Telegram Web Link
ادامه ...


هنگامی که رسیدم آب کمی و در سطل ها باقی مانده بود. بقیه آب ها روی خودم ریخته بود و خیس خیس شده بودم. گمان می بردم دیگر لازم نبود آب بیاورم.
اما جیم پافشاری کرد که دوباره بروم و این بار سطل پر از آب بیاورم. به من گفت: "به پایین نگاه نکن. اگر به پایین نگاه کنی، مرکز ثقل خود را تغییر می دهی زیرا تن ات از سرت دنباله روی می کند. مستقیم به جلو نگاه کن."
متنفر بودم که دوباره آن کار را بکنم. به گونه ای می دانستم که چاره ای نیست به همان اندازه تاریک و ترسناک بود، اما خیلی عصبانی بودم و این بار نمی خواستم بدوم. سطل ها را دوباره پر کردم و این بار آهسته تر بازگشتم. چشم هایم را به نور های سرپناه دوخته بودم و می کوشیدم به نرمی گام بردارم تا دوباره آب بیرون نریزد. این بار با سطل های پر از آب بازگشتم. کسی صدایش در نیامد.
تیم به آب نیاز داشت و من آب آورده بودم. تفاوت میان در رفتن از کار و کمک کردن واقعی را فهمیدم. حس و حال خوبی داشت و برای نخستین بار آن شب بسیار شاد بودم.
حتی امروز هم هنگام بردن یک فنجان قهوه یاد آن می افتم.



ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 38 و 39

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


شدت کار چیزی بود که کودکان می خواستند و با مزه کردن آن زندگی بسیار جالب می شد. با مطالبه سنگینی از آن ها کشف می کردند که چیزی برای بخشیدن دارند، که می توانند به ما کمک کنند و این خرسندی واقعی می بخشد. علاقه به کار سخت می تواند غریزی باشد: چیرگی بر بازدارنده امید کودک به تبدیل شدن به بزرگ سالی توانا را اعتبار می بخشد.
کودکان خردسال کمابیش از زمانی که می توانند دست ها و پا هایشان را کنترل کنند عاشق پیش بردن کارها در حد کمال هستند. تماشای کودک خردسالی که با دقت تکه های کوچک نان را جلوی خودش می چیند یا کودک بزرگ تری که اسباب بازی یا بازی دیگری را با دقت پر شوری می چیند: "تو باید آن جا بایستی - من این می ایستم." آن ها می دانند آن را چه گونه دوست دارند، باید دقیق باشد و با بینششان در حد کمال جور شود مهم نیست تا چه اندازه از دید یک بزرگ سال الا بختكى بنماید. آیا با بزرگ شدنمان این خواست کمال خود به خود ناپدید می شود؟
به یاد دارم که دختر پنج ساله خود را تشویق می کردم، در تمییز کردن خانه به من کمک کند، یک ابر و سطل کوچکی به او دادم و نشان دادم چه گونه کف اتاقش را بشوید. دیر تر که کارم را تمام کرده بودم و می خواستم به کار دیگری برسم او هنوز عاشقانه سرگرم شستن کف اتاق بود و تنها سه چهارم آن تمام شده بود.
"زود باش." اما او ادامه داد.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 39

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


کاسه صبرم لبریز شد. "دیگه به اندازع کافی خوب شد؛ حالا باید برویم."
اما به اندازه کافی خوب نبود. در حالی که ابر و سطل را از دستش می گرفتم، اعتراض کنان گفت: "می خواهم عالی باشد."
دیر تر مانده بودم که آیا ما به کودکان یاد می دهیم که چیز ها به اندازه کافی خوب هستند، در حالی که به راستی نیستند. به زبان آوردن کمال و تعالی آسان تر از پیش بردن صبورانه ذره به ذره کاری تا رسیدن به کمال است.
در حال برنامه ریزی جشن کریسمس بودیم و برگزیدن هدیه ای مناسب برای هر کودک در عین حال که یک گرویی هم بر می گزیدیم. کاری که باید برای "به دست آوردن" هدیه پیش می بردند. با نوشتن سیاهه ای آغاز کردیم: به مدت 5 دقیقه مانند مجسمه بی حرکت بایستید، یکی از آواز های کودکستانی را از آخر بخوانید دو ردیف تخم مرغ را پس و پیش کنید. گرویی های بیش تر و بیش تری ساختیم که هر کدام برای کودک خاصی مناسب بود. اما چه چیز برای وندی هیجانی مناسب بود؟
بریدن یک روبان بلند لوله شده از وسط به دو نیم را برای او برگزیدیم. دختر بزرگ تری ساکت پشت وندی ایستاده و آماده بود که اگر لازم شود کمک کندگ در یک طرف دیگر نوجوانی یک سر روبان را محکم گرفته بود وندی قیچی را به دست گرفت و هر چه بیش تر می برید، روبان بیش تری باز می شد و بیش تر باید می برید. برای این که تمام توجه خود را به بریدن دهد از بلبل زبانی دست کشید، در حالی که آهسته و با دقت روبان را می برید، چهره اش حالت کانومند به خود گرفت. کل اتاق ساکت شد. اما حتی اگر به گفت و گو هم ادامه می دادیم به گمانم وندی با همان حالت ادامه می دهد. مانند این بود که در کانونمندی روی وسط روبان و اجازه ندادن به لیز خوردن روبان لذتی یافته بود. پیش از رسیدن به آخر قرقره دست کم ده متری روبان را بریده بود. به بالا نگاه کرد با افتخار لبخندی به حلقه های بلند روبان روی زمین پیرامون خود زد.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 40 و 41

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


رابرت عاشق کارهای فیزیکی بود. هماهنگی بی همتایش بی تردید نقشی در این شهامت او داشت می دانست که تنش پشت او را خالی نمیک ند. سر می جنبادیم. اگر فوری پیش قدم نمی شدیم از سقف کلبه که سه متر با زمین فاصله داشت به پایین می پرید و با چابکی روی پاهایش فرود می آمد. پسر های دیگر از او دنباله روی می کردند با این حال هنگامی که پای تماس اجتماعی در میان بود، پسر خجولی بود. سخن گفتن در جلسات برایش دشوار بود و همواره منتظر می شد کودک دیگری چیزی بگوید که او بتواند با او همرایی کند. به این نتیجه رسیدیم که کمک به او باید شکلی از تشویق شهامت عاطفی او برای هم سنگ شدن با شهامت فیزیکی اش باشد. مسئولیت منشی گری گروه سنی اش، هشت پسر و دختر 11 تا 13 ساله را به او سپاردیم. باید آن ها را در باره تمامی برنامه ها و ریزه کاری های لازم برای کار گروهی باخبر نگاه می داشت: چه کسانی ابزار بیاورند، چه کسانی خوراک رسانی کنند، چه کسانی در ماشین هایشان جا داشتند.
هفته بعد در جلسه ای رابرت گزارش کرد: "این سخت ترین کاری بود که تاکنون کرده ام. نمی دانم چرا برایم این همه دشوار بود که با بچه هایی تماس بگیرم که معمولاً با آن ها نمی گردم. اما بخش خنده دارش این بود که زمانی که پای تلفن می آمدند و با هم گفت و گو می کردیم، دیگر بد نبود."
یکی از بزرگ سالان با بازگویی سطری از نمایشنامه ای که بچه ها به تازگی اجرا کرده بودند گفت: "هیچ چیز دشوار نیست. این اندیشه ما است که آن را دشوار می کند."


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 41

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


جرقه ای از دریافت. رابرت در آن نمایشنامه بازی می کرد و حتی خود او این جمله را می گفت. ماه ها منشی باقی ماند و تنها زمانی که دیگر از تلفن کردن نمی ترسید، این مسئولیت را به کس دیگری سپردیم. اما ما بزرگ سالان هرگز نمی توانستیم برای مدتی دراز غرق در خرسندی شویم. چیزی که در مرحله ای برای کودکان کارساز بود برای رشد بعدی آن ها بازدارنده می شد. اغلب نیاز بود از خود بپرسیم: محیطی که آفریدیم چه تأثیری روی کودکان داشت؟

ریسا یکی از کودکان زندگی خود را در بنیاد و خانه های گوناگون کار این چنین به یاد می آورد:

در دنیای معمولی دیگران چیز هایی به شما یاد می دهند و شما باید درست همان کاری را کنید که به شما آموزش می دهند. در بنیاد تجربه مان، آموزگارمان بود. در آن جا همه چیز وارونه می شد. در مدرسه تنها نتیجه مهم است و کسی علاقه ای به آن چه تجربه می کردید نداشت. این جا تنها تجربه درونی مهم بود و نتیجه تلاش هایمان پذیرفته می شد، تنها چیزی که مهم بود این بود که ما برای خودمان می کوشیدیم و می آزمودیم.

یکی از کار و تکلیف های نخست ما این بود شرایطی را فراهم کنیم که این لحظه تجربه بتواند پیش بیاید. کودکان را با خواست درست نه از روی وظیفه و اجبار، بلکه برای کاری یا بزرگسالی که به راستی به مشارکت آن ها نیاز داشت به آن فرا خواند.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 42

کانال گرجیف
@Gordjief
سلام همراهان عزیز

دوستان عزیزم حق اشتراک شهریور ماه کانال (قانون جبران)
را در صورت توان مالی واریز کنید

6037 6974 9743 0766
حسین اکبرلو
بانک صادرات

همراهانی که در خارج از کشور هستند جهت راهنمایی برای پرداخت به ایدی ادمین پیام ارسال کنند
@hossein_mysticosm

پیشاپیش از توجه و حمایت شما عزیزان سپاسگزارم 🌹
ادامه ...


زمانی که دختران و پسران نوجوان را به خانه اصلی برای کار با بزرگ سالان می فرستادیم، گزارش های ناسازگاری با خود می آورند. بیش تر شکایت می کردند که بزرگ سالان به آن ها اجازه کار نمی دادند به آن ها اعتماد نمی کردند تا کاری را که به آن ها واگذار شده بود خودشان پیش ببرند، باور نمی کردند آن ها این توانایی را داشتند، هر چند که زبر دستی های زیادی در نجاری و لوله کشی از کار با ما در سرپناه پاینی به دست آورده بودند. پسر ها می گفتند: "تنها از ما می خواهند یک گوشه بایستیم."
گرسنگی کودکان برای واقعیت بیش تر از خواسته آنان برای سرگرمی بود. برای همین می آمدند. امروزه چه تجربه واقعی برای کودکان وجود دارد؟ آیا کمبودی دارند که نمی توانند به آن آوا بخشند؟ آن ها تنها می دانند که گاه حوصله شان به شدت سر می رود و کاری وجود ندارد که بکنند. خواست و مطالبه های واقعی نیازمند تلاش و گاه نا آسودگی و گاه همراه با خرسندی واقعی است. برخی از کودکان به شکل غریزی این را باز می شناسند. برای بقیه تجربه شان با کار به آن ها کمک کرد تا به آن برسند. آن ها دلشان می خواست نیاز داشتند بر مشکلات چیره شوند تا رشد کنند.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 42 و 43

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


مردی به نام دوگ تجربه کودکی اش در آرمونک را به این شکل به یاد می آورد:

بابت کار نگهداری: چمن زنی، بنایی، احساس می کردم مهم هستم. کاری بود که در خانه نمی کردی چیزی که دوست نداشتم کار هایی بود که تنها برای سرگرم نگاه داشتن خود می کرد. اما زمانی که کاری را که می کنی دوست داری کاری که مردان می کنند، مأموریتی داشتی و می توانستی آن را تعریف کنی چیزی تازه و لذت بخش بود.

تیره ترین لحظات از دیدگاه کودکان تلاش های دست و پا چلفتی اعضای تیم برای "سرگرم نگاه داشتن" با چیزی در زمانی بود که بزرگ سالان خودشان را سازمان می دادند.
زمانی که ناگزیر بودم اتاقی پر از اسباب را از راه خیابان از کودکستان کلبه به سرپناه ببرم، دست یارانم دو پسر هشت ساله بودند که بازی گوشی می کردند و علاقه ای به این کار ملالت بار نداشتند. کوشیدم با دادن اسباب های سبک برای بردن آن ها را بفریبم با این گمان که حوصله شان کم تر سر برود.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 43

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


ناگهان پگی مرا کنار زد. یک کارتون سنگین کتاب برداشت و آن را در دستان یکی از پسر ها گذاشت.
با چابکی گفت: "بگیر جُن و آن را به سرپناه ببر."
جن با اعتراض گفت" "وای" سپس با خوشحالی لبخندی زد: "خیلی سنگینه!" خیلی زود برای بردن بار دیگری بازگشت.
هنگامی که آن قدر دور شده بود که صدای ما به گوشش نمی رسید. پگی توضیح داد که باید بار های سنگین به پسر ها بدهم - این آن ها را به چالش می کشاند و باعث می شود گمان برند مرد شده اند.
و افزود: "زمانی که زیر فشار باشی،کار را دوست داری."

کودکان بزرگ تر اغلب کودک کوچک تری را به عنوان هم تیمی و دستیار داشتند. این کار نیازمند تمام نو آوری ای بود که فرد مسئول می توانست در خود فرا خواند. یکی از پسر ها به یاد می آورد:

یک کار لوله کشی به عهده من گذاشته شد که باید درون لوله ای فلزی را سمباده میزدم که کاری تکراری و بسیار ملالت بار بود. دیوید و من هر کدام یک لوله داشتیم دلم از کار به هم خورده بود و نمی خواستم تمامش کنم. اما دیوید شروع به گفتن داستان دست بافی کرد که کودکان بافته بودند و روی دیواری جلوی ما آویزان بود و شاهزاده ای روی اسب و تمام ماجراجویی هایش را نشان می داد. می خواستم از سمباده زدن دست بکشم. اما دیوید تنها تا زمانی که من سمباده می زدم حاضر بود داستان را تعریف کند و به شدت می خواستم داستان دست باف را بدانم. سرانجام کار را تمام کردیم.
من از دیوید دنباله روی می کردم او 14سال داشت و من هفت یا هشت سالم بود.



ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 44

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


شدت کار چیزی بود که کودکان می خواستند و با مزه کردن آن زندگی بسیار جالب می شد. با مطالبه سنگینی از آن ها، کشف می کردند که چیزی برای بخشیدن دارند که می توانند به ما کمک کنند و این خرسندی واقعی می بخشد. علاقه به کار سخت می تواند غریزی باشد: چیرگی بر بازدارنده امید کودک به تبدیل شدن به بزرگ سالی توانا را اعتبار می بخشد.
مرد دیگری تجربه هشت سالگی اش را در آرمونک به یاد می آورد. به سادگی می توانست پیوسته حرف بزند با همه - کودک بزرگ سال دوست و غریبه - گپ می زد و آن ها را درگیر گفت و گویی جدی می کرد. اما دوست نداشت کار فیزیکی کند و زمانی که پای کار سنگینی در میان بود از دید ناپدید می شد.
در شنبه شبی سرد و یخبندان، در حالی که زیر سرپناه پایینی اردو زده بودیم لوله ای ترکید و آب قطع شد. گروه لوله کش دست به کار شد. اما در این میان آب برای آشپزی و شستن ظرف ها لازم بود. تیم او را برای آوردن آب برگزید و دو سطل به او داد و او را به دل تاریکی فرستاد.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 44 و 45

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


دو سطل بزرگ برای بالا رفتن از تپه تا محل پمپ داشتم و بیرون هوا سخت سرد و تاریک بود. از رفتن به بیرون و راه رفتن در جاده ای خاکی به تنهایی می ترسیدم و دلم می خواست کسی با من بیاید. اما انگار همه سرگرم کاری بودند و برای همین تنهایی رفتم. تمام راه را تا محل پمپ دویدم و شتاب زده سطل ها را از شیر آب پر کردم. سپس در حالی که لیز می خوردم و آب از سطل ها می ریخت به سرپناه بازگشتم. سطل ها چنان سنگین بودند که گمان می بردم دست هایم از کتف جدا می شوند. هنگامی که رسیدم آب کمی در سطل ها باقی مانده بود. بقیه آب ها روی خودم ریخته بود و خیس خیس شده بودم. گمان می بردم دیگر لازم نبود آب بیاورم.
اما جیم پافشاری کرد که دوباره بروم و این بار سطل پر از آب بیاورم. به من گفت: "به پایین نگاه نکن. اگر به پایین نگاه کنی، مرکز ثقل خود را تغییر می دهی زیرا تنات از سرت دنباله روی می کند. مستقیم به جلو نگاه کن."
متنفر بودم که دوباره آن کار را بکنم. به گونه ای می دانستم که چاره ای نیست به همان اندازه تاریک و ترسناک بود، اما خیلی عصبانی بودم و این بار نمی خواستم بدوم سطل ها را دوباره پر کردم و این بار آهسته تر بازگشتم. چشم هایم را به نور های سرپناه دوخته بودم و می کوشیدم به نرمی گام بردارم تا دوباره آب بیرون نریزد. این بار با سطل های پر از آب بازگشتم. کسی صدایش در نیامد.
تیم به آب نیاز داشت و من آب آورده بودم. تفاوت میان در رفتن از کار و کمک کردن واقعی را فهمیدم. حس و حال خوبی داشت و برای نخستین بار آن شب بسیار شاد بودم.
حتی امروز هم بردن یک فنجان قهوه یادت می افتم.



ارامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 45 و 46

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


در حال برنامه ریزی جشن کریسمس بودیم و برگزیدن هدیه ای مناسب برای هر کودک در عین حال که یک گرویی هم بر می گزیدیم، کاری که باید برای به دست آوردن هدیه پیش می بردند. با نوشتن سیاهه ای آغاز کردیم به مدت 5 دقیقه مانند مجسمه بی حرکت بایستید. یکی از آواز های کودکستانی را از آخر بخوانید. دو ردیف تخم مرغ را پس و پیش کنید. گرویی های بیش تر و بیشت ری ساختیم که هر کدام برای کودک خاصی مناسب بود. اما چه چیز برای وندی، دختر نه ساله پرهیجانی مناسب بود که به سختی می توانست یک جا بنشیند و تکان نخورد؟
نخورد؟
بریدن یک روبان بلند لوله شده از وسط به دو نیم را برای او برگزیدیم. دختر بزرگ تری ساکت پشت وندی ایستاده و آماده بود که اگر لازم شود کمک کند. در یک طرف دیگر نوجوانی یک سر روبان را محکم گرفته بود. وندی قیچی را به دست گرفت و هر چه بیش تر می برید روبان بیشتری باز میشد و بیشتر باید میبرید برای این که تمام توجه خود را به بریدن دهد از بلبل زبانی دست کشید، در حالی که آهسته و با دقت روبان را می برید، چهره اش حالت کانومند به خود گرفت. کل اتاق ساکت شد. اما حتی اگر به گفت و گو هم ادامه می دادیم به گمانم وندی با همان حالت ادامه می دهد. مانند این بود که در کانونمندی روی وسط روبان و اجازه ندادن به لیز خوردن روبان لذتی یافته بود. پیش از رسیدن به آخر قرقره، دست کم ده متری روبان را بریده بود به بالا نگاه کرد. با افتخار لبخندی به حلقه های بلند روبان روی زمین پیرامون خود زد.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 46 و 47

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


رابرت عاشق کارهای فیزیکی بود و اگر غغلت میکردیم از سقف کلبه که سه متری با زمین فاصله داشت به پا یین می پرید و با چابکی روی پاهایش فرود می آمد و پسرهای دیگر از او دنباله روی می کردند. با این حال هنگامی که پای تماس اجتماعی در میان بود، پسر خجولی بود. سخن گفتن در جلسات برایش دشوار بود و همواره منتظر می شد کودک دیگری چیزی بگوید که او بتواند با او همرایی کند. به این نتیجه رسیدیم که کمک به او باید شکلی از تشویق شهامت عاطفی او برای هم سنگ شدن با شهامت فیزیکی اش باشد. مسئولیت منشی گری گروه سنی اش هشت پسر و دختر 11 تا 13 ساله را به او سپاردیم. باید آن ها را درباره تمامی برنامه ها و ریزه کاریه هی لازم برای کار گروهی باخبر نگاه می. اشت: چه کسانی ابزار بیاورند، چه کسانی خوراک رسانی کنند، چه کسانی در ماشین هایشان جا داشتند.
هفته بعد در جلسه ای رابرت گزارش کرد: "این سخت ترین کاری بود که تاکنون کرده ام. نمی دانم چرا برایم این همه دشوار بود که با بچه هایی تماس بگیرم که معمولاً با آن ها نمی گردم. اما بخش خنده دارش این بود که زمانی که پای تلفن می آمدند و با هم گفت و گو می کردیم، دیگر بد نبود."


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص47

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


یکی از بزرگسالان با بازگویی سطری از نمایشنامه ای که بچه ها به تازگی اجرا کرده بودند گفت: "هیچ چیز دشوار نیست." این اندیشه ما است که آن را دشوار می کند. جرقه ای از دریافت رابرت در آن نمایشنامه بازی می کرد، و حتی خود او این جمله را می گفت.
او ماه ها منشی باقی ماند و تنها زمانی که دیگر از تلفن کردن نمی ترسید، این مسئولیت را به کس دیگری سپردیم.

ما بزرگ سالان هرگز نمی توانستیم برای مدتی دراز خرسند بمانیم. چیزی که در مرحله ای برای کودکان کارساز بود، برای رشد بعدی آن ها بازدارنده می شد. اغلب از خود می پرسیدیم: محیطی که ما می کوشیدیم، بیافرینیم چه تأثیری روی کودکان داشت؟

یکی از کودکان زندگی خود را در بنیاد و خانه های گوناگون کار این چنین به یاد می آورد:

در دنیای معمولی دیگران چیز هایی به شما یاد می دهند و شما باید درست همان کاری را کنید که به شما آموزش می دهند. در بنیاد تجربه مان آموزگارمان بود. در آن جا همه چیز وارونه می شد در مدرسه تنها نتیجه مهم است و کسی علاقه ای به آن چه تجربه می کردید نداشت. این جا تنها تجربه درونی مهم بود و نتیجه تلاش هایمان پذیرفته می شد، تنها چیزی که مهم بود این بود که ما برای خودمان می کوشیدیم و می آزمودیم.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 48

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


زمانی که دختران و پسران نوجوان را به خانه اصلی برای کار با زرگ سالان می فرستادیم. گزارش های ناسازگاری با خود می آورند. بیش تر شکایت می کردند که بزرگ سالان به آن ها اجازه کار نمی دادند، به آن ها اعتماد نمی کردند تا کاری را که به آن ها واگذار شده بود خودشان پیش ببرند، باور نمی کردند. آن ها این توانایی را داشتند، هر چند که زبردستی های زیادی در نجاری و لوله کشی از کار با ما در سرپناه پاییننی به دست آورده بودند. پسر ها می گفتند: "باید فقط یک گوشه می ایستادیم."
گرسنگی کودکان برای واقعیت بیش تر از خواسته آنان برای سرگرمی بود. برای همین می آمدند. امروزه چه تجربه واقعی برای کودکان وجود دارد؟ آیا کمبودی دارند که نمی توانند به آن آوا بخشند؟ آن ها تنها می دانند که گاه حوصله شان به شدت سر می رود و "کاری وجود ندارد که بکنند." چیز های واقعی اغلب خواهان تلاش و گاه نا آسودگی است. برخی از آن ها این را به شکلی غریزی می دانستند. برای بقيه، تجربه شان از کار به آن ها کمک می کرد تا آن را بفهمند. برای رشد کردن آنان خواهان و نیازمند سختی ها و چیرگی بر آن ها بودند.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 48 و 49

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


زنی به یاد می آورد:

آزادی از فشار انتظارات همواره آسودگی شگرفی به بار می آورد. نمره ای تنبیه ای سرزنشی در کار نبود. در بیش تر سفر ها هنگامی که با سختی ها و ماجرا های زیادی داشتیم آن را می فهمید. پگی قوانین را می شکست که برای ما هیجان انگیز بود اصرار داشت که او را با نام اولش بخوانیم، روی زمین می خوابید. انتظار داشت کودکان ناهار و شام آماده کنند! معمولاً بزرگ سالان خوراک می پختند. او به ما اعتماد داشت.

کودکان اغلب نمی دانستند که این ها تمرین است و مهم هم نبود. چالش های به درد به خور (عملی) را می فهمیدند و به رویشان آغوش می گشودند. نیروی کسانی که با هم کار می کنند، پاسخی از کودکان می گیرد که می تواند بسیار چشمگیر باشد. کودکان زمانی کرکره هایشان را پایین می کشیدند که ما رفتاری معمولی با آن ها داشتیم. اما زمانی که ما دست به تلاش می زدیم خیلی زود آن ها را بالا می کشیدند.
نوجوانان با بزرگ تر شدن به انگاره ها علاقه مند می شدند و لازم بود رابطه شان با ما بر بنیان خرد استوار باشد. زیرا گفت و شنود های انتزاعی بیش تر شدنی می شد. چهارده ساگلی مرحله تازه ای به بار می آورد و توانمندی نقد در کودکان بیدار می شد. اینک می توانستند انگاره ها را کندوکاو کنند، درک خود را بگویند لازم بود ما به این گنجایش تازه احترام بگذاریم.
مادام دو سالزمن به ما می گفت: "آزادی را پیش از آن که مطالبه شود بدهید."


لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 49 و 50

کانال گرجیف
@Gordjief
فصل سوم


چالش ها

"دوست دارید یک بنا بسازید خودتان به تنهایی؟ هر چند دشوار است"، اما آیا می توانید تلاش خودتان را بکنید؟



گورجیف به شاگردانش پیش نهاد می کرد که هر سال زبردستی تازه پیشه یا زبان تازه ای بیاموزند. کوشیدیم این گفته را با کودکان پیاده کنیم. صحافی کتاب، چاپ با پارچه ابریشم (سیک اسکرین)، هم سرایی، رقص های محلی، تعمیر ماشین، گلدوزی، بافتنی، سفال گری، نجاری، عکاسی، موسیقی و تولید فیلم برخی از کار هایی بود که ما با هم آموختیم.
برای بزرگسالانی که در پیشهای استاد نبودند، دست و پنجه نرم کردن خودمان با آن زبردستی تازه، سرمشق لازم بود. هرگاه چیز تازه ای را با هم یاد می گرفتیم هیچ کس امتیازی به دیگری نداشت، مهم نبود چند سال دارد. هر کودکی با هر استعداد و گنجایشی نیاز به فرصت داشت تا موسیقی بسازد، حركات موزون بیاموزد، نقاشی و مجسمه سازی کند بیندیشد و همه گونه ابزار را به کار بگیرد تا هنرمند و پیشه ور درونی را که در هر یک از ما است لمس کند. هنر به احساس ها قالب بیان می بخشد لازم بود.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 51 و 52

کانال گرجیف
@Gordjief
سلام همراهان عزیز

دوستان عزیزم حق اشتراک شهریور ماه کانال (قانون جبران) را در صورت توان مالی واریز کنید

6037 6974 9743 0766
حسین اکبرلو
بانک صادرات

همراهانی که در خارج از کشور هستند جهت راهنمایی برای پرداخت به ایدی ادمین پیام ارسال کنند
@hossein_mysticosm

پیشاپیش از توجه و حمایت شما عزیزان سپاسگزارم 🌹
ادامه ...


در هر چالشی بزرگ سالان در می یافتند که داوری بازتابی نقد تلاش های خودمان و کودکان ما را هم چون سایه دنبال می کرد.
چه گونه می توانستیم تصحیح های خودکاری را کنترل کنیم که در اشاره هایمان سر بر می آوردند و در گفته هایمان رخ می نمودند؟
هنگام رویارویی با چیزی تازه نمی توانم واکنشی آشنا بود. این نگرش ترس ما را از شکست از ابله یا دست و پا چلفتی جلوه کردن می پوشاند. تنها راه دوری کردن از شکست و باخت این است که دست به هیچ کار تازه ای زده نشود. بزرگ سالان و کودکان با هم کرانه های خیالی و به خود تحمیل شده را می گشادیم، امنیت شناخته شده را رها خطر باخت و شکست را به جان می خریدیم. در حالی که قرارداد ها اشتباه را بد و شکست می دانند در کار ما "اشتباهات" جزء طبیعی رشد بود.
با این حال دریافتم که تشویق کودکان برای فراتر رفتن آسان تر از این بود که همین اجازه را به خودم بدهم. بی میلی ژرف از شکست در ما به اندازه کودکان نیرومند بود و پیش از آن که بتوانیم برای آزاد شدن از آن به آن ها کمک کنیم. نخست باید آن را در خودمان می دیدیم.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فرلموش شده کودکان
ص 53

کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...


ژان دوسالزمن به ما می گفت: "هر بار که با کودکان کار می کنید باید رویدادی شود که در سراسر زندگی به یاد آورند." تیم با این انگاره دست و پنجه نرم می کرد.

کسی پرسید: «رویداد چیست؟»
"زمانی که شرایط ویژه می آفرینید کودکان تأثیری از خودشان می گیرند."
دور بعد پرسش ها ناگزیر به این می پرداخت که چه گونه باید کاری را که او گفته بود می کردیم. مادام دو سالزمن از ما خواسته بود که نمونه های خود را بیابیم.
زمانی که مادام دو سالزمن درباره کشاکش ها سخن می گفت، منظورش این بود که مطالبه ای درونی در برابر کودک گذاشته شود که با کار بیرونی هم سنگی داشت و بعد دیگری به آن می بخشید. می توانست دامنه ای از کار کردن دوش به دوش با یک نزدیک و جور کردن آهنگ کار با او باشد یا کار کردن در سکوت برای مدتی معین یا آزمودن چیزی نامأنوس. زمانی دیگر توضیح داد: "رخنه و نفوذ بسیار مهم است؛ این که چه گونه محیط چالش و کشاکش را آماده کنید و سپس آن جا برای خود لحظه حضور داشته باشید. این تلاش ویژه را بکنید تا به طور کامل آن جا باشید، اما چیزی از آن نگویید. اگر این کار را بکنید، کودکان آن چه را که لازم است بی آن که به آن ها گفته شود، تجربه می کنند.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 53 و 54

کانال گرجیف
@Gordjief
2024/09/29 11:22:40
Back to Top
HTML Embed Code: