" نبخشیدن " باعث
کوچک شدن افق نگاهت
و پر شدن فضای ذهنت
از چیزهایی میشود که "هیچ نیازی" به آنها نداری...
"می بخشی" چون؛
به اندازه کافی " قوی " هستی
که درک کنی همه آدم ها ممکن است " خطا " کنند…
بخشیدن "هدیه ای" است که؛
تو به "خودت" میدهی…
به خاطر بسپار که " آدم های ضعیف " هرگز " نمی توانند ببخشند…"
بخشیدن خصلت آدم های قوی است…
بخشیدن یک " اتفاق لحظه ای" هم نیست...
فقط " قدرتمندها " می بخشند…
پس "قوی بودن" را "انتخاب" کن💪🌺حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کوچک شدن افق نگاهت
و پر شدن فضای ذهنت
از چیزهایی میشود که "هیچ نیازی" به آنها نداری...
"می بخشی" چون؛
به اندازه کافی " قوی " هستی
که درک کنی همه آدم ها ممکن است " خطا " کنند…
بخشیدن "هدیه ای" است که؛
تو به "خودت" میدهی…
به خاطر بسپار که " آدم های ضعیف " هرگز " نمی توانند ببخشند…"
بخشیدن خصلت آدم های قوی است…
بخشیدن یک " اتفاق لحظه ای" هم نیست...
فقط " قدرتمندها " می بخشند…
پس "قوی بودن" را "انتخاب" کن💪🌺حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
نیایش_صبحگاهی
الهی من همانم بی پناهم....
بجز الطافتان راهی ندارم !
الهی گاه گاهی یک نگاهی ....
به این عبده ذلیلت،"کن عطائی"
الهی من حقیرم،ناتوانم....
تویی سرور به این عالم،"خدایی "
الهی تو رئوفی ، مهربانی ....
کریمی و رحیمی ، "باصفائی "
الهی ماندگاری ، نازنینی..
تو پوشاننده هر عیب مائی!
الهی آمدم دستم بگیری....
نیازم را ببین یا ربّ،"الهی
سلام..
صبح زیباتون بخیر وشادکامی
روزتون سرشار....
از الطاف الهی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الهی من همانم بی پناهم....
بجز الطافتان راهی ندارم !
الهی گاه گاهی یک نگاهی ....
به این عبده ذلیلت،"کن عطائی"
الهی من حقیرم،ناتوانم....
تویی سرور به این عالم،"خدایی "
الهی تو رئوفی ، مهربانی ....
کریمی و رحیمی ، "باصفائی "
الهی ماندگاری ، نازنینی..
تو پوشاننده هر عیب مائی!
الهی آمدم دستم بگیری....
نیازم را ببین یا ربّ،"الهی
سلام..
صبح زیباتون بخیر وشادکامی
روزتون سرشار....
از الطاف الهی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚پندنامه انبیا
حضرت آدم پنج وصیت به فرزندش شیث کرد ودستور داد او هم این وصیت ها را به فرزندانش بکند.
1- به دنیا مطمئن نشوید که من به بهشت جاوید اطمینان یافتم خدا این اطمینان را نپسندید وبیرونم کرد.
2- به رای زنان رفتار نکنید که من به میل زن عمل کردم از درخت خوردم وپشیمان شدم.
3- هر کاری می خواهید بکنید اول عاقبتش را بنگرید که من اگر عاقبت اندیشی کرده بودم به این مصیبت دچار نمی شدم.
4- کاری را که دل در انجامش ارام ندارد ،نکنید؛که من هنگام خوردن از آن درخت دلم می لرزید اما اعتنا نکردم ،خوردم و پشیمان شدم.
5- در کارها مشورت کنید که اگر من با ملا ئکه شور کرده بودم،گرفتار نمی شدم.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حضرت آدم پنج وصیت به فرزندش شیث کرد ودستور داد او هم این وصیت ها را به فرزندانش بکند.
1- به دنیا مطمئن نشوید که من به بهشت جاوید اطمینان یافتم خدا این اطمینان را نپسندید وبیرونم کرد.
2- به رای زنان رفتار نکنید که من به میل زن عمل کردم از درخت خوردم وپشیمان شدم.
3- هر کاری می خواهید بکنید اول عاقبتش را بنگرید که من اگر عاقبت اندیشی کرده بودم به این مصیبت دچار نمی شدم.
4- کاری را که دل در انجامش ارام ندارد ،نکنید؛که من هنگام خوردن از آن درخت دلم می لرزید اما اعتنا نکردم ،خوردم و پشیمان شدم.
5- در کارها مشورت کنید که اگر من با ملا ئکه شور کرده بودم،گرفتار نمی شدم.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚حكايت و تلنگر
دو نفر بر سر صاحب بودن مقداری زمین با هم بحث میکردند !
از شخص حکیمی تقاضا کردند تا میان انها قضاوت کند ، فرد دانا را بردند در محل زمین مورد بحث .
فرد دانا سر خود را روی زمین قرار داد و گفت زمین می گوید
من صاحب این دو نفر هستم !
اي بشر آخر تو پنداري که دنيا مال توست؟
ور نه پنداري که هر ساعت اجل دنبال توست!!
هر چه خوردي مال مور است
هر چه بردي مال گور
هر چه مانده مال وارث
هر چه کردي مال تو.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دو نفر بر سر صاحب بودن مقداری زمین با هم بحث میکردند !
از شخص حکیمی تقاضا کردند تا میان انها قضاوت کند ، فرد دانا را بردند در محل زمین مورد بحث .
فرد دانا سر خود را روی زمین قرار داد و گفت زمین می گوید
من صاحب این دو نفر هستم !
اي بشر آخر تو پنداري که دنيا مال توست؟
ور نه پنداري که هر ساعت اجل دنبال توست!!
هر چه خوردي مال مور است
هر چه بردي مال گور
هر چه مانده مال وارث
هر چه کردي مال تو.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 داستان کوتاه
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .
به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم
و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
تئودور داستایوفسکی
عظمت در دیدن نیست
عظمت در چگونگی دیدن است🍀حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 داستان کوتاه
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .
به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم
و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
تئودور داستایوفسکی
عظمت در دیدن نیست
عظمت در چگونگی دیدن است🍀حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟✨🌟✨🌟✨🌟
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_19
👼قسمت نوزدهم
پیش خودم گفتم مگه رفتن به این راحتیه؟ اونم تنها حتما رامین خبر داره؟
اون روز تار سیدم خونه به مامانم زنگ زدم و گفتم چی شنیدم مامانم گفت چند باری باخاله ات حرف زدم چیزی نگفته ما دخالت نکنیم بهتره خاله ات زیاد دوست نداره ازش راجع به محسن و مهسا چیزی بپرسیم.خیلی فکرم مشغول شدولی چیزی نگفتم گفتم حتما خاله ام خبر داره زیاد پیگیرش نشدم ده روزی از ابن ماجرا گذشت یه روز که ازدانشگاه میرفتم خونه مادرم ، وقتی رسیدم دیدم خاله ام نشسته ناراحته مامانم زیاد سر حال نیست رایان رو بغل کردم نشستم به مامانم گفتم چه خبر؟نگاهم کرد گفت: کاش این مهسا میمرد این همه دردسر درست نمیکرد گفتم چی شده؟ گفت هرچی طلا و پول بوده از محسن گرفته قاچاقی از ایران رفته!با تعجب گفتم قاچاقی چرا؟بس محسن باهاش نبوده؟خاله ام اشکاشو پاک کرد گفت:کاش محسن اون زمان که بهش میگفتیم این به دردت نمیخوره حرفمون رو گوش میداد خودش رو بدبخت نمیکرد.این نمیشد عاقبتش.
گفتم چی شده؟ خاله ام گفت خونه رو با حیله گری زده به نام خودش بعدم بدون اینکه ما متوجه بشیم فروخته پول طلا هام برداشته رفته گفتم بس محسن چی؟گفت چند وقته با محسن مشکل داره یک هفته پیش توافقی از هم جداشدن تازه یاد حرف ارایشگرم افتادم گفتم: ارین چی؟ گفت اونم با خودش برده گفتم وای مادرشوهرم بفهمه سکته میکنه امیدش این بود ارین یه کم بزرگتر بشه ارین و بیاره پیش خودش اون شب وقتی رامین فهمید رفت در خونه مهسا اینا ولی اونا اظهار بی اطلاعی میکردن.مادرشوهرم وقتی شنید خیلی بی قراری میکرد کارش شده بود اشک و اه فقط مهسا رو نفرین میکرد.رامین حتی سراغ محسنم رفت گفته بود ازش خبر نداره و شرایط روحی درست حسابی نداشت هر کس یه حرفی میزد یکی میگفت یه مدت با یکی اشنا شده اون گولش زده یکی دیگه میگفت با یه وکیل اشنا شده و...وووو خدا فقط میدونست چی شده!!
شیش ماه از این ماجرا گذشت یه روز رامین زودتر از موعد اومد خونه گفت حال و حوصله درست درمونی ندارم باید کارامو ردیف کنم میخوام برم ترکیه گفتم:چرا؟ چی شده گفت: از صبح بهم چند بار زنگ زدن و مشخصات مهسا رو بهم دادن که باید حتما برم . رامین اون روزر فت دنبال کارهاش یکی دو بار دیگه با اون خانمی که باهاش تماس گرفته بود حرف زد و چند روز بعد راهی ترکیه شد خیلی دلم شور میزد....
#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_19
👼قسمت نوزدهم
پیش خودم گفتم مگه رفتن به این راحتیه؟ اونم تنها حتما رامین خبر داره؟
اون روز تار سیدم خونه به مامانم زنگ زدم و گفتم چی شنیدم مامانم گفت چند باری باخاله ات حرف زدم چیزی نگفته ما دخالت نکنیم بهتره خاله ات زیاد دوست نداره ازش راجع به محسن و مهسا چیزی بپرسیم.خیلی فکرم مشغول شدولی چیزی نگفتم گفتم حتما خاله ام خبر داره زیاد پیگیرش نشدم ده روزی از ابن ماجرا گذشت یه روز که ازدانشگاه میرفتم خونه مادرم ، وقتی رسیدم دیدم خاله ام نشسته ناراحته مامانم زیاد سر حال نیست رایان رو بغل کردم نشستم به مامانم گفتم چه خبر؟نگاهم کرد گفت: کاش این مهسا میمرد این همه دردسر درست نمیکرد گفتم چی شده؟ گفت هرچی طلا و پول بوده از محسن گرفته قاچاقی از ایران رفته!با تعجب گفتم قاچاقی چرا؟بس محسن باهاش نبوده؟خاله ام اشکاشو پاک کرد گفت:کاش محسن اون زمان که بهش میگفتیم این به دردت نمیخوره حرفمون رو گوش میداد خودش رو بدبخت نمیکرد.این نمیشد عاقبتش.
گفتم چی شده؟ خاله ام گفت خونه رو با حیله گری زده به نام خودش بعدم بدون اینکه ما متوجه بشیم فروخته پول طلا هام برداشته رفته گفتم بس محسن چی؟گفت چند وقته با محسن مشکل داره یک هفته پیش توافقی از هم جداشدن تازه یاد حرف ارایشگرم افتادم گفتم: ارین چی؟ گفت اونم با خودش برده گفتم وای مادرشوهرم بفهمه سکته میکنه امیدش این بود ارین یه کم بزرگتر بشه ارین و بیاره پیش خودش اون شب وقتی رامین فهمید رفت در خونه مهسا اینا ولی اونا اظهار بی اطلاعی میکردن.مادرشوهرم وقتی شنید خیلی بی قراری میکرد کارش شده بود اشک و اه فقط مهسا رو نفرین میکرد.رامین حتی سراغ محسنم رفت گفته بود ازش خبر نداره و شرایط روحی درست حسابی نداشت هر کس یه حرفی میزد یکی میگفت یه مدت با یکی اشنا شده اون گولش زده یکی دیگه میگفت با یه وکیل اشنا شده و...وووو خدا فقط میدونست چی شده!!
شیش ماه از این ماجرا گذشت یه روز رامین زودتر از موعد اومد خونه گفت حال و حوصله درست درمونی ندارم باید کارامو ردیف کنم میخوام برم ترکیه گفتم:چرا؟ چی شده گفت: از صبح بهم چند بار زنگ زدن و مشخصات مهسا رو بهم دادن که باید حتما برم . رامین اون روزر فت دنبال کارهاش یکی دو بار دیگه با اون خانمی که باهاش تماس گرفته بود حرف زد و چند روز بعد راهی ترکیه شد خیلی دلم شور میزد....
#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟✨🌟✨🌟✨🌟
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_20
👼قسمت بیستم و پایانی
به رامین همش سفارش می کردم ما رو بی خبر نذاره وقتی رسید ترکیه اطلاع داد گفت خبر جدیدی به دست بیارم بهت میگم فرداش رامین زنگ زد و گفت با ارین داریم برمیگردیم ولی ازحرف زدنش میشد فهمید زیاد حالش خوب نیست مامانم همون شب زنگ زد گفت: محسن چند تا قرص خورده و خواسته خودکشی کنه که زود به دادش رسیدن بردنش بیمارستان شستشو معده دادن ، بهش حق میدادم بازنده اصلی این ماجرا محسن بود که بخاطر مهسا با پدر و مادر خودشم درگیر شد و اخرشم شد این. مهسا در حق محسنم ظلم کرد. پرواز رامین ساعت دو بعد از ظهر بود وقتی رسیدن مادرشوهرم ارین رو بغل کرد میبوسیدش خدا رو شکر میکرد مادرشوهرم حتی یک کلمه ام از مهسا نپرسید ولی من داشتم از کنجکاوی میمردم با رامین که تنها شدم گفتم: رامین تعریف کن چی شده گفت: مهسا با چند نفر ایرانی تو یه اپارتمان موقتا زندگی میکردن تا کارهاشون درست بشه برن.
تو این مدت نصف پولهاشو برای رفتن به آلمان داده به قاچاق چی ها که اونا هم گولش زدن و پولاشو بالا کشیدن وقتی متوجه میشه سرش رو کلاه گذاشتن با یکیشون دعواش میشه ولی راه به جایی نمیبره موقع برگشت تصادف میکنه در ظاهر حالش خوب بوده ولی وقتی میرسه خونه حالش بدمیشه که خانم هم اتاقیش میبرش بیمارستان توی بیمارستان به دوستش سفارش میکنه هر بلایی سر من اومد تو پسرم رو برسون ایران و شماره من رو میده به دوستش. و همون شب بخاطر خونریزی داخلی مهسا فوت میکنه با اینکه در حق خودم و پسرم خیلی بدی کرده بود ولی از خبر مرگش ناراحت شدم بیشتر از همه دلم برای ارین میسوخت تو این مدت خیلی لاغر شده بود و از هر چیزی میترسید معلوم بود سفر راحتی رو با مادرش تجربه نکرده.
مادرشوهرم گفت ارین رو خودم بزرگ میکنم ارین هم خیلی بهش وابسته بود منم کم و بیش هواش رو داشتم اوایل با رایان سازگاری نداشت ولی کم کم با هم کنار اومدن و مثل دوتا برادر بودن که طاقت دوری هم رو نداشتن.یکسال بعد از برگشت ارین مادر رامین هم بر اثر سکته قلبی توی خواب فوت کرد خیلی روزهای بدی داشتیم مادرشوهرم زن خیلی خوبی بود و با رفتنش من خیلی احساس تنهایی میکردم بودنش نعمت و رحمت بود .سرپرستی ارین رو عملا ما قبول کردیم و من صاحب دوتا پسر شدم که هیچ کدومشون برام فرقی نداشتن چه بسا محبتم به ارین گاهی بیشتر از رایان بود چون نمیخواستم کمبودی رو احساس کنه الحق رامین هم همه جوره هواش رو داره و مثل یه پدر دلسوز همیشه کنارشه خدا رو شکر با تمام این سختی ها تونستم درسم رو بخونم و یه مطب بزنم زندگی خیلی خوبی کنار رامین و بچه ها دارم و سپاسگزار خدای بزرگ هستم برای آرامشی که توی زندگیم بهم هدیه کرده.
امیدوارم از این زندگینامه درسهای بزرگی رو کنار هم بگیریم بنظر من بزرگترین درس این داستان بی کینه بودنه. مریم با وجود بدی که مهسا در حق مریم و پسرش کرد .ولی مریم الان داره پسرش رو بزرگ میکنه بدون هیچ چشم داشتی.
مریم جان روح خیلی بزرگی داشتن.
#پایان〰〰حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_20
👼قسمت بیستم و پایانی
به رامین همش سفارش می کردم ما رو بی خبر نذاره وقتی رسید ترکیه اطلاع داد گفت خبر جدیدی به دست بیارم بهت میگم فرداش رامین زنگ زد و گفت با ارین داریم برمیگردیم ولی ازحرف زدنش میشد فهمید زیاد حالش خوب نیست مامانم همون شب زنگ زد گفت: محسن چند تا قرص خورده و خواسته خودکشی کنه که زود به دادش رسیدن بردنش بیمارستان شستشو معده دادن ، بهش حق میدادم بازنده اصلی این ماجرا محسن بود که بخاطر مهسا با پدر و مادر خودشم درگیر شد و اخرشم شد این. مهسا در حق محسنم ظلم کرد. پرواز رامین ساعت دو بعد از ظهر بود وقتی رسیدن مادرشوهرم ارین رو بغل کرد میبوسیدش خدا رو شکر میکرد مادرشوهرم حتی یک کلمه ام از مهسا نپرسید ولی من داشتم از کنجکاوی میمردم با رامین که تنها شدم گفتم: رامین تعریف کن چی شده گفت: مهسا با چند نفر ایرانی تو یه اپارتمان موقتا زندگی میکردن تا کارهاشون درست بشه برن.
تو این مدت نصف پولهاشو برای رفتن به آلمان داده به قاچاق چی ها که اونا هم گولش زدن و پولاشو بالا کشیدن وقتی متوجه میشه سرش رو کلاه گذاشتن با یکیشون دعواش میشه ولی راه به جایی نمیبره موقع برگشت تصادف میکنه در ظاهر حالش خوب بوده ولی وقتی میرسه خونه حالش بدمیشه که خانم هم اتاقیش میبرش بیمارستان توی بیمارستان به دوستش سفارش میکنه هر بلایی سر من اومد تو پسرم رو برسون ایران و شماره من رو میده به دوستش. و همون شب بخاطر خونریزی داخلی مهسا فوت میکنه با اینکه در حق خودم و پسرم خیلی بدی کرده بود ولی از خبر مرگش ناراحت شدم بیشتر از همه دلم برای ارین میسوخت تو این مدت خیلی لاغر شده بود و از هر چیزی میترسید معلوم بود سفر راحتی رو با مادرش تجربه نکرده.
مادرشوهرم گفت ارین رو خودم بزرگ میکنم ارین هم خیلی بهش وابسته بود منم کم و بیش هواش رو داشتم اوایل با رایان سازگاری نداشت ولی کم کم با هم کنار اومدن و مثل دوتا برادر بودن که طاقت دوری هم رو نداشتن.یکسال بعد از برگشت ارین مادر رامین هم بر اثر سکته قلبی توی خواب فوت کرد خیلی روزهای بدی داشتیم مادرشوهرم زن خیلی خوبی بود و با رفتنش من خیلی احساس تنهایی میکردم بودنش نعمت و رحمت بود .سرپرستی ارین رو عملا ما قبول کردیم و من صاحب دوتا پسر شدم که هیچ کدومشون برام فرقی نداشتن چه بسا محبتم به ارین گاهی بیشتر از رایان بود چون نمیخواستم کمبودی رو احساس کنه الحق رامین هم همه جوره هواش رو داره و مثل یه پدر دلسوز همیشه کنارشه خدا رو شکر با تمام این سختی ها تونستم درسم رو بخونم و یه مطب بزنم زندگی خیلی خوبی کنار رامین و بچه ها دارم و سپاسگزار خدای بزرگ هستم برای آرامشی که توی زندگیم بهم هدیه کرده.
امیدوارم از این زندگینامه درسهای بزرگی رو کنار هم بگیریم بنظر من بزرگترین درس این داستان بی کینه بودنه. مریم با وجود بدی که مهسا در حق مریم و پسرش کرد .ولی مریم الان داره پسرش رو بزرگ میکنه بدون هیچ چشم داشتی.
مریم جان روح خیلی بزرگی داشتن.
#پایان〰〰حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 #یک۰دقیقه۰مطالعه
🔺 اگر مادر شوهر شدم یادم باشد! حتما یادم باشد...
✍یادم باشد مادر شوهر که شدم آنقدر به عروسم بها بدهم که پسرم احساس رضایت کند. آخر پسرم جگر گوشه من است، نباید آزار ببیند.
✍یادم باشد مادر شوهر که شدم در مقابل دختری که هم سن دختر خودم هست صبوری به خرج بدهم، آخر او جوانست و هنوز خیلی از مسایل را نمیداند.
✍یادم باشد مادر شوهر که شدم طوری با دختر دیگران برخورد کنم که دوست دارم دیگران با دختر من برخورد کنند.
✍یادم باشد مادر شوهر که شدم کاری نکنم پسرم میان عشق مادری و عشق همسری سردرگم شود. نیاز پسرم در زندگی آرامش است نه تنش!
✍یادم باشد که برای قضاوت عروسم به سخنان دخترم صحه نگذارم چون دخترم هم مثل عروسم بی تجربه است و جهان را از دید خام و ناپختگی مینگرد.
✍یادم باشد مادر شوهر که شدم از فداکاریهای عروسم تمجید کنم تا یاد بگیرد برای پسرم فداکاری کند.
✍یادم باشد مادر شوهر که شدم کاری با عروسم نکنم که شکایت مرا نزد پسرم ببرد، آخر میان دو عشق، انتخاب یکی سخت میشود و حتما من شکست خواهم خورد زیرا پسرم پدر میشود و نمیتواند مادر فرزندش را رها کند و در کنار من آرام بگیرد.
✍یادم باشد مادر شوهر که شدم خوب بفهمم پسرم را روانه زندگی کرده ام و نباید کاری بکنم که او به سوی من بازگردد و دوباره مجرد شود، آخر او متاهل است و متعهد.
✍یادم باشد مادر شوهر که شدم به پسرم بگویم با همسرش وفاداری کند، متعهد بماند...خیانت نکند!
✍یادم باشد که یادم نرود که مادر شوهر شدن آسان است و مادر شوهر ماندن سخت. از امروز با هم در بهتر تربیت کردن خودمان و نسل آینده تلاش کنیم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔺 اگر مادر شوهر شدم یادم باشد! حتما یادم باشد...
✍یادم باشد مادر شوهر که شدم آنقدر به عروسم بها بدهم که پسرم احساس رضایت کند. آخر پسرم جگر گوشه من است، نباید آزار ببیند.
✍یادم باشد مادر شوهر که شدم در مقابل دختری که هم سن دختر خودم هست صبوری به خرج بدهم، آخر او جوانست و هنوز خیلی از مسایل را نمیداند.
✍یادم باشد مادر شوهر که شدم طوری با دختر دیگران برخورد کنم که دوست دارم دیگران با دختر من برخورد کنند.
✍یادم باشد مادر شوهر که شدم کاری نکنم پسرم میان عشق مادری و عشق همسری سردرگم شود. نیاز پسرم در زندگی آرامش است نه تنش!
✍یادم باشد که برای قضاوت عروسم به سخنان دخترم صحه نگذارم چون دخترم هم مثل عروسم بی تجربه است و جهان را از دید خام و ناپختگی مینگرد.
✍یادم باشد مادر شوهر که شدم از فداکاریهای عروسم تمجید کنم تا یاد بگیرد برای پسرم فداکاری کند.
✍یادم باشد مادر شوهر که شدم کاری با عروسم نکنم که شکایت مرا نزد پسرم ببرد، آخر میان دو عشق، انتخاب یکی سخت میشود و حتما من شکست خواهم خورد زیرا پسرم پدر میشود و نمیتواند مادر فرزندش را رها کند و در کنار من آرام بگیرد.
✍یادم باشد مادر شوهر که شدم خوب بفهمم پسرم را روانه زندگی کرده ام و نباید کاری بکنم که او به سوی من بازگردد و دوباره مجرد شود، آخر او متاهل است و متعهد.
✍یادم باشد مادر شوهر که شدم به پسرم بگویم با همسرش وفاداری کند، متعهد بماند...خیانت نکند!
✍یادم باشد که یادم نرود که مادر شوهر شدن آسان است و مادر شوهر ماندن سخت. از امروز با هم در بهتر تربیت کردن خودمان و نسل آینده تلاش کنیم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نیاز داشتم همین حالا کسی به من میگفت: غم به دلت راه نده، خدا کنار توست، نمیبینی؟ نمیبینی اشاره میکند که رها کنی و بسپاری به خودش؟! نمیبینی دارد آرامت میکند؟ مثل بابایی که بچهاش را؟! که هی دلخوشیهای کوچک میگذارد مقابلت و میخندد و به چشمهات زل زده تا ببیند دوباره میخندی؟!
نیاز دارم خدا بغلم کند و بگوید: آرام بگیر بندهی من! من خودم همه چیز را درست میکنم، برو آبی به صورتت بزن و نفسی عمیق بکش و مابقی قصه را بسپار به من و غصهی هیچ چیز را نخور
حسبی ربی الله را فراموش نکنید@Faghadkhada9
اجازه ندهید کلمات دیگران
باعث دردتان شوند.
سخنان دیگران باعث رنجش تان شوند.
اعمال دیگران زنجیرهایی برای
زندانی کردن تان شوند.🌸🍃
نابینایی دیگران هدف تان را پنهان کند
ناباوری دیگران عشق تان را لکه دار کند
اجازه دهید
کلماتتان باعث قوت قلب دیگران شود
الهام بخش شان باشد
و مسیرشان را روشن کند.
اعمال تان زنجیرهای دیگران را باز کند.
دست هایتان چشم بند را از دید
دیگران کنار بزند.🌸🍃
عشق تان یک نمونه ی درخشان
برای دیگران باشد،
الهام بخش باورشان شوید.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و در پایان اجازه دهید
محبت شما نمایشی از محبت خدا باشد...
باعث دردتان شوند.
سخنان دیگران باعث رنجش تان شوند.
اعمال دیگران زنجیرهایی برای
زندانی کردن تان شوند.🌸🍃
نابینایی دیگران هدف تان را پنهان کند
ناباوری دیگران عشق تان را لکه دار کند
اجازه دهید
کلماتتان باعث قوت قلب دیگران شود
الهام بخش شان باشد
و مسیرشان را روشن کند.
اعمال تان زنجیرهای دیگران را باز کند.
دست هایتان چشم بند را از دید
دیگران کنار بزند.🌸🍃
عشق تان یک نمونه ی درخشان
برای دیگران باشد،
الهام بخش باورشان شوید.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و در پایان اجازه دهید
محبت شما نمایشی از محبت خدا باشد...
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (76)
❇️ فاطمه(رضیاللهعنها) دختر حضرت محمدﷺ
🔸دختر در جوار پدر
از آنهنگام كه زهرا(رضیالله عنها) در جوار پدر استقرار يافت، پيامبرﷺ هر روز صبح جويای احوال ایشان شده، از آندو خبر میگرفت و خطاب به آنها میفرمود: «ای اهل خانه! سلام خداوند بر شما باد و خداوند شما را پاكيزه گرداند.»
وقتیکه آنحضرتﷺ به سفر تشریف میبرد، فاطمه(رضیاللهعنها) آخرین کسی بود که با ایشان خدا حافظی میکرد و هرگاه از مسافرت تشريف میآوردند ابتدا به مسجد میرفتند و دو ركعت نماز در آنجا به جا میآوردند و سپس به خانه فاطمه(رضیاللهعنها) رفته و مدت نسبتاً طولانی در آنجا میماندند و بعد از آن به خانۀ همسران خويش سر میكشيدند.
🔸برخورد پيامبر اکرمﷺ با فاطمه(رضیاللهعنها)
عادت مبارک رسول اللهﷺ چنین بود که هرگاه دخترش فاطمه(رضیاللهعنها) به منزل ایشان میآمد از جای خود بلند شده و با چهرهای باز از او استقبال نموده دستش را گرفته، پیشانی و دستش را میبوسید و میفرمود: «مرحبا به دختر ناز» و ضمن خوشآمدگویی او را در كنار خود مینشاند.
🔸 قانون برای همه یکسان است
منزلت فوقالعادهای که حضرت فاطمه(رضیاللهعنها) نزد پدر داشت مانع از توبیخ او نمیشد، حتی تهدید به اینکه پیامبر عظیمالشأنﷺ هم نمیتواند او را از عذاب الهی برهاند در حدیث «فاطمه مخزومیه» که چیزی دزدیده بود و فامیلش به واسطۀ اسامه بن زید(رضیاللهعنه) نزد رسول خداﷺ سفارش نمودند به چشم میخورد که آنحضرتﷺ خطاب به آنان فرمود: «قسم به خدا اگر «فاطمه بنت محمد» سرقت کند دستش را قطع خواهم کرد».
منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- بانوان پیرامون رسول الله ﷺ.
- بانوان صحابه الگوهای شایسته.
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (76)
❇️ فاطمه(رضیاللهعنها) دختر حضرت محمدﷺ
🔸دختر در جوار پدر
از آنهنگام كه زهرا(رضیالله عنها) در جوار پدر استقرار يافت، پيامبرﷺ هر روز صبح جويای احوال ایشان شده، از آندو خبر میگرفت و خطاب به آنها میفرمود: «ای اهل خانه! سلام خداوند بر شما باد و خداوند شما را پاكيزه گرداند.»
وقتیکه آنحضرتﷺ به سفر تشریف میبرد، فاطمه(رضیاللهعنها) آخرین کسی بود که با ایشان خدا حافظی میکرد و هرگاه از مسافرت تشريف میآوردند ابتدا به مسجد میرفتند و دو ركعت نماز در آنجا به جا میآوردند و سپس به خانه فاطمه(رضیاللهعنها) رفته و مدت نسبتاً طولانی در آنجا میماندند و بعد از آن به خانۀ همسران خويش سر میكشيدند.
🔸برخورد پيامبر اکرمﷺ با فاطمه(رضیاللهعنها)
عادت مبارک رسول اللهﷺ چنین بود که هرگاه دخترش فاطمه(رضیاللهعنها) به منزل ایشان میآمد از جای خود بلند شده و با چهرهای باز از او استقبال نموده دستش را گرفته، پیشانی و دستش را میبوسید و میفرمود: «مرحبا به دختر ناز» و ضمن خوشآمدگویی او را در كنار خود مینشاند.
🔸 قانون برای همه یکسان است
منزلت فوقالعادهای که حضرت فاطمه(رضیاللهعنها) نزد پدر داشت مانع از توبیخ او نمیشد، حتی تهدید به اینکه پیامبر عظیمالشأنﷺ هم نمیتواند او را از عذاب الهی برهاند در حدیث «فاطمه مخزومیه» که چیزی دزدیده بود و فامیلش به واسطۀ اسامه بن زید(رضیاللهعنه) نزد رسول خداﷺ سفارش نمودند به چشم میخورد که آنحضرتﷺ خطاب به آنان فرمود: «قسم به خدا اگر «فاطمه بنت محمد» سرقت کند دستش را قطع خواهم کرد».
منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- بانوان پیرامون رسول الله ﷺ.
- بانوان صحابه الگوهای شایسته.
یادت باشه ثروت و قدرتش هر چه بیشتر باشه باید بمیرع تا بفهمه! دنیای جایی آین چیز ها نیس..
دو روز شادی که دو تا اسکناس کثیف داری،دل آدما رو نشکن ساءل رو رد نکنید تا توانایی به بقیه کمک کنید...
هر چه بیشتر پول داشته باشی سؤالت بیشتره..
هر چه بیشتر قدرت ووو داشته باشی سؤالت بیشتره،
💠 ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ. تکاثر/۸
👈 آنگاه حتماً در آن روز از (همۀ) نعمتها باز خواست خواهید شد.
🕊️ حَدَّثَنَا حُمَيْدُ بْنُ مَسْعَدَةَ قَالَ: حَدَّثَنَا حُصَيْنُ بْنُ نُمَيْرٍ أَبُو مِحْصَنٍ قَالَ: حَدَّثَنَا حُسَيْنُ بْنُ قَيْسٍ الرَّحَبِيُّ قَالَ: حَدَّثَنَا عَطَاءُ بْنُ أَبِي رَبَاحٍ، عَنْ ابْنِ عُمَرَ، عَنْ ابْنِ مَسْعُودٍ، عَنِ النَّبِيِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ قَالَ:«لَا تَزُولُ قَدَمُ ابْنِ آدَمَ يَوْمَ القِيَامَةِ مِنْ عِنْدِ رَبِّهِ حَتَّى يُسْأَلَ عَنْ خَمْسٍ، عَنْ عُمُرِهِ فِيمَ أَفْنَاهُ، وَعَنْ شَبَابِهِ فِيمَ أَبْلَاهُ، وَمَالِهِ مِنْ أَيْنَ اكْتَسَبَهُ وَفِيمَ أَنْفَقَهُ، وَمَاذَا عَمِلَ فِيمَا عَلِمَ»
📚 سنن ترمذی ۴/۶۱۲
📌 پیامبر ﷺ می فرماید: « روز قیامت در حضور خداوند، بنده قدم از قدم بر نمی دارد تا از پنج چیز از او سوال شود؛
۱) از عمرش، که درچه راهی صرفش کرده
۲) از جوانیش، که در چه راهی به سر برده
۳) از مالش، که از کجا آورده و در کجا خرج کردهحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۴) از علمش، که چه مقدار بدان عمل کرده
دو روز شادی که دو تا اسکناس کثیف داری،دل آدما رو نشکن ساءل رو رد نکنید تا توانایی به بقیه کمک کنید...
هر چه بیشتر پول داشته باشی سؤالت بیشتره..
هر چه بیشتر قدرت ووو داشته باشی سؤالت بیشتره،
💠 ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ. تکاثر/۸
👈 آنگاه حتماً در آن روز از (همۀ) نعمتها باز خواست خواهید شد.
🕊️ حَدَّثَنَا حُمَيْدُ بْنُ مَسْعَدَةَ قَالَ: حَدَّثَنَا حُصَيْنُ بْنُ نُمَيْرٍ أَبُو مِحْصَنٍ قَالَ: حَدَّثَنَا حُسَيْنُ بْنُ قَيْسٍ الرَّحَبِيُّ قَالَ: حَدَّثَنَا عَطَاءُ بْنُ أَبِي رَبَاحٍ، عَنْ ابْنِ عُمَرَ، عَنْ ابْنِ مَسْعُودٍ، عَنِ النَّبِيِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ قَالَ:«لَا تَزُولُ قَدَمُ ابْنِ آدَمَ يَوْمَ القِيَامَةِ مِنْ عِنْدِ رَبِّهِ حَتَّى يُسْأَلَ عَنْ خَمْسٍ، عَنْ عُمُرِهِ فِيمَ أَفْنَاهُ، وَعَنْ شَبَابِهِ فِيمَ أَبْلَاهُ، وَمَالِهِ مِنْ أَيْنَ اكْتَسَبَهُ وَفِيمَ أَنْفَقَهُ، وَمَاذَا عَمِلَ فِيمَا عَلِمَ»
📚 سنن ترمذی ۴/۶۱۲
📌 پیامبر ﷺ می فرماید: « روز قیامت در حضور خداوند، بنده قدم از قدم بر نمی دارد تا از پنج چیز از او سوال شود؛
۱) از عمرش، که درچه راهی صرفش کرده
۲) از جوانیش، که در چه راهی به سر برده
۳) از مالش، که از کجا آورده و در کجا خرج کردهحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۴) از علمش، که چه مقدار بدان عمل کرده
تراپیستی داشتم که وسط جلسه، وقتی داشتم اشک می ریختم و یکی از آن فجایع دردناک زندگی ام را شرح می دادم ،خمیازه کشید و گفت: « توی این هوا، آش خیلی میچسبه » . ایستاده بود کنارِ پنجره ی اتاق کوچکش و عجیب بود که هوای ابری آن بیرون برایش جذاب تر از زخم های شخصی من بود .آن لحظه می دانستم که دیگر این اتاق و این تراپیست خوش اشتها را نخواهم دید.
که ناگهان رو به من پرسید:
فرض کن طنابی توی دستت است که سر دیگرش را یک اژدها گرفته و بین تان یک دره است. اژدها مدام طناب را می کشد و تو به لبه ی پرتگاه نزدیک می شوی ،چه کار میکنی ؟ مث آدم های احمق جواب دادم تا جایی که زورم می رسد، تلاش می کنم و طناب را می کشم .گفت :ولی او یک اژدهاست و زورش از تو خیلی بیشتر است، چیزی نمانده تا سقوط کنی. مستأصل نگاهش کردم. گفت چرا طناب را رها نمی کنی ؟ آن لحظه ناگهان روزنه ای به رویم باز شد ، لابد دری به آگاهی .قاعده ها عوض شدند و اژدها خوار و خفیف شد.آن موقع طناب های زیادی توی دستم بود، هم زمان داشتم با چند اژدها طناب کشی میکردم .
جنگیدنِ بیهوده ،مقاومت باطل همین است .پافشاری بر اتفاقی که نمی افتد، اصرار بر امرِ غیر ممکن، وقتی میتوانی طناب را زمین بگذاری .زور تو همیشه کفایت نمی کند، رها کردن ضعف نیست، پذیرش این نکته است که تو جنگجوی هر مبارزه ای نیستی و نجات یافتن گاهی در نجنگیدن است
•نعیمه بخشی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
که ناگهان رو به من پرسید:
فرض کن طنابی توی دستت است که سر دیگرش را یک اژدها گرفته و بین تان یک دره است. اژدها مدام طناب را می کشد و تو به لبه ی پرتگاه نزدیک می شوی ،چه کار میکنی ؟ مث آدم های احمق جواب دادم تا جایی که زورم می رسد، تلاش می کنم و طناب را می کشم .گفت :ولی او یک اژدهاست و زورش از تو خیلی بیشتر است، چیزی نمانده تا سقوط کنی. مستأصل نگاهش کردم. گفت چرا طناب را رها نمی کنی ؟ آن لحظه ناگهان روزنه ای به رویم باز شد ، لابد دری به آگاهی .قاعده ها عوض شدند و اژدها خوار و خفیف شد.آن موقع طناب های زیادی توی دستم بود، هم زمان داشتم با چند اژدها طناب کشی میکردم .
جنگیدنِ بیهوده ،مقاومت باطل همین است .پافشاری بر اتفاقی که نمی افتد، اصرار بر امرِ غیر ممکن، وقتی میتوانی طناب را زمین بگذاری .زور تو همیشه کفایت نمی کند، رها کردن ضعف نیست، پذیرش این نکته است که تو جنگجوی هر مبارزه ای نیستی و نجات یافتن گاهی در نجنگیدن است
•نعیمه بخشی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک: آستین نو بخور پلو ....
روزي ملا نصرالدين به يک مهماني رفت و لباس كهنه اي به تن داشت .
صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون كرد .
او به منزل رفت و از همسايه خود ، لباسي گرانبها به امانت گرفت
و آنرا به تن كرد و دوباره به همان ميهماني رفت .
اين بار صاحبخانه با روي خوش جلو آمد و به او خوش آمد گفت
و او را در محلي خوب نشاند و برايش سفره اي از غذاهاي رنگين پهن كرد .
ملا از اين رفتار خنده اش گرفت
و پيش خود فكرد كرد كه اين همه احترام بابت لباس نوي اوست .
آستين لباسش را كشيد و گفت : آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو .
صاحبخانه كه از اين رفتار تعجب كرده بود از ملا پرسيد كه چكار مي كني .
ملا گفت : من هماني هستم كه با لباسي كهنه به ميهماني تو آمدم و تو مرا راه ندادي
و حال كه لباسي نو به تن كرده ام اينقدر احترام مي گذاري .
پس اين احترام بابت لباس من است نه بخاطر من .
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پس آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو ..
روزي ملا نصرالدين به يک مهماني رفت و لباس كهنه اي به تن داشت .
صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون كرد .
او به منزل رفت و از همسايه خود ، لباسي گرانبها به امانت گرفت
و آنرا به تن كرد و دوباره به همان ميهماني رفت .
اين بار صاحبخانه با روي خوش جلو آمد و به او خوش آمد گفت
و او را در محلي خوب نشاند و برايش سفره اي از غذاهاي رنگين پهن كرد .
ملا از اين رفتار خنده اش گرفت
و پيش خود فكرد كرد كه اين همه احترام بابت لباس نوي اوست .
آستين لباسش را كشيد و گفت : آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو .
صاحبخانه كه از اين رفتار تعجب كرده بود از ملا پرسيد كه چكار مي كني .
ملا گفت : من هماني هستم كه با لباسي كهنه به ميهماني تو آمدم و تو مرا راه ندادي
و حال كه لباسي نو به تن كرده ام اينقدر احترام مي گذاري .
پس اين احترام بابت لباس من است نه بخاطر من .
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پس آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو ..
#جهنم
🔥شیوه های عذاب اهل دوزخ
👈ششم: احاطه كفار به وسيله ي آتش
✴اهل دوزخ كساني هستند كه گناه و معاصي آنان را احاطه كرده است و هيچ عمل خوب و نيکي براي آنان باقي نمانده است.
❇خداوند مي فرمايد: «لَهُم مِّن فَوْقِهِمْ ظُلَلٌ مِّنَ النَّارِ وَمِن تَحْتِهِمْ ظُلَلٌ» الزمر: 16
✴(بالاي سرشان سايبانهائي از آتش و در زير پاهايشان سايبانهائي از آتش دارند (و بلكه از هر سو آتش بر آنان خيمه زده است و طبقات آتش ايشان را فرا گرفته است).
✴ آتش دست بندهائي دارد و كفار را چنان احاطه مي كند كه توان رهايي و خروج از آن را ندارند.
❇ خداوند مي فرمايد: «إِنَّا أَعْتَدْنَا لِلظَّالِمِينَ نَارًا أَحَاطَ بِهِمْ ....... بِئْسَ الشَّرَابُ وَسَاءَتْ مُرْتَفَقًا» الكهف: 29
✴(ما براي ستمگران آتشي را آماده كرده ايم كه (از هر طرف ايشان را احاطه مي كند و) سراپرده آن، آنان را در بر مي گيرد، و اگر (در آن آتش سوزان) فرياد برآورند (كه آب)، با آبي همچون فلز گداخته به فريادشان رسند كه چهره ها را بريان مي كند! چه بد نوشابه اي! و چه زشت منزلی!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔥شیوه های عذاب اهل دوزخ
👈ششم: احاطه كفار به وسيله ي آتش
✴اهل دوزخ كساني هستند كه گناه و معاصي آنان را احاطه كرده است و هيچ عمل خوب و نيکي براي آنان باقي نمانده است.
❇خداوند مي فرمايد: «لَهُم مِّن فَوْقِهِمْ ظُلَلٌ مِّنَ النَّارِ وَمِن تَحْتِهِمْ ظُلَلٌ» الزمر: 16
✴(بالاي سرشان سايبانهائي از آتش و در زير پاهايشان سايبانهائي از آتش دارند (و بلكه از هر سو آتش بر آنان خيمه زده است و طبقات آتش ايشان را فرا گرفته است).
✴ آتش دست بندهائي دارد و كفار را چنان احاطه مي كند كه توان رهايي و خروج از آن را ندارند.
❇ خداوند مي فرمايد: «إِنَّا أَعْتَدْنَا لِلظَّالِمِينَ نَارًا أَحَاطَ بِهِمْ ....... بِئْسَ الشَّرَابُ وَسَاءَتْ مُرْتَفَقًا» الكهف: 29
✴(ما براي ستمگران آتشي را آماده كرده ايم كه (از هر طرف ايشان را احاطه مي كند و) سراپرده آن، آنان را در بر مي گيرد، و اگر (در آن آتش سوزان) فرياد برآورند (كه آب)، با آبي همچون فلز گداخته به فريادشان رسند كه چهره ها را بريان مي كند! چه بد نوشابه اي! و چه زشت منزلی!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍁هر روز یک #حکایت
✍#حکایت_عاقبت_دغل
مرد ثروتمندی گله ای گوسفند داشت.
شبها شیر گوسفندان را می دوشید و در آن آب می ریخت و می فروخت.
روزی چوپان گله به او گفت: ای مرد، در کارت خیانت نکن که آخر و عاقبت خوشی ندارد.
اما آن مرد به حرف چوپان توجه نکرد.
یک روز که گوسفندانش در کنار رودخانه مشغول چرا بودند، ناگهان باران تندی درگرفت و سیلی بزرگ روان شد و همه گوسفندان را باخود برد.
مرد ثروتمند گریه و زاری کرد و بر سر و روی خود زد که خدایا، من چه گناهی کرده ام که این بلا بر سرم آمد؟
چوپان گفت: ای مرد، آن آبها که در شیر می ریختی اندک اندک جمع شد و چنین سیلی شدند و گوسفندانت را برد.
آری دوستان
سزای کسی که کم فروش و گران فروشی می کند، همین است...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍#حکایت_عاقبت_دغل
مرد ثروتمندی گله ای گوسفند داشت.
شبها شیر گوسفندان را می دوشید و در آن آب می ریخت و می فروخت.
روزی چوپان گله به او گفت: ای مرد، در کارت خیانت نکن که آخر و عاقبت خوشی ندارد.
اما آن مرد به حرف چوپان توجه نکرد.
یک روز که گوسفندانش در کنار رودخانه مشغول چرا بودند، ناگهان باران تندی درگرفت و سیلی بزرگ روان شد و همه گوسفندان را باخود برد.
مرد ثروتمند گریه و زاری کرد و بر سر و روی خود زد که خدایا، من چه گناهی کرده ام که این بلا بر سرم آمد؟
چوپان گفت: ای مرد، آن آبها که در شیر می ریختی اندک اندک جمع شد و چنین سیلی شدند و گوسفندانت را برد.
آری دوستان
سزای کسی که کم فروش و گران فروشی می کند، همین است...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و هشتم
حدود یک هفتهای بیهوش بود؛ اما دوباره صحتمند شده و سعی کرد از سیاست فاصله گیرد با آنحال اگر او رها کرده بود افراد آن زمان نمیگذاشت راحت باشیم.
گاهِ شهر کابل رفته، گاه هم به زادگاهِ خودش بر میگشتیم و اغلاب هم روانهای کشور پاکستان میشدیم.
فرزندانام بزرگ شد، شریف و دخترم ازدواج نمود و تنها پسرم باقی ماند او هم دوسال بعد از ازدواج شریف ازدواج نمود.
سعی نمودیم یک زندگی راحت و آسوده داشته باشیم حتیَ شده بخاطر فرزندان مان.
عشق مجاهد هر روز بیشتر از قبل در دلام جوانه میزد و من خوشحال از این حالت بودم.
چون کشور وارد دورهای جدید آن شد من و دولتخان تصمیم گرفتیم دوباره به شهر کابل برگردیم و همانجا در کنار پسر کوچک خود اقامت داشته باشیم.
شاید هم آغاز یک زندگی جدید برای خودم، مجاهد و فرزندانام بود؛ اما دیگر هرگز وارد سیاست نشدیم.
مجاهد همراه با پسر کوچک خود در همان شهر کابل تجارت کوچکِ را به راه انداخته و سر انجام به زندگی خود تا حالا ادامه دادیم.
شاید همان قصهای عصیانگر بودن من تمام شده بود، دیگر آن جوانِ سرکش و گستاخ نبودم، شوهرم را عاشقانه دوست داشتم.
#راوی.....
این داستان چه مشابهت خاصِ با این گفتهای شمس در که چه زیبا گفت:
_صحبت اهل دنیا آتش است، ابراهیمی باید که او را آتش نسوزد.
ماهنور نگاهِ خویش را عمیق به صورت ثریا خانم دوخته گفت:
_پس خانوادهای تان چی؟
ثریا خانم آه از دل نهاده گفت:
_خانواده چه کلمهای عجیبِ است نه؟ درست حدود سه سال قبل به سراغ شان رفتم، اما پدرم زنده نبود، مادرم هم که تازه وفات شده بود. فقط برای برادرانام وصیت نموده بود که اگر روزِ اینجا برگشتم برای شان بگوید که آنها فقط صلاحِ مرا میخواستند و امیدوار بودند از اینکه من آن ها را ببخشم؛ اما من قبلتر از اینها پدرم را بخشیده بودم.
همان خانهای که ایام کودکی خویش را سپری نموده بودم به اسم من زده بود؛ اما من آن خانه را برای دو برادرم سپردم.
یک هفتهای را آنجا اقامت داشتم سپس هم برای همیشه ترک نمودم دهکدهای خود را دیگر آنجا برای من نبود.
باید بالای سر فرزندان و شوهرم میبودم.
با اتمام حرفاش ثریا خانم آهسته لبخند شده گفت:
_دخترم زندگی با هر حالتاش زیبا است و ما باید این زندگی را زندگی نمایم، نه این که گوشهای نشسته، آه و افسوس بکشیم.
سعی کن از کوچکترین اتفاقات زندگی خود هم لذت ببری، عشق اتفاق میافتاد و اما ازدواج فقط یک بار است.
گمان نکن آنچه که برای من و تو رقم میخورد یک اشتباه است زیرا خیر و شر از جانب او تعالیَ است.
به زندگی خود ادامه بده و بیهیچ قید و شرطِ سعی کن زیبا زندگی نمایی، انسان فقط یک بار چشم در این جهان میگشاید تا بهترین نسخهای خودش باشد، پس سعی کن خودت باشی و برای خودت این جهان هستی را زیباتر بسازی حتیَ اگر گمان میکردی ممکن نیست.
خودت ممکناش کن!
با آخرین سخنان ثریا خانم صدایی یکی در فضا پیچید که میگفت:
_ماشاءالله بر عصیانگر بانوي من!
چون چشمان ماهنور به شخص افتاد آهسته از جا برخاست، مردِ قامت بلند و چهار شانهای بود و صورتاش هم که درست شبیه عزیزخان بود.
ثریا خانم از جا برخاست و آن دو جوان هم به تعقیباش، درخشش چشمان ثریا خانم با دیدن مرد به وضوح مشخص بود.
مادر بزرگ ثریا گفت:
_خوش آمدید مجاهد صاحب!
مرد خندیده و آهسته گفت:
_خوش باشید ثریا بانو!
عزیز که تا آن دم سکوت نموده بود آهسته از مچ دست ماهنور گرفته گفت:
_پس ما لیلی و مجنون را تنها میگذاریم خدا حافظ شما!
پدربزرگ مجاهد گفت:
_استغفرالله!
که عزیز دست دخترک را کشیده و به سرعت از اتاق خارج شدند.
چون از عمارت خارج شدند، عزیز نگاهِ خود را به ماهنور دوخته گفته:
_خوب نگفتی برایم چه موقع بیآیم به خواستگاريات بانوي من؟
ماهنور عصبی گفت:
_در هر جا دنبال بهانهای، من به ازدواج آن هم همراه با تو مخالف هستم، این یکی موضوع را از ذهن خود کاملاً خارج کن آقاي دیوانه!
عزیز با شیطنت گفت:
_اگر نکنم چه؟
ماهنور اینبار عصبیتر از قبل ادامه داده گفت:
_آنگاه خود دانی آقاي دیوانه!
با اتمام حرفاش راهاش را عقب کرده و همانگونه گفت:
_ازدواج کردن با من چی که حتیَ خواب ازدواج هم برایت حرام است نواسهای مجاهد صاحب!
دخترک خندید و همانگونه به راهِ خویش ادامه داد، عزیز خندیده و آهسته گفت:
_رامات خواهم نمود درست آنگونه که پدر بزرگام ثریا خاتون را رام نمود دختر سرکش!
سرش را به طرفین تکان داده و همانگونه راهِ عمارت خودش را در پیش گرفت.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و هشتم
حدود یک هفتهای بیهوش بود؛ اما دوباره صحتمند شده و سعی کرد از سیاست فاصله گیرد با آنحال اگر او رها کرده بود افراد آن زمان نمیگذاشت راحت باشیم.
گاهِ شهر کابل رفته، گاه هم به زادگاهِ خودش بر میگشتیم و اغلاب هم روانهای کشور پاکستان میشدیم.
فرزندانام بزرگ شد، شریف و دخترم ازدواج نمود و تنها پسرم باقی ماند او هم دوسال بعد از ازدواج شریف ازدواج نمود.
سعی نمودیم یک زندگی راحت و آسوده داشته باشیم حتیَ شده بخاطر فرزندان مان.
عشق مجاهد هر روز بیشتر از قبل در دلام جوانه میزد و من خوشحال از این حالت بودم.
چون کشور وارد دورهای جدید آن شد من و دولتخان تصمیم گرفتیم دوباره به شهر کابل برگردیم و همانجا در کنار پسر کوچک خود اقامت داشته باشیم.
شاید هم آغاز یک زندگی جدید برای خودم، مجاهد و فرزندانام بود؛ اما دیگر هرگز وارد سیاست نشدیم.
مجاهد همراه با پسر کوچک خود در همان شهر کابل تجارت کوچکِ را به راه انداخته و سر انجام به زندگی خود تا حالا ادامه دادیم.
شاید همان قصهای عصیانگر بودن من تمام شده بود، دیگر آن جوانِ سرکش و گستاخ نبودم، شوهرم را عاشقانه دوست داشتم.
#راوی.....
این داستان چه مشابهت خاصِ با این گفتهای شمس در که چه زیبا گفت:
_صحبت اهل دنیا آتش است، ابراهیمی باید که او را آتش نسوزد.
ماهنور نگاهِ خویش را عمیق به صورت ثریا خانم دوخته گفت:
_پس خانوادهای تان چی؟
ثریا خانم آه از دل نهاده گفت:
_خانواده چه کلمهای عجیبِ است نه؟ درست حدود سه سال قبل به سراغ شان رفتم، اما پدرم زنده نبود، مادرم هم که تازه وفات شده بود. فقط برای برادرانام وصیت نموده بود که اگر روزِ اینجا برگشتم برای شان بگوید که آنها فقط صلاحِ مرا میخواستند و امیدوار بودند از اینکه من آن ها را ببخشم؛ اما من قبلتر از اینها پدرم را بخشیده بودم.
همان خانهای که ایام کودکی خویش را سپری نموده بودم به اسم من زده بود؛ اما من آن خانه را برای دو برادرم سپردم.
یک هفتهای را آنجا اقامت داشتم سپس هم برای همیشه ترک نمودم دهکدهای خود را دیگر آنجا برای من نبود.
باید بالای سر فرزندان و شوهرم میبودم.
با اتمام حرفاش ثریا خانم آهسته لبخند شده گفت:
_دخترم زندگی با هر حالتاش زیبا است و ما باید این زندگی را زندگی نمایم، نه این که گوشهای نشسته، آه و افسوس بکشیم.
سعی کن از کوچکترین اتفاقات زندگی خود هم لذت ببری، عشق اتفاق میافتاد و اما ازدواج فقط یک بار است.
گمان نکن آنچه که برای من و تو رقم میخورد یک اشتباه است زیرا خیر و شر از جانب او تعالیَ است.
به زندگی خود ادامه بده و بیهیچ قید و شرطِ سعی کن زیبا زندگی نمایی، انسان فقط یک بار چشم در این جهان میگشاید تا بهترین نسخهای خودش باشد، پس سعی کن خودت باشی و برای خودت این جهان هستی را زیباتر بسازی حتیَ اگر گمان میکردی ممکن نیست.
خودت ممکناش کن!
با آخرین سخنان ثریا خانم صدایی یکی در فضا پیچید که میگفت:
_ماشاءالله بر عصیانگر بانوي من!
چون چشمان ماهنور به شخص افتاد آهسته از جا برخاست، مردِ قامت بلند و چهار شانهای بود و صورتاش هم که درست شبیه عزیزخان بود.
ثریا خانم از جا برخاست و آن دو جوان هم به تعقیباش، درخشش چشمان ثریا خانم با دیدن مرد به وضوح مشخص بود.
مادر بزرگ ثریا گفت:
_خوش آمدید مجاهد صاحب!
مرد خندیده و آهسته گفت:
_خوش باشید ثریا بانو!
عزیز که تا آن دم سکوت نموده بود آهسته از مچ دست ماهنور گرفته گفت:
_پس ما لیلی و مجنون را تنها میگذاریم خدا حافظ شما!
پدربزرگ مجاهد گفت:
_استغفرالله!
که عزیز دست دخترک را کشیده و به سرعت از اتاق خارج شدند.
چون از عمارت خارج شدند، عزیز نگاهِ خود را به ماهنور دوخته گفته:
_خوب نگفتی برایم چه موقع بیآیم به خواستگاريات بانوي من؟
ماهنور عصبی گفت:
_در هر جا دنبال بهانهای، من به ازدواج آن هم همراه با تو مخالف هستم، این یکی موضوع را از ذهن خود کاملاً خارج کن آقاي دیوانه!
عزیز با شیطنت گفت:
_اگر نکنم چه؟
ماهنور اینبار عصبیتر از قبل ادامه داده گفت:
_آنگاه خود دانی آقاي دیوانه!
با اتمام حرفاش راهاش را عقب کرده و همانگونه گفت:
_ازدواج کردن با من چی که حتیَ خواب ازدواج هم برایت حرام است نواسهای مجاهد صاحب!
دخترک خندید و همانگونه به راهِ خویش ادامه داد، عزیز خندیده و آهسته گفت:
_رامات خواهم نمود درست آنگونه که پدر بزرگام ثریا خاتون را رام نمود دختر سرکش!
سرش را به طرفین تکان داده و همانگونه راهِ عمارت خودش را در پیش گرفت.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و نهم
#قسمت_آخر
با آنحال این پسر دست نکشیده و چندين بارِ دیگر همراهِ با جمع بزرگان به خانهای آنها سر زده اند، ماهنور که از اینحالت سر لج افتاده بود.
حتیَ از اتاق خود نیز خارج نمیشد و عزیز پسرک بیچاره به مرز جنون رسیده بود.
شنیده اید که میگویند:
_عشق با همان صبور بودناش قشنگ است.
اما سرانجام در یک روز زمستانی که ثریا خانم دوباره از شهر برگشته بود ماهنور را نزد خود فرا خوانده و از وی خواهش نمود تا این همه لجبازي را کنار بگذارد و پسر بیچاره را بیشتر از این زجر ندهد.
بلاخره دخترک موافقت نموده و بعد هشت ماه نامزدی یک عروسی بزرگِ در خود قریهای آنها برگذار شد.
عزیز بعد چند ماهِ تصمیم گرفت تا همسر خودش را به شهر کابل برده و همانجا اقامت داشته باشند؛ اما چون ماهنور به زندگی در روستا عادت نموده بود بعد یک سال دوباره به قریه بازگشت و همانجا به زندگي همراه با همسرش ادامه داد.
در حالا حاضر ثمرهای ازدواج این دو فقط یک پسر کوچک میباشد و از زندگي در کنار هم خوشحال هستند.
عزیز هم همواره سعی دارد تا به عنوان یک همسر خوب در کنار ماهنور باشد.
دولتخان و ثریا خانم هم عاشقانه همدیگر را دوست دارند، هرچند که عمرِ از ایشان باقی نمانده با آنحال سعی دارند تا زندگی را به شکل والای آن ادامه دهند.
در آخر....
جهان بی عشق سامانی ندارد
فلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
چراغ جمله عالم عقل و دینست
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
اگر چه عاشقی خود بت پرستیست
همه مستی شمر چون ترک هستیست
به عشق ار بت پرستی دینت پاکست
وگر طاعت کنی بی عشق خاکست
فدای عشق شو گر خود مجازیست
که دولت را درو پوشیده رازیست
حقیقت در مجاز اینک پدید است
که فتح آن خزینه زین کلید است
• امیرخسرو دهلوی
#سخن_نویسنده
دوباره رسیدیم به پایان یک داستان عاشقانهای هیجانانگیز و واقعی دیگر، درست حدود شش ماه قبل از امروز پیامِ از سوئ شخص ناآشنایی دریافت نموده بودم که با اشتیاقِ خاصِ از داستان دلبرک مغرور خان تعریف و تمجید مینمودند.
با آنحال روزِ به طور اتفاقی درخواست نوشتن یک روایتِ که خود شان هم حضور داشتند نمودند.
هرچند برایم قابل باور نبود و ارتیاب داشتم در نوشتن آن با آن حال ادامه دادم برای نوشتن آن و سر انجام رسیدیم به پایان نامهای این روایت واقعی!
سعی نمودم بیشتر داستان را در قالب یک داستان عاشقانه به رشتهای تحریر در بیآورم و به درخواست راوي عزیزمان در این داستان هیچ موضوعِ سیاسی به کار گرفته نشده است.
در آخر!
لبخند بزنید و به سختیها اهمیت ندهید؛ زیرا خداوند انسانهای قوی را دوست دارد.
با آن حال شکست را هرگز قبول نکرده و در همان مسیرِ که دوست دارید گام بردارید.
با به اشتراک گذاری این داستان شما را برای یک مدت طولاني به خداوند متعال میسپارم.
ایام به کام تان باد!
#بانو_کهکشان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و نهم
#قسمت_آخر
با آنحال این پسر دست نکشیده و چندين بارِ دیگر همراهِ با جمع بزرگان به خانهای آنها سر زده اند، ماهنور که از اینحالت سر لج افتاده بود.
حتیَ از اتاق خود نیز خارج نمیشد و عزیز پسرک بیچاره به مرز جنون رسیده بود.
شنیده اید که میگویند:
_عشق با همان صبور بودناش قشنگ است.
اما سرانجام در یک روز زمستانی که ثریا خانم دوباره از شهر برگشته بود ماهنور را نزد خود فرا خوانده و از وی خواهش نمود تا این همه لجبازي را کنار بگذارد و پسر بیچاره را بیشتر از این زجر ندهد.
بلاخره دخترک موافقت نموده و بعد هشت ماه نامزدی یک عروسی بزرگِ در خود قریهای آنها برگذار شد.
عزیز بعد چند ماهِ تصمیم گرفت تا همسر خودش را به شهر کابل برده و همانجا اقامت داشته باشند؛ اما چون ماهنور به زندگی در روستا عادت نموده بود بعد یک سال دوباره به قریه بازگشت و همانجا به زندگي همراه با همسرش ادامه داد.
در حالا حاضر ثمرهای ازدواج این دو فقط یک پسر کوچک میباشد و از زندگي در کنار هم خوشحال هستند.
عزیز هم همواره سعی دارد تا به عنوان یک همسر خوب در کنار ماهنور باشد.
دولتخان و ثریا خانم هم عاشقانه همدیگر را دوست دارند، هرچند که عمرِ از ایشان باقی نمانده با آنحال سعی دارند تا زندگی را به شکل والای آن ادامه دهند.
در آخر....
جهان بی عشق سامانی ندارد
فلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
چراغ جمله عالم عقل و دینست
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
اگر چه عاشقی خود بت پرستیست
همه مستی شمر چون ترک هستیست
به عشق ار بت پرستی دینت پاکست
وگر طاعت کنی بی عشق خاکست
فدای عشق شو گر خود مجازیست
که دولت را درو پوشیده رازیست
حقیقت در مجاز اینک پدید است
که فتح آن خزینه زین کلید است
• امیرخسرو دهلوی
#سخن_نویسنده
دوباره رسیدیم به پایان یک داستان عاشقانهای هیجانانگیز و واقعی دیگر، درست حدود شش ماه قبل از امروز پیامِ از سوئ شخص ناآشنایی دریافت نموده بودم که با اشتیاقِ خاصِ از داستان دلبرک مغرور خان تعریف و تمجید مینمودند.
با آنحال روزِ به طور اتفاقی درخواست نوشتن یک روایتِ که خود شان هم حضور داشتند نمودند.
هرچند برایم قابل باور نبود و ارتیاب داشتم در نوشتن آن با آن حال ادامه دادم برای نوشتن آن و سر انجام رسیدیم به پایان نامهای این روایت واقعی!
سعی نمودم بیشتر داستان را در قالب یک داستان عاشقانه به رشتهای تحریر در بیآورم و به درخواست راوي عزیزمان در این داستان هیچ موضوعِ سیاسی به کار گرفته نشده است.
در آخر!
لبخند بزنید و به سختیها اهمیت ندهید؛ زیرا خداوند انسانهای قوی را دوست دارد.
با آن حال شکست را هرگز قبول نکرده و در همان مسیرِ که دوست دارید گام بردارید.
با به اشتراک گذاری این داستان شما را برای یک مدت طولاني به خداوند متعال میسپارم.
ایام به کام تان باد!
#بانو_کهکشان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فرشته_ی_کوچک_اسلام #قسمت_بیست_یک
اون روز کیوان بین حرفهاش بهم گفت: حتی اگه هیچکسی رو هم نداشته باشی #خدا رو داری 😍 و بعد جمله یی رو گفت که خیلی قشنگ بود و بهم کمک کرد تا توی این راه سخت صبر داشته باشم کیوان گفت : إن الله مع الصابرین😍 این جمله واقعا زیباست و به آدم یه دلگرمی خاصی میده ،بهت این باور رو میده که اگه صبر داشته باشی و به خدا تکیه کنی پس
قطعا #خدا خودش همه ی زندگی تو درست میکنه...😍
با حرفهای کیوان واقعا آروم شده بودم و ترس از هیچی نداشتم حتی اینکه خانوادم مجبورم کنن ترک شون کنم به #الله قسم اگه بهم میگفتن از خونه برم بدون لحظه یی درنگ اینکارو میکردم چون به این باور رسیده بودم که #الله برای همه و همیشه کافیه😍وقتی #خدا رو داشتم بی نیاز بودم از داشتن هرکس دیگه یی و #اسلام قشنگم😍 ارزش شو داشت که بخاطرش تمام این سختی هارو تحمل کنم ، درسته رفتار خانوادم بد بود ولی از طرفی دیگه راحت میتونستم طبق دستورات #اسلام عمل کنم 😍 حتی میتونستم برم پیش مریم خانوم و بقیه ... خب حداقل این خوب بود...
عصر کیوان رفته بود وسایلش رو دوباره بیاره ، واقعیتش کیوان نمیخواست بمونه ولی بخاطر من یجورایی مجبور شد ، وقتی کیوان نبود ،ساناز اومده بود خونمون ، گفت که از شرطی که پدرم برامون گذاشته خبرداشته چون پدرم و پدرساناز باهم این تصمیم رو گرفته بودن ،
ساناز گفت: کیانا من تورو میشناسم تو همیشه برای رسیدن به خواسته هات راه آسون و انتخاب میکردی ولی این راهی که انتخاب کردی ، سخته ،درد داره ، عذاب میکشی... بیا و بیخیال شو عزیزم
گفتم : نه دیگه دختر عمو ببین ،#اسلام با ارزش تر از این حرفاس،درسته راه سختی رو انتخاب کردم ولی باور کن درد نیست و درمونه عذاب نیست و راحتیه😍 ... امکان نداره ازش دست بکشم...
ساناز خیلی قاطع گفت : چرا؟
گفتم : چون #اسلام اون چیزیه که واسه زندگی کردن لازمه ، اصلا #اسلام خوده زندگیه ، باور کن تصور اینکه از این به بعد چجوری بدون وجود #اسلام زندگی کنم سخته ، حتی فکر کردن به گذشته ی بدون #اسلام هم برام سخته...
ساناز گفت : ولی من دل خوشی از این #اسلام تو ندارم !!! شاهد بودی چقدر سختی کشیدیم هم من و هم کیوان ، چقدر تحمل کردیم تا به اینجا برسیم، اما حالا این #اسلام همه چیو ازم گرفت... امید به زندگی رو ازم گرفت...نمیتونم خوبی هایی که راجب #اسلام میگی رو باور کنم...
بهش گفتم: در اشتباهی #اسلام چیزی و از کسی نمیگیره ، #اسلام فقط خوبی و نیکی و سراسر خیر برای تمام بشریت داره ، کیوان دل از معشوق فانی کند و به معشوق واقعی دل بست ،عشق به #الله ... این از هر عشقی بالاتره ،
ساناز گفت: با #اسلام از اوایل زندگی مون آشنا بودیم چون بین #مسلمان ها زندگی میکردیم...در تمام طول زندگیم هیچوقت حسی رو که اون روز موقع گرفتن #قرآن داشتم رو تجربه نکرده بود
از این حرف ساناز واقعا ذوق زده و متعجب شده بودم ، یعنی ساناز هم مثل من اون حس رو فهمیده بود... تصمیم گرفتم کاری که کیوان برام کرده بود برای ساناز بکنم ، از اتاق کیوان اون فلش رو اوردم و دادم به ساناز ، گفتم محتوای داخل این فلش خیلی بهم کمک کرده ،مطمئنم حس تو هم غریبه نیست...
ساناز گیج نگاهم کرد و گفت: چی میگی با خودت با لبخند گفتم : هیچی ،فقط اگه دوست داشتی یه نگاهی به محتوای داخلش بنداز ...
وقتی ساناز رفت ،نماز عصر رو خوندم و بعدش کیوان اومد ، بهش راجب ساناز گفتم و گفتم که فلش رو دادم بهش ،کیوان گفت : امیدوارم رحمت الهی شامل حال اونم بشه و #الله هدایتش کنه ...
منم به همین امید بودم از همه مهمتر این بود که دوست داشتم ساناز هم به #اسلام دعوت بشه و ثواب دعوت به #اسلام برسه بهم😍 از طرفی امیدوار بودم کم کم تمام خانوادمون #هدایت بشن و چی بهتر از اینکه #الله اون هارو زیر سایه رحمت خودش قرار بده😍
اونروز کیوان برام یه #چادر و #نقاب دیگه اورده بود و گفت که از فردا میتونم برم سر کلاس های مریم خانوم و میتونم اونجوری که دوست دارم #حجاب داشته باشم😍
برای شام ،مجبورم شدم وقتی مادرم خونه نیست برم آشپزخونه و برای خودم و کیوان غذا درست کنم😔
اونشب واقعا سخت بود و برای شام خوردن
هیچکدوم مون مخصوصا من پایین نمیرفت😔 اینکه یک خانواده باشیم و تو یه خونه باشیم ولی اینجوری باهم غریبه باشیم طبعا برای هرکسی سخته😔 اما حاضر بودم سختی هارو تحمل کنم تا به راحتی برسم ، این سختی ها ارزش شو
داشت تا رضایت الله را جلب کنم و من چیزی جز رضایت الله نمیخواستم و برای #تحمل همه ی اون سختی ها یه چیزی رو تکرار میکردم 👈 ان الله مع الصابرین.... واقعا #امید بخش بود...
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اون روز کیوان بین حرفهاش بهم گفت: حتی اگه هیچکسی رو هم نداشته باشی #خدا رو داری 😍 و بعد جمله یی رو گفت که خیلی قشنگ بود و بهم کمک کرد تا توی این راه سخت صبر داشته باشم کیوان گفت : إن الله مع الصابرین😍 این جمله واقعا زیباست و به آدم یه دلگرمی خاصی میده ،بهت این باور رو میده که اگه صبر داشته باشی و به خدا تکیه کنی پس
قطعا #خدا خودش همه ی زندگی تو درست میکنه...😍
با حرفهای کیوان واقعا آروم شده بودم و ترس از هیچی نداشتم حتی اینکه خانوادم مجبورم کنن ترک شون کنم به #الله قسم اگه بهم میگفتن از خونه برم بدون لحظه یی درنگ اینکارو میکردم چون به این باور رسیده بودم که #الله برای همه و همیشه کافیه😍وقتی #خدا رو داشتم بی نیاز بودم از داشتن هرکس دیگه یی و #اسلام قشنگم😍 ارزش شو داشت که بخاطرش تمام این سختی هارو تحمل کنم ، درسته رفتار خانوادم بد بود ولی از طرفی دیگه راحت میتونستم طبق دستورات #اسلام عمل کنم 😍 حتی میتونستم برم پیش مریم خانوم و بقیه ... خب حداقل این خوب بود...
عصر کیوان رفته بود وسایلش رو دوباره بیاره ، واقعیتش کیوان نمیخواست بمونه ولی بخاطر من یجورایی مجبور شد ، وقتی کیوان نبود ،ساناز اومده بود خونمون ، گفت که از شرطی که پدرم برامون گذاشته خبرداشته چون پدرم و پدرساناز باهم این تصمیم رو گرفته بودن ،
ساناز گفت: کیانا من تورو میشناسم تو همیشه برای رسیدن به خواسته هات راه آسون و انتخاب میکردی ولی این راهی که انتخاب کردی ، سخته ،درد داره ، عذاب میکشی... بیا و بیخیال شو عزیزم
گفتم : نه دیگه دختر عمو ببین ،#اسلام با ارزش تر از این حرفاس،درسته راه سختی رو انتخاب کردم ولی باور کن درد نیست و درمونه عذاب نیست و راحتیه😍 ... امکان نداره ازش دست بکشم...
ساناز خیلی قاطع گفت : چرا؟
گفتم : چون #اسلام اون چیزیه که واسه زندگی کردن لازمه ، اصلا #اسلام خوده زندگیه ، باور کن تصور اینکه از این به بعد چجوری بدون وجود #اسلام زندگی کنم سخته ، حتی فکر کردن به گذشته ی بدون #اسلام هم برام سخته...
ساناز گفت : ولی من دل خوشی از این #اسلام تو ندارم !!! شاهد بودی چقدر سختی کشیدیم هم من و هم کیوان ، چقدر تحمل کردیم تا به اینجا برسیم، اما حالا این #اسلام همه چیو ازم گرفت... امید به زندگی رو ازم گرفت...نمیتونم خوبی هایی که راجب #اسلام میگی رو باور کنم...
بهش گفتم: در اشتباهی #اسلام چیزی و از کسی نمیگیره ، #اسلام فقط خوبی و نیکی و سراسر خیر برای تمام بشریت داره ، کیوان دل از معشوق فانی کند و به معشوق واقعی دل بست ،عشق به #الله ... این از هر عشقی بالاتره ،
ساناز گفت: با #اسلام از اوایل زندگی مون آشنا بودیم چون بین #مسلمان ها زندگی میکردیم...در تمام طول زندگیم هیچوقت حسی رو که اون روز موقع گرفتن #قرآن داشتم رو تجربه نکرده بود
از این حرف ساناز واقعا ذوق زده و متعجب شده بودم ، یعنی ساناز هم مثل من اون حس رو فهمیده بود... تصمیم گرفتم کاری که کیوان برام کرده بود برای ساناز بکنم ، از اتاق کیوان اون فلش رو اوردم و دادم به ساناز ، گفتم محتوای داخل این فلش خیلی بهم کمک کرده ،مطمئنم حس تو هم غریبه نیست...
ساناز گیج نگاهم کرد و گفت: چی میگی با خودت با لبخند گفتم : هیچی ،فقط اگه دوست داشتی یه نگاهی به محتوای داخلش بنداز ...
وقتی ساناز رفت ،نماز عصر رو خوندم و بعدش کیوان اومد ، بهش راجب ساناز گفتم و گفتم که فلش رو دادم بهش ،کیوان گفت : امیدوارم رحمت الهی شامل حال اونم بشه و #الله هدایتش کنه ...
منم به همین امید بودم از همه مهمتر این بود که دوست داشتم ساناز هم به #اسلام دعوت بشه و ثواب دعوت به #اسلام برسه بهم😍 از طرفی امیدوار بودم کم کم تمام خانوادمون #هدایت بشن و چی بهتر از اینکه #الله اون هارو زیر سایه رحمت خودش قرار بده😍
اونروز کیوان برام یه #چادر و #نقاب دیگه اورده بود و گفت که از فردا میتونم برم سر کلاس های مریم خانوم و میتونم اونجوری که دوست دارم #حجاب داشته باشم😍
برای شام ،مجبورم شدم وقتی مادرم خونه نیست برم آشپزخونه و برای خودم و کیوان غذا درست کنم😔
اونشب واقعا سخت بود و برای شام خوردن
هیچکدوم مون مخصوصا من پایین نمیرفت😔 اینکه یک خانواده باشیم و تو یه خونه باشیم ولی اینجوری باهم غریبه باشیم طبعا برای هرکسی سخته😔 اما حاضر بودم سختی هارو تحمل کنم تا به راحتی برسم ، این سختی ها ارزش شو
داشت تا رضایت الله را جلب کنم و من چیزی جز رضایت الله نمیخواستم و برای #تحمل همه ی اون سختی ها یه چیزی رو تکرار میکردم 👈 ان الله مع الصابرین.... واقعا #امید بخش بود...
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9