Telegram Web Link
▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼

📚#داستان۰کوتاه

🌻در يكي از روزها پادشاه سه وزيرش را فراخواند و از آنها درخواست كرد كار عجيبي انجام دهند .از هر وزير خواست تا كيسه اي برداشته و به باغ قصر بروند و كيسه ها را با ميوه ها و محصولات تازه پر كنند . همچنين از آنها خواست كه در اين كار از هيچ كس كمك نگيرند.

🔆وزرا از دستور پادشاه تعجب كرده و هر كدام كيسه اي برداشته و به سوي باغ راه افتادند .
وزير اول كه به فكر راضي كردن شاه بود بهترين ميوه ها و با كيفيت ترين محصولات را جمع آوري كرده و پيوسته بهترين را انتخاب مي كرد تا اينكه كيسه اش پر شد .

🌻اما وزير دوم میدانست كه شاه اين ميوه ها را براي خود نمي خواهد، پس با تنبلي و شروع به جمع كردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمي كرد تا اينكه كيسه ها را با ميوه پر كرد .

🔆وزير سوم كه مطمئن بود شاه درون کیسه را نگاه نمی کند كيسه را با تنبلی به سرعت با علف و برگ درخت و خاشاك پر نمود .

🌻روز بعد پادشاه دستور داد كه وزيران را به همراه كيسه هاي كه پر كردند بياورند .
وقتي وزيران نزد شاه آمدند به سربازانش دستور داد سه وزير را گرفته و هر كدام را جدا به زنداني دور كه هيچ كس دستش به آنجا نرسد و هيچ آب و غذايي هم به آنها نرسانند همراه با کیسه هایشان به مدت 3ماه زنداني كنند .

🔆وزير اول بدون سختی و رنج پيوسته از ميوه هاي خوبي كه جمع آوري كرده بود مي خورد تا اينكه سه ماه به پايان رسيد .

🌻اما وزير دوم اين سه ماه را با سختي و گرسنگي و مقدار ميوه هاي تازه اي كه جمع آوري كرده بود سر كرد .
و وزير سوم قبل از اينكه روز اول به پايان رسد از گرسنگي مرد .

🔸مصداق این دنیاست...
حال از خود این سؤال را بپرسیم ، ما از کدام گروه هستیم ؟ زیرا ما الآن در باغ دنیا بوده و آزادیم تا اعمال خوب یا اعمال بد و فاسد را جمع آوری کنیم ،اما فردا زمانی که به ملک الموت امر می شود تا ما را در قبرمان زندانی کند,در آن زندان تنگ و تاریک و در تنهایی..
آنجاست که اعمال خوب و پاکیزه ای که در زندگی دنیا جمع کرده ایم به ما سود می رساند.

🪃پس کمی بایستیم و با خود بیاندیشیم.فردا در زندانمان چه خواهیم کرد...؟
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼مراقبت داریم تا مراقبت

مردی مادر پیرش را سالیان سال مراقبت می‌کرد و زندگی خویش بر خود تباه کرده بود.

روزی بزرگی را گفت:
به گمانم در دنیا من تنها فرزندی باشم که مادرم مرا هفت سال مراقب بود تا بزرگ شوم، ولی من بیست سال است که او را در سن پیری مراقب هستم که اتفاقی برای او نیفتد.

آن بزرگ گفت:
تو بیست سال است مادر خود را مراقبی؛ مراقبت تو انتظاری برای مرگ اوست. ولی مادرت هفت سال مراقب تو بود و در انتظار رشد و بزرگی و کمال تو!

پس بدان تو هرگز نمی‌توانی زحمات مادر خود را جبران کنی!
.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#بابا بزرگم، اقاجون مثل همیشه روی تخت نشسته بود. آخه راه رفتن براش خیلی مشکل بود.حتی موقع راه رفتن مجبور بود از دو عصا که زیربغلش میگذاشت استفاده کند. من و خواهرهایم همیشه کشیک میکشیدیم تا زمانیکه اقاجون خوابیده عصاشو برداریم با اون تو اتاق راه بریم. فقط خدایی نکرده اگر بیدار میشد و متوجه می شد که عصاشو برداشتیم با لهجه ترکی میگفت:اگه یه دفعه دیگه عصای منو بردارید با همین عصا به خدمتتون میرسم .البته پیرمرد بسیار مهربانی بود و حتی یکبار هم از عصاش برای تنبیه ما استفاده نکرد فقط حرفشو میزد و ماهم خوب فهمیده بودیم که هیچ وقت اینکارو نمیکنه. اقاجون هر وقت میخواست قرصهاشو بخوره از ما میخواست که براش یک لیوان آب بیاوریم . یا اینکه سطل زباله کوچکی که کنار تختش گذاشته بود رو خالی کنیم . من همیشه سعی می کردم موقعهایی که آب میخواست براش اب بیارم و از خالی کردن سطل زباله متنفر بودم .بوی تند ته سیگاری که داخل سطل اشغال بود همیشه اذیتم میکرد. اقاجون هر وقت کمکش میکردم یه سکه دوتومنی کف دستم میگذاشت و می گفت .بیا نانازجان برو برای خودت یه چیزی بخر. و منم با گرفتن سکه خیلی سریع دمپایی پلاستیکی رو پا میکردم تا سر کوچه میدویدم تا از بقالی بابای حمیده تمرهندی بخرم.هنوز هم وقتی به مزه ترش و خوشمزه ی تمرهندی ها فکر میکنم بزاق دهانم بیشتر میشود. شبها هم برای خودش کلی قصه داشت من و سه خواهردیگه در همون اتاق آقاجون رختخوابمونو پهن میکردیم و با قصه های طولانی و قشنگ اقاجون به خواب میرفتیم. اما یکبار بعد از اونکه نمازش رو روی همون تخت خواند گفت:من حالم خوب نیست سرو صدا نکنید میخوام کمی بخوابم. اما بعد از چند ساعت هر چقدر اقاجون رو صدا زدیم دیگه هیچ صدایی از او شنیده نشد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‍ ‍ ‍ "سر و گوش آب دادن"

در روزگاران گذشته که حمام عمومی و خزینه دار وجود داشت، مردمی که به حمام می رفتند ناگزیر بودند که چند ساعت از روز را در صحن حمام به نظافت و شستشوی خود و کودکانشان بپردازند.
زنان خانه دار نیز که از نظر معاشرت در بیرون از خانه محدودیت هایی داشتند به ترین فرصت را در حمام می یافتند تا برای هم سفره ی دل را بگشایند و رویدادهای هفته ای را که گذشت برای یکدیگر تعریف کنند.
در حمام های زنانه چون زنان در گروه های دو تایی، سه تایی و چهارتایی با هم حرف می ردند، سر و صدای زیادی در صحن حمام ایجاد می شد و به همین دلیل چون صدای کسی درست شنیده نمی شد همگی مجبور بودند حرف های خود را با صدای بلند برای یکدیگر تعریف کنند. (اصطلاح حمام زنانه نیز از همین جا است که در آن جا نه گوینده و نه شنونده معلوم است).
کسانی هم که با یکدیگر اختلافی داشتند و گاه هر دو در حمام حضور داشتند از این فرصت استفاده می کردند و برای آن که بدانند که آن دیگری پشت سر او چه می گوید و چه گونه از او بدگویی می کند، هنگامی که یکی از آن دو وارد خزینه می شد آن دیگری یکی از آشنایانش را به بهانه ی شستشوی تن به درون خزینه می فرستاد تا "سر و گوش آب بدهد"، یعنی وانمود کند که دارد خود را می شوید ولی دزدانه به حرف ها گوش بدهد و خبرها و بدگویی ها را برای فامیل خود ببرد.
به طور کلی در آن روزگار هر کس می خواست از اوضاع و احوال و رویدادهای روزهای گذشته در محل با خبر شود با رفتن به حمام و "سر و گوش آب دادن" در خزینه و دزدانه گوش دادن به گفته های دیگران که با صدای بلند با یکدیگر حرف می زدند، از همه ی این رویدادها آگاه می شد.
بدین ترتیب عبارت "سر و گوش آب دادن" که هم برای جاسوسی کردن و هم برای کسب خبر به کار می آمد، رفته رفته در میان مردم به صورت اصطلاح در آمد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قانون روابط : "از من بشنو، نه در مورد من" 

وقتی خودت دو تا چشم داری،
پس چرا مردم را با  گوش هایت می‌بینی؟!
بر اساس آنچه از مردم می‌بینی با آن‌ها تعامل کن
نه بر اساس آنچه که درباره‌شان می‌شنوی
این روزها افرادی که داستان سرایی میکنند زیادند ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چطور خودتان را خوشحال کنید؟

1. دست از انجام کارهایی که تمایلی به انجامشان ندارید بردارید
2. رک و صریح حرف بزنید
3. تلاش برای راضی نگه داشتن همه را متوقف کنید
4. منظور واقعی خود را بیان کنید
5. به غرایز خود اعتماد کنید
6. هرگز خودتان را تحقیر نکنید
7. الهامات خود را دنبال کنید
8. از نه گفتن بیم نداشته باشید
9. از بله گفتن بیم نداشته باشید
10. با خودتان مهربان باشیدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

💖پند زیبا💖

📍🌺فاصله نگیرید ؛ اِنزوا ، عمر را کوتاه میکند ... !قضاوت نکنید ؛مردم از شما متنفر میشوند !

📍❗️دیگران را درک کنید و کاری کنید کنارِ شما حالشان خوب باشد ، به همه لبخند تعارف کنید

📍🌺این همان هوش و نبوغِ اجتماعیست ،چیزی که لازمه ی روابطی سالم و پایدار و رمزِ محبوبیتِ
شماست قبول دارم !

📍❗️تحملِ تفاوت ها گاهی واقعا سخت میشود،من خودم هرازگاهی کم می آورم از این پیچیدگیِ عجیب

📍🌺اما باید این را پذیرفت و هضم کرد که هم انسان ها و هم شرایط و مشکلاتشان با هم فرق دارد

📍❗️نمیشود از همه توقعِ سازگاری و همراهی داشت ،اما میتوان این تفاوت ها را درک کرد و روابطِ بهتری داشت

📍🌺باید با ناملایمتی ها مدارا کرد
باید کمی همدل بود،این مردم حتی شادترینشان هم مشکلاتِ خودش را دارد اینقدر انگشتِ تقصیر به سمتِ هم نگیریم

📍❗️باور کن که آدم ها نمیخواهند بد باشند ، آدم ها متفاوتند همین . !
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📍🌺میتوان با وجودِ تمامِ تفاوت ها کنارِ هم شاد بود، میتوان جامعه ی بهتری داشت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
`

💎ثواب دفاع کردن از آبروی مومن

📌حتما این کلیپ را نگاه و به آن عمل کنیم ان شاءالله حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

#فرشته_ی_کوچک_اسلام #قسمت_نوزدهم
برعکس همیشه وقت هایی که خواب میدیدم و سریع از خواب بیدار میشدم این بار با آرامش خاصی از خواب بیدار شدم ، به محض اینکه بیدار شدم صدای اذان به گوشم خورد 😍 بلند شدم و توی ذهنم داشتم خوابی رو که دیدم
#تحلیل میکردم( من اکثرا خواب هام یادم نمیموند ولی این خواب با تک تک جزئیات یادم بود)
قبل اینکه ذهنم بخواد چیزی رو راجب خوابی که دیدم بدونه ، رفتم دم در نمیدونستم کسی بیداره یا نه اونموقع صبح ، چندبار در زدم و مادرمو صدا کردم ،بعید میدونستم بیدار باشه ، اینقدر در زدم تا خسته شدم با چشمهای پر اشک نشستم پشت در اتاق و گفتم: خدایا خودت یه راهی برام باز کن ! چند لحظه بعدش مادرم از پشت در گفت : کیانا...! چیزی میخوای ؟!
واقعا ذوق زده شدم ، گفتم : مامان ، درو باز کن بیام بیرون گفت: نمیتونم ، بابات بفهمه شر میشه !!
گفتم : مامان من دخترتم ! چجوری دلت میاد تو اتاق زندانیم کنی ! درو باز کن مامان یه لحظه میرم دوباره برمیگردم همینجا ... فقط بازش کن
از پشت در صدایی نیومد ،ناامید شده بودم که صدای چرخیدن کلید توی قفل در به گوشم خورد و بعدش در باز شد ،
مادرم پشت در بود... گفت : هزار سال بگذره دخترمی و من مادرم سخته اینجوری ببینمت ولی چاره یی نیست ...بیا بیرون فقط سریع باش!!!
به مادرم گفتم:
#الله ازت راضی باشه ، قول میدم جبران کنم واست مامان جونم😍( بچه بودم دیگه😐) رفتم وضو گرفتم ، وقتی وضو گرفتنم تموم شد میخاستم برم تو اتاقم که به سرم زد شاید ساناز همراه با #قرآن ، #جانماز رو هم
گذاشته باشه تو اتاق کیوان... رفتم اتاق کیوان و خداروشکر
#جانماز رو تخت کیوان بود اینقدر خوشحال شدم که نبردنش جای دیگه یی تا پیداش نکنم و جلو
چشمم بود😅😍 ، مادرم توی راهرو نبود
#جانماز رو برداشتم و اومدم توی اتاقم... چادر پوشیدم و #جانماز انداختم ... #نماز صبح اونروز رو خوندم😍 بعد از نماز واقعا آروم شده بودم...
ولی یادم افتاد موقعی که رفتم اتاق کیوان تا
#جانماز رو بردارم اینقدر عجله داشتم که #قرآن یادم رفته بود بردارم😐 #جانمازم رو جمع کردم و گذاشتم زیر تختم ، همونجا وسط اتاق نشسته بودم که یاد اون خواب عجیب افتادم...
قبل از اینکه ذهنم چیزی رو تحلیل کنه بلند شدم ، صندلی برداشتم و گذاشتم زیر پام ، از بالای کمد یه
#قرآن برداشتم( سبحان الله دقیقا همون صحنه یی بود که توی خواب دیده بودم)
نمیدونستم این
#قرآن چجوری اونجا بود😳اصلا چجوری اون خواب اینقدر واقعی بود؟؟؟😳 همش برام سوال بود ولی بهشون خیلی توجه نکردم #قرآن رو باز کردم و ناخودآگاه رفتم سوره ی #المومنون ... راستش نمیدونستم این سوره تو کدوم جز از #قرآن بود ولی اونروز نمیدونم اتفاقی بود یا هرچی ....
از همه بهتر اینکه اون
#قرآن با ترجمه بود😍 این واقعا خوشحالم کرده بود ، اونروز من سوره #المومنون رو کامل با ترجمه خوندم و کلام الهی واقعا من رو در ُبهت و حیرت فرو برده بود
شاید بخاطر اینکه اولین سوره یی بود که با ترجمه خونده بودم سوره
#المومنون بود تا الان هم به این #سوره علاقه ی خاصی دارم😅 البته کلام الهی تمامش خیر و برکت و نیکی هست و جز از خوبی برای بشر چیزی نداره)
[بخشی از سوره
#المومنون  (آیات ۹-۱۱)
ترجمه : و آنان که بر نمازهایشان مواظبت میکنند ، آنانند که خود وارثانند ، همانان که بهشت را به ارث میبرند و در آن جاودانه میمانند....]
این آیات واقعا به دلم نشست البته اگه سوره مومنون رو با ترجمه خونده باشید میفهمید که آیات اول این سوره خصوصیات مومنان رو بیان میکنه و اون قسمتی که راجب نماز بود واقعا چشمم رو روشن کرد😍 از اونروز صبح با خودم عهد کردم هرجا و تحت هر شرایطی که بودم هیچوقت نمازهام رو به تاخیر نندازم و یا اینکه نذارم قضا بشن ، توی اون سن و با اون شرایطی که برام بوجود آورده بودن حد اقلش این بود که نمازهام رو درست بخونم و
#الله رو هزاران مرتبه شکر همیشه صاحب ترتیب بودم تا پارسال که بنابر دلایلی چندباری نمازهام قضا شده بود😔
بعد از اینکه قرآن خوندنم تموم شد ،منتظر بودم تا
#معجزه بشه و یکی از اون اتاق نجاتم بده😅تا نزدیکای ظهر که بلاخره در اتاق باز شد و چشمم به کیوان افتاد....😍

#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد
.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🍃🌿🌺🍃🌺🍃
🍃🌺🍃
🌿🍃
🌺
🍃
خواهشابادقت این متن رابخونید...

رقیب‌هراسی!

💢 یه شیرینی‌فروشی بود که خیلی معروف و قدیمی توی محل بود و به شدت تعداد زیادی مشتری داشت و خیلی پرطرفدار بود. داماد خانواده صاحب اون شیرینی فروشی از همسرش جدا شد و سر لج و لجبازی مغازه کنار اون شیرینی فروشی رو اجاره کرد و یه قنادی جذاب زد.

💢 به قدری محصولاتی با کیفیت بالا و قیمت پایین فروخت که شیرینی‌فروشی اصلی و قدیمی محل آروم آروم مشتریاش رو از دست داد و بعد از چندین سال جمع کرد و اون مغازه رو فروختن.

💢 داماد مطلقه موند با یه شیرینی‌فروشی پرفروش و حالا بدون رقیبی در نزدیکیش! حدس می‌زنید چی شد؟ بعد از یکی دو سال شیرینی فروشیشو به علت ورشکستگی بست!

💢 شاید باورنکردنی باشه ولی اون اسیر رقیب‌هراسی شده بود و به قدری حواسش به رقیبش بود که از بازار غافل شده بود.
به قدری تمرکزش روی رقیب همسایش بود که خیلی از کیک‌ها و شیرینی‌های جدید و ترند توی بازار رو نداشت و داشت برای هیچ می‌جنگید.

💢 متاسفانه خیلی از ما همین هستیم، به قدری روی یه رقیب نه‌چندان مهممون چه توی فضای اینستاگرام و چه فضای فیزیکی تمرکز می‌کنیم که انگار کل عالم و آدم یا مشتری‌های اون هستن و یا مشتریای ما!
این کار باعث می‌شه فرصت‌های بزرگ بازار رو نبینیم و برای دعوا سر یه کیک کوچیک، یه کیک بزرگ رو از دست بدیم.

💢 بارها شنیدم کوکاکولا فروشش از پپسی کمتر بود و سال‌ها تلاش کرد به پپسی برسه و همیشه توی یک قدمیش بود تا مدیرعاملشو عوض کرد. مدیرعامل جدید کوکاکولا گفت رقیب اصلی ما پپسی نیست و رقیب واقعی ما افرادی هستند که سایر نوشیدنی‌ها مثل آب می‌نوشن. برای همین ما باید محصولاتمون مثل آب به قدری در دسترس باشن تا همه به صورت مستمر از اونا استفاده کنن و با ارائه دستگاه‌های اتوماتیک عرضه کوکاکولا در هر خیابون تونست ظرف مدت کوتاهی چند برابر پپسی بفروشه. من بعد از جستجو و پرسش و پاسخ نمی‌تونن صحت این روایت از کوکاکولا و پپسی رو تایید و یا رد کنم ولی فارغ از واقعیت به مسئله مهمی اشاره داره.

💢 هر از چندگاهی باید زیر آسمون بخوابیم، به ستاره‌ها خیره بشیم و کسب و کارمونو از بیرون گود نگاه کنیم و ببینیم چه فرصت‌هایی وجود داره توی بازار که ازش غافل شدیم. خیلی توی جلسات مشاوره می‌بینم دوستان به این آفت دچار شدن و به قدری یه رقیب ساده فکر و ذکرشونو درگیر کرده و در حال رصد اون و محصولاتش هستن، از کلیت بازار و چند صد میلیارد تومن فرصتی که توش وجود داره غافل شدن!

👤پیمان محمدیان
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟🌟🌟🌟

  •°☆🌹
#داستان۰شب🌹

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_17
👼قسمت هفدهم

محسن کنار مهسا نشست و اصلا به رامین نگاهم نمیکرد میدونستم کار مهساست برام مهم نبود.ولی میشد توی نگاه محسن به سمیرا یه حس دودلی رو از انتخابش دید که البته دیگه خیلی دیر شده بود مراسم عقد عباس خیلی ابرومندانه برگزار شد و قرار بود یکسال دیگه عروسی بگیرن یک هفته ای از مراسم عقد گذشته بود که مهسا مهریه اش رو گذاشت اجرا مادرشوهرم به رامین گفت ماشین رو بفروش یه مبلغی هم خودش توی بانک داشت حق و حقوق مهسارو کامل بهش پرداخت کردن.مادرشوهرم میگفت فقط بخاطر ارین مجبورم مهسا رو تحمل کنم چون یادگار پسرمه و امید داشت بزرگتر که بشه بیارش پیش خودش.مستاجر خونه خاله ام رفت و مهسا با محسن اسباب کشی کردن توی اون خونه و زندگی مشترکشون روشروع کردن خدارو شکر آرامش دوباره به من روی خوش نشون دادو داشتم باخیال راحت درسم رو میخوندم رایان بیشتر اوقات پیش مامانم بودمگر زمانهایی که مدرسه بود مسپردمش به مادرشوهرم سه ماهی گذشت.

توی این مدت مهسا ارین رو نیاورده بود مادرشوهرم ببینش چندباری به رامین گفت زنگ بزن مهسا آرین رو بیاره ولی رامین زنگ نمیزد چون از مهسا بدش میومد.یه روز که مامانم مدرسه بودو من کلاس داشتم رایان رو اماده کردم و بردمش پایین پیش مادرشوهرم رایان بچه ای نبود که پشت سرم گریه کنه ولی اون روز تا میخواستم برم میومدجلوی در اپارتمان و گریه میکرد چند باری تاتوی راپله میرفتم ولی میدیدم خیلی بیقراری میکنه دوباره برمیگشتم مادرشوهرم گفت مریم یکساعتی دیرتر برو امروز قرار ارین بیاد پیشم اون امد تو برو باهم بازی میکنن سرگرم میشن.گفتم خودتون به مهسا زنگ زدیدگفت نه به محسن زنگ زدم و گفتم ارین رو بیارن قرار امروز بیارش.یکساعتی موندم دختر کوچیکه خواهرشم ستاره که هشت سالش بودم امد ولی خبری از مهسا محسن نشد به مادرشوهرم گفتم خیلی دیرم شده باید برم
رایان رو مادرشوهرم بغل کرد که باستاره سرگرمش کنه ولی چشم ازمن برنمیداشت میترسید تنهاش بذارم ای کاش اون روز لعنتی هیچ وقت نمیرفتم.باهر ترفندی بودی امدم بیرون رفتم دانشگاه نزدیک ظهر بودگوشیم زنگ خورد داشتم ناهار میخوردم مادر رامین بود صداش خیلی گرفته بود گفت مریم جان رایان خیلی بی قراری میکنه همین الان راه بیفت بیا.از لرزش صداش میترسیدم گفتم مامان حال رایان خوبه به زور حرف میزد گفت اره تو فقط زود بیا دلم شور افتاد بیخیال بقیه کلاسام شدم راه افتادم هرچی گاز میدادم مگه میرسیدم انگار مسیر یک ساعت نیمه برام شده بود هزار ساعت باهر بدبختی بود خودم رو رسوندم خونه ولی کسی خونه نبود سریع همراهش رو گرفتم مادرشوهرم جواب داد گفتم کجاید من خونه ام خونه نیستید دیگه طاقت نیاورد زد زیر گریه گفت با رامین بیمارستانیم بیا. تو دلم خالی شد گفتم طوری شده گفت بیا بهت میگم.با هربدبختی بود رسیدم بیمارستان مادرشوهرم رامین و ستاره بودن با ندیدن رایان دلم ریخت گفتم رایان کو نگاه رامین کردم گریه میکرد گفت ازپله ها افتاد سرش ضرب دیده توی مراقبتهای ویژه است فعلا بیهوشه.ستاره توی حرف رامین پرید گفت نیفتاد من خودم دیدم زندایی مهسا هلش داد با ارین دعواشون شده بود..نگاه رامین میکردم باورم نمیشد مهسا اینقدر پست باشه که بخواد همچین کاری روبا یه بچه دوساله کرده باشه گفتم رامین این چی میگه اشک چشماشو پاک کرد با دستمال کاغذی گفت خدا کنه این حرف دروغ باشه.

گفتم بچم رو میخوام کجاست بایدببینمش گفت نمیذارن ببینیش ممنوع الملاقاته اینقدر عصبانی بودم که گفتم غلط میکنن مگه دست اوناست من باید ببینمش رفتم سمت بخش.نگهبان پایین گفت کجا خانم؟گفتم بایدبرم بالا پسرم بالاست گفت برگه همراه دارید گفتم نه گفت نمیشه.گفتم باید ببینمش گفت خانم بهتون گفتم نمیشه یه نگاه بهش کردم رفتم سمت راپله هرچی گفت خانم خانم محلش ندادم رفتم قسمت پرستاری گفتم بخش ای سی یو کودکان کجاست گفت راهرو روبه رور فتم توی راهرو‌ از شیشه میشد تقریبا تختها رو دید رایان رو دیدم رو تخت خوابیده بود کلی بهش لوله وسرم وصل بود با دیدنش تو اون وضع گفتم مادرت بمیره رایان چقدر گریه کردی که نرم لعنت به من بیاد کاش تنهات نمیذاشتم تازه اشکام سرازیر شد رفتم در ورودی یه ذره بازش کردم پرستار گفت خانم تو نیا و امد سمتم گفتم تورو خدا پسرم رو ازظهر ندیدمش من نبودم که اوردنش اینجا بذارید یه لحظه بیام ببینمش.گفت کی شمارو راه داده چرا امدی بالا ممنوع ملاقاته گفتم تو خودت مادری میفهمی چی میگم پرستار گفت صبح بیا دکتر میاد الان هیچ کاری از دستت برنمیاد گفتم تو رو خدا بگوحالش چطوره گفت شکستگی جمجمعه گزارش شده تو عکسش فعلا هم بیهوشه سطح هوشیاریش پایینه توکل به خدا براش دعاکنید با حرفهاش دنیا تو سرم خراب شد از همون لای در یه کم نگاهش کردم به ناچار اومدم پایین
.

#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟🌟🌟🌟

  •°☆🌹
#داستان۰شب🌹

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_17
👼قسمت هفدهم

محسن کنار مهسا نشست و اصلا به رامین نگاهم نمیکرد میدونستم کار مهساست برام مهم نبود.ولی میشد توی نگاه محسن به سمیرا یه حس دودلی رو از انتخابش دید که البته دیگه خیلی دیر شده بود مراسم عقد عباس خیلی ابرومندانه برگزار شد و قرار بود یکسال دیگه عروسی بگیرن یک هفته ای از مراسم عقد گذشته بود که مهسا مهریه اش رو گذاشت اجرا مادرشوهرم به رامین گفت ماشین رو بفروش یه مبلغی هم خودش توی بانک داشت حق و حقوق مهسارو کامل بهش پرداخت کردن.مادرشوهرم میگفت فقط بخاطر ارین مجبورم مهسا رو تحمل کنم چون یادگار پسرمه و امید داشت بزرگتر که بشه بیارش پیش خودش.مستاجر خونه خاله ام رفت و مهسا با محسن اسباب کشی کردن توی اون خونه و زندگی مشترکشون روشروع کردن خدارو شکر آرامش دوباره به من روی خوش نشون دادو داشتم باخیال راحت درسم رو میخوندم رایان بیشتر اوقات پیش مامانم بودمگر زمانهایی که مدرسه بود مسپردمش به مادرشوهرم سه ماهی گذشت.

توی این مدت مهسا ارین رو نیاورده بود مادرشوهرم ببینش چندباری به رامین گفت زنگ بزن مهسا آرین رو بیاره ولی رامین زنگ نمیزد چون از مهسا بدش میومد.یه روز که مامانم مدرسه بودو من کلاس داشتم رایان رو اماده کردم و بردمش پایین پیش مادرشوهرم رایان بچه ای نبود که پشت سرم گریه کنه ولی اون روز تا میخواستم برم میومدجلوی در اپارتمان و گریه میکرد چند باری تاتوی راپله میرفتم ولی میدیدم خیلی بیقراری میکنه دوباره برمیگشتم مادرشوهرم گفت مریم یکساعتی دیرتر برو امروز قرار ارین بیاد پیشم اون امد تو برو باهم بازی میکنن سرگرم میشن.گفتم خودتون به مهسا زنگ زدیدگفت نه به محسن زنگ زدم و گفتم ارین رو بیارن قرار امروز بیارش.یکساعتی موندم دختر کوچیکه خواهرشم ستاره که هشت سالش بودم امد ولی خبری از مهسا محسن نشد به مادرشوهرم گفتم خیلی دیرم شده باید برم
رایان رو مادرشوهرم بغل کرد که باستاره سرگرمش کنه ولی چشم ازمن برنمیداشت میترسید تنهاش بذارم ای کاش اون روز لعنتی هیچ وقت نمیرفتم.باهر ترفندی بودی امدم بیرون رفتم دانشگاه نزدیک ظهر بودگوشیم زنگ خورد داشتم ناهار میخوردم مادر رامین بود صداش خیلی گرفته بود گفت مریم جان رایان خیلی بی قراری میکنه همین الان راه بیفت بیا.از لرزش صداش میترسیدم گفتم مامان حال رایان خوبه به زور حرف میزد گفت اره تو فقط زود بیا دلم شور افتاد بیخیال بقیه کلاسام شدم راه افتادم هرچی گاز میدادم مگه میرسیدم انگار مسیر یک ساعت نیمه برام شده بود هزار ساعت باهر بدبختی بود خودم رو رسوندم خونه ولی کسی خونه نبود سریع همراهش رو گرفتم مادرشوهرم جواب داد گفتم کجاید من خونه ام خونه نیستید دیگه طاقت نیاورد زد زیر گریه گفت با رامین بیمارستانیم بیا. تو دلم خالی شد گفتم طوری شده گفت بیا بهت میگم.با هربدبختی بود رسیدم بیمارستان مادرشوهرم رامین و ستاره بودن با ندیدن رایان دلم ریخت گفتم رایان کو نگاه رامین کردم گریه میکرد گفت ازپله ها افتاد سرش ضرب دیده توی مراقبتهای ویژه است فعلا بیهوشه.ستاره توی حرف رامین پرید گفت نیفتاد من خودم دیدم زندایی مهسا هلش داد با ارین دعواشون شده بود..نگاه رامین میکردم باورم نمیشد مهسا اینقدر پست باشه که بخواد همچین کاری روبا یه بچه دوساله کرده باشه گفتم رامین این چی میگه اشک چشماشو پاک کرد با دستمال کاغذی گفت خدا کنه این حرف دروغ باشه.

گفتم بچم رو میخوام کجاست بایدببینمش گفت نمیذارن ببینیش ممنوع الملاقاته اینقدر عصبانی بودم که گفتم غلط میکنن مگه دست اوناست من باید ببینمش رفتم سمت بخش.نگهبان پایین گفت کجا خانم؟گفتم بایدبرم بالا پسرم بالاست گفت برگه همراه دارید گفتم نه گفت نمیشه.گفتم باید ببینمش گفت خانم بهتون گفتم نمیشه یه نگاه بهش کردم رفتم سمت راپله هرچی گفت خانم خانم محلش ندادم رفتم قسمت پرستاری گفتم بخش ای سی یو کودکان کجاست گفت راهرو روبه رور فتم توی راهرو‌ از شیشه میشد تقریبا تختها رو دید رایان رو دیدم رو تخت خوابیده بود کلی بهش لوله وسرم وصل بود با دیدنش تو اون وضع گفتم مادرت بمیره رایان چقدر گریه کردی که نرم لعنت به من بیاد کاش تنهات نمیذاشتم تازه اشکام سرازیر شد رفتم در ورودی یه ذره بازش کردم پرستار گفت خانم تو نیا و امد سمتم گفتم تورو خدا پسرم رو ازظهر ندیدمش من نبودم که اوردنش اینجا بذارید یه لحظه بیام ببینمش.گفت کی شمارو راه داده چرا امدی بالا ممنوع ملاقاته گفتم تو خودت مادری میفهمی چی میگم پرستار گفت صبح بیا دکتر میاد الان هیچ کاری از دستت برنمیاد گفتم تو رو خدا بگوحالش چطوره گفت شکستگی جمجمعه گزارش شده تو عکسش فعلا هم بیهوشه سطح هوشیاریش پایینه توکل به خدا براش دعاکنید با حرفهاش دنیا تو سرم خراب شد از همون لای در یه کم نگاهش کردم به ناچار اومدم پایین
.

#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟🌟🌟🌟


عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_18
👼قسمت هجدهم

نگهبان پایین چپ چپ نگاهم میکرد برام مهم نبود رفتم سمت رامین گفت دیدیش باسر گفتم اره.با دستمال اشکام رو پاک میکردم ستاره رو صدا کردم گفتم بگو بهم چی شده گفت زندایی،ارین و رایان سر اسباب بازی دعواشون شد رایان از ارین ماشین رو گرفت دوید تو راپله ارین پشت سرش امد من از تو آشپزخونه میدیدمشون.ارین میخواست ازش بگیرش ولی رایان نداد ارین شروع کرد به جیغ زدن که زندایی مهسا اومد ماشین رو از رایان بگیره‌ اون نمیداد ازش به زور گرفت و هولش داد رایان با پشت از پله ها رفت پایین من دویدم مامان جونم و صدا کردم
زندایی مهسا داشت نگاهش میکرد گفت خودش افتاد.بعد با مامان جون رفتن بالا سر رایان که مامان جون زنگ زد به دایی اوردنش دکتر زندایی هم با ارین رفتن خونشون.تو اون لحظه قسم خوردم اگر بلایی سر بچم بیاد مهسا رو زنده نمیذارم پای همه چیشم وایمیستادم.بعداز شنیدن حرفهای ستاره دیگه طاقت نیاوردم بمونم بدون اینکه به رامین و مادرش بگم راهی خونه خاله ام شدم..مهسا گفت اونم دختر همون مادریه که از اول چشم دیدن منو نداشت الکی میگه تو چرا باور میکنی گفتم یه بچه هشت ساله چی از کینه میدونه که بخواد دروغ بگه خلاصه هرچی من میگفتم مهسا زیربار نمیرفت اخر سرم با مظلوم نمایی گفت ذهنیتون از من بد شده و همه میخواید منو پیش مادرشوهرم و محسن خراب کنید و اگر من مقصر بودم نمیومدم حال رایان بپرسم اون مثل ارینه برام منم نگرانشم بااینکه نمیتونستم حرفهاش رو باورکنم و میدونستم داره فیلم بازی میکنه گفتم برو از اینجا رامینم گفت معلوم میشه برو دعاکن رایان خوب بشه وگرنه روزگارت رو سیاه میکنم خاله ام اصلا محلش نداد حتی چندبار گفت مامان ما داریم میریم خونه اگر میای بیا ببریمت. خودش رو میزد نشنیدن و جوابش رو نمیداد.

اون‌ شب تاصبح بیدار بودیم خاله ام کنار مامانم موند فردا صبح رفتیم بیمارستان دکترر رو دیدیم گفت شکستکی جمجمه داره ولی چون کودک زود خوب میشه فعلا دعاکنید به هوش بیاد. نمیدونم چرااون لحظه یاد ضامن اهو افتادم روبه قبله شدم والتماس میکردم که منو از چشم انتظاری دربیاره و رایان چشماشو باز کنه دوروز از بی هوشیه رایان میگذشت که چشماشو باز کرد اون روز انگار من و رامین دوباره متولد شدیم خیلی خوشحال بودیم کلی نذر و نیاز براش کرده بودیم خدارو شکر بعد از چند روز بودن تو بخش و مراقبت های ویژه ای که ازش میشد حالش بهتر شد. بعد از ده روز ترخیصش کردن ولی یه مدت باید تحت نظر دکتر میموند.اکثر فامیل امدن بهش سرزدن واین وسط هروقت ستاره دخترخواهرشوهرم میومدبا تمام انکارهای مهساحرفش تکرار میکرد همه ما از مهسا بدمون میومد ودوست نداشتیم دیگه ببینیمش.چند ماهی گذشت و من اون ترم بخاطر شرایط بد روحیم نتونستم خوب واحدهای درسیم رو پاس کنم برای ترم جدید ثبت نام کردم و مامانم بازنشسته شد من با خیال راحتتری رایان رو میسپاردم به مادرم.کم و بیش ازخاله ام میشنیدم که محسن باخاله ام درگیره ومیگه اپارتمان رو بایدبه نامم بزنید ما اینجا حکم مستاجررو داریم خاله ام همه رو از چشم مهسا میدید ولی محسن میگفت به اون ربطی نداره خلاصه محسن با‌ پافشاری و دادبیداد شوهرخاله ام رو مجبور میکنه اپارتمان رو به نامش بزنه چندماهی گذشت ما در حال تدارک عروسی عباس بودیم تالار گرفتیم خانواده سمیرا یه جهیزیه ابرومند براش تهیه کرده بودن عروسی برگزار داداشم شدو محسن و مهسا شرکت نکردن از عروسی داداشم شیش ماهی گذشت یه روز که برای کارهای شخصی خودم رفته بودم ارایشگاه دوستم گفت راستی خبر داری مهسامیخواد از ایران بره با تعجب نگاهش کردم گفتم کجا؟گفت دنبال کارهاشه بره المان شریکش با من دوسته بهم گفت.!گفتم ولی خاله ام خبر نداره گفت قرار تنها بره.گفت مهسا با خاله ات مشکل داره بجز خاله ات باشوهرشم مشکل داره خبرهای جدیدی به گوشم میرسید متعجب بودم از این همه خبر....

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...(فردا شب)


📚حکایت
با مردم به اندازه عقل هایشان سخن بگویید.

روزی پادشاهی دانا به شهری وارد می‌شود و می‌خواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد چوپان می‌برند. آندو روبروی هم می‌نشینند و مردم هم گرد آنها حلقه می‌زنند. پادشاه دایره‌ای روی زمین می‌کشد. چوپان با خطی آن را دو نیم می‌کند. پادشاه تخم مرغی از جیب درمی‌آورد و کنار دایره می‌گذارد. چوپان هم پیازی را در کنار آن قرار می‌دهد. پادشاه پنجه دستش را باز می‌کند و به سوی چوپان حواله می‌دهد. چوپان هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه می‌رود. پادشاه برمی‌خیزد، از چوپان تشکر می‌کند و به شهر خود بازمی‌گردد. مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد که: چوپان دانشمند بزرگی است. من در ابتدا دایره‌ای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استوا هم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغ صاف و مسطح است. و او پیازی نشان داد که به شکل پیاز لایه لایه است. من پنجه دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست می‌شد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم.

مردم شهر چوپان هم از او پرسیدند که گفتگو در مورد چه بود و او پاسخ داد: آن پادشاه دایره‌ای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان می‌خورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان می‌خورم. او تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ می‌خورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز می‌خورم. او پنجه دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاکبر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شودحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💎روستای ما دو ارباب داشت که همیشه با یکدیگر اختلاف داشتند و هر کدام هم کلی چماقدار دور و بر خود جمع کرده بودند. یک روز اختلافات بالا گرفته بود و قرار شده بود فردا برای چماق کشی با طرفداران اربابِ مقابل به صحرا برویم، اما من یک روز مانده به چماق کشی ، به در خانه ارباب خودمان رفتم، در نیم‌باز بود . با گفتن یاالله وارد حیاط خانه شدم دیدم دو ارباب در حال کشیدن قلیان هستند ! گفتم : ارباب مگر فردا چماق کشی نیست؟! پس چرا با هم قلیان می کشید ؟ ! اربابمان گفت : شماها قرار است دعوا کنید نه ما !حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9




📚داستان ضرب‌المثل  خرش از پل گذشت

در زمان ناصرالدین شاه قاجار، پیرمردی اهل حنیفقان کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را می‌گذراند￸. پیرمرد یک گاو، هشت گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که در آن زمان وضع مالی خوبی بود￸. روزی، دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید￸.

دزد به پیرمرد گفت￸: می‌خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو می‌دهم￸.  پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها، خانه بزرگی در شهر می‌خرد و ثروتمند زندگی می‌کند، برای همین قبول کرد￸. از فردای آن روز، پیرمرد شروع به ساختن پل کرد و درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون‌های پل از آنها استفاده کند￸. روزها تا دیر وقت سخت کار می‌کرد و پیش خود می‌گفت دیگر به کلبه، آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم.

پس، هر روز حیوانات خود را می‌کشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست می‌کرد￸. حتی در ساختن پل از چوب‌های کلبه و آسیاب خود استفاده می‌کرد￸، ￸طوری که بعد از گذشت یک هفته ساختن پل، دیگر نه کلبه‌ای برای خود جا گذاشت نه آسیابی. به دزد گفت: پل تمام شد و تو می‌توانی از روی پل رد شوی. دزد به پیرمرد گفت: من اول شترهای خود را از روی پل رد می‌کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه‌های طلا بار دارد، آسیب نزند￸. پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت: تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده￸. دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت: وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر￸. پیرمرد قبول کرد ￸و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد.

وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند. وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند، ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن￸.ذپیرمرد نگاهی به او کرد و گفت: همه چی خوب پیش می‌رفت￸ فقط نمی‌دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت￸، شدم تنهای تنهای تنها ...ضرب‌المثل خرش از پل گذشت از همین جا، شروع شد.

پ.ن :

توی زندگیت حواست باشه خر چه کسی رو از پل رد می‌کنی￸ اگر کمی به این داستان فکر کنیم می‌بینیم که خیلی آموزنده است و ما خر خیلی‌ها رو از پل گذراندیم که بعدش بهمون خیانت کردن.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آیا میدانستید

کفش‌های پاشنه بلند از ابتدا برای مردان ساخته شده بود قصاب ها از این مدل کفش استفاده میکردند تا از تماس خون با پا جلوگیری کنند

هسته سیب حاوی سیانید است و خوردن 20 عدد هسته سیب میتواند منجر به مرگ انسان شود

هد هد نر تا زمانی که همسرش کنارش نباشد لب به غذا نمیزند و بعد از انتخاب جفت هرگز هرگز به هیچ ماده ی دیگری نگاه هم نمیکند.

پر تکرار ترین نام دنیا محمد است

فضای خالی بسته های چیپس و پفک، مملو از نیتروژن است تا هم محصولات خورد نشوند و هم جلوی فاسد شدن آنها گرفته شود.

کسانی که رنگ آبی میپوشند بیشتر نیش میخورند چون پشه ها عاشق رنگ آبی هستند

برای آرام کردن دندان درد میتوان کمی یخ به پشت کف دست کشید.

بیشترین تماس های تلفنی در کل دنیا در روز مادر اتفاق می افتد!

افرادی که به پهلوی چپ میخوابند بیشتر از کسانی که به پهلوی راست می خوابند کابوس میبینند.

بهترین زمان برای شنیدن پاسخ راست از همسر موقع خستگی است چون انسان خسته در نود درصد موارد راست میگوید.

چروک شدن انگشتان دست و پا موقعی که در آب فرو میرود به دستور مغز انجام میشود تا بدن بهتر بتواند اشیاء را بگیرد و لیز نخورد!

استرس باعث کاهش باکتری مفید روده است و اگر باکتری مفید روده کم شود احتمال ابتلا به ام اس افزایش میابدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رات می کرد حیا در بین او ونعیم حائل میگشت در این حال تنها خیالی که باعث تسکین قلبش می شد این بود که شاید نعیم بطرفش می نگرد اما گاهی که با نگاه دزدکی او را می دید که در فکری عمیق فرو رفته سرش را پایین انداخته و دست بر موهای پوستین میکشد یا سیخ های علف را بیرون می آورد و میشکند زغال های آتشین عشق در قلبش خاموش می شد و در تمام بدنش سردی سرایت می نومد . نغمه های دل نواز جوانی که در گوشش طنین افکنده بود ساکت و خیالاتش پراکنده می شد . باری از غم بر دلش می نشست و با نگاهی پر حسرت نعیم را نگاه میکرد و از اتاق بیرون می رفت . محبت دختری معصوم اگر از یک طرف در تصمیم انسان توفان و در خیالات و تصورات هیجان بپا کند از طرفی دیگر توهمات غیر عادی او را از هر عمل و اقدامی باز میدارد . نعیم مرکز دنیای کوچک خیال ها ارزو ها و خواب های نرگس قرار گرفته بود حال او لبریز از مسرت وشادی بود اما همین که در  مورد اینده فکر می کرد توهمات بی شماری او را پریشان می ساخت او به عوض اینکه رو به روی نعیم  برود از دور به طور مخفی به تماشایشمی پرداخت گاهی این نگاه خاطر او را مسرور می کرد و گاهی ترس از جدایی فکر او را ساعت ها بیقرار می نمود . 
برای انسانی پاکدل مانند نعیم آگاه شدن از مکنونات قلب نرگس کاری مشکل نبود . او از قوت تسخیر وجاذبه خود نا آگاه نبود اما هنوز با قلبش به توافق نرسیده بود که برای این پیروزی باید خوشحال باشد یا خیر ؟ شبی نعیم بعد از من خلاف میل شما « نماز عشا هومان را نزد خود خواند و او را از برنامه باز گشت خود آگاه کرد . هومان گفت : مجبورتون نمیکنم اما اینو بگم که  راه های کوه هنوز پر از برفه  .شما حداقل یک ماه دیگه اینجا بمونید  .بعدش سفر برای شما خیلی آسون تر میشه .» 
موسم باریدن برف که گذشته و تصمیم من همیشه راه دشوار و آسانو برای من یکی می کنه من میخوام فردا صبح « حرکت کنم .» 
اینقدر زود ! فردا که نمیزاریم برید« » . 
خیلی خوب فردا صبح میبینم نعیم این را گفت و بر بسترش درازکشید . هومان به طرف اتاقش رفت . نرگس در راه  » نرگس ! بیرون خیلی سرده کجا داری می گردی ؟ «:ایستاده بود . هومان گفت 

هیج جا همین طوری رفتم بیرون «نرگس جواب داد: .» 
این اتاق از خوابگاه نعیم گشاد تر بود . روی زمین علف خشک پهن شده بود هومان درگوشه ای  و نرگس در گوشه ی   نرگس  !اون تصمیم داره فردا بره « : دیگرش دراز کشیدن  .هومان گفت .» 
نرگس گفت و گوی نعیم و هومان رو شنیده بود اما این موضوع برایش اینقدر دل چسب بود که نمی توانست ساکت  »شما چی گفتی ؟ «:بماند . او گفت 
من که گفتم چند روز دیگه بمونم اما نمیتونستم خیلی اصرار کنم اهل روستا از رفتنش خیلی ناراحت می شن . من « به اهل روستا میگم که همه با هم از او بخوان چند روز دیگه بمونه . » 
هومان بعد از چند کلمه صحبت  با نرگس خوابید  .اما نرگس بعد از اینکه چند بار پهلو عوض کرد و سعی بیهوده برای خوابیدن کرد بلند شد ونشست . اگر می خواست بره پس چرا اومده بود ؟ از جایش بلند شد و یواشکی از اتاق بیرون رفت . اتاق نعیم را طواف کرد . با ترس اهسته در را باز کرد اما جرات داخل شدن را نداشت .. داخل اتاق شمع روشن شاهزاده ی من شما  «:بود و نعیم زیر پوستین محو خواب بود . صورتش تا زنخدان بیرون بود . نرگس با خودش گفت داری میری ؟ معلوم نیست کجا ؟ تو چی میدونی که چی چیزی جا میزاری و چی با خودت می بری ؟ دلگرمی و دلچسبی تمام این باغ ها چشمها چرا گاهها و کوهها را با خودت می بری و یاد خودتو در این ویرونه جا می ذاری شاهزاده .. شاهزاده من ... نه نه تو مال من نیستی من لیاقت اینو ندارم ...» 
نرگس با این تفکرات به گریه افتاد . بعد داخل اتاق رفت و لحظه ای بی حس و حرکت ایستاد و به نعیم نگریست . ناگهان نعیم هلو عوض کرد . نرگس ترسید و از اتاق بیرون امد و پاورچین پاورچین وارد اتاقش شد و بر بسترش دراز کشید . اف این شب چقدر درازه ! او چندین بار بلند شد و دراز کشید . صبح زود پیر مرد خرقه پوشی اذان داد . نعیم بیدار شد و برای وضو کنار چشمه اب رفت . نرگس قبلا انجا رسیده بود بر خلاف توقع نرگس نعیم از دیدن او در انجا  نرگس ! امروز خیلی زود اینجا اومدی ؟ «خیلی حیران نشد . او گفت : » 

نرگس هر روز پشت درخت ها پنهان میشد و نعیم رو نگاه میکرد امروز امده ود تا از بی نیازی نعیم نسبت به خود شکایت کند اما از این برخورد سرد نعیم آتش بی تابی در قلبش سرد شد .با این همه نتوننست تحمل کند و در حالی  »امروز شما می ری ؟ «:که چشمهایش از اشک پر شده بود گفت 
بله نرگس ! مدت زیادی شده اینجا اومدم شما برام خیلی زحمت کشیدین شاید نتونم جبران کنم خدا به شما جزای « خیر بده .» 
نعیم این را گفت و برای
نعیم نگاهی به میزبان های مخلص خود کرد و بعد از لحظه ای سکوت دستش رو بلند کرد . همه ساکت شدند . نعیم برادران ! اگر من به خاطر مسئوو لیتم مجبور نمی بودم برای موندن چند روز دیگر اعتراضی «صحبت مختصری کرد : نداشتم اما باید بدونید که جهاد فرضی است که در هیچ حالتی نمیشه از او صرف نظر کرد من از اعماق قلبم از شما ممنونم و امیدوارم که با رضایت کامل به من اجازه خواهید داد » .
نعیم پسر بچه را به آغوش »نمیزاریم بری «:نعیم هنوز حرفش را تمام نکرده بود که پسر بچه ای با صدای بلند گفت . من خوبی ها ی شما رو هرگز فراموش نخواهم کرد .تصور این روستا همیشه مرا مسرور خواهد کرد «گرفت و گفت : زمانی که اینجا آمدم غریبه بودم و حالا بعد از چند هفته که دارم مرخص میشوم کر میکنم که از بهترین برادرانم جدا میشوم . اگر خواست خدا باشه سعی میکنم که یک بار دیگه پیش شما بیام » .
بعد از آن نعیم مردم را چند نصیحت کرد و بعد از دعا شروع به خداحافظی کرد . هومان هم مانند بقیه مردم بر خلاف رای خود راضی شده بود . او اسب سفید و زیبای خود را به نعیم هدیه داد و تقاضا کرد که قبول کند . نعیم از او تشکر کرد . هومان و پانزده جوان دیگر آماده شدند تا با او به جهاد بروند اما نعیم وعده داد که وقتی به لشکر رسید و نیازی احساس کرد آنها را اطلاع خواهد داد .
نعیم قبل از مرخص شدن اطرافش را نگاه کرد اما نرگس را ندید . او نمیخواست بدون خداحافظی با او برود . اما در آن وقت پرسیدن در مورد نرگس نا مناسب بود . زمانی که با هومان مصاحفه می کرد نگاهی بر جمعیت زنان انداخت . شاید نرگس منظورش را فهمید . از میان هجوم زنان بیرون آمد و در کناری دور از نعیم ایستاد . نعیم سوار بر اسب شد و به حالت خداحافظی به نرگس نگاه کرد . این اولین باری بود که چشم های نرگس در مقابل نگاه نعیم مقاومت کرد و بسته نشد .
او مانند بتی بی حس و بی حرکت ایستاده بود و چشم هایش به طرف نعیم خیره شده بود . نعیم با درد شدیدی که اشک را هم می خشکاند آشنایی داشت ، او تحمل این منظر دردناک را نداشت اما ایستادن از رفتن هم مشکل تر می نمود . نعیم صورتش را برگرداند . هومان می خواست با چند نفر دیگر مقداری از راه را با او برود اما نعیم قبول نکرد و اسبش را راند .مردم بالای تپه ها رفتند و آخرین پرتو او را تماشا می کردند اما نرگس سر جایش ایستاده بود طوری

که گویا پاهایش به زمین چسبیده ، چند تا از دوستانش دورش جمع شدند . زمرد که از همه بیشتر با او بی تکلف و چی رو دارین نگاه «:همراز بود با چهره ای غمناک او را می نگریست وقتی دید زن های روستا جمع می شوند گفت چند زن راه خود را گرفتند اما بعضی باز هم کنار نرگس ایستادند . زمرد دست خود را »می کنین برین خونه هاتون . نرگس بدون این که چیزی بگوید همراه زمرد داخل خیمه رفت . ».بریم نرگس «روی شانه نرگس گذاشت و گفت : پوستینی که همیشه نعیم بالای خود می انداخت همانجا افتاده بود . نرگس در حالی که می نشست پوستین را برداشت سرش را روی آن گذاشت و اشک از چشمانش سرازیر شد . زمرد تا چند لحظه کنارش ایستاد و بالاخره نرگس ! تو نا امید شدی؟ من چندین بار در سخنرانی «دستش را گرفت و در حالی که او را متوجه خود میکرد گفت : از نعیم شنیدم که نباید از رحمت خدا مایوس شد ، هرکس هر چه از او بخواد عطا می کنه ، بلند شو نرگس بریم بیرون هنگام ظهر آفتاب در اوج درخشیدن بود . در زیر انبوهی از درختان خرما در بیرون روستا چند نفر ».، او حتما میاید دور هم نشسته بودند . چند نفر هم دراز کشیده چرت می زدند . موضوع گفتگوی آنها پیروزی های قتیبه ، محمد بن »از این سه تا از همه شجاع تر کیه ؟ « قاسم و طارق بود جوانی پرسید :
شخصی با فکر جواب داد : ( محمد بن قاسم .) شخص دیگری که چرت می زد با شنیدن اسم محمد بن قاسم از جا پرید و نشست : محمد بن قاسم ؟ وا اون کیه دیگه ، آقایان ترسوی ایالت سند رو شکست داد و شجاع شد . مردم به این خاطر از او می ترسن که برادرزاده ی حجاجه . از او که طارق بهتره ) . این را گفت و دوباره دراز کشید . طرفدار محمد بن قاسم از این حرف عصابانی شد و گفت : ( کسی که بر ماه تف بکنه به صورت خودش بر می گرده . امروزه در دنیای اسلام هیچ کسی نمی تونه با محمد بن قاسم مبارزه کنه . )
سومی گفت : ( ما با نگاه احترام محمد بن قاسمو می بینیم اما حاضر نیستیم تسلیم کنیم که هیچ کسی همتای او نیست . من فکر می کنم که طارق از همه بهتره . )
چهارمی گفت : ( اینم اشتباهه ، قتیبه از هر دو شجاع تره .)
طرفدار طارق گفت : (لا حول و لا قوه الا بالله کجا طارق و کجا قتیبه ، این قبوله که قتیبه از محمد بن قاسم بهتره اما به طارق نمی رسه . )

حامی محمد بن قاسم با خشم پاسخ داد : ( دهن کثیف تو لیاقت اینو نداره که اسم محمد بن قاسم رو به زبون بیاری . )
هر دو تا شمشیر کشیدند و روبروی هم ایستادند . می خواست جنگ بین آنها شروع بشود که عبدالله سوار بر اس
ب از راه رسید و در وسط هر دو ایستاد و علت درگیری را جویا شد . شخصی جواب داد : ( این دو می خوان ثابت کنن که طارق بهتره یا محمد بن قاسم . )
عبدالله با تبسم گفت : ( صبر کنید ) . همه متوجه او شدند . او ادامه داد : هر دوتاتون اشتباه می کنید . محمد بن قاسم یا طارق از تعریف یا بد گویی شما بی نیازند . چرا دارید مفت گردن همدیگر رو می زنید ؟ طارق هیچ وقت خوشحال نمی شه که کسی اونو از محمد بن قاسم بهتر بدونه و همچنین محمد بن قاسم . کسانی که همه چیز خودشونو در راه خدا قربا ن می کنن و به میدان جنگ میرن از این حرفهای سطحی ما بی نیازند . شما شمشیر هاتونو کنار بذارین و اونها رو به حال خودشون بذارین ) .
با شنیدن این حرفها همه ساکت شدند و دونفر جنگجو با ندامت شمشیر های خود را داخل نیام کردند . بعد از آن یکی یکی با عبدالله مصافحه کردند . عبدالله از شخصی در مورد خا نه اش پرسید او گفت : ( همه چیز روبراه است . من دیروز بچه شما را دیدم ماشاءالله مثل شما جوانمردی می شه . ) عبدالله پرسید : ( پسر من ؟! ) (هنوز به شما خبر نرسیده ؟ شما که ماشاءالله از سه چهار ماهی پدر بچه ای شده اید .دیروز خانم اونو از خونه ی شما همراهش آورده بود تا دیری بچه های من با او بازی میکردن . خیلی پسر خوش طبعیه . )
عبدالله سرش را پایین انداخت و به طرف خانه اش به راه افتاد . دلش می خواست که با یک جهش به خانه برسد اما از خجالت روبروی مردم اسب را به حالت عادی می راند . وقتی پشت درختان رسید و از نظر آنها غایب شد اسب را سرعت راند . عبدالله داخل منزل شد عذرا زیر سایه درخت خرما دراز کشیده بود . پسر کوچک و زیبایی در سمت راستش دراز کشیده بود و انگشتش را می مکید . عبدالله بدون اینکه چیزی بگوید صندلی را نزدیک تخت عذرا گذاشت و نشست. عذرا با کم رویی نگاهی به شوهر کرد و نشست. عبدالله تبسمی کرد و عذرا چشمهایش را پایین برد ، بچه را برداشت و دست بر سرش می کشید. عبدالله دستش را دراز کرد دست عذرا را گرفت و بوسید و بعد بچه را برداشت . پیشانیش را بوسید و او را روی پاهایش گذاشت و با دقّت نگاهش کرد.

نگاه بچه به دسته ی درخشنده ی خنجری که به کمر عبدالله بسته بود متمرکز شده بود و وقتی با او شروع به بازی کرد عبدالله دسته خنجر را بدستش داد. بچه دسته ی خنجر را به دهان گرفت و شروع به مکیدن کرد.عذرا در حالی .»اسباب بازی خوبی با خودتون آوردین« که دسته ی خنجر را از دستش در می آورد گفت: »برای پسر مجاهد اسباب بازی از این بهتر چی می تونه باشه؟ « عبدالله با خنده گفت: .» زمان بازی با اینها که برسه انشاءالله اینو بازیکن بدی نمی بینند« عذرا اسمشو چی گذاشتی؟« » .» شما بگو« .» عذرا من که فقط یک اسمو دوست دارم « !» خب بگو« .»نعیم« عبدالله با حزن و اندوه جواب داد: با شنیدن اسم نعیم برقی از چشمان عذرا جست و گفت: .» من مطمئن بودم شما همین اسمو انتخاب می کنید. به همین خاطر من هم از اول همین اسمو گذاشتم«
***
نعیم بعد از مرخص شدن از روستای نرگس تقریباً پنجاه کیلومتری راه را طی کرد و شب را در روستای کوچکی از تاتارها سپری نمود. او راه و رسم آنها را می دانست و برای پیدا کردن مسکن زیاد معطل نشد. کدخدای روستا به خیال اینکه نعیم افسری از ارتش مسلمانان است او را خیلی خوب پذیرایی کرد. نعیم بعد از صرف شام برای پیاده روی و تفریح بیرون شد . او از روستا زیاد دور نشده بود که صدای شیپور جنگی شنیده شد. به عقب نگاهی کرد و مردم روستا را دید که با ترس و وحشت از خانه ها بیرون آمده بودند و به این طرف و آن طرف می دویدند. نعیم با عجله نزد آنها رفت و علت این سراسیمگی را جویا شد. لشکر نزاق بعد از حمله ی ناموفّق بر مسلمانان به طرف فرغانه بر می گرده . به من اطلاّع دادند « کدخدای روستا گفت: که هر روستایی که سر راهشان است مورد تهاجم قرار می گیره. می ترسم که اگر از این طرف اومدند شاهد تباهکاری ها و ویرانی های زیادی باشیم. شما همین جا بمونین من بالای تپه می رم تا ببینم از کدوم راه می رن.

نعیم و رئیس تاتاری به سرعت روی تپه ای دویدند از آنجا در فاصله ی تقریباً دو »منم همراهتون میام.« نعیم گفت: کیلومتر لشکر تاتارها در حال آمدن بود. کدخدا چند لحظه مبهوت ماند و بالاخره از خوشحالی به هوا پرید و گفت: ما نجات یافتیم. اونها به این طرف نمی یان . راه دیگه انتخاب کردن . چند لحظه قبل آمدن شما رو برای روستای خود فالی بد می دونستم اما حالا باورم شد که شما فرشته ای هستید. این از کرامات شما هست که اون گرگای گرسنه .»مسیرشونو عوض کردن این را گفت و دست نعیم را گرفت و از تپه پایین آمد. او به مردم روستا بشارت داد و آنها برای تصدیق حرفش بالای تپه رفتند. روشنی آخر روز به تاریکی مبدّل می شد و تصویر کوچکی از لشکر نزاق که به طرف فرغانه در حرکت بود به نظر می رسید و صدای شیهه اسب ها هر لحظه ضعیف تر می شد و مردم روستا در حالی که از خوشحالی ن
2024/09/27 21:25:45
Back to Top
HTML Embed Code: