Telegram Web Link
تقدیم به شما عزیزان 🌺🌸☺️👌🏻

#طنز
#داستان_زیبا

فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همة زندانيان را مي‌دزديد و مي‌خورد. زندانيان از او مي‌ترسيدند و رنج مي‌بردند, غذاي خود را پنهاني مي‌خوردند. روزي آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضي بگو, اين مرد خيلي ما را آزار مي‌د‌هد. غذاي 10 نفر را مي‌خورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نمي‌شود. همه از او مي‌ترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد. قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي, برو به خانه‌ات.
زنداني گفت: اي قاضي, من كس و كاري ندارم, فقيرم, زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگي مي‌ميرم.
قاضي گفت: چه شاهد و دليلي داري؟
مرد گفت: همة مردم مي‌دانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است.
قاضي گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نمي‌پذيرد...
آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند, مردم هيزم فروش از صبح تا شب, فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد مي‌زد: «اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد, او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد, او دزد و پرخور و بي‌كس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.»
شبانگاه, هيزم فروش, زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كراية شترم را بده, من از صبح براي تو كار مي‌كنم. زنداني خنديد و گفت: تو نمي‌داني از صبح تا حالا چه مي‌گويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر مي‌دانند كه من فقيرم و تو نمي‌داني؟ دانش تو, عاريه است.
نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل مي‌زند. بسياري از دانشمندان يكسره از حقايق سخن مي‌گويند ولي خود نمي‌دانند مثل همين مرد هيزم فروش.


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM


🌼🍃«دنیا محل آزمایش است و خواسته‌های نفس و شهوات، مهم‌ترین عامل شکست در این آزمایش هستند»

🌼🍃سخنان زیبای دکتر مصطفی حسنی حفظه الله


نشر صــღـــدقه جاریـــه

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت سی ویک وسی ودو
📝گلبهار
منم سبد سبزی رو بردم آشپزخونه و به آشپز باشی دادم ،و همونجا تو مطبخ کنار دستشون مشغول شدم ،مدام سالار جلو نظرم بود و گرما و نرمی دستش رو که روی دستم حس کرده بودم به خاطر میاوردم ،شام رو ردیف کردیم و به خاطر اومدنه سالار چند مدل غذای دیگه هم درست کردیم و اون شب عمه،مفصل از برادر زاده ی محبوبش پذیرایی کرد ،آخر شب سالار رفت و منم رفتم پیشه عمه دوست داشتم بخوابم که زود صبح بشه ،شبش با عمه خداحافظی کردم که صبح زود مزاحمش نشم و از همونجا برم ،اون شب گذشت و من صبح زود بقچه ی لباسام رو بستم و سوغاتی هایی که خریده بودم رو توی ساک گذاشتم و هوا هنوز روشن نشده بود که خودم رو به دروازه ی اصلیه درب عمارت رسوندم ،چند نفری که مثل من نفراته اولی بودن که مرخصی میرفتن جلوی در وایستاده بودن ،تا گاریچی اونا رو تا یه مقصدی برسونه ،منم کنارشون وایستادم بالاخره گاریچی اومد و همه مون سوار شدیم و رفتیم سمته خونه هامون دل تو دلم نبود چند ماه بود خانواده م رو ندیده بودم و کلی برای دیدنشون اشتیاق داشتم از بلندی که اومدیم پایین سر پیچ پیاده شدم و مسیر رو تا خونه پیاده رفتم بوی خوش عید تو روستا پیچیده بود ،بوی زندگی ،بوی تازگی و طراوت ،بوی نون تازه که هر کس تو خونه ش مشغول پختن بود و عطر بهار روح آدم رو زنده میکرد ،انگار تو اون قصر بزرگ و عمارت بویی از این همه لذت و خوشی نبود ،انگار بهار ،عید و خوشی و عطر زندگی خارج از اون دیوارهای بلند و اون همه زرق و برق و برو. بیابود ،بالاخره رسیدم جلوی در خونه ،در که نداشتیم ،بابا جلوی خونه رو از ورودی تا ایوون تمیز و مرتب کرده بود و سنگ و ماسه ریخته بود که برف باعث سر خوردنه مهمون ها نشه ،دو طرف ایوون پر بود از گل های شمعدانی که تازه گل داده بود و با رنگ قرمز و نارنجی حیاط خونه رو صفایی داده بود که روح از تن میبرد بوی چای تازه دم و صدای قل سماور منو سمته آشپزخونه کشوند مامان در حاله ریختنه چای توی استکان های کمر باریک بود ،کفش های جفت شده نشون از مهمون هایی میداد که شب گذشته اونجا خوابیده بودن و بر اساس عادت همیشگی صبح زود بیدار شدن و چای خوش عطر و بوی تازه دم رو میخوردندو روزشون خیلی زود شروع میشد صدای استکان هایی که مامان پر میکرد از چایی و کنار هم تو سینی می‌چید نمیزاشت صدای پای منو بشنوه با دیدنه مامان چشام اشکی شد صداش کردم مامان جان عیدت مبارک مامان با شنیدنه صدای من صورتش رو برگردوند و با ذوق نگاهی بهم کرد و گفت ای جانه مادر قربونت برم تو اینجا چه می‌کنی آخ که چشام روشن شد دویدم سمتش و بغلش کردم و هر دو تایی یه دله سیر گریه کردیم مامان سینیه چای رو برداشت و در حالی که منو نگاه میکرد گفت برو تو دخترم برو ،عمه ثریا و ننه اینا اینجان بیدارن الان تو رو ببینن چقدر ذوق میکنن ،در رو باز کردم و رفتم داخل مامان پشته سرم اومد ،عمه با صدای ناله ی در چوبی سرش رو بلند کرد و با دیدنه من گفت واااای گلبهار تو اینجا چه کارمیکنی بعد با خوشحالی از جایش بلند شد و سمتم دوید و گفت عمه قریونت بره ،با صدای عمه و خوشحالیش بچه ها هم بیدار شدن و همگی ذوق زده از دیدنه من شادی میکردن،بابا بعد از چند دقیقه با چندتا نون داغ اومد تو خونه منو که دید گفت واای خدایا شکرت ،امروز داشتم نون از تنور درمیاوردم از خدا خواستم. دخترم رو بهم برگردونه حرف بابا اشکام رو سرازیر کرد تو بغله بابا هم یه دله سیر از دوری و دلتنگیه این چند وقت گریه کردم و بابا هی سرم رو می‌بوسید اون روز صبح صبحانه ای که دور هم خوردیم گویا غذایی بهشتی بود که از آسمون رسیده بود بعد از صبحانه سوغاتی ها و عیدی های همه رو یکی یکی بهشون دادم مامان کلی از پارچه و روسری که براش خریده بودم خوشش اومده بود ،اینقدر سوغاتی زیاد بود که به عمه و ننه هم رسید بچه ها لباس هاشون رو همون موقع پوشیدن و با ذوق میرقصیدن ،علی الخصوص وقتی کفشهای نو و رنگیه خوشگل رو پاشون کردن ،بابا گفت اونجا بهت سخت میگذره گلبهار ؟خیلی کار می‌کنی ؟خسته میشی ؟مامان میپرسید غذا میخوری اونجا ؟گشنه نمی‌مونی ؟با خنده براشون از عمارت و کار و خونه ی عمه کلثوم تعریف کردم و اینجوری کمی خیالشون روراحت کردم ،زندگی کنار خانواده م اگرچه سخت بود و فقیرانه بود اما لذتی داشت که هیچ جای دیگه چشیدنی نبود مامان صندوقچه ی کوچیکی رو نشونم داد که توش چند تا النگو و گوشواره بود با خنده گفت اینا رو با پولایی که فرستادی برات خریدم واست نگه میدارم عروس بشی جهاز بگیریم برات گفتم مامان جان من پول می‌فرستم که شما خرج کنید
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#قسمت هفتم

سرگذشت ازدواج از سر ناچاری... 💍
....... بدون اینکه حرفی بزنم خیلی اروم و مثلا یواشکی رفتم داخل اتاقم تا ازم چیزی نپرسند مامان که به همت میلاد در جریان بحثمون بود اما نه اصل ماجرا ،، اومد اتاقم و :گفت چی شده زهرا؟؟؟؟ چرا گریه میکنی؟؟؟
گفتم هیچی!!! الان حالم خوب نیست .... بعدا میگم......
بعد با بغض پریدم بغل مامان و زار زدم......
مامان که فکر میکرد فقط بخاطر یه بحث کوچیک با میلاد دارم گریه میکنم :گفت دختر!مگه چی شده که سخت میگیری؟؟؟ این بحثها تو زندگی زناشویی خیلی پیش میاد نباید بخاطر یه بحث خونه و زندگیتو ول کنی و بیای............
یه کم که تو بغل مامان گریه کردم اروم شدم...... مامان که دید حالم بهتره بلند شد و از اتاق رفت بیرون و زنگ زد به میلاد و گفت بیا دنبال زهرا .... الان حالش خوبه..... میلاد :گفت باشه الان میام...... من اون موقع نمیدونستم میلاد چی به مامان اینا گفته که اینقدر خونسرد بودند.
نیم ساعت نشد که میلاد اومد خونه ی بابا و مستقیم وارد اتاقم شد و اروم گفت: پاشو بریم ... بعدا میگم که چی به مامانت گفتم فقط الان چیزی رو سه نکن ،باشه زهرا؟ اگه حرفی بزنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
با این تهدید ترسیدم و حرفی نزدم .... از طرفی بابا گفت: پاشو برو دخترم.... شوهرت اومده دنبالت برو واز این به بعد سر هر موضوع کوچیکی قهر نکن........ اصلا دوست نداشتم اون قیافه ی زشت میلاد رو ببینم.البته به خاطر کارش از نظرم زشت بود نه چهره ..... به هر حال با هر زور و اصراری بود با میلاد برگشتم خونه.......
تو ماشین اصلا حرفی نزدم تا رسیدیم خونه زود رفتم یه اتاق دیگه و روی زمین رختخواب پهن کردم و خوابیدم..... میلاد چند بار اومد پیشم و ازم معذرت خواهی کرد و برام توضیح داد که اونطوری که فکر
میکنی نیست......
برای من مهم نبود چون خیلی زیر آبی میرفت .. همینکه قبل از من به خانواده ام خبر داده و خودشو تبرئه کرده بود یعنی زیر ابی.......
هر چی فکر میکردم به این نتیجه میرسیدم که زندگی با میلاد مخصوصا با وجود باباش جز دردسر هیچی
برای من نیست ولی اصلا جرأت نداشتم حرفی از طلاق بزنم چون خانواده و کلا فامیلای ما معتقد بودند دختر با لباس سفید میره خونه شوهر و با کفن سفید از خونه اش بیرون میاد...
چند روز فکرم درگیر بود و دنبال راه حل بودم که در اخر با خودم گفتم اصلا میرم همه چی رو به خانواده ی میلاد تعریف میکنم......
بعد از این تصمیم منتظر شدم فرداش حتما برم اونجا و بهشون کارای پسرشونو بگم.....
فردا صبح میلاد بعد از صبحونه رفت سرکار و من هم کارای خونه رو انجام دادم و رفتم اتاق تا حاضر بشم که زنگ خونه زده شد........
از ایفون نگاه کردم و دیدم پدرشوهرمه...... بار اولش نبود که صبحها و سرزده میومد.... انگار همش دنبال مچگیری از من بود گفتم که اصلا به دخترا اعتماد
نداشت ..ایفون رو زدم و اومد داخل ....... درسته از میلاد و باباش متنفر بودم ولی چون مهمون بود رفتم براش میوه و چایی آوردم و ازش پذیرایی .کردم ...... بعد با فاصله نشستم......
پدرشوهرم یه کم از اینور و اونور حرف زد و بعد گفت: چیزی شده؟؟ بنظر ناراحت میای........
:گفتم چیزی نیست .... خوبم!!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت هشتم
سرگذشت ازدواج از سر ناچاری... 💍

پدرشوهرم خودشو بهم نزدیکتر کرد و گفت هر مشکلی هست به من بگو.......
ناخوداگاه اشک تو چشمهام جمع شد ولی باز :گفتم طوری نیست......
پدرشوهرم اومد بغلم کرد و دستمو بوسید و گفت:هرمشکلی داشتی کافیه فقط به خودم بگی........... سعی کردم از بغلش بیام بیرون اما محکمتر بغلم کرد. یه لحظه ترسیدم و تقلا کردم تا خودمو نجات بدم ولی پدرشوهرم مرد بود و قویتر
در همون حال که من التماس میکردم تا ولم کنه شروع به عشق,بازی زورکی کرد و در اخر خیلی وحشیانه بهم نزدیک شد و با نفرت گفت :با دخترا فقط باید اینکارو کرد..... به پدر شوهرم گفتم ولم کن...
خندید و گفت نترس من که کاریت ندارم. ولی دستمو کشید و خوابوند روی مبل(سانسور).... پدرشوهرم وقتی کارش تموم شد :گفت با دختر جماعت فقط باید اینکار رو کرد....... از ضعیف بودنشون
متنفرم....... الان که یاد اون روز میفتم حالم ازش بهم میخوره... ضعیف بودم چرا بهم ظلم کردی؟؟؟ چرا آزارم دادی؟؟؟

ضعیف بودم چرا تن لش مثلا قويتو انداختی روم و هم جسمی و هم روانی له ام کردی...؟؟؟؟؟ پدرشوهرم بعد از اینکه خودشو جمع و جور کرد کلی تهدیدم کرد و رفت.....مونده بودم چیکار کنم و به کی بگم؟؟؟؟؟.... خیلی حالم بد بود اون از شوهرم و اینم از پدرش............... مغزم اصلا کار نمیکرد..... خدایا به کی بگم تا باورش بشه.... بلند شدم یه مشت قرص برداشتم و خوردم و دراز کشیدم تا اروم اروم بمیرم
بعد از خوردن قرصها حالت تهوع امونمو بریده بود و حالم خیلی بد بود .... سرم گیج میرفت و چشمهام سیاهی میرفت....
اون لحظه تمام صحنه ها جلوی چشمم بود و مثل فیلم رژه میرفت.... اخرین حرف پدرشوهرم مثل پتک به مغزم کوبیده میشد که دختر جماعت حقش فقط
همینه.
حال اون روز منو هیچ کسی نمیتونه درک کنه...... البته امیدوارم برای هیچ کسی پیش نیاد که بخواد درک کنه.بالاخره چشمهام سنگین شد و خوابیدم...... دیگه چیزی یادم نمیاد...........

وقتی چشمهامو باز کردم تو بیمارستان بودم و مامان بالای سرم بود و گریه میکرد.........
بابا تا دید به هوش اومدم گفت چرا اینکار رو کردی؟؟؟؟ چرا با آبروی من بازی میکنی؟؟؟ مگه کی چی گفته بهت؟؟؟
چشمامو چرخوندم و دیدم میلاد یه گوشه ساکت ایستاده و بهم خیره شده.......
اونجا هر کسی هر چی پرسیده هیچی نگفتم ...... با خودم گفتم صبر کنم تا با میلاد تنها بشم بعد آبروی اون باباشو میبرم..از بیمارستان مرخص شدم....... مامان و بابا خواستند منو ببرند خونشون که قبول نکردم چون میخواستم با میلاد تنها بشم و همه چی رو تعریف کنم.
مامان :گفت پس من باهات میام تا یه کم ازت مراقبت کنم ......

ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹#بخوانید

داشتم به میهمانم می‌گفتم اگر راحت‌تر است رویه نایلونی روی مبل‌های سفید را بردارم؛ البته اراده کرده بودم قبل از رسیدنشان بردارم.

او تعارف کرد و گفت:
راحت است.

من اما گرمم شد و برداشتم. بعد یک دفعه حس کردم چقدر راحت‌تر است!

سه سالی می‌شد آن‌ها را خریدم اما هیچ لک و ضربه‌ای تاکنون بر آن‌ها نیفتاده. اگرچه بیشتر اوقات به‌دلیل ماندن همین روپوش نایلونی بر رویشان از لذت راحتی‌شان محروم مانده‌ام.

بعد یاد همه روکش‌های زندگی خودم و اطرافیانم افتادم؛ روکش روی موبایل‌ها، شیشه‌ها، صندلی‌های ماشین، کنترل‌های تلویزیون، لباس‌های کمد و...

همه این روکش‌ها دال بر دو نکته است؛ یا بر نالایقی خود باور داریم، یا اینکه قرار است چنین چیزهای بی‌ارزشی را به ارث بگذاریم.

در روابطمان نیز هر روز انواع روکش‌ها را بر رفتارمان می‌گذاریم؛ روکش می‌گذاریم تا فلانی نفهمد عصبانی هستیم، تا فلانی نفهمد چقدر خوشحالیم، تا فلانی نفهمد چقدر شکست خورده‌ایم.

نقاب‌ها و روکش‌ها را استفاده می‌کنیم برای اینکه اعتقاد داریم این‌گونه شخصیت اجتماعی ما برای یک روز مبادا بهتر است.

کدام روز مبادا؟!
زندگی همین امروز است.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊


📚
#زیبا_و_خواندنی

حمید داودآبادی در یکی از یادداشتهای خود با ذکر خاطره ای در مورد پروفسور سمیعی ، نوشت:

رضا از بچه محل های قدیمی ما، سال ۶۷ اواخر جنگ، درحالی که خدمت سربازی را در ارتش جمهوری اسلامی ایران می گذراند، چشمانش مورد اصابت ترکش قرار گرفتند و نابینا شد. ده بیست سالی است که ازدواج کرده. خدا همسر و فرزندش رو براش نگه داره.

چون می دونم شاکی میشه، اسم و رسمش رو نمی نویسم. حوصله قاط زدنش رو ندارم.
پنج شیش سال پیش، خانمش دچار درد و مشکل عجیبی شد.

وقتی به بیمارستان مراجعه کرد، جواب معاینات و آزمایش پزشکان خیلی بد بود. یک تومور بدخیم در سر همسر رضا جا خوش کرده بود. موقعیت اون قدر وخیم بود که ظاهرا از دکترهای ایرانی کاری برنمی اومد.

به پیشنهاد یکی از دکترها، مدارک رو برای پروفسور “مجید سمیعی” که خارج از ایران بود، ایمیل کردند. در کنار مدارک پزشکی، آقای دکتر توضیحی هم از وضعیت خانوادگی بیمار و این که شوهر وی جانباز نابیناست، نوشت.

پروفسور سمیعی که ظاهر در طول سال فقط چند روزی به ایران می آید و به لطف خدا و همت والایش، کولاک می کند و بیماران بسیاری را درمان می کند، پذیرفت که همسر رضا را عمل کند.

مدتی بعد، پروفسور سمیعی به تهران آمد و همسر رضا را خدمت ایشان بردند. پس از معاینات اولیه، برای عمل و برداشتن تومور وقت تعیین کرد.

آن طور که می گفتند، احتمال داشت عمل موفق نباشد و همسر آقا رضا … روز عمل، رضا که تحمل چنین مسئله ای نداشت، همراه خانمش به بیمارستان نرفت. کادر پزشکی و اتاق عمل آماده شدند. بیمار را که به اتاق عمل آوردند، پروفسور سمیعی مکثی کرد.

از کادر پزشکی سراغ همسر بیمار یعنی آقا رضا را گرفت که به ایشان توضیح دادند به دلیل اینکه احتمال خطر برای همسرش هست، تحمل نداشته و نیامده است.

پروفسور سمیعی، در اقدامی عجیب گفت:
“تا همسر ایشان نیاید، من عمل را شروع نمی کنم.”
بالاجبار با رضا تماس گرفتند که با آژانس خودش را به بیمارستان رساند.

وقتی رضا وارد بیمارستان شد، پروفسور سمیعی جلو رفت و پس از روبوسی با او گفت:
“من فقط خواستم تو را ببینم تا بهت بگم “کاری که تو و امثال تو برای کشور انجام دادید، از کارهای من خیلی باارزش تر و بزرگتره.”

و همسر رضا را بدون اخذ ریالی، عمل کرد که به لطف خدا و معجزه علم و عمل پروفسور سمیعی، خوب شد و همچنان در کنار خانواده خوش می گذراند
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃

*تلنگری بسیار آموزنده*
“حتما بخوانید


سالها قبل در شهری کار می کردم که از شهر زادگاهم فاصله داشت و هیچ قوم و خویشی در آن نداشتم.
تقریبا بیشتر همکارانم وضعیت من را داشتند.
برای اینکه در روزهای کوتاه پاییز و زمستان که هیچ وسیله سرگرمی نداشتیم حوصله امان سر نرود و تمدد اعصابی بکنیم، قرار گذاشتیم هفته ای یکبار به صرف عصرانه در منزل یک نفر دور هم‌ جمع شویم.
این برنامه عصرانه یک قانون داشت و آن این بود که یک عصرانه بسیار ساده با یک نوع میوه و چای.
و هر کسی از این قانون پیروی نمی کرد جریمه میشد. جریمه اش هم این بود که دو نوبت پشت سرهم از حضور در مهمانی محروم میشد.
دور همی ها عالی بود. می‌گفتیم و می خندیدیم. آنقدر بهمان خوش می گذشت که گذشت زمان را احساس نمی کردیم.
تا اینکه روزی رسید که قانون شکسته شد، در خانه یکی از همکاران، کنار سینی چای، یک ظرف بزرگ شیرینی تر خود نمایی کرد. البته میزبان گفت که دیشب مهمان داشته و آنها برایش آورده اند و خودش تهیه نکرده است، اما طعم شیرینی تر بدجوری زیر دندانمان رفت، خصوصا اینکه در ظرف زیبا و مخصوصی چیده شده بود.
دورهمی بعدی که شد، شیرینی بیشتری در یک ظرف زیباتر همراه یک ظرف آجیل در خانه همکار دیگر سرو شد. قانونی را که خودمان وضع کرده بودیم را شکستیم.
کم کم تعداد خوراکیها در ظرفهای شکیل بیشتر و بیشتر شد.
بعد عصرانه جای خود را به ناهار داد و ناهارهای ساده به تدریج با انواع سالاد و دسر و چندین نوع خورشت و کباب مزین شد.
هر چقدر غذاها متنوع تر شد، رفت و آمدها سخت تر شد، هرکس میخواست روی دست نفر قبلی بلند شود و دست پخت و سلیقه اش را به رخ همه بکشد.
و این آغاز شروع چشم و هم‌چشمی ها شد، دیگر به غذا بسنده نکردیم و رفتیم سراغ وسایل خانه،..



اما بعد از مدتی تغییر دکوراسیون هم راضی‌مان نکرد و شروع کردیم به بزرگ تر کردن خانه ها، خانه هایی بزرگ با وسایل لوکس.دور همی های هفتگی جای خودش را به دیدارهای چند ماهه یک بار داده بود، آنقدر سرگرم‌ شیک کردن خانه هایمان شدیم که گذر عمر را متوجه نشدیم، زمانی به خودمان آمدیم که کمی دیر شده بود.

این را زمانی فهمیدیم که خانه هایمان بزرگ و شیک بود، اما خالی از مهمان. همه ما در خانه هایی بزرگ با لوازم و اسباب و اثاثیه ای لوکس و شیک تنهای تنها صبح را به شب می رساندیم .
دیگر روابط مان در حد تماس های تلفنی و حضور در تلگرام و واتساپ شد.


اما برای از بین بردن این فاصله ها باید فکری می کردیم.
یک نفر یک جا می‌بایست کاری می کرد .
با خودم‌ گفتم‌ چرا آن یک نفر من نباشم.
پس دست به کار شدم.
یک روز همه را به یک رستوران دعوت کردم، اما یکی کار داشت، آن یکی وقت دکتر داشت، دیگری با دو نفر قهر بود و نمی خواست با آنها روبرو شود و خلاصه هر کس برای نیامدن بهانه ای تراشید.خیلی دلخور شدم.
ولی نباید نا امید می شدم، چند هفته ای که گذشت به یکی از همکاران زنگ زدم و گفتم بیمار شده ام و در فلان بیمارستان بستری هستم.
ساعتی نگذشت که سیل تماس ها و پیام ها روانه شد. من هم با حال زار گفتم دلم می خواهد همه شما را با هم ببینم، گفتم شاید فرصت دیگری نباشد.
بعد هم زدم زیر گریه .‌‌..
سپس ساعتی را تعیین کردم تا همگی در زمان مقرر آنجا باشند. درست روبروی بیمارستانی که نام برده بودم یک پارک بزرگ بود. نقشه ام کار خودش را کرد و حسابی کلکم گرفت.


روز موعود که رسید ...
یک آش رشته جانانه درست کردم، یک فلاسک بزرگ چای و یک زیر انداز، این همه چیزی بود که همراه خودم برده بودم .

همه سر ساعت آمدند برای عیادت از بیمار ی که من باشم .اما من همه را سوپرایز کردم ...صورت های مهربان همکارانم که بعضی از خوشحالی گریه می کردند دیدنی بود. حالا عیادت از یک بیمار در محیط بیمارستان تبدیل شده بود به یک دور همی صمیمانه در یک پارک با صفا.
حال و هوای همان سال های قبل به همه ما دست داده بود، مثل آن زمان از هر دری گفتیم و شنیدیم و خندیدیم .
الان مدت هاست که این برنامه دور همی را داریم، هر هفته همان پارک همان ساعت.

(خانه ها و وسایل قیمتی اش را هم گذاشتیم به حال خودشان باشند و اصلا اجازه نمی دهیم وارد دور همی هایمان شوند.)
البته چند وقت یکبار چند نفری به جمع مان اضافه می‌شود. آن قدر لحظات خوبی را در کنار هم داریم که هرگز راضی به از دست دادنش نیستیم. زندگی و لحظه لحظه اش را غنیمت می دانیم و از کنار هم بودن ها لذت می بریم.قدر خانواده، نزدیکان، عزیزان و دوستان خود را بدانیم و از هر لحظه بودن در کنار آنها لذت ببریم.

💢*پی نوشت*💢

*رفیق درمانی یا یارتراپی با یاران قدیمی، یك روش درمانیست به اسم *رفیق تراپی!*
 *توی اوج خستگی و دلتنگی هم كه اگر باشی، فقط کافیه بنشینی کنارش، هنوز حرف نزده همه خستگی تان می پره*!
*ممکنه طول بکشه با کسی صمیمی بشی
*حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
💖
💟استراحت کوتاه مادرانه

”زنی شاغل بودن ممکن است بسیار دشوار باشد، ولی زن شاغل بچه‌دار بودن خیلی خیلی سخت‌تر است.
مادری سه پسر بچه شیطون بازیگوش داشت.
در یکی از شب‌های تابستان این سه پسر بچه شیطون پس از این که شام‌شان را خوردند،درحیاط خلوت خانه مشغول بازی «دزد و پلیس» شدند.
یکی از پسرها وانمود کرد که گلوله‌ای به سمت مادرش شلیک می‌کند و فریاد زد: بنگ بنگ تو مُردی.
مادر به زمین افتاد و چند دقیقه‌ای به همان حالت ماند و بلند نشد.

یکی از همسایگان که شاهد بازی بود.
وقتی دید که مادر تکان نمی‌خورد، نگران شد که مبادا وی هنگام افتادن آسیب دیده باشد و به همین جهت به سمت او دوید.
وقتی همسایه نزدیک شد که مادر را از نزدیک نگاه کند، مادر لای یک چشمش را باز کرد و آهسته گفت:
«هیس، هیس تکانم نده، این تنها فرصتی است که می‌توانم استراحت کنم!»“
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺


#پسر_عموی_بد_ذات_7 (سرگذشت سارا و سعید)

👒قسمت هفتم

چشامو بستم تو یه حرکت تیغ و کشیدم،اوف سوختم ولی جیگرم بدتر و بیشتر سوخت از ظلمی که بهم شده بود!!خونم فواره از از تو رگ بریده شدم.دلم برای خودم سوخت برای محمد که ته دلم دوسش داشتم،چرا اینجوری شد من مقصر بودم...دیگه چیزی یادم نمیاد، فشارم افتاد و چشمام سیاهی رفت.کف حموم پر از خون شده بود،خداروشکر داشتم میمردم و ذره ذره جونم میریخت تو چاه حموم،. از هوش رفتم...
دو روز بعد چشمام نیمه باز شد همه جا سفید بود، مرده بودم چه خوب..ولی نه!!! صدای پچ پچ آدما میومد.اوف چه بد شانسی 😤انگار حتی تو مردنم شانس نداشتم دستم درد میکرد پانسمانش کرده بودن، یکم بعد مادرم اومد بالا سرم خوشحال و گریون که من چشمامو باز کردم.ازش متنفر بودم
بابام پشت سرش اومد اونم بغض داشت،
دلم نمیخواست هیچکدومشون ببینم چرا وقتی داد میزدم و کمک میخواستم نجاتم ندادن.از گوشه چشمام اشک میریخت،مامانم همش سوال میکرد حالت خوبه چطوری یه چیزی بگو، ولی من دیگه جون حرف زدن نداشتم دیگه حرفی نداشتم بزنم سکوت کردم تا ابد...فرداش مرخص شدمو رفتم خونه، دکتر گفت حسابی باید تقویت بشم چون خون زیادی ازم رفته بود..ولی نمیدونستن من نمیخوام زنده بمونم.روری صد بار ازم میپرسیدن چرا خودکشی کردم ولی من پر از سکوت بودم، دیگه حرفی نداشتم بزنم.منتظر موقعیت بودم تا ایندفعه کارمو یکسره کنم. مامانو بابام همش سعی میکردن قانعم کنن برم مدرسه، دوستام میومدن باهام حرف میزدن ولی من انگار نه انگار.دلم مرده بود، هیچ حسی نداشتم! یه شب بابام به مامانم گفت امشب سعید با زنش میان عیادت سارا.بلند شدم با ترس دوییدم تو اتاق و درو قفل کردم،مامانم هر چقدر در زد باز نکردم و اصلا نفهمیدن من چمه! اونشب وقتی در باز شد و صدای سعید رو شنیدم از ترس رفته بودم گوشه تختم مچاله شده بودم زیر پتو.دست خودم نبود خیلی ازش میترسیدم.مامانم اومد در زد بابام گفت بیا بیرون مهمون داریم عمو سعید و زنشه! ......

زشته دختر بیا یه سلام کن برو.ولی من از ترس دستام میلرزید و اشکام صورتمو خیس کرده بود،حتی صدامم در نمیومد دقیق مثل اون روز نحس که نمیدونم چرا صدام تو گلوم خفه میشد..! خداروشکر رفتن ولی موقع رفتن سعید گفت عیب نداره سری بعد میایم انشالله بهتر میشه، بازم میخواست بیاد، بازم بهم دست بزنه 😩🥺🥶از بس غذا نمیخورم همه ی لباسام گشاد شده بود، حتی میلمم نمیکشید یه لقمه بردارم، خیلی وقتا از گرسنگی ضعف میکردم ولی نمیتونستم، میگفتم حقته بمیری بدبخت.داشتم خودم خودمو تنبیه میکردم بخاطر گناه نکرده! حموم نمیتونستم برم، دستم که به بدنم میخورد چندشم میشد، گاهی با لیف انقد تنمو میسابیدم که نجاستش بره، هر بار که لذت میبرد... 🥺نمیتونم با کلمات حس هامو دقیق بگم حتی، انگار تو برزخ بودم! مامانم منو برد پیش روانشناس ولی من چیزی نگفتم 😔 قلبم پاره پاره شده بود.یبار دیگه تو فکر خودکشی بودم،هر جور شده باید خودمو خلاص میکردم اینبار جوری که به بیمارستان نکشم..ولی چطوری!!یه شب تا صبح نخوابیدم همش تو فکر کشتن خودم بودم،من باید میمردم تا پاک بشه این بی آبرویی.اما چطوری..؟ ☹️به هزار تا راه فکر کردم ولی کی، وقتی مامانم خونه نیس آره چون بیرون که نمیرفتم تو خونه هم همش منو میپاییدن!باید صبر میکردم بره بیرون تا خودمو از پشت بوم پرت کنم و راحت شم.

مثله دیوونه ها چشمم به مادرم بود، برادر کوچیکم هر کاری میکرد و آبجی و آبجی میکرد جوابشو نمیدادم حوصله هیچکس و نداشتم،یه روز دو روز مامانم بیرون نمیرفت، اعصابم بهم ریخته بود تا اینکه مادربزرگم زنگ زدو گفت سارا رو بیارین پیش من، خودم خوبش میکنم.بابام قبول نکرد،مامانم تلفنی بهش میگفت اگه بلایی سر خودش بیاره چی شوهرم منو میکشه ولی ننه گلی ضمانت میکرد که مراقبمه!انقد اصرار کرد که بابام راضی شد،بهم گفت میری خونه گلی ننه سرمو تکون دادم😔منو بردن خونه مامان بزرگم.وقتی دیدمش بغلش کردمو یساعت گریه کردم اونم پا به پام گریه میکرد..انگار که پدر و مادرم مرده باشن همچین زار میزدم که وقتی حالمو دید هرچی از دهنش درومد به مامان و بابام گفت که شما چطور نمیدونین چی شده سارا چرا باید خودشو بکشه و به این روز بیفته هان!اشکام خشک شده بودن نفهمیدم کی خوابم برد تو اتاق ننه انگار امن ترین جای جهان بودم.اولین بار کابوس ندیدم،دیگه سعیدو ندیدم که داشت....
دو سه روز بعد اونا برگشتن و من موندم تنها حالا عیادت فامیل های توی زنجان شروع شد ولی ننه حرفی نمیزد که من چمه و کاری به کارم نداشت نمیزاشت حتی ازم چیزی بپرسن میگفت بچم مریضه اذیتش نکنین!..برخلاف مادرم که اصرار داشت با همه حرف بزنم.

👒#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺


#پسر_عموی_بد_ذات_8 (سرگذشت سارا و سعید)

👒قسمت هشتم

ننه بهم گفت: هر وقت دوس داشتی باهام حرف بزن نازنینم...ماه محرم رسیده بود، ننه گلی همیشه میرفت هیئت ولی بخاطر من میموند خونه و با تلویزیون عزاداری میکرد.8 روز از محرم گذشته بود، ننه گفت پاشک شال سرت کن مهمون داریم،بی تفاوت شالمو سر کردمو موهای نامرتبمو که گاهی ننه شونه میکرد رو انداختم سرم.در باز شدو محمد با لباس سپاهیش وارد شد،نمیدونم چرا بغض کردم🥺اومد نزدیکمو سلام کرد سرمو تکون دادم که نشست،محمد هیچوقت مستقیم نگام نمیکرد ولی غمگین زل زده بود بهم.ننه گلی رفت چای بیاره.پرسید سارا خانم شمایی واقعا نشناختمت چه به روزت اومده؟این حرفو که زد بغضم ترکید بلند بلند گریه میکردم، گلی ننه بدو اومد گفت چی شد؟! بنده خدا منو با اون حال دید خیلی ترسید،
اومد بغلم کردو اونم گریه اش گرفت.محمدم داشت گریه میکرد،با مهربونی همش میگفت چی شده هان بگو من خودم درستش میکنم.بگو تو رو خدا..حرف بزن سارا....ننه بهش گفت محمد برو بعدا حرف میزنیم، محمد سرشو تکون داد و رفت.انقد گریه کردمو خودمو زدم که چشمام سیاهی رفت و بی حال شدم.ننه بعدا برام گفت انقد وحشت کرده بود پیرزن داد میزد و کمک میخواست،محمد که تو حیاط نشسته بود اومده بود چادر گلی ننه رو انداخته بود روی بدنمو برداشته بود گذاشته بود تو ماشینش بردنم درمانگاه نزدیک خونه. سرم زدن که فشارم اومد سر جاش و بهتر شدم، با پای خودم برگشتم خونه محمد انقد نگاهش مظلوم شده بود که نگو.تو خونه گفت ننه من میرم یکم میوه و وسایل میخرم میارم شامم یساعت دیگه ،از هیئت میارم براتون شما استراحت کنین،رفت و یساعت نشده با کلی خرید برگشت، گذاشت تو آشپزخونه و با ننه پچ پچ میکردن، پاشدمو به بهونه دستشویی رفتم تو راهرو که آشپز خونه کنارش بود! صداشو میشنیدم، داشت سفارشمو میکرد و میپرسید من چم شده ولی ننه هم بی خبر بود، گفت صحبت میکنم فردا میام میبرمش پیش دکتر، ننه گلی گفت مگه فردا تاسوعا نیس پسر دسته اعظم نمیری مگه!؟؟....

کوبید تو پیشونیشو گفت وای من چقدر گیج شدم راس میگی فردا همه جا تعطیله.نه نمیرم میام اینجا یوقت حالش بد شد ببرمش دکتر.ننه گفت خیر ببینی ولی محمد الان دو هفتس اینجاس تا حالا اینطوری نشده بود که از گریه ضعف کنه! تو رو دید اینجوری شد🙁 محمد چیزی نگفت و من آروم رفتم تو حیاط که برم دستشویی.اومد تو حیاط و گفت دختر خاله حالت خوبه!؟ بی رمق گفتم ممنون ...
_کاری نداری من دارم میرم هیئت، میخوای بمونم .سرمو بردم بالا، یکم این پا و اون پا کردو خواست بره که یهو گفت ببین اگه بمن بگی چی شده به شرفم قسم درستش میکنم، بین خودمون میمونه قول مردونه میدم.به چشماش نگاه کردم سرشو انداخته بود پایین، گفتم نه..برگشتمو رفتم خونه ده دیقه بعد صدای بسته شدن درو شنیدم.تلویزیون مستقیم داشت عزاداری حسینیه های زنجان رو نشون میداد .با زبون ترکی چنان با سوز میخوندن که دلم کباب شد. نمیدونم چرا از حضرت ابالفضل خواستم نجاتم بده و حالمو خوب کنه.

خیلی دلم شکسته بود💔

اونشب ننه نشست پای نمازو برام دعا میکرد، دلم براش میسوخت از اینکه داشتم اذیتش میکردم.زندگیم نابود شده بود داشتم عزیزانمم غصه دار میکردم 😔لعنت بمنو طالع نحسم ....دم ظهر بود که محمد اومد با سه پرس غذا و یه نایلون پرتقال و سیب درشت سبز🍏🍊ننه گلی با تعجب گفت وسط تابستون پرتقال از کجا گیر آوردی! گفت انقد گشتم تا پیداش کردم .بر خلاف دیشب سرحال بود، ننه گفت: دستت درد نکنه بزار یخچال خودم میام آبشو میگیرم، گفت نه بشین الان خودم میارم، رفت آشپز خونه بعد چند دقیقه با دو تا لیوان آب پرتقال و یه لبخند برگشت. گذاشت جلوی منو گفت:بخور دختر خاله.دستمو دراز کردم و برداشتم.چشماش بمن بود😕پرسید خوبی؟

یه ماهه که از مرگ برگشتم افسردگی شدید گرفتم ولی بابام هیچوقت برام آب پرتقال نگرفت، اونوقت پسر خاله سپاهیم با چهره مذهبی و فوق العاده سخت گیر تو حجاب که بچگیام یادمه یبار بهم گفت تو چرا روسری سرت نمیکنی، پیش من نیا! بعد الان برام آب پرتقال گرفته و نگرانمه .دوباره گفت، خوبی؟ از فکر اومدم بیرون و گفتم آره..با چشماش اشاره کرد به لیوان و گفت : بخور گرم میشه! یکم خوردم که گفت تا تهش، ..ناچار سر کشیدم، بعدم مثله بچه ها بهم باریکلا گفت و لیوان و برد برام سیب آوردو شروع کرد به پوس کندن، ننه فقط داشت مارو نگا میکرد،
خجالت کشیدم.گلی ننه اصلا اجازه نمیداد هیچ پسر مجردی پسر خاله هام یا پسرداییمو و فامیلا بیان اینجا، بعد با محمد انقد راحت بود و بهش اعتماد داشت!
این وسط رفتار خودم برام بیشتر از بقیه عجیب بود، ازش آرامش میگرفتم انگار از پدرو مادرم بهم نزدیکتر بود، شاید اگه یروزی به یکی میگفتم چه بلایی بسرم اومده اون آدم حتما محمد بود...

👒#ادامه_دارد... (فردا شب)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رومان_نگین_الماس
#قسمت_پنجم
#نویسنده_فَریوش

سرم از درد زیادی میکَفید، با سختی از جایم بلند شدم و رفتم طرف دستشوئی و دست صورتم را شستم تا یکمی سرحال شوم.
دوباره به دهلیز برگشتم و از نرس اجازه خواستم تا برم نزد مادرم که به سختی اجازه داد داخل اطاق مادرم شدم و رفتم نزدیک تخت اش نشستم و دست‌هایش را محکم گرفتم با بُغض گفتم: مادر، دلتنگ چشم‌هائی دریایی ات هستم.
به صورت رنگ پریده اش دیدم‌ ولی بازم شکر خداوند را کردم که مادرم حال اش خوب است.
طرف صورت مثل ماهش زُل زدم و در دلم هزار مرتبه شکرگذاری کردم بابت داشتن مادم نرس آمد و گفت باید از اطاق برم بیرون به سختی از مادرم دل کَندم و رفتم بیرون چشم‌هایم سیاهی می‌کرد به سختی خودم را به چوکی رساندم و روی چوکی نشستم سرم را بین دست‌هایم محکم گرفتم و بازم یاد مادرم افتاد در دلم از خدا حال خوب دلیلَ زندگیم را خواستم.
یک نرس از اطاق که مادرم بود خارج شد از جایم بلند شدم و پرسیدم: امروز می‌شه که مادرم را مرخص کنین...؟
سری به طرفین تکان داد و گفت: نخیر، اینجه باید تحت مراقبت باشد چون وضیعت اش زیادی خوب نیست.
با کمی مکث گفتم: خوب، در خانه خودم مراقبش می‌باشم.
لبخندی زد و گفت: چقدر سر سخت هستی، برو با داکتر مادر ات حرف بزن.
سرم را تکان دادم و رفتم طرف اطاق داکتر و بدون دَر زدن داخل شدم که داکتر با اعصبانیت سر خود را بلند کرد و گفت: آدم بی فرهنگ دَر زدن بلد نیستی.
آبروی بالا انداختم و بی‌تفاوت گفتم: السلام علیکم، قت بخیر داکتر محترممم.
با اعصبانیت گفت: بفرما خانم بی‌فرهنگ.
پوزخندی زدم و گفتم: آمدم تا بگویم که مرخصی مادرم را بدهید تا بریم به خانه.
سر خود را کمی کج ساخت و گفت: مادر شما کی است...؟
ایبار مه بودم که با اعصبانیت گفتم: اونی که رگ اش ره ناخواسته زدین.
پوزخندی زد و گفت: اما بازم مه بودم که دوباره برایش خون دادم و با این امکانات کم عملیات موفقانه به پایان رسید.
سرد نگاهش کردم و گفتم: تشکر، حال اجازه است تا مادرم را به خانه ببرم.
به چوکی خود تکیه زد و راحت گفت: نخیر!
با جدیت گفتم: آقای داکتر لطفاً جدی باشین.
شانه‌ای بالا انداخت و گفت: مه جدی هستم، وضعیت مادر ات آن‌قدر خوب نیست که اجازه رفتن را برایش بدهم او باید تحت مراقبت مه باشد.
بازم یاد پول افتادم باید چقدر دگه برای بستر شدن مادرم بدهم...؟
دوباره سر بلند کردم و گفتم: هزینه بستر شدن چقدر است...؟
با حالت عادی گفت: شب سه هزار.
دفعتاً با صدائی بلندی گفتم: چیییی؟
چشم‌هایش را محکم بست و گفت: صدایت را بیار پائین چرا داد میزنی...؟
با اعصبانیت گفتم: چرا باید داد نزنم، اصلاً شفاخانه شما هیچ امکاناتی ندارد که فعلاً شما بخاطر بستر شدن شبی سه هزار می‌گیرید.
با لحن تمسخر آمیزی گفت: شما سواد کامل ندارین حتا نوشتن و خواندن را بلد نیستین بعد حالا آمدین از امکانات شفاخانه ما حرف می‌زنین..؟
بازم داشت توهین می‌کرد دوباره مثل خودش گفتم: اوه، واقعاً داکتر شهرام حق با شما است، ما بی‌سواد ها چیزی نمی‌فهمیم.
بازم خود را از دست نداد و گفت: فکر کنم کدام کورس سوادآموزی خواندی.
سری تکان دادم و گفتم: مادر تا چی وقت بستر می‌باشد...؟
با بی‌تفاوتی گفت: هر وقت که خوب شد.
بی هیچ حرفی دیگری از اتاق خارج شدم و دوباره رفتم به اتاق مادرم که چشم‌ام به چشم‌هایی دریائی اش خورد با خوشحالی نزدیک شدم و گفتم: مادر، حال‌ات خوب است؟
با بی‌حالی سری تکان داد که دوباره گفتم: میرم بالا نرس می‌گویم که بیایه بخاطر معاینه ات.
نرس را خبر کردم که نرس با همان داکتر به اطاق مادرم آمد بخاطر معاینه اش بالای سر مادرم ایستاده بودم که چشم‌هایم سیاهی می‌کرد بازم به سختی خودم را محکم گرفتم که زمین نخورم، امروز چقدر روز سختی بود ولی بازم خدا را شکر که حال مادرم خوب بود.
اونا مصروف مادرم بودن که کم کم چشم‌هایم بسته شد و از حال رفتم...
***
به سختی چشم‌هایم را باز کردم و به چهار طرف دیدم کم کم یادم آمد که بالای سر مادرم از حال رفتم به سختی سر جای خود نشستم طرف دستم دیدم که برایم سیروم بند کرده بودند.
دل نگران مادرم بودم که حال‌اش چطور است؟ بهتر شده یا خیر؟
طرف بیرون دیدم که آفتاب بود متعجب با خود گفتم یعنی یک شب کامل من خواب بودم...؟
که در اطاق باز شد و بازم همان داکتر داخل اطاق شد بی‌حوصله گفتم: در تمام ای شفاخانه یک داکتر دگه نیست؟
با غرور گفت: داکتر زیاد است ولی، مثل من لایق کسی نیست.
پوزخندی زدم که دوباره گفت: فعلاً خوب هستی.
سرم را تکان دادم که گفت: دیروز اصلاً فشار نداشتی، مادر ات زیادی دل نگران ات بود باید متوجه خود باشی فکر کنم دیروز بخاطر استرس عملیات مادرت چیزی نخوردی.
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
╯حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فقط به حرف هایش گوش می‌دادم چیزی نگفتم که دوباره گفت: راستی، با تو و مادرت کسی دیگری نیست؟
بازم بی کسی ما به رویم آورده شد با اعصبانیت گفتم: فکر کنم ربطی به شما نداره.
لبخندی زد و گفت: زیادی لجباز هستی.
چیزی نگفتم که سیروم را از دستم بیرون کشید و گفت: چند دقیقه بعد میتانی که بری به دیدن مادرت.
سری تکان دادم رفت طرف دَر که لب زدم: داکتر شهرام.
با لبخند روی خود را طرفم کرد و گفت: بفرما
برایم سخت بود تا ازش تشکری کنم بخاطریکه که برای مادرم خوت داده بود با سختی گفتم: تشکر.
دوباره نزدیک تخت شد و گفت: بابت چی؟
لب زدم: خوب، برای مادرم خون دادی اگرچه؛ گناه از خودتان بود چون شما باعث شدین که زیادی خون از دست بدهد.
خندید و بعد رفت طرف دَر دوباره برگشت و طرفم یک کارت را گرفت و گفت: هر وقت مشکلی داشتی می‌توانی که برایم زنگ بزنی دختری لجباز.
کارت را از دستش گرفتم و گفتم: تشکر.
و بعد از روی تخت آمدم پائین و قبل از داکتر خودم از اتاق بیرون شدم که اونم از اتاق بیرون شد و گفت: مادر ات در اتاق عمومی با مریض هایی دگه است.
سرم را تکان دادم و رفتم پیش مادرم که مادرم با نگرانی گفت: حال‌ات خوب است.؟
با مهربانی گفتم: بلی مادر،
نزد مادرم نشستم و با هم کُلی حرف زدیم و اصلاً به گذشت زمان فکرم نشد، مادرم طرفم کرد و گفت: برای من غذا میارن تو برو برایت چیزی بگیر.
با بی‌حوصلگی گفتم: مادر چیزی دلم نمیشه میرم به خانه تا برایت لباس بیارم نمی‌فهمم که چند روز این‌جا بستری میباشی.
که مادرم دوباره گفت: باید غذایت را سر وقت بخوری، نمی‌فهمی وقتی که دیروز ضعف کردی مه چی کشیدم بازم داکتر صاحب خیر بیبینه که دیشب کاملاً متوجه ات بود.
بازم حرف از او داکتر مغرور بود چیزی نگفتم و رفتم طرف خانه.
قدم زده تا خانه رفتم تا پول از پول موتر بی غم شوم چون باید تمام ای پول ها برای بستری بودن مادرم کافی می‌بود.
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#تجارت_بوق_حمام

در زمان های قدیم بازرگان ثروتمندی زندگی می کرد که بسیار درتجارت موفق بود و پسری داشت که بسیار تنبل و تن پرور بود و دنبال کسب روزی نمی رفت. تاجر دوست داشت به پسرش راه و رسم تجارت را بیاموزد اما پسر هر بار طفره می رفت و می گفت همه چیز را در باره تجارت می داند و تمام فوت و فن تجارت در این خلاصه می شود که ارزان بخری و گران بفروشی و از پدرش خواست که سرمایه ای به او بدهد و او را با کاروانی به تجارت بفرستد.
 
پدر قبول کرد و سرمایه ای به پسرش داد و تاکید کرد که حواسش جمع باشد و پول را از کف ندهد.
پسر قول داد که موفق شود و با کاروانی راهی سفر شد. چند روز گذشت تا اینکه به شهری رسیدند. مردی که بوق حمام می فروخت نوجه او را به خود جلب کرد. در شهر پسر وقتی آب حمام عمومی گرم می شد صاحب حمام به بلندی می رفت و بوق می زد تا مردم بفهمند به حمام بیایند. پسر قیمت بوق را پرسید. فروشنده گفت: 1 سکه نقره. پسر گفت: 5 کیسه بوق حمام می خواهم و مبلغ آن را پرداخت و خوشحال و خندان با کاروان به شهر برگشت و نزد پدر رفت و گفت: یک شبه ثروتمند خواهم شد.

پدر گفت: چه تجارت کردی؟

پسر گفت: 5 کیسه بوق حمام خریدم.
پدر فریادی زد و شوکه شد. همه به سمتش دویدند و مادر پسر به پدر آب قند خورانید.
پدر که به هوش آمد با صدای نالان گفت: آخر ای پسر نادان مگر شهر ما چند حمام دارد؟
پسر گفت: یک حمام
پدر گفت: ابله تا کی میخواهی صبر کنی آن بوق خراب شود؟
از آن زمان به بعد در مورد کسی که در تجارتی ضرر می کند می گویند: طرف تجارت بوق حمام کرده است.

داستان غریبی نیست در مملکت ما هم متاسفانه مسئولان با پول بیت المال به دفعات زیاد تجارت بوق حمام کرده اند از واردات دسته بیل بگیر تا مدفوع انسانی ؟؟!!

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴📌 شبهه روابط بین دختر و پسر💞

سوال: آیا نباید با شخصی که مورد نظر خودمان می باشد، سخن بگوییم؟ مگر می توان چشم بسته و بدون ایجاد رابطه ازدواج کرد؟ باید روی هم شناخت داشته باشیم یا نه!؟

پاسخ🌻:

قسمت اول

🔘«انتخاب همسر»، حق طبیعی هر شخصی می باشد، ولی هر حرکتی «انتخاب» نیست... گاهاً؛ خود را در معرض نابودی قرار دادن است، لذا برای ایجاد یک رابطه ی عاطفی سه سوال مطرح بفرمایید، که نقش سه فیلتر را بازی می کنند، اگر این سه فیلتر را رد نمودید، رابطه ی شما سالم خواهد بود و فرصت های مهم زندگی تان (همچنین احساسات پاک دوران جوانی تان هم ) بی جهت فدای کسی نخواهد شد...، پس از این سه فیلتر، کافیست در یک فضای آزاد فکری معیارهای مناسب را مد نظر قرار دهید، تا ان شاء الله ازدواج مثبتی صورت پذیرد.

📘سوال اول، رابطه چرا؟

قبل از هر چیز از خودتان بپرسید که این رابطه چرا وجود دارد؟ 1. آیا برای هوس بازی است؟ 2. برای تفریح است؟ 3. برای خودنمایی نزد دوستان است؟ 4. بخاطر حسادت است؟ (چون دوستان رابطه دارند شما هم می خواهید داشته باشید!) 5. از شخصی خوشتان آمده است؟ 6. احساس تنهایی می کنید؟ یا 7. برای ازدواج است؟
فقط زمانی می توانید از فیلتر اول عبور کنید که «هدف» از رابطه «ازدواج» باشد، و تمام موارد دیگر باعث نابودی وقت شما می شوند، چون هیچ سرانجامی ندارند و احتمال دارد در دام بسیاری از بلاها نیز بیفتید.

📕سوال دوم، رابطه چه وقت؟

بله هدف شما از برقراری رابطه ازدواج است و هیچ کدام از موارد دیگر را قبول ندارید، ولی آیا الان زمان مناسبی برای ازدواج شما می باشد؟ پسرهایی داریم که ترم دوم دانشگاه هستند، 6 ترم دیگر باید درس بخوانند(سه سال) دو سال هم سربازی، 5 سال! شما خود بگویید، آیا داشتن رابطه ی عاطفی و قربان صدقه رفتن و... در چنین وضعیتی منطقی است؟ دخترهایی داریم که هنوز اصلی ترین اصول اداره ی یک خانواده و شوهر داری را نمی دانند، و اگر از آنها بپرسیم خودشان هم اقرار می کنند که چند سال دیگر ازدواج می کنند، آیا برقراری رابطه ی عاطفی و رویاپردازی در مورد ازدواج در چنین وضعیتی منطقی است؟
پس فیلتر دوم هم زمانی کنار گذاشته می شود و شخص به مرحله ی سوم می رود که واقعا زمان ازدواج فرا رسیده باشد، یعنی اگر قرار باشد، با فرد انتخاب شده به نتیجه برسید، بتوانید یک هفته ی دیگر بساط خواستگاری و همه چیز را فراهم نمایید.
نیازی به فریبکاری نیست، هرکسی خودش می داند که زمان ازدواجش به صورت واقعی و منطقی فرا رسیده است یا خیر.

📗سوال سوم، رابطه چگونه؟

دختر و پسری که هدفشان ازدواج باشد، زمان ازدواجشان هم به صورت واقعی فرا رسیده باشد (نه با خود فریبی)، چرا باید به صورت دزدکی و مخفیانه و نامشروع ... رابطه داشته باشند، قطعا در این شرایط خانواده ها هم درک می کنند، چه اشکالی دارد یک محرم پسر و یک محرم دختر (مثلاً مادرهایشان یا خواهر یا عمه و ...) مطلع باشند و نزد آنها برخی از گفت و گو ها صورت پذیرد، بنده فکر می کنم، دختر و پسری که در این شرایط قرار بگیرند، زمانی برای وقت تلف کردن ندارند، دنبال امور غیر شرعی هم نمی روند، آنها می خواهند زود به نتیجه برسند، اگر حاصل شد مبارک است، در غیر این صورت سراغ گزینه ی دیگری می روند، رابطه ای که مخفیانه نباشد و جهت شناخت روحیات یکدیگر باشد در عرض مدت زمان کوتاهی (بستگی به انتظارات افراد دارد، از یک گفت و گو تا چند گفت و گو ولی خیلی زود) به نتیجه خواهد رسید. 🌴حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🕋

امام ابن قیم (رحمه الله تعالی) می فرماید:
هر چقدر که در عبادت کوتاهی کردی، اما در حسن خلق و اخلاق نیکو و پسندیده کوتاهی نکن...

چون به راستی این اخلاق نیکو، کلید ورود به درجات بس بلند جنت و بهشت است...

آیا گمانت این است که صالحان بدون گناه هستند؟!
خیر. در حقیقت آن ها فقط گناهان شان را می پوشند و آن ها را آشکار نمی کنند...
و پیوسته استغفار می کنند و بر گناهان اصرار و پافشاری نمی کنند...
و همیشه به گناهان شان معترفند و خود را بَری و پاک از آن ها نمی دانند!
بلکه پیوسته بعد از بدی هایشان احسان و نیکی می کنند.

به یکی از سلف صالح گفته شد، حال تو و دینت چگونه است؟!
پس فرمود: «با گناهان آن را می دریم و پاره می کنیم و با توبه و استغفار آن را وصله می کنیم…
»حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت‌: هفتم

گفتم خوب هر چی خیرت باشد صدای پای شنیدیم دنیا مبایلش را پنهان کرد مادرم داخل اطاق شد و روبروی دنیا نشست و پرسید آدرس خانه ای شان کجاست میخواهم بروم از همسایه هایشان معلومات بگیرم اگر آدم درست بود شب با پدرت هم حرف میزنم دنیا لبخندی روی لبهایش آمد و گفت مادر جان قربان سرت شوم تشکر که تنهایم نگذاشتی مادرم گفت چاپلوسی نکن آدرس را بده دنیا گفت آدرس خانه ای شان را نمیدانم پهلوی کورس ما دکان گل‌فروشی دارد نامش فردین است مادرم گفت درست است و از اطاق بیرون شد سه ساعتی از رفتن مادرم میگذشت عیسی و موسی هم خانه نبودند دنیا پهلوی دروازه حویلی منتظر مادرم بود با شنیدن صدای دروازه به حویلی رفتم مادرم به دنیا اشاره کرد و با هم به اطاق رفتیم به دنیا گفت چقدر در مورد این پسر میفهمی ؟ دنیا گفت مکتب را تا صنف دوازده خوانده پدرش فوت کرده چهار خواهر دارد دو برادر مادرم گفت یعنی نمیفهمی که زن دارد ؟ دنیا گفت چی میگویی مادر مادرم گفت رفتم از همه دکانداران نزدیک دکانش در موردش پرسان کردم خانه اش هم نزدیک دکانش است یکی از دکانداران برایم آدرس‌ شان را داد وقتی از همسایه های شان معلومات گرفتم بچه عروسی شده است سه دانه اولاد هم دارد....... همسایه ها حرف‌های بدی درباره فامیل‌شان زدند حالی بگو دخترم چطور داخل زنده گی مرد زن دار میشوی ؟ این موضوع تمام شد شکر که به
پدرت درباره این موضوع نگفتیم برو خدا را شکر کن که پیش از اینکه ناوقت شود از همه چیز خبر شدیم مادرم از اطاق بیرون شد اشک‌های دنیا جاری شده بود مبایلش را گرفت گفتم چی میکنی ؟ داد زد از اطاق بیرون شو یلدا گفتم دنیا هوش کنی برایش زنگ نزنی مادرم قهر می‌شود فراموشش کن دنیا گفت چی بفهمم که مادرم راست میگوید ؟ خودت دیدی راضی نبود شاید میخواهد مرا از فردین جدا کند بیرون شو باید با فردین حرف بزنم از اطاق بیرون شدم دنیا تا شب از اطاقش بیرون نشد شب وقتی برای خوردن نان شب صدایش زدم هم نیامد به اطاق رفتم گوشه ای نشسته بود چشمانش از فرط گریه سرخ شده بود گفتم بیا نان بخور عزیزم خودت را ناراحت نکن به سویم دید و گفت مادرم راست میگفت زن دارد گفتم مادرم هیچ وقت برای ما دروغ نمیگوید گفت اما کاش این‌بار دروغ می‌بود تنها امیدم را از دست دادم فکر میکردم با فردین عروسی کرده نجات پیدا میکنم......

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رومان_نگین_الماس
#قسمت_ششم
#نویسنده_فَریوش

قدم زده تا خانه رفتم تا پول از پول موتر بی غم شوم چون باید تمام ای پول ها برای بستری بودن مادرم کافی می‌بود.
به خانه رسیدم اول یک حمام کردم بعد ای که از حمام خلاص شدم برای مادرم چند دست لباس گرفتم تازه خواستم تا از خانه بیرون بروم که یادم آمد تا باید یک  چیزی بخورم به آشپزخانه رفتم دیدم چیزی نیست جز نان خشک یکمی از نان گرفتم با یک بطری آب و دوباره حرکت کردم طرف شفاخانه خسته رسیدم رفتم نزد مادرم که نرس آمد و نسخه را داد و گفت تا برای مادرم داروهایش را بیارم به طرف دارو فروشی رفتم و منتظر نوبت خود ماندم بعد چند دقیقه نوبت ام رسید نسخه را دادم دارو ها ره داد برایم گفتم: چقدر شد...؟
بعد ای که حساب کرد گفت: پنج هزار افغانی.
با صدائی بلندی گفتم: پنج هزار افغانی...؟ او هم سه قلم دوا
که او پسر دوباره گفت: خواهرم نمیشه که برایت رایگان حساب کنم.
با اعصبانیت گفتم: منم نگفتم که رایگان حساب کنین ولی آن‌قدر قیمت هم نگویین.
با اعصبانیت گفت: اگر می‌خواهی که بگیری بفرما اگر نمی‌خواهی پس نوبت را بده به نفر بعدی.
با اعصبانیت پول را حساب کردم و دوباره‌ برگشتم به اطاق و دارو ها را تسلیم نرس کردم طرف مادرم دیدم که خواب بود منم رفتم به بیرون شفاخانه و در حياط آهسته آهسته قدم زدم به چهار طرف دیدم دلتنگ شده دلتنگ روزهائی دیگر شده بودم که با مادرم در خانه بودیم اگرچه‌ زندگی زیادی خوبی نداشتيم ولی، بازم مادرم که حال‌اش خوب بود و در شفاخانه نبودیم یاد پول‌های امیر افتادم نمی‌فهمم که چطور این همه پول را پیدا کنم.
بازم از خدا کمک خواستم و از حیاط شفاخانه خارج شدم و در کوچه‌های گردیز قدم زدم جایی که زن‌ها حق رفتن به بیرون را به آسانی نداشتند یا هم اگر از خانه بیرون می‌رفتند بازم باید چادری می‌داشتند.
به مرد و زن دیدم و بعد با خود لب زدم: مرد و زن که هردوتایش را خداوند آفریده پس، چرا حق و حقوق شان برابر نیست...؟ یا هم چرا با ما مثل حیوان رفتار می‌شود؟ یا هم آن‌قدر ناديده گرفته می‌شویم انگار که اصلاً ما وجود نداریم...
نفسی عمیقی کشیدم و آهسته آهسته قدم می‌زدم همه طرف من نگاه می‌کردند برشان جالب تمام می‌شد که چطور یک دختر با حجاب آمده بیرون حتا زن‌ها فکر می‌کردند دختری که چادری نداشته باشد او یک بدکاره است ولی، هیچ‌وقتی نفهمیدند که آن‌ها هم آزاد آفریده شدند و نباید مثل یک حیوان با آن‌ها رفتار شود چیزی که حالا برای همه عادی شده بود و همه با این اتفاق ها کنار آمده بود.
آهسته آهسته قدم زده حرکت کردم طرف شفاخانه دیگر عادت کرده بود که روزانه چند ساعت قدم بزنم چون خواست خودم بود وقتی قدم می‌زدم زیادی احساس آرامی می‌کردم و به مشکلات خود آن‌قدر فکر‌ می‌کردم تا بی‌خیال می‌شدم.
به شفاخانه رسیدم در چوکی هایی که در حياط بود نشستم حال و هوای شفاخانه وضیعت ام را خراب می‌کرد.
یکی در چوکی پهلویم نشست و گفت: سلام دختر شجاع.
به پهلوی خود دیدم که یک دختر نرس بود با لبخند گفتم: سلام، اما من شجاع نیستم.
لبخندی مهربانی زد و گفت: زیادی شجاع هستی با این‌که سن زیادی نداری اما بازم تا جایی توانستی که از پس مشکلات بربیایی.
لبخندی تلخی زدم و گفتم: مشکلات است که ما را قوی می‌سازه.
سر خود را تکان دادم که گفت: تو مثل نگین الماس می‌مانی همان‌قدر زیبا و پاک.
با ای حرف اش یاد آخرین روز امتحانم افتادم حرفی که مادرم برایم گفت آهسته لب زدم؛ بنظر من آن‌قدر زیبا نیستم.
به چشم‌هایی سیاهش دیدم و گفتم: شما زیباتر هستين با این چشم‌هایی سیاه قشنگ تان.
آهسته خندید و گفت: کاش چشم‌هایی منم مثل تو بود.
دقیق به چشم‌هایش دیدم و گفتم: کاش چشم‌هایی زیبائی نداشتم ولی بجایش یک زندگی خوش و آرام می‌داشتم.
آهسته مرا در آغوش گرفت و گفت: عزیزم، ناراحت نباش ان شاءالله که همه‌چی درست مي‌شود.
با سردی لب زدم: همه‌گی برایم می‌گوید که درست می‌شود ولی، چی وقت...؟
از آغوش اش خود را کشیدم بیرون و لب زدم: بعضی وقت ها حس می‌کنم که فقط و فقط با مُردن راحت می‌شوم و بس...
آهسته به شانه‌ام زد و گفت: اینطور نگو خدا مهربان است.
سری تکان دادم و گفتم: به مهربانی خدا باور دارم.
لبخندی زد و گفت: فعلاً برم یک‌بار نزد مریض ها، امشب مه هستم اگر خواستی بیا تا با هم حرف بزنیم.
سری‌ تکان دادم و با لبخند گفتم: حتماً
او رفت بعد رفتنش به آسمان نگاه کردم از مشکلات زندگی‌ام هیچ وقتی به کسی چیزی نگفتم چون از دردم کم نمی‌شود.
با خسته‌گی رفتم طرف اتاق مادرم در اون‌جا مریض هایی دگه هم بود ای مرا خسته می‌ساخت چون هرکی هر چی می‌گفت واقعاً حال نداشتم تا حرفهائی شان را بشنوم یا هم برشان جواب دوباره بدهم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نزدیک مادرم شدم و گفتم: حال‌ات خوب است...؟
با ناراحتی لب زد: خوب هستم.
با نگرانی گفتم: مادر اتفاقی افتاده...؟
سری به طرفین تکان داد که دوباره گفتم: می‌فهمم که بی‌دلیل ناراحت نیستی پس بگو.
با بُغض گفت: می‌شه که اتاق مرا تغیر بدهی...؟
فهمیدم که بازم زن‌هایی دگه برای مادرم چیزی گفتند سرم را تکان دادم و از اتاق خارج شدم دلم برای مادرم تکه تکه می‌شد آن‌قدر پول نداشتم تا در یک اتاق تنهایی بستر می‌شد منم مجبور شدم تا در اتاق عمومی بستر اش کنم با ناراحتی رفتم به اتاق داکتر به دَر زدم که گفت: بفرمایین
داخل اتاق شدم که با لبخندی گفت: اوه خانم لجباز خوش آمدین.
حال و هوای شوخی با کسی را نداشتم مستقیم رفتم سر اصل موضوع و گفتم: می‌شه که اتاق مادرم را تغییر بدهی...؟
با تعجب پرسید: چرا مشکلی است؟
شانه بالا انداختم و گفتم: دقیق نمیفهمم ولی مادرم دلخور است و ازم خواست تا اتاق اش را تغییر بدهم.
سری تکان داد و گفت: مشکلی نداره به اتاق انفرادی منتقل اش می‌کنیم.
با صدائی بلندی گفتم: نخیر چر اتاق انفرادی..؟
شانه بالا انداخت و لب زد: خوب تو گفتی مادرت گفت تا اتاق اش را تغییر بدهی.
سرم را تکان دادم و گفتم: بلی ها، ولی نمی‌خواهد که بره به اتاق انفرادی.
با حالت سوالی گفت: چرا...؟
با پرروئی روی چوکی نشستم و به چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم: چرا...؟
سری تکان داد که با بی تفاوتی گفتم: به شما ربطی نداره.
طرفم نگاه داشت هیچ حرکتی انجام نمی‌داد فقط طرفم زُل زده بود دفعتاً ترسیدم بالای هیچکی اعتماد نداشتم و فعلاً هم این‌جا کسی نبود جز ما.
گُلونم را صاف کردم و گفتم: خوب، مشکل ما چی...؟
به چوکی تکیه داد و گفت: چیزی که مه میگویم می‌شود، مادر ات به اتاق انفرادی می‌بریم.
آهسته لب زدم: ولی...
که زود گفت: دلیل نمی‌خواهم شما می‌توانید که مقداری اتاق عمومی که فعلاً پرداخت می‌کنین را پرداخت کنین.
با تعجب گفتم: به چی دلیل...؟
به چشم‌هایم دید و گفت: به چی دلیل...؟
سرم را تکان دادم که با بی تفاوتی گفت: به شما ربطی نداره.
سرم را به طرفین تکان دادم و با جدیت گفتم: می‌فهمم که پول کافی نداريم ولی، هیچ‌وقتی نمی‌خواهم که یکی برایم کمک کند یا هم خیرات بدهد اگر لازم باشه خودم پول اتاق انفرادی را می‌دهم تشکر از شما.
تا دَم دَر رفتم و بعد دوباره برگشتم و گفتم: راستی، برایشان بگو تا یک اتاق انفرادی برای مادرم آماده بسازن.
و بعد از اتاق خارج شدم.
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/11/14 15:39:54
Back to Top
HTML Embed Code: