Telegram Web Link
#خیلی_دردآور_ولی_آموزنده !

جوانی در سن 18 سالگی برای مادرش میگوید: ای مادر! وقتی که 20 ساله شدم برایم چه تحفه میدهی؟!
مادر میگوید: پسرم! تا هنوز به بیست سالگی تو وقت زیادی مانده است.
یک سال دیگر هم سپری شد؛ پسر 19 ساله شد؛ که ناگهان مریض شد، ومادرش او را به شفاخانه برد.
داکتر برایش میگوید: پسر تو مرض قلبی دارد که امکان خوب شدنش وجود ندارد.
مادر خیلی غمگین شده، میرود تا پسرش را ببیند.
پسر میگوید: مادر! داکتر برایت چه گفت؟
من میمرم؟؟!!
مادرش در حال گریان از اطاق پسرش بیرون شده رفت.
در اخیر سال که سن پسر به 20 سالگی رسیده بود؛ از شفاخانه مرخص شد که مریضی اش شفاء یافته بود.
بسوی خانه اش روان شد، وقتیکه رسید؛ دید که روی فرش خانه یک نامه افتیده، که از طرف مادرش نوشته شده بود.
اما خود مادر دیگر نبود.
در آن نوشته شده بود: ای فرزندم! این همان روزی است که برایم گفته بودی، که در سن 20 سالگی برایم چه تحفه میدهی؟
چون قلب تو از کار افتیده بود خواستم قلب خود را به عنوان تحفه برایت تقدیم کنم.
از آن خوب مواظبت کنی.
به افتخار مادران عزیز به اشتراک بگذارید و قلبک کنید حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ سه شخص هرگز از رحمت اللهﷻ محروم نمی‌شوند:

❶ کسی که به پدر و مادر خود نیکی می‌کند.

❷ شخصی که همیشه دعا می‌کند.

❸ شخصی که تلاوت قرآن کریم را زیاد انجام می‌دهد.


🟣 انسان نجات خواهد یافت:

1⃣ از تکبر  به وسیله‌ی
#سلام

2⃣ از مصیبت به وسیله‌ی
#صدقه
3⃣ از بیماری به وسیله‌ی
#دعا

4⃣ از حرص به وسیله‌ی
#شکر

5⃣ از غصه به وسیله‌ی
#صبر

🔵 درخت بدون مادەی حیاتى آب، زنده و سرسبز نمى‌ماند. هرگاه آب به آن نرسد، ممکن است خشك شود. درخت اسلام در دل‌ها نیز چنین است. اگر صاحبش متعهد به آبیارى سر وقت آن با « علم نافع، عمل صالح، و اندیشیدن همراه با ذکر » نشود، ممکن است این درخت به زودى خشك شود.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM


خانوم جونم میگه خوشگلی فقط مال چند هفته ی اول زندگیه...
میگه مهم نیس زن باشی یا مرد!
باید بدونی فقط اولش عاشق چشمُ ابروت میشن ولی اگه نتونی با دلُ زبونُ رفتارِ خوب،شریکِ زندگیتو نگه داری کارت ساختس و دیگه هرچقد قیافت نازُ عشوه بیاد فایده ای نداره!
میگه کسی که اخلاقُ دلش خوشگل نباشه قیافشم رفته رفته زشت میشه!
نه که فکر کنی دماغش گنده میشه یا چشمُ ابروش بی ریخت میشه نه!
فقط دیگه اخلاق بدش نمیذاره آدما قشنگیشو ببینن!
در عوض کسی که شاید قیافه ی معمولی هم نداشته باشه وقتی عشق از چشاش بباره وقتی لابلای حرفاش شکوفه بارون باشه وقتی دلش خونه ی مهربونی باشه قیافش تو چشمِ طرف مقابل خوشگل تَر،تَر،تَرین میشه!
کاش...کاااش...ای کااااش کسی که دوستش داریم یا قراره دوستش داشته باشیم حرفُ دلُ اخلاقش،خوشگل باشه نه قیافش.

چون به قول عزیز اخلاق بد مثل اسیدِ،که قیافه ی خوشگل رو نابود میکنه!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸در صورتی که شکرگزار باشی و به موقعیتی که در آن هستی برکت دهی، موجودی برتر می شوی ، خودت را بالا می بری ، و در نهایت رهایی پیدا می کنی اما با تو شروع و به پایان می رسد.

🌸هرگز از خدا برای رفع مشکلاتت دعا نکن.
هرگز از خدا برای تغییر دعا نکن.
این دعای اشتباه است.

🌸اگر باید دعا کنی از خدا بخواه که به تو قدرت و عقل و شهامتی که نیاز داری بدهد تا بتوانی موقعیتی را که در آن قرار داری مدیریت کنی.این دعای صحیح است.

🌸سعی نکن چیزی را تغییر دهی.
خودت باش.
روی خودت کار کن.
شروع به دیدن چیزها در نور جدید کن.

#رابرت_آدامزحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ
ﺑﺮﻛﺖ ﻫﻢ ﻧﻤﻴﺒﺨﺸﺪ
ﻛﻨﺘﺮﻝ ﻫﻢ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ
ﻓﻘﻂ ﻋﻤﻠﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ!

ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺑﻪ ﺍﺭﺗﻌﺎﺷﻰ ﻛﻪ
ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺷﻤﺎ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﺪﻫﺪ.
ﺷﺎﺩ ﺑﻴﺎﻧﺪﻳﺸﻰ
ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﻰ ﻧﺼﻴﺒﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ

ﻣﻨﻔﻰ ﺑﻴﺎﻧﺪﻳﺸﻰ
ﺁﻧﭽﻪ ﻧﺼﻴﺒﺖ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻣﻨﻔﯽ ﺍﺳﺖ.

ﺍﻳﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﻛﻮﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻌﻞ ﻣﺎ ﻧﺪﺍ.
ﺍﻳﻦ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ
ﺭﺍﺯ ﺁﺭﺍﻣﺶ، ﺩﺭ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﺫﻫﻦ، ﺍﺯ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﺳﺖ...

👤 دکتر  حلت حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سرگذشت معین... 💍

#قسمت13
یک هفته ای از این ماجرا گذشته بود که پدر مریم بهم زنگ زد و گفت کارهای طلاقو انجام بده دختر من لیاقت تورو نداره
گفتم قبل طلاق باید ببینمش ازش دلیل خیانتشو بپرسم
پدرش گفت رابطه ی مریم و سیامک مال سالها قبله و من مخالف ازدواجشون بودم چون سیامک آدم درستی نیست فکر میکردم اگر شوهر کنه عشق و عاشقی یادش میره ولی این رابطه هیچ وقت قطع نشده
گفتم پس سقط بچمم عمدی بوده!
گفت مریم قسم خورده اون بچه مال تو بوده ولی چون نمیخواسته بخاطر بچه تو زندگیت بمونه انداختتش...
خانواده ی مریم هیچ گناهی نداشتن منم نمیتونستم بی دلیل بهشون بی احترامی کنم.
خیلی زود کارهای طلاق توافقی رو انجام دادم چند ماه بعد به خواسته ی خودم باهم رفتیم برای جدایی
مریم به همراه پدر و مادرش اومده بود
تو این چند ماه انقدر داغون شده بود که از دور نشناختمش
قبل طلاق رفتم کنارش گفتم جریان اون روز پارکم به سیامک‌ برمیگرده؟
گفت بخاطر دیدن سیامک از خونه اومده بودم بیرون میخواست بره مسافرت ولی موقع برگشتن به خونه دونفر بهم حمله کردن بعد تو رسیدی
گفتم کاش همون روز بهم میگفتی این بازی کثیفو شروع نمیکردی
گفت منو ببخش من هیچ وقت نتونستم سیامکو فراموش کنم فکر میکردم با ازدواج با تو همه چی درست میشه ولی نشد
من و مریم اون روز از هم جدا شدیم و من بدترین ضربه زندگیم‌ رو خوردم
موقع بیرون اومدن از محضر مادر مریم صدام کرد و گفت اقا معین صبر کنید کارتون دارم
به احترام حرفش کنار ماشینم منتظر موندم بعدازچند دقیقه با یه کیسه اومد سمتم و گفت این مال شماست
باتعجب کیسه رو گرفتم درشو باز کردم چندتیکه طلای ریز و درشت توش بود گفتم این چیه؟
گفت اینارو مریم با پولی که از شما به بهانه های مختلف گرفته خریده پس انداز کرده برای ایندش..
یاد کادو تولد خواهرم افتادم و تازه فهمیدم با اون پولهای که از سر و ته کادوها میزد چکار کرده
کیسه رو دادم به مادرش گفتم بدید به خودش من احتیاجی بهش ندارم.
اون روز پایان زندگی منو مریم بود
از لحاظ روحی خیلی بهم ریخته بودم میدونستم زمان زیادی لازم دارم که سرپا بشم تا این شکست رو فراموش کنم
بنده خدا مادرم سنگ صبورم بود خیلی هوام رو داشت
چند ماهی از جدایم گذشته بود که یکی از دوستام دعوتم کرد شمال عروسیش
نمیخواستم برم اما انقدر اصرار کرد که به ناچار قبول کردم..
مراسمشون قاطی بود منم وقتی رسیدم همه ی مهمونا تو باغ بودن
چون کسی رو نمیشناختم رفتم رو یه میز خالی نشستم تا عروس داماد برسن
سرم تو گوشیم بود که یه خانم جوانی با لباس مجلسی نزدیکم شد گفت: آقا معین؟
از اینکه منو میشناخت حسابی جا خوردم گفتم بله شما؟
خندید گفت من خواهر سپهر (دوستم) هستم شمارو هم از عکسهای که تو گوشی برادرم دیدم شناختم
چرا اینجا نشستید غریبی میکنید تشریف بیار رو میزهای جلویی بشینید
گفتم ممنون من کسی رو نمیشناسم اینجا راحتم
خواهر سپهر رفت بعدازچند دقیقه با دوتا اقا اومد با دیدنشون از جام بلند شدم بهشون دست دادم
خواهر سپهر که اسمش ژیلا بود گفت اقا معین دوتا از پسر عموهای پایم رو اوردم باهاتون اشنا کنم که تا اخر شب خوش بگذرونید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت14
سرگذشت معین... 💍
خلاصه به واسطه ی ژیلا من با رضا و کیان اشنا شدم و از تنهایی دراومدم
اون شب برخلاف تصورم خیلی بهم خوش گذشت کل مراسم وسط بودم میرق,صیدم
اخرشب میخواستم برگردم اما0خانواده ی سپهر0نذاشتن من رو بردن خونشون با ۲تا پسرعمو و داداش کوچیکه سپهر تویه اتاق خوابیدم انقدر خون گرم بودن که اصلا احساس غریبی نمیکردم و سفر یک روزه من شد ۳ روز
تو این ۳روز فهمیدم ژیلا دختر اخری خانواده است و تو مدرسه دخترونه تدریس میکنه
از شخصیتش خیلی خوشم میومد ولی چون خواهر بهترین دوستم بود هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم حد و مرزها رو زیر پا بذارم و چیز بیشتری ازش بپرسم.
دوماهی از عروسی سپهر گذشته بود که خودش بهم زنگ زد و گفت هتل گرفتم با مادرم و خواهرم داریم میام تهران گفتم چیزی شده؟ گفت شاخه درخت رفته تو چشم مادرم باید سریع جراحی بشه
ادرس بیمارستان نزدیک خونه ی من بود گفتم چرا هتل بیاید اینجا اولش قبول نمیکرد ولی با اصرار من کوتاه اومد..
سپهر به همراه ژیلا و مادرش اومدن خونم و شب اول مهمونم بودن
فرداش رفتن دنبال کارهای بیمارستان تا شب ازشون خبر نداشتم تا سپهر خودش بهم زنگ زد گفت مادرم رو فردا صبح عمل میکنن امشبم همراه نمیخواد داریم میام پیشت
میدونستم شام نخوردن زنگ زدم رستوران چند پرس غذا سفارش دادم.

ژیلا زحمت میز شام کشید بعدش قلیون چاق کردیم رو بالکن دورهم نشستیم
تو حرفهامون من کم و بیش از شکستی که خورده بودم براشون حرف زدم گفتم هنوزم روبه راه نشدم نمیدونم چقدر طول میکشه تا همه چی رو فراموش کنم
ژیلا آهی کشید گفت درکتون میکنم احساس کردم اونم مثل من زخم خورده خیانته ولی روم نشد چیزی ازش بپرسم
اون شب گذشت فرداش مادر سپهر عمل کردن ژیلا پیشش موند و سپهر خودش تنها اومد پیشم
وقتی دیدم تنهاییم بحث ژیلارو کشیدم وسط گفتم چرا ازدواج نکرده
سپهرگفت اونم مثل تو شکست خورده ی عشق با این تفاوت که نامزدش با صمیمی ترین دوستش بهش خیانت کردن بعدم از ایران رفتن
بعد از فهمیدن این موضوع بیشتر از ژیلا خوشم‌ امد چون یه دردمشترک داشتیم.
انقدر با سپهرراحت بودم که ژیلا رو ازش خواستگاری کردم گفتم اگر خودشم راضی باشه یه مدت باهم در ارتباط باشیم تابیشتر هم رو بشناسیم.
سپهر گفت باهاش حرف میزنم بهت خبر میدم
مادر سپهر دوشب بیمارستان بستری بود بعدشم‌ رفتن شمال.دوهفته ای ازاین ماجرا گذشته بود که ژیلا بهم زنگ زد
من همش منتظر زنگ سپهر بودم وقتی ژیلا خودش بهم زنگ زد یه کم جا خوردم گفت: من مشکلی با این ارتباط دوستانه ندارم فقط میخوام باهم صادق باشیم تا بهترین تصمیم رو بگیریم
اشنایی منو ژیلا چندماهی طول کشید بعدم با خانوادم مشورت کردم و رفتیم خواستگاریش.
همه چی خیلی زود جور شد. دوماه بعدش ما رسما زن و شوهر شدیم و رفتیم زیر یه سقف..
ژیلا برعکس مریم خیلی اقتصادی بود، خیلی وقتها منو دعوا میکرد میگفت خیلی ولخرجی!!
دروغ چرا من ژیلارو دوست داشتم ولی مثل مریم عاشقش نبودم دست خودمم نبود یکبار عاشق شده بودم دیگه نمیخواستم برای بار دوم تجربش کنم اما ژیلا انقدر خوب بود که بعد از یکسال زندگی مشترک واقعا عاشق شدم نمیتونستم ‌یک لحظه نبودندش رو تحمل کنم..
گذشت تا یه شب که مهمون مادرم بودیم ژیلا با بوی غذا حالش بد شد مادرم اروم بهش گفت خبریه مبارکه؟ ژیلا گفت اره ولی نمیخوام معین چیزی بفهمه میخوام سورپرایزش کنم...
خدا میدونه چقدر جلوی خودم رو گرفتم که نفهمه من چیزی میدونم و تا روز تولدم صبرکردم که مثلا ژیلا‌ سورپرایزم کنه
انقدر خوشحال بودم که فرداش ژیلا رو بردم طلافروشی براش دوتا النگو خریدم
ژیلا دوران بارداری سختی نداشت بعداز۹ ماه یه دختر و پسر دوقلو بهم هدیه داد…
باوجود بچه ها زندگیم رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود درسته نگهداری ازدوتا بچه ی کوچیک برای منو ژیلا چون تجربه ای نداشتیم خیلی سخت بود اماکنارش شیرینهای خودش رو داشت.


ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ای خواهریکه از مجازی لذت میبری

👇🏿😞لطفاً متن زیر را یک بار بخوانید

حقیقت را بدان  ای
#خواهرم
و از عشق هوس ات بگذر
فقط منتظر کسی باش که تقدیرت با او نوشته شده
باشد
استایل مقبولی، بدماشی،خاص بودن بچه های مجازی فریب مخور
اونها مافیایی بی عزت کردن دختر های پاکدامن و ساده هستند
#خواهرم
اینجا جهان آلوده
#مجازی است هوس را رنگ کرده
بنام
#عشق میفروشند پس مواظب باش
اصلاً اینجا عشق  و عاشقی جز برهنه ساختن تو چیزی نیست
#خواهرم
وقتی گویند عاشقتم تو ساده به گپ های او فریب میخوری و حتا خوش هم میشوی
که زیباترین و خوشتیپ بچه برایم پیشنهاد کرده
و بعداً با هم صمیمی میشوید
آهسته آهسته از تو طلب
#عکس میکند
تو هم به اعتماد کامل که خیلی دوستت دارد براش
#عکس میفرستی
اینجاست که زندگی خوش ات را به
#جهنم تبدیل کردی
بعدش هم میخواهید هم دیگر را ببینید همچنین ادامه میدهید
روزی با موتر پیشت میاید بیا بریم چکر
بعدش برایت پیشنهاد نامزادی میکند...
آنقدر ترا نزدیک خود میکند که گویی اینم تمام
#خوشبختی نصیب تو شده
بعدش با هزاران چالش و نیرنگ ترا به یک جای میبرد
#عشق گفته در آغوشت میگیره
بلاخره به بهانه که همرایت
#ازدواج میکنم
شوق خود را همرایت کامل میسازد یعنی واضیع بگویم همرایت
#زنا میکند
بعدش تو ناخبر ببینی که ازت
#فلم گرفته توسط کمره های مخفی و غیره......
فلم که در برابرش میتواند از تو هر قسم
#سوء استفاده کند
آنگاه به خود میایی که چی
#اشتباه و گناه #بزرگ را مرتکب شدم
هم خود را از دست دادی هم عفت و پاکدامنی ات را و هم. غیرت و وجدان
#فامیلت را
آخرش هم عزت و آبرویت را از بین برده تُرا
#فاحشه خطاب میکند و مانند #تشله رخصتت میکند☑️

#خواهرم
تنها تو نیستی که  اینچنین
#اعمال زشت انجام میدهی
بلکه هزاران
#خوهران ما را در همین مصیبت گرفتار است

#خواهرم
فکر کن بعد این کار که عزت خود و
#خانواده_ات را از بین بردی
#پدرت را که همه مردم #احترام میکردنند  را از نظر مردم انداختی

بلاخره داغی را که به
#دامن خود و فامیل خود زدی
هرگز و هیچ وقت پاک کرده نمیتوانی
پـــــس!!! 
#خواهـرم
قبل ازاینکه چنین کارهمرایت شود
#مواظب خودباش

((( آیا این آیه شریف را فراموش کدی✔️
#الْيَوْمَ_نَخْتِمُ_عَلَىٰ_أَفْوَاهِهِمْ_وَتُكَلِّمُنَا_أَيْدِيهِمْ_وَتَشْهَدُ_أَرْجُلُهُمْ_بِمَا_كَانُوا_يَكْسِبُونَ)
🙂حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
این بود که دست راست محمد بن قاسم و قتیبه بود و به دربار خلافت آمده بود تا امیرالمومنین را از تصمیم قتل قتیبه منصرف کنه. عمر بن عبدالعزیز پرسید:منظورت نعیم بن عبدالرحمنه. بله امیرالمومنین او برادر کوچک منه حالا او کجاست؟ در اسپانیا من اونو نزد ابو عبید فرستاده بودم اما خلیفه سلیمان ابن صادقو به عنوان مفتی اعظم اسپانیا به اونجا فرستاده و او تشنه خون نعمیه. امیرالمومنین گفت:در مورد ابن صادق همین حالا به استاندار اسپانیا دستور نوشتم که او را دستبند زده به دمشق بفرستند در مورد برادرت هم فکری خواهیم کرد. امیرالمومنین!همراه برادرم یکی از دوستانش هم هست. امیرالمومنین کاغذ و قلم برداشت و نامه ای به استاندار اسپانیا نوشت و در حالی که نامه را به یکی از سزبازان می داد گفت:حالا راضی شدی؟من برادر تو برای استاندار پرتغال جنوبی انتخاب کردم و در مورد دوستش هم سفارش کرد که پست خوبی در ارتش به او داده بشه.در مورد ابن صادق هم دوباره تاکید کردم. عبدالله با ادب سلام کرد و مرخص شد. استاندار اندلس در قرطبه اقامت داشت او از پیروزی های چشمگیر زنرالی به نام زبیر در پرتغال جنوبی خیلی خوشحال بود در ضمن نامه ای که به ابوعبید نوشت میل خود را نسبت به ملاقات با این ژنرال با تجربه اظهار کرد. نعیم به قرطیه نزد استاندار اندلس حاضر شد استاندار با محبت زیادی از او استقبال کرد و او را روی صندلی دست راست خود جا داد استاندار گفت:از دیدن شما خیلی خوشحالم ابو عبید در نامه اش از شما خیلی تعریف کرده بود. 

چند روزی هست که به من اطلاع رسیده مردم کوهستانی شمال بغاوت کرده اند می خواستم شما رو برای سرکوبی اونها بفرستم می تونید تا فردا حاضر شوید؟ اگر بغاوت شده پس باید همین امروز حرکت کنیم نباید بذاریم اتش بغاوت در جاهای دیگه نفوذ کنه. خیلی خوبه من هم امیر لشکرو برای مشورت می خوام . نعیم و استاندار با هم صحبت می کردند که سربازی وارد شد و گفت: مفتی اعظم می خواهند شما را ببینند. استاندار گفت:بگو تشریف بیاورند. شاید شما با ایشون ملاقات نکردید استاندار به نعیم گفت و ادامه داد: تقریبا یک هفته قبل اومدن و از دوستان نزدیک امیرالمومنین هستن اما متاسفم که لایق این منصب نیستن. اسم ایشون چیشت؟ استاندار جواب داد:ابن صادق نعیم جا خورد و گفت:ابن صادق؟ شما ایشون و میشناسید؟ در این هنگام لبن صادق وارد شد همین که نعیم او را دید احساس کرد که مصیت تازه ای از راه رسیده. ابن صادق حریف قدیمی خود را دید و شگفت زده شد.استاندار رو به ابن صادق کرد و پرسید:شما ایشونو می شناسین؟و ادامه داد:اسم ایشون زبیره و از زنرال های شجاع ما هستن.  خیلی خوبه ابن صادق جواب داد و برای مصافحه با نعیم دستش را دراز کرد اما نعیم مصاحفه نکرد. ابن صادق گفت:شاید شما منو نشناختین من دوست قدیمی شما هستم. نعیم هیچ توجهی به او نکرد و به استاندار گفت:می تونم برم؟ صبر کنید من به امیر لشکر نامه ای می نویسم که هر چقدر سرباز لازم بود با شما بفرسته. و سپس در حالی که  بطرف ابن صادق اشاره می کرد به ابن صادق گفت:شما هم بفرمایید بنشینید.ابن صادق نزدیک استاندار نشست و او نامه را نوشت و می خواست به نعیم بدهد. 

ابن صادق گفت:می تونم ببینم؟ استاندار جواب داد:بله با کمال میل. و کاغذ را بع دست ابن صادق داد ابن صادق کاغذ را گرفت خواند و در حالی که کاغذ را به استاندار بر می گرداند گفت:دیگه نیازی به خدمات این شخص نیست شما کسی دیگه رو به جای ایشون بفرستین استاندار با تعجب پرسید:شما چطور به ایشون مشکوک شدین ایشون یکی از بهترین ژنرالهای ما هستن. اما شاید اطلاع ندارید که این شخص از بدترین دشمنان خلیفه هست و اسمش زبیر نیست بلکه نعیمه و از زندان دمشق فرار کرده و اینجا تشریف آورده. استاندار رو به نعیم گرفت و پرسید:این درسته؟ نعیم ساکت بود. ابن صادق گفت:شما ایشونو دستگیر کنید و همین امروز در دادگاه من حاضر کنید. من بدون هیچ مدرکی نمی تونم زنرالی رو دستگیر کنم شما دو تا در اولین ملاقات طوری با هم برخورد کردین گویا از قبل با هم ناراحتید در این صورت اگه مجرم هم باشه من پرونده ی اونو جهت دادرسی به دادگاه شما ارجاع نمیدم. باید بدونید که دارید با مفتی اسپانیا صحبت می کنید. شما هم می دونید که من استاندار اسپانیا هستم. درسته.اما شاید نمیدونید که من غیر از مفتی اعظم شخص دیگری هم هستم. نعیم گفت:نه ایشون نمی دونه اما من میگم تو دوست امیرالمومنین و قاتل قتیبه بن مسلم ، محمد بن قاسم و ابن عامر هستی بغاوت ترکستان نتیجه سازش تو بود تو اون سفاکی هستی که از قتل برادر و دختر برادرت هم دریغ نکردی اما حالا تو زندانی من هستی. 
نعیم این را گفت و با سرعتی چون برق شمشیر از نیام بیرون آور و نوکش را روی سیته ی ابن صادق گذاشت و گفت:خیلی دنبالت گشتم اما گیرت نیاوردم امروز خودت اینجا اومدی تو دوست امیرالمومنین هستی او از مرگت خیلی ضرر می بینه اما آینده اسلام از خوشحالی امیرا
لمومنین برام مهمتره.نعیم این را گفت و شمشیرش را بالا برد.ابن صادق مانند بید بخود می لرزید مرگ را جلوی چشمانش دید و دیده بربست نعیم این حالت را که دید شمشیر

را پایین اورد و گفت: با این شمشیر سرهای شاهزادگان مغرور ایالت سند و ترکستانو بریده ام نمی خوام اونو با خون انسان ذلیل و ترسویی چون تو آلوده کنم نعیم شمشیرش را در غلاف گذاشت برای لحظه ای سکوت مجلس را فرا گرفت و با امدن یک افسر ارتش این سکوت شکست او همین که وارد شد نامه ای به استاندار اسپانیا تقدیم کرد استاندار با عجله نامه را باز کرد و دو سه بار با چشمانی خیره نامه را خواند و سپس رو به نعیم کرد و گفت: اگه اسم شما زبیر نیست بلکه نعیمه در این نامه در مورد شما هم چیزهایی نوشته شده این را گفت و نامه را به نعیم داد.
نعیم شروع به خواندن نامه کرد این نامه از طرف امیرالمومنین عمربن عبدالعزیز بود. استاندار دستهایش را بر هم زد چند سرباز وارد شدند.او در حالی که به طرف ابن صادق اشاره می کرد گفت:ایشونو دستگیر کنید. ابن صادق گمان نمیکرد که ستاره ی خوش اقبالی او بعد از طلوع اینقدر زود در زیر ابرهای سیاه پنهان خواهد شد. از یک طرف نعیم به عنوان استاندار پرتقال جنوبی در حرکت بود و از طرفی چند سرباز مسلح ابن صادق را در حالی که دست و پایش به زنجیر بسته شده بود به طرف دمشق می بردند. بعد از چند روز به نعیم خبر رسید که ابن صادق در راه قبل از رسیدن به دمشق زهر خورده و خودکشی کرده. نعیم نامه ای به عبدالله نوشت و جویای احوال خانه شد اما تا دیری جواب نامه نیامد نعیم از انتظار خسته شد و با سه ماه مرخصی به طرف بصره براه افتاد چون که نرگس همراه او بود در سفر مقداری تاخیر شد.به خانه که رسید اطلاع یافت که عبدالله به خراسان رفته و عذرا را هم همراه خود برده نعیم می خواست به خراسان برود اما به علت پیشروی لشکر اسلام در شمال اسپانیا مجبور شد تصمیم خود را عوض کند و برگشت. آخرین فرض زمان از روزها به ماهها و از ماهها به سالها میرسید از استانداری نعیم در پرتغال جنوبی هجده سال گذشت جوانی او وارد دوران پیری شده بود عمر نرگس هم از چهل سال می گذشت اما جذابیت صورت و زیبایش همچنان برقرار بود. پسر بزرگشان عبدالله بن نعیم در پانزده سالگی وارد ارتش اسپانیا شد در شی سه سال به قدری شهرت به دست آورد که نعیم و نرگس به جگر گوشه ی خود افتخار می کردند.پسر دوم حسین هشت سال از عبدالله کوچکتر بود. روزی حسین بن نعیم در صحن منزل تخته چوبی را هدف قرار داده بود و تمرین تیراندازی می کرد نعیم و نرگس هم

در کناری نشسته جگر گوشه ی خود را تماشا می کردند چند تیر حسین به هدف نخورد نعیم با لبخند جلو رفت و پشت سر حسین ایستاد حسین نگاهی به پدرش کرد و تیری در کمان گذاشت و هدف گرفت. پسرم دستات می لرزه و تو گردن خود تو کمی بلند می کنی. پدر وقتی شما مثل من بودین دستاتون نمی لرزید؟ وقتی من به سن تو بودم کبوتر در حال پرواز رو هم می انداختم و زمانی که سه چهار سال از تو بزرگتر شدم بهترین تیرانداز در بین بچه های بصره بودم. پدر جون شما هدف بگیرین. نعیم کمان را از دست حسین گرفت و تیر را رها کرد تیر درست در وسط هدف قرار گرفت سپس نعیم روش هدف گرفتن و تیراندازی را به حسین یاد داد نرگس هم نزدیک امد و کنارشان ایستاد. جوانی سوار بر اسب با سرعت کنار در منزل رسید و توقف کرد. غلام در را باز کرد اسب سوار اسبش را به غلام داد و وارد صحن منزل شد.نعیم(عبدالله)گفت و او را در اغوش کشید نرگس که هر لحظه نگاهش هزاران دعا برای دلبندش در برداشت جلو امد و گفت: پسرم اومدی الحمدالله. نعیم پرسید:چه خبر آوردی پسرم؟ پدر جون عبدالله با چهره ای غمگین سرش را پایین انداخت و ادامه داد:خبر خوبی نیست در عملیات فرانسه با تلفات زیادی که متحمل شدیم مجبور به عقب نشینی شدیم ما بعد از فتح مناطق مرزی برای پیشروی بیشتر آماده می شدیم که با ارتش صدهزار نفری فرانسه روبرو شدیم لشکر ما بیش از هجده هزار نفر نبود زنرال ما عقبه از قرطبه کمک خواست اما از اونجا خبر رسید که در مراکش بغاوت شده و نمی تونه نیروی بیشتری به فرانسه اعزام بشه ما مجبور شدیمبا همان تعداد اندک با شاه فرانسه بجنگیم. تقریبا نصف ارتش ما در میدان جنگ شهید شدن. نعیم پرسید:حالا عقبه کجاست؟ او به قرطبه رفته و خیلی زود به طرف مراکش حرکت می کنه شعله های آتش بغاوت از مراکش تا تونس همه جا رو در برگرفته بربرها تمام حکام مسلمانو به قتل رسوندند خبر رسیده که خارجی ها و رومی ها در این بغاوت دست داشته

اند. نعیم گفت:عقبه ژنرال شجاعیه اما با تجربه نیست من به استاندار اسپانیا نوشته بودم که منو در ارتش خود جا بده اما اون قبول نکرد. خوب پدر جون به من اجازه بدین. نرگس پرسید:اجازه! کجا می خوای بری؟ مادر جون من فقط برای دیدن شما و پدر اومده بودم باید با لشکر به مراکش برم. نعیم گفت:خیلی خوب خدا حفظت کنه پسرم. خیلی خوب مادر خداحافظ. عبدالله این را گفت و حسین را در آغوش گرفت و سپس با همان عجله ای که آمده بود برگشت. در بغاوت بربرها جان هزاران مسلمان تلف شد.آنها بعد از قتل حکام مسلمان استقلال خود را اعلان کردند عقبه با هـ ق لشکری دیگر از شام برای کمک به او پیوست در مراکش 125لشکرش در ساحل مراکش پیاده شد و در سال جنگ خونینی را افتاد ارتش بربرهای نیم برهنه از هر طرف مانند سیلابی در حرکت بود لشکر اسپانیا و شام به شدت مبارزه می کردند اما در مقابل ارتش بی شمار حریف به نتیجه ای نرسیدند عقبه در این جنگ شهید شد و با شهادت او صف های مسلمانان در هم شکست بربرها همه را محاصره کردند و یکی یکی به شهادت می رساندند. پسر نعیم عبدالله صفهای دشمن را در هم شکست و خیلی جلو رفت زخمی شد و نزدیک بود که از اسبش بیفتد که زنرالی عرب دست
به کمرش انداخت و او را روی اسب خود نشاند و از معرکه بیرون یرد. تقریبا سه چهارم لشکر اسپانیا به قتل رسیدند و بقه عقب نشینی کردند بربرها تا مسافتی دور انها را تعقیب کردند لشکر شکست خورده به الجزایر رسید و توقف کرد. استاندار اسپانیا بعد از اطلاع از این شکست با کوشش زیاد از تمام شهرهای اطراف لشکر تازه نفسی اماده کرد و برای قیادت ان نعیم را انتخاب کرد نعیم نامه ی پسرش عبدالله در مورد زخمی شدن و نجات یافتن او با ایثار یکی از مجاهدین عرب مطلع شده بود. هـ ق زمانی که بربرها در تمام آفریقای جنوبی ظلم و ستم بپا کرده بودند نعیم ناگهان با سپاه هزار نفری 125در سال

در ساحل آفریقا پیاده شد. بربرها از آمدنش بی خبر بودند نعیم با شکستهای پی در پی که به آنها وارد کرد بطرف مشرق جلو رفت از طرف دیگر لشکر شکست خورده از الجزایر پیشروی کرد و بربرها از دو طرف سرکوب می شدند در طی یک ماه آتش بغاوت در مراکش خاموش شده بود اما در جاهایی از شمال مشرق افریقا هنوز هم عناصر فتنه انگیز موجود بودند . خارجی ها و بر بر ها از مراکش عقب نشینی کردند و تونس را پایگاه خود قرار دادند . نعیم مشغول سامان بخشیدن امور در مراکش بود و به همین خاطر نتوانست به پیشروی ادامه دهد . او افسران بلند پایه ی ارتش خود را جمع کردو ضمن یک سخنرانی جذاب گفت :برای حمله بر تونس نیاز به جنرالی جان نثار داریم . چه کسی از شما این مسئولیت را قبول می کند ؟ تایپ شده در انجمن دیوار نعیم هنوز جمله اش را کامل نکرده بود که سه ژنرال بلند شدند . یکی از آنها دوست قدیمی او یوسف بود . دومی پسر جوانش عبدالله و سومی که خیلی مشابه عبدالله بود برای نعیم ناآشنا بود . نعیم پرسید : اسم شما چیه ؟ جوان عرب پاسخ داد : اسمم نعیمه . -نعیم پسر ؟ جوان جواب داد : نعیم پسر عبدالله نعیم پرسید : عبدالله ؟ عبدالله پسر عبدالرحمن ؟ -بله ! نعیم جلو رفت و جوان را در آغوش کشید و گفت : منو می شناسی ؟ -بله شما سپه سالار ما هستین . -به غیر از این دیگه چه چیزی هستم ؟ نعیم با نگاهی پر محبت جوان را نگریست و ادامه داد : من عموی تو هستم . عبدالله این پسرعموی توست . -پدر جون ایشون جون منو در جنگ مراکش نجات دادند . نعیم پرسید : برادرم حالش چطوره ؟

-دو سال قبل شهید شدن ، یک نفر خارجی اونهار و شهید کرد . زخمی به قلب نعیم خورد ، او لحظه ای ساکت ماند و بعد دست به دعا بلند کرد و سپس پرسید :مادر شما چطوره ؟ -خوبن . -چندتا خواهر و برادر هستید ؟ -دو برادر و یک خواهر . نعیم دیگر افسران را مرخص کرد و بعد از رفتن آنها شمشیر را از کمرش باز کرد و در حالی که به نعیم بن عبدالله می داد گفت : تو مستحق این امانت هستی ، تو همین جا بمون ، من خودم به تونس می روم . -عمو جون ! چرا منو نمی فرستین ؟ -پسرم تو جوونی . دنیا به تو نیاز داره ، از امروز تو سپه سالار این ارتشی . عبدالله نعیم برادر بزرگتره ، حکمشو با دل و جون بپذیر . نعیم بن عبدالله گفت : عمو جون . می خواستم چیزی به شما بگم . -بگو پسرم . -شما خونه نمی رین ؟ -پسرم بعد از عملیات تونس فورا می رم . -عمو جون شما حتما برین . مادر همیشه ذکر شما رو می کنه خواهر و برادر کوچکم هم خیلی به یاد شما هستن . -اونها می دونن که من زنده ام ؟ مادر جون مطمئن بود که شما زنده هستین ، به من گفته بود که بعد از عملیات مراکش به اسپانیا برم تا سر نخی از شما پیدا کنم و به شما بگم که همراه زن عمو به خونه برین . -من خیلی زود به اونجا می رم . عبدالله تو به اندلس برو و مادرتو به خونه ببر . من کارم که در تونس تموم شد خودمو می رسونم . -من به استاندار اندلس هم نامه می نویسم که ترتیب سفر دریایی شما رو بده .

****************

نعیم برخلاف تصورش در تونس درنبرد با یاغی ها با مشکلات زیادی مواجه شد . بربر ها از یکجا شکست میخوردند و در جایی دیگر شروع به تخریب می کردندئ . نعیم در چند ماه بعد از چندین نبرد متفاوت تونس را شکست داد . افراد یاغی از تونس به طرف مشرق رفتند . نعیم تصمیم قطعی برای سرکوب یاغی ها گرفته بود و به همین منظور به پیشروی ادامه داد . گروه های یاغی چندین بار در بین تونس و قیروان در مقابل نعیم ایستادند اما موفقتی کسب نکردند . در آخرین نبرد در نزدیکی قیروان نعیم خیلی شدید زخمی شد ، او در حال بیهوشی به قیروان انتقال داده شد و فرماندار آنجا او را نزد خودش نگه داشت و برای معالجه ی او پزشک با تجربه و حاذق خواست . نعیم بعد از مدتی به هوش آمد اما بر اثر خونریزی زیاد انقدر ضعیف شده بود که روزی چندبار غش میکرد . نعیم تا یک هفته در کشکش مرگ و زندگی روی بستر افتاده بود . فرماندار قیروان برای معالجه ی او پزشکی دیگر را از فسطاط خواست . پزشک زخم نعیم را دید و فرماندار را تسلی داد و در ضمن به او گفت که تا مدت زیادی باید استراحت کند . تایپ شده در انجمن دیوار بعد از سه هفته حال نعیم مقداری بهتر شده
📚عشق و نفرت

زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری ؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سر حد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری ؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سر حد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سر حد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الان تان در دل خود پیدا نخواهید کرد در آن لحظات حتی حاضر نخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتو افکنی کند در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که“تاسر حد مرگ متنفر بودن”  تاوانی است که برای “تا سر حد مرگ دوست داشتن” می پردازید.
عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید این هر دو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشویدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
# داستان آرزو های قشنگ ...

مـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ همسرش ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"!
همسرش ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.
ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ‌ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ".
ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﺑـﻪ ﺍو ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ".
ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ, ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، همسرم؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟
ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ فرشته ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
براى هم آرزوهاى قشنگ ڪنيم😍
سالها گذشت تا فهمیدم ؛

تندرستی با ارزش ترین داراییست ...!

آسایش و آرامش بهترین نعمت است ...!

خداوند بهترین دوست است ...!

غرور بدترین دشمن انسان است ...!

بی تفاوتی دردناک ترین انتقام است ...!

هرکسی می خندد بدون دردو غم نیست ...!

هرکسی زبانش نرم است دلش گرم نیست ...!

هرکسی با توست لزوما دوست تو نیست ...!

خانواده بزرگترین شانسه ...!


‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎
بانو جان سلام!

به نظرم آمد، اینهمه از زنها گفتیم... از گذشت مادرها، از قلب طلایی و مهربانشان، چند جمله ای هم از مردها بگویم ...
توی این زمانه مرد بودن، جرأت میخواهد... اینکه برای رفاه حال زن و بچه، صبح زود بزنی بیرون و توی تاریکی شب برگردی ...
مردهای این دوره، جوانی و زندگی کردن را فراموش کرده اند. فشار مخارج و مسئولیت زندگی، بی سر وصدا دانه دانه، موهای تیره شان را سفید میکند! راستی خانمها، تا به حال همسرانتان از آرزوهایشان برایتان حرفی زده اند؟ من فکر میکنم این روزهای سخت بی انصافی است،که اینهمه گذشت و تلاش را نبینیم....

بانو ... گاهی نگاهی به دستهای همسرت بیانداز و به خطوطی که در اطراف چشم ها وپیشانی همسرت نقش بسته و هر روز عمیق تر میشود. گاهی به جای اینکه تو آغازکننده باشی، سکوت کن و اجازه بده که لحظاتی او هم گوینده باشد و از خودش بگوید ...
بانو جان... گاهی عکسهایش از جوانی تا امروز را کنار هم بچین و باور کن که فقط تو جوانی ات را توی این خانه نگذاشتی. مرتب تلاشش را در ترازو قرار نده و باعرضه بودن ونبودنش را، با کمتر و بیشتر داشتن دارائیهاش قیاس نکن.... سعی اش را ببین و تغییراتش را بخاطر تو و زندگیتان مهربانو... باور کن جهان هرگز به صلح نمیرسد اگر ما غرق مظلومیت خودمان باشیم؛ و باورکن تربیت کامل نمیشود، اگر یاد نگیریم که ندیدن مردان و تمسخر زنان، در حقیقت نادیده گرفتن و تمسخر کردن بخش مهمی از وجود خودمان است.
کاش به جای هدیه دادن و گرفتن، که امروزه زیاد شده و زمان پدر و مادرهایمان نبود،زمانی را صرف شنیدن بدون قضاوت کنیم. همدیگر را بشنویم و به این فکر کنیم که چرا اینهمه هدیه که این دوره و زمانه رد و بدل میشود، نتوانسته عشق را در جامعه بیشتر کند؟؟

بانو بدون هدیه هم میشود تشکر کرد...
توی یه برگه کاغذ حداقل، بیست تا از ویژگی های همسرت را بنویس و از او بخاطر این ویژگی ها تشکر کن ... مطمئن باش نه تنها او، بلکه خودت هم، بعد از این نامه انسان دیگری خواهی شد و نتایج شگفت آوری خواهی دید...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⛔️داستان تجاوز عراقی‌ها به مادر ایرانی 😢


#داستان_واقعی_غم_انگیز_بهاره

♥️داستانی که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به زمان جنگ ایران و عراق ،که من 12سالم بود ما خانوداه خوشبختی بودیم پدرم مکانیک بود مادرم معلم دوتا برادر داشتم یه خواهر کوچیک تر از خودم.
همه چی خوب بود که یهویی باصدای انفجار ازخواب پریدیم جنگ شروع شده بود.همه رفتیم پناه گاه، مادربزرگ خواهر کوچیکمو بغل کرده بود همه اونجا مخفی شدیم .چندیدن شب و روز و به همین روال سپری کردیم ولی بیشتر همسایه ها شهر و دیارشون و ترک کردند رفتن.مادرم هی اصرار میکرد که ماهم بریم ولی پدرم میگفت: خونه و زندگی ما اینجاست کجا بریم جنگ تموم میشه همه برمیگردن.

🗯خیلی ترسناک بود...‌...
چندماهی همینجوری پدرم همراه دوستانش مبارزه میکردن شبا برمیگشتن خونه و باز هم مادرم اصرار میکرد که از خرمشهر بریم و بازم پدرم مخالفت میکرد.کل شهر و دشمن اشغال کرده بود.که یه روز پدرم گفت شهر سقوط کرده باید بریم!! خیلی دیر شده بود .


♥️وسایل کمی برداشتیم پدرم گفت: من از در پشتی میرم شما هم دونه دونه بیاید و پدرم در و باز کرد به کوچه رفت خیلی منتظر موندیم صدای شلیک گلوله میومد خبری از پدرم نشد. سربازان عراقی به خانه ها میریختن هرچی بود و نبود باخودشون میبردن حتی دختران و زنانی که پنهان شده بودن با خودشون میبردن.مادرم خیلی هول شده بود هر کدوم از مارو یه جای مخفی میکرد و من رو داخل یه بشکه کهنه قدیمی قایم کرد و روش رو با برگ های نخل پوشوند جوری که کسی متوجه نمیشد کسی داخلش هست. برادرام و داخل چاه آب قایم کرد و داخلش سطل گذاشت .

🗯چاه خشک بود و روش و پوشوند مادربزرگم و خواهر کوچیکم در زیر زمین خانه قایم شدن سربازا رسیدن و اتفاق خیلی بدی افتاد.طولی نکشید که مادربزرگم و مادرم خواهر کوچیکم رو پیدا کردن .مادربزرگم مقاومت میکرد اونو کشتن 😢😭و من از سوراخ همان بشکه شاهد صحنه های درناکی بودم .خواهرم و از بغل مادرم گرفتن باخودشون بردن داخل خانه نمیدونم چیکار میکردن با خودشون صحبت میکردن و موهای مادرمو کشیدن با هم پچ پچ میکردن اون وحشی ها مادرمو لخت کردن و بهش..😭😭😔
😢

♥️چشمامو گرفتم دهنمو بستم گریه میکردم یکی از سربازا بالای چاه آب رفت برادرامو پیدا کرد .هر دوشون و شهید کردن .یکی از سربازا نزدیک من اومد کمی با شاخه ها وررفت با ته تفنگش به بشکه زد ولی منو پیدا نکردن همچنان نفسمو حبس کرده بودم .شاهد خیلی چیزا بودم .که یهویی دیدم خواهر کوچیکم سمت من میاد جیغ میزد که یه دفعه یکیشون خواهرمو با گلوله زد خواهرم نقش زمین شد .هنوز خبری ازمادرم نبود .نمیدونستم زنده ست یا مرده.



🗯اون وحشیا کل خونه ما رو غارت کردن و رفتن همینجوری سرجام خشکم زده بود اشک میرختم. توهمان حالت چشامو باز کردم دیدم صبح شده و هیچ کسی داخل خانه نبود .کم کم مطمعن شدم ‌که کسی نیست اروم اروم بیرون اومدم.رفتم داخل خانه خدایا چی میدیدم مادرم و لخت کشته بودن خانواده م همه شهید شده بودن یه پارچه روی مادرم کشیدم خواهرمو آوردم کنار مادرم و روی هردوشون و پوشوندم. صدای پا شنیدم رفتم پشت یخچال قایم شدم جلو دهنمو گرفتم .که متوجه شدم پدرم با چندتا از دوستاش اومده بودن داخل!! انگار دنیارو بهم دادن پدرم صحنه رو دید گریه میکرد و منو بغل کرد و خیلی زود از اونجا رفتیم و من تمام ماجرا رو برای پدرم تعریف کردم متوجه شدم پدرم از ناحیه پهلو مجروح شده.برای همین مارو به جای امنی بردن تا پدرم خوب بشه و دوستان پدرم و پدرم به دنبال مادر و برادرانم رفته بودن و جنازه اون هارو داخل حیاط دفن کرده بودند .و ما دیگه هیچ وقت به خانه برنگشتیم و در تهران موندگار شدیم و خانه ما همچنان قبرستان مخفی خانواده من باقی ماند.. و من پدرم تو تمام این سالها نتونستیم هیچ وقت اون شب لعنتی رو فراموش کنیم.


💔#پایان .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
‌‌‌‎‌‌
‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
┈••✾🕊
#حاملگی_دینا_1 🕊✾••┈•

🪽قسمت اول

سلام عزیزان من یه مادرم که اشتباه و حماقتم و بی توجهی به دخترم، زندگی دخترمو تباه کرد،😭😭

👌فقط و فقط هم خودمو مقصر میدونم.
حتی یبار هم از سر عذاب وجدان خودکشی کردم و دو تا بسته قرص خوردم وشوهرم نجاتم داد و نزاشت بمیرم و ازین درد خلاص شم، دختر بینوای من اسمش دینا است، همش 9 سالش بود بچم.ولی جثه ی درشتی نسبت به هم سن و سال هاش داشت،
به پدرش کشیده بود، آخه همسرم قد بلند و هیکلش درشته!! معلم دخترم آقای سعادتی بود، یه مرد جوون حدودا 32 ساله بچه های ابتدایی رو درس میداد.درس دادنش خوب بود و همه راضی بودن برای همین تو مدرسه غير دولتی یه معلم مرد به دخترا درس میداد.
دخترم هر چند روز یه بار با یه جایزه دستش می اومد خونه و میگفت آقا معلم بهم جایزه داده😁🎁با خودم گفتم خدا خیرش بده اینقدر به فکر بچه هاست و تشویقشون میکنه به درس خوندن! تا اینکه یه روز بچه های کلاس سوم که دختر منم توو همون کلاس بود رو بردن اردو، اولش دلم نمیخواست بزارم بره چون گفته بودن جنگل و دشت و بچه های حسابی خوش میگذرونن.ولی من دلم رضا نبود، میترسیدم اتفاقی براش بیفته بخوره زمین یا از جایی پرت شه! اجازه ندادم که رفت به معلمش گفت اونم بهم زنگ زدو گفت که اصلا اینطوری نییست و ما چند نفریم و حسابی از بچه ها مراقبت میکنیم.منه دیوونه نمیدونم چرا خام حرفاش شدمو رضایت دادم، از طرفی مادر دو تا از دوستاش هم که باهم همسایه بودیم گفتن گناه داره بچه بزار بره خوش میگذره به همشون....

وقتی دخترم از اردو برگشت، دیدم لباساش خیلی خاکی و کثیفه! جای یه زخم کوچیک رو صورتشه،بغلش کردم گفتم الهی بمیرم چیزی شده مامان؟!
خودشو از من جدا کردوگفت نه مامان خوردم زمین چیزی نشده. و زود رفت توو اتاقش.
حالش یجوری بود انگار داشت یچیزی رو ازم قایم میکرد.پیش خودم گفتم حتما با دوستاش دعواش شده، خلاصه اهمیت ندادم!! بعد از یک ماه دخترم میگفت مامان دلم خیلی درد می‌کنه و هرچی بهش دارو میدادم فایده نداشت.دستشو میزاشت روی شکمشو گریه میکرد، رفتم عطاری و دارو واسه دل درد گرفتم جوشونده و پودر و ازین چیزا ولی یکم دردشو آروم میکرد و دوباره بدتر میشد، پاشدم بردمش دکتر عمومی، معاینش کردو گفت : انگار مشکل از رحم!
هنگ کرده بودم گفتم آخه مگه دختر بچه ی 9 ساله عفونت رحم میگیره یا چی! 😳🤯
بنده خدا توصیه کرد ببرمش پیش دکتر زنان سونو و آزمایش انجام بدیم تل مشخص بشه علت بیماری چیه! شوهرم دستش تنگ بود برای همین دست بردم تو پس اندازم که برای روز مبادا جمع میکردم، گفتم هرچقدر هزینش باشه خرج میکنم فدای سرش،
تا اینکه یه روز بردمش پیش دکتر زنان خیلی خوب مه ویزیت اش یکم بالا بود.دکتر معاینه اش کرد و براش سونوگرافی نوشت،وقت گرفتمو فرداش بردم سونوگرافی، برگه سونو رو که نشون خانوم دکتر دادم گفت: شوهر شما چجور آدمیه!؟ نفهمیدم این چه سوالی بود. گفتم خوبه چطور مگه!؟ گفت منظورم از نظر اخلاقی، اینکه ممکن به دخترتون دست بزنه؟؟ یا خدا چی داشت میگفت! 😰گفتم : نه خانم دکتر این چه حرفیه! آخه!!؟

خانم دکتر ادامه داد:
تو خانوادتون عمو دایی کسی هست که ممکنه به دخترتون صدمه بزنه!؟ عرق سرد نشست رو تنم، دست و پام شروع کرد به لرزیدن، صدامو یکم بردم بالا گفتم :تروخدا جون به لب شدم بگین چی شده!؟
دکتر با آرامش گفت : خانم نترسید، دختر شما متاسفانه صدمه دیده و متاسفانه آسیب جسمانی دیده، لب های دکتر تکون می‌خورد، ولی من نمیشنیدم چی میگفت؟ فشارم افتاد و چشمام سیاهی رفت.. دکتر بهم یه سرم زد و حالم کم کم بهتر شد،همینطور که بهتر میشدم تازه داشت یادم میفتاد کجام و چی شده.چشمام شروع کرد به جوشیدن و اشکام میچکید گفتم خانم دکتر بخدا اشتباه شده بچه ی من اصلا اهل این چیزا نیس😭😭
بنده خدا نشست و برام کلی توضیح داد که احتمالا یه نفر بزور اذیتش کرده و تهدیدش کرده به کسی نگه درمونده نگاش کردم، گفتم الان من چیکار باید بکنم اگه شوهرم بفهمه منو میکشه! گفت نترس خانم گوش کن ببین چی میگم، برو بشین با دخترت حرف بزن و ببین چی شده بعدم ببرش پزشکی قانونی و از اون طرف شکایت کن.هم هزینه ی درمان دخترتو بگیر و با قدرت پزشکی درستش کن هم اون طرف و بسپر دست قانون تا دوباره بلایی سر دختر بچه های دیگه نیاره! واقعا داشت منطقی میگفت، حرفاش همه درست بود ولی من اگه میفهمیدم کار کیه با دندونام تیکه تیکش میکردم.همون حیوون پست فطرت که همچین بلایی سر بچم آورده..


#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺

┈••✾🕊
#حاملگی_دینا_2 🕊✾••┈•

🪽قسمت دوم

رفتم داروخونه و داروهایی که دکتر نوشته بود و خریدم، برگشتم خونه سعی کردم، خودمو جمع و جور کنم تا گند نزنم!!
دخترم از مدرسه اومده بود،تو اتاقش تنهایی داشت بازی میکرد، پسرامو فرستادم تو کوچه فوتبال بازی کنن تو ذهنم کلی حرف آماده کردم.رفتم تو اتاق نشستم کنارش بچه ی بیچاره ی من دلم براش کباب میشد برای مظلومیتش صورت معصومشو نگاه میکردم و اشک میریختم، نگام کرد و گفت چی شده مامان چرا گریه میکنی؟

گفتم هیچی بیا داروهاتو بخور دکتر گفت غذا و داروهاشو سروقت بخوره زود خوب میشه،
سرشو تکون داد و شربت ها و قرصشو خورد،
بغلش کردمو گفتم دینا دختر قشنگم ی چیزی میخوام ازت بپرسم مامانی راستشو بگو باشه، گفت :باشه مامان _دختر نازم میدونی هیچکس نباید به بدن تو دست بزنه بدن تورو ببینه هرکی دست زد زودی باید به مامانی بگی، مگه نه!؟ از تو بغلم خودشو جدا کرد و مشغول بازی شد.ادامه دادم دخترم به مامان بگو کی بتو دست زده به بدنت به دستات به پاهات!؟ با ترس نگام کرد و چیزی نگفت دوباره پرسیدم با محبت ولی معلوم بود دست و پاشو گم کرده و میترسید بازم حرفی نزد!😤 پوف عصبی کشیدمو با تحکم گفتم زود بگو ببینم، خون خونمو میخورد ولی میخواستم همه چیزو بدونم انقد بهش گفتم و گفتم که شروع کرد به گریه کردن ولی بازم لال شد و چیزی نگفت!! کنترلمو از دست دادمو بازوشو گرفتم داد زدم گفتم بگو کی بود هان شوهرم داد زد چی بود، چی شده بچه رو چرا میزنی!؟! شوهرم هیچوقت این وقت روز خونه نمیومد، کی اومد که من نفهمیدم😓ترسیدم

شوهرم ماشینش خراب شده بود مرخصی گرفته بود که ببره تعمیرگاه چایی دم کردمو گذاشتم جلوش، چایی شو که خورد بلند شدو گفت من دیر میام شما نهارتونو بخورین، در و بست و رفت..خداروشکر چیزی نشنیده بود چون اصلا دنبالشو نگرفت چی شده.. 😮‍💨
یکم سیب زمینی سرخ کردم با سوسیس، پسرا رو صدا کردم سفره رو باز کردم!
رفتم دینا رو صدا کنم دیدم خوابش برده،
از بچگی هر وقت دعواش میکردمو گریه میکرد و خوابش میبرد! نشستم کنارشو یاد بدبختیم افتادم! خدایا این چه مصیبتی بود آخه.فرداش نزاشتم بره مدرسه بردمش دکتر زنان خواهش کردم معاینه اش کنه، دکتر گفت ببرش تو اون یکی اتاق و آمادش کن!!
بردمش شلوارشو درآوردمو گفتم پاهاتو باز کن،با ترس منو نگا میکرد گفت :چی شده مامان ؟گفتم نترس دکتر میخواد ببینه بدنت زخم نشده، تو که نگفتی به مامان کی بهت دست زده، آوردم دکتر ببینه😒شروع کرد به گریه کردن و گفت تروخدا مامان تو رو خدا ببخشید،گفتم چی رو ببخشم مامان جان تو که به مامان راستشو نمیگی🤨با گریه و زاری گفت آخه مامان اگه بگم منو نمیزنی سرمو نمیبری! ؟؟ 😭😭یا ابالفضل 😳🤯
بچه ی بیچاره ی من، بغلش کردمو گفتم عزیز دل من مامانی خیلی دوست داره، کی گفته من تو رو میزنم اصلا فقط بگو کار کیه همین الان میریم خونه باشه دخترم🙏
بغض داشت خفم میکرد چشمم به دهنش بود بگه کیه ولی بازم لال شد! اعصابم بهم ریخت و خانم دکترو صدا کردم اومد، دینا رو خوابوندم ولی چسبیده به دستمو التماسم میکرد، دلم سنگ شده بود، جیغ میزدو گریه میکرد، پاهاشو گرفتم و باز کردم خانم دکتر اومد جلو..خانم دکتر اومد جلو و نگاش کرد،
سرشو تکون داد و گفت تموم شد گریه نکن!! برگشت تو اتاقش به دینا شلوارشو دادم که بپوشه، خودمم رفتم پیش خانم دکتر و چشم دوختم به دهنش گفت متاسفانه به دختر شما تعرض شده اونم نه الان چون اونقدر آسیب ندیده و معلومه مال چند هفته پیش بوده چون آسیب های اطرافش ترمیم شده.

سرم درد گرفت .گفتم میشه اینو درست کرد جوری که معلوم نشه،گفت میشه ولی ما اینکارو انجام نمیدیدم و به عنوان جراحی زیبایی حساب میشه و بالای 18 سال چون دختر شما هنوز به سن بلوغ نرسیده، و بدنش رشد نکرده! درضمن هزینه بالایی هم داره!! گفتم خواهش میکنم خانم دکتر دخترم بمن نمیگه منم نمیدونم کار کیه،اگه شوهرم بفهمه منو میکشه طلاقم میده، درستش کنید، شما جای خواهرم این لطف رو در حق من بکنید🙏
کلافه بود ولی گفت ببینید خانم الان اصلا نمیشه جراحی کرد چون دختر شما بچه ست بدتر آسیب میزنه به واژنش،بهتره شما اول بفهمین کار کی بوده و ازش شکایت کنین،کی بهش نزدیک بوده این مدت پسر خاله ای عمویی دایی چه میدونم! بعدم صبر کنید تا بزرگ شه و عملش کنید.اگر میترسید هم به شوهرتون نگید که زندگی تون از هم نپاشه،دیگه تصمیم با خودتونه تشکر کردم و دست دینا رو گرفتمو زود برگشتم خونه!!به دینا گفتم اگه بهم نگی کار کیه ها کدوم مردی بهت دست زده هر روز میبرمت دکتر فهمیدی؟؟اونم شروع کرد به گریه کردن نشستم و بغلش کردم گفتم آخه عزیز دلم کی بهت دست زده عمو محسن؟
گفت نه، علی دایی، نه!
داداش، نه!
پس کی؟؟ با گریه گفت :مامان ولم کن هیشکی

#ادامه_دارد...
(ادامه فرداشب)
2024/10/01 22:21:22
Back to Top
HTML Embed Code: