Telegram Web Link
💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌ ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆

📚ی داستان عاشقانه

نوشته های یه مرد عاشق:

به خاطر می آوری؟

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو

تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

.وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و

گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه .

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری .

.بعد از کارت زود بیا خونه

وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم

تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری

تو درسها به بچه مون کمک کنی ..

وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی

بهم نکاه کردی و خندیدی

وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی ...

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود ..

وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری ..

نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری..

پس

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

📚داستان کوتاه

مردی که زنش را هنگام دیدن ببر بزرگ رها و فرار کرد!!

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند :
با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت اول
سرگذشت زندگی معین

اسم من معین، متولدتهران هستم تویه خانواده۵نفره به دنیاامدم، کودکی نوجوانی خوبی داشتم ازنظر مالی درحد متوسط روبه بالا بودیم یعنی هرچی میخواستم خانوادم درحد توانشون برام تهیه میکردن.
یه برادربزرگتر دارم و یه خواهر کوچیکتر از خودم
بچه خیلی درسخونی نبودم ولی نمراتم درحد قبولی بود و یکسال بعد از دیپلم رشته برق دانشگاه ازاد قبول شدم
ترم اول با یه دختری به نام سهیلا اشنا شدم که دوستیمون خیلی معمولی بود و چندماه بعدشم باهم کات کردیم
من تااون موقع باهیچ دختری دوست نشده بودم کلا تو این فازا نبودم ولی یکی از دوستام که اسمش حجت بود تجربه زیادی تواین زمینه داشت، یه روز که باهم رفتیم بیرون گفت معین میخوام با خواهر دوست دخترم اشنات کنم، دخترخوبیه، شایدازهم خوشتون امد و بعدها باهم باجناق شدیم.
از حرفش خندم گرفت به شوخی گفتم ببین من قصد ازدواج ندارم فعلا میخوام درس بخونم..
۲روز بعد ازاین حرفم حجت بهم زنگ زد گفت منو سیمین داریم میریم بیرون اگر دوست داری توام بیا
گفتم دو نفرتونو خراب نمیکنم راحت باشید
گفت خواهرشم هست بیا
خلاصه انقدر گفت تا منم راضی شدم تو نگاه اول از سارا (خواهرسیمین) خیلی خوشم نیومد، من کلا از دخترهایی که لباسهای جذب و ارایش زیاد میکردن خوشم نمیومد برخلاف من سارا منو پسندیده بود
اینو از رفتارش میفهمیدم.
چندساعتی باهم بیرون بودیم موقع خداحافظی حجت شماره منو به سارا داد و گفت این رفیق ما یه کم خجالتیه دیدی خبری ازش نشد خودت بهش زنگ بزن..
ازاین کار حجت خوشم نیومد و بهش گفتم نظر منم کشک؟
گفت به قیافه اش نگاه نکن دختر خوبیه.
یک هفته ای از این ماجرا گذشته بود که سارا بهم زنگ زد گفت میخوام ببینمت
تو رودربایستی موندم باهاش و قرار گذاشتم
ایندفعه سارا برخلاف دفعه ی قبل ظاهر موجهی داشت ولی من واقعا حسی بهش نداشتم سعی کردم اینو یه جوری بهش بفهمونم که خیلی وابسته این رابطه نشه وقتی از خودش و خصوصیات اخلاقیش برام تعریف میکرد و نظرم رو میپرسید من با یه لبخند جوابش رو میدادم و فکر میکردم خودش متوجه میشه برام خیلی مهم نیست..
همون روز به حجت زنگ زدم گفتم من نمیخوام وارد رابطه جدی با سارا بشم
گفت ولی اون از تو خیلی خوشش اومده یه کم به خودت فرصت بده
خلاصه با اصرار حجت و سماجت سارا دوستی ما شروع شد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
البته من هیچ وقت بهش ابراز علاقه نمیکردم
#قسمت دوم

#سرگذشت زندگی معین
گذشت تا تعطیلات عید با خانوادم برای دیدن خالم رفتیم اصفهان قرار بود 3روز اصفهان باشیم بعد بریم شیراز و بندرعباس.
من عادت داشتم هر روز صبح زود بیدار میشدم میرفتم پیاده روی، اون روزم طبق معمول ساعت 6 بیدار شدم که بی سروصدا برم یه دوری بزنم و زودبیام.
خالم بیداربود وقتی فهمید میخوام برم بیرون گفت اومدنی چندتا نون بربری بخر
گفتم چشم و ازخونه زدم بیرون. هوا هنوز سرد بود، نیم ساعتی تو پارک قدم زدم. میخواستم برم سمت نونوایی که دیدم یکی رو چمنها افتاده
اولش فکردم خوابیده میخواستم بی تفاوت از کنارش ردبشم ولی وقتی نزدیک شدم دیدم صورتش خونیه و به زورنفس میکشه.
اطرافمو نگاه کردم شاید کسی روببینم ازش کمک بگیرم
ولی کسی نبود به ناچارنزدیکش شدم و درکمال تعجب دیدم یه دخترجوان که لباس پسرونه پوشیده..
میترسیدم بهش دست بزنم چندبارصداش کردم به زورچشماش بازکردگفت چاقوخوردم کمکم کن
نمیدونم چراعقلم نرسیدبه اورژانس زنگ بزنم و خودم به هربدبختی بود بردمش بیمارستان
خداروشکر به هوش بود و خودش به همه توضیح داد که دوتا معتاد بخاطر گوشیش بهش حمله کردن ولی مقاومت کرده و باهاشون درگیر شده اوناهم بهش چاقو زدن منم فقط کمکش کردم رسوندمش بیمارستان..
خوشبختانه چاقویی که خورده بودخیلی عمیق نبود و دکتر گفت احتیاج به عمل نداره فقط بایدبخیه بزنن.
مریم یه کم که حالش بهترشد به خانوادش زنگ زد و بهشون اطلاع داد
کار من دیگه تموم شده بود و میخواستم برم که پرستاریه کاغذبهم داد گفت اینو مریم داده گفته: بدمش به شما
کاغذو که بازکردم دیدم یه شماره تماسه که زیرش نوشته هر موقع تونستی بهم زنگ بزن.
انقدر عجله داشتم برای برگشتن و نون خریدن که کاغذو گذاشتم جیبم و سریع رفتم سمت خونه.
از این اتفاقم به کسی چیزی نگفتم
تا ظهر با خودم کلنجار رفتم، نمیتونستم یک لحظه ام از فکر مریم بیرون بیام و بلاخره طاقت نیاوردم و بهش زنگ زدم
چندتابوق که خورد خودش جواب داد بابیحالی گفت بفرمایید
سلام کردم گفتم من معینم همون که صبح کمکتون کرده
گفت خوبی اقامعین؟ صبح حالم خیلی خوب نبود نتونستم ازتون تشکرکنم، خانوادم خیلی دوست داشتن شمارو ببینن ولی انگار شما عجله داشتید و سریع رفتید.
گفتم من کاری نکردم هرکس دیگه ام جای من بود همین کارو میکرد خداروشکر حالتون خوبه و به خیرگذشته ولی بهتر شدیدحتما بریدشکایت کنید.

ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گر زرد شد.او گفت:زمرد این طور شوخی خوب نیست. نه نه من به شاهزاده ات قسم می خورم که اون اومده همین که اومد از تو پرسید من همه چیز را به او گفتم همراهش پیرمردی هم هست او در خلوت با برادرت صحبت کرد و برادرت منو دنبالت فرستاد.هومان امروز خیلی خوشحال به نظر میومد. بیا نرگس! نرگس با زمرد از کوه پایین امدند زمرد تند می رفت اما پاهای نرگس می لرزید او گفت:زمرد کمی اهسته تر برو من نمی تونم سیع بیام. مردم زیادی از اهالی روستا در خانه ی هومان جمع شده بودند.وقیع نکاح نعیم و نرگس را خواند از هر طرف بارش گلها


بر سر عروس و داماد شروع به باریدن گرفت. زمرد در گوشه ای ایستاده وبه هومان نگاه می کرد.صورت هومان از خوشحالی می درخشید.او با پیر مردی تاتاری در گوشی صحبت کرد واو نزد پدر زمرد رفت وبا او صحبت کرد. پدر زمرد به نشانه ی قبول سرش را تکان داد و او هومان را صدا زد واز خیمه بیرون رفتند. پدر زمرد گفت:امروز؟ اگه برای شما مشکلی نباشه بله. خیلی خوب!من با خانواده مشورت می کنم ومیام پدر زمرد این را گفت وبه طرف خانه به راه افتاد
: »منو که دیدی ترسیدی؟ « نعیم گفت: نرگس بدون اینکه جوابی بدهد ساکت به نعیم نگاه کرد . فکر نمی کرد بتواند اینقدر از نزدیک نعیم را ببیند . اما نعیم همین که از حالش مطمئن شد دو سه قدم دورتر رفت و ایستاد. نرگس نمی توانست تصوّر جدایی از گلی که به دامنش رسیده بود را تحمّل کند . تمام بدنش به لرزه افتاد و تمام غرور زنانه اش را کنار گذاشت. جلو رفت و به پای نعیم افتاد. زمره! اینو به خونه «قوت صبر نعیم تمام شده بود. او بازوی نرگس را گرفت و او را بلند کرد. رو به زمره کرد و گفت: نرگس نگاهی به نعیم و زمره کرد. اشک از چشمانش جاری بود . صورتش را برگرداند. دوباره سرش را »برسون! چرخاند و نعیم را نگریست و سپس آهسته به طرف خانه به راه افتاد. اما زمره سرجایش ایستاده بود. نعیم با لحنی .»زمرد! برو تسلیش بده«غمگین گفت :

.» چه تسلایی؟ شما اومدین و آخرین امیدشو هم در هم شکستین؟ این بهتر بود که نمی اومدین « زمره گفت: » من برای ملاقات هومان اومدم. او کجاست؟« .» رفته برای شکار« پس رفتنم به خانه ی او بی فایده هست. به هومان سلام برسون و بگو به علّت کار زیاد نتونستم بمونم. لشکر ما به « .»طرف فرغانه در حرکته فکر می کردم از شما کسی « نعیم این را گفت و روی اسب نشست. اما زمره جلو رفت و لگام اسب را گرفت و گفت: دل رحم تر نیست ولی شاید اشتباه می کردم، شما از چیزی غیر از خاک ساخته شدید ، حالا دیگه در بدن او بدبخت .»جونی هم باقی نمونده :زمره نگاهی کرد و گفت » زمره اونجارو ببین! « نعیم به یک طرف اشاره کرد و گفت: :نعیم گفت » شاید لشکری داره میاد.« .» آن لشکر ماست که داره میاد. من با هومان چند کلمه صحبت داشتم و به همین خاطر زودتر اینجا اومدم « .»شما بمونید. ممکنه تا شب برگرده « زمره گفت: این وقت مونده ناممکنه ، من بعدا میام، نرگس در مورد من داره اشتباه می کنه، تو برو تسلیش بده، نمی دونستم « اینقدر دل نازکه بهش اطمینان بده که من بر می گردم. من علاقه ی قلبی اونو خوب می دونم .» من قبلاً هم خیلی اونو تسلی دادم . اما حالا دیگه شاید حرفهام باورش نشه. کاش شما خودتون بهش « زمره گفت: .» چیزی می گفتین .حالا هم اگر براش نشونی چیزی بدین شاید بتونم تسلیش بدم !»اینو بهش بده« نعیم لحظه ای فکر کرد و سپس دست به جیب برد و دستمالی بیرون کرد و به زمره داد. مردم روستا از آمدن لشکر با خبر شدند و شروع به فرار کردند. نعیم خودش را به آنها رسانید و گفت که هیچ خطری نیست. همه مطمئن شدند و گرد نعیم جمع شدند . نعیم از اسب پایین آمد و با همه سلام علیک کرد . تا آن وقت لشکر هم نزدیک روستا رسید. همه ی مردم برای استقبال لشکر بیرون روستا رفتند . نعیم همه را به لشکر معرفی کرد . مردم از نیازهای سپاه اسلام مطلّع گشتند و چند نفر آماده ی همراهی با آنها شدند . فرمانده دستور داد تا فوراً آماده شوند. از میان همه ی آنها کسی که بیشتر بی تاب بود عموی نرگس برمک بود که با دیدن پنجاه بهار زندگیش


باز هم قدرتمند و توانا به نظر می رسید . تا آماده شدن آنها به لشکر دستور داده شد که برای یک ساعت توقّف کند. بعد از یک ساعت بیست نفر آماده شدند و لشکر به حرکت در آمد. زنان روستا برای تماشای لشکر روی تپه ای جمع شده بودند . نعیم راهنمای لشکر بود. نرگس و زمره جدا از دیگر زنان نزدیک تر به محل عبور لشکر ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند . دستمال نعیم به دست نرگس بود. زمره در حالی که به طرف نعیم اشاره می کرد گفت: .» راستی راستی شاهزاده ی تو شاهزاده هست« .»کاش او مال من بود« نرگس گفت: .» هنوز هم باورت نمی شه« باورم هم می شه و هم نمی شه. یک بار که چراغ امید را تاریکی های ناامیدی خاموش بکنه دیگه روشن کردنش « »مشکله. اگه راستشو بپرسی حرفهات خیلی باورم نمیشه . زمره! راست بگو با من شوخی که نمی کنی؟ .» نه ، اگه باورت نمی شه نعیم رو صدا بزن و بپرس ، هنوز خیلی دور نرفته« !» نه زمره تو قسم بخور« » به چه قسمی یقین داری ؟« .» تو به شاهزاده ی خودت قسم بخور« » به کدوم شاهزاده؟ « » به هومان« » کی به تو گفته که اون شاهزاده ی منه؟« » خودت« » کی؟« روزی که او در شکار خرس زخمی شده بود و تو تموم شب نخوابیدی« .» » پس اینطور؟« زمره! چی رو می خوای از من پنهون کنی ؟ اینطور وقتی بر من هم اومده یادت نیست که نعیم هم در حالت زخمی «

.»اینجا اومده بود » خیلی خوب ، اگه به هومان قسم بخورم باورت می شه؟« .» شاید« .» خیلی خوب من به هومان قسم می خورم که شوخی نمی کنم« :نرگس در حالی که با زمره هم آغوش می شد ادامه داد » زمره!زمره!« » اگه تو منو تسلی نمی دادی شاید من تا به حال مرده بودم . چرا از اون نپرسیدی که کی بر می گرده؟ « ...» اون خیلی زود بر می گرده اگه برنگشت« .»من برادر تو را دنبالش می فرستم«زمره با خجالت گفت: » اگه برنگشت چی؟«
***
سفیر
شش ماه گذشت اما نعیم نیامد. تا آن وقت قتیبه نزاق را به قتل رساند و تا حد زیادی
شاهی فرغانه بود و نقش های صورتش به نسبت زن های چینی دلرباتر بود. ولی عهد گردنبندی بس گرانبها از جواهرات را به گردن آویخته بود. در طرف چپ پادشاه چند کنیز جامهای شراب را در دست گرفته ایستاده بودند ، در میان آنها کنیزی ایرانی به نام حسن آرا در شکل و شباهتش از دیگران ممتاز به نظر می آمد. موهای سیاه و زیبایش که از نصف کمر هم تجاوز می کرد روی شانه هایش ریخته بود. دستمالی سبز رنگ بر سر داشت ، پیراهنی

سیاه پوشیده بود که از کمر به بالا چنان به بدنش چسبیده بود که بر آمدگی سینه اش کاملاً ظاهر می شد، شلواری آبی رنگ پوشیده بود. قد رعنای حسن آرا از دیگران بلندتر بود. نعیم مانند شخصی فاتح وارد دربار شد. به شاه و درباریانش نگاهی کرد و السلام علیکم گفت. شاه و درباریان به طرف هم نگاهی کردند. نعیم وقتی جواب سلامش را دریافت نکرد نگاهی عمیق به شاه انداخت. او تحمّل تیزی نگاه مجاهد را نیاورد و نگاهش را پایین برد. ولی عهد از جایش برخاست و دست به طرف نعیم دراز کرد. نعیم با او دست داد و با اشاره ی او روی میز خالی نشست. چقدر اینها مردمانی ساده لوحند ، اومدند که کشور ما رو فتح کنند « شاه نگاهی به ملکه کرد و به زبان تاتاری گفت: .»لباسشونو را ببین .» تخمین قدرت یک مجاهد از لباسش نه بلکه از تیزی شمشیر و قوّت بازوی او زده می شود « نعیم جواب داد: خوب جوان! « شاه چین فکر می کرد که نعیم از زبان تاتاری بی بهره است. اما این جواب او را به فکر فرو برد او گفت: پس تو زبان تاتاری را هم بلدی ؟ من جرأت و شجاعت تو رو تعریف می کنم اما اگه شما برای امتحان قدرت خود کشور دیگری رو انتخاب می کردین براتون بهتر بود. شما دارین اشتباه می کنین که شاه این سلطنت را هم مثل حاکمان کوچک ترکستان می پندارین. اسبهای تیزروی من سرهای مغرور شما را زیر سم های خود له خواهند کرد. به آنچه به .» دست آوردید قناعت کنید. اینطور نشه که برای فتح چین ترکستان هم از دست شما بیرون بره ای شاه مغرور ! این « نعیم به خشم آمد ، از جایش بلند شد و در حالی که دست روی شمشیرش گذاشته بود گفت: شمشیر شاهان ایران و روم را به خاک سیاه نشانده ، تو توان تحمّل ضربت اینو نخواهی داشت. اسب های تو از فیلهای .» ایران قدرتمندتر نیستند با سخنان نعیم سکوت در دربار حکمفرما شد. شاه سرش را جنبانید. حسن آرا جلو آمد جامی از شراب به شاه تقدیم کرد و دوباره سرجایش ایستاد. کنیزی دیگر با حسن آرا در گوشی و آرام گفت: حضرت شاه به خشم می آیند این جوان از حدش تجاوز می کنه« .» چقدر احمق شجاعت بخرج می ده ، او نمی دونه که این « حسن آرا با تبسمی دلفریب به طرف نعیم نگریست و گفت: .»جسارت برای او گرون تموم می شه تا امروز کسی جرأت نداشته اینطور در دربار ما حرف بزنه ، « شاه مقداری از شراب نوشید و به نعیم نگاه کرد و گفت:

فکر نکنی که از تهدیدهای تو هراسان می شیم ، وقت امتحان شجاعت شما هم خواهد رسید اما می خوام بدونم چرا شما می خواهید امنیت کشورهای دیگه رو به هم بزنید. اگه هوس حکومت کردن دارین قلمرو حکومت خود شما خیلی وسیعه. اگه مال می خواید ما حاضریم به شما خیلی چیزها بدیم.اگه دامن های شما را پر از طلا و جواهر کنیم باز هم خزانه های ما کم نمیشه. بخواه هر چقدر که می خواهی! نعیم جواب داد:ما شرایط خود را گفته ایمدر مود ما سو تفاهم پیش اومده ما نیامده ایم که امنیت دنیا را بهم بزنیم. ما امنیتی که در ان ظلم یک ابر قدرت زیر دستان را مجبور می کنه که بر ضعف خود قناعت کنند رو قبول نداریم. ما می خواهیم برای امنیت دنیا قانونی اجرا کنیم که در ان دست قدرتمند از دست دیگران بلند تر نباشد. قانونی که دران بین اقا و غلام امتیازی نباشه شاه و رعیتش مثله هم باشند و اون قانونه اسلامه.ما هوس مال و حکومت کردن نداریم. بلکه امده ایم که حقوق از دست رفته ی مظلومین را از ابر قدرتهای استبدادی پس بگیریم. شاید نمی دونید که ما با وجود در اختیار داشتن وسیع ترین حکومت باز هم از مال و مقام دنیوی بی نیازیم. نعیم صحبتش را تمام کرد و سرجایش نشست.بار دیگر سکوت بر دربار حکم فرما شد. حسن ارا به کنیزی که پهلویش نشسته بود گفت:دلم به حال این جون می سوزه شاید از زندگی خسته شده یک اشاره ی کوچک از اعلحضرت اونو برای همیشه ساکت می کنه. اما من حیرانم که اعلحضرت امروز بیش از حد نیاز تحمل می کنند. باید دید عاقبتش چی می شه.دراین جوانی مرگو مفت خریدن نادونیه. شاه یکی دو مرتبه پهلو عوض کرد وبه عوض جواب دادن به طرف درباریان نگریست.به زبان چینی با ملکه صحبت کرد
. وسپس به نعیم گفت:در این مورد دوباره صحبت خواهیم کرد امروز بر خلاف میل ما صحبت های ازار دهنده و ناراحت کننده ای گفته شد. می خواهیم که کمی سر گرم شویم. شاه این را گفت و به طرف حسن ارا نگاهی کرد وبا دست به او اشاره کرد.او جلو امد و درمیان شاه و درباریان قرار گرفت. به طرف نعیم نگاهی کرد و لبخند زد.پاهایش را جنبانید و دستهایش را
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📌انرژی دادن به مریض با کلمات مثبت

🎤سخنران: استاد مولانا بهزاد فقهی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#اينو بخونین و اگه لبخندی زدین ...
این لبخندو به دیگرون هم هدیه کن

یـــــادت میاد؟؟؟
وقتی کوچیک بودیم ...
تلویزیون ؟
با شام سبک ؟
با پنکه شماره 5 ؟
مشقاتو مینوشتی خط خط از بالا به پایین
اون وقتا زندگی شیرین بود و طعم دیگه ای داشت ...

یـــــادت میاد؟؟؟
_وقتی ک صدای هواپیما رو میشندیم...
میپریدیم تو حیات براش دست تکون میدادیم
مینشستیم به انتظارکلاس چهارم تا با خودکار بنویسیم

یـــــادت میاد؟؟؟
_وقتی مامان میپرسید ساعت چنده میگفتیم بزرگه رو 6 و کوچکه رو 4 ...
_وقتی نقاشی میکردی خورشیدو رو زاویه برگه میکشیدی؟؟
_نوک مداد قرمزای سوسمار که زبون میزدی خوشرنگ تر میشد ...
_تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم ...
_پاک کن های جوهری ک یه طرفش قرمز بود و یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش میخواستیم خودکار رو پاک کنیم همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره میکردیم یا سیاه و کثیف میشد 😣

یـــــادت میاد؟؟؟
_فکرمیکردی قلب انسان این شکلیه ❤️
_در یخچالو کم کم میبستی تا ببینی لامپش چه جور خاموش میشه ؟؟
_اگه کسی بهت میگفت برو آب برام بیار اول خودت از سر لیوان میخوردی و دهنتو با دستت پاک میکردی ؟؟

بگذارش به اشتراک تا لبخند رولب همه جاری کنی 🌹حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اين متن آرامش خوبی به آدم میده ...
ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم
#قسمت سوم

سرگذشت زندگی معین
اون چندروزی که خونه خالم بودم چندباری بامریم تلفنی صحبت کردم و حالش رو پرسیدم.
یه حس عجبی بهش داشتم که تو رابطه ی دوستی با سارا نداشتم!!
روزی که میخواستیم بریم سمت شیراز مریم گفت بیا همون پارک سر کوچه میخوام ببینمت.
ساعت ۹ صبح باهاش قرار گذاشتم چون قرار بود ما بعداز ناهار با خالم اینا راه بیفتیم..
انقدر مشتاق دیدنش بودم که نیم ساعت زودتر رسیدم سرقرار
سرم تو گوشیم بود که مریم روبه روم وایستاد، اروم سلام کردم..
سرمو که بلند کردم باورم نمیشد اینی که روبه روم وایستاده همون دختریه که تو پارک دیدمش و کمکش کردم.
موهای فرش از زیر شالش ریخته بود بیرون و بدون ارایش انقدر خوشگل بود که محوش شده بودم.
وقتی دید چشم ازش برنمیدارم گفت اقا معین مگه هیولا دیدی اینجوری زول زدی بهم؟
یه لحظه به خودم امدم باخجالت گفتم ببخشید از اون روز هیولا بودی و الان فرشته ای.
با این حرفم بلند خندید گفت از یه ادم چاقو خورده توقع چی داشتی هااا..
مریم یه بسته گز و یه ساعت مارک مردونه بهم کادو داد و گفت اینا قابل شمارو نداره.
میدونستم اگر ازش نگیرم ناراحت میشه ساعتو جلوی خودش بستم به دستم و گفتم راضی به زحمتتون نبودم خانم!!!
گفت قابل شمارونداره.
اون روز با مریم خیلی حرف زدیم تقریبا یه شناخت کلی از هم پیدا کردیم مریم یه خواهر کوچیکتر از خودش داشت که با نامادری و پدرش زندگی میکردن
گفت وقتی بچه بودم مادرمو ازدست دادم پدرم ازدواج مجدد داشته و برخلاف تصور من از نامادریش خیلی راضی بود
اشنایی منو مریم ازهمین جا شروع شدو بیشتراوقات باهم چت میکردیم..
من دریک نگاه واقعا عاشقش شده بودم ولی نمیخواستم فعلا این موضوع روبهش بگم تا حس اون رو نسبت به خودم بدونم.

وقتی از سفر برگشتیم تصمیم گرفتم رابطه ام رو با سارا تموم کنم چون قلبا مریم دوست داشتم و نمیخواستم با کس دیگه ای رابطه داشته باشم...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت4
#سرگذشت معین

از اونجایی که میدونستم سارا بهم خیلی وابسته است و ممکنه از نظر روحی به هم بریزه یا برخورد بدی داشته باشه از حجت کمک گرفتم
گفتم به خواهرش بگه تا اون باهاش صحبت کنه
چشمتون روز بد نبینه وقتی سارا فهمید نمیخوام دیگه باهاش باشم زنگ زد و هرچی از دهنش درامد بهم گفت در مقابل بی احترامیش فقط سکوت کردم تا خودش رو خالی کنه اما فرداش که با ماشین بابام رفتم دانشگاه از لجش بارژلب روی شیشه چندتا فحش زشت نوشته بود و لاستیک ماشین رو پنچر کرده بود
هرکس دیگه جای من بود باهاش برخورد میکرد اما من بازم هیچی نگفتم چون دنبال دردسر نبودم یا بهتره بگم عشق مریم کورم کرده بود و سارارو نمیدیدم..

سارا خیلی بهم وابسته بود و نمیخواست قبول کنه من دیگه نمیخوام این رابطه رو ادامه بدم
یه کم اذیتم کرد تا اینکه بیخیال شد ولی ارزششو داشت
چون من عاشق مریم بودم دوست نداشتم با کس دیگه ای رابطه داشته باشم
البته به مریم ابرازعلاقه نمیکردم میخواستم مطمئن بشم واقعا دوستم داره و بلاخره بعدازچندماه حرف دلش رو بهم زد و گفت عاشقمه
وقتی خیالم از بابت مریم راحت شد برنامه ریزی کردم برای اینده از پدرم خواستم یه کم بهم سرمایه بده تا با یکی از دوستام شریکی مغازه بزنم و کنار درسم یه شغلی هم داشته باشم...
پدرم گفت من تمام سرمایه مغازه روبهت میدم تامستقل بشی وبدون شریک برای خودت کارکنی
باکمک پدرم مغازه لوازم یدکی ماشین زدم
مریم وقتی فهمیدخیلی خوشحال شدحسابی بهم روحیه دادگفت مطمئنم موفق میشی
ازاونجای که موقعیت مکانی مغازه ام خوب بودخیلی زودکارم گرفت به درامدرسیدم
تمام اینارومن ازبرکت وجودمریم میدونستم یابهتره بگم پاقدمش توزندگیم خوب بود
خلاصه کناردرس خوندن مغازه ام باکمک بابام و یه فروشنده میچرخوندم
تواین مدت اصلامریم ندیده بودم حسابی دلم براش تنگ شده بود
یادمه یه شب که باهم چت میکردیم گفت این فاصله اذیتم میکنه کاش نزدیک بودیم مثل بقیه درهفته چندبارهمدیگررومیدیدیم
اون شب وقتی خواستم بخوابم یه فکری به سرم زدونیمه های شب ماشین بابام روبرداشتم بی خبررفتم اصفهان.

#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️


   •°☆🌹
#داستان۰شب🌹☆•

#فرجام_عشق_کورکورانه

♥️از همون اول با اینکه میدونستم شوهرم خانوادگی فحاش و بددهن هستن و تو یسال دوستیمون دیده بودم تو عصبانیت راحت فحش میده،هربار هم معترض میشدم قول میداد خودشو اصلاح کنه.عشق کورم کرده بود و انگار عقلم رو از دست داده بودم.
فکر میکردم میتونم تغییرش بدم.برای همین هرچقدر اطرافیان این موضوع رو بهم گوشزد کردند فایده ای نداشت.

🗯 اوایل نامزدی فهمیدم اشتباه بزرگی کردم و من از پس این مشکلش برنمام و بددهنی و فحاشی براش عادت شده ولی بخاطر ابروم دم نمیزدم.همینجوری مرد بدی نبود ولی وای به اون موقعی که عصبی بشه یا کاری که دوست نداره رو بکنم پدرو مادر و اجدادمو میورد جلوی چشم.قهر و دعوا و غذا نپختن هیچکدوم فایده نکرد.خیلی بهم فشار میومد و اذیت میشدم .ولی اوج بدبختی وقتی بود که یبار خونه ی مادرش موقع شستن ظرفا حلقه مو در اوردم و گذاشتم بغل سماور.
بعد ازینکه کارم تموم شد دیدم سرجاش نیست.

♥️چون دیده بودم جاریم چایی ریخته با خودم گفتم لابد اون دیده و برداشته گذاشته جای امن.منم از سر بی عقلی لااقل تنهایی ازش نپرسیدم رفتم همونجا تو جمع بهش گفتم شیما حلقه مو گذاشته بودم کنار سماور تو ندیدی؟
گفت نه،یهو برادرشوهرم پاشد شروع کرد به دعوا و فحاشی کزدن که مگه زن من دزده اومدی ازون سراغشو میگیری؟
هرچی قسم میخوردم که بخدا منظوری نداشتم گوشش بدهکار نبود همینجوری فحش خواهر و مادر بود که تو جمع به ابا و اجدادم میگفت.

🗯شوهرم از تو حیاط اومد گفت چه خبره چی شده که برادرش گفت هیچی بزن من میگه دزد .شوهرمم بدون اینکه حرف منم بشنوه اومد یکی خوابوند تو گوشم حلقه مو از جیب شلوارش دراورد گفت من دیدم برش داشتم که یکم دنبالش بگردی ادم بشی حلقه تو در نیاری.عوض اینکه خودتو درست کنی مواظب وسایلت باشی اومدی پاچه ی زنداداشمو گرفتی؟

♥️بخدا اونقدر فشار روم بود که هرلحظه فکر میکردم الانه که سکته کنم.هرچی گریه میکردمو میگفتم منظوری نداشتم قبول نمیکردند.اونا میگفتن من تهمت زدم در صورتی که خودشون داشتن به من تهمت میزدند.توقع داشتم با توضیحات من شوهرم یکم طدفداریه منو بکنه که اونم بدتر از بقیه بود.خواهر برادرای دیگه ش نشسته بودن گیس و گیس کشی و فحاشیای اونارو نگاه میکردن مادر و پدرشم طرفدار اون پسرشون شده بودن.

🗯خلاصه اون شب دوتا سیلی از شوهرم خوردم .مادرشوهرمم یبار هولم داد عقب جوری که نزدیک بود بخورم زمین.
بعد از شنیدن فحش و ناسزا و کلی دعوا و مشاجره که توی همشون همسرم حق رو به خونواده ش میداد برگشتیم خونه تا دوروز اونشب رو میزد تو سرمو پدرمادرو همه ی خونوادمو فحش میداد هرچی گریه میکردم که چرا اونا رو فحش میدی خودمو فحش بده بدتر میکرد.دوسه روز که گذشت و یکم جو آروم شد.بهم گفت اون شب فهمیده داداشش و بقیه ی خونواده ش جوگیرش کردند اما اونا خط قرمزشن.و من حق توهین به هیچکدومشون رو نداشتم.اون جریان تو دلم موند.تا اینکه بعد از چند وقت که دوباره تو خونه خودمون وقتی که میخاستم سرویسای بهداشتی رو بشورم حلقه مو در اوردم گذاشتم کنار آینه.

♥️دیگه یادم رفت و بعد از شام رفتیم خونه ی مامانمو برگشتیم خونه.رفتم سراغ حلقه م و پیداش نکردم جرات هم نداشتم از خودش بپرسم سه روز بعدش گفت حلقه ت کو جریانو گفتم .گفت از مامانت اینا پرسیدی؟
؟گفتم خوب اونجا که نبردمش خونه از دستم در اوروم .خونه ی خودمونو هرچی گشتم پیدا نکردم.شاکی شد که چرا از خونواده ت نپرسیدی .هرچی میگم اونجا نبردم میگه نخیر بخاطر اینکه دلخورشون نکنی توهین نکنی نگفتی.مخلص کلام اینکه .اونقدری که از فحاشیهاش اذیت میشم از تهمتاش ناراحت نمیشم.الانم یه مدته باهم سرسنگین رفتار میکنیم.

🗯مادرشو برادرش که اصلا جواب سلامم رو هم نمیدن بقیه هم طلبکارانه برخورد میکنن.
تروخدا دختراتونو توجیه کنید دوستی قبل از ازدواج مفت نمی ارزه.شاید بتونی طرفت رو خوب بشناسی اما عشق و علاقه مانع میشه که عاقلانه تصمیم بگیری.البته دوستم میگه دوستیه قبل از ازدواج چون امری حرام هست لذتش شیطانیه برای همین چشم و گوش ادم کور و کر میشه عقل رو هم تعطیل میکنه و نمیتونی تصمیم درست بگیری وگرنه تو دوران نامزدی وقتی محرم باشی چون لذت حلاله چشم و گوشت بینا و شنواست و راحتتر میتونی طرفتو بشناسی.

#پایان.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9


📚داستان کوتاه

شخص ساده لوحی مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است
و به هر موجودی روزی رسان است.

به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگيرد.

به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد.
هرچه به انتظار نشست برايش ناهاری نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكی برای شام كرد و چشم به راه ماند.
چند ساعتی از شب گذشته درويشی وارد مسجد شد و در پاي ستونی نشست و شمعی روشن كرد و...
از «دوپله» خود قدری خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن.
مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزی كرده بود و در تاريكی و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود.
ديد درويش نيمی از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم مي خورد بی اختيار سرفه ای كرد. درويش كه صدای سرفه را شنيد گفت:

«هركه هستی بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگی داشت می لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد.

وقتی سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد. درويش به آن مرد گفت:

«فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودی من از كجا می دانستم كه تو اينجايی تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزی خودت برسی؟

شكی نيست كه خدا روزی رسان است اما يك سرفه ای هم بايد كرد!»

فقط فکر کردن به هدف، هیچ تاثیری در رسیدن به هدف ندارد.
اگر خواهان تغییرات هستی
همین حالا اقدام کن؛ اقدامی هرچند کوچک یک راه را برایت باز میکند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_قدیمی


دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:
ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.
احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.

حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد
گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم.
یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت.
مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم.
کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺┅═ঊঈ✭🌺🌺✭ঊঈ═┅🌺

🔴 #چند_خطے_هاے_نابـــــ

تنها چیزی ک داشتم برای درمان مریضی بچم حلقه ازدواجم بود ک اونم فروختمو از طلافروشی درومدم  ...
سیگارمو گذاشتم گوشه لبمو روشن کردم هوا بقدری سرد بود وسوز داشت ک نتونستم بکشم یه کام گرفتمو پرتش دادم...
دونه های بارون درشت تر شده بود ...
یقه کاپشنمو بالا دادمو دستامو مشت کردمو چپوندم تو جیبم یکم خودمو مچاله کردم و راه افتادم سمت بیمارستان....
نزدیکایه بیمارستان بودم سرمو بالا اوردم ک ببینم ماشین نمیاد برم اونسمت خیابون یلحظه چشمم افتاد ب پیاده رو .چیزی مثل یک پتک باصورتم برخورد کرد...
30 ثانیه ای گیجو منگ بودم ب خودم اومدم دیدم تویه این سرما دختر بچه ای 6 یا 7 ساله با یه تیشرت و یه شلواره نازک ،پاهایه برهنه کز کرده کنجه یه مغازه ک هرازگاهی صاحب مغازه ب شیشه میزد و با دستش ب دختربچه میفهموند ک ازونجا بره...
با صدای بوق ماشین ها ب خودم اومدم و رفتم سمتش و پرسیدم عمو اینجا چکار میکنی خانوادت کجان...
ترس عجیبی تو نگاهش بود انگار منتظر اذیت شدن بود...یا شایدم کتک خوردن با دستپاچگی گفت دارم....... پدر مادر دارم الان میان میبرنم ....
ولی چشمها  نمیتونن دروغ بگن اونم چشمهایه معصوم این بچه...
نگا پاهاش کردم از سرما نوک شست ماشو با ته پاشنه پاشو فقط زمین گذاشته بودو وسط پاشو بالا اورده بود ک کمتر یخ کنه....
گفتم باشه عموجان ولی صبر کن برات لباس بخرم هم گرمت بشه هم خوشگل بشی بری خونه.....یه حس خوشحالی با دروغ و ترس تو چشماش بود و چیزی نمیگفت ولی چشماش دنبالم میکرد...بلند شدم رفتم تو همون مغازه پشت سرش کاپشنو ژاکت و شلواروکفش براش خریدمو اومدم ....
موقع پوشیدن لباساش اینقد ذوق داشت ک با لباساش حرف میزد و منو فراموش کرده بود که کنارشم.....
کفشاشو پاش کردم رو زانوهام نشستم داشتم بند کفششو میبستم گفت عمو...گفتم جان عمو...پرسید براچی این لباسارو برام خریدی....نگاهش خوشحال بود ولی انگار نپذیرفته بود ک یه انسان میتونه بدون دق دادن زجردادن کمک کسی کنه....
گفتم عمو اینا جایزته....گفت مگه چکار کردم...سرمو بالا آوردم و گفتم چون خیلیییی قشنگ زجر میکشی و نگاهمو ازش دزدیدم ک بقضم نترکه و ببینه....اونم سکوت کرد انگار فقط کلمه زجرو میفهمید....
بند اون کفششو داشتم میبستم ک دوباره صدام کرد عمو....گفتم جان عمو گفت عموشما خدایی....
گفتم ن قربونت من بنده خداام....یدفه گفت آها میدونستم که باهاش نسبتی داری.....
با 45 سال سن و تجربه این سالها نمیدونستم چی بگم...
نمیتونستم نگاهش کنم....
بین دونفرمون تویه اون شلوغی چهارراه سکوته عجیبی داشت دیونم میکرد...
سریع ازجام بلند شدم زانوهامو تکوندم یه بوس از پیشونیش کردمو نگاهمو ازش دزدیدم و تند تند ب راهم ادامه دادم ...
هفت هشت قدم ک رفتم برگشتم نگاهش کردم اونم همونجوری داشت نگام میکرد ...
بچه بود ولی فهمیده بود .....
یه دست بهش تکون دادمو رفتم بقضم دیگه ترکیده بود اشکام دیگه در اختیارم نبودن پلک نزده میریختن ...
مردم نگام میکردن ولی واسم مهم نبودن دیگه از ابرومم نمیترسیدم یه جمله اومده بود تو ذهنم قهقه میزدم میخندیدم و اشک میریختم و راه میرفتم بیخیال همه کس و همجا .....
اون جمله این بود.....
بنام خداوند پناه بی پناهان...

#مسعودحاتمی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸خواهر که داشته باشی اگه
ی دنیا دشمنت باشن خواهرت رفیقته...

🌸خواهر که داشته باشی
یعنی یه پناهگاه همیشگی داری...

🌸خواهر که داشته
باشی شب های دل گیری نداری...

🌸خواهر که
داشته باشی اصلا غم نداری...

🌸خواهر که داشته باشی
یکی هست اشکو ازصورتت پاک کنه...

🌸خواهر که داشته
باشی انگاری دنیارو داری...

🌸خواهر یعنی
تمام آرزو و آینده برادرش...

🌸خواهر که داشته باشی
غصه تنهاییش پیرت میکنه...

🌸خواهر که داشته باشی با یه اخمش دنیات خراب میشه دلت ریز ریز میشه...

🌸خواهر یعنی پرنسس خونه یعنی یه فرشته که وجودش به آدم آرامش میده...

🌸خواهر یعنی غمخوار برادر
یعنی عشق بی حد و مرز به داداشش...

🌸یه برادر آینده خواهرش براش مهمه...

🌸یه برادر طاقت دیدن اشک خواهرشو نداره

🌸 حاضر بمیره اما خواهرشو غمگین نبینه...

🌸عشق یعنی بدونی خواهرت کنارته...

🌸خوشحالی یعنی خواهرت
خوشبخته و خوشحال...

🌸خدایا به یگانگی و
عظمتت قسمت میدم
بهترین ها و زیباترین لحظات
رو برای همه خواهران دنیا رقم بزن حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عورت #صدای_زن
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
آیا صدای زن عورت هست و آیا زن می‌تواند دکلمه نماید و نشر نماید؟


💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ‎

براساس آیات و روایات و با توجه به فتنه‌برانگیز بودن نغمه و ترنّم زن، تلاوت قرآن و خواندن دکلمه و سرود توسط زنان در حضور مردان نامحرم و بیگانه به علّت کشش و جذابیتی که در صدای زن وجود دارد و از طرفی هم گوش فرا دادن به نغمه و آواز زن بدون ضرورت و نیاز، جایز نیست، لذا زن ها در حضور مردان باید از این امر پرهیز کنند و خواندن سرود و دکلمه و تلاوت زنان نزد مردان نامحرم ناجایز و ممنوع است.

📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾

(قوله وصوتها) ... ولا تلبي جهرا لأن صوتها عورة، ومشى عليه في المحيط في باب الأذان بحر. قال في الفتح: وعلى هذا لو قيل إذا جهرت بالقراءة في الصلاة فسدت كان متجها، ولهذا منعها - عليه الصلاة والسلام - من التسبيح بالصوت لإعلام الإمام بسهوه إلى التصفيق اهـ وأقره البرهان الحلبي في شرح المنية الكبير، وكذا في الإمداد.                   {ردالمحتار، کتاب الصلاة، مطلب فی سترالعوره 2/72 /ط: داراحیاءالتراث العربی }

ذکرالامام ابوالعباس القرطبی فی کتابه فی السماع : ولایظن من لافطنه عنده انا اذا قلنا صوت المرأه عوره انا نرید بذالک کلامها، لان ذلک لیس بصحیح فإنا نجيز الكلام مع النساء للأجانب ومحاورتهن عند الحاجة إلى ذلك، ولا نجيز لهن رفع أصواتهن ولا تمطيطها ولا تليينها وتقطيعها لما في ذلك من استمالة الرجال إليهن وتحريك الشهوات منهم، ومن هذا لم يجز أن تؤذن المرأة.                        {ردالمحتار، کتاب الصلاة، مطلب فی سترالعوره 2/72 /ط: داراحیاءالتراث العربی }

وصرح في النوازل بأن نغمة المرأة عورة وبنى عليه أن تعلمها القرآن من المرأة أحب إلي من تعلمها من الأعمى ولهذا قال - صلى الله عليه وسلم - «التسبيح للرجال والتصفيق للنساء» فلا يجوز أن يسمعها الرجل ومشى عليه المصنف في الكافي فقال ولا تلبي جهرا؛ لأن صوتها عورة ومشى عليه صاحب المحيط في باب الأذان وفي فتح القدير وعلى هذا لو قيل إذا جهرت بالقرآن في الصلاة فسدت كان متجها.               {البحرالرائق، کتاب الصلاة 1/470 - ط: مکتبه فاروقیه}

وفی منحه الخالق: تحت قوله(وبنى عليه أن تعلمها القرآن من المرأة أحب إلي الخ)... وقد يقال المراد بالنغمة ما فيه تمطيط وتليين لا مجرد الصوت وإلا لما جاز كلامها مع الرجال أصلا لا في بيع ولا غيره وليس كذلك ولما كانت القراءة مظنة حصول النغمة معها منعت من تعلمها من الرجل ويشهد لما قلنا ما في إمداد الفتاح عن خط شيخه العلامة المقدسي ذكر الإمام أبو العباس القرطبي في كتابه في السماع ولا يظن من لا فطنة عنده أنا إذا قلنا صوت المرأة عورة أنا نريد بذلك كلامها؛ لأن ذلك ليس بصحيح فإنا نجيز الكلام مع النساء الأجانب ومحاورتهن عند الحاجة إلى ذلك ولا نجيز لهن رفع أصواتهن ولا تمطيطها ولا تليينها وتقطيعها لما في ذلك من استمالة الرجال إليهن وتحريك الشهوات منهم ومن هذا لم يجز أن تؤذن المرأة. اهـ.        {البحرالرائق، کتاب الصلاة 1/470-ط: مکتبه فاروقیه}

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۴ /ربیع‌الاول/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
"راضی باش" به هر چی اتفاق افتاد که اگه خوب بود زندگیتو "قشنگ" کرد و اگه بد بود تو رو "ساخت" ...

"مدیون باش" به همه آدمای زندگیت که خوباش بهترین "حسارو" بهت میدن و بداش بهترین "درسارو" ...

"ممنون باش" از اونی که بهت یاد داد همه شبیه "حرفاشون" نیستن و همیشه همونجوری که میخوای "پیش نمیره" ...
زندگی همینقدر ساده اس ...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/09/27 17:17:47
Back to Top
HTML Embed Code: