Telegram Web Link
🌴 #مسائل_معامله معامله شرایطی معامله نسیه

🔹 بله این نوع معامله درست است بشرطی که این معامله قسطی، را در همان وقت معامله، کامل و قطعی و مشخص بکنند
🔹 برای تشریح بیشتر مطلب زیر را مطالعه نمایید.

🔹 همانطور که هر شخص در معامله اختیار دارد که قیمت کالایش را کم و زیاد کند
🔹همچنین اجازه دارد که معامله را نقدی انجام دهد یعنی جنس و کالا را تحویل دهد و پول را وصول کند که به این نوع معامله، "معامله نقدی" اطلاق می گردد.
یا اینکه جنس و کالا را تحویل دهد و پول را بعدا بگیرد که به این "معامله با شرایط" یا " معامله اقساطی" گفته می شود.
🔹برای جواز این دو نوع معامله " یک شرط کلی" وجود دارد که در همان مجلس عقد و معامله نوع معامله مشخص شود که می خواهند نقدی معامله کنند یا بطور قسطی و شرایطی معامله کنند.

🔹برای جواز معامله شرایطی یا اقساطی علماء شرایطی را بیان نموده اند:
▪️1.قیمت کالا مشخص باشد.
▪️2.مدت ادای قسط متعین باشد.
▪️3. در صورت تاخیر قسط، قیمت کالا اضافه نگردد(اگر در وقت عقد معامله این شرط گذاشته شود معامله فاسد نی گردد).

◽️"البیع مع تأجیل الثمن و تقسیطه صحیح، یلزم أن یکون المدة معلومةً في البیع بالتأجیل و التقسیط."
(شرح المجله لسلیم رستم باز،ص:125،رقم الماده:245)

◽️"ويزاد في الثمن لأجله إذا ذكر الأجل بمقابلة زيادة الثمن قصدًا."
(البحرالرائق،ج:6،ص:115،ط:مکتبة رشیدیة)
(المبسوط للسرخسي، ج:13،ص:78،ط:دارالمعرفة بیروت)
(الهداية،ج:3،ص:59،باب البیع الفاسد)
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷🔹🔹🔹🔹🔹🔹

⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩


💟داستانی که شاید شرح حال بعضی از ماهاباشد

ﺗﺎﺟﺮ ی ﻧﺰﺩﯾﮏ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﺶ ﺭﺩ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺎﻫﻰ ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ روستایی ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻯ؟
روستایی : ﻣﺪﺕ ﺧﯿﻠﻰ ﮐﻤﻰ !

تاجر : ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺻﺒﺮ ﻧﮑﺮﺩﻯ ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﻰ ﮔﯿﺮﺕ ﺑﯿﺎﺩ؟
روستایی : ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﮐﺎﻓﯿﻪ !

تاجر : ﺍﻣﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻭﻗﺘﺖ ﺭﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻰ؟
روستایی : استراحت می کنم ! می خوابم ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! باخانوادم سپری می کنم و . . . ﺧﻼﺻﻪ ﻣﺸﻐﻮﻟﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺯﻧﺪﮔﻰ !

تاجر : ﻣﻦ ﺗﻮﯼ شهر ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ! ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺑﮑﻨﻰ ! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺨﺮﻯ ! ﻭ ﺑﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﯾﻖ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺑﻌﺪﺍ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻣﯿﮑﻨﻰ ! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﯾﮏ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺩﺍﺭﻯ !
روستایی : ﺧﺐ ! ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
تاجر : ﺑﺠﺎﻯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻰ، ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮی ها ﻣﯿﺪﻯ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﻰ...
ﺑﻌﺪﺵ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻯ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪﺍﺗﺶ ﻧﻈﺎﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﻰ... ﺍﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﺮﮎ ﻣﯿﮑﻨﻰ ﻭ ﻣﯿﺮﻯ شهر ! ﺑﻌﺪﺵ پایتخت ! ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﻫﻢ ﻣﯿﺰﻧﻰ...

روستایی : ﺍﻣﺎ ﺁﻗﺎ ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﻣﯿﮑﺸﻪ؟
تاجر : ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ !

روستایی : ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ ﺁﻗﺎ؟
تاجر : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﻤﯿﻨﻪ ! ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﮐﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻭﻣﺪ، ﻣﯿﺮﻯ ﻭ ﺳﻬﺎﻡ ﺷﺮﮐﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﯿﻠﻰ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﻰ ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ میلیاردها ﺑﺮﺍﺕ ﻋﺎﯾﺪﻯ ﺩﺍﺭﻩ !

روستایی : میلیاردها ؟؟؟ ﺧﺐ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
تاجر : ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻰ ! ﻣﯿﺮﻯ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺳﺎﺣﻠﻰ ﮐﻮﭼﯿﮏ ! ﺟﺎﯾﻰ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻰ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﮐﻨﻰ ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻧﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻰ ! ﻭ...

روستایی ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ تاجر ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﻨﮑﺎﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ !!!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💢ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﭼﻮ ﭘﺮﮔﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻭﯾﺪﯾﻢ
ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ
💢
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠
💠🍃💠
🍃💠          
💠

📄 وصیت نامهٔ یک معلم

✍🏻حال که با دستی کوتاه و آرزوهایی بلند از محضر شما عزیزان مرخص می شوم، وصیت نامهٔ فرهنگی، آموزشی، اقتصادی و تجاری ام را به امید اجرای بند بند مفادش، خدمت شما سروران گرامی تقدیم می کنم. امید است با اجرای دقیق آن، روح سرگردان مرا بیش از پیش در انتظار «آرامش» نگذارید.

روی تابوتم بنویسید این آخر و عاقبت کسی است که ز گهواره تا گور دانش جست!...

تمام تقدیرنامه های مرا در مسیر قبرستان بریزید تا هیچ معلمی فکر نکند که این ها را می شود با خود برد.

بیمهٔ طلایی ام را بر سر قبرم بگذارید تا دیگران بفهمند که نتوانست مرا نجات دهد!.

دستانم را داخل تابوت بگذارید چون در دنیا هیچی نداشته ام!.

به صاحب خانه ام بگویید دیدی بالآخره حرفم را به کرسی نشاندم و صاحب خانه شدم. هرچند که خانهٔ جدیدم کمی کوچک و تاریک است، ولی لااقل دیگر مشکل اجاره خانه و پول آب و برق و گاز نخواهم داشت!.

به مقام عالی وزارت بگویید من کماکان منتظر بن کالای عید سال۹۲ هستم، بی زحمت آن را به آدرس مزارم ارسال نمایند!.

به مسئولین محترم وزارت آموزش و پرورش یادآوری کنید که در همان اولین روز فوت خود یکی از همکاران بازنشسته را در اینجا ملاقات کردم. بندهٔ خدا شدیداً از عدم پرداخت مطالباتش گلایه داشت، خواهشمندم آبروداری کنید و ما اموات تازه درگذشته را بیشتر از این در حضور آن ها خجالت زده نکنید. راستش را بخواهید از این می ترسم آنها یکدفعه مرا تا وصول مطالباتشان، به گروگان بگیرند
!.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 داستان کوتاه

اول راهنمایی یه رفیق داشتم که با هم مدرسه می رفتیم. خونه شون دو تا کوچه با ما فاصله داشت. من هر روز ساعت هفت صبح، صبحونه خورده یا نخورده از خونه می زدم بیرون...زنگ مدرسه ساعت هفت و نیم می خورد.

از خونه مون تا مدرسه بیست دقیقه راه بود. می رفتم دَم در خونه ی رفیقم دنبالش،در خونه شون رو می زدم آقا تازه از خواب بیدار می شد. همین طور که خمیازه می کشید می گفت الان میام. با خون سردی لباس می پوشید، صبحونه می خورد، به موهای وزوزیش ژل می زد. هر بار صداش می زدم و می گفتم‌ کجایی دیر شد فقط یه کلمه رو تکرار می کرد. اومدم ... اومدم. ساعت هفت و نیم تازه تشریف فرما می شد. تا وقتی به مدرسه برسیم از استرس سکته می کردم چون می دونستم اگه‌ناظم مدرسه ما رو ببینه و نتونیم یواشکی بریم تو صف، یه تو گوشی مهمونش هستیم. هفته ای دو سه تا تو گوشی رو می خوردیم. به من و رفیقم می گفت کنار هم وایسیم، خودش رو به رومون بود. با دست راستش می زد تو گوش چپ من، با دست چپش می زد تو گوش راست اون.
هر بار تو گوشی می‌خوردیم رو می کرد بهم و می‌گفت به جون هر چی مَرده از فردا زودتر بیدار میشم. نمی دونم چرا با این قسم های دروغش نسل ما مردا منقرض نشد. این داستان چند ماه تکرار شد و من برای اشتباه یکی دیگه بارها و بارها تنبیه شدم.
دوست نداشتم تنها برم مدرسه، تو عالم رفاقت درست نبود به خاطر یه تو‌ گوشی قرار هر روزمون رو بی خیال بشم. یه روز که داشتیم می رفتیم مدرسه، صد متر مونده بود به مدرسه بهش گفتم صبر کن من یه خودکار بخرم‌ بیام، خودکار رو که خریدم‌ دیدم نیست. از دور دیدم وارد مدرسه شد.
چند دقیقه هم برام صبر نکرد.صبر نکرد چون نمی خواست به خاطر من چند دقیقه دیر برسه مدرسه، نمی خواست به خاطر من حتی یه تو گوشی بخوره! اون از چشم ناظم در رفت و من نه!
اون روز تنها تو گوشی خوردم. نوش جونم مهم نبود دیگه درد نداشت ولی یه چی رو فهمیدم. اینکه تو‌ زندگی برای همه ی ما حداقل یک بار اتفاق افتاده که به خاطر اشتباه دیگران تنبیه بشیم؛ اما باور کنید این تنبیه شدن نیست که درد داره، اون چیزی که درد داره این هست که بفهمی کسی که به خاطر اشتباهاتش مدت ها زجر کشیدی حاضر نیست یه بار، فقط یه بار جای تو باشه... برای همین درد هست که خیلی از آدم ها تنها زندگی می کنن، تنها مدرسه میرن !

✍️ حسین حائریان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خواندنی👌👇👇

ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﺳﺖ...

وقتی نخلی رامی خواهند قطع کنند میگویند بکُشش

ﺟﻨﻮﺑﯽ ﻫﺎ بیشتر میدانندﮐﻪ ﭼﻪ میگویم.
انگار این درخت ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺟﻬﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻭﺍﺣﺪ ﺷﻤﺎﺭﺵ ﺁﻥهمچون ﺁﺩﻣﯿﺎﻥ، ﻧﻔﺮ ﺍﺳﺖ.

ﻧﺨﻞ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﻨﯽ میمیرد، ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ میزنی ﺑﺎﺭ ﻭ ﺑﺮﮒ ﺷﺎﻥ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﻫﻢ میشود.

ﺍﻣﺎ ﻧﺨﻞ، ﻧﻪ ! ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﯼ میمیرد
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪﺍﺵ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﺨﻞِ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ!


ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﮐﺮﯾﻢ ﻣﺠﺘﻬﺪﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ!
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﺜﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞﺍﺳﺖ

ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﺕ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺳﺖ
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﺮﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ! ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﻮﺩ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ.

ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ، ﺁﻥ ﻓﺮﻫﻨﮓ میمیرد، ﻭﻟﻮ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: دوم

#از زبان میکاییل:

سوار موترم شدم و موتر را به سوی محل کارم حرکت‌ دادم صدای زنگ مبایلم بلند شد تماس را جواب دادم و‌ روی بلندگو گذاشتم صدای شاداب از پشت گوشی بلند شد و گفت سلام کجا هستی لالا میکاییل؟ جواب دادم علیکم سلام پشت فرمان هستم برادر کاری داشتی؟ گفت لالا خبر خوشی برایت دارم روز جمعه استاد یوسف استس سخنرانی دارد لبخندی روی لبانم آمد و گفتم جدی؟ چقدر دوست داشتم در سخنرانی شان تشریف داشته باشم شاداب گفت میدانستم چقدر خوشحال میشوی همینکه این خبر را شنیدم اسم ترا هم برای شان دادم تا بتوانی شرکت کنی تشکر کردم و مبایل قطع شد به کار رسیدم مثل هر روز وقتی کارم تمام شد به طرف سوی باشگاه که نزدیک خانه ای ما بود رفتم نزدیک باشگاه موتر را پارک کردم و از موتر پیاده شدم که چشمم به احتشام خورد که سگرت در دستش و با رفیق هایش گرم صحبت بود نزدیکش رفتم و اسمش را صدا زدم با ترس به سویم دید و گفت لالا جان باور کن من عملی نیستم اولین بار است که این لعنتی را در دستم گرفته ام سگرت را از دستش گرفتم روی زمین انداخته و گفتم پیش دوستانت چیزی برایت نمی گویم نمیخواهم آبرویت را نزد شان ببرم ولی همین حالا خانه میروی وقتی خانه آمدم حسابت را میرسم احتشام ترسیده گفت چشم لالا جان هر چی شما بگویید بعد با رفیق هایش خداحافظی کرد و به سوی خانه رفت من هم به سوی کلپ رفتم بعد از تمام شدن تمرین به خانه رفتم بعد از احوال پرسی با مادر و پدرم به اطاقم رفتم تا لباس هایم را تبدیل کنم احتشام به دنبالم آمد داخل اطاقم شد و آهسته گفت لالا لطفاً برای حاجی پدر چیزی نگو وعده‌ میدهم دیگر لب به سگرت نزنم گفتم من از این وعده هایت خیلی زیاد شنیده ام دیگر خام حرفهای تو نمیشوم برادر من همیشه وقتی یک اشتباهی میکنی همینگونه وعده های دروغی میدهی ولی یکروز نگذشته دوباره شروع به تکرار همان اشتباه میکنی این بار باید برای حاجی پدر بگویم احتشام التماس گونه گفت لالا من از قهر حاجی پدر میترسم لطفاً این کار را نکن ببین اگر به حاجی پدر نگویی برایت وعده‌ میدهم بعد از این نماز بخوانم با ناراحتی به سویش دیدم و گفتم احتشام کاش از ترس الله نماز را شروع کنی نه از ترس پدر ، بلوزم را از تنم بیرون کردم و روبروی آیینه ایستادم چشم به بازو هایم دوختم و فیگور رفتم احتشام به سویم آمد و دستی به بازویم کشید و گفت لالا چی اندامی ساختی به سویش دیدم و گفتم چاپلوسی نکن من به پدرم میگویم پیراهنم را به تنم کردم و گفتم حالا هم از اطاق بیرون شو میخواهم پتلونم را تبدیل کنم..

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مامانم میگفت:♥️
وقتی که به خانه مادربزرگ میرفتیم، از همان دالان ورودی بوی غذایش می آمد،
با جثه ی نحیفش حیاط بزرگ وباصفا را آب وجارو کرده بود و نفس زنان روی پله های اتاق پنج دری منتظرمان می نشست...
اتاق پنج دری مخصوص مهمان های غریبه بود، ما را میبرد به اتاق های کوچک آن سمت حیاط و برایمان هندوانه خنک قاچ شده می آورد، یکی از اتاق ها درواقع آشپزخانه اش بود یک اجاق گلی کوچک با ذغال های سوزان که گاهی جابجایشان میکرد تا پلو خوش عطرش در کماجدون مسی خوب دم بکشد،
روی رف های چوبی، کاسه و بشقاب و قوطی نمک و زردچوبه ،.. را با سلیقه چیده بود.
نماز ظهرش را که میخواند میگفت تا بساط سفره را در ایوان بندازیم،سقف ایوان بادگیر بزرگی داشت که تابستان های کاشان را کمی قابل تحمل تر میکرد.
دوغ خنک و ماست وخیار ، پای ثابت سفره اش بود، غذای ویژه اش، ماش پلو بود که عطر وطعمی بهشتی داشت با خرمای سرخ شده و تهدیگ سیب زمینی و پیاز، از همه ی اینها که بگذریم مهربانیش بود که کمترجایی پیدا میشد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_قدیمی

حکایت معرفت سگان و نمک نشناسی ارباب!

توانگر ظالمی در مرو سگان تربیت شده ای در زنجیر داشت که هر یک به هیبت گرازی بود.

او این سگ ها را برای از بین بردن مخالفان دربند کرده بود…
اگر کسی با اوامرش مخالفت می کرد مأمورانش آن شخص را جلوی سگان می انداختند و سگ ها نیز او را در چشم برهم زدنی پاره پاره می کردند…
یکی از خدمتکاران وی که خیلی زیرک بود با خود اندیشید که اگر روزی آن حرامی بر من خشم گرفت و من را جلوی سگان انداخت چه کنم ؟
با این فکر وحشت سراپای وجودش را گرفت اما پس از مدتی به این فکر افتاد که این سگان را دست آموز کند لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آن را با دست خود به سگان می داد و آنقدر این کار را تکرار کرد که اگر یک روز غیبت می کرد روز بعد سگان با دیدن او به شدت دم تکان می دادند و منتظر نوازش او می شدند…
روزی آن فرد ستمگر بر او خشم گرفت و دستور داد که او را جلوی سگان بیندازند.
مأموران آن مرد را کت بسته جلوی سگان انداختند اما سگ ها که منعم خود را می شناختند دور او حلقه زدند و سرها را به روی دست ها گذاشتند و خوابیدند و تا یک شبانه روز به همین منوال گذشت…
باری نره غول ستمگر از اعمال خود در حق خدمتکار ناراحت شد و گفت « کاش او را جلوی سگها نمی انداختم من چقدر بی چشم و رو هستم او چندین سال خدمت مرا کرده بود و این دستمزدش نبود »
فردای آن روز رئیس مأموران که از پشیمانی ارباب آگاه شد به نزد وی رفت و ماجرای نخوردن سگان را بازگو کرد و گفت:
« این شخص نه آدمی، فرشته است که ایزد ز کرامتش سرشته است…
او در دهن سگان نشسته، دندان سگان به مهر بسته… »
ارباب دنی با شتاب آمد تا آن صحنه را ببیند و سپس گریان به دست و پای آن مرد افتاد و عذر خواست و گفت: تو چه کردی که سگان تو را نخوردند…
مرد گفت: چند سال نوکری تو را کردم این شد عاقبتم اما چند بار به این سگان خدمت کردم و به آن ها غذا دادم و آن ها مرا ندریدند…
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پسرهای مجردی را می‌بینم در این مجازی که علی رغم سخنرانی در مورد ازدواج برای مجردها، به دخالت و تصمیم‌گیری در امور متأهلین هم می‌پردازند؛ حال آنکه به اندازه یک خروس که نه (چون او حرمسرا دارد و بالا دست هست) بلکه به اندازه یک مارمولک سارادا سوپرسیلاریس که سالی ده رنگ عوض می‌کند تا مخ یک ماده را بزند اما باز از سوی جامعه ماده‌ها محلی بهش گذاشته نمی‌شود و به همین خاطر نسلشان در خطر انقراض است به اندازه همین مارمولک هم از ازدواج عملی چیزی نمی‌دانند اما در مورد ازدواج متأهل‌ها و زندگی مشترک نظرات افلاطونی ارائه می‌دهند.
چیزی نمی‌گویم به این پسرها جز اینکه زودتر ازدواج کنند تا ببینند چه خبر است!
#قلم_ساخرحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻دلنوشته‌ای جالب و زیبا👇🏻

🖋لطفا درمورد رابطه تلفنی نامحرما هم مطلب بزارید، درمورد عواقبش براشون بگید هم در دنیا هم در آخرت.
🔹شاید بعضیا بگن خب چه اشکالی داره ما همدیگرو دوس داریم و قراره با هم ازدواج کنیم!
غافل از اینکه خودشونو گول میزنن و یه رابطه‌ی کاملا حرام با جنس مخالفشون دارن.
رابطه‌ای که یه لذت زودگذر داره اما بعدش رنج و پشیمونی رو فقط به جا میزاره.

🔸دخترا اینقد ساده نباشید، اون پسر اگه واقعی میخواستت که میومد خواستگاریت. چرا همش این دست و اون دست میکنه و میگه امروز نه، فردا میام!!!
خب معلومه چون فقط واسه خوش‌گذرونی میخوادت!

🔹آقا پسر، شما خودت راضی میشی یه پسر اینجوری سرِ خواهرتو ‌کلاه بزاره و باهاش رابطه‌ی تلفنی و... حرام داشته باشه؟!
✔️اگه ذره‌ای غیرت تو وجودت باشه هیچوقت قبول نمیکنی؛ پس تو هم دست از سرِ خواهرای مردم بردار و هر دختری رو که دوس داری، محترمانه برو خواستگاریش.


🖋و همینطور لطفا درمورد عواقب مردایی که زن دارن ولی همزمان با دخترا، تلفنی در ارتباطن؛ بگید.
اونا به دخترا وعده‌ی ازدواج و جدا شدن از همسرشون میدن و میگن همسرمو طلاق میدم و با تو ازدواج میکنم!!!

🔸خواهرم یه کم فکر کن، اون مردی که حاضره همسرشو که شب و روز با سختی و نداری و همه‌چیز شوهرش ساخته، به سادگی ول کنه؛ به نظرت چقد با تو می‌مونه؟!
👈🏻لابد با خودت میگی خب منو خیلی دوس داره، هیچوقت ولم نمیکنه!!!
زهی خیالِ باطل، اتفاقا تو رو زودتر و راحت‌تر هم قال میزاره و میره با دختر بعدی!
🔹اصلا تو فقط یک لحظه خودت رو بزار به جای همسرِ اون مرد؛ دلت میخواد شوهرت همچین کاری باهات بکنه؟!
✖️قطعا نه...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تیبه پیام بفرستین که بغاوت نکنه. زندانبان گفت:خیلی متاسفم که نمی تونم اجازه بدم زیاد صحبت کنین. خیلی خوب نعیم نگاهی به زندانبان کرد و لبخندی زد و راه افتاد. 
 
                                                                                                  *** 
 
                                                                اژ دها در محاصره ی شیر ها 
 
سلیمان بر مسند خلافت تکیه زده بود  در صورتش اثرات عمیقی از تفکر بود.او به طرف ابن صادق نگاه کرد و گفت:هنوز از ترکستان خبری نیومده؟ امیرالمومنین مطمئن باشید  ان شالله با اولین خبر سر قتیبه هم نزد شما تقدیم خواهد شد. سلیمان در حالی که دست به ریش خود می کشید گفت: ببینیم! بعد از لحظه ی دربانی حاضر شد و عرض کرد:افسری از اسپانیا به نام عبدلله می خواهد حاضر شود.خلیفه دستور داد. بله اجازه بدهید وارد شود. دربان رفت و عبدالله حاضر شد. خلیفه کمی از جایش بلند شد و دست به سوی عبدالله دراز کرد. عبدالله با خلیفه دست داد و مودب ایستاد. اسم تو عبدالله است. بله امیرالمومنین.  من در مورد عملیات تو در اسپانیا خیلی چیز ها شنیده ام. جوان با تجربه ای به نظر می رسی کی به لشکر اسپانیا ملحق شدی؟ امیرالمومنین! من همراه طارق به ساحل اسپانیا رسیدم و از اون به بعد همونجا بودم. خوب!در مورد طارق نظرت چیه؟ امیرالمومنین!او با تمام معنی مجاهد بود. و در مورد موسی چه فکر می کنی؟ امیرالمومنین یک سرباز در مورد سرباز دیگر نمی تونه نظریه ی بدی داشته باشه. من شخصا موسی را تعریف می کنم و در موردش گفتن حرف زشتی را برای خودم گناه می دونم. ابن قاسم چی؟ 

امیرالمومنین در مورد او فقط همینو می دونم که فردی دلاوری بود. سلیمان گفت: تو می دونی که من چقدر از این مردم متنفر هستم؟ امیرالمومنین! من به شما حترام می ذارم اما من منافق نیستم  شما درمورد نظر شخصی من پرسیدید و من جواب دادم. من این حرفتو ارج می نهم و چون که در دسیسه علیه من شریک نبودی بر تو اعتماد  می کنم.امیرالمومنین مرا لایق این اعتماد خواهند یافت. خیلی خوب ما در عملیات قستنطنیه نیاز به ژنرال با تجربه داریم در اونجا لشکر ما به پیروزی دست نیافته شما را برای همین از اسپانیا فرا خوانده ام. خیلی زود از این جا با پنج هزار سرباز به طرف قسطنطنیه حرکت کن! سلیمان نقشه ای باز کرد و عبدالله را نزدیک خودش فرا خواند و برای حمله بر قسطنطنیه بحث شروع کرد. دربان وارد شد و نامه ای تقدیم کرد. سلیمان با عجله نامه را باز کرد و خواند سپس نامه را به طرف ابن صادق دراز کرد وگفت:قتیبه به قتل رسیده است و تا چند روز دیگر سرش به اینجا می رسه. مبارکه ! ابن صادق در حالی که به نامه نگاه می کرد ادامه داد: شما در مورد اون جوون چه فکر کردین؟ کدوم جوون؟ همون که چند روز قبل از قتیبه اومده بود.انسان خطر ناکی به نظر می رسید. بله در مورد اون هم به زودی تصمیم خواهیم گرفت. خلیفه دوباره بطرف عبدالله متوجه شد: پیشنهاد های تو موفق به نظر میاد تو هر چی زود. تو هرچی زود تر حرکت کن.من فردا حرکت خواهم کرد.عبدالله سلام کرد و بیرون رفت. 
                                                           
                                                                                 *** 

عبدالله از دربار خلافت زیاد دورنشده بود که شخصی از عقب دست روی شانه اش گذاشت عبدالله به عقب نگاه کرد جوانی خوش سیما به طرفش لبخند می زد. عبدالله او را در اغوش کشید و گفت: یوسف! تو اینجا چکار می کنی؟ طوری از اسپانیا غیبت زد که دوباره شکلتو نشون ندادی. در اینجا به من عهدی زندان بانی داده شده .امروز که تو رو دیدم خیلی خوشحال شدم عبدالله تو اولین کسی هستی که خلیفه بر بی باکی او خشمگین نشده. علتش اینه که به من نیاز داره عبدالله با تبسم جواب داد و ادامه داد:تو همونجا بودی؟ من دریک طرف ایستاده بودم اما تو متوجه نشدی. تو فردا میری؟ حتما شنیدی که امشب نزد من میمونی نه؟ از بودن با تو خیلی خوشحال میشم اما باید به لشکر دستور حرکت بدم به همین خاطر اگه در لشکر گاه بمونم بهتره. عبدالله برو به لشکرت دستوره حرکت بده و برگرد منم با تو میام زود بر می گردیم بعد از این همه مدت به هم رسیدیم باید کمی حرف بزنیم خیلی خوب عبدالله و یوسف در حالی که حرف می زدند به لشکر گاه رسیدند.عبدالله نامه ی خلیفه را به رئیس لشکر گاه داد و گفت: صبح زود پنج هزار سرباز باید اماده باشند. و بعد با یوسف به شهر برگشت.شب بعد از صرف شام عبدالله و یوسف مشغول صحبت کردن شدند. انها ذکر پیروزی های قتیبه بن مسلم و انجام کار پر حسرت او را می کردند. عبدالله پرسید:کسی که امیر المومنینو بر خبر قتل قتیبه مبارکباد می داد کی بود؟ یوسف جواب داد:او برای تمام دمشق یک معما شده من در موردش فقط اینو می دونم که اسمش ابن صادقه و خلیفه 

 
ولید برای اوردن سرش هزار اشرفی جایزه گذاشته بود. بع
ند می شدم گفتم : ببخشید شما خیلی بلند همت تر از خیال من هستید.


او بلند شد با من دست داد و گفت:دربارخلافت مرکز قدرت اسلام و مسلمینه هیچ فکر بی وفایی به اونو به دلت راه نده. یوسف حرفش را تمام کرد عبدالله با چشمان اشک الود یوسف نگاه کرد و گفت:واقعا اون مجاهد برجسته ای بود. یوسف گفت: حالا یه چیزه دیگه برام سوهان روح شده من داشتم در مورد یکی دیگه از ژنرالهای قتیبه باشما حرف می زدم شکل و صورت او کاملا به شما شباهت داره قد او کمی بلند تره من با او خیلی انس گرفته ام. خدا نکنه اون هم مثل ابن قاسم بشه من که سر کشی می کنم تقصیر اون بیچاره این که فقط در تعریف ابن قاسم و قتیبه چند جمله ای گفته بود. حالا هر روز ابن صادق به زندان میاد و باعث اذیت و ازار او می شه.من احساس می کنم که از حرفهای او خیلی اذیت میشه.می ترسم با اصرار ابن صادق خلیفه به جای ازاد کردنش اونو به قتل برسونه.چند دوست دیگه ی ابن قاسم هم زندانی هستن.اما برخوردی که با این می شه خیلی خجالت اوره.زن تاتاری او هم همراهش اومده او با یکی از خویشاوندانش در شهر موندند. چند روز قبل ادرس زنشو به من داد.اسمش شاید نرگسه نزدیک خونه ی خاله ی من زندگی میکنه.خاله ام با او خیلی اونس گرفته. او تموم روز خونه خاله من می مونه و منو مجبور می کنه تا برای ازادی شوهرش راه حلی پیدا کنم. حیرانم که چکار کنم؟ و چطور شوهرشو نجات بدم؟ عبدالله در فکری عمیق فرو رفته بود وبه حرفهای یوسف گوش می داد خیال های مختلفی در دلش پیدا می شد.او از یوسف پرسید: شکلش مشابه ی منه؟ بله اما قد او کمی بلند تره. عبدالله با لحنی محزونی پرسید: اسمش که نعیم نیست؟ بله نعیم! شما اونو میشناسی؟ او برادر منه برادر کوچکم.

اف . من نمی دونستم. عبدالله پس از لحظه ای سکوت گفت: اگر اسمش نعیمه پیشانیش از پیشانی من بزرگتره بینی او از بینی من باریک تره چشماش بزرگ تر و لبهاش باریک تر و قشنگتره قدش از قد من بلندتره وبدنش از بدن من باریک تره من می تونم قسم بخورم که او کسی غیر از برادرم نمی تونه باشه او از کی باز داشته؟ تقریبا دو ماه شده که زندانیه عبدالله ! حالا باید برای ازادی او فکری کرد. عبدالله گفت: تو می تونی بدون اینکه جون خودتو به خطر بندازی براش کاری کنی؟ عبدالله یادت میاد در محاصره ی قرطبه من زخمی روی زمین افتاده بودم و تو جون تو بخطر انداختی و در حالی که تیر مثل بارون می بارید منو از میان اجساد برداشتی؟ وظیفه ی من بود منتی بر تو نیست. منم اینو وظیفه ی بر خود می دونم نه منتی بر تو. عبدالله تا چند لحظه به چشمهای یوسف خیره شد و می خواست چیزی بگوید که زیاد غلام حبشی یوسف امد و اطلاع داد که ابن صادق می خواهد با شما ملاقات کند. صورت یوسف زرد شد و با سراسیمگی به عبدالله گفت: شما اون اتاق برو تا او مشکوک نشه. عبدالله فورا به اتاق عقبی رفت. یوسف در اتاق را بست و نفسی راحتی کشید و به زیاد گفت: برو بیارش زیاد رفت و بعد از لحظه ای ابن صادق وارد شد گفت:شاید از دیدن من تعجب کردین؟ یوسف در حالی که تبسمی معنی دار بر لب داشت گفت:فقط اینجا نه من هرجا شما رو می بینم تعجب می کنم بفرمایید بنشینید. خیلی ممنون ابن صادق به اطراف نگاهی کرد و بالاخره به طرف درب اتاق عقبی نگاهش را متمرکز کرد و ادامه داد:من امروز خیلی مشغولم اون دوست شما کجاست؟ یوسف پریشان شد و پرسید کدام دوست؟ شما می دانید که در مورد کدام دوست دارم می پرسم.
د از فوت خلیفه از گوشه ای بیرون اومد و نزد خلیفه سلیمان رسید. نزد خلیفه ی جدید خاطرش خیلی عزیزه حاضر نیست حرفه هیچ کسو در مقابل حرف او بشنوه. عبدالله گفت:قبلا در موردش چیزهایی شنیده بودم تسلط او بر دربار می تونه برای تمام مسلمین خطرناک باشه فکر می کنم روزهای بدی پیش رو داریم! یوسف گفت: من تا به حال انسانی سنگ دل وبی احساس مثل او ندیدم کسی نبود که بر قتل دردناک محمد بن قاسم اشک نریخته باشه. خود سلیمان با این دل سختی تا چند روز با کسی حرف نمی زد اما این شخص خیلی خوشحال بود اگه می تونستم اونو جلوی سگها می انداختم تا اونو بدرند. به طرف هر کس انگشت بلند می کنه خلیفه اونو تحویل جلاد میده.مشورت قتل قتیبه را او داده بود و امروز خودت شنیدی در مورد اسیری دیگری به امیر المومنین یاداوری می کرد. بله اما اون کیه؟ اون یکی از ژنرالهای جوان قتیبه هست. وقتی تصور اونو می کنم انجام کار او از محمبن قاسم هم دردناکتر باشه.عبدالله دلم می خواهد این کارمندی را بذارم و دوباره وارد ارتش بشم. وجدانم همیشه منو ملامت می کنه بزرگ و کوچکه عربها بر محمد بن قاسم بر محمد بن قاسم افتخار می کردن اما طوری با اون رفتار شد که با بدترین مجرم هم شاید نشه. وقتی اونو به زندان واسط فرستادن به من هم دستور رسید که برای حفاظت اونجا برم. حاکم واسط صالح از قبل تشنه ی خون محمد بن قاسم بود و او را خیلی شکنجه می کرد.بعد از چند روز ابن صادق هم به واسط اومد.این شخص هر روز روشی تازه برای اذیت و اذار ابن قاسم ابداع می کرد. هیچ وقت نمی تونم فراموش کنم وقتی محمد بن قاسم یک روز قبل از قتلش داخل زندان قدم میزد من پشت میله ها حرکاتشو نگاه می کردم صورت پاک و سنجیده شو که می دیدم دلم می خواست برم و پاهاشو ببوسم به من دستور داده شده بود که درشب

تدابیره امنیتی را بیشتر کنم. من در اتاقی تاریک او شمعی روشن کردم. او بعد از نماز عشا اهسته داخل ااقش قدم میزد.این سگ پست فطرت ازدروازه ی زندان شروع به داد زدن کرد.نگهبان در را باز کرد و ابن صادق نزد من امدو گفت: صالح به تو چیزی نمی گه من مجبور شدم و به طرف اتاق ابن قاسم اشاره کردم.ابن صادق جلو رفت و از پشت میله ها به او سر کشید. ابن قاسم در افکار خودش غرق شده بود و به طرف او توجه ای نکرد.ابن صادق با صدایی تحقیر امیز گفت: فرزند دلبند حجاج چطوری؟ محمد بن قاسم نگاهی به طرفش کرد و چیزی نگفت. ابن صادق دوباره پرسید منو شناختی؟ محمدبن قاسم گفت: به یاد نمی ارم. او گفت: تو منو فراموش کردی ولی من تو را از یاد نبردم! محمد بن قاسم جلو امد و میله های زندان را گرفت و با دقت به ابن صادق نگاه کرد و گفت : شاید شما را جایی دیدم اما یادم نیست. ابن صادق بدون اینکه چیزی بگوید با چوبی که در دست داشت روی دست ابن قاسم کوبید و اب دهانش را به صورت او انداخت. من تعجب کردم که اصلا هیچ اثری از ناراحتی در صورت ابن قاسم پیدا نشد او با دامن پیراهنش صورتش را پاک کرد وگفت: ای پیرمرد ! من هیچ وقت انسانی به سن و سال تو رو اذیت نکردم.اگر ندانسته از من به تو ازاری رسیده است من با کمال میل به تو اجازه میدم که یک بار دیگر به صورتم تف کنی. واقعا اگر سنگی روبروی ابن قاسم می بود اب می شد. دلم میخواست ابن صادق را تکه پاره کنم اما شاید احترام درباره خلافت بود یا شاید ترسو بودن من که نتوانستم ابن صادق را بعد از اینکه به ابن قاسم دشنام زیادی داد برگشت.

نیمه های شب که گشت می زدم دیدم که ابن قاسم دو زانو نشسته و دعا می کنه. نتوانستم صبر کنم قفلو باز کردم و نزدش رفتم او دعایش را تمام کرد و به من نگاه کرد. من گفتم : بلند شین. او با حیرت پرسید : چرا؟ من گفتم نمی خواهم در این گناه شریک باشم می خواهم نجاتتون بدم.او در حالی که نشسته بود دست دراز کرد و دستم را گرفت و نزدیک خودش نشوند وگفت: اولش که فکر نمی کنم امیرالمومنین دستور قتل منو بده بعدش تو فکر می کنی من برای نجات خودم جون تو را به خطر می اندازم؟ من گفتم : جون من به خطر نمی افته منم با شما میام من دو اسب خیلی تیز رو دارم و می تونیم خیلی زود از اینجا دور بشیم و به مردم بصره و کوفه پناه ببریم اونها برای حفاظت از جون شما تا اخرین قطره ی خون خود مبارزه می کنن.شهر های بزرگ دیای اسلام به صدای شما لبیک خواهند گفت. او لبخندی زد و گفت: چی فکر کردی که من اتش بغاوتو بین مسلمونها روشن کنم و خودم به تماشا بنشینم؟ نه نه این هرگز ممکن نیست. من این ننگ و عار را می دونمدلاور باید مثل دلاوران بمیره.نمی تونم به خاطر حفاظت از جونم جون هزاران مسلمان دیگر را به خطر بندازم. یا دوست داری دنیا محمد بن قاسمو به عوض مجاهد با اسم یاغی یاد بکنه؟ من گفتم: اما مسلمونها به افراد دلیری مثل شما نیازمندند. او گفت: در بین مسلمونها سربازانی مثل من کم نیستن هر کسی که کمی اسلامو درک کرده باشه می تونه یک سرباز نمونه باشه. من دیگر چیزی برای گفتن نداشتم در حالی که از نزدش بل
وجود هیچکس غمها را از بین نمی برد
اما کمک میکند با وجود غمها محکم بایستیم!
درست مثل چتر که باران را متوقف
نمی کند، اما کمک می کند آسوده زیر
باران بایستیم …!

ابرها به آسمان تکیه می کنند ؛
درختان به زمین ؛
و انسانها به مهربانی یکدیگر …!
گاهی دلگرمی یک نفر چنان معجزه
می کند که انگار خدا در زمین کنار توست !

جاودان باد سایه کسانی که
شادی را علتند نه شریک،
و غم را شریکند نه علت


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
اشک تمساح ریختن!!
🐊🐊🐊

گریه دروغین را به ریختن اشک تمساح شبیه دانسته اند.

ریشه ضرب المثل

بخشی از خوراک تمساح به وسیله اشک چشمانش تأمین می شود .
اوهنگام گرسنگی به ساحل می رود و مانند جسد بی جانی ساعتها بر روی شکم دراز می کشد.
اشک لزج و مسموم کننده ای از چشمانش خارج میگردد که حیوانات و حشرات  برای خوردن بر روی آن می نشینند و سم اشک تمساح آنها را از پای در می آورد و تمساح با یک زبان خود آنها را شکار میکند و دوباره برای لقمه های دیگر اشک می ریزد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شبی خیام با دوستان خود در فروغ مهتاب کنار جویی نشسته بود و مست شراب و سماع بودند. ناگهان بادی وزیدن گرفت، شمع را کُشت و سَبو را ریخت و فرو شکست؛ خیام که از این واقعه خشم آلود شده بود، بر سبیل عتاب، رباعی ذیل را خطاب به خداوند که بزم عیش او را برهم زده بود سرود.
اِبریقِ(پیک شراب) مِیِ مَرا شکستی، ربی
بر من درِ عیش را ببستی، ربی
بر خاک بریختی می ناب مرا
خاکم به دهن، مگر تو مستی، ربی؟!
.
خیام تازه از گفتن این عبارات کفرآمیز فارغ گشته بود که در آیینه نگریست و چهره و نفس خود را سیاه دید؛ ناگهان به خود آمد و فریاد برآورد:
ناکرده گُنه در این جهان کیست بگو؟!
آنکس که گُنه نکرد، چون زیست بگو؟!
من بد کُنم و تو بد مکافات دهی!
پس فرق میان من و تو چیست بگو؟!
.
منبع
دفتر ایام؛ عبدالحسین زرین کوب ص 257حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
“حیاء” سرمایەی مسلمان

🍃۱- حیاء، اخلاق زیبایی است که خداوند آن را دوست دارد:
«همانا خداوند عزوجل بسیار با حیاء است و عیب هایت را می‌پوشاند و حیاء و پوشش را دوست دارد»
📗روایت ابوداود

🍃۲- حیاء از اخلاق رسول اکرم (صلی الله علیه وسلم) است و همانا او با حیاءترین افراد است:
«حیاء او از دختران پشت پرده، بیشتر و شدیدتر بود.»
📚روایت بخاری

🍃۳- حیاء از جانب الله (عزوجل) می‌باشد و بهترین راه برای رسیدن به طاعات و شتافتن به سوی خیرات و دوری از رذائل و گناه می‌باشد:
«از خداوند متعال آن چنان حیاء کنید که حقِّ حیا است»
📚روایت بخاری

«هر کس مغز و فکرش را از وسوسەهای شیطانی و شکمش را از غذاهای حرام و همەی بدنش را از شهوات و هواهای نفسانی حفظ کند، مرگ و عذاب قبر را بە یاد ‌آورد، هدف خویش را آخرت قرار دهد، از عیش و نوش دنیا دست بردارد، در حقیقت او حقِّ حیاء را اداء کرده است»
📗روایت ترمذی

🍃۴- حیاء شاخه‌ایی از ایمان است و جایگاه ایمان بهشت است و بی‌حیائی و بی‌شرمی، شرّ و بدی است و بدی به دوزخ می‌برد.
📗روایت ترمذی

🍃۵- حیاء همه‌اش خیر است و خیر و خوبی را به همراه می‌آورد.
📚روایت مسلم و بخاری

🍃۶- حیاء نشانەی ایمان و خوبی‌هاست و بی‌حیائی و بی‌شرمی، نشانەی نفاق و بی‌شرمی است.
📚روایت بخاری

🍃۷- حیاء صاحب خود را مزین می‌کند:
«دشنام و ناسزا در هر چه باشد، آن را زشت‌ می‌سازد و حیاء در هر چه باشد آن را مزیّن و زیبا می‌سازد»
📗روایت ترمذی

🌾۱- بالاترین درجەی حیاء برای کسی است که در مقابل نعمتهای خدا شاکر باشد و در مقابل آن ناسپاسی و کفران نکند و در مقابلِ سختیها و بلاها، خدا را فراموش نکند، حرفهای کفرآمیز نزند و به درگاهش زبان اعتراض نگشاید و همیـشه امر خداوند را اطاعت، و از محرمات دوری کند و از خداوند متعال در تمامی حرکاتش و لحظاتش بترسد، آن چنان که سزاوار و شایسته است.

🌾۲- حیاء شخص در نفس خودش:
طوریکه مسائل و اسرار خانوادگی را برای دوستانش بازگو نکند و گناهان و کارهای زشت خود را برای دیگران نگوید، زیرا بازگو کردنِ گناه، گناه و عملی زشت است، بلکه بر تزکیه و پاکی نفس خود حریص باشد و آن را به سوی خیر و صلاح سوق دهد.

🌾۳- حیاء از مردم:
شخصی که از خدا و نفس خودش شرم دارد، طبعاً دارای اخلاق بزرگی است که حتی اثر آن را در رفتار با مردم می‌بیند و از انجام دادن اعمال و رفتار زشت در حضور مردم دوری می‌کند. همانطور که از خدا شرم می‌کند، از مردم نیز شرم می‌کند.

🌾۴- حیاء با پدر و مادر:
انسان با حیاء هیچ وقت در مقابل پدر و مادر خود کمترین بی‌ادبی را مرتکب نمی‌شود بلکه با بهترین اخلاق و رفتار با آنها برخورد می‌کند.
الله تعالی می‌فرماید: «به آنها حتی اُف مگو و بر ایشان فریاد نزن»
📖إسراء:۲۳

سیدنا ابوهریره (رضی الله عنه) پسر بچه‌ای را دید که همراه مردی راه می‌رفت فرمود؛:
این کیست؟ گفت پدرم،
فرمود: هرگز جلو او راه نرو، قبل از او منشین و او را با اسمش صدا نزن. (یعنی او را هنگام صدا زدن بابا یا پدر بخوان، نە با اسم کوچکش)

🌾۵- حیاء زن در پوشش و پاکدامنی اوست:
و بهترین وسیله برای حفظ و کرامت اوست کسانی که آن را خدشەدار می‌کنند، خشم و غضب خداوند شامل حالشان می‌گردد و در دنیا و آخرت خوار و ذلیل می‌شوند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت7
سرگذشت معین... 💍







دیگه کل فامیل ماجرای عشق و عاشقی مارو میدونستن
البته عشق و دوست داشتن من به مریم انقدر زیاد بود که طاقت هیچ حرف و حدیثی رو پشت سرش نداشتم
چند ماهی گذشت تا بلاخره مامانم راضی شد رسمی بره خواستگاری مریم.. خیلی زود کارها انجام شد و ما باهم نامزد کردیم
وجود مریم تو زندگیم باعث شد انگیزه ام برای پیشرفت چند برابر بشه..
برای زندگیم تلاش میکردم دوست داشتم کنار مریم یه زندگی خوب و راحت داشته باشم.
جوانهای دیگه تو سن و سال من دنبال خوشگذرونی بودن ولی من شب و روز درس میخوندم و کار میکردم، کوچکترین چیزی برای خودم نمیخریدم و پولمو پس انداز میکردم یا میذاشتم بانک ازش وام میگرفتم و اون وامو باز جای دیگه میخوابندم که وام بیشتری ازش بگیرم...
تنها خرج زندگی من مریم بود، بهترین گوشی بهترین لباس و طلاهارو براش میخریدم هردفعه ام میومد خونمون یا میرفتم دیدنش دست پر میرفتم
خلاصه دوران نامزدی ما اینجوری گذشت تا فارغ التحصیل شدم و قول و قرار عروسی رو با خانواده مریم گذاشتیم.
اون زمان باکمک بابام تونستم یه خونه ی ۷۵متری چند محله پایینتر از خونه ی خودمون بخرم
روزی که سند خونه روزدم بهترین روز عمرم بود چون از مستاجری جابجایی هرسال متنفر بودم..
طبق قول و قراری که باخانواده مریم داشتیم قرارشد من چند تیکه از وسایل جهیزیه رو بخرم
بااینکه اون زمان تحت فشار مالی بودم اما از مریم خواستم بیاد تهران تا به سلیقه خودش وسیله هارو بخریم
یخچال تلویزیون گاز ماشین لباسشویی رو از بهترین برند براش خریدم
داشتیم از بازار برمیگشتیم که مادرش زنگزد
مریم تو حرفهاش میگفت باشه حالا میگم الان نمیشه
کنجکاو شدم ببینم چی رو میخوادبهم بگه که انقدر معذبه.
وقتی گوشیشو قطع کرد گفتم: چیزی شده؟ با بی حوصلگی گفت: نه ولش کن.

گفتم: مگه من غریبه ام چرا رودربایستی داری حرفتو بزن.
یه کم من من کرد گفت: بابام گفته سرویس چوبم تو باید بخری .بعدم زد زیر گریه
برای اینکه ناراحت نشه گفتم: باشه میخرم اینکه دیگه گریه کردن نداره ولی نباید به کسی چیزی بگی و فرداش از یکی از دوستای بازاریم پول قرض کردم باهم رفتیم سرویس چوبم سفارش دادیم
وجالبه وقتی خانواده مریم فهمیدن من به این راحتی قبول کردم سرویس چوب رو بخرم گفتن فرشم خودت بخر و اونم خریدم.
حالاشایدیه عده بیان بگن برای زندگی خودت خریدی حتماکه نبایدخانواده مریم جهیزیه بدن.
امادوستان ماتوخواستگاری سرتمام اینابه توافق رسیده بودیم و ازقبل قول قرارمونو گذاشته بودیم ولی خانواده مریم نزدیک عروسی زدزیرتمام حرفهاشون..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت8
سرگذشت معین... 💍

خلاصه سه هفته مونده بود به عروسی خانواده مریم جهیزیه اش رو اوردن البته جهیزیه که چه عرض کنم چندتا کارتون وسیله، وقتی وسایلو چیدیم من یه لیست از چیزهای که لازم داشتیم نوشتم و همه رو باز خودم خریدم
تمام اینارو به عشق مریم انجام میدادم میگفتم اشکال نداره برای زندگی خودمه بذار منت کسی سرم نباشه
تعداد مهمونایی که خانواده مریم قراربود با خودشون بیارن ۷۰نفر بودکه دوروز مونده به عروسی شد ۱۵۰نفر و من بازم هیچی نگفتم..
دیگه از بریز به پاش عروسی که بهترین تالار، بهترین ارایشگاه، بهترین فیلم بردار، لباس عروس، طلا و و و هیچی نگم بهتره..
یه عروسی گرفتم که تو فامیل تک بود و تا چندماه هرکس منو میدید میگفت ترکوندی!!
البته بگم خانوادم خیلی موافق این بریزو به پاش نبودن ولی من میگفتم یه شبه بذار خاطره خوبی از شب عروسیمون بمونه و بعد از عروسی هم ماه عسل چند روزه ای رفتیم شمال و برگشتیم...
همه چی خوب بود منم شب و روز تلاش میکردم تا بدهی‌ای که بابت عروسی بالا اورده بودم رو پس بدم.
چند ماهی که گذشت مریم شروع کرد به بهانه گرفتن که دلم برای خانوادم تنگ شده یا باید اونا بیان تهران یا ما بریم اصفهان!!!
گفتم من که نمیتونم بیام اصفهان تازه کارم اینجا گرفته دوست داری بگو خانوادت بیان نزدیکت..
پدرمریم هم اصفهان مغازه داشت اونم گفت منم به اینجا عادت کردم نمیتونم بیام تهران و از صفر شروع کنم
خلاصه همین موضوع باعث تنش تو زندگیمون شده بود گاهی میزد به سرم همه چی رو بفروشم‌ بخاطر دل مریم برم اصفهان ولی وقتی خوب فکر میکردم میدیدم نمیتونم اونجا کار کنم، تصمیم گرفتم درماه مریمو چندروز بفرستم پیش خانوادش تا دلتنگی نکنه و بلیط هواپیماشم به هزینه های دیگم اضافه شد..
تمام اینارو بخاطر دوست داشتنم تحمل میکردم تا یکسال از زندگی مشترکمون گذشت..
تواین مدت رابطه ی مریم با خانوادم خیلی رسمی بود تا مادرم دعوتش نمیکرد نمیرفت خونمون و استدلالشم این بود که دوری دوستی، میگفت رفت امد زیاد باعث میشه احترام بینمون ازبین بره و تو کار هم دخالت کنیم.
این درحالی بود که مادرم کوچکترین دخالتی تو زندگی من نداشت و میگفت شماخوش باشیدمنم خوشم..
بخاطرهمین منم خیلی بهش گیر نمیدادم کلا تو فاز اینجور چیزها نبودم، صبح میرفتم سرکار و شب برمیگشتم خونه.
یادمه تولد خواهرم بود و مادرم مارو برای شام دعوت کرده بود به مریم پول دادم گفتم برو برای خواهرم یه کادو خوب و گرون بخر
پولی که به مریم داده بودم اون زمان میشد باهاش یه دستبند طلا بخری..
نزدیک غروب مریم بهم زنگ زد و گفت من میرم خونه مادرت توام از سرکار بیا
تا خواستم بپرسم کادو چی خریدی قطع کرد
و چون مشتری داشتم دیگه بهش زنگ نزدم
اون شب بجز ما دایی و خالمم اونجا بودن موقع کادو دادن که رسید من دیدم مریم یه پاکت پول داد به خواهرم و گفت میخواستم برات کادو بخرم ولی چون سلیقتو نمیدونستم گفتم خودت با سلیقه خودت بری بخری..
من پیش خودم فکر میکردم مریم تمام پولو گذاشته تو پاکت داده به خواهرم البته هر موقع هرجا میخواستیم بریم مهمونی من پول میدادم به مریم میگفتم یا برو چیزی بخر یا پول بذار تو پاکت و کادو بده...

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد...
2024/09/27 11:16:17
Back to Top
HTML Embed Code: