این طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد، از کوچکتر که مبادا دلش بشکند، از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد، از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید.
@Hichgeraph
@Hichgeraph
من نمیتوانم به تو بفهمانم؛
نمیتوانم به کسی بفهمانم که در من چه میگذرد، من حتّی نمیتوانم آن را برای خودم توضیح دهم.
@Hichgeraph
نمیتوانم به کسی بفهمانم که در من چه میگذرد، من حتّی نمیتوانم آن را برای خودم توضیح دهم.
@Hichgeraph
و چه فاصلهی سَهمگینی است
میان آنچه آدمی حس میکند،
و آنچه را که نمیتواند برایِ
دیگران بازگو کند.
@Hichgeraph
میان آنچه آدمی حس میکند،
و آنچه را که نمیتواند برایِ
دیگران بازگو کند.
@Hichgeraph
شما چطور میخندی؟
پرسید: وقتی غمگینی چطور میخندی؟
گفتم: به کسانی که دوستشان دارم فکر میکنم، به لبخندشان، به نگاهشان، به صدایشان.
@Hichgeraph
پرسید: وقتی غمگینی چطور میخندی؟
گفتم: به کسانی که دوستشان دارم فکر میکنم، به لبخندشان، به نگاهشان، به صدایشان.
@Hichgeraph