༻༻🌸༺༺༻🌸༺༺
📚#دو_داستانک_پندآموز
🦋نیمه شبی چند دوست به قایقسواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند.
سپیده که زد گفتند چقدر رفتهایم؟ تمام شب را پارو زدهایم!
اما دیدند درست در همانجایی هستند که شب پیش بودند!
آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!
در اقیانوﺱ بیپایانِ هستی نیز، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید!
قایق تو به کجا بسته شده است؟
آیا به بدنت بسته شده؟
به افکارت؟
به ناامیدیهایت؟
به ترســها و نگرانیهایت؟
به گذشتهات؟
و یا به عواطف و احساساتت؟ ...
این ها ساحلهای تو هستند …
𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼
🦋مثنوی یک قصهای دارد:
حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب میچرد، خوب میخورد، چاق و فربه میشود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تناش گوشت شده بود، آب میشود !
حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانیهای بیخود ما آدمهاست. حکایت همان ترسهایی، که هیچوقت اتفاق نمیافتد، فقط لحظههایمان را هدر میدهد. یک روز چشم باز میکنی، به خودت میآیی، میبینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روزهایت نبردی .
معتاد شدهایم، عادت کردهایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته رهایمان نمیکند، یک روز دلواپسی فردا ...
مدتیست فکرم مشغول این تک بیتِ «باید پارو نزد وا داد» شده است. خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که میآید ما را به جاهای خوب خوب میرساند ...
باور کنید همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب میرساندحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚#دو_داستانک_پندآموز
🦋نیمه شبی چند دوست به قایقسواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند.
سپیده که زد گفتند چقدر رفتهایم؟ تمام شب را پارو زدهایم!
اما دیدند درست در همانجایی هستند که شب پیش بودند!
آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!
در اقیانوﺱ بیپایانِ هستی نیز، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید!
قایق تو به کجا بسته شده است؟
آیا به بدنت بسته شده؟
به افکارت؟
به ناامیدیهایت؟
به ترســها و نگرانیهایت؟
به گذشتهات؟
و یا به عواطف و احساساتت؟ ...
این ها ساحلهای تو هستند …
𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼
🦋مثنوی یک قصهای دارد:
حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب میچرد، خوب میخورد، چاق و فربه میشود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تناش گوشت شده بود، آب میشود !
حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانیهای بیخود ما آدمهاست. حکایت همان ترسهایی، که هیچوقت اتفاق نمیافتد، فقط لحظههایمان را هدر میدهد. یک روز چشم باز میکنی، به خودت میآیی، میبینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روزهایت نبردی .
معتاد شدهایم، عادت کردهایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته رهایمان نمیکند، یک روز دلواپسی فردا ...
مدتیست فکرم مشغول این تک بیتِ «باید پارو نزد وا داد» شده است. خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که میآید ما را به جاهای خوب خوب میرساند ...
باور کنید همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب میرساندحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
تا آخر ببینید این داستان خیلی جالب و آموزندست👍👌
تا وقتی که کمک شما دردی از طرفتون دوا میکنه ارزش داره.دیگه بعدش هیچ ارزشی نداره.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تا وقتی که کمک شما دردی از طرفتون دوا میکنه ارزش داره.دیگه بعدش هیچ ارزشی نداره.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
♦️بچه بودیم و سراسر شیطنت و پر از شور و شوقِ زندگی...مدرسهمان که تعطیل می شد، لابلای توی سر و کله ی هم زدن هایمان، زنگ در خانه ها را می زدیم و فرار می کردیم و همان طور که می دویدیم، به صدای فحش و بد و بیراه هایی که از پشت سرمان می آمد، می خندیدیم و انگار که موجی از یک رودخانه باشیم، بدون هیچ توقفی، آزادانه جاری میشدیم و میگذشتیم...
♦️خوب خاطرم هست، یکی از خانه هایی که توی راهِ مدرسه بود، زنگِ برقی نداشت. در رنگ و رو رفته ی قدیمیش، کوبه ای بود و من عاشق صدای کوبه ی فلزیش بودم که زنگ زده بود و با زحمت بالا میآمد و بعد انگار که خسته باشد، بی حوصله، به جانِ در مینشست و صدای تق و تقِ سنگینش بلند میشد و من دلم غنج میرفت و برای همین هم، هیچوقت فرصت به صدا درآوردنش را از دست نمیدادم. برخلاف بقیه ی خانه ها، هیچوقت نشده بود پشت سرمان صدایی از آن در و صاحبش، به فحش و بد و بیراهمان بلند شود...
💢یک بار اما، جورِ دیگری شد ماجرا!
♦️خوب به یاد دارم؛ یکی از همان روزهای بچگی بود و دیوانگی! همین که دستم پائین آمد و صدای کوبه ی فلزیِ زنگ زده در گوشم پیچید، تا به خودم بیایم و فرار کنم، گویی که کسی منتظرمان بوده باشد، درِ چوبی انگار که بار خستگی یک عمر روی دوشش باشد، با سر و صدا و سنگین باز شد و من فقط فرصت کردم خودم را بکشانم پشت دیوار کاه گِلی که پیرزنِ سرک کشیده از لای در، نبیندم و نشناسدم.
♦️از همان کنار دیوار دیدم که پیرزن چارقد گل گلی، خیسی چشم هایش را با پرِ چارقدش گرفت و نگاه هراسانش را چرخاند بین بچه هایی که با خنده و هیاهو داشتند فرار می کردند و با صدای بلند گفت:
💢"آخه من غریبم توی غربته! آخه من مسافر دارم توی راه! چرا همچین می کنین با دل صاحاب مرده ی منِ پیرزن! "
♦️و بعد با دستِ مشت کرده و از تهِ دل، کوبید به سینه اش که:
💢" الهی که به دردِ بی درمونِ من مبتلا بشین که اینجوری دلِ منِ پیرزنِ چشم انتظارو میلرزونین! الهی همیشه چشم به راه بمونین که این شکلی دلِ ترسونِ منِ چشم به راهو خون می کنین! الهی که به حق صاحبِ همین ساعت، همیشه چشمتون خشک شه به در، الهی که منتظر و چشم به راه بمیرین، الهی که درد لاعلاج بگیره دلاتون، الهی که...! "💢
♦️و بعد انگار که قامت خمیده اش، خم تر شده باشد، هق هقش را خفه کرد و رفت و درِ خانه را پشت سرش بست و ندید که چه به سرم آورد با حرف هایش!
♦️سالها از آن روز گذشت و من بعد از آن واقعه، دیگر نه از روی شیطنت زنگ درِ خانه ای را زدم، نه از جلوی آن خانه و درِ چوبی و کوبه اش رد شدم. این روزها اما، هر شب خواب می بینم پنهان شده ام پشت دیوار خانه ای که از لای درش، پیرزنی با چارقد گل گلی سرک کشیده و داد می زند الهی که چشم انتظار بمیری و من هرچه فریاد می زنم، یک قطره هم صدا از گلویم نمی چکد که بگویم خبر نداری پیرزن! که آتش نفرینت، بدجور دامان زندگیم را گرفته، آنقدر که میترسم بمیرم اما تمام نشود این تا ابد چشم انتظاری و تا همیشه چشم به راهی!
#طاهره۰اباذری۰هریس حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_پارت_بـیست_و_چهارم😁👇👇
دیگه کسی چیزی نگفت ولی من داشتم اون کیانای #قبل ازاسلام رو با این کیانای #مسلمان مقایسه میکردم و برای گذشته ام افسوس میخوردم😔افسوس برای اینکه اونقدر در جهل و نادانی بودم که نمیتونستم حلال و حرام رو از هم تفکیک کنم😔اما حالا ببین #اسلام بهم شعور و فهم دیگه یی داد😍
بهم #ارزش و اهمیت داد😍 بهم آرامش داد و این چیزهایی بود که بخاطرش هزاران بار #الله رو شکر میکنم 😍 شکرا یا ربی....
وقتی رسیدیم خونه به کیوان گفتم : امروز نرفتم #مکتب مریم خانوم😁 میشه ببریم؟ کیوان گفت : تازه اومدی هاا گفتم : اشکال نداره لباس مدرسه رو عوض میکنم و میام زودی بریم... اصلا نذاشتم کیوان بیاد #خونه😅سریع رفتم لباس عوض کردم و اومدم نشستم تو ماشین
گفتم : خب داداش ! بریم😁 کیوان گفت: از دست تو دختر ،از در میای از پنجره درمیری 😐 گفتم: برو دیگه داداش ، اینقد طولش نده ....
تیز رسیدیم به #مکتب یا همون #حوزه اینقدر عجله داشتم بدون خداحافظی از کیوان رفتم داخل😅 بقیه دخترا زودتر اومده بودن و من اونقدری تاخیر داشتم که به نماز جماعت نرسیدم به مریم خانوم گفتم : من از مدرسه اومدم اینجا ، برم نماز مو بخونم میام سراغ درس هام ....
نمازم رو با آرامش و به خیال خودم با #خشوع و #خضوع کامل خوندم😍من عادت داشتم سر تمام نمازهام آرامش داشتم و عجله یی برای زودتر خوندن نماز نداشتم و این یکی از دلایلی بود که فکر میکردم در نماز هام #خشوع و #خضوع دارم.... بعد نماز رفتم سراغ درس ، و بعد از اینکه بقیه دخترا رفتن با عایشه حدود نیم ساعت قرآن خوندیم.... با رفتن به مدرسه وقتم
برای #حوزه کمتر شده بود و باید برنامه مو تنظیم میکردم.... بعد از خوندن نماز عصر کیوان اومد دنبالم و رفتیم خونه ....( اینم شده بود تاکسی تلفنی من😂😂)
وقتی رسیدم خونه فهمیدم بعـــله مامانم مهمونی راه انداخته بود😕و مهمونی های مامانم هم میدونستم خیلی بریز و بپاش داره😒....
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دیگه کسی چیزی نگفت ولی من داشتم اون کیانای #قبل ازاسلام رو با این کیانای #مسلمان مقایسه میکردم و برای گذشته ام افسوس میخوردم😔افسوس برای اینکه اونقدر در جهل و نادانی بودم که نمیتونستم حلال و حرام رو از هم تفکیک کنم😔اما حالا ببین #اسلام بهم شعور و فهم دیگه یی داد😍
بهم #ارزش و اهمیت داد😍 بهم آرامش داد و این چیزهایی بود که بخاطرش هزاران بار #الله رو شکر میکنم 😍 شکرا یا ربی....
وقتی رسیدیم خونه به کیوان گفتم : امروز نرفتم #مکتب مریم خانوم😁 میشه ببریم؟ کیوان گفت : تازه اومدی هاا گفتم : اشکال نداره لباس مدرسه رو عوض میکنم و میام زودی بریم... اصلا نذاشتم کیوان بیاد #خونه😅سریع رفتم لباس عوض کردم و اومدم نشستم تو ماشین
گفتم : خب داداش ! بریم😁 کیوان گفت: از دست تو دختر ،از در میای از پنجره درمیری 😐 گفتم: برو دیگه داداش ، اینقد طولش نده ....
تیز رسیدیم به #مکتب یا همون #حوزه اینقدر عجله داشتم بدون خداحافظی از کیوان رفتم داخل😅 بقیه دخترا زودتر اومده بودن و من اونقدری تاخیر داشتم که به نماز جماعت نرسیدم به مریم خانوم گفتم : من از مدرسه اومدم اینجا ، برم نماز مو بخونم میام سراغ درس هام ....
نمازم رو با آرامش و به خیال خودم با #خشوع و #خضوع کامل خوندم😍من عادت داشتم سر تمام نمازهام آرامش داشتم و عجله یی برای زودتر خوندن نماز نداشتم و این یکی از دلایلی بود که فکر میکردم در نماز هام #خشوع و #خضوع دارم.... بعد نماز رفتم سراغ درس ، و بعد از اینکه بقیه دخترا رفتن با عایشه حدود نیم ساعت قرآن خوندیم.... با رفتن به مدرسه وقتم
برای #حوزه کمتر شده بود و باید برنامه مو تنظیم میکردم.... بعد از خوندن نماز عصر کیوان اومد دنبالم و رفتیم خونه ....( اینم شده بود تاکسی تلفنی من😂😂)
وقتی رسیدم خونه فهمیدم بعـــله مامانم مهمونی راه انداخته بود😕و مهمونی های مامانم هم میدونستم خیلی بریز و بپاش داره😒....
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت: چهارم
مادرم گفت پسرم افغانستان کشور اسلامی است مطمین هستم دختران افغان هم با حجاب و با ایمان هستند یکبار عکسش را ببینم اگر به دلم بود با مادرش حرف میزنیم و افغانستان میرویم.
چند روزی میگذشت مادرم هر روز با خاله صابره در مورد دختری که برای من انتخاب کرده بودند حرف میزد تا اینکه خاله صابره عکس آن دختر را برای مادرم فرستاد مادرم هم با دیدن زیبایی آن دختر شماره ای مادرش را از خاله ام گرفت تا برایش تماس بگیرد آنشب همه به اطاق های خود رفتند تا بخوابند من هم به اطاق خودم آمدم مادرم پشت سرم داخل اطاق شد و گفت بنشین پسرم میخواهم چیزی را برایت نشان بدهم بعد مبایلش را به سویم گرفت به تصویری دختری که در مبایلش بود را دیدم مادرم گفت این نیلا است دختری که خاله صابره ات برایت انتخاب کرده به تصویر دیدم دختری با صورت زیبا چشمانی بزرگ و معصوم ناخواسته لبخندی روی لبانم جاری شد که از چشم مادرم پنهان نماند گفت معلوم میشود ترا هم خوشت آمده راستش مرا هم زیاد خوشم آمد شماره ای مادرش را هم گرفتم فردا بعد از مشورت با پدرت برایش زنگ میزنم و این موضوع را برایش میگویم اگر رای شان مثبت بود بخیر به افغانستان میرویم صبر عکس اش را در مبایل خودت بفرستم گفتم نخیر نمیخواهم مادر جان عکس نامحرم را چرا نزد خودم نگهدارم دختری خوب معلوم میشود ولی باز هم از خاله صابره بپرس که نماز میخواند یا نی؟ مادرم عصبی از جایش بلند شد و گفت پسرم در دنیا تنها تو نمازخوان نیستی اگر نمیخواند هم بعد از عروسی بالایش بخوان شب بخیر و از اطاق بیرون شد.
فردای آنروز وقتی از باشگاه به خانه آمدم مادرم مصروف حرف زدن در مبایل بود پهلوی پدرم نشستم به سویم دید و گفت مادرت امروز برایم گفت که میخواهد ترا نامزد کند عکس دختر را هم برایم نشان داد راستش من زیاد در مورد پدر و مادر دختر معلومات ندارم ولی قسمی که مادرت میگوید خانواده ای خوبی هستند دختر هم سال آخر پوهنتون اش است ماشاالله خانواده ای روشنفکر و با سواد هستند ولی باید از نزدیک همرای شان بنشینیم و صحبت کنیم اگر تو مشکلی نداشته باشی به افغانستان میرویم تو هم دختر را از نزدیک ببین اگر قسمت بود نامزد شوید با مهربانی گفتم اگر شما و مادر جانم راضی باشید من مشکلی ندارم ولی من تا دو ماه نمیتوانم از اینجا بروم در دفتر کارهایم خیلی زیاد است شما و مادر جانم بروید دختر و خانواده اش را از نزدیک ملاقات کنید اگر با هم تفاهم کردید من هم کار هایم را تمام کرده میایم.....
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت: چهارم
مادرم گفت پسرم افغانستان کشور اسلامی است مطمین هستم دختران افغان هم با حجاب و با ایمان هستند یکبار عکسش را ببینم اگر به دلم بود با مادرش حرف میزنیم و افغانستان میرویم.
چند روزی میگذشت مادرم هر روز با خاله صابره در مورد دختری که برای من انتخاب کرده بودند حرف میزد تا اینکه خاله صابره عکس آن دختر را برای مادرم فرستاد مادرم هم با دیدن زیبایی آن دختر شماره ای مادرش را از خاله ام گرفت تا برایش تماس بگیرد آنشب همه به اطاق های خود رفتند تا بخوابند من هم به اطاق خودم آمدم مادرم پشت سرم داخل اطاق شد و گفت بنشین پسرم میخواهم چیزی را برایت نشان بدهم بعد مبایلش را به سویم گرفت به تصویری دختری که در مبایلش بود را دیدم مادرم گفت این نیلا است دختری که خاله صابره ات برایت انتخاب کرده به تصویر دیدم دختری با صورت زیبا چشمانی بزرگ و معصوم ناخواسته لبخندی روی لبانم جاری شد که از چشم مادرم پنهان نماند گفت معلوم میشود ترا هم خوشت آمده راستش مرا هم زیاد خوشم آمد شماره ای مادرش را هم گرفتم فردا بعد از مشورت با پدرت برایش زنگ میزنم و این موضوع را برایش میگویم اگر رای شان مثبت بود بخیر به افغانستان میرویم صبر عکس اش را در مبایل خودت بفرستم گفتم نخیر نمیخواهم مادر جان عکس نامحرم را چرا نزد خودم نگهدارم دختری خوب معلوم میشود ولی باز هم از خاله صابره بپرس که نماز میخواند یا نی؟ مادرم عصبی از جایش بلند شد و گفت پسرم در دنیا تنها تو نمازخوان نیستی اگر نمیخواند هم بعد از عروسی بالایش بخوان شب بخیر و از اطاق بیرون شد.
فردای آنروز وقتی از باشگاه به خانه آمدم مادرم مصروف حرف زدن در مبایل بود پهلوی پدرم نشستم به سویم دید و گفت مادرت امروز برایم گفت که میخواهد ترا نامزد کند عکس دختر را هم برایم نشان داد راستش من زیاد در مورد پدر و مادر دختر معلومات ندارم ولی قسمی که مادرت میگوید خانواده ای خوبی هستند دختر هم سال آخر پوهنتون اش است ماشاالله خانواده ای روشنفکر و با سواد هستند ولی باید از نزدیک همرای شان بنشینیم و صحبت کنیم اگر تو مشکلی نداشته باشی به افغانستان میرویم تو هم دختر را از نزدیک ببین اگر قسمت بود نامزد شوید با مهربانی گفتم اگر شما و مادر جانم راضی باشید من مشکلی ندارم ولی من تا دو ماه نمیتوانم از اینجا بروم در دفتر کارهایم خیلی زیاد است شما و مادر جانم بروید دختر و خانواده اش را از نزدیک ملاقات کنید اگر با هم تفاهم کردید من هم کار هایم را تمام کرده میایم.....
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📝فتاوای شرعی📝
شماره پیاپی (143)
شماره فتوا : 101/3
سوال: اگر زن حامله در ایام بارداری، از او خون خارج شد، نماز و بقیه عبادات خود را انجام دهد یا خیر؟
⬇️ ⬇️
الجواب باسم ملهم الصواب
از آنجایی که خون در حالت حمل خون استحاضه به شمار می رود، مانع نماز و سایر عبادات نیست و زن مستحاضه موظف به ادای آن ها می باشد.
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
دلایل و منابع:📚👇
1⃣ 📖قال فی تنویر الأبصار: وما تراه حامل استحاضة...و دم استحاضة کرعاف دائم لا یمنع صوماً و صلاة و جماعاً. (رد المحتارعلی الدر المختار، کتاب الطهارة، باب الحیض، 1/524-544، مکتبه رشیدیه-سرکی رودکویته)
2⃣📕و فی البحر الرائق: تحت قوله«ودم الحامل استحاضة» لانسداد فم الرحم بالولد فلا یخرج منه دم ثم یخرج بخروج الولد للانفتاح به. (البحر الرائق، کتاب الطهارة، باب الحیض، 1/378، مکتبه رشیدیه-سرکی رود کویته)
3⃣📘و فی التاتارخانیه: ما تراه الحامل من الدم، فقد ثبت عندنا أن الحامل لاتحیض. ( الفتاوی التاتارخانیه، کتاب الطهارة، الفصل التاسع فی الحیض، 1/471، مکتبه رشیدیه-کویته لاهور)
4⃣📗در فتاوی منبع العلوم کوه ون آمده است: سؤال: اگر در ایام حمل از زن حامله خونی خارج شود، آیا عباداتش را متوقف کند یا خیر؟ جواب: عبادات را متوقف نکند زیرا خونی که در حالت حمل می آید، استحاضه است نه حیض، و استحاضه مانع نماز و روزه و... نیست. (فتاوی منبع العلوم کوه ون، کتاب الطهارة، باب ما یتعلق بالحیض و النفاس و الاستحاضة، 4/112، عثمان غنی، تربت جام)
5⃣📒کذا فی بدائع الصنائع: کتاب الطهارة، فصل فی أحکام الحیض و النفاس، 1/298، دارالکتب العلمیه-بیروت.
✅ والله أعلم بالصواب ✅
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شماره پیاپی (143)
شماره فتوا : 101/3
سوال: اگر زن حامله در ایام بارداری، از او خون خارج شد، نماز و بقیه عبادات خود را انجام دهد یا خیر؟
⬇️ ⬇️
الجواب باسم ملهم الصواب
از آنجایی که خون در حالت حمل خون استحاضه به شمار می رود، مانع نماز و سایر عبادات نیست و زن مستحاضه موظف به ادای آن ها می باشد.
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
دلایل و منابع:📚👇
1⃣ 📖قال فی تنویر الأبصار: وما تراه حامل استحاضة...و دم استحاضة کرعاف دائم لا یمنع صوماً و صلاة و جماعاً. (رد المحتارعلی الدر المختار، کتاب الطهارة، باب الحیض، 1/524-544، مکتبه رشیدیه-سرکی رودکویته)
2⃣📕و فی البحر الرائق: تحت قوله«ودم الحامل استحاضة» لانسداد فم الرحم بالولد فلا یخرج منه دم ثم یخرج بخروج الولد للانفتاح به. (البحر الرائق، کتاب الطهارة، باب الحیض، 1/378، مکتبه رشیدیه-سرکی رود کویته)
3⃣📘و فی التاتارخانیه: ما تراه الحامل من الدم، فقد ثبت عندنا أن الحامل لاتحیض. ( الفتاوی التاتارخانیه، کتاب الطهارة، الفصل التاسع فی الحیض، 1/471، مکتبه رشیدیه-کویته لاهور)
4⃣📗در فتاوی منبع العلوم کوه ون آمده است: سؤال: اگر در ایام حمل از زن حامله خونی خارج شود، آیا عباداتش را متوقف کند یا خیر؟ جواب: عبادات را متوقف نکند زیرا خونی که در حالت حمل می آید، استحاضه است نه حیض، و استحاضه مانع نماز و روزه و... نیست. (فتاوی منبع العلوم کوه ون، کتاب الطهارة، باب ما یتعلق بالحیض و النفاس و الاستحاضة، 4/112، عثمان غنی، تربت جام)
5⃣📒کذا فی بدائع الصنائع: کتاب الطهارة، فصل فی أحکام الحیض و النفاس، 1/298، دارالکتب العلمیه-بیروت.
✅ والله أعلم بالصواب ✅
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
لا برد و او را سرنگون کرد وتمام وسایل را روی زمین ریخت. عبدالله با چاقو سر صندوق را دو سه سوراخ کرد وگفت: حالا خوبه به زیاد بگو که اینو برداره و به اون اتاق ببره ! یوسف به زیاد دستور داد و او صندوق را برداشت و برد. عبدالله گفت:حالا به زیاد بگو خوب مواظب باشه و اگر سعی کرد فرار گنه فورا اونو خفه کنه. یوسف به طرف زیاد نگاه کرد وگفت: زیاد!می فهمی که باید چکار بکنی؟ زیاد به نشانه ی فهمیدن سرش را تکان داد. دستور اینو مانند دستور من بدونی. زیاد باز هم سرش را تکان داد. عبدالله گفت بریم دیره می شه. یوسف و عبدالله می خواستند از اتاق بیرون بروند که یوسف فکری کرد و گفت: شاید دوباره نتونم این شخصو ببینم می خوام به او چیزی بگم. عبدالله گفت حالا وقت این حرفها نیست. یوسف رو به ابن صادق کرد وگفت : من مدیون شما هستم و می خواهم کمی از دین شما رو ادا کنم. ببینید شما به صورت ابن قاسم تف کرده بودین حالا منم به صورت شما تف می کنم. یوسف بر چهره ی ابن صادق تف کرد. شما بر دست ابن قاسم چوب زدید پس بفرمایید. یوسف شلاقی بر دستانش زد. شاید یادتون باشه که به نعیم سیلی هم زده بودین این جوابش. این را گفت و سیلی محکمی بر صورتش زد. و شما موهای نعیمو کشیده بودید پس بفرمایید. یوسف ریش ابن صادق را محکم کشید. عبدالله دست یوسف را کشید و گفت : یوسف بچه نشو زود باش ! خیلی خوب باقی بعدا زیاد ! مراقبش باش. زیاد با زهم سرش را تکان داد و عبدالله و یوسف از خانه بیرون رفتند.
***
یوسف در راه پرسید شما چه فکر کردین؟ عبدالله گفت : گوش کن ! من خونه ی زن نعیم می مونم تو به زندان برو و نعیمو از انجا بیرون بیار مشکلی که نیست؟ نه هیچ مشکلی خیلی خوب تو گفته بودی که دو اسب خیلی خوب داری ! اسب من در اصطبل ارتشه تو می تونی اسبی دیگر پیدا کنی؟ پیدا که ده اسب دیگه هم می تونم اما اسب های نعیم هم داخل خونشون هستن. خیلی خوب تو نعیمو به خونت ببر من هم با زن نعیم در بیرون شهر کنار درب غربی منتظر شما هستیم هر دوی شما از خونه با اسب بیایین. عبدالله نامه ای را که نوشته بود از جیبش بیرون اورد و به یوسف داد و گفت :تو مستقیما از اینجا به قیروان می ری ژنرال اونجا دوست منه و هم کلاس نعیم هم بوده. او ترتیب سفر شما را تا اسپانیا می ده.به اسپانیا که رسیدی این نامه را به ابو عبید امیر لشکر بده نیازی نیست به او بگی نعیم برادر منه. من نوشتم که هر دوی شما دوست من هستین. به کسی دیگه درمورد خود چیزی نگین. من وقتی از قسطنطنیه برگردم سعی می کنم سو تفاهم امیرالمومنین رو رفع کنم. یوسف نامه را داخل جیبش گذاشت و وقتی کنار منزلی خوش نما و زیبا رسیدند گفت :زن نعیم توی همین خونه است. عبدالله گفت : خیلی خوب تو برو کار خودتو با دقت انجام بده. خیلی خوب خدا حافظ خدا حافظ وقتی یوسف چند قدمی دور شد عبدالله در خانه را کوبید.برمک در را باز کرد و عبدالله را با نعیم اشتباهی گرفت و از خوشحالی داد زد و با زبان تاتاری گفت:
شما اومدید؟ شما اومدید؟ نرگس ! نرگس ! دخترم نعیم اومده. عبدالله در ابتدا مدتب را در ترکستان گذرانده بود و برای همین چیزی از زبان تاتاری فهمید.او حرف برمک را درک کرد و گفت : من برادرش هستم. تا ان لحظه نرگس هم با عجله کنار درب منزل رسید و گفت : کی اومده؟ برمک پاسخ داد: ایشون برادر نعیم هستن. من فکر می کردم که او ... قلب سرشار از سرور نرگس دوباره پژمرده شد و نتوانست چیزی بگوید. عبدالله وارد منزل می شد و در حالی که درب منزل را می بست گفت: خواهر ! من پیام نعیمو اورده ام. پیام نعیم! شما اونو دیدید! چطور بود حالش؟
شما برای رفتن همراه من فورا اماده بشین. کجا؟ نزد نعیم. او کجاست؟ بیرون شهر همدیگرو می بینیم. نرگس با نگاهی مشکوک به عبدالله نگریست و گفت:شما که در اسپانیا بودین. عبدالله گفت :من از اسپانیا اومدم و همین امروز اطلاع یافتم که نعیم زندانی شده من برنامه ی فرار از زندان رو ریختم شما عجله کنید. برمک گفت بفرمایید داخل اتاق اینجا خیلی تاریکه. برمک نرگس و عبدالله وارد اتاقی روشن شدند نرگس در روشنی شمع با دقت به عبدالله نگاه کرد و شباهت فوق العاده او با نعیم را که دید تا حد زیادی مطمئن شد.
او از عبدالله پرسید : باید پیاده بریم؟ نه با اسب عبدالله این رو گفت و رو به برمک کرد و پرسید: اسب ها کجا هستن؟ اون روبرو داخل اصطبل. بیا من و تو اسبها رو اماده کنیم. عبدالله و برمک به اصطبل رفتند و اسب ها را زین کردند.تا ان وقت نرگس هم اماده شد و رسید.عبدالله او را روی اسبی سوار کرد و روی دواسب دیگر او و برمک سوار شدند. نگهبانان شهر انها را متوقف کردند. عبدالله گفت که به لشکر گاه می رود تا با لشکری که فردا به طرف قسطنطنیه می رود همراه باشد و نامه ی خلیفه را به انها نشان داد. نگهبانان با احترام تعظیم کردند و در راه باز کردند. مقداری که رفت
***
یوسف در راه پرسید شما چه فکر کردین؟ عبدالله گفت : گوش کن ! من خونه ی زن نعیم می مونم تو به زندان برو و نعیمو از انجا بیرون بیار مشکلی که نیست؟ نه هیچ مشکلی خیلی خوب تو گفته بودی که دو اسب خیلی خوب داری ! اسب من در اصطبل ارتشه تو می تونی اسبی دیگر پیدا کنی؟ پیدا که ده اسب دیگه هم می تونم اما اسب های نعیم هم داخل خونشون هستن. خیلی خوب تو نعیمو به خونت ببر من هم با زن نعیم در بیرون شهر کنار درب غربی منتظر شما هستیم هر دوی شما از خونه با اسب بیایین. عبدالله نامه ای را که نوشته بود از جیبش بیرون اورد و به یوسف داد و گفت :تو مستقیما از اینجا به قیروان می ری ژنرال اونجا دوست منه و هم کلاس نعیم هم بوده. او ترتیب سفر شما را تا اسپانیا می ده.به اسپانیا که رسیدی این نامه را به ابو عبید امیر لشکر بده نیازی نیست به او بگی نعیم برادر منه. من نوشتم که هر دوی شما دوست من هستین. به کسی دیگه درمورد خود چیزی نگین. من وقتی از قسطنطنیه برگردم سعی می کنم سو تفاهم امیرالمومنین رو رفع کنم. یوسف نامه را داخل جیبش گذاشت و وقتی کنار منزلی خوش نما و زیبا رسیدند گفت :زن نعیم توی همین خونه است. عبدالله گفت : خیلی خوب تو برو کار خودتو با دقت انجام بده. خیلی خوب خدا حافظ خدا حافظ وقتی یوسف چند قدمی دور شد عبدالله در خانه را کوبید.برمک در را باز کرد و عبدالله را با نعیم اشتباهی گرفت و از خوشحالی داد زد و با زبان تاتاری گفت:
شما اومدید؟ شما اومدید؟ نرگس ! نرگس ! دخترم نعیم اومده. عبدالله در ابتدا مدتب را در ترکستان گذرانده بود و برای همین چیزی از زبان تاتاری فهمید.او حرف برمک را درک کرد و گفت : من برادرش هستم. تا ان لحظه نرگس هم با عجله کنار درب منزل رسید و گفت : کی اومده؟ برمک پاسخ داد: ایشون برادر نعیم هستن. من فکر می کردم که او ... قلب سرشار از سرور نرگس دوباره پژمرده شد و نتوانست چیزی بگوید. عبدالله وارد منزل می شد و در حالی که درب منزل را می بست گفت: خواهر ! من پیام نعیمو اورده ام. پیام نعیم! شما اونو دیدید! چطور بود حالش؟
شما برای رفتن همراه من فورا اماده بشین. کجا؟ نزد نعیم. او کجاست؟ بیرون شهر همدیگرو می بینیم. نرگس با نگاهی مشکوک به عبدالله نگریست و گفت:شما که در اسپانیا بودین. عبدالله گفت :من از اسپانیا اومدم و همین امروز اطلاع یافتم که نعیم زندانی شده من برنامه ی فرار از زندان رو ریختم شما عجله کنید. برمک گفت بفرمایید داخل اتاق اینجا خیلی تاریکه. برمک نرگس و عبدالله وارد اتاقی روشن شدند نرگس در روشنی شمع با دقت به عبدالله نگاه کرد و شباهت فوق العاده او با نعیم را که دید تا حد زیادی مطمئن شد.
او از عبدالله پرسید : باید پیاده بریم؟ نه با اسب عبدالله این رو گفت و رو به برمک کرد و پرسید: اسب ها کجا هستن؟ اون روبرو داخل اصطبل. بیا من و تو اسبها رو اماده کنیم. عبدالله و برمک به اصطبل رفتند و اسب ها را زین کردند.تا ان وقت نرگس هم اماده شد و رسید.عبدالله او را روی اسبی سوار کرد و روی دواسب دیگر او و برمک سوار شدند. نگهبانان شهر انها را متوقف کردند. عبدالله گفت که به لشکر گاه می رود تا با لشکری که فردا به طرف قسطنطنیه می رود همراه باشد و نامه ی خلیفه را به انها نشان داد. نگهبانان با احترام تعظیم کردند و در راه باز کردند. مقداری که رفت
ند از اسبها پیاده شدند و در سایه ی درختان منتظر یوسف و نعیم ایستادند. نرگس با بی قراری ازعبدالله می پرسید: انها کی می رسند؟ و عبدالله هر دفعه با لحنی نرم میگفت: حالا دیگه باید برسن. بعد از لحظه ای انتظار صدای سم های اسب از طرف دروازه ی شهر بگوش رسید. عبدالله و نرگس از سایه ی درختان بیرون امدند و کنار جاده ایستادند. نعیم که رسید از اسب پیاده شد و برادرش را بغل گرفت. بعد از ان عبدالله گفت: حالا دیگه معطل نکنین می خواد صبح بشه قبل از رسیدن به قیروان جایی دیگر توقف نکنید.برمک همراه من میاد. نعیم بر اسبش سوار شد. دستش را به طرف برادر دراز کرد عبدالله دستش را گرفت و بوسید و روی چشمانش نهاد.اشک در چشمان نعیم حلقه زده بود. نعیم با لحنی محزون پرسید:برادر عذرا حالش چطوره؟ او حالش خوبه اگر خواست خدا باشه ما در اسپانیا همدیگر رو خواهیم دید.
سپس عبدالله با یوسف خدا حافظی کرد و نزدیک نرگس رفت و دستش را دراز کرد.نرگس منظورش را فهمید و سرش را پایین اورد. عبدالله با مهربانی دست بر سرش کشید. نرگس گفت : از طرف من به عذرا سلام برسونید. عبدالله گفت : باشه خدا حافظ. هر سه در جوابش خدا حافظ گفتند و لگام اسبها را رها کردند. عبدالله و برمک همانجا ایستادند و زمانی که نعیم و همراهانش در تاریکی شب غایب شدند انها هم به طرف لشکر گاه براه افتادند. نگهبانان عبدالله را شناختند وبه او سلام کردند عبدالله اسب برمک را تحویل سربازی داد و برای برمک شتری اماده کرد و دوباره به طرف شهر برگشتند.
***
زیاد دستور مراقبت از ابن صادق را از مالکش یوسف شنیده بود و تا حدی مراقبش بود که حتی نگاهش را از او دور نمی کرد. وقتی خواب بر او غالب می شد از جایش بلند می شد و گردا گرد ستون دور می زد.از تنهایی خسته شده بود. ناگهان فکری به سرش زد. نزدیک ابن صادق رفت و بطرفش خیره شد لبخندی ترسناک بر لبهایش نقش بست.او دستش را زیر زنخدان ابن صادق برد و سرش را بالا گرفت و او را متوجه خود کرد و چند بار بر صورتش تف کرد. بعد از ان با قدرت تمام به او چند تا شلاق زد و چنان سیلی محکمی به صورتش زد که ابن صادق برای لحظه ای از هوش رفت. وقتی به هوش امد زیاد دوباره کارش را شروع کرد. ابن صادق چاره ای ندید و گردنش را پایین انداخت.
زیاد هم برای لحظه ای کارش را متوقف کرد و همین که ابن صادق سرش را بالا می گرفت شکنجه شروع می شد. وقت اذان صبح زیاد نگاهی به بیرون انداخت. عبدالله وبرمک در حال امدن بودند او برای اخرین بار شروع به زدن ابن صادق کرد و هنوز بازی او تمام نشده بود که عبدالله رسید وگفت : احمق داری چکار می کنی؟ زود باش او را به داخل صندوق بیانداز ! زیاد فورا دستور را اجرا کرد و ان اژدهای نیمه جان را به داخل صندوق انداخت. بعد از طلوع افتاب عبدالله با لشکری به طرف قسنططنیه حرکت کرد. در بین شترهایی که اذوقه حمل می کردند شتری بود که در پشت ان صندوقی بسته شده بود. لگام او به دم شتر زیاد بسته شده بود و غیر از عبدالله زیاد و برمک کسی نمی دانست که داخل صندوق چه چیزی هست. با دستور عبدالله برمک هم با اسبش در کنار این صندوق حرکت می کرد.
***
نعیم به همراه نرگس و یوسف به قیروان رسید. و بعد از طی کردن مسافت طولانی به قرطبه رفت و از انجا به سمت طیطله حرکت کرد. در انجا نرگس را در مهمانسرای گذاشت و او با یوسف به نزد رئیس لشکر ابو عبید حاضر شد و نامه ی عبدالله را به او داد . ابو عبید نامه را باز کرد و خواند . نعیم و یوسف را از سر تا پا نگاه کرد وگفت : شما دوستان عبدالله هستین از این به بعد منو هم دوست خود بدونید. عبدالله خودش بر نمی گرده؟ نعیم جواب داد: خلیفه اونو به قسطنطنیه فرستاده . اینجا نیاز بیشتری به او داریم کسی نیست که جای طارق و موسی را پر بکنه من نا توان شده ام و نمی تونم به خوبی وظایفم را انجام بدم. شما می دونید اینجا با شام و عربستان فرق می کنه. طرز جنگ این مردم کوهی هم با ما متفاوته.
قبل از اینکه به شما کاری واگذار بشه باید تا مدتی بطور سرباز معمولی مشغول خدمت باشین. البته از نظر حفاظت خود کاملا مطمئن باشید. اگر امیرالمومنین شما را اینجا جستجو کرد شما را جای دیگر می فرستم. البته قانون من اینکه بدون امتحان هیچ کسی رو به منصبی منصوب نمی کنم. نعیم سپهسالار را نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت : شما مطمئن باشید من در اخرین صف سربازان همون احساس را خواهم داشت که در دست راست قتیبه و محمد بن قاسم داشتم. منظور شما اینه که ... ابو عبید حرفش را تمام نکرده بود که یوسف گفت : ایشون از ژنرالهای مشهور ابن قاسم و قتیبه هستن. ببخشید نمی دونستم که در مقابل مجاهدی با تجربه تر از خودم ایستاده هستم. ابو عبید این را
سپس عبدالله با یوسف خدا حافظی کرد و نزدیک نرگس رفت و دستش را دراز کرد.نرگس منظورش را فهمید و سرش را پایین اورد. عبدالله با مهربانی دست بر سرش کشید. نرگس گفت : از طرف من به عذرا سلام برسونید. عبدالله گفت : باشه خدا حافظ. هر سه در جوابش خدا حافظ گفتند و لگام اسبها را رها کردند. عبدالله و برمک همانجا ایستادند و زمانی که نعیم و همراهانش در تاریکی شب غایب شدند انها هم به طرف لشکر گاه براه افتادند. نگهبانان عبدالله را شناختند وبه او سلام کردند عبدالله اسب برمک را تحویل سربازی داد و برای برمک شتری اماده کرد و دوباره به طرف شهر برگشتند.
***
زیاد دستور مراقبت از ابن صادق را از مالکش یوسف شنیده بود و تا حدی مراقبش بود که حتی نگاهش را از او دور نمی کرد. وقتی خواب بر او غالب می شد از جایش بلند می شد و گردا گرد ستون دور می زد.از تنهایی خسته شده بود. ناگهان فکری به سرش زد. نزدیک ابن صادق رفت و بطرفش خیره شد لبخندی ترسناک بر لبهایش نقش بست.او دستش را زیر زنخدان ابن صادق برد و سرش را بالا گرفت و او را متوجه خود کرد و چند بار بر صورتش تف کرد. بعد از ان با قدرت تمام به او چند تا شلاق زد و چنان سیلی محکمی به صورتش زد که ابن صادق برای لحظه ای از هوش رفت. وقتی به هوش امد زیاد دوباره کارش را شروع کرد. ابن صادق چاره ای ندید و گردنش را پایین انداخت.
زیاد هم برای لحظه ای کارش را متوقف کرد و همین که ابن صادق سرش را بالا می گرفت شکنجه شروع می شد. وقت اذان صبح زیاد نگاهی به بیرون انداخت. عبدالله وبرمک در حال امدن بودند او برای اخرین بار شروع به زدن ابن صادق کرد و هنوز بازی او تمام نشده بود که عبدالله رسید وگفت : احمق داری چکار می کنی؟ زود باش او را به داخل صندوق بیانداز ! زیاد فورا دستور را اجرا کرد و ان اژدهای نیمه جان را به داخل صندوق انداخت. بعد از طلوع افتاب عبدالله با لشکری به طرف قسنططنیه حرکت کرد. در بین شترهایی که اذوقه حمل می کردند شتری بود که در پشت ان صندوقی بسته شده بود. لگام او به دم شتر زیاد بسته شده بود و غیر از عبدالله زیاد و برمک کسی نمی دانست که داخل صندوق چه چیزی هست. با دستور عبدالله برمک هم با اسبش در کنار این صندوق حرکت می کرد.
***
نعیم به همراه نرگس و یوسف به قیروان رسید. و بعد از طی کردن مسافت طولانی به قرطبه رفت و از انجا به سمت طیطله حرکت کرد. در انجا نرگس را در مهمانسرای گذاشت و او با یوسف به نزد رئیس لشکر ابو عبید حاضر شد و نامه ی عبدالله را به او داد . ابو عبید نامه را باز کرد و خواند . نعیم و یوسف را از سر تا پا نگاه کرد وگفت : شما دوستان عبدالله هستین از این به بعد منو هم دوست خود بدونید. عبدالله خودش بر نمی گرده؟ نعیم جواب داد: خلیفه اونو به قسطنطنیه فرستاده . اینجا نیاز بیشتری به او داریم کسی نیست که جای طارق و موسی را پر بکنه من نا توان شده ام و نمی تونم به خوبی وظایفم را انجام بدم. شما می دونید اینجا با شام و عربستان فرق می کنه. طرز جنگ این مردم کوهی هم با ما متفاوته.
قبل از اینکه به شما کاری واگذار بشه باید تا مدتی بطور سرباز معمولی مشغول خدمت باشین. البته از نظر حفاظت خود کاملا مطمئن باشید. اگر امیرالمومنین شما را اینجا جستجو کرد شما را جای دیگر می فرستم. البته قانون من اینکه بدون امتحان هیچ کسی رو به منصبی منصوب نمی کنم. نعیم سپهسالار را نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت : شما مطمئن باشید من در اخرین صف سربازان همون احساس را خواهم داشت که در دست راست قتیبه و محمد بن قاسم داشتم. منظور شما اینه که ... ابو عبید حرفش را تمام نکرده بود که یوسف گفت : ایشون از ژنرالهای مشهور ابن قاسم و قتیبه هستن. ببخشید نمی دونستم که در مقابل مجاهدی با تجربه تر از خودم ایستاده هستم. ابو عبید این را
گفت وباری دیگر با نعیم احوالپرسی کرد. حالا فهمیدم علت ناراحتی خلیفه از شما چی بوده در اینجا هیچ خطری شما را تهدید نمی کنه. » البته برای احتیاط از امروز شما زبیر و اسم دوست شما عبدالعزیز خواهد بود . همراه شما کسی دیگه هم هست؟ ».بله ، همسرم هست اونو در مهمانسرا گذاشتم« نعیم گفت: باشه همین الان ترتیب کار شما رو می دم . ابو عبید خادمی را صدا زد و دستور داد که در شهر منزل مناسبی را اجاره بگیرد. بعد از چهار ماه نعیم زره پوش روبروی نرگس ایستاده بود و به او می گفت : نرگس در حالی که سعی می کرد لبخند بزند گفت و ادامه داد: شما چندین بار گفته » من منظور شمارو فهمیدم.« بودین که زن های تاتاری در مقابل زن های عرب ضعیف و دل نازکترند اما من امروز ثابت می کنم که زن های تاتاری قوی ترند. عملیات پرتقال شاید تا شش ماه طول بکشه سعی می کنم در این مدت اینجا سری بزنم ، اما اگه فرصت « نعیم گفت: نشد تو اصلاً نگران نباش . امروز ابوعبید کنیزی نزد تو می فرسته .» :نرگس در حالی که چشمانش را پایین گرفته بود گفت و ادامه داد » من به شما...«
.» خبر تازه ای می خوام بدم« !» نعیم با محبّت سر نرگس را بالا گرفت و گفت: بگو« ...» وقتی شما برگردید« !» بگو، خوب« » نرگس دست نعیم را فشرد و گفت: شما نمی دونین؟ من می دونم ، منظورت اینه که من خیلی زود پدر می شم« .» نرگس در جواب سرش را در آغوش نعیم گذاشت . نرگس! اسمشو بگم ... اسمش هست عبدالله ، اسم برادر من« » » اگه دختر باش چی؟« نه او باید پسر باشه من نیاز به پسری دارم که زیر سایه ی شمشیر و در باران تیرها بازی کنه ، من به او تیراندازی ، « پرتاب نیزه و اسب سواری می آموزم. من برای جاودان موندن برق شمشیرهای پدرانم در بازوهاش قدرت و در قلبش .»شجاعت و دلاوری می کارم
.» خبر تازه ای می خوام بدم« !» نعیم با محبّت سر نرگس را بالا گرفت و گفت: بگو« ...» وقتی شما برگردید« !» بگو، خوب« » نرگس دست نعیم را فشرد و گفت: شما نمی دونین؟ من می دونم ، منظورت اینه که من خیلی زود پدر می شم« .» نرگس در جواب سرش را در آغوش نعیم گذاشت . نرگس! اسمشو بگم ... اسمش هست عبدالله ، اسم برادر من« » » اگه دختر باش چی؟« نه او باید پسر باشه من نیاز به پسری دارم که زیر سایه ی شمشیر و در باران تیرها بازی کنه ، من به او تیراندازی ، « پرتاب نیزه و اسب سواری می آموزم. من برای جاودان موندن برق شمشیرهای پدرانم در بازوهاش قدرت و در قلبش .»شجاعت و دلاوری می کارم
خلیفه ولید قبل از وفاتش کشتی های جنگی را برای فتح قسطنطنیه فرستاده بود و لشکری هم از راه قاره ی آسیا در حرکت بود اما مسلمانان در این حمله شکست سنگینی متحمل شدند. قبل از به تسلط در آوردن دیوارهای محکم قسطنطنیه غذای لشکر اسلام کاملاً تمام شد ، مشکلی دیگر که پیش آمد مرض طاعون بود که در لشکر افتاد و جان هزاران نفر را گرفت. لشکر اسلام بعد از این مشکلات مجبور به عقب نشینی شد. در ایالت سند و ترکستان بعد از قتل ابن قاسم و قتیبه بن مسلم دروازه پیروزی تقریباً بسته شده بود. سلیمان برای شستن این داغ ننگ آور از کارنامه ی خود می خواست قسطنطنیه را فتح کند او فکر می کرد با فتح قسطنطنیه بر خلیفه ولید سبقت خواهد برد اما از بدشانسی ، این کار بزرگ را به عهده کسانی گذاشته بود که هیچ سروکاری با نبرد و جنگ نداشتند. بعد از چند حمله ی ناموفق به استاندار اندلس نامه ای نوشت و از او خواست که برای فتح قسطنطنیه سپهسالاری با تجربه بفرستد و همانطور که گفتیم عبدالله برای پایان دادن این کار نزد خلیفهحاضر شد و
با پنج هزار نفر دمشق را به مقصد قسطنطنیه ترک کرد. خود سلیمان هم دمشق را ترک کرد و رمله را دارالخلافه خود قرار داد تا بتواند نظارت بهتری بر چگونگی اوضاع داشته باشد . چندین بار خودش فرماندهی لشکر را عهده دار شد اما هیچ موفقیتی حاصل نکرد. عبدالله با خیلی از پیشنهادهای خلیفه سلیمان مخالف بود او می خواست که ژنرالهای مشهور ایالت سند و ترکستان که به جرم دوستی با ابن قاسم و قتیبه در زندان بسر می بردند دوباره سر خدمت برگرداند اما خلیفه بجای آنها چند نفر نا اهل را استخدام کرده بود . نفرت مردم نسبت به سلیمان روز بروز بیشتر می شد . خود او هم ضعف خود را احساس می کرد. لشکری که همیشه برای خشنودی خدا جان و مالش را نثار می کرد حاضر نبود برای خشنودی خلیفه خون خود را بریزد و برای همین شوق جهاد روزبروز در مردم کمتر می شد. ناپدید شدن ناگهانی ابن صادق بر نگرانی خلیفه افزود حالا دیگر کسی نبود که او را تسلی دروغین بدهد و او مشکلات و مصائب را فراموش کند. وجدانش او را بر قتل بی گناهانی چون ابن قاسم ملامت می کرد. او تملم سعی خود را برای جستجوی ابن صادق بروی کار آورد. جاسوس فرستاد. جایزه تعیین کرد اما هیچ خبری از او نبود.
***
جزا و سزا
عبدالله می دانست که خلیفه برای پیدا کردن ابن صادق تمام سعی خود را خواهد کرد و زنده گذاشتن او خطزر دارد اما او نمی خواست دستهای خود را به خون کثیف انسانی مثل ابن صادق آلوده کند او این عمل را خلاف شأن مجاهد می دید . زمانی که لشکر عبدالله در راه قسطنطنیه در شهری به نام قونیه توقف کرد عبدالله نزد فرماندار شهر رفت و برای حفاظت وسائل گران قیمت لشکر تقاضای منزلی کرد فرماندار منزلی تقریباً نیمه ویران به او داد. عبدالله ابن صادق را در زیر زمین آن منزل گذاشت و برمک و زیاد را برای مراقبت او مامور کرد و خود به طرف قسطنطنیه حرکت کرد. زیاد بیشتر از قبل لطف زندگی را احساس می کرد . قبلاً او فقط یک غلام بود و حالا اختیار کامل بر جسم انسانی مثل خود را حاصل کرده بود. هر وقت می خواست خود را با ابن صادق سرگرم می کرد . او احساس می رد که ابن صادق برای او مثل اسباب بازی است هیچ وقت از بازی کردن با او سیر نمی شد . در زندگی سرد و بی روح او ابن صاق اولین و آخرین
سرگرمی بود. این محبت بود یا مخالفت! بهر صورت او هر روز برای سیلی زدن و اذیت کردن او بهانه ای می جست. برمک در حضور خود اجازه ی چنین کارهایی را به زیاد نمی داد امّا وقتی او برای خرید غذا به بازار می رفت زیاد دلش را شاد می کرد . طبق دستور عبدالله غذای بسیار خوبی به ابن صادق داده می شد این دستور هم بود که هیچ آزاری به او نرسد اما زیاد به اجرای این حکم خیلی اهمیت نمی داد. اگرچه او مقداری زبان عربی می دانست اما همیشه با زبان مادری خودش با ابن صادق گفتگو می کرد. ابتدا برای ابن صادق مشکل بود اما آهسته آهسته کمی از حرف های او سر در می آورد.
روزی برمک برای خرید غذا به بازار رفته بود . زیاد داخل اتاق ایستاده بود و از پنجره بیرون را تماشا می کرد که ناگهان چشمش به شخصی از نسل خودش افتاد که روی الاغی سوار شده از داخل شهر عبور می کرد. الاغ ضعیف و بیچاره طاقت وزن آن حبشی غول پیکر را نداشت و بر جایش نشست. حبشی با شلاق او را می زد و او دوباره بلند می شد اما بعد از چند قدم دوباره روی زمین می افتاد و شلاق حبشی به حرکت در می آمد. زیاد با قهقهه زدن شلاقی برداشت و به زیرزمین رفت ، در را باز کرد و وارد زیرزمین شد. همین که ابن صادق او را دید خود را برای سیلی خوردن و شکنجه ای جدید آماده کرد اما بر عکس حدس او زیاد لحظه ای ساکت ایستاد و سپس دستهایش را روی زمین گذاشت و مانند چارپایی چند قدم راه رفت و به ابن صادق !»بیا«گفت: بیا روی من « ابن صادق منظورش را نفهمید . از ترس شکنجه ی جدیدی فکرش را از دست داده بود. زیاد
با پنج هزار نفر دمشق را به مقصد قسطنطنیه ترک کرد. خود سلیمان هم دمشق را ترک کرد و رمله را دارالخلافه خود قرار داد تا بتواند نظارت بهتری بر چگونگی اوضاع داشته باشد . چندین بار خودش فرماندهی لشکر را عهده دار شد اما هیچ موفقیتی حاصل نکرد. عبدالله با خیلی از پیشنهادهای خلیفه سلیمان مخالف بود او می خواست که ژنرالهای مشهور ایالت سند و ترکستان که به جرم دوستی با ابن قاسم و قتیبه در زندان بسر می بردند دوباره سر خدمت برگرداند اما خلیفه بجای آنها چند نفر نا اهل را استخدام کرده بود . نفرت مردم نسبت به سلیمان روز بروز بیشتر می شد . خود او هم ضعف خود را احساس می کرد. لشکری که همیشه برای خشنودی خدا جان و مالش را نثار می کرد حاضر نبود برای خشنودی خلیفه خون خود را بریزد و برای همین شوق جهاد روزبروز در مردم کمتر می شد. ناپدید شدن ناگهانی ابن صادق بر نگرانی خلیفه افزود حالا دیگر کسی نبود که او را تسلی دروغین بدهد و او مشکلات و مصائب را فراموش کند. وجدانش او را بر قتل بی گناهانی چون ابن قاسم ملامت می کرد. او تملم سعی خود را برای جستجوی ابن صادق بروی کار آورد. جاسوس فرستاد. جایزه تعیین کرد اما هیچ خبری از او نبود.
***
جزا و سزا
عبدالله می دانست که خلیفه برای پیدا کردن ابن صادق تمام سعی خود را خواهد کرد و زنده گذاشتن او خطزر دارد اما او نمی خواست دستهای خود را به خون کثیف انسانی مثل ابن صادق آلوده کند او این عمل را خلاف شأن مجاهد می دید . زمانی که لشکر عبدالله در راه قسطنطنیه در شهری به نام قونیه توقف کرد عبدالله نزد فرماندار شهر رفت و برای حفاظت وسائل گران قیمت لشکر تقاضای منزلی کرد فرماندار منزلی تقریباً نیمه ویران به او داد. عبدالله ابن صادق را در زیر زمین آن منزل گذاشت و برمک و زیاد را برای مراقبت او مامور کرد و خود به طرف قسطنطنیه حرکت کرد. زیاد بیشتر از قبل لطف زندگی را احساس می کرد . قبلاً او فقط یک غلام بود و حالا اختیار کامل بر جسم انسانی مثل خود را حاصل کرده بود. هر وقت می خواست خود را با ابن صادق سرگرم می کرد . او احساس می رد که ابن صادق برای او مثل اسباب بازی است هیچ وقت از بازی کردن با او سیر نمی شد . در زندگی سرد و بی روح او ابن صاق اولین و آخرین
سرگرمی بود. این محبت بود یا مخالفت! بهر صورت او هر روز برای سیلی زدن و اذیت کردن او بهانه ای می جست. برمک در حضور خود اجازه ی چنین کارهایی را به زیاد نمی داد امّا وقتی او برای خرید غذا به بازار می رفت زیاد دلش را شاد می کرد . طبق دستور عبدالله غذای بسیار خوبی به ابن صادق داده می شد این دستور هم بود که هیچ آزاری به او نرسد اما زیاد به اجرای این حکم خیلی اهمیت نمی داد. اگرچه او مقداری زبان عربی می دانست اما همیشه با زبان مادری خودش با ابن صادق گفتگو می کرد. ابتدا برای ابن صادق مشکل بود اما آهسته آهسته کمی از حرف های او سر در می آورد.
روزی برمک برای خرید غذا به بازار رفته بود . زیاد داخل اتاق ایستاده بود و از پنجره بیرون را تماشا می کرد که ناگهان چشمش به شخصی از نسل خودش افتاد که روی الاغی سوار شده از داخل شهر عبور می کرد. الاغ ضعیف و بیچاره طاقت وزن آن حبشی غول پیکر را نداشت و بر جایش نشست. حبشی با شلاق او را می زد و او دوباره بلند می شد اما بعد از چند قدم دوباره روی زمین می افتاد و شلاق حبشی به حرکت در می آمد. زیاد با قهقهه زدن شلاقی برداشت و به زیرزمین رفت ، در را باز کرد و وارد زیرزمین شد. همین که ابن صادق او را دید خود را برای سیلی خوردن و شکنجه ای جدید آماده کرد اما بر عکس حدس او زیاد لحظه ای ساکت ایستاد و سپس دستهایش را روی زمین گذاشت و مانند چارپایی چند قدم راه رفت و به ابن صادق !»بیا«گفت: بیا روی من « ابن صادق منظورش را نفهمید . از ترس شکنجه ی جدیدی فکرش را از دست داده بود. زیاد
ی یک ماه به خانه « عمر ثانی کاغذی به طرف عبدالله دراز کرد و گفت:
.» برو و بعد از آن فوراً خود را به خراسان برسان عبدالله سلام کرد و چند قدم برگشت اما ناگهان ایستاد و به طرف امیرالمومنین نگریست. »چیزی می خواستی بگی؟ « امیرالمومنین پرسید: امیرالمومنین! می خواستم در مورد برادرم بگم. من اونو از زندان دمشق نجات دادم او بی گناه بود. تقصیرش فقط «
.» برو و بعد از آن فوراً خود را به خراسان برسان عبدالله سلام کرد و چند قدم برگشت اما ناگهان ایستاد و به طرف امیرالمومنین نگریست. »چیزی می خواستی بگی؟ « امیرالمومنین پرسید: امیرالمومنین! می خواستم در مورد برادرم بگم. من اونو از زندان دمشق نجات دادم او بی گناه بود. تقصیرش فقط «
دوباره گفت: !»بنشین و سواری کن ابن صادق جز اجرای احکام خوب و بد او چاره ای دیگر ندانست و اگر نه باید خود را برای شکنجه ای سخت آماده می کرد به همین خاطر با ترس و لرز رفت و روی کمر او سوار شد. زیاد دور دیوار اتاق دو سه گشت زد و ابن صادق را پیاده کرد. او برای جلب رضایت زیاد با لهجه ای چاپلوسانه گفت: زیاد اهمیّتی به حرفهایش نداد بعد از بلند شدن دستهایش را تکانی داد و ابن صادق » شما خیلی قدرتمند هستید!« را روی زمین نشاند و گفت: .» حالا نوبت منه«
ابن صادق می دانست که زیر این غول بی شاخ و دم له خواهد شد . اما مجبور بود. زیاد شلاقش را در دست گرفت و روی کمر ابن صادق سوار شد. کمر ابن صادق خم شد ، راه رفتن برای او غیر ممکن بود. به هر صورت دو سه قدم رفت و بزمین افتاد . زیاد شروع به شلاق زدن کرد تا جایی که ابن صادق بی هوش شد. زیاد او را بلند کرد و به دیوار تکیه داد و با عجله بیرون رفت . بعد از لحظه ای با سینی پر از انگور و سیب برگشت. ابن صادق به هوش آمد و چشمهایش را باز کرد. زیاد با دست خودش چند دانه انگور به ابن صادق داد و سپس سیبی را با خنجر خود نصف کرد و نصفش را به ابن صادق داد . وقتی ابن صادق سیب را تمام کرد زیاد سیب دیگری را نصف کرد و به او داد. ابن صادق می دانست که زیاد گاهی بیشتر از حد نیاز مهربان می شود به همین دلیل بعد از تمام کردن سیب دوم سیب سوم را خودش برداشت زیاد خنجر خود را در وسط سیبها گذاشته بود. ابن صادق در حال تظاهر و بی خیالی خنجر را برداشت و شروع به کندن پوست سیب کرد . زیاد با دقت حرکاتش را زیر نظر گرفت. ابن صادق خنجر را سر .»این پوست برای سلامتی مضره«جایش گذاشت و گفت: زیاد سرش را تکانی داد و سیبی برداشت تا مانند ابن صادق پوستش را بکند. اما نتوانست و دستش کمی » هو « زخمی شد. او دست به دهان برد و شروع به مکیدن خون کرد. بدش به من « ابن صادق گفت: » زیاد سرش را تکان داد و سیب و خنجرش را به او داد. دیگه هم میل می کنید؟ « ابن صادق پوست سیب را کند و به زیاد داد و پرسید: » زیاد سرش را تکان داد و ابن صادق سیب دیگری برداشت و شروع به پوست کندن کرد. خنجر در دستش بود و دلش بشدت می تپید. می خواست برای یک بار هم که شده شانس خود را بیازماید اما می ترسید که قبل از حمله ی او زیاد او را له خواهد زیاد هم با عجله به طرف »کسی داره میاد «کرد. کمی فکر کرد و در حالی که با نگرانی به طرف در نگاه می کرد گفت: در متوجه شد و در همین لحظه ابن صادق خنجر را تا دسته بر سینه زیاد فرو برد و فوراً چند قدم به عقب جهید. در حالی که از عصبانیت می لرزید بلند شد و برای خفه کردن ابن صادق دستهایش را به طرف او دراز کرد . ابن صادق بیشتر از قبل چالاک شده بود دوید و در گوشه ی دیگر اتاق رفت. زیاد دنبالش کرد و او به گوشه ی دیگری پناه
گرفت. زیاد هر کاری کرد نتوانست او را بگیرد و هر لحظه پاهایش سست می شد. خون بعد از خیس کردن تمام لباسها داشت روی زمین می ریخت . او دیگر قدرتی برای مقابله نداشت سینه اش را با هر دو دست فشرد و روی زمین نشست و فوراً دراز کشید. ابن صادق در گوشه ای ترسان و لرزان ایستاده بود وقتی مطمئن شد که او مرده یا حداقل بی هوش شده جلو آمد و کلید را از جیبش بیرون آورد و از اتاق خارج شد. برمک هنوز از بازار نیومده بود . ابن صادق بعد از خارج شدن از منزل چند قدمی دوید اما با این فکر که در شهر هیچ خطری او را تهدید نمی کند با اطمینان براه خود ادامه داد و بعد از بدست آوردن اطلاّعاتی از مردم برای بیان سرگذشت خود نزد خلیفه به طرف رمله حرکت کرد. بعد از چند روز از آزادی ابن صادق این خبر شنیده می شد که خلیفه عبدالله را از سر لشکری معزول و بازداشت کرده و او را دستبند زده بطرف رمله آورده می شود . در مورد ابن صادق هم شایع شده بود که پست مفتی اعظم اسپانیا به او داده شده.
***
هـ.ق سلیمان خودش فرماندهی لشکر را به عهده گرفت و بر قسطنطنیه حمله کرد اما آرزوی فتح عملی 11 در سال نشد و از دنیا رفت و عمربن عبدالعزیز بر تخت خلافت نشست . عمربن عبدالعزیز در عادات و اخلاق خود با تمام خلفای بنی امیه فرق داشت. عهد خلافت او در تمام دور حکومت اموی مانند ستاره ای درخشان می تابد. اولین کار خلیفه دادرسی به مظلومین و ستمدیدگان بود . مجاهدین بزرگی که شکار سلیمان بن عبدالملک شده بودند و در زندانهای تنگ و تاریک شب و روز خود را سپری می کردند آزاد شدند. تمام مسوولین سخت گیر معزول و به جای آنها مسوولینی عادل و نیک کردار گماشته شدند عبدالله که هنوز در زندان رمله بسر می برد آزاد و به دربار خلافت فراخوانده شد. عبدالله برای آزادی خود از خلیفه ی جدید تشکر کرد. .» دیری شده که به خونه نرفتم، می خواستم اونجا برم « امیرالمومنین! من برای تو فرمانی صادر کرده ام« .» .» امیرالمومنین! من با کمال میل آماده ی پذیرفتن حکم شما هستم« من تو را استاندار خراسان برگزیده ام ، تو برا
ابن صادق می دانست که زیر این غول بی شاخ و دم له خواهد شد . اما مجبور بود. زیاد شلاقش را در دست گرفت و روی کمر ابن صادق سوار شد. کمر ابن صادق خم شد ، راه رفتن برای او غیر ممکن بود. به هر صورت دو سه قدم رفت و بزمین افتاد . زیاد شروع به شلاق زدن کرد تا جایی که ابن صادق بی هوش شد. زیاد او را بلند کرد و به دیوار تکیه داد و با عجله بیرون رفت . بعد از لحظه ای با سینی پر از انگور و سیب برگشت. ابن صادق به هوش آمد و چشمهایش را باز کرد. زیاد با دست خودش چند دانه انگور به ابن صادق داد و سپس سیبی را با خنجر خود نصف کرد و نصفش را به ابن صادق داد . وقتی ابن صادق سیب را تمام کرد زیاد سیب دیگری را نصف کرد و به او داد. ابن صادق می دانست که زیاد گاهی بیشتر از حد نیاز مهربان می شود به همین دلیل بعد از تمام کردن سیب دوم سیب سوم را خودش برداشت زیاد خنجر خود را در وسط سیبها گذاشته بود. ابن صادق در حال تظاهر و بی خیالی خنجر را برداشت و شروع به کندن پوست سیب کرد . زیاد با دقت حرکاتش را زیر نظر گرفت. ابن صادق خنجر را سر .»این پوست برای سلامتی مضره«جایش گذاشت و گفت: زیاد سرش را تکانی داد و سیبی برداشت تا مانند ابن صادق پوستش را بکند. اما نتوانست و دستش کمی » هو « زخمی شد. او دست به دهان برد و شروع به مکیدن خون کرد. بدش به من « ابن صادق گفت: » زیاد سرش را تکان داد و سیب و خنجرش را به او داد. دیگه هم میل می کنید؟ « ابن صادق پوست سیب را کند و به زیاد داد و پرسید: » زیاد سرش را تکان داد و ابن صادق سیب دیگری برداشت و شروع به پوست کندن کرد. خنجر در دستش بود و دلش بشدت می تپید. می خواست برای یک بار هم که شده شانس خود را بیازماید اما می ترسید که قبل از حمله ی او زیاد او را له خواهد زیاد هم با عجله به طرف »کسی داره میاد «کرد. کمی فکر کرد و در حالی که با نگرانی به طرف در نگاه می کرد گفت: در متوجه شد و در همین لحظه ابن صادق خنجر را تا دسته بر سینه زیاد فرو برد و فوراً چند قدم به عقب جهید. در حالی که از عصبانیت می لرزید بلند شد و برای خفه کردن ابن صادق دستهایش را به طرف او دراز کرد . ابن صادق بیشتر از قبل چالاک شده بود دوید و در گوشه ی دیگر اتاق رفت. زیاد دنبالش کرد و او به گوشه ی دیگری پناه
گرفت. زیاد هر کاری کرد نتوانست او را بگیرد و هر لحظه پاهایش سست می شد. خون بعد از خیس کردن تمام لباسها داشت روی زمین می ریخت . او دیگر قدرتی برای مقابله نداشت سینه اش را با هر دو دست فشرد و روی زمین نشست و فوراً دراز کشید. ابن صادق در گوشه ای ترسان و لرزان ایستاده بود وقتی مطمئن شد که او مرده یا حداقل بی هوش شده جلو آمد و کلید را از جیبش بیرون آورد و از اتاق خارج شد. برمک هنوز از بازار نیومده بود . ابن صادق بعد از خارج شدن از منزل چند قدمی دوید اما با این فکر که در شهر هیچ خطری او را تهدید نمی کند با اطمینان براه خود ادامه داد و بعد از بدست آوردن اطلاّعاتی از مردم برای بیان سرگذشت خود نزد خلیفه به طرف رمله حرکت کرد. بعد از چند روز از آزادی ابن صادق این خبر شنیده می شد که خلیفه عبدالله را از سر لشکری معزول و بازداشت کرده و او را دستبند زده بطرف رمله آورده می شود . در مورد ابن صادق هم شایع شده بود که پست مفتی اعظم اسپانیا به او داده شده.
***
هـ.ق سلیمان خودش فرماندهی لشکر را به عهده گرفت و بر قسطنطنیه حمله کرد اما آرزوی فتح عملی 11 در سال نشد و از دنیا رفت و عمربن عبدالعزیز بر تخت خلافت نشست . عمربن عبدالعزیز در عادات و اخلاق خود با تمام خلفای بنی امیه فرق داشت. عهد خلافت او در تمام دور حکومت اموی مانند ستاره ای درخشان می تابد. اولین کار خلیفه دادرسی به مظلومین و ستمدیدگان بود . مجاهدین بزرگی که شکار سلیمان بن عبدالملک شده بودند و در زندانهای تنگ و تاریک شب و روز خود را سپری می کردند آزاد شدند. تمام مسوولین سخت گیر معزول و به جای آنها مسوولینی عادل و نیک کردار گماشته شدند عبدالله که هنوز در زندان رمله بسر می برد آزاد و به دربار خلافت فراخوانده شد. عبدالله برای آزادی خود از خلیفه ی جدید تشکر کرد. .» دیری شده که به خونه نرفتم، می خواستم اونجا برم « امیرالمومنین! من برای تو فرمانی صادر کرده ام« .» .» امیرالمومنین! من با کمال میل آماده ی پذیرفتن حکم شما هستم« من تو را استاندار خراسان برگزیده ام ، تو برا
#خیلی_دردآور_ولی_آموزنده !
جوانی در سن 18 سالگی برای مادرش میگوید: ای مادر! وقتی که 20 ساله شدم برایم چه تحفه میدهی؟!
مادر میگوید: پسرم! تا هنوز به بیست سالگی تو وقت زیادی مانده است.
یک سال دیگر هم سپری شد؛ پسر 19 ساله شد؛ که ناگهان مریض شد، ومادرش او را به شفاخانه برد.
داکتر برایش میگوید: پسر تو مرض قلبی دارد که امکان خوب شدنش وجود ندارد.
مادر خیلی غمگین شده، میرود تا پسرش را ببیند.
پسر میگوید: مادر! داکتر برایت چه گفت؟
من میمرم؟؟!!
مادرش در حال گریان از اطاق پسرش بیرون شده رفت.
در اخیر سال که سن پسر به 20 سالگی رسیده بود؛ از شفاخانه مرخص شد که مریضی اش شفاء یافته بود.
بسوی خانه اش روان شد، وقتیکه رسید؛ دید که روی فرش خانه یک نامه افتیده، که از طرف مادرش نوشته شده بود.
اما خود مادر دیگر نبود.
در آن نوشته شده بود: ای فرزندم! این همان روزی است که برایم گفته بودی، که در سن 20 سالگی برایم چه تحفه میدهی؟
چون قلب تو از کار افتیده بود خواستم قلب خود را به عنوان تحفه برایت تقدیم کنم.
از آن خوب مواظبت کنی.
به افتخار مادران عزیز به اشتراک بگذارید و قلبک کنید ❤حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
جوانی در سن 18 سالگی برای مادرش میگوید: ای مادر! وقتی که 20 ساله شدم برایم چه تحفه میدهی؟!
مادر میگوید: پسرم! تا هنوز به بیست سالگی تو وقت زیادی مانده است.
یک سال دیگر هم سپری شد؛ پسر 19 ساله شد؛ که ناگهان مریض شد، ومادرش او را به شفاخانه برد.
داکتر برایش میگوید: پسر تو مرض قلبی دارد که امکان خوب شدنش وجود ندارد.
مادر خیلی غمگین شده، میرود تا پسرش را ببیند.
پسر میگوید: مادر! داکتر برایت چه گفت؟
من میمرم؟؟!!
مادرش در حال گریان از اطاق پسرش بیرون شده رفت.
در اخیر سال که سن پسر به 20 سالگی رسیده بود؛ از شفاخانه مرخص شد که مریضی اش شفاء یافته بود.
بسوی خانه اش روان شد، وقتیکه رسید؛ دید که روی فرش خانه یک نامه افتیده، که از طرف مادرش نوشته شده بود.
اما خود مادر دیگر نبود.
در آن نوشته شده بود: ای فرزندم! این همان روزی است که برایم گفته بودی، که در سن 20 سالگی برایم چه تحفه میدهی؟
چون قلب تو از کار افتیده بود خواستم قلب خود را به عنوان تحفه برایت تقدیم کنم.
از آن خوب مواظبت کنی.
به افتخار مادران عزیز به اشتراک بگذارید و قلبک کنید ❤حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ سه شخص هرگز از رحمت اللهﷻ محروم نمیشوند:
❶ کسی که به پدر و مادر خود نیکی میکند.
❷ شخصی که همیشه دعا میکند.
❸ شخصی که تلاوت قرآن کریم را زیاد انجام میدهد.
🟣 انسان نجات خواهد یافت:
1⃣ از تکبر به وسیلهی #سلام
2⃣ از مصیبت به وسیلهی #صدقه
3⃣ از بیماری به وسیلهی #دعا
4⃣ از حرص به وسیلهی #شکر
5⃣ از غصه به وسیلهی #صبر
🔵 درخت بدون مادەی حیاتى آب، زنده و سرسبز نمىماند. هرگاه آب به آن نرسد، ممکن است خشك شود. درخت اسلام در دلها نیز چنین است. اگر صاحبش متعهد به آبیارى سر وقت آن با « علم نافع، عمل صالح، و اندیشیدن همراه با ذکر » نشود، ممکن است این درخت به زودى خشك شود.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❶ کسی که به پدر و مادر خود نیکی میکند.
❷ شخصی که همیشه دعا میکند.
❸ شخصی که تلاوت قرآن کریم را زیاد انجام میدهد.
🟣 انسان نجات خواهد یافت:
1⃣ از تکبر به وسیلهی #سلام
2⃣ از مصیبت به وسیلهی #صدقه
3⃣ از بیماری به وسیلهی #دعا
4⃣ از حرص به وسیلهی #شکر
5⃣ از غصه به وسیلهی #صبر
🔵 درخت بدون مادەی حیاتى آب، زنده و سرسبز نمىماند. هرگاه آب به آن نرسد، ممکن است خشك شود. درخت اسلام در دلها نیز چنین است. اگر صاحبش متعهد به آبیارى سر وقت آن با « علم نافع، عمل صالح، و اندیشیدن همراه با ذکر » نشود، ممکن است این درخت به زودى خشك شود.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⛱
خانوم جونم میگه خوشگلی فقط مال چند هفته ی اول زندگیه...
میگه مهم نیس زن باشی یا مرد!
باید بدونی فقط اولش عاشق چشمُ ابروت میشن ولی اگه نتونی با دلُ زبونُ رفتارِ خوب،شریکِ زندگیتو نگه داری کارت ساختس و دیگه هرچقد قیافت نازُ عشوه بیاد فایده ای نداره!
میگه کسی که اخلاقُ دلش خوشگل نباشه قیافشم رفته رفته زشت میشه!
نه که فکر کنی دماغش گنده میشه یا چشمُ ابروش بی ریخت میشه نه!
فقط دیگه اخلاق بدش نمیذاره آدما قشنگیشو ببینن!
در عوض کسی که شاید قیافه ی معمولی هم نداشته باشه وقتی عشق از چشاش بباره وقتی لابلای حرفاش شکوفه بارون باشه وقتی دلش خونه ی مهربونی باشه قیافش تو چشمِ طرف مقابل خوشگل تَر،تَر،تَرین میشه!
کاش...کاااش...ای کااااش کسی که دوستش داریم یا قراره دوستش داشته باشیم حرفُ دلُ اخلاقش،خوشگل باشه نه قیافش.
چون به قول عزیز اخلاق بد مثل اسیدِ،که قیافه ی خوشگل رو نابود میکنه!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خانوم جونم میگه خوشگلی فقط مال چند هفته ی اول زندگیه...
میگه مهم نیس زن باشی یا مرد!
باید بدونی فقط اولش عاشق چشمُ ابروت میشن ولی اگه نتونی با دلُ زبونُ رفتارِ خوب،شریکِ زندگیتو نگه داری کارت ساختس و دیگه هرچقد قیافت نازُ عشوه بیاد فایده ای نداره!
میگه کسی که اخلاقُ دلش خوشگل نباشه قیافشم رفته رفته زشت میشه!
نه که فکر کنی دماغش گنده میشه یا چشمُ ابروش بی ریخت میشه نه!
فقط دیگه اخلاق بدش نمیذاره آدما قشنگیشو ببینن!
در عوض کسی که شاید قیافه ی معمولی هم نداشته باشه وقتی عشق از چشاش بباره وقتی لابلای حرفاش شکوفه بارون باشه وقتی دلش خونه ی مهربونی باشه قیافش تو چشمِ طرف مقابل خوشگل تَر،تَر،تَرین میشه!
کاش...کاااش...ای کااااش کسی که دوستش داریم یا قراره دوستش داشته باشیم حرفُ دلُ اخلاقش،خوشگل باشه نه قیافش.
چون به قول عزیز اخلاق بد مثل اسیدِ،که قیافه ی خوشگل رو نابود میکنه!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸در صورتی که شکرگزار باشی و به موقعیتی که در آن هستی برکت دهی، موجودی برتر می شوی ، خودت را بالا می بری ، و در نهایت رهایی پیدا می کنی اما با تو شروع و به پایان می رسد.
🌸هرگز از خدا برای رفع مشکلاتت دعا نکن.
هرگز از خدا برای تغییر دعا نکن.
این دعای اشتباه است.
🌸اگر باید دعا کنی از خدا بخواه که به تو قدرت و عقل و شهامتی که نیاز داری بدهد تا بتوانی موقعیتی را که در آن قرار داری مدیریت کنی.این دعای صحیح است.
🌸سعی نکن چیزی را تغییر دهی.
خودت باش.
روی خودت کار کن.
شروع به دیدن چیزها در نور جدید کن.
#رابرت_آدامزحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸هرگز از خدا برای رفع مشکلاتت دعا نکن.
هرگز از خدا برای تغییر دعا نکن.
این دعای اشتباه است.
🌸اگر باید دعا کنی از خدا بخواه که به تو قدرت و عقل و شهامتی که نیاز داری بدهد تا بتوانی موقعیتی را که در آن قرار داری مدیریت کنی.این دعای صحیح است.
🌸سعی نکن چیزی را تغییر دهی.
خودت باش.
روی خودت کار کن.
شروع به دیدن چیزها در نور جدید کن.
#رابرت_آدامزحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ
ﺑﺮﻛﺖ ﻫﻢ ﻧﻤﻴﺒﺨﺸﺪ
ﻛﻨﺘﺮﻝ ﻫﻢ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ
ﻓﻘﻂ ﻋﻤﻠﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ!
ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺑﻪ ﺍﺭﺗﻌﺎﺷﻰ ﻛﻪ
ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺷﻤﺎ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﺪﻫﺪ.
ﺷﺎﺩ ﺑﻴﺎﻧﺪﻳﺸﻰ
ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﻰ ﻧﺼﻴﺒﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﻣﻨﻔﻰ ﺑﻴﺎﻧﺪﻳﺸﻰ
ﺁﻧﭽﻪ ﻧﺼﻴﺒﺖ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻣﻨﻔﯽ ﺍﺳﺖ.
ﺍﻳﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﻛﻮﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻌﻞ ﻣﺎ ﻧﺪﺍ.
ﺍﻳﻦ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ
ﺭﺍﺯ ﺁﺭﺍﻣﺶ، ﺩﺭ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﺫﻫﻦ، ﺍﺯ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﺳﺖ...
👤 دکتر حلت حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﺑﺮﻛﺖ ﻫﻢ ﻧﻤﻴﺒﺨﺸﺪ
ﻛﻨﺘﺮﻝ ﻫﻢ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ
ﻓﻘﻂ ﻋﻤﻠﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ!
ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺑﻪ ﺍﺭﺗﻌﺎﺷﻰ ﻛﻪ
ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺷﻤﺎ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﺪﻫﺪ.
ﺷﺎﺩ ﺑﻴﺎﻧﺪﻳﺸﻰ
ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﻰ ﻧﺼﻴﺒﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﻣﻨﻔﻰ ﺑﻴﺎﻧﺪﻳﺸﻰ
ﺁﻧﭽﻪ ﻧﺼﻴﺒﺖ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻣﻨﻔﯽ ﺍﺳﺖ.
ﺍﻳﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﻛﻮﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻌﻞ ﻣﺎ ﻧﺪﺍ.
ﺍﻳﻦ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ
ﺭﺍﺯ ﺁﺭﺍﻣﺶ، ﺩﺭ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﺫﻫﻦ، ﺍﺯ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﺳﺖ...
👤 دکتر حلت حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سرگذشت معین... 💍
#قسمت13
یک هفته ای از این ماجرا گذشته بود که پدر مریم بهم زنگ زد و گفت کارهای طلاقو انجام بده دختر من لیاقت تورو نداره
گفتم قبل طلاق باید ببینمش ازش دلیل خیانتشو بپرسم
پدرش گفت رابطه ی مریم و سیامک مال سالها قبله و من مخالف ازدواجشون بودم چون سیامک آدم درستی نیست فکر میکردم اگر شوهر کنه عشق و عاشقی یادش میره ولی این رابطه هیچ وقت قطع نشده
گفتم پس سقط بچمم عمدی بوده!
گفت مریم قسم خورده اون بچه مال تو بوده ولی چون نمیخواسته بخاطر بچه تو زندگیت بمونه انداختتش...
خانواده ی مریم هیچ گناهی نداشتن منم نمیتونستم بی دلیل بهشون بی احترامی کنم.
خیلی زود کارهای طلاق توافقی رو انجام دادم چند ماه بعد به خواسته ی خودم باهم رفتیم برای جدایی
مریم به همراه پدر و مادرش اومده بود
تو این چند ماه انقدر داغون شده بود که از دور نشناختمش
قبل طلاق رفتم کنارش گفتم جریان اون روز پارکم به سیامک برمیگرده؟
گفت بخاطر دیدن سیامک از خونه اومده بودم بیرون میخواست بره مسافرت ولی موقع برگشتن به خونه دونفر بهم حمله کردن بعد تو رسیدی
گفتم کاش همون روز بهم میگفتی این بازی کثیفو شروع نمیکردی
گفت منو ببخش من هیچ وقت نتونستم سیامکو فراموش کنم فکر میکردم با ازدواج با تو همه چی درست میشه ولی نشد
من و مریم اون روز از هم جدا شدیم و من بدترین ضربه زندگیم رو خوردم
موقع بیرون اومدن از محضر مادر مریم صدام کرد و گفت اقا معین صبر کنید کارتون دارم
به احترام حرفش کنار ماشینم منتظر موندم بعدازچند دقیقه با یه کیسه اومد سمتم و گفت این مال شماست
باتعجب کیسه رو گرفتم درشو باز کردم چندتیکه طلای ریز و درشت توش بود گفتم این چیه؟
گفت اینارو مریم با پولی که از شما به بهانه های مختلف گرفته خریده پس انداز کرده برای ایندش..
یاد کادو تولد خواهرم افتادم و تازه فهمیدم با اون پولهای که از سر و ته کادوها میزد چکار کرده
کیسه رو دادم به مادرش گفتم بدید به خودش من احتیاجی بهش ندارم.
اون روز پایان زندگی منو مریم بود
از لحاظ روحی خیلی بهم ریخته بودم میدونستم زمان زیادی لازم دارم که سرپا بشم تا این شکست رو فراموش کنم
بنده خدا مادرم سنگ صبورم بود خیلی هوام رو داشت
چند ماهی از جدایم گذشته بود که یکی از دوستام دعوتم کرد شمال عروسیش
نمیخواستم برم اما انقدر اصرار کرد که به ناچار قبول کردم..
مراسمشون قاطی بود منم وقتی رسیدم همه ی مهمونا تو باغ بودن
چون کسی رو نمیشناختم رفتم رو یه میز خالی نشستم تا عروس داماد برسن
سرم تو گوشیم بود که یه خانم جوانی با لباس مجلسی نزدیکم شد گفت: آقا معین؟
از اینکه منو میشناخت حسابی جا خوردم گفتم بله شما؟
خندید گفت من خواهر سپهر (دوستم) هستم شمارو هم از عکسهای که تو گوشی برادرم دیدم شناختم
چرا اینجا نشستید غریبی میکنید تشریف بیار رو میزهای جلویی بشینید
گفتم ممنون من کسی رو نمیشناسم اینجا راحتم
خواهر سپهر رفت بعدازچند دقیقه با دوتا اقا اومد با دیدنشون از جام بلند شدم بهشون دست دادم
خواهر سپهر که اسمش ژیلا بود گفت اقا معین دوتا از پسر عموهای پایم رو اوردم باهاتون اشنا کنم که تا اخر شب خوش بگذرونید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت13
یک هفته ای از این ماجرا گذشته بود که پدر مریم بهم زنگ زد و گفت کارهای طلاقو انجام بده دختر من لیاقت تورو نداره
گفتم قبل طلاق باید ببینمش ازش دلیل خیانتشو بپرسم
پدرش گفت رابطه ی مریم و سیامک مال سالها قبله و من مخالف ازدواجشون بودم چون سیامک آدم درستی نیست فکر میکردم اگر شوهر کنه عشق و عاشقی یادش میره ولی این رابطه هیچ وقت قطع نشده
گفتم پس سقط بچمم عمدی بوده!
گفت مریم قسم خورده اون بچه مال تو بوده ولی چون نمیخواسته بخاطر بچه تو زندگیت بمونه انداختتش...
خانواده ی مریم هیچ گناهی نداشتن منم نمیتونستم بی دلیل بهشون بی احترامی کنم.
خیلی زود کارهای طلاق توافقی رو انجام دادم چند ماه بعد به خواسته ی خودم باهم رفتیم برای جدایی
مریم به همراه پدر و مادرش اومده بود
تو این چند ماه انقدر داغون شده بود که از دور نشناختمش
قبل طلاق رفتم کنارش گفتم جریان اون روز پارکم به سیامک برمیگرده؟
گفت بخاطر دیدن سیامک از خونه اومده بودم بیرون میخواست بره مسافرت ولی موقع برگشتن به خونه دونفر بهم حمله کردن بعد تو رسیدی
گفتم کاش همون روز بهم میگفتی این بازی کثیفو شروع نمیکردی
گفت منو ببخش من هیچ وقت نتونستم سیامکو فراموش کنم فکر میکردم با ازدواج با تو همه چی درست میشه ولی نشد
من و مریم اون روز از هم جدا شدیم و من بدترین ضربه زندگیم رو خوردم
موقع بیرون اومدن از محضر مادر مریم صدام کرد و گفت اقا معین صبر کنید کارتون دارم
به احترام حرفش کنار ماشینم منتظر موندم بعدازچند دقیقه با یه کیسه اومد سمتم و گفت این مال شماست
باتعجب کیسه رو گرفتم درشو باز کردم چندتیکه طلای ریز و درشت توش بود گفتم این چیه؟
گفت اینارو مریم با پولی که از شما به بهانه های مختلف گرفته خریده پس انداز کرده برای ایندش..
یاد کادو تولد خواهرم افتادم و تازه فهمیدم با اون پولهای که از سر و ته کادوها میزد چکار کرده
کیسه رو دادم به مادرش گفتم بدید به خودش من احتیاجی بهش ندارم.
اون روز پایان زندگی منو مریم بود
از لحاظ روحی خیلی بهم ریخته بودم میدونستم زمان زیادی لازم دارم که سرپا بشم تا این شکست رو فراموش کنم
بنده خدا مادرم سنگ صبورم بود خیلی هوام رو داشت
چند ماهی از جدایم گذشته بود که یکی از دوستام دعوتم کرد شمال عروسیش
نمیخواستم برم اما انقدر اصرار کرد که به ناچار قبول کردم..
مراسمشون قاطی بود منم وقتی رسیدم همه ی مهمونا تو باغ بودن
چون کسی رو نمیشناختم رفتم رو یه میز خالی نشستم تا عروس داماد برسن
سرم تو گوشیم بود که یه خانم جوانی با لباس مجلسی نزدیکم شد گفت: آقا معین؟
از اینکه منو میشناخت حسابی جا خوردم گفتم بله شما؟
خندید گفت من خواهر سپهر (دوستم) هستم شمارو هم از عکسهای که تو گوشی برادرم دیدم شناختم
چرا اینجا نشستید غریبی میکنید تشریف بیار رو میزهای جلویی بشینید
گفتم ممنون من کسی رو نمیشناسم اینجا راحتم
خواهر سپهر رفت بعدازچند دقیقه با دوتا اقا اومد با دیدنشون از جام بلند شدم بهشون دست دادم
خواهر سپهر که اسمش ژیلا بود گفت اقا معین دوتا از پسر عموهای پایم رو اوردم باهاتون اشنا کنم که تا اخر شب خوش بگذرونید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت14
سرگذشت معین... 💍
خلاصه به واسطه ی ژیلا من با رضا و کیان اشنا شدم و از تنهایی دراومدم
اون شب برخلاف تصورم خیلی بهم خوش گذشت کل مراسم وسط بودم میرق,صیدم
اخرشب میخواستم برگردم اما0خانواده ی سپهر0نذاشتن من رو بردن خونشون با ۲تا پسرعمو و داداش کوچیکه سپهر تویه اتاق خوابیدم انقدر خون گرم بودن که اصلا احساس غریبی نمیکردم و سفر یک روزه من شد ۳ روز
تو این ۳روز فهمیدم ژیلا دختر اخری خانواده است و تو مدرسه دخترونه تدریس میکنه
از شخصیتش خیلی خوشم میومد ولی چون خواهر بهترین دوستم بود هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم حد و مرزها رو زیر پا بذارم و چیز بیشتری ازش بپرسم.
دوماهی از عروسی سپهر گذشته بود که خودش بهم زنگ زد و گفت هتل گرفتم با مادرم و خواهرم داریم میام تهران گفتم چیزی شده؟ گفت شاخه درخت رفته تو چشم مادرم باید سریع جراحی بشه
ادرس بیمارستان نزدیک خونه ی من بود گفتم چرا هتل بیاید اینجا اولش قبول نمیکرد ولی با اصرار من کوتاه اومد..
سپهر به همراه ژیلا و مادرش اومدن خونم و شب اول مهمونم بودن
فرداش رفتن دنبال کارهای بیمارستان تا شب ازشون خبر نداشتم تا سپهر خودش بهم زنگ زد گفت مادرم رو فردا صبح عمل میکنن امشبم همراه نمیخواد داریم میام پیشت
میدونستم شام نخوردن زنگ زدم رستوران چند پرس غذا سفارش دادم.
ژیلا زحمت میز شام کشید بعدش قلیون چاق کردیم رو بالکن دورهم نشستیم
تو حرفهامون من کم و بیش از شکستی که خورده بودم براشون حرف زدم گفتم هنوزم روبه راه نشدم نمیدونم چقدر طول میکشه تا همه چی رو فراموش کنم
ژیلا آهی کشید گفت درکتون میکنم احساس کردم اونم مثل من زخم خورده خیانته ولی روم نشد چیزی ازش بپرسم
اون شب گذشت فرداش مادر سپهر عمل کردن ژیلا پیشش موند و سپهر خودش تنها اومد پیشم
وقتی دیدم تنهاییم بحث ژیلارو کشیدم وسط گفتم چرا ازدواج نکرده
سپهرگفت اونم مثل تو شکست خورده ی عشق با این تفاوت که نامزدش با صمیمی ترین دوستش بهش خیانت کردن بعدم از ایران رفتن
بعد از فهمیدن این موضوع بیشتر از ژیلا خوشم امد چون یه دردمشترک داشتیم.
انقدر با سپهرراحت بودم که ژیلا رو ازش خواستگاری کردم گفتم اگر خودشم راضی باشه یه مدت باهم در ارتباط باشیم تابیشتر هم رو بشناسیم.
سپهر گفت باهاش حرف میزنم بهت خبر میدم
مادر سپهر دوشب بیمارستان بستری بود بعدشم رفتن شمال.دوهفته ای ازاین ماجرا گذشته بود که ژیلا بهم زنگ زد
من همش منتظر زنگ سپهر بودم وقتی ژیلا خودش بهم زنگ زد یه کم جا خوردم گفت: من مشکلی با این ارتباط دوستانه ندارم فقط میخوام باهم صادق باشیم تا بهترین تصمیم رو بگیریم
اشنایی منو ژیلا چندماهی طول کشید بعدم با خانوادم مشورت کردم و رفتیم خواستگاریش.
همه چی خیلی زود جور شد. دوماه بعدش ما رسما زن و شوهر شدیم و رفتیم زیر یه سقف..
ژیلا برعکس مریم خیلی اقتصادی بود، خیلی وقتها منو دعوا میکرد میگفت خیلی ولخرجی!!
دروغ چرا من ژیلارو دوست داشتم ولی مثل مریم عاشقش نبودم دست خودمم نبود یکبار عاشق شده بودم دیگه نمیخواستم برای بار دوم تجربش کنم اما ژیلا انقدر خوب بود که بعد از یکسال زندگی مشترک واقعا عاشق شدم نمیتونستم یک لحظه نبودندش رو تحمل کنم..
گذشت تا یه شب که مهمون مادرم بودیم ژیلا با بوی غذا حالش بد شد مادرم اروم بهش گفت خبریه مبارکه؟ ژیلا گفت اره ولی نمیخوام معین چیزی بفهمه میخوام سورپرایزش کنم...
خدا میدونه چقدر جلوی خودم رو گرفتم که نفهمه من چیزی میدونم و تا روز تولدم صبرکردم که مثلا ژیلا سورپرایزم کنه
انقدر خوشحال بودم که فرداش ژیلا رو بردم طلافروشی براش دوتا النگو خریدم
ژیلا دوران بارداری سختی نداشت بعداز۹ ماه یه دختر و پسر دوقلو بهم هدیه داد…
باوجود بچه ها زندگیم رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود درسته نگهداری ازدوتا بچه ی کوچیک برای منو ژیلا چون تجربه ای نداشتیم خیلی سخت بود اماکنارش شیرینهای خودش رو داشت.
ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سرگذشت معین... 💍
خلاصه به واسطه ی ژیلا من با رضا و کیان اشنا شدم و از تنهایی دراومدم
اون شب برخلاف تصورم خیلی بهم خوش گذشت کل مراسم وسط بودم میرق,صیدم
اخرشب میخواستم برگردم اما0خانواده ی سپهر0نذاشتن من رو بردن خونشون با ۲تا پسرعمو و داداش کوچیکه سپهر تویه اتاق خوابیدم انقدر خون گرم بودن که اصلا احساس غریبی نمیکردم و سفر یک روزه من شد ۳ روز
تو این ۳روز فهمیدم ژیلا دختر اخری خانواده است و تو مدرسه دخترونه تدریس میکنه
از شخصیتش خیلی خوشم میومد ولی چون خواهر بهترین دوستم بود هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم حد و مرزها رو زیر پا بذارم و چیز بیشتری ازش بپرسم.
دوماهی از عروسی سپهر گذشته بود که خودش بهم زنگ زد و گفت هتل گرفتم با مادرم و خواهرم داریم میام تهران گفتم چیزی شده؟ گفت شاخه درخت رفته تو چشم مادرم باید سریع جراحی بشه
ادرس بیمارستان نزدیک خونه ی من بود گفتم چرا هتل بیاید اینجا اولش قبول نمیکرد ولی با اصرار من کوتاه اومد..
سپهر به همراه ژیلا و مادرش اومدن خونم و شب اول مهمونم بودن
فرداش رفتن دنبال کارهای بیمارستان تا شب ازشون خبر نداشتم تا سپهر خودش بهم زنگ زد گفت مادرم رو فردا صبح عمل میکنن امشبم همراه نمیخواد داریم میام پیشت
میدونستم شام نخوردن زنگ زدم رستوران چند پرس غذا سفارش دادم.
ژیلا زحمت میز شام کشید بعدش قلیون چاق کردیم رو بالکن دورهم نشستیم
تو حرفهامون من کم و بیش از شکستی که خورده بودم براشون حرف زدم گفتم هنوزم روبه راه نشدم نمیدونم چقدر طول میکشه تا همه چی رو فراموش کنم
ژیلا آهی کشید گفت درکتون میکنم احساس کردم اونم مثل من زخم خورده خیانته ولی روم نشد چیزی ازش بپرسم
اون شب گذشت فرداش مادر سپهر عمل کردن ژیلا پیشش موند و سپهر خودش تنها اومد پیشم
وقتی دیدم تنهاییم بحث ژیلارو کشیدم وسط گفتم چرا ازدواج نکرده
سپهرگفت اونم مثل تو شکست خورده ی عشق با این تفاوت که نامزدش با صمیمی ترین دوستش بهش خیانت کردن بعدم از ایران رفتن
بعد از فهمیدن این موضوع بیشتر از ژیلا خوشم امد چون یه دردمشترک داشتیم.
انقدر با سپهرراحت بودم که ژیلا رو ازش خواستگاری کردم گفتم اگر خودشم راضی باشه یه مدت باهم در ارتباط باشیم تابیشتر هم رو بشناسیم.
سپهر گفت باهاش حرف میزنم بهت خبر میدم
مادر سپهر دوشب بیمارستان بستری بود بعدشم رفتن شمال.دوهفته ای ازاین ماجرا گذشته بود که ژیلا بهم زنگ زد
من همش منتظر زنگ سپهر بودم وقتی ژیلا خودش بهم زنگ زد یه کم جا خوردم گفت: من مشکلی با این ارتباط دوستانه ندارم فقط میخوام باهم صادق باشیم تا بهترین تصمیم رو بگیریم
اشنایی منو ژیلا چندماهی طول کشید بعدم با خانوادم مشورت کردم و رفتیم خواستگاریش.
همه چی خیلی زود جور شد. دوماه بعدش ما رسما زن و شوهر شدیم و رفتیم زیر یه سقف..
ژیلا برعکس مریم خیلی اقتصادی بود، خیلی وقتها منو دعوا میکرد میگفت خیلی ولخرجی!!
دروغ چرا من ژیلارو دوست داشتم ولی مثل مریم عاشقش نبودم دست خودمم نبود یکبار عاشق شده بودم دیگه نمیخواستم برای بار دوم تجربش کنم اما ژیلا انقدر خوب بود که بعد از یکسال زندگی مشترک واقعا عاشق شدم نمیتونستم یک لحظه نبودندش رو تحمل کنم..
گذشت تا یه شب که مهمون مادرم بودیم ژیلا با بوی غذا حالش بد شد مادرم اروم بهش گفت خبریه مبارکه؟ ژیلا گفت اره ولی نمیخوام معین چیزی بفهمه میخوام سورپرایزش کنم...
خدا میدونه چقدر جلوی خودم رو گرفتم که نفهمه من چیزی میدونم و تا روز تولدم صبرکردم که مثلا ژیلا سورپرایزم کنه
انقدر خوشحال بودم که فرداش ژیلا رو بردم طلافروشی براش دوتا النگو خریدم
ژیلا دوران بارداری سختی نداشت بعداز۹ ماه یه دختر و پسر دوقلو بهم هدیه داد…
باوجود بچه ها زندگیم رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود درسته نگهداری ازدوتا بچه ی کوچیک برای منو ژیلا چون تجربه ای نداشتیم خیلی سخت بود اماکنارش شیرینهای خودش رو داشت.
ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9