Telegram Web Link
ادامه ...


این دیدگاه گورجیف که مردم موجودی تمام شده نیست - و تکامل آگاهی اش نه تنها لازم، بلکه از این گذشته دست یابی پذیر است - تخم های جنبش بالقوه مردمی سال های 60 میلادی را در زمین پراکند.
کودکان برای گورجیف اهمیت خاصی داشتند. همیشه دو رو برش بودند و انرژی بی پایانی به پای رشد آن ها می ریخت و همیشه کشاکش ها و هدیه هایی برایشان داشت. از همه چشم گیر تر احترام نامشروطش برای زندگی های درونی شان بود برای کسی که بودند و کسی که می توانستند بشوند.
در عین حال شاگردانش را از آموزش انگاره هایش به فرزندانشان باز می داشت. می خواست پرس وجو کردن را در کودکان بیدار کند و این آزادی را به آن ها می داد بزرگ سالانی شوند که بتوانند اهداف خودشان را دنبال کنند، پویش خودشان را کودکان اجازه نداشتند در جلسات کتاب خوانی گفت و شنود ها و مراقبه هایی شرکت کنند که برای بزرگ سالانی بود که شخصیت هایشان دیگر شکل گرفته بود و به دلایلی که خودشان داشتند به محفل او پیوسته بودند. گورجیف می گفت: "هیچ گروهی برای کودکان ندارم، زیرا همه باید تجربه کافی داشته باشند چیز های زیادی را نخست آزموده باشند و از آن ها سرخورده شده باشند."


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 19

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


به جای آن فعالیت های خاصی را برای کودکان زمینه چینی می کرد تا گذشته از عقل و خرد جنبه های فيزيكی و عاطفي خود را هم رشد دهند. تا خودشان شوند هدفش برای آنان این بود از درون راهنمایی شوند و این توانایی را داشته باشند که واقعیت را از دنیای نگاره ها و رویا هایی تشخیص دهند که همه در آن زندگی می کردند.
گورجیف غیر مستقیم آموزش می داد. داستانی می‌گفت که به شکل ظریفی به پرسش مربوط می شد یا پاسخی را که هدفش شخصی خاصی بود به فرد دیگری می گفت. برای رساندن منظورش از قصه ها سود می جست داستان هایی درباره تنگنا هایی که مردمان با آن رویاروی می شدند، قصه هایی با راه حل های خنده دار، قهرمانانه و نا منتظره.
ارائه انگاره های تازه به شکلی غیر مستقیم از راه داستان ها، بـه کودکان زمان می داد تا معانی گوناگونی را بیازمایند. در داستان هایش تکانه های خوبی که کودکان بتوانند از آن ها تقلید کنند نهفته بود - مهربانی با جانوران بذله گویی، دلاوری، پرمایگی بی تفاوتی به گرسنگی و سرما برخی از قصه ها در زیر نقاب سرگرمی پرسش های بزرگ تری را پیش می کشیدند. قهرمان در اسطوره ها و
قصه های شاه و پریان می پرسد: "من کی هستم؟" و "چرا این جا هستم؟" در برابر چنین پرسش هایی ذهن معمولی می داند که نمی تواند پاسخ بدهد و خاموش می شود - در آن سکوت و خاموشی دریافت تازه ای می تواند پدید آید. در کار با کودکان بار ها و بار ها به ما نشان داده می شد که این پرسش ها بودند و نه پاسخ ها که به ژرفنا بخشیدن به درک یاری می رساندند از خود می پرسیدیم چه چیز پرسش را برانگیخته بود؟ کودک چه چیز را دیگر باور کرده بود؟ چه گونه می توانم پاسخ را از خود پرسش کننده بگیرم؟


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 20

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


گاه پرسش می توانست بسیار ساده باشد. کودکی می توانست بپرسد: "چرا علف سبز است؟"
بزرگ سال با پس زدن تکانه توضیح کلروفیل، می توانست پرسش دیگری را پیش بکشد که اجازه دهد گفت و شنودی روی دهد - برای نمونه، "همیشه سبز است؟" البته آهنگ آوا از همه مهم تر بود. باید آهنگ گفت و شنود و نه آزمون می بود. باید به هر پاسخی که کودک می داد، خواه منطقی نیمه درک شده یا از سر بوالهوسی فضای مناسبش داده میشد زیرا این سطح عقل و خرد خود کودک در آن لحظه بود.
مسئولیت بزرگ سال این نبود که رنگ علف را مشخص کند، بلکه درگیر کردن کودک برای دیدن این بود که راه های زیادی برای درک یک پرسش وجود دارد گاه علف سبز نبود - بسته به نور و زمان روز حشراتی که در آن زندگی می کردند. می توانست رنگ متفاوتی داشته باشد - از دید آن ها چه رنگی بود؟ کندوکاو هر پرسشی می تواند به هر موضوعی در عالم برسد، اگر در برابر وسوسه دادن "پاسخ درست" ایستادگی شود و به جای آن این توانایی به کودک داده شود تا دنیا را با شروع از ديدگاه خودش با تمامی پیوند های دوسویه و گوناگونی اش ببیند. رابطه مهم ترین چیز بود.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 21

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


گورجیف نشان داد رابطه با کودکان میتواند هم آرمان گرایانه و هم به درد به خور (عملی) باشد. این اصول در کتاب هایش به ویژه ملاقات با مردمان برجسته و سه گانه همه و همه چیز نهفته است. نبوغ ویژه گورجیف از نو پیکره بندی کردن پرسش توانمندی مردمی و آزاد کردن آن از نگاره پردازی دینی بود مردم - ماشین این گنجایش را هم دارد که بر مکانیکی بودن خود چیره و بیدار شود. رشد هماهنگ تمامی بخش ها اندیشه ورزی احساس و تن می تواند هر کس را برای تماس با سرشت واقعی خودش آماده کند.
گورجیف باور داشت که آموزش و پرورش این زمانه که هدفش بیش تر رشد گنجایش اندیشمندی بود. آن دامنه گسترده و ضروری را نداشت که بتواند به کودکان کمک کند تا آزادی درونی خود را رشد دهند. این هدف نیازمند آموزش و پرورش تکمیلی بود - پرورشــی کـه عقل سلیم، وجدان و آرمان های والا را در آماده کردن آن ها برای تبدیل شدن به بزرگ سالانی مسئول نیرو بخشد. رسیدن به چنین نتیجه ای تنها از راه تجربه شخصی رویداد های زندگی واقعی برای کودکان از راه می رسد. گورجیف انگاره های خود را گذشته از نوشتار، از راه نمونه انتقال می داد. شاگردانش شاهد بودند چه گونه تأثیرات و کشاکش های خاصی برای کودکان می آفرید تا بتوانند گنجایش هایی را در خود فرا بخوانند که از وجودشان بی خبر بودند. زمانی که که اشتباهی از کودکان سر میزد چیزی که گریز ناپذیر است، اصل رویارویی با پیامد های کردار هایشان به رشد درونی نیرومند، بنیان وجدان و شهامت، خوراک می رسانید.

هر چیزی که در این کتاب آمده، در واقع روی داده است ـ امــا حافظه گریز پا است دیگرانی که این رویداد ها را زندگی کردند می توانند خاطره متفاوتی از آن ها داشته باشند.


لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 21 و 22

کانال گرجیف
@Gordjief
سلام همراهان عزیز

دوستان عزیزم حق اشتراک مرداد ماه کانال (قانون جبران) را در صورت توان مالی واریز کنید

6037 6974 9743 0766
حسین اکبرلو
بانک صادرات

همراهانی که در خارج از کشور هستند جهت راهنمایی برای پرداخت به ایدی ادمین پیام ارسال کنند
@hossein_mysticosm

پیشاپیش از توجه و حمایت شما عزیزان سپاسگزارم 🌹
فصل اول

نخستین روز

" لحظات وجد آمیز تماس با طبیعت و ملالت توان فرسا"


احساس می کردم زندگی ام به آخر رسیده است. بیست و پنج سال داشتم و دخترم را به تنهایی در نیویورک بزرگ می کردم هر چیزی که روی آن حساب کرده بودم، فرو پاشیده بود چه چیز می توانست راه خروج از بن بست - آینده ای که به جایی نمی رسید - را نشانم دهد. به دوست نزدیکی از زمان کالج گفتم: "به هندوستان میروم - آموزگاری معنوی در آن جا است که در باره اش خوانده ام."
دوستم به شکلی غیر منتظره گفت: "لازم نیست، هم این جا در نیویورک کسی هست چیزی از کار گورجیف شنیده ای؟" و کتابی به من قرض داد در جست وجوی معجزه آسا اوسپنسکی (آسپنسکی).
یک ماه دیرتر، پس از تلفن های بی پاسخ هر روز تلفن زنگ زد. سرانجام با زن میانسالی با موهای کوتاه قرمز ملاقات کردم. اولین سوتا با آرامش به من نگری است - نه تایید می کرد و نه نفی.
صدای خودم را شنیدم که گفتم: "زندگی ام مانند ماشینی است که در سرازیری می رود - و نمی توانم ترمز را پیدا کنم."
در پاسخ گفت: در کار گورجیف شرایطی که خود را در آن می یابی بهترین جا برای شروع است."
اعتراض کردم: "اما زندگی بسیار سختی دارم."


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 23 و 24

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


"از دیدگاه کار، زندگی در اصل خنثی است. بردگی ما به خاطر شرایط بیرونی نیست، بلکه به خاطر خواب بودن در زمان بیداری است به خاطر داستان هایی است که خودمان به خودمان می گوییم."
خانم سوتا ساکت شد و من ناگهان ترسیدم، آیا مرا به راه خود می فرستد؟ سپس گفت: "می توانم تو را آماده کنم که با آموزگارم کار کنی."
منظورش مادام دو سالزمن .بود زمانی که گورجیف در 1949 چشم دنیا فرو می بندد، انتقال "کار" را به او نزدیک ترین شاگردش واگذار کرد. مانده بودم که فردی روشن شده به چه می ماند. آیا می توانم چیزی غیر عادی، عجاب آور ببینم؟
سرانجام پس از گذشت یک سال به ملاقات با مادام دوسالزمن دعوت شدم.
دخترم در آن زمان دو سال داشت و از دانشجویی خواسته بودم که با او بماند. اما با نزدیک شدن زمان رفتن، نیامد. با ترس و وحشت از این که ملاقاتی را از دست بدهم که این همه منتظرش بودم با دل هره انتظار می کشیدم. سرانجام زنگ در به صدا درآمد. اما همسایه ام بود یک نقاش که کار مراقبت از دخترم را به او سپردم.
هشت خیابان تا ایستگاه مترو و چهار خیابان تا محل ملاقات را دویدم. درست زمانی رسیدم که داشتند در را می بستند، با وانمود کردن به داشتن آرامش و وقار داخل شدم و نشستم. در آن سوی ما زنی با مو های خاکستری آراسته و چشمانی تیره نشسته بود. در پاسخ به پرسشی شروع به سخن گفتن کرد. اما خیلی ساده نمی توانستم به دلیل تپش شدید قلب و نفس نفس زدنی که می کوشیدم آرام کنم، سخنانش را بشنوم زمانی که دلهره ام فروکش کرد دریافتم که نمی فهمیدم چه می گفت.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 25

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


هر چند انگلیسی را با اندکی لحجه فرانسه حرف می زد، انگار زبانی بیگانه بود نمی توانستم بفهمم دست از کوشش کشیدم و به آوای سخنش گوش سپردم بدون هیچ هشداری برای یکی دو لحظه و شاید بیش تر خوابم برد.
شرمنده ولی جان گرفته سرانجام بیدار شدم و توانستم بشنوم: "دو جریان در زندگی وجود دارد، یکی که می شناسیم و دیگری که کنارش جریان دارد رودخانه زندگی آگاهانه با هدف و مقصودی متفاوت ما می "توانیم در آن جریان دوم هم باشیم."
در یک لحظه نگاه خیره اش برای مدتی کوتاه متوجه من شد و من همان را می خواستم - داشتن آن نیرو و آرامش ناپیمودنی اش.

در مقام تازه وارد، تنها راه برای کار با مادام دو سالزمن نام نویسی برای یک شنبه ای در مزرعه های فرانکین مکان دور از شهر گروه های نیویورک در مِندهَمِ نیوجرسی بود که هرگاه برای دیدار از پاریس به امریکا می آمد به آن جا می رفت‌.
کار در مزرعه از پگاه صبح شروع میشد و تا تاریکی ادامه داشت.
گفت و شنود ها و مراقبه به تناوب با کار در مزرعه کارهای دستی کارگاه نمايش (تئاتر) و موسیقی دنبال می شد. در حالی که شاگردان قدیمی تر گفت و شنود ها و مطالعات را پیش می بردند. همه در باغبانی مراقبت از جانوران و آماده کردن خوراک به نوبت نقش داشت. هنگام سفر هایش از پاریس به نیویورک، مادام دوسالزمن به مزرعه های فرانکلین می آمد و هر کسی که آن جا بود می توانست پرسش هایی را که داشت از او بپرسد.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 26

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ....


به دنبال سفری طولانی با قطار در نخستین یکشنبه، خود را در خانه بزرگی یافتم که در گذشته از املاک بزرگ فرمان دار بود و از میان کوچه باریکی می گذشت که با بته ها و درختان شکل گرفته بود و به قصه های شاه و پریان می مانست. ناگهان یک سگ جرمن شپرد راهم را بست. همان طور که می کوشیدم از کنار او به سختی بگذرم واقی کرد و پرید و مچ پایم را با دهانی کف آلود گرفت. کوشیدم خود را آزاد کنم اما گازش را محکم تر کرد و می غرید. مگر ترس من را بو کشیده بود؟ آیا قصد گلویم را می کرد؟
بقیه کجا بودند؟ من تنها بودم.
سپس از دور مردی سوت زد و سگ پرید و رفت.
تصمیم گرفتم به ایستگاه برگردم و قطار بعدی را به سوی خانه بگیرم. اما تاکسی ای که من را آورده بود ناپدید شده بود. تنها امید برای یافتن کسی این بود که از در کوتاهی که در گذشته ورودی خدمت کاران بود، بگذرم و راهم را کورکورانه از میان تاریکی آشپزخانه پشتی پیدا کنم.
در آن جا دو زن میان سال انگلیسی به شش نفر از ما جویندگان خوش آمد گفتند و به شکلی کمابیش نفوذ ناپذیر ما را تیمی برای "کار دستی" کردند. بسیار رسمی سخن می گفتند و ما را با نام های فامیل و خانم و آقا صدا می کردند. به شکل غریبی اطمینان بخش بود و به این ترتیب با داس و کلاهی در دست، به دنبال تیم خود به سوی باغ های آشپزخانه راه افتادیم. نزد خود گرتی از سبزیجات را پشت در به خیال درآورده بودم، اما چیزی که در برابر ما بود دره ای پست با یک هکتار بته گوجه فرنگی بود به ما رهنمود دادند که رسیده ها را بکنیم و در بشکه ای بریزیم و سپس بته ها را هرس کنیم و جا هایی که لازم است. زیر بته چوب بگذاریم و بکوشیم تا زمان ناهار کار را تمام کنیم.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 26 و 27

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


در مقام شهر نشین نمی دانستم که بته های گوجه فرنگی بوی نعنا می دهند یا میوه آفتاب دیده سرش را در دستانم خم می کند و انگار می پذیرد که کنده شود. لحظات وجد آمیز تماس با طبیعت با ملالت شدید و خستگی فزاینده - زیر گرمای سوزان یکنواختی کار و بالا و پایین رفتن از ردیف های بی پایان، وزن سبد های پر شده که انگار می خواست بازوانم را از مفصل جدا کند - به تناوب پیش می آمد.
دریافتم که هرگاه از رویا بافی یا نگرانی درباره دخترم در خانه دست می کشیدم و توجه خود را درست روی کاری کانون مند می کردم که در دست داشتم گرما را بهتر تاب می آوردم. ناگهان تأثیر برگی یا تیغه نوری من را با شادی کمابیش تاب نیاوردنی پر می کرد. این حال و هوا با همان شتابی که پدید می آمد ناپدید می شد و مهم نبود چه قدر زود به زود به ساعتم نگاه کنم، عقربه ها تکان نمی خوردند انگار زمان از حرکت باز ایستاده بود و هرگز به ساعت یک نمی رسید.
به شکل غريبى كار فيزيكى تماشای توجه را آسان تر می کرد. چیزی را که بار ها و بار ها دیدم این بود که اندیشه هایم دور می زدند و به چند موضوع همیشگی باز می گشتند، مانند سگی که نگران استخوانی پوسیده است. عواطفم هم به خودداری های آشنا چسبیده بودند. مشاهده شورش تنم که به کار فیزیکی خو نگرفته بود، آسان بود تنش داشت. این عکس های درونی حالتی از وجود بود که گورجیف خواب توصیف می کرد با این حال زمانی که خواب خود را باز می شناختم. به شكل معما آمیزی مرا برای لحظه ای بیدار میت کرد. آیا خود واقعی ای وجود داشت که می توانست ببیند؟ هر چه بیش تر می توانستم این نگاه درونی را تاب آورم انرژی بیش تری تولید می کرد که همه چیز را تغییر
می داد.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 27 و 28

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


به دنبال نور شدید بیرون، به سختی می شد در ناهار خوری کم نور چیزی دید. دور میز هایی نشستیم که به شکل نیم دایره چیده شده بودند. ژان دوسالزمن در میان دو شاگرد قدیمی، دو مرد انگلیسی بلند قامت و لاغر جان پنتلند و كريستوفر فره منتل نشسته بود، آرام نشسته بودند و بی آن که به هیچ کدام از ما بنگرند، اتاق را از نظر می گذراندند مرا به یاد شیر هایی می انداختند که یک بار در پارک بازی فلوریدا دیده بودم و بدون هیچ حرکتی از بالای تپه ای فرمان روایی می کردند. ناهار را در سکوت خوردیم، بشقاب ها زیاد پر نبودند. شاید از سر گرسنگی یا تازگی سبزی هایی که تازه از باغ آورده شده بودند، این حال و هوا را داشتم که انگار برای نخستین بار بود که خوراکی را مزه می کردم.
پس از ناهار وقت پرسش ها بود. مادام دو سالز من از نیاز به توجه فعال سخن می گفت. ما آن را نداریم توجه مان منفعل و بی جان است و با هر چیزی پرت می شود با اشتها ها و آرزو هایمان در حالی که یک تکه شکلات را بالا گرفته بود گفت: "این شکلاتِ جلوی خود را میبینید و نمی دانید که باید آن را بخورید یا چرا نباید آن را بخورید. نیاز به توجه ای دارید که تندتر از خواست تان، تند تر از اندیشه هایتان باشد. توجه ای که آزاد باشد و بتواند شما را با سطح دیگری پیوند زند‌" و یک دستش را بالا برد.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 28 و 29

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ....


پرسش های بعدی از آمدند، اما من نمی توانستم چیزی بگویگ، جرئت هم نمی کردم.
انگار که زندگی را از ابتدا مانند یک کودک شروع می کنم. باید همه چیز را از روی راه و رسم مزرعه می آموختم. کار های توان فرسایی که می کردیم. هفته به هفته تغییر می کرد و با آموزش جدی خانم های انگلیسی، دیوار ها، زمین ها و سقف ها را می شستیم تا به جرق جرق بیفتند، یاد می گرفتیم، درست اطوکشی کنیم، پشم های گوسفند های مزرعه را بریسیم و گوله کنیم، با نور شمع یا نور طبیعی بفهمیم که نطفه ای در تخم مرغ ها بسته شده یا نشده گره بگیریم، پنیر درست کنیم. در عین حال بکوشیم نسبت به حال و هوای درونی خود آگاه بمانیم. گورجیف به شاگردانش می گفت: "من چیزی هستم که توجه ام است." به ما رهنمود داده می شد که تند کار کنیم و با دقت و در عین حال دل بسته نتیجه نباشیم. کشاکش نه تنها برای کف های تمییز اتاق ها که برای آزادی درونی بود. حتی ساده ترین وظیفه به عنوان کمکی برای به یاد داشتن هدفمان به کار می رفت. باید می کوشیدیم همه کار را به شكلى استثنایی خوب پیش ببریم. بهتر از ایستار های زندگی معمولی - کنشی متوازن کننده میان فراخوان کار درونی و مطالبه های شوخی برندار خانم های انگلیسی.
آماده کردن خوراک تنها به عهده زنان ارشد گذاشته می شد که باید با احترام با آن برخورد می شد. آیا ما می توانستیم حال و هوای کسانی که آن را آماده کرده بودند به شیوه ای مزه کنیم که گفته می شد ژان دوسالزمن می توانست؟


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 29 و 30

کانال گرجیف
@Gordjief
فصل دوم

گام بعدی

"تنها نکته مهم این بود که ما
برای خودمان کوشش می کردیم"



تیری چوبی روی یک سنگ گذاشته می شود. هر بار دو پسر، هـر کدام پا روی یک سوی آن می گذارند و به سبک آکروبات باز ها می کوشند آن را متوازن کنند. اما بیش تر می افتند. انگار به عمد آن ها را ناجور با هم جفت می کنند. بلند قد با کوتاه قد، سنگین با سبک. یافتن توازن روی آن سطح ناصاف برایشان ناشدنی است.

اما آیا این اندیشه ورزی ما است که بازدارنده می آفریند؟ بزرگسالی با دقت و توجه نگاه می کند، زیاد چیزی نمی گوید با ریز ریز راه رفتن، رو به جلو یا به عقب، ناگهان جفتی آن دو نقطه در دو سر تیر روی هوا را می یابند. ناشدنی است، اما آن ها این کار را کرده اند. در آن لحظه پسر ها گمان می برند که انگار می توانند پرواز کنند. سپس نوبت جفت دیگری می شد.


ادامه دارد ‌...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 32 و 33

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


یک شنبه عید پاک بود و قرار بود جشنی برپا شود. در حالی که در گلخانه سنگی نشیمن مزرعه های فرانکلین ایستاده ام دسته ای از کودکان را دیدم که در چمن ها مثل تیر می دویدند و گرگم به هوا بازی می کردند. بی درنگ به دخترم اندیشیدیم و از یکی از زنانی که با آن ها بود پرسیدم: بچه ها این جا چه کار می کنند؟"
برخی از مادر و پدر ها آن ها را یکشنبه در میان با خود می آورند. باید از پگی فلینچ بپرسی او و جیم نات برنامه کودکان را اداره می کنند. حالا یک نام داشتم و اندیشه ای تازه دخترم می توانست با من بیاید. می خواستم به تیمی بپیوندم که به ویژه با کودکان کار می کرد، اما آیا من را می پذیرفتند؟ و آیا تیم باید از خانواده ناکارآی من با خبر شود؟ بی تردید کودکی سختی که من را مانند شبح دنبال می کرد، سر راه بزرگ کردن دخترم سبز می شد. الگو های قدیمی که بر من سایه می افکندند. تنها چیزی بود که بلد بودم. بدون تجربه خودم از چند و چون کارکرد خانواده به هنجار یا چند و چون سخن گفتن یا رفتار یک مادر مهربان گمان می بردم محکومم که جهنم خاص بزرگ شدن خودم را تکرار کنم به تأثیری تازه نیاز بود. امیدوار بودم کار کودکان الگویی به من دهد. راهی برای بودن با دخترم که هنوز نمی توانستم به خیال و نگاره در آورم. اما بی تردید برای زندگی او و خودم حیاتی بود.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 33 و 34

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ..‌.


به گوش پگی رسانده شده که من مشتاق پیوستن به تیم او بودم و به یکی از جلسات شان دعوت شدم. تازه دور میزی در اتاق ناهار خوری او گرد آمده بودیم که پگی نگاه بی طرفانه ای به من انداخت و پرسید: "می خواهی با کودکان کار کنی؟"
تا آن جا که می توانستم با راستگویی اعتراف کردم که با وجودی که چند سالی بود در کار گورجیف بودم، نمیدانستم چه گونه با کودکان کار کنم؛ نویسنده بودم و زبر دستی های به درد بخور زیادی نداشتم.
پگی اطمینان بخشید "که همه می خواهند نه به خاطر کودکان بلکه به خاطر کودکی خودشان با این تیم کار کنند. اگر پرسشی در این باره داری که کیستی، اگر بتوانی پرسشی باز درباره کودکان و کاری که ما می کوشیم پیش ببریم را نگاه داری، همین می تواند کافی باشد."
اقرار کردم که پرسش کم ندارم.
پگی گفت: "ما عصر های چهارشنبه جمع می شویم. ساعت هفت بیا." پذیرفته شده بودم.
پس از به سختی یک جلسه با اعضای هم تیم، یک شنبه صبحی خود را در کلبه کودکان با نام کوچه کُری Corey Lane یافتم. بر خلاف خانه بزرگ مزرعه های فرانکلین بسیار کوچکت از آن می نمود تا انرژی های پر فوران کودکان و نوجوانانی را در خود بگیرد که در این اتاق های کوچک گرد آمده بودند و از پلکان باریک کلبه سه پله یکی بالا و پایین می دویدند. با بلاتکلیفی در آستانه در ایستادم و منتظر ماندم کسی به من توجه و راهنماییم کند. انگار کودکان همه یکدیگر را می شناختند. حال و هوای غریبه ها را داشتم. پژواک های کودکی تنهای خودم بی تفاوتی کودکان را دردناک می کرد.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 34 و 35

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


با وجود هرج و مرج ظاهری کار در جریان بود. خوراکی در آشپزخانه درب و داغانی در حال آماده شدن بود. خاک برداری گربه رو به زودی آن را یک استودیو سفال گری می کرد سر و صدای اره کشی، میخ کوبی و سرخ کردن همه با هم در هوا چرخ می زد. چیزی برای ترسیدن در این طغيان دنج جز ناشناخته وجود نداشت.
سرانجام کسی به من توجه کرد و کاری بر دوشم گذاشت: تمامی تکه پاره های نورتاب ها (کلاهک آباژور) را از دور کلبه جمع کنم و تیم کودکان خود را برای نقاشی روی آن ها گرد آورم. خوب بود. هنر خوانده بودم و بلد بودم نقاشی کنم.
سه پسر نوجوان در تیم با بلا تکلیفی به من نگاه می کردند. من هم بلا تكليف بودم. آیا از من خوششان می آمد؟ آیا به بی تجربگی من پی می بردند و خیلی ساده نادیده ام می گرفتند؟ گردآوری وسایل دلهره تازه ای به وجود آورد. تنها بازمانده های رنگ پوستر در گوشه و کنار پیدا می شد. قلم مو های ارزان قیمتی که با کار های دستی داده می شد پر از چسب بود. نقاشی روی نورتاب ها با ابزاری مانند آن ها ناشدنی بود. پسر ها رفتند و تیمی برایم نماند و کاری نداشتم بکنم. تاب آوردن آن سخت تر از کار سخت در مزرعه های فرانکلین بود.
پگی به من گفت: "کودکان تلاش تو را می گیرند. این چیزی است که مهم است. نگران نتایج نباش." با وجودی که در سردرگمی و تردید خود بی نهایت حال و هوای تنهایی داشتم، هدفم برای باز ایستادن تکرار کودکی خودم منرا با خود می کشانید.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 35 و 36

کانال گرجیف
@Gordjief
سلام همراهان عزیز

دوستان عزیزم حق اشتراک شهریور ماه کانال (قانون جبران)
را در صورت توان مالی واریز کنید

6037 6974 9743 0766
حسین اکبرلو
بانک صادرات

همراهانی که در خارج از کشور هستند جهت راهنمایی برای پرداخت به ایدی ادمین پیام ارسال کنند
@hossein_mysticosm

پیشاپیش از توجه و حمایت شما عزیزان سپاسگزارم 🌹
ادامه ...


مردی به نام دوگ تجربه های خود را در کودکی در آرمونک این چنین به یاد می آورد:

هنگام انجام کار هایی مانند چمن زنی، بنایی حس می کردم مهم هستم. از جمله کار هایی بود که در خانه نمی کردیم. چیزی که دوست نداشتم کار هایی بود که تنها برای سرگرم بودن و مشغولیت می کردید. اما زمانی که کاری می کردید که مرد ها می کردند - مأموریتی داشتید و می توانستید آن را تعریف کنید کاری تازه و لذت بخش بود‌.

زمانی که باید اتاقی پر از اسباب را از کودکستان کلبه به سر پناه ببرم، دست یارانم دو پسر هشت ساله بودند که بازیگوشی می کردند و علاقه ای به این کار ملالت بار نداشتند. کوشیدم با دادن اسباب های سبک برای بردن آن ها را بفریبم با این گمان که حوصله شان کم تر سر برود.


ناگهان پگی من را کنار زد. یک کارتون سنگین کتاب برداشت و آن را در دستان یکی از پسر ها گذاشت.
با چابکی گفت: "بگیر جن و آن را به سر پناه ببر."
جن با شور و حرارت گفت: "وای خیلی سنگینه!' خیلی زود برگشت و آماده بود تا بار بعدی را ببرد.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 36

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


هنگامی که آن قدر دور شده بود که صدای ما به گوشش نمی رسید، پگی توضیح داد که به پسر ها باید بار های سنگین بدهم - این آن ها را به چالش می کشاند و باعث می شود گمان برند مرد شده اند.
و افزود: "زمانی که زیر فشار باشی کار را دوست داری."
کودکان بزرگ تر اغلب کودکان کم سن و سال تری را به عنوان هم تیمی و دستیار داشتند. این کار نیازمند تمام نو آوری ای بود که فرد مسئول می توانست در خود فرا خواند.
نوجوانی می گفت: "سخت ترین کار این بود که دست یارم برای کمک به خود نگاه دارم."

مارک به یاد می آورد:

یک کار لوله کشی به عهده من گذاشته شد که باید درون لوله ای فلزی را سمباده می زدم که کاری تکراری و بسیار ملالت بار بود. دیوید و من هر کدام یک لوله داشتیم. دلم از کار به هم خورده بود و نمی خواستم تمامش کنم. اما دیوید شروع به گفتن داستان دست بافی کرد که کودکان بافته بودند و روی دیواری جلوی ما آویزان بود و شاهزاده ای روی اسب و تمام ماجراجویی هایش را نشان می داد. می خواستم از سمباده زدن دست بکشم، اما دیوید تنها تا زمانی که من سمباده میزدم حاضر بود داستان را تعریف کند و به شدت می خواستم داستان دست باف را بدانم. سرانجام کار را تمام کردیم من از دیوید دنباله روی می کردم. او 14 سال داشت و من هفت یا هشت سالم بود.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص37

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


مرد دیگری تجربه هشت سالگی اش را در آرمونک به یاد می آورد. به سادگی می توانست پیوسته حرف بزند با همه - کودک بزرگ سال دوست و غریبه - گپ می زد و آن ها را درگیر گفت و گویی جدی می کرد.
اما دوست نداشت کار فیزیکی کند و زمانی که پای کار سنگینی در میان بود از دید ناپدید می شد.
در شنبه شبی سرد و یخبندان در حالی که زیر سر پناه پایینی اردو زده بودیم لوله ای ترکید و آب قطع شد گروه لوله کشمان دست به کار شد. اما در این میان آب برای آشپزی و شستن ظرف ها لازم بود تیم او را برای آوردن آب برگزید، و دو سطل به او داد و او را به دل تاریکی فرستاد.
دو سطل بزرگ برای بالا رفتن از تپه تا محل پمپ داشتم و بیرون هوا سخت سرد و تاریک بود. از رفتن به بیرون و راه رفتن در جاده ای خاکی به تنهایی می ترسیدم و دلم می خواست کسی با من بیاید، اما انگار همه سرگرم کاری بودند و برای همین تنهایی رفتم تمام راه را تا محل پمپ دویدم و شتاب زده سطل ها را از شیر آب پر کردم. سپس در حالی که لیز می خوردم و آب از سطل ها می ریخت به سرپناه بازگشتم. سطل ها چنان سنگین بودند که گمان می بردم دست هایم از کتف جدا می شوند.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 37 و 38

کانال گرجیف
@Gordjief
2024/09/29 13:33:24
Back to Top
HTML Embed Code: