This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوستت دارم
همانگونه که شب، ماه را
دوستت دارم
همانگونه که صبح، آفتاب را
دوستت دارم
مثل ملاقات پنهانی مادر، از لای در
دوستت دارم
مثل حبس من با تو تا ابد
در یک اتاق دربسته
حتی بی پنجره؛
تنها من و تو!
این چنین دوستت دارم تو را...
همانگونه که شب، ماه را
دوستت دارم
همانگونه که صبح، آفتاب را
دوستت دارم
مثل ملاقات پنهانی مادر، از لای در
دوستت دارم
مثل حبس من با تو تا ابد
در یک اتاق دربسته
حتی بی پنجره؛
تنها من و تو!
این چنین دوستت دارم تو را...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شنیدی میگن
شاید آخرین دوای یه آدم
یه آدم دیگس؟
تُ آخرین دوای منی🫀
بفرس براش
شاید آخرین دوای یه آدم
یه آدم دیگس؟
تُ آخرین دوای منی🫀
بفرس براش
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هدفِ اصلی آن است که در زندگی احساسِ عشق و آرامش و لذت کنی ، پس هر آنچه را که به تو احساسِ عشق و لذت می بخشد، دنبال کن ..
@FeelGood
@FeelGood
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از کسی که دارد میرود
دلگیر نشوید!
او دارد خودش را بازی میکند...!
از آنی دلگیر شوید که
خودش مانده است اما
دلش را خیلی وقت پیش ها
به جای دیگری فرستاده است...
@FeelGood
دلگیر نشوید!
او دارد خودش را بازی میکند...!
از آنی دلگیر شوید که
خودش مانده است اما
دلش را خیلی وقت پیش ها
به جای دیگری فرستاده است...
@FeelGood
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دلم یک خانه ی قدیمی می خواهد ...
یک حال و هوایِ سنتی و اصیل ...
خانه ای با دری فیروزه ای ، حیاطی چند ضلعی و دیوارهایِ کاهگلی ،
با حوضی پر از ماهی هایِ قرمز و گل هایِ شمع دانی ،
پنجره هایِ چوبی و شیشه هایِ رنگ رنگی ...
خانه ای که کلون و هشتی و پنج دری و مطبخ داشته باشد ...
که وقتی دلم گرفت ، به تالارِ آینه اش بروم ،
میانِ آینه کاری های زیبایش بنشینم ... و حالِ دلم خوب شود ...
عصر هایِ تابستان ، تمامِ دلخوشی ام ؛
یک کاسه آبدوغ خیارِ خنک و نانِ خشک باشد ،
و شب هایِ زمستان ، تمامِ دلگرمی ام ؛
یک کرسی آتشیِ جانانه با یک سینی پر از آجیل و خشکبار !
صبح ها با شیطنت و صدایِ گنجشک ها بیدار شوم ،
به حیاطش بروم ،
و از عطرِ خاطره انگیزِ کاهگلش ،
جان بگیرم ...
من از حصارِ آهن و فولاد خسته ام ...
دلم خانه ای می خواهد ؛
که هر غروب ؛
رویِ تختِ قدیمیِ تویِ حیاط ،
روبروی حوض ، کنارِ باغچه ، بنشینم ،
چای بنوشم ،
و شعرهایِ زیبایِ فروغ را با شوقی بی وصف ؛
به روح و جانم ؛
تزریق کنم ...
یک حال و هوایِ سنتی و اصیل ...
خانه ای با دری فیروزه ای ، حیاطی چند ضلعی و دیوارهایِ کاهگلی ،
با حوضی پر از ماهی هایِ قرمز و گل هایِ شمع دانی ،
پنجره هایِ چوبی و شیشه هایِ رنگ رنگی ...
خانه ای که کلون و هشتی و پنج دری و مطبخ داشته باشد ...
که وقتی دلم گرفت ، به تالارِ آینه اش بروم ،
میانِ آینه کاری های زیبایش بنشینم ... و حالِ دلم خوب شود ...
عصر هایِ تابستان ، تمامِ دلخوشی ام ؛
یک کاسه آبدوغ خیارِ خنک و نانِ خشک باشد ،
و شب هایِ زمستان ، تمامِ دلگرمی ام ؛
یک کرسی آتشیِ جانانه با یک سینی پر از آجیل و خشکبار !
صبح ها با شیطنت و صدایِ گنجشک ها بیدار شوم ،
به حیاطش بروم ،
و از عطرِ خاطره انگیزِ کاهگلش ،
جان بگیرم ...
من از حصارِ آهن و فولاد خسته ام ...
دلم خانه ای می خواهد ؛
که هر غروب ؛
رویِ تختِ قدیمیِ تویِ حیاط ،
روبروی حوض ، کنارِ باغچه ، بنشینم ،
چای بنوشم ،
و شعرهایِ زیبایِ فروغ را با شوقی بی وصف ؛
به روح و جانم ؛
تزریق کنم ...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با خاطراتِ زيادى زندگى مىكنيم كه اگر به خودشان بود ، تا حالا هزار بار از خاطرمان رفته بودند ! اما ما نگهشان مىداريم ؛ مُدام مرورشان مىكنيم ، همان يک لحظهى كوچك كه روزى قلبمان را به نفسنفس انداخته ... همان خاطرههاى ناچيزِ دوستداشتنى كه مسكنِ زخمهاى روزمرگىاند !
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ذهنم را آرام کردم و کتابی خواندم و چایی نوشیدم
و آدمی را خوشحال کردم و کودکی را بوسیدم
و پرندهای را سیر کردم و
نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم:
دنیا میتواند خیلی سادهتر و زیباتر
از آن چیزی باشد که ما فکر می کنیم...
و آدمی را خوشحال کردم و کودکی را بوسیدم
و پرندهای را سیر کردم و
نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم:
دنیا میتواند خیلی سادهتر و زیباتر
از آن چیزی باشد که ما فکر می کنیم...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یادت نرود زندگی کنی میان این همه هیاهو...
@
@
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دلمان تنگ میشود برای تمام چیزهایی که داشتیم، چیزهایی که داشتیم و قدرشان را نداشتیم.
حالا این ماییم؛ در عصر فاصلهگذاری میان آدمها، با قلبهایی از همیشه نزدیکتر...
حالا این ماییم که از هم دوریم و به هم نزدیک، که محدودیم و رها، که زخمخوردهایم و قوی... هرچند زیر پوست لبخندهامان، دلمان برای چیزهایی که در دور دستهای جهان جا گذاشتهایم تنگ شده.
حالا این ماییم که امیدواریم به پایانِ روزهای سختی و بازشدن مسیرها به سمت خوشبختی، این ماییم که مستقل بار آمدهایم و از کسی جز خودمان توقعی نداریم! که روی پای خودمان ایستادن، اصلیترین قانون ناگزیر زندگیهامان شده، که آنقدر بحران از سر گذراندهایم که مدیریتش را بلد شدهایم، که دیگر با هیچ بحران و اندوهی غافلگیر نمیشویم! که از یک جایی به بعد، منتظر هیچکس نماندیم و به محض ورود سپاه سختیها، شمشیر بهدست، ایستادیم و بدون سپر جنگیدیم.
تفاوت ما با تمام دنیا همین بود که چشم امیدمان به هیچکس نبود!!!
حالا این ماییم؛ در عصر فاصلهگذاری میان آدمها، با قلبهایی از همیشه نزدیکتر...
حالا این ماییم که از هم دوریم و به هم نزدیک، که محدودیم و رها، که زخمخوردهایم و قوی... هرچند زیر پوست لبخندهامان، دلمان برای چیزهایی که در دور دستهای جهان جا گذاشتهایم تنگ شده.
حالا این ماییم که امیدواریم به پایانِ روزهای سختی و بازشدن مسیرها به سمت خوشبختی، این ماییم که مستقل بار آمدهایم و از کسی جز خودمان توقعی نداریم! که روی پای خودمان ایستادن، اصلیترین قانون ناگزیر زندگیهامان شده، که آنقدر بحران از سر گذراندهایم که مدیریتش را بلد شدهایم، که دیگر با هیچ بحران و اندوهی غافلگیر نمیشویم! که از یک جایی به بعد، منتظر هیچکس نماندیم و به محض ورود سپاه سختیها، شمشیر بهدست، ایستادیم و بدون سپر جنگیدیم.
تفاوت ما با تمام دنیا همین بود که چشم امیدمان به هیچکس نبود!!!