از خود و ما می‌پرسد:

ما، کیانیم؟ از کیانیم، ای دریغ!
تاج‌داران، گدای افسریم.

در این‌جا، باید نکته‌ای را درباره‌ی شعر شاعران تاجیک - چه در سرزمین تاجیکستان، چه در ازبکستان و یا در جمهوری قرقیزستان و... - به یاد داشته باشیم. حاکمان شوروی، برای بلندتر کردن دیوار جدایی و یا ژرف‌تر کردن گودال تجزیه، «خط» مردمان خوارزم و فرارود و هم‌چنین منطقه‌ی آران را تغییر دادند. از سوی دیگر، آنان کوشیدند تا با دست‌کاری در «آوانگاریِ» خط جدیدی که بر تاجیکان تحمیل کرده بودند، میان زبان آن مردمان و دیگر فارسی‌زبانان فاصله افکنند. از این‌روست که در برخی اشعار شاعران تاجیک، قافیه‌ها از نظر ما سست می‌نماید. این امر، زاییده‌ی آوانگاری در خط کریل است، نه دلیل ضعف شاعر.

امروز، سخت جای «لایق» در میان مردم ما خالی است. امروز کدامین شاعر - در پهنه‌ی سرزمین‌های ایرانی - رسالت وی را به دوش خواهد کشید؟ این سخنان، پس از «لایق» از زبان کدام شاعر فارسی‌گوی باید به گوش برسد: «... اگر ما می‌دانستیم که خاک اجداد ما، یعنی فرارودیان و ایرانیانِ امروز، از یک سلسله است به حرف آنهایی که ایران، افغانستان و تاجیکستان را ممالک هم‌جوار می‌گویند، باور نمی‌کردیم».

لایق شیرعلی، در سال 1320 خورشیدی (1941 میلادی) در روستای «مزار شریف» از توابع شهرستان پنج‌کند در جمهوری تاجیکستان به جهان آمد. وی تحصیلات عالی را در سال 1342 (1963 میلادی) در دانشگاه دوشنبه به پایان برد. از سال 1345 (1966)، چند مجموعه از اشعار وی به چاپ رسید که از آن میان می‌توان «سرسبز»، «الهام»، «خاک وطن»، «ریزه‌های باران»، «ورق سنگ»، «خانه‌ی چشم» و «مرد راه» را نام برد.

مجموعه‌ی «مرد راه» که در سال 1351 خورشیدی (1972 میلادی) منتشر شد، از این نظر که با الهام از شاهنامه، آن هم در سال‌های اقتدار نظام بلشویکی سروده شده، از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است.

شعر زیر نمونه‌ای گویا از اندیشه‌ی فرهنگی شادروان لایق شیرعلی است.

تاجک و ایرانی و افغان چرا؟
تاجک و ایرانی و افغان چرا؟ / ما، در این دنیا که از یک مادریم
روز و شب بیدار شمس خاوران / ما ز خواب‌آلودگان خاوریم
حضرت «اقبال»، بر ما بد مگیر / ما اگر در خواب سکته، اندریم
خیز از خواب گران گفتی، (2) ولی / در سمرقند آن‌چنان بی‌منبریم
در بخارایی که درگاه دری است / با دری گفتن، بیرون از دریم

دنباله نوشتار:
http://www.iranboom.ir/nam-avaran/49-bozorgan/11287-andishe-farhangi-layegh-shir-ali.html


https://www.tg-me.com/joinchat-BTli7Dy87gKr4Pr7-2LhsA
روز بزرگداشت صائب تبریزی گرامی باد.

تصویر: آرامگاه صائب - اصفهان

@iranboom_ir
در شعر زیستن، با شعر ماندن - معرفی کتاب «گلچینی از اشعار استاد #لایق_شیر_علی »
 
شادروان #نادره_بدیعی


نام کتاب : گلچینی از اشعار استاد لایق شیر علی
نویسنده : لایق شیر علی
نوبت چاپ : اول 1372
ناشر : انتشارات بین‌المللی الهدی


خواندم، شعرها را، شورها را خیالها را و زبان پرستی ها را و.. اندیشه ها را با سری پر شور و چشمی نگران، دلی سرسان و روانی که کنج ها را می کاود.

خواندم تا از درون شعر که آیینه روح تاجیکان است، روان خود را با تازگیها و لطافتها و نرمی  تاجیک وار آنان پیوند زنم، خواندم یک شبه و با نرمشی تاجیک سان که به فرموده پیر بلخ:

یک حمله و یک حمله کامد شب و تاریکی   /  چستی کن و ترکی کن، نی نرمی و تاجیکی

خواندم با نرمشی تاجیک سان، می خواستم از چهره ای که در این آیینه هویدا است، خاک سرزمین تاریخ نشان و تاریخ ساز تاجیکستان را ببویم و بوی یاران مهربان را بشنوم. می خواستم میان رهی دیگر به درون فرهنگ کهن و زبان پارسی بزنم، خواندم با نرمشی تاجیک سان و یک شبه، شبی که از درون آن سپیده سر زد و مرا با خود به روشنان سپیده شعر، به دشت ناپیدا کرانه سغد برد. گویی جهش‌های آهوی کوهی را در آن دشت جاودانه، بر رگهای اندیشه‌ام حس می کردم. گویی سخن رودکی بزرگ را در سپیده دمان آغازین شعر پس از اسلام می شنیدم و سر انجام چهره ای لایق را از درون شعرهای استاد لایق می دیدم که میراث دار سرزمین فرهنگ خیز بو حفص و رودکی است و چه خوش، زبان فارسی و واژه های خوش آهنگ آن را به کار گرفته تا از تاریخ بگوید، از مادر و زبان مادری بگوید، از عشق و انسان بگوید و از آرمان خواهی انسان نیز، و من در این نوشتار، آهنگ آن دارم تا اندیشه ای را که در تار و پود واژه‌های این کتاب نهان است بکاوم و در این باره جستاری را به دست دهم تا شاید اهل نظر و صاحبدلان را بر دل نشیند که شعرهای استاد لایق را در این کتاب می توان به چند گروه کاملاً مشخص بخش کرد و درباره هر کدام از آنها نوشت و بسیارهم :

گروه اول: عاشقانه‌ها و سرمستی‌ها و از خویش گفتن‌ها، که بیانگر عاطفه‌ها، مهر ورزیها، جوانی‌ها و حس و ذهن شاعر است و با عاطفه‌های جوانی‌های شاعران همه سرزمینها، انباز و مشترک. همان در حلقه زلف پیچیدنها. همان بیم موجهای شب هجران و سبکباری‌های ساحلهای وصل، همان سنگدلی های یار و از عشق گفتن. از کودکی گفتن از یار گفتن، از خویش گفتن که بیشتر این گروه از شعرهای استاد لایق را باید در دوبیتی‌های او جویید و پسان‌تر در برخی از غزلواره‌ها  که در کتاب زیر سر نام «ریزه باران» آمده است وبسیاری از آنها سرشار از تشبیه‌های نو و تازه و گاه بی‌سابقه و لبریز از واژه‌های ناب فارسی‌اند.

این گونه غزلواره‌های عاشقانه و دوبیتی‌ها زبانی نرم و روان و سنجیده دارند که با سادگی بسیار، از مفاهیم عادی زندگی روزانه، تشبیه‌های نو و تازه را پدید آورده است. هم چون دلی که به  یک سنجاق طلایی مانند شده  و بوی عطر و ادکلن که در برابر بوی وفا جای گرفته و دیگر واژه‌های ناب فارسی هم چون کافتن، پاچین، خاکستان و از این دست نوگوئی ها و نوجوئیها:

دریغ و درد از دست جدایی  /   دریغ دیگری از نارسائی
دل من ناگهان افتاد و گم شد   /    زگیسوئی چو سنجاق طلایی

زعشقت گر صفا آید چه خوبی   /   مراد جان ما آید چه خوبی
ز گیسویت بجز عطر فرنگی   /     اگر بوی وفا آید چه خوبی

ز خود بی خود شدم یاد تو کردم   /   به خود باز آمدم یاد تو کردم
به خاکستان دنیا چه هر خاکی است   /   همه بر سر زدم یاد تو کردم

 و یا در غزلواره ای که می گوید :

در این محل که پاچین باغها مانده است  /  یگانه میوه امید و آرمان منی

در این جهان جزای «زماست که بر ماست»   /   تو هم بهار منی، تو هم خزان منی
در گیسوان بی غمت عطر بهارها  /  در دیدگان روشنت نور بقای من
     گیسوی بی غم! کنایه ای لطیف و زیبا،


گروه دوم : اشعار میهنی شاعر است که از درون هویت تاریخی و فرهنگی شاعر جوشیده و با نیاخاک تاجیکان پیوند یافته است.

تاجیکستان، مظهر من، سرزمین کم زمین
تو سراسر کوهساری، تو سراسر سنگزاری
چون که فرزندان تو در طول تاریخ دراز
هر کجا رفتند مشتی خاک با خود برده اند
خاک تو با سر  پرشور دیواشتیج تا بغداد رفت
خاک تو با سر رخشانه تا یونان رسید
برد سینا تا همدان خاک تو ...

خاک در شعر استاد لایق، اشارتی است به آرامش، آرامشی که از درون آن توفان بیداد و ستمهای فرنگ و ترک و تازی بر نیاخاک تاجیکان رخ می نماید و تاریخ ورارودان را با آن همه فراز و نشیبش با آن همه آرامش و پریشانی اش پر از رویداد و ماجرا می سازد.
شعرهای میهنی استاد لایق، اشارتی آشکار است به هویت تاریخی و فرهنگی سرزمین ماوراء النهر و نقشی را که این سرزمین در درازنای سده های دور تاریخ بر دوش کشیده است.

دنباله نوشتار:
http://www.iranboom.ir/ketab-khaneh/ketab/11775-dar-chame-zistan.html


https://www.tg-me.com/iranboom_ir
صائب تبریزی - شاعر زمانۀ خویش

دکتر محمد امین ریاحی

گنجینۀ بیکران سخن منظوم فارسی، این دریای جاویدان اندیشه و زیبایی، تاکنون با معیارهای گونه‌گون مورد نقد و بررسی قرار گرفته، و از نظر سبک و موضوع اشعار به انواع مختلف تقسیم شده است.

اما اگر آثار ادبی را با این نظر کلی بسنجیم که هر شاعری شعر خود را برای چه کسان یا چه گروههایی می‌سرود، و در رسانیدن پیام خود به ذهن مردم مورد نظر تا چه اندازه توفیق می‌یافت، می‌توان شعر فارسی را به سه دورۀ اصلی و کلّی تقسیم کرد:

نخستین شاعران فارسی‌گوی از محمد بن وصیف سگزی که نخستین قصیدۀ فارسی را در مدح یعقوب لیث سرود تا مدحتگران دوره های بعد شعر خود را خطاب به امرا و حکام و صدور و رجال و اکابر عصر، و در مدح آنان یا طلب حاجات از آنان و موضوعات مشابه می‌سرودند که به وسیلۀ خود یا راوی شاعر در مجلس و دیوان ممدوح، برای او و گروه معدود حضار مجلس او خوانده می شد. در کتابهای چهارمقاله(1) و المعجم(2) و لباب‌الالباب ـ قدیم‌ترین منابع موجود ـ ضمن روایت زندگی شاعران یا نقد شعر آنان، علت کامیابی یا ناکامی هریک، تنها خوش‌آمد و بدآمد ممدوح ذکر شده است.

حتی عوفی در کتاب خود شاعران را به اعتبار وابستگی آنان به خاندان‌های امرای عصر طبقه‌بندی کرده، و این سنّت را به تذکره‌نویسان و تاریخ‌نویسان ادبیات در قرون بعد نیز میراث نهاده است.

شعر آن عصر (که می‌توان آن را شعر دیوانی نام نهاد) طبعاً از علوم و فنون عصری، و فرهنگ طبقات بالای اجتماع مایه می‌گرفت، و روز به روز متکلف‌تر و مصنوع‌تر می‌شد، و تمتّع از آن انحصار به خواجگان و دبیران و مستوفیان و بزرگان عصر داشت، که لااقل عده‌ای از آنان قادر به درک و فهم هنر شاعر بودند.

نظامی عروضی می‌گفت: «شاعر باید ... در انواع علوم متتبع باشد و در اطراف رسوم مستطرف، زیرا چنان که شعر در هر علمی به‌کار همی‌شود، هر علمی در شعر به‌کار همی‌شود». پس تنها خواص و کسانی که از انواع علوم عصر آگاهی داشتند شعر شاعران آن عصر را می‌فهمیدند و از آن لذت می‌بردند.

درمقابل، عامۀ مردم، با توجه به این که اصولاً هنوز زبان دری در سراسر ایران گسترش نیافته بود، «فهلویات» یا به اصطلاح شمس قیس «بیت‌ها»ی خاص خود را می‌خواندند و می‌شنیدند و لذت می‌بردند.
سبک فاخر شعری انحصار به مدایح نداشت، کافی است لیلی و مجنون نظامی که برای ابوالمظفر اخستان سروده شده با لیلی و مجنون مکتبی یا فرهاد و شیرین وحشی که برای مردم ساخته شده است مقایسه گردد.
اما اندک اندک با گسترش اقتدار سلسله‌های ایرانی در سراسر ایران‌زمین، زبان دری گسترش یافت، و با افزایش حوزه‌های درس و بحث رغبت به شعر و ادب بیشتر شد. این بار در کنار شعر مدحی شعر فلسفی و عرفانی هم به وجود آمد که نسبت به اشعار مدحی طالبان بیشتری داشت. اما باز هم محدود به گروههای معيّن از مریدان و هم مشتریان شاعر بود. این نوع شعر هم از نظر اشتمال بر اخبار و احادیث و تعلیمات و اصطلاحات خاص، نه چنان بود که مورد فهم و رغبت عامه قرار گیرد.

***

سومین عصر شعر فارسی وقتی آغاز می‌شود که شاعران ممدوحی برای ستایش نمی‌یابند، یا برای دل خویش و پسند مردم سخن می‌سرایند. از غزلهای سعدی تا غزل حافظ و سخن فغانی و وحشی و صائب سیر تدریجی شاعران به سوی رعایت رغبت عامۀ مردم پدیدار است.

اوج این مردم‌گرایی در عصر صفوی است که حاصل سیر طبیعی و منطقی شعر فارسی بوده و متأسفانه به‌علت بی‌عنایتی استادان متأخر ما به شعر این دوره و خودداری آنان از شناختن و شناساندن آن، به‌طور کلی از تاریخ رسمی ادبیات ما سترده شده است.

دولت صفوی نخستین دولت ایرانی است که وسعت کشور را به آخرین حدّ آن در دورۀ اسلامی رسانید، و با برقراری وحدت ملّی، و بنیاد نهادن یک سازمان مرکزی حکومت، و شروع به اخذ تمدّن غربی، یک تحوّل اساسی در تاریخ و اجتماع ایران آغاز کرد، و فرهنگ امروز ایران (در معنی وسیع کلمه) دنبالۀ فرهنگ عصر صفوی است.

جوانی صائب، در ایام اوج قدرت صفویه، در عصر شاه عباس بزرگ گذشت. عصری که از هر دورۀ دیگری متمایز بود. جنگهای پیاپی با عثمانی‌ها شور و هیجانی در مملکت برانگیخته بود. اصفهان پایتخت نوبنیاد شاه عباس رو به آبادی و زیبایی می‌رفت. هیأت‌های سیاسی و مذهبی و بازرگانی خارجی به کثرت به اصفهان رفت و آمد می‌کردند. مردم با فرنگیان و راه و رسم آنان آشنایی می‌یافتند. یک نسل بعد محمدعلی حزین از معاشرت و درس و بحث خود با فرنگیان در شرح حال خود سخن گفته است(3). رونق بازرگانی لااقل به پایتخت کشور رفاه نسبی به ارمغان آورده بود و هر روز طرفه‌ای از دیاری می‌رسید، و شراب پرتقالی با می مغانه پهلو می‌زد. و طالب آملی می‌گفت:

کسی کیفیت چشم تو را چون من نمی‌داند
فرنگی قدر می‌داند شراب پرتقالی را

دنباله نوشتار:
https://www.iranboom.ir/nam-avaran/49-bozorgan/9320-saeb-tabrizi-shaer-zamane-khish.html


https://www.tg-me.com/iranboom_ir
۸۴ سال پیش در ۱۱ تیر ۱۳۱۹، کیخسرو شاهرخ ـ بنیان‌گذار کتابخانه‌ی مجلس شورای ملی ـ درگذشت.

یادش گرامی.

@iranboom_ir
۱۱ تیر سالروز درگذشت خواجه نصير الدين توسی دانشمند بزرگ ایرانی است.
یادش گرامی باد.

@iranboom_ir
خواجه نصیرالدین فیلسوف گفتگو

دکتر محمدجعفر محمدزاده

ابتدا عنوان دیگری برای این نوشته که معرفی اثر دیگری از آثار ارزشمند دکتر دینانی است برگزیده بودم؛ اما حیفم آمد از عنوان زیبای کتاب که امروزه از نیازهای ضروری جامعه فکری و فرهنگی کشور است (گفتگو) بگذرم و در نهایت نام کتاب و معرفی آن هر دو یکی شد. به ‌هر‌ روی، خواجه نصیرالدین طوسی در ایران از شهرت فراوان برخوردار است و به واسطه آثار گوناگونش در ریاضیات و علم هیئت و نجوم، مورد احترام علمای مغرب زمین نیز قرارگرفته است. ایرانیان بیشتر با خدمات علمی او از تأسیس مدرسه و رصدخانه و کتابخانه‌ای بی‌نظیر با چهارصد هزار کتاب، تا تألیفات ارجمندی چون «اخلاق ناصری»، «اساس الاقتباس» و «اوصاف‌الاشراف»، خواجه را می‌شناسند و به او احترام می‌گذارند.

دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی که به سبک و سیاق سایر آثارش و به روش خود هر از گاهی غبار از چهره برخی اندیشمندان می‌زداید و حقیقت آنها را می‌شناساند، در کتاب «خواجه نصیرالدین، فیلسوف گفتگو» به سراغ این چهره تابناک و ایرانی مسلمان رفته و زوایای ناگشوده‌ای از خدمات علمی و فرهنگی این مرد بزرگ را به حوزه فلسفه نمایانده است. در کتاب «خواجه نصیرالدین فیلسوف گفتگو» درمی‌یابیم که خواجه در کنار مشاغل دیوانی که البته فایده و نتیجه آن بیشتر به علم و دانش و ترویج فرهنگ غنی ایرانی ـ اسلامی رسیده، مردی است که توامان اهل اندیشه و عمل بوده و حق آن است که گفته شود شناخت گوهر واقعی هر شخص جز در این دو ساحت امکان پذیر نیست و بررسی هستی یک انسان و ارزیابی شخصیت او تنها در این دو حوزه امکان‌پذیر است؛ کاری که دکتر دینانی برای معرفی و شناخت خواجه انجام داده است.

با بررسی اندیشه‌های هر شخص ذات و جوهر او هویدا می‌شود و به تعبیر دکتر دینانی: جوهر انسان بدون اندیشه به صحنه تصور و ساحت تصدیق درنمی‌آید. این تعبیر وقتی به درستی درک می‌شود که بدانیم عالم اندیشه جدا از عالم عمل هر فرد نیست و نمی‌توان این دو عالم را سرزمینهای دورافتاده‌ای تصور کرد که فرسنگها با هم فاصله دارند، بلکه باید دانست که عالم اندیشه و عالم عمل دو نوع فعالیت فکر انسان است که دو جلوه و بروز و ظهور دارند: یکی سخن و دیگری عمل و بدیهی است که نمی‌توان میدان عمل هر فرد را از ساحت اندیشه و سخن او جدا دانست.

تأیید این بیان را می‌توان در سخن دکتر دینانی در مقدمه کتاب به این صورت دریافت که: «فعل به همان اندازه با فاعل متحد و یگانه است که با مفعول مطلق.» این سخن در مورد فعل اندیشیدن بسیار روشن و آشکار است؛ زیرا در نظر اهل بصیرت و تأمل، پوشیده نیست که فعل«اندیشیدن» به هیچ وجه از «اندیشنده» و «اندیشیده» جدا و منفک نیست و این همان چیزی است که بزرگان اهل معرفت در باب اتحاد میان عقل و معقول ابراز داشته‌اند. در نظر این اشخاص عاقل جز خود عقل چیز دیگری نیست؛ زیرا غیر عقل نمی‌تواند تعقل داشته باشد. چنان‌که معقول نیز در واقع جز عقل چیز دیگری نیست، بر این اساس می‌توان حکم کرد که اگر خواجه نصیر در طول زندگی پربار خود علاوه بر ساحت اندیشه، در میدان عمل فردی جسور بوده که گامهای مستحکم عملی برای برای اعتلای علم و دانش و نیز برای پیشرفت و آبادانی کشور برداشته، عمل او عیناً نشأت گرفته از اندیشه او و ماحصل اندیشه او اعمالی بوده که انجام داده است و از این رو سخن کسانی که او را به ناروا دانشمندی درباری و یا درباريِ علاقه‌مند به علم و دانش معرفی نموده‌اند، به خطا و ناصواب است.

به اعتبار آنچه از آثار خواجه امروز در دست است، خواجه مردی بوده که میدانهای فراخ اندیشه و علم را طی نموده و در هر میدانی میدانداری‌ها کرده و آثاری از خود به جای گذاشته است که هر کدام به نوبه خود ارزشمند و واجد اعتبار و امتیاز است؛ اما آنچه در این میان خواجه را امتیاز ویژه می‌بخشد، «اندیشه» و «فعل اندیشیدن» نزد خواجه نصیر است که اساس همه افعال و از جایگاه ویژه‌ای برخوردار است. در این باره دکتر دینانی معتقد است:

«صناعت خطابه یا شعر یا جدل منشأ آثار فراوان بوده و نقش خود را در نشیب و فرازهای فرهنگی و تاریخی ایفا کرده است؛ اما صناعت برهان از هر صناعت دیگری برتر و بالاتر است... زیرا اعتبار و استحکام برهان به اعتبار عقل است و اعتبار عقل ذاتی شناخته می‌شود.»

بدیهی است که صنعت برهان همان صنعت گفتگوست که مهمترین و وسیعترین میدان ظهورش فلسفه است. سقراط بزرگ برای سخن و گفتگو ارزش و اعتبار فراوان قائل بود و فلاسفه دیگر نیز به ویژه افلاطون بر همین سیره و روش بوده‌اند. سقراط اندیشه‌های بلند خود را در قالب گفتگو و پرسش و پاسخ مطرح می‌کرد و از ‌این‌طریق اندیشه خود را جاودانه می‌کرد.

دنباله نوشتار:
http://www.iranboom.ir/ketab-khaneh/ketab/11251-khaje-nasir-tosi-filsof-goftegoo.html

https://www.tg-me.com/iranboom_ir
«منظومه‌ی آرش کمانگیر» - سیاوش کسرایی / بخش ۱

http://www.iranboom.ir/jashnha/73-tir/572-manzome-arash-kamangir.html

 برف می بارد؛
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوه‌ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه‌ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ

برنمی‌شد گر زبام کلبه‌ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی‌مان نمی‌آورد،
ردپاها گرنمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان،
ما چه می‌کردیم در کولاک دل آشفته‌ی دمسرد؟
آنک،آنک کلبه‌ای روشن،
روی تپه‌، روبروی من

درگشودندم
مهربانی‌ها نمودندم
زود دانستم،که دور از این داستانِ خشم برف و سوز،
در کنار شعله‌ی آتش،
قصه می‌گوید برای بچه های خود عمو نوروز:
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست
آسمانِ باز؛
آفتابِ زر؛
باغ‌های گل؛
دشت‌های بی در و پیکر؛
سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار؛
خواب گندمزار در چشمه‌ی مهتاب؛
آمدن،رفتن،دویدن؛
عشق وزیدن؛
در غم انسان نشستن ؛
پابه پای شادمانی‌های مردم پای کوبیدن؛

کار کردن،کارکردن؛
آرمیدن؛
چشم انداز بیابان‌های خشک و تشنه را دیدن ؛
جرعه‌هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن ؛

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهی ِ آواره خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛
و رهانیدن،
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛
گاه گاهی ،
زیر سقف سقف این سفالین بام‌های مه گرفته،
قصه‌های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن،
بی تکان گهواره‌ی رنگین کمان را
در کنار بام دیدن ؛
یا شب برفی،
پیش آتش‌ها نشستن،
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن

آری، آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گربیفروزیش، رقص شعله‌اش در هر کران پیداست
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست»

پیرمرد، آرام و با لبخند،
کنده‌ای در کوره‌ی افسرده جان افکند
چشم‌هایش را در سیاهی‌های کومه جست و جو می کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت و گو می‌کرد ؛

« زندگی را شعله باید برفروزنده،
شعله‌ها را هیمه سوزنده

جنگلی هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روئیده آزاده،
بی دریغ افکنده روی کوه‌ها دامن،
آشیان‌ها بر سرانگشتان تو جاوید،
چشمه‌ها در سایبان‌های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش
سربلند و سبز باش، ای جنگلِ انسان!»

«زندگانی شعله می‌خواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
« شعله هارا هیمه باید روشنی افروز
کودکانم، داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستان‌های پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ،
روز بدنامی،
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماریِ دلمردگی بیجان

فصل‌ها فصل زمستان شد،
صحنه‌ی گلگشت‌ها گم شد، نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی،
می تراوید از گل اندیشه‌ها عطر فراموشی

ترسی بود و بال‌های مرگ؛
کس نمی‌جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمه‌گاه دشمنان پرجوش

مرزهای مْلک،
همچو سرحدّات دامنگستراندیشه، بی‌سامان
برج های شهر،
همچو باروهای دل، بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سرحدّ و از بارو

هیچ سینه کینه‌ای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی‌ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی‌آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی‌خندید
باغ های آرزو بی برگ؛
آسمان اشک ها پربار
گرمرو آزادگان در بند؛
روسپی نامردمان در کار

انجمن‌ها کرد دشمن،
رایزن‌ها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبیری که در ناپاک ْدل دارند،
هم به دست ما شکست ما براندیشند
نازک اندیشانشان ،بی شرم،
_ که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم _
یافتند آخر فسونی را که می‌جستند

چشم‌ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جستجو میکرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو میکرد:

« آخرین فرمان، آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می‌دهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید ،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور،
ور بپرد دور،
تا کجا؟ تاچند؟
آه ! کوبازوی پولادین و کو سرپنجه‌ی ایمان؟»
هر دهانی این خبر را بازگو می‌کرد؛
چشم‌ها ، بی گفت و گویی ، هر طرف را جست و جو می‌کرد»

پیرمرد، اندوهگین دستی به دیگر دست می‌سایید
از میان دره ّهای دور، گرگی خسته می‌نالید
برف روی برف می‌بارید
باد بالش را به پشت شیشه می‌مالید

«صبح می‌آمد-پیرمرد آرام کرد آغاز-
«پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست؛ دشت نه، دریایی از سرباز
آسمان الماسِ اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می‌شد سیاهی در دهان صبح؛
باد پر می‌ریخت روی دشت باز دامن البرز

@iranboom_ir
«منظومه‌ی آرش کمانگیر» - سیاوش کسرایی / بخش ۲
http://www.iranboom.ir/jashnha/73-tir/572-manzome-arash-kamangir.html

لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور،
دودو و سه سه به پچپچ گرد یکدیگر؛
کودکان بربام؛
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچپچ خفته
خلق، چون بحری برآشفته،
به جوش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
بّرش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد»

«منم آرش ،
- چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن -
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب،
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب ،
چو صبح آماده‌ی دیدار

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!
دلم را در میان دست می‌گیرم
و می افشارمش در چنگ ،
دل، این جام پر از کین پر از خون را؛
دل، این بیتاب خشم آهنگ

که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم !
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است

در این پیکار،
در این کار،
دل خلقی است در مشتم؛
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم؛
ستیغ سربلند کوه مأوایم؛
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا تیر است آتش پر؛
مرا باد است فرمانبر
ولیکن چاره را امروز زور پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان،
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز»

پس آنگه سر به سوی آسمان برکرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:

« درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک ْبین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آنگه، بی درنگی خواهدش افکند

زمین می‌داند این را، آسمان‌ها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است»

درنگ آورد و یک دم شد به لب، خاموش
نَفَس در سینه‌ها بیتاب می‌زد جوش
«از پیشم مرگ،
نقابی سهمگین بر چهره، می‌آید
به هر گام هراس افکن،
مرا با دیده‌ی خونبار می‌پاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می‌گیرد،
به راهم می‌نشیند، راه می‌بندد؛
به رویم سرد می‌خندد؛
به کوه و در ّه می‌ریزد طنین زهرخندش را؛
و بازش باز می‌گیرد

دلم از مرگ بیزار است؛
که مرگ اهرمن خو، آدمی خوار است
ولی، آن دم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛
ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته‌ی آزادگی این است

هزاران چشم گویا و لبِ خاموش
مرا پیک امید خویش می‌داند
هزاران دست لرزان و دل پرجوش
گهی می‌گیردم، گه پیش می‌راند
پیش می‌آیم
دل و جان را به زیورهای انسانی می‌آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،
نقاب از چهره‌ی ترس آفرین مرگ خواهم کند»

نیایش را ، دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قلّه‌ها دستان ز هم بگشاد:

« بر آ، ای آفتاب، ای توشه‌ی امید!
برآ، ای خوشه‌ی خورشید!
تو جوشان چشمه‌ای، من تشنه‌ای بیتاب
برآ، سرریز کن، تا جان شود سیراب

چو پا در کام مرگی تندخو دارم،
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم،
به موج روشنایی شست و شو خواهم،
ز گلبرگ تو، ای زر ّینه گل، من رنگ و بو خواهم

شما، ای قلّه‌های سرکش خاموش،
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می‌سایید،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی،
که سیمین پایه‌های روز زرِِین را به روی شانه می‌کوبید،
که ابر آتشین را در پناه خویش می‌گیرید؛
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازید،
چو پرچم‌ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید،
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید»

« زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوهها لغزید کم کم پنجه‌ی خورشید
هزاران نیزه‌ی زرین به چشم آسمان پاشید

« نظر افکند آرش سوی شهر، آرام
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛
مردها در راه
سرود بی کلامی، با غمی جانکاه،
ز چشمان بر همی‌شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می‌ریزد،
کدام آهنگ آیا می‌تواند ساخت،
طنین گام‌های استواری را که سوی نیستی مردانه می‌رفتند؟
طنین گام‌هایی را که آگاهانه می‌رفتند؟
دشمنانش، در سکوتی ریشخند آمیز،
راه واکردند
کودکان از بام ها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیرمردان چشم گرداندند
دختران، بفشرده گردن بندها در مشت،
همرهِ او قدرت عشق و وفا کردند

آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او،
پرده‌های اشک پی در پی فرود آمد »

بست یک دم چشم‌هایش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رویا
کودکان، با دیدگان خسته و پی جو،
در شگفت از پهلوانی‌ها
شعله‌های کوره در پرواز،
باد در غوغا

@iranboom_ir
«منظومه‌ی آرش کمانگیر» - سیاوش کسرایی / بخش ۳
http://www.iranboom.ir/jashnha/73-tir/572-manzome-arash-kamangir.html

« شامگاهان ،
راه جویانی که می‌جستند آرش را به روی قلّه‌ها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صدهزار تیغه‌ی شمشیر کرد آرش

تیر آرش را سوارانی که می‌راندند بر جیحون،
به دیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ْساقِ گردویی فرو دیدند
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند

آفتاب ،
در گریز بی شتاب خویش،
سال‌ها بر بام دنیا پاکِشان سر زد
ماهتاب،
بی نصیب از شبروی‌هایش، همه خاموش،
در دل هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت
سال ها و باز،
در تمام پهنه‌ی البرز،
وین سراسر قلّه‌ی مغموم و خاموشی که می‌بینید،
وندرون دره ّ‌های برف آلودی که می‌دانید،
رهگذرهایی که شب در راه می‌مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می‌خوانند،
و نیاز خویش می‌خواهند
با دهان سنگ‌های کوه آرش می‌دهد پاسخ
می‌کندشان از فراز و از نشیب جاده‌ها آگاه؛
می‌دهد امید،
می‌نماید راه »

در برون کلبه می‌بارد
برف می‌بارد به روی خار و خاراسنگ
کوه‌ها خاموش،
دره ّ ها دلتنگ؛
راه‌ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند،
در خواب است عمونوروز
می‌گذارم کنده‌ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می‌رود پّرسوز

https://www.tg-me.com/iranboom_ir
2024/11/16 11:28:58
Back to Top
HTML Embed Code: