#سخنی_زیبا
"ای نفس، به خویشتن بازگرد و در آیینه دل، خود را بنگر. با محاسبه درونت، به یاد خالقت بیفت و در حضور او، از هر عیب و نقص خود آگاه شو و با روی آوردن به رحمت و عظمت الله متعال، در پرتو نور او، در جاده اصلاح و پاکیزگی گام نها..."حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
"ای نفس، به خویشتن بازگرد و در آیینه دل، خود را بنگر. با محاسبه درونت، به یاد خالقت بیفت و در حضور او، از هر عیب و نقص خود آگاه شو و با روی آوردن به رحمت و عظمت الله متعال، در پرتو نور او، در جاده اصلاح و پاکیزگی گام نها..."حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و چهارم
قرار بود من و دولتخان صاحبِ فرزندِ شویم، تنها دلخوشی من همین بود.
روزها را در کنار پنجره نشسته و فقط در انتظار یک خبرِ از یار بودم.
نه میلِ به خوردن و خوابیدن داشتم نه هم دوست داشتم با کسِ همکلام شوم.
کشور دیگر همانند قبل نبود و زیر سلطه اشخاصِ دیگر قرار داشت.
دیگر خبرِ از مجاهدین نبود و حکومت آنها کاملاً ازبین رفته بود.
آن روزها فقط میتوانستم خودم را به تنها پسرم تکیه دهم، فرزندم متولد شد و اما خبرِ از مجاهد نبود.
حفضه نامزد شده بود و دیگر تدارکات برای ازدواج او گرفته شده بود.
عروسی گذشت، اما مجاهدِ من نبود.
مجاهدِ من!
چه مسخره بود، برای همانِ میگفتم که هیج خبرِ ازش نبود.
گویا من نمیتوانستم شاد باشم و شاد زندگی کنم، گاهِ اوقات پسرم را به آغوش گرفته همراه با او بازی میکردم و اغلاب هم به تماشای او میپرداختم
چه شبیه دولتخان بود، اسماش را "شریف" گذاشتم
پسرک کوچک من حتیَ ندانست پدر چیست.
روزِ در خانه نشسته و در حال دوختن یک پیراهن برای خاله شریفه بودم
درِ خانه تک، تک شده و لحظات بعد مردِ به ظاهر جوانِ که صورتاش پوشیده شده بود وارد خانه شد
چون پسرم شریف گریه میکرد او را در آغوش گرفته و از اتاق خارج شدم
لحظاتِ بعد صدایی گریههای شریفه مادر بلند شد و من پسرم را همانجا رها کرده و یک راست بسوئ خانه قدم گذاشتم
خاله شریفه گوشهای نشسته بود و گریه میکرد.
حفصه هم که حال مساعدِ نداشت، چون نگاهاش به صورتام خورد مرا سخت در آغوش گرفته گفت
_آها ثریا آها خواهرک مهربانام دولت رفت، دولت برادرم رفت و ما را تنها گذاشت، دولت را از بین بردند!
نگاهام را به سردار خان دوختم او هم ساکت گوشهای ایستاده بود و اشک میریخت
نگاهام را به آن مرد جوان دوخته گفتم
_مگر چه شخصی برایت این خبر را فرستاده؟
او گفت
_همان شورشی
آهسته لب زده گفتم
_نه
هنوز هم باورم نشده بود، چرا میپنداشتم همهای اینها دروغ بیش نیست
حتیَ چشمانام اشکی نشده بود و نه همانند مادر و خواهر دولتخان اشک میریختم
ناگهاني با صدایی بلندِ خندیده و همه متحیر بسویم نگاه میکردند
صدایی پسرم به گوشام رسید، باید نزد پسرک خود میرفتم گامِ بسوئ مقابل گذاشتم که چشمانان سیاهی رفته و دیگر ندانستم چه شد
فقط یک صدا در کنار گوشام پیچید که میگفت
_دولت زنده است آن صدیق هیچ کارِ کرده نمیتواند
فقط دوباره از خود پرسیدم آیا مسبب تمام است اتفاقات من بودم؟
آیا بخاطر من این خصومت به میان آمد، حالا که همه برایم بیوه خطاب میکردند و من هنوز هم مرگ شوهرم را باور نکرده بودم
یک سال دیگر هم گذشت و پسرم دو سال داشت، روزِ پدر دولتخان برایم گفت که من دختر جوان و زیبایی هستم
پسرم را ترک کرده و بروم با خانوادهای که خودش انتخاب نموده بود ازدواج نمایم؛ اما برای شان گفتم
_من عروس همین خانه هستم، حتیَ مجبور شوم با پاهای برهنه از خانه خارج شوم دوباره باز خواهم گشت و از امانت دولتخان محافظت خواهم نمود میگویند فَلَا يَحْزُنكَ قَوْلُهُمْ
«پس سخنانشان تو را غمگین نکند مهمترین چیز این هست که پروردگارت از قلبت آگاه هست نیتات را میداند و بر اساس نیتات به تو پاداش میدهد.سرانجام اوضاع نابسامان کشور منجر به این شد که برادر شوهرم همراه با همسر و فرزنداناش افغانستان را ترک نموده و اینجا در پاکستان نزد ماها ساکن گزین شوند.گاهي باید همین امواج پر خم و پیچ زندگی را پذیرفت حتیَ اگر من و تو را به اعماق آن نیز ببرد زندگی همین است و باید ادامه پیدا کندشریف در گوشهای از حویلی نشسته بود و در حال بازی با گلها بود، من همانگونه که با لبخند بسوئ پسرم نگاه میکردم لباسها را نیز با دست میشستم این روزها حفصه هم که نبود و من دلتنگ همان دلنگرانیها و مسخره بازیهایش بودم
شریفه مادر مرا صدا میزد، بسوئ پسرکام نگاه کرده و از جا بلند شدم چرا دلام آرام نمیگرفت امروز نمیدانستم نزد شریفه مادر رفتم، مرگ پسرش مسبب میشد او پیرتر و شکستهتر از قبل شود؛ اما اینجا فقط من بودم که هیچ غصهای نخورده و براصحتمند بودن او همیشه دعا میکردم چون نزد شریفه مادر رفتم در حال پزیدن حلوا بود برایم گفت تا اندکِ آب گرم بیآورم
ظرف را گرفته و با لبخند از خانه خارج شدم، بسوئ سماوات قدم گذاشته و مقدار آب را در ظرف ریختم چون نگاهام به باغچه افتاد نفس در سینهام حبس شد، نه ممکن نبود ظرف آب از دستام افتاده و هراسان نگاهام را به چهار اطراف دوختم پسرکام نبود شریف نبود! نگاهام را به چهار اطراف دوختهام؛ اما نبود
وارد خانه شدم در هیچجا نبود با خود گفتم نکند آن شورشی وارد خانه شده پسرکم را با خود برده باشد شریفه مادر نگران این سؤ و آن سؤ قدم میگذاشت
چون نگاهام به در باز خانه افتاد بیحال در جا نشستم اما نباید مینشستم ممکن بود از خانه خودش خارج شده باشد
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و چهارم
قرار بود من و دولتخان صاحبِ فرزندِ شویم، تنها دلخوشی من همین بود.
روزها را در کنار پنجره نشسته و فقط در انتظار یک خبرِ از یار بودم.
نه میلِ به خوردن و خوابیدن داشتم نه هم دوست داشتم با کسِ همکلام شوم.
کشور دیگر همانند قبل نبود و زیر سلطه اشخاصِ دیگر قرار داشت.
دیگر خبرِ از مجاهدین نبود و حکومت آنها کاملاً ازبین رفته بود.
آن روزها فقط میتوانستم خودم را به تنها پسرم تکیه دهم، فرزندم متولد شد و اما خبرِ از مجاهد نبود.
حفضه نامزد شده بود و دیگر تدارکات برای ازدواج او گرفته شده بود.
عروسی گذشت، اما مجاهدِ من نبود.
مجاهدِ من!
چه مسخره بود، برای همانِ میگفتم که هیج خبرِ ازش نبود.
گویا من نمیتوانستم شاد باشم و شاد زندگی کنم، گاهِ اوقات پسرم را به آغوش گرفته همراه با او بازی میکردم و اغلاب هم به تماشای او میپرداختم
چه شبیه دولتخان بود، اسماش را "شریف" گذاشتم
پسرک کوچک من حتیَ ندانست پدر چیست.
روزِ در خانه نشسته و در حال دوختن یک پیراهن برای خاله شریفه بودم
درِ خانه تک، تک شده و لحظات بعد مردِ به ظاهر جوانِ که صورتاش پوشیده شده بود وارد خانه شد
چون پسرم شریف گریه میکرد او را در آغوش گرفته و از اتاق خارج شدم
لحظاتِ بعد صدایی گریههای شریفه مادر بلند شد و من پسرم را همانجا رها کرده و یک راست بسوئ خانه قدم گذاشتم
خاله شریفه گوشهای نشسته بود و گریه میکرد.
حفصه هم که حال مساعدِ نداشت، چون نگاهاش به صورتام خورد مرا سخت در آغوش گرفته گفت
_آها ثریا آها خواهرک مهربانام دولت رفت، دولت برادرم رفت و ما را تنها گذاشت، دولت را از بین بردند!
نگاهام را به سردار خان دوختم او هم ساکت گوشهای ایستاده بود و اشک میریخت
نگاهام را به آن مرد جوان دوخته گفتم
_مگر چه شخصی برایت این خبر را فرستاده؟
او گفت
_همان شورشی
آهسته لب زده گفتم
_نه
هنوز هم باورم نشده بود، چرا میپنداشتم همهای اینها دروغ بیش نیست
حتیَ چشمانام اشکی نشده بود و نه همانند مادر و خواهر دولتخان اشک میریختم
ناگهاني با صدایی بلندِ خندیده و همه متحیر بسویم نگاه میکردند
صدایی پسرم به گوشام رسید، باید نزد پسرک خود میرفتم گامِ بسوئ مقابل گذاشتم که چشمانان سیاهی رفته و دیگر ندانستم چه شد
فقط یک صدا در کنار گوشام پیچید که میگفت
_دولت زنده است آن صدیق هیچ کارِ کرده نمیتواند
فقط دوباره از خود پرسیدم آیا مسبب تمام است اتفاقات من بودم؟
آیا بخاطر من این خصومت به میان آمد، حالا که همه برایم بیوه خطاب میکردند و من هنوز هم مرگ شوهرم را باور نکرده بودم
یک سال دیگر هم گذشت و پسرم دو سال داشت، روزِ پدر دولتخان برایم گفت که من دختر جوان و زیبایی هستم
پسرم را ترک کرده و بروم با خانوادهای که خودش انتخاب نموده بود ازدواج نمایم؛ اما برای شان گفتم
_من عروس همین خانه هستم، حتیَ مجبور شوم با پاهای برهنه از خانه خارج شوم دوباره باز خواهم گشت و از امانت دولتخان محافظت خواهم نمود میگویند فَلَا يَحْزُنكَ قَوْلُهُمْ
«پس سخنانشان تو را غمگین نکند مهمترین چیز این هست که پروردگارت از قلبت آگاه هست نیتات را میداند و بر اساس نیتات به تو پاداش میدهد.سرانجام اوضاع نابسامان کشور منجر به این شد که برادر شوهرم همراه با همسر و فرزنداناش افغانستان را ترک نموده و اینجا در پاکستان نزد ماها ساکن گزین شوند.گاهي باید همین امواج پر خم و پیچ زندگی را پذیرفت حتیَ اگر من و تو را به اعماق آن نیز ببرد زندگی همین است و باید ادامه پیدا کندشریف در گوشهای از حویلی نشسته بود و در حال بازی با گلها بود، من همانگونه که با لبخند بسوئ پسرم نگاه میکردم لباسها را نیز با دست میشستم این روزها حفصه هم که نبود و من دلتنگ همان دلنگرانیها و مسخره بازیهایش بودم
شریفه مادر مرا صدا میزد، بسوئ پسرکام نگاه کرده و از جا بلند شدم چرا دلام آرام نمیگرفت امروز نمیدانستم نزد شریفه مادر رفتم، مرگ پسرش مسبب میشد او پیرتر و شکستهتر از قبل شود؛ اما اینجا فقط من بودم که هیچ غصهای نخورده و براصحتمند بودن او همیشه دعا میکردم چون نزد شریفه مادر رفتم در حال پزیدن حلوا بود برایم گفت تا اندکِ آب گرم بیآورم
ظرف را گرفته و با لبخند از خانه خارج شدم، بسوئ سماوات قدم گذاشته و مقدار آب را در ظرف ریختم چون نگاهام به باغچه افتاد نفس در سینهام حبس شد، نه ممکن نبود ظرف آب از دستام افتاده و هراسان نگاهام را به چهار اطراف دوختم پسرکام نبود شریف نبود! نگاهام را به چهار اطراف دوختهام؛ اما نبود
وارد خانه شدم در هیچجا نبود با خود گفتم نکند آن شورشی وارد خانه شده پسرکم را با خود برده باشد شریفه مادر نگران این سؤ و آن سؤ قدم میگذاشت
چون نگاهام به در باز خانه افتاد بیحال در جا نشستم اما نباید مینشستم ممکن بود از خانه خودش خارج شده باشد
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و پنجم
از جا برخاسته و با سرعت از خانه خارج شدم، چادرم را در سر داشتم و از خانه خارج شدم.
به چهار اطراف نگاه کرده و یک راست بسوئ مقابلام قدم گذاشتم.
در آنجا مرد قامت بلندِ که دستارِ بر سر داشت ایستاده بود و هرچند که صورتاش مشخص نبود.
هرچه نزدیکتر میشدم، طفل کوچکِ را در آغوش گرفته است بیشتر مشخص میشد.
چون بیشتر نزدیک میشدم، صورت پسرم مشخص شد و اما نه از آن مرد!
صدایی شخصی به گوشام میرسید که اسمام را صدا میزد و اما پسرم را مرد با خود میبرد.
به سرعتام افزوده پسرم را در آغوش گرفته و مرد را کنار زدم.
هنوز هم چشمانام به صورت شخص نه افتاده بود.
پسرکم را در آغوش گرفته گفتم:
_پسرکم، مادر فدایت هیچ نترس، هیچ کسی کارِ کرده نمیتواند.
عصبی بسوئ شخص نگاه کردم و اما با دیدن شخص نفس در سینهام حبس شد.
خدای من!
کی بود آیا واقعا خودش بود؟
( گویا من و تو خلق شدهایم برای سوختن و درد کشیدن؛
انگار ممکن نیست چشیدن طعم شیرین وصال برای من و برای تو!)
#ماهنور.....
هیچ نوشتهای دیگرِ نبود، نه اصلاً نبود.
نگاهام را به صفحهای بعد دوختم گویا یکی آن را از جا کنده بود.
این بار نفس من در سینه حبس شد.
وای خدایی من!
نگاهام را به ساعت دوختم ساعت شش بعد از ظهر بود.
نمیتوانستم تا فردا منتظر باشم، چادر بزرگام را بر سر کرده و بعد از احوال دادن برای خانم بزرگ راهِ خانهای عزیز را در پیش گرفتم.
چون در مقابل خانه قرار گرفتم نفس عميقِ گرفته و آهسته ضربهای به در زده همانجا ایستادم.
چندِ گذشت و خبر از هیچکسِ نبود.
اینبار عصبی به در تک، تک زده و در جا ایستادم.
لحظاتِ بعد صدایی مریم در آنجا پیچید که میگفت:
_آمدم، آمدم این در را نشکنید!
چون در را گشود با دیدن صورت من متحیر گفت:
_ماهنور!
سعی نمودم تا خونسردی خودم را حفظ نمایم؛ اما نمیشد که نمیشد.
روبه مریم نگاه کرده گفتم:
_مریم عزیز کجاست؟
مریم با شیطنت بسویم نگاه کرده گفت:
_اوه! با برادر یکی یکدانهای من چه کار داری؟
دستانام را آهسته فشرده گفتم:
_مریم خواهش میکنم حالا وقت مسخره بازی نیست.
نگران بسویم نگاه کرده گفت:
_مگر چه کار داری ماهنور نگرانام میسازی؟
لبانام را آهسته به هم فشرده گفتم:
_شرمنده و اما نمیتوانم برایت بگویم فقط بگو برادرت کجاست؟
این بار گفت:
_یک هفتهای میشود که به شهر رفته!
با خود آهسته گفتم:
_ای وای...
بعد هم خیره به صورت مریم شده گفتم:
_دوباره چه وقت بر میگردد.
به چشمانام نگاه کرده و با همان حال که از چشماناش شیطنت مشخص بود گفت
_شاید تا حدود دو روز دیگر بر گردد
خندیده گفتم:
_مریم مسخره نکن!
اینبار آنگونه بسویم نگاه کرد که حرفام به ایقانام رسیده بود
ناراحت بسویش نگاه کرده و دوباره راهِ عمارت را در پیش گرفتم
شب در همهجا حاکم شده بود و اما خواب از چشمان من فراری بود
این حالت دو روز ادامه داشت تا اینکه روز سوم با همان حال آشفته راهِ رودخانه را در پیش گرفته و همانجا ساعتها ساکت نشستم
باید پایان آن داستان زیبا تمام میشد
سؤالاتِ هم در ذهن داشتم نکند همان شریف کوچک خانکاکا باشد و عزیز هم نوهای دولتخان، یعنی ممکن بود؟
رب خود را سوگند که طاقتات طاق شده بود و نمیدانستم چه اتفاقِ در انتظار من است
امروز هم نا امید میشدم نه دوباره برنگشته نبود.
چون از جا برخاستم صدایی یکی در کنار گوشام نجوا گونه پیچید که میگفت
_هیچ حالِ را بقایی نیست بیصبری مکن!
دفترچه که تا آن دم در دستام بود محکم فشرده و بسویش نگاه کرده گفت
_این چند روز کجا بودی؟
در کمال خونسردی گفت
_جایی که باید میبودم
عصبی بود از این غیابتاش و حالا اینگونه آسوده صحبتکردناش!
دفترچه را محکم در دستام فشردم درست آنگونه که دردش را میتوان حس نبود.
برایش گفتم
_چرا بقیه صفحات نیست چه اتفقِ برای ثریا افتاد
به چشمانام نگاه کرده گفت
_نمیدانم!
با این حرف او عصبی شدم حتیَ عصبیتر از حد معمول، گفتم
_عزیزخان من مسخرهای تو نیستم.
+ من هم نگفتم که مسخرهای من باش!
_خواهش میکنم بگو چه اتفاقِ برای ثریا رخ میدهد آن شخص کی بود، نکند دولتخان بود و اما او که زنده نیست نه؟
دوباره گفت
_نمیدانم!
چشمانام را آهسته بسته و اینبار با همان صورتِ که انگار هیچ اتفاقِ نه افتاده گفتم
_خواهش میکنم عزیز خان! مگر خودت نگفته بودی همین که تمام شد مرا نزد ثریا خواهی برد پس حالا چه تغییر کرده؟
+ من سر حرفام هستم
_ خوب پسچه تغییر کرده؟
گویا در کلام خویش تردید داشت و اما با حرفِ که زد ساکت شدم
_ثریا با دولت عقد نمود، ثریا آن مجاهد را دوست نداشت و اما ازدواج کردند من هم میخواهم تو با من ازدواج نمایی من بیدون تو نمیتوانم!
به لکنت افتاده بودم و اما گفتم:
_ا...این قبو...قبول نیست!
#ادامه_دارد
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و پنجم
از جا برخاسته و با سرعت از خانه خارج شدم، چادرم را در سر داشتم و از خانه خارج شدم.
به چهار اطراف نگاه کرده و یک راست بسوئ مقابلام قدم گذاشتم.
در آنجا مرد قامت بلندِ که دستارِ بر سر داشت ایستاده بود و هرچند که صورتاش مشخص نبود.
هرچه نزدیکتر میشدم، طفل کوچکِ را در آغوش گرفته است بیشتر مشخص میشد.
چون بیشتر نزدیک میشدم، صورت پسرم مشخص شد و اما نه از آن مرد!
صدایی شخصی به گوشام میرسید که اسمام را صدا میزد و اما پسرم را مرد با خود میبرد.
به سرعتام افزوده پسرم را در آغوش گرفته و مرد را کنار زدم.
هنوز هم چشمانام به صورت شخص نه افتاده بود.
پسرکم را در آغوش گرفته گفتم:
_پسرکم، مادر فدایت هیچ نترس، هیچ کسی کارِ کرده نمیتواند.
عصبی بسوئ شخص نگاه کردم و اما با دیدن شخص نفس در سینهام حبس شد.
خدای من!
کی بود آیا واقعا خودش بود؟
( گویا من و تو خلق شدهایم برای سوختن و درد کشیدن؛
انگار ممکن نیست چشیدن طعم شیرین وصال برای من و برای تو!)
#ماهنور.....
هیچ نوشتهای دیگرِ نبود، نه اصلاً نبود.
نگاهام را به صفحهای بعد دوختم گویا یکی آن را از جا کنده بود.
این بار نفس من در سینه حبس شد.
وای خدایی من!
نگاهام را به ساعت دوختم ساعت شش بعد از ظهر بود.
نمیتوانستم تا فردا منتظر باشم، چادر بزرگام را بر سر کرده و بعد از احوال دادن برای خانم بزرگ راهِ خانهای عزیز را در پیش گرفتم.
چون در مقابل خانه قرار گرفتم نفس عميقِ گرفته و آهسته ضربهای به در زده همانجا ایستادم.
چندِ گذشت و خبر از هیچکسِ نبود.
اینبار عصبی به در تک، تک زده و در جا ایستادم.
لحظاتِ بعد صدایی مریم در آنجا پیچید که میگفت:
_آمدم، آمدم این در را نشکنید!
چون در را گشود با دیدن صورت من متحیر گفت:
_ماهنور!
سعی نمودم تا خونسردی خودم را حفظ نمایم؛ اما نمیشد که نمیشد.
روبه مریم نگاه کرده گفتم:
_مریم عزیز کجاست؟
مریم با شیطنت بسویم نگاه کرده گفت:
_اوه! با برادر یکی یکدانهای من چه کار داری؟
دستانام را آهسته فشرده گفتم:
_مریم خواهش میکنم حالا وقت مسخره بازی نیست.
نگران بسویم نگاه کرده گفت:
_مگر چه کار داری ماهنور نگرانام میسازی؟
لبانام را آهسته به هم فشرده گفتم:
_شرمنده و اما نمیتوانم برایت بگویم فقط بگو برادرت کجاست؟
این بار گفت:
_یک هفتهای میشود که به شهر رفته!
با خود آهسته گفتم:
_ای وای...
بعد هم خیره به صورت مریم شده گفتم:
_دوباره چه وقت بر میگردد.
به چشمانام نگاه کرده و با همان حال که از چشماناش شیطنت مشخص بود گفت
_شاید تا حدود دو روز دیگر بر گردد
خندیده گفتم:
_مریم مسخره نکن!
اینبار آنگونه بسویم نگاه کرد که حرفام به ایقانام رسیده بود
ناراحت بسویش نگاه کرده و دوباره راهِ عمارت را در پیش گرفتم
شب در همهجا حاکم شده بود و اما خواب از چشمان من فراری بود
این حالت دو روز ادامه داشت تا اینکه روز سوم با همان حال آشفته راهِ رودخانه را در پیش گرفته و همانجا ساعتها ساکت نشستم
باید پایان آن داستان زیبا تمام میشد
سؤالاتِ هم در ذهن داشتم نکند همان شریف کوچک خانکاکا باشد و عزیز هم نوهای دولتخان، یعنی ممکن بود؟
رب خود را سوگند که طاقتات طاق شده بود و نمیدانستم چه اتفاقِ در انتظار من است
امروز هم نا امید میشدم نه دوباره برنگشته نبود.
چون از جا برخاستم صدایی یکی در کنار گوشام نجوا گونه پیچید که میگفت
_هیچ حالِ را بقایی نیست بیصبری مکن!
دفترچه که تا آن دم در دستام بود محکم فشرده و بسویش نگاه کرده گفت
_این چند روز کجا بودی؟
در کمال خونسردی گفت
_جایی که باید میبودم
عصبی بود از این غیابتاش و حالا اینگونه آسوده صحبتکردناش!
دفترچه را محکم در دستام فشردم درست آنگونه که دردش را میتوان حس نبود.
برایش گفتم
_چرا بقیه صفحات نیست چه اتفقِ برای ثریا افتاد
به چشمانام نگاه کرده گفت
_نمیدانم!
با این حرف او عصبی شدم حتیَ عصبیتر از حد معمول، گفتم
_عزیزخان من مسخرهای تو نیستم.
+ من هم نگفتم که مسخرهای من باش!
_خواهش میکنم بگو چه اتفاقِ برای ثریا رخ میدهد آن شخص کی بود، نکند دولتخان بود و اما او که زنده نیست نه؟
دوباره گفت
_نمیدانم!
چشمانام را آهسته بسته و اینبار با همان صورتِ که انگار هیچ اتفاقِ نه افتاده گفتم
_خواهش میکنم عزیز خان! مگر خودت نگفته بودی همین که تمام شد مرا نزد ثریا خواهی برد پس حالا چه تغییر کرده؟
+ من سر حرفام هستم
_ خوب پسچه تغییر کرده؟
گویا در کلام خویش تردید داشت و اما با حرفِ که زد ساکت شدم
_ثریا با دولت عقد نمود، ثریا آن مجاهد را دوست نداشت و اما ازدواج کردند من هم میخواهم تو با من ازدواج نمایی من بیدون تو نمیتوانم!
به لکنت افتاده بودم و اما گفتم:
_ا...این قبو...قبول نیست!
#ادامه_دارد
#جهنم
🔥شیوه های عذاب دوزخیا
ن
👈پنجم: سياه كردن چهره ها
💟خداوند در روز قيامت صورت هاي اهل دوزخ را سياه مي كند:
❇«يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَتَسْوَدُّ وُجُوهٌ .....بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ» آل عمران: 106
✴به ياد آوريد روزي را كه در چنين روزي، روهائي سفيد و روهائي سياه مي گردند. و امّا آنان كه به سبب انجام كارهاي بد در پيشگاه پروردگارشان شرمنده و سرافكنده و بر اثر غم و اندوه روهايشان سياه است بديشان گفته مي شودآيا بعد از ايمان فطري و اذعان به حق خود كافر شده ايد؟! پس به سبب كفري كه مي ورزيده ايد عذاب را بچشيدآن رنگ سياهي که بر صورت آنها کشيده مي شود چنان سياه است که مي پنداريد تاريکي شب بر صورت آنها نقش بسته است.
✴كساني كه كارهاي زشت مي كنند، كيفر هر كار زشتي به اندازه آن خواهد بود نه بيشتر و خواري و حقارت آنان را فرا مي گيرد. هيچ كس و هيچ چيزي نمي تواند آنان را از دست عذاب خدا رهائي بخشد و در پناه خود دارد. آن اندازه روسياه و گرفتار غم و اندوهند انگار با پاره هاي تاريكي از شب چهره هايشان پوشانده شده است. آنان دوزخيانند و جاودانه در آن مي مانند
(یونس 27)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔥شیوه های عذاب دوزخیا
ن
👈پنجم: سياه كردن چهره ها
💟خداوند در روز قيامت صورت هاي اهل دوزخ را سياه مي كند:
❇«يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَتَسْوَدُّ وُجُوهٌ .....بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ» آل عمران: 106
✴به ياد آوريد روزي را كه در چنين روزي، روهائي سفيد و روهائي سياه مي گردند. و امّا آنان كه به سبب انجام كارهاي بد در پيشگاه پروردگارشان شرمنده و سرافكنده و بر اثر غم و اندوه روهايشان سياه است بديشان گفته مي شودآيا بعد از ايمان فطري و اذعان به حق خود كافر شده ايد؟! پس به سبب كفري كه مي ورزيده ايد عذاب را بچشيدآن رنگ سياهي که بر صورت آنها کشيده مي شود چنان سياه است که مي پنداريد تاريکي شب بر صورت آنها نقش بسته است.
✴كساني كه كارهاي زشت مي كنند، كيفر هر كار زشتي به اندازه آن خواهد بود نه بيشتر و خواري و حقارت آنان را فرا مي گيرد. هيچ كس و هيچ چيزي نمي تواند آنان را از دست عذاب خدا رهائي بخشد و در پناه خود دارد. آن اندازه روسياه و گرفتار غم و اندوهند انگار با پاره هاي تاريكي از شب چهره هايشان پوشانده شده است. آنان دوزخيانند و جاودانه در آن مي مانند
(یونس 27)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شبی در آشپزخانه مشغول انجام کارها بودم
برادرم آمد و گفت:
انگار که اینجا استخدام شدهای،
همیشه تو را در آشپزخانه میبینم
بهش گفتم:
احتمالا تو واسم دعا نکردهای
که از اینجا خلاص شوم
سپس ساکت شدم
و به یاد سخنان امام احمد افتادم که میفرماید:
از خدا خواستم که حفظ قرآن را برایم آسان کند
اما نگفتم که در سلامت و آسایش باشم
برای همین در زندان قرآن را حفظ کردم
به همین خاطر از اینکه اینگونه
از برادرم درخواست دعا کردم،ترسیدم...
با خود گفتم اگر خلاص شدنم از آشپزخانه به سبب مریضی و یا ناتوانی باشد چه؟
پس خیلی سریع گفتم: به سلامتی از آن خلاص شوم...
روز بعد این موضوع را به دانش آموزانم اطلاع دادم
سپس یکی از شاگردانم گفت:
زنی را میشناسم که همیشه میگفت
خدایا 30 هزار دلار را نصیبم کن
بدون آنکه برای بدست آوردنش
خودم را زحمت بدهم
پس از مدتی او این مقدار پول را دریافت کرد،
اما دیهی مرگ پسرش بود
به همین خاطر اگر دعا کردید و چیزی خواستید بگویید:
خدایا آن را به سلامتی به من عطا کن
اگر خیری در آن هست آن را نصیبم کن
و وقتی آن را به من بخشیدی
دین و جانم در سلامت باشند
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•ایاد فهمی
برادرم آمد و گفت:
انگار که اینجا استخدام شدهای،
همیشه تو را در آشپزخانه میبینم
بهش گفتم:
احتمالا تو واسم دعا نکردهای
که از اینجا خلاص شوم
سپس ساکت شدم
و به یاد سخنان امام احمد افتادم که میفرماید:
از خدا خواستم که حفظ قرآن را برایم آسان کند
اما نگفتم که در سلامت و آسایش باشم
برای همین در زندان قرآن را حفظ کردم
به همین خاطر از اینکه اینگونه
از برادرم درخواست دعا کردم،ترسیدم...
با خود گفتم اگر خلاص شدنم از آشپزخانه به سبب مریضی و یا ناتوانی باشد چه؟
پس خیلی سریع گفتم: به سلامتی از آن خلاص شوم...
روز بعد این موضوع را به دانش آموزانم اطلاع دادم
سپس یکی از شاگردانم گفت:
زنی را میشناسم که همیشه میگفت
خدایا 30 هزار دلار را نصیبم کن
بدون آنکه برای بدست آوردنش
خودم را زحمت بدهم
پس از مدتی او این مقدار پول را دریافت کرد،
اما دیهی مرگ پسرش بود
به همین خاطر اگر دعا کردید و چیزی خواستید بگویید:
خدایا آن را به سلامتی به من عطا کن
اگر خیری در آن هست آن را نصیبم کن
و وقتی آن را به من بخشیدی
دین و جانم در سلامت باشند
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•ایاد فهمی
عادتهایى كه معجزه میکند:
با ملايمت = سخن بگویيد
عــمــيـــق = نفس بكشيد
شــــــيــك = لباس بپوشيد
صـبـورانه = كار كنيد
نـجـيـبـانه = رفتار كنيد
عــاقــلانـه = بخوريد
كــــافـــى = بخوابيد
بى باكانه = عمل كنيد
خـلاقـانـه = بينديشيد
صـادقانه = عشق بورزید
هوشمندانه = خرج كنيد
خوشبختی یک سفراست،
نه یک مقصد !
هیچ زمانی بهتر از همین لحظه
برای شاد بودن وجود ندارد؛
زندگی کنید و از حال لذت ببرید ...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با ملايمت = سخن بگویيد
عــمــيـــق = نفس بكشيد
شــــــيــك = لباس بپوشيد
صـبـورانه = كار كنيد
نـجـيـبـانه = رفتار كنيد
عــاقــلانـه = بخوريد
كــــافـــى = بخوابيد
بى باكانه = عمل كنيد
خـلاقـانـه = بينديشيد
صـادقانه = عشق بورزید
هوشمندانه = خرج كنيد
خوشبختی یک سفراست،
نه یک مقصد !
هیچ زمانی بهتر از همین لحظه
برای شاد بودن وجود ندارد؛
زندگی کنید و از حال لذت ببرید ...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نماز #حقوق_والدین
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
آیا کسی که نماز و روزه و اداء سنت و قرآن میخواند ولی با پدر و مادرش به بدی رفتار میکند این شخص وارد بهشت میشود ؟؟؟ چون رسول الله صل الله علیه وصلم میفرمایند : الله کسی رو که پنج فرض رو سر وقت و با دقت بخواند ضمانت میکند وارد بهشت کند اما اگه با پدر مادرش بد بود چی ؟ وارد بهشت میشود ؟؟؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ
از نظر شرع مقدس اسلام، با استناد به منابع شرعی، نیکی به والدین (برّ الوالدین) از واجبات مهم اسلام است و بدرفتاری با والدین (عقوق والدین) از گناهان کبیره بهشمار میرود. حتی اگر فرد نماز و روزهاش را بهخوبی انجام دهد، ولی در رفتار با والدینش بدی کند، این کار بهشدت مورد نکوهش اسلام است.
در حدیث صحیحی که از پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم نقل شده است، ایشان فرمودهاند:
> «رغم أنف من أدرك والديه عند الكبر، أحدهما أو كليهما، فلم يدخلاه الجنة.»
> (صحیح مسلم، حدیث شماره 2551)
ترجمه: «خاک بر سر کسی که پدر و مادرش در سن پیری نزد او باشند و او (با نیکی به آنها) به بهشت نرود.»
از این حدیث فهمیده میشود که نیکی به والدین یکی از راههای ورود به بهشت است، و برعکس، بدرفتاری با والدین ممکن است موجب محرومیت از بهشت شود، حتی اگر فرد عبادات دیگری مانند نماز و روزه را انجام دهد.
در نتیجه، گرچه بی نمازی از بدترین گناهان است اما با این وجود اگر فردی با والدینش بدرفتاری کند، این عمل مانع از ورود آسان او به بهشت خواهد شد، مگر اینکه به توبه و اصلاح رفتار خود بپردازد و حقوق والدین را به جا آورد یا اینکه در قیامت سزای نافرمانی پدر و مادر را ببیند بعد وارد بهشت شود.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
منابع به پیوست میباشد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۳/ربیع الاول/۱۴۴۶ ه.ق
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
آیا کسی که نماز و روزه و اداء سنت و قرآن میخواند ولی با پدر و مادرش به بدی رفتار میکند این شخص وارد بهشت میشود ؟؟؟ چون رسول الله صل الله علیه وصلم میفرمایند : الله کسی رو که پنج فرض رو سر وقت و با دقت بخواند ضمانت میکند وارد بهشت کند اما اگه با پدر مادرش بد بود چی ؟ وارد بهشت میشود ؟؟؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ
از نظر شرع مقدس اسلام، با استناد به منابع شرعی، نیکی به والدین (برّ الوالدین) از واجبات مهم اسلام است و بدرفتاری با والدین (عقوق والدین) از گناهان کبیره بهشمار میرود. حتی اگر فرد نماز و روزهاش را بهخوبی انجام دهد، ولی در رفتار با والدینش بدی کند، این کار بهشدت مورد نکوهش اسلام است.
در حدیث صحیحی که از پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم نقل شده است، ایشان فرمودهاند:
> «رغم أنف من أدرك والديه عند الكبر، أحدهما أو كليهما، فلم يدخلاه الجنة.»
> (صحیح مسلم، حدیث شماره 2551)
ترجمه: «خاک بر سر کسی که پدر و مادرش در سن پیری نزد او باشند و او (با نیکی به آنها) به بهشت نرود.»
از این حدیث فهمیده میشود که نیکی به والدین یکی از راههای ورود به بهشت است، و برعکس، بدرفتاری با والدین ممکن است موجب محرومیت از بهشت شود، حتی اگر فرد عبادات دیگری مانند نماز و روزه را انجام دهد.
در نتیجه، گرچه بی نمازی از بدترین گناهان است اما با این وجود اگر فردی با والدینش بدرفتاری کند، این عمل مانع از ورود آسان او به بهشت خواهد شد، مگر اینکه به توبه و اصلاح رفتار خود بپردازد و حقوق والدین را به جا آورد یا اینکه در قیامت سزای نافرمانی پدر و مادر را ببیند بعد وارد بهشت شود.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
منابع به پیوست میباشد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۳/ربیع الاول/۱۴۴۶ ه.ق
وقتی به تو می گویم برایت دعا کرده ام،
به این خاطر نمی گویم که تو هم برایم دعا کنی
زیرا فرشتگان این کار را کرده اند
بلکه به این خاطر می گویم:
تا خیالت راحت باشد و بدانی که تنها نیستی
به این دلیل به تو می گویم:
تا اندکی از غم تو کم کنم
این روش مخصوص من است
تا اینگونه به تو بگویم
که تو برای من بسیار با ارزشی
و اینکه نگرانی تو نگرانی من است،
درد تو درد من است
گاهی وقتها نمیتوانم با تو همدردی کنم
بنابراین به دعا متوسل می شوم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•ادهم شرقاوی
به این خاطر نمی گویم که تو هم برایم دعا کنی
زیرا فرشتگان این کار را کرده اند
بلکه به این خاطر می گویم:
تا خیالت راحت باشد و بدانی که تنها نیستی
به این دلیل به تو می گویم:
تا اندکی از غم تو کم کنم
این روش مخصوص من است
تا اینگونه به تو بگویم
که تو برای من بسیار با ارزشی
و اینکه نگرانی تو نگرانی من است،
درد تو درد من است
گاهی وقتها نمیتوانم با تو همدردی کنم
بنابراین به دعا متوسل می شوم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•ادهم شرقاوی
شبی در آشپزخانه مشغول انجام کارها بودم
برادرم آمد و گفت:
انگار که اینجا استخدام شدهای،
همیشه تو را در آشپزخانه میبینم
بهش گفتم:
احتمالا تو واسم دعا نکردهای
که از اینجا خلاص شوم
سپس ساکت شدم
و به یاد سخنان امام احمد افتادم که میفرماید:
از خدا خواستم که حفظ قرآن را برایم آسان کند
اما نگفتم که در سلامت و آسایش باشم
برای همین در زندان قرآن را حفظ کردم
به همین خاطر از اینکه اینگونه
از برادرم درخواست دعا کردم،ترسیدم...
با خود گفتم اگر خلاص شدنم از آشپزخانه به سبب مریضی و یا ناتوانی باشد چه؟
پس خیلی سریع گفتم: به سلامتی از آن خلاص شوم...
روز بعد این موضوع را به دانش آموزانم اطلاع دادم
سپس یکی از شاگردانم گفت:
زنی را میشناسم که همیشه میگفت
خدایا 30 هزار دلار را نصیبم کن
بدون آنکه برای بدست آوردنش
خودم را زحمت بدهم
پس از مدتی او این مقدار پول را دریافت کرد،
اما دیهی مرگ پسرش بود
به همین خاطر اگر دعا کردید و چیزی خواستید بگویید:
خدایا آن را به سلامتی به من عطا کن
اگر خیری در آن هست آن را نصیبم کن
و وقتی آن را به من بخشیدی
دین و جانم در سلامت باشند
•ایاد فهمی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برادرم آمد و گفت:
انگار که اینجا استخدام شدهای،
همیشه تو را در آشپزخانه میبینم
بهش گفتم:
احتمالا تو واسم دعا نکردهای
که از اینجا خلاص شوم
سپس ساکت شدم
و به یاد سخنان امام احمد افتادم که میفرماید:
از خدا خواستم که حفظ قرآن را برایم آسان کند
اما نگفتم که در سلامت و آسایش باشم
برای همین در زندان قرآن را حفظ کردم
به همین خاطر از اینکه اینگونه
از برادرم درخواست دعا کردم،ترسیدم...
با خود گفتم اگر خلاص شدنم از آشپزخانه به سبب مریضی و یا ناتوانی باشد چه؟
پس خیلی سریع گفتم: به سلامتی از آن خلاص شوم...
روز بعد این موضوع را به دانش آموزانم اطلاع دادم
سپس یکی از شاگردانم گفت:
زنی را میشناسم که همیشه میگفت
خدایا 30 هزار دلار را نصیبم کن
بدون آنکه برای بدست آوردنش
خودم را زحمت بدهم
پس از مدتی او این مقدار پول را دریافت کرد،
اما دیهی مرگ پسرش بود
به همین خاطر اگر دعا کردید و چیزی خواستید بگویید:
خدایا آن را به سلامتی به من عطا کن
اگر خیری در آن هست آن را نصیبم کن
و وقتی آن را به من بخشیدی
دین و جانم در سلامت باشند
•ایاد فهمی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
⚠️ روانشناسی میگه :
آدمایی که آزارت میدن ، تحقیرت میکنن و زخم زبون میزنن بهت
همون کسانی هستن که خودشون در گذشته به شدت تخریب شدن ، به شدت زخم خوردن و پر از عقده های پنهان هستن...!
این آدما از کمبود محبت
کمبود اعتماد به نفس و عزت نفس رنج میبرن
و با این اذیتکردنها تلاش میکنن تا بقیه رو تا سطح خودشون پایین بکشن...!
و از رنج خودشون کم کنن و روی دوش بقیه بندازن.....
تنها راه مقابله با این آدمها :
بیتفاوتی
بیتوجهی
اهمیت ندادن
و اگر حل نشد ؛ ترک کردنه...!
نذار این آدما پیر و مریض و مسمومت کنند
یا بهشون بیتوجه باش ، یا ترکشون کن..
ارزش زندگی تو بیشتر از ایناست
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آدمایی که آزارت میدن ، تحقیرت میکنن و زخم زبون میزنن بهت
همون کسانی هستن که خودشون در گذشته به شدت تخریب شدن ، به شدت زخم خوردن و پر از عقده های پنهان هستن...!
این آدما از کمبود محبت
کمبود اعتماد به نفس و عزت نفس رنج میبرن
و با این اذیتکردنها تلاش میکنن تا بقیه رو تا سطح خودشون پایین بکشن...!
و از رنج خودشون کم کنن و روی دوش بقیه بندازن.....
تنها راه مقابله با این آدمها :
بیتفاوتی
بیتوجهی
اهمیت ندادن
و اگر حل نشد ؛ ترک کردنه...!
نذار این آدما پیر و مریض و مسمومت کنند
یا بهشون بیتوجه باش ، یا ترکشون کن..
ارزش زندگی تو بیشتر از ایناست
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅شایسته ی تفکر
👞 به فکر واکس زدن کفشهایمان هستیم و هر روز آن را روشن و براق میکنیم...!
💭 اما به فکر روشن شدن فکر و وجدان و تفکرات و عقیده مون نیستیم ..!!
👔 به فکر اتوکردن لباسهایمان هستیم و هر روز آن را اتو و صاف میکنیم..!
💖 اما به فکر دلهایمان نیستیم تا از کینه ها صاف کنیم..!!
🚗 به فکر ماشین و وسایل نقلیه خودمان هستیم و برای حفاظتش با چادر آن را می پوشانیم...!
👒 اما به فکر زن و دخترانمون نیستیم که برای نجات ازجهنم با چادر آنها را بپوشانیم ..!!
📱 نگران گوشی و تبلتامون هستیم که مبادا بشکنه...!
🙇🏻 و اگر بچه کوچکمون آن را زمین زد برسرش داد و فریاد میزنیم...!
💔 اما نگران دل کوچک بچه هامون نیستیم که مبادا بشکنه...!!
☔️ غرق در مادیات شده ایم ... و معنویات را فراموش کرده ایم..!
📰 غرق در پیامهای جور واجور و گوناگون درصفحات مختلف مجاری شده ایم..
📖 و پیام پروردگار و کلامش را فراموش کرده ایم...!
👿 غرق درخواهشات نفسانی شده ایم..
🌻 و بهشت و جهنم را فراموش کرده ایم..!
🎹 غرق در بازی و سرگرمی و لهو و لعب شده ایم..
🕌 و عبادت و هدف خود را ازخلقت فراموش کرده ایم..!
‼️ انگار ما فقط برای بازی و تفریح و سرگرمی آفریده شده ایم..!!
.
🔮 غرق در تجملات و زر و زیور دنیا شده ایم !
🍁 و آخرت و مرگ را فراموش کرده ایم..!
👤 غرق در ذات و نفس خود شده ایم..
👥 و دیگران و همنوعان را فراموش کرده ایم..!
📡 غرق در تماشای فیلمهای مستهجن و سریالهای خانمان برانداز و ضددین و مروج بی حیایی و فحشا شده ایم..
😔 و شرم و حیا و خوف از الله و آخر عاقبت این فیلمها رافراموش کرده ایم..!
📣 ای بشر..
📣 و ای مسلمان ...!
⁉️ به کجاچنین شتابان.؟؟
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃 ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
🍃 کین ره که تو میروی به ترکستان است..!!
👞 به فکر واکس زدن کفشهایمان هستیم و هر روز آن را روشن و براق میکنیم...!
💭 اما به فکر روشن شدن فکر و وجدان و تفکرات و عقیده مون نیستیم ..!!
👔 به فکر اتوکردن لباسهایمان هستیم و هر روز آن را اتو و صاف میکنیم..!
💖 اما به فکر دلهایمان نیستیم تا از کینه ها صاف کنیم..!!
🚗 به فکر ماشین و وسایل نقلیه خودمان هستیم و برای حفاظتش با چادر آن را می پوشانیم...!
👒 اما به فکر زن و دخترانمون نیستیم که برای نجات ازجهنم با چادر آنها را بپوشانیم ..!!
📱 نگران گوشی و تبلتامون هستیم که مبادا بشکنه...!
🙇🏻 و اگر بچه کوچکمون آن را زمین زد برسرش داد و فریاد میزنیم...!
💔 اما نگران دل کوچک بچه هامون نیستیم که مبادا بشکنه...!!
☔️ غرق در مادیات شده ایم ... و معنویات را فراموش کرده ایم..!
📰 غرق در پیامهای جور واجور و گوناگون درصفحات مختلف مجاری شده ایم..
📖 و پیام پروردگار و کلامش را فراموش کرده ایم...!
👿 غرق درخواهشات نفسانی شده ایم..
🌻 و بهشت و جهنم را فراموش کرده ایم..!
🎹 غرق در بازی و سرگرمی و لهو و لعب شده ایم..
🕌 و عبادت و هدف خود را ازخلقت فراموش کرده ایم..!
‼️ انگار ما فقط برای بازی و تفریح و سرگرمی آفریده شده ایم..!!
.
🔮 غرق در تجملات و زر و زیور دنیا شده ایم !
🍁 و آخرت و مرگ را فراموش کرده ایم..!
👤 غرق در ذات و نفس خود شده ایم..
👥 و دیگران و همنوعان را فراموش کرده ایم..!
📡 غرق در تماشای فیلمهای مستهجن و سریالهای خانمان برانداز و ضددین و مروج بی حیایی و فحشا شده ایم..
😔 و شرم و حیا و خوف از الله و آخر عاقبت این فیلمها رافراموش کرده ایم..!
📣 ای بشر..
📣 و ای مسلمان ...!
⁉️ به کجاچنین شتابان.؟؟
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃 ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
🍃 کین ره که تو میروی به ترکستان است..!!
🔴 دیگر « بوی ماه مهر » مصداق ندارد .
بوی پاییز را می شود استشمام کرد ، بوی خوبی که از رسیدن میوه ها و تکاندن درخت گردو ، می شود حسش کرد .
نسیم خنکی ، خصوصا شب ها از پنجره مهمان خانه می شود وبا خودش بوی پونه و نعناع می آورد . قاصدک ها همه جا هستند و پیام می آورند که روز و شب های سرد در راهند .
ریژاو زیبای من هم لباس رنگ رنگ می پوشد و دراین لباس چند رنگ ، خوش نماتر می شود .
باغ پر از همهمهی سارها می شود .
پاییز با تمامی زیباییش اما ، فصل هزینه برای خانواده هاست و خانواده های فقیر ، نگران خرید کیف و کفش و کتاب و لوازم التحریر هستند و هزینه ی این ها سربه فلک کشیده و کابوس این روزهای مردمان تهیدست حاشیه ی شهرهاست . گرفتن سرویس و حق مشارکت کمک به مدرسه بماند که قوز بالای قوز است .
شاید قشنگی روزهای اول مهر ، به کفش و کیف تازه است که بچه ها را به وجد می آورد .
به شیطنت های راه مدرسه و سرودهای دسته جمعی بود .....
شاید به دفترهای فانتزی و عکس روی جلد آن هاست که بچه ها را صبح زود از خواب بیدار می کند و شوق پوشیدن کفش ها و پریدن های پروانه ای و ذوق های بی تکرار کودکی می شود . مداد رنگی و پاک کن و دفترچه های نقاشی و خمیر مجسمه ...
اما ....من چقدر باید از این « اما » ی فاصله انداز استفاده کنم ؟ اما ....برای بچه های فقیر ، همان دفترهای کم برگ معمولی و مداد و پاک کن ،هم بزور تهیه میشود .
جامدادی و جا ساندویچی و قمقمه ی آب که حرفش آن میانه نیست .
حالا مدرسه های غیر انتفاعی و تدارکات مفصل برای روز اول و شروع پر خاطره ی مهر لاکچری و رستوران و بوفه ی شیک و ....
دل کودک فقیر بسوزد که در این کشور ، دیگر کودک فقیر و غنی ، کنار هم در یک کلاس ، نمی نشینند و درس نمی خوانند .
درصد قبولی کنکور هم خودش تراژدی پردردی است که قهرمانش بچه های ژن خوب و ثروتمند است و خودتان بقیه ی ماجرا را بخوانید و دیگر محتاج قلم فرسایی نیست.
دیگر نه مهر ، نه سرود « باز آمد بوی ماه مدرسه » و نه بوی کفش و تازه و کتاب تا نخورده ، هیچکدام انگیزه ای برای کودک فقیر ایرانی نیست ، چون می داند رقیب اش در مدارس غیر انتفاعی و پدرهای مایه دار ، اجازه هم سطحی را به او نمی دهد و سهم او ، دویدن و نرسیدن است .
مهر ، نزدیک است و بچه های محله ای که من در آن نیرو دارم و کار می کنم ، هنوز توان خرید مایحتاج را ندارند و من غمگین و دلگیر و افسرده ام .....
✍کتایون محمودی "روزهای آخر شهریور ۱۴۰۳"حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی پاییز را می شود استشمام کرد ، بوی خوبی که از رسیدن میوه ها و تکاندن درخت گردو ، می شود حسش کرد .
نسیم خنکی ، خصوصا شب ها از پنجره مهمان خانه می شود وبا خودش بوی پونه و نعناع می آورد . قاصدک ها همه جا هستند و پیام می آورند که روز و شب های سرد در راهند .
ریژاو زیبای من هم لباس رنگ رنگ می پوشد و دراین لباس چند رنگ ، خوش نماتر می شود .
باغ پر از همهمهی سارها می شود .
پاییز با تمامی زیباییش اما ، فصل هزینه برای خانواده هاست و خانواده های فقیر ، نگران خرید کیف و کفش و کتاب و لوازم التحریر هستند و هزینه ی این ها سربه فلک کشیده و کابوس این روزهای مردمان تهیدست حاشیه ی شهرهاست . گرفتن سرویس و حق مشارکت کمک به مدرسه بماند که قوز بالای قوز است .
شاید قشنگی روزهای اول مهر ، به کفش و کیف تازه است که بچه ها را به وجد می آورد .
به شیطنت های راه مدرسه و سرودهای دسته جمعی بود .....
شاید به دفترهای فانتزی و عکس روی جلد آن هاست که بچه ها را صبح زود از خواب بیدار می کند و شوق پوشیدن کفش ها و پریدن های پروانه ای و ذوق های بی تکرار کودکی می شود . مداد رنگی و پاک کن و دفترچه های نقاشی و خمیر مجسمه ...
اما ....من چقدر باید از این « اما » ی فاصله انداز استفاده کنم ؟ اما ....برای بچه های فقیر ، همان دفترهای کم برگ معمولی و مداد و پاک کن ،هم بزور تهیه میشود .
جامدادی و جا ساندویچی و قمقمه ی آب که حرفش آن میانه نیست .
حالا مدرسه های غیر انتفاعی و تدارکات مفصل برای روز اول و شروع پر خاطره ی مهر لاکچری و رستوران و بوفه ی شیک و ....
دل کودک فقیر بسوزد که در این کشور ، دیگر کودک فقیر و غنی ، کنار هم در یک کلاس ، نمی نشینند و درس نمی خوانند .
درصد قبولی کنکور هم خودش تراژدی پردردی است که قهرمانش بچه های ژن خوب و ثروتمند است و خودتان بقیه ی ماجرا را بخوانید و دیگر محتاج قلم فرسایی نیست.
دیگر نه مهر ، نه سرود « باز آمد بوی ماه مدرسه » و نه بوی کفش و تازه و کتاب تا نخورده ، هیچکدام انگیزه ای برای کودک فقیر ایرانی نیست ، چون می داند رقیب اش در مدارس غیر انتفاعی و پدرهای مایه دار ، اجازه هم سطحی را به او نمی دهد و سهم او ، دویدن و نرسیدن است .
مهر ، نزدیک است و بچه های محله ای که من در آن نیرو دارم و کار می کنم ، هنوز توان خرید مایحتاج را ندارند و من غمگین و دلگیر و افسرده ام .....
✍کتایون محمودی "روزهای آخر شهریور ۱۴۰۳"حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان قضاوت زود هنگام....
صبح شد و مرد با انرژی و حس خوب مطابق هر روز سوار بر اتومبیلش شد و بهسمت محل کارش حرکت کرد.
🔸در جاده دوطرفه، ماشینی را دید که از روبهرو میآمد و راننده آن، خانم جوانی بود.
🔹وقتی این دو به هم نزدیک شدند، خانم در یک لحظه سر خود را از ماشین بیرون آورد و به مرد فریاد زد: «حیووووووووون!»
🔸مرد متعجب شد اما بلافاصله در جواب داد زد: «میمووووووون»
🔹و هر دو به راه خودشون ادامه دادند.
🔸مرد بهخاطر واکنش سریع و هوشمندانهای که نشون داده بود، خشنود و خوشحال بود و در ذهنش داشت به کلمات بیشتری که میتونست تو اون لحظه بار اون خانم کنه، فکر میکرد و از کلماتی که به ذهنش میرسید، خندهاش میگرفت.
🔹اما چند ثانیه بعد سر پیچ که رسید حیوانی وحشی که از لابهلای درختان کنار جاده درآمده بود، با شدت خورد توی شیشه جلوی ماشین و اتومبیل مرد بهسمت آن درختان منحرف شد.
🔸و آنجا بود که متوجه شد حرف اون خانم هشدار بوده نه فحش و فهمید اسیر قضاوتکردن زودهنگام شده.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صبح شد و مرد با انرژی و حس خوب مطابق هر روز سوار بر اتومبیلش شد و بهسمت محل کارش حرکت کرد.
🔸در جاده دوطرفه، ماشینی را دید که از روبهرو میآمد و راننده آن، خانم جوانی بود.
🔹وقتی این دو به هم نزدیک شدند، خانم در یک لحظه سر خود را از ماشین بیرون آورد و به مرد فریاد زد: «حیووووووووون!»
🔸مرد متعجب شد اما بلافاصله در جواب داد زد: «میمووووووون»
🔹و هر دو به راه خودشون ادامه دادند.
🔸مرد بهخاطر واکنش سریع و هوشمندانهای که نشون داده بود، خشنود و خوشحال بود و در ذهنش داشت به کلمات بیشتری که میتونست تو اون لحظه بار اون خانم کنه، فکر میکرد و از کلماتی که به ذهنش میرسید، خندهاش میگرفت.
🔹اما چند ثانیه بعد سر پیچ که رسید حیوانی وحشی که از لابهلای درختان کنار جاده درآمده بود، با شدت خورد توی شیشه جلوی ماشین و اتومبیل مرد بهسمت آن درختان منحرف شد.
🔸و آنجا بود که متوجه شد حرف اون خانم هشدار بوده نه فحش و فهمید اسیر قضاوتکردن زودهنگام شده.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و ششم
ناراحت گفت:
_اما خودت برایم گفتی هرموقع نوشتههای این دفترچه تمام شد هرچه بخواهی انجام میدهم.
قطره اشکِ از گوشهای چشمام چکیده گفتم:
_اما این عادلانه نیست...
+ این که قلب مرا این چنین به بازی گرفتی و اصلاً توجهای هم نداری، این هم نا عادلانه نیست؟
به صورتام نگاه کرده گفت:
_ازدواج با من را قبول کن تا تورا نزد ثریا ببرم.
گفتم:
_نمیتوانی در حقام این چنین کارِ را انجام دهی، مگر عاشق آن نیست که خواستههای معشوقاش مهمتر همه باشد؟
+ آه ماهنور خاتون دیگر صبرِ برایم نگذاشتی صبرم تمام شد.
_ این یعنی تو عاشق واقعی نیستی، شرمندهام عزیزخان عشق را با هوس اشتباه گرفتی!
ناراحت بسویم نگاه کرده گفت:
_ربام مشهود است که این هوس نیست، عشق تو مرا به مرز جنون کشانیده و من دیگر تحملاش را ندارم. عشق تو حالام را این چنین کرده چقدر سرکش هستی ماهنور خاتون، تو همان دختر عصیانگر هستی و فقط همین!
میگویند:
إنّ الله إذا أراد أن يجمع بين قلبين سيجمع بينهما ولو كان بينهما مداد السماوات والأرض.
『 اگر خدا بخواهد، دو قلب را نصیب همدیگر میکند؛ حتی اگر مسافت زمین تا آسمان بین آنها فاصله باشد.
من دیگر سرنوشت خویش را به ربام واگذار نمودم، چون نگاهام به عزیز افتاد قلبام به شدت میتپید.
اینجا چه اتفاقِ در حال وقوع بود خود نیز نمیدانستم.
بسویش نگاه کرده و اینبار با همان نگاهِ ملتمس گفتم:
_باشد قبول است هرچه تو بگویی فقط مرا نزد ثریا ببر!
ناگهاني نگاهاش رنگ عوض کرده گفت:
_من تو را مجبور به ازدواج با خودم نمیکنم.
اینبار گیچ بسویش نگاه کردم، این بشر اصلاً تعادل نداشت.
سخنان چند قبلاش را نگاه و حالا این یکی گفتهاش، به صورتاش نگاه کردم و تا خواستم حرفِ به زبان بیآورم میان حرفام پریده گفت:
_حالا هرچه بیا تا تو را نزد ثریا خانم ببرم.
خوشحال از حرفاش دستانان را به همکوبیده گفتم:
_زنده باد بلاخره این همه انتظار تمام شد.
با لبخند بسویم نگاه کرده و با دست بسویم اشاره نموده گفت:
_خانمها پیش قدمتر هستند عجله کنید ماهنور خاتون!
حرفِ نگفته و قدمِ بسوئ مقابل گذاشتم و او هم همراه با من یکجا همقدم شد.
هرچه نزدیکتر میشدیم به هیجان من بیشتر میافزود.
چون در مقابل خانهای آنها قرار گرفتیم.
کنجکاو به صورت عزیز نگاه کردم که گفت...
_چرا اینگونه نگاه داری بسویم، من هم کنجکاو ادامهای داستان هستم و اما ثریا خانم برایم شرط گذاشته بود تا زمانیکه خودم عروس خانم خود را دریافت نکردم ادامهاش را برایم تعریف نمیکند و تازه من بیشتر از تو هیجان دارم تا بدانم ادامه این داستان به کجا ختم خواهد شد.
این بار گیچ گفتم:
_یعنی تو هم نمیدانی؟
قاطعانه گفت:
_نه! نخست باید آنچه را که شرط گذاشته بودند انجام میدادم و بعداً ثریا خانم برایم تعریف مینمودند.
با دستاش مرا بسوئ خانه هدایت نموده گفت:
_بفرمائید بانوي سرکش من!
چون پا به داخل خانه گذاشتم صدایی عزیز بلند شد که میگفت:
_ثریایی من، عصیانگر بانو کجا هستید بیآید که عروس تان آمده!
ای خاک بر سرم شد، آن لحظه فقط دوست داشتم سرم را به زمین کوبیده و عزیز را هم از بین ببرم.
مگر من از چه موقع عروس او شدهام؟
با اخم به صورت عزیز نگاه کرده گفتم:
_الهي که یک تراکتور بیآید و همینجا سرت را به دیوار و زمین بکوبد.
خندیده گفت:
_الهي آمین!
با اتمام حرفاش محکم دستام را گرفته و بیدون اینکه منتظرِ پاسخِ از سوئ من باشد مرا به داخل خانه هدایت نمود.
پس از طی نمودن راهِ زینه در مقابل اتاقِ قرار گرفتیم که عزیز در زده وارد اتاق شد، عجیب بود که هیچکسِ در خانهای آنها حضور نداشت و ناگهاني خوفِ در دلام ایجاد شد.
نکند عزیز نقشهای بر سر دارد که من از آن بیخبرم؟
چون در اتاق باز شد، صورت زنِ حدود پنجاه شصت سال در مقابل مان قرار گرفت.
عزیز وارد اتاق شد و اما من نتوانستم!
زن مشغول عبادت با خالق خویش بود، آهسته از گوشهای آستین عزیز محکم گرفته و با چشم برایش فهماندم تا دوباره برگردیم؛ اما از لج من درست بالای تخت خواب نشسته و دست مرا هم کشیده،کشیده در کنار خود نشاند.
چندِ گذشت و خانم نمازش به اتمام رسید، هنوز هم باورش برایم دشوار بود اینکه ثریا خانم در مقابل من قرار دارد.
چون نمازش به اتمام رسید از جا برخاست، من و عزیز نیز به احترام او در مقابلاش قرار گرفته و بوسهای بر دستاناش کاشتیم چون عزیز دستان خانم را بوسید.
خانم در یک حرکت ناگهاني از گوشهای عزیز محکم گرفته گفت:
_پسر اینجا چه خبر است از الله اندکِ خوف داشته باش نمیترسی این همه سر به سر دخترک مهربان میگذاری!
عزیز همانگونه که سعی در رهايي گوشهایش از دست خانم بود گفت:
_مادر بزرگ هیچ کارِ نکردم فقط یکی مشتاق دیدار با شما بود من هم اینجا آوردماش!
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و ششم
ناراحت گفت:
_اما خودت برایم گفتی هرموقع نوشتههای این دفترچه تمام شد هرچه بخواهی انجام میدهم.
قطره اشکِ از گوشهای چشمام چکیده گفتم:
_اما این عادلانه نیست...
+ این که قلب مرا این چنین به بازی گرفتی و اصلاً توجهای هم نداری، این هم نا عادلانه نیست؟
به صورتام نگاه کرده گفت:
_ازدواج با من را قبول کن تا تورا نزد ثریا ببرم.
گفتم:
_نمیتوانی در حقام این چنین کارِ را انجام دهی، مگر عاشق آن نیست که خواستههای معشوقاش مهمتر همه باشد؟
+ آه ماهنور خاتون دیگر صبرِ برایم نگذاشتی صبرم تمام شد.
_ این یعنی تو عاشق واقعی نیستی، شرمندهام عزیزخان عشق را با هوس اشتباه گرفتی!
ناراحت بسویم نگاه کرده گفت:
_ربام مشهود است که این هوس نیست، عشق تو مرا به مرز جنون کشانیده و من دیگر تحملاش را ندارم. عشق تو حالام را این چنین کرده چقدر سرکش هستی ماهنور خاتون، تو همان دختر عصیانگر هستی و فقط همین!
میگویند:
إنّ الله إذا أراد أن يجمع بين قلبين سيجمع بينهما ولو كان بينهما مداد السماوات والأرض.
『 اگر خدا بخواهد، دو قلب را نصیب همدیگر میکند؛ حتی اگر مسافت زمین تا آسمان بین آنها فاصله باشد.
من دیگر سرنوشت خویش را به ربام واگذار نمودم، چون نگاهام به عزیز افتاد قلبام به شدت میتپید.
اینجا چه اتفاقِ در حال وقوع بود خود نیز نمیدانستم.
بسویش نگاه کرده و اینبار با همان نگاهِ ملتمس گفتم:
_باشد قبول است هرچه تو بگویی فقط مرا نزد ثریا ببر!
ناگهاني نگاهاش رنگ عوض کرده گفت:
_من تو را مجبور به ازدواج با خودم نمیکنم.
اینبار گیچ بسویش نگاه کردم، این بشر اصلاً تعادل نداشت.
سخنان چند قبلاش را نگاه و حالا این یکی گفتهاش، به صورتاش نگاه کردم و تا خواستم حرفِ به زبان بیآورم میان حرفام پریده گفت:
_حالا هرچه بیا تا تو را نزد ثریا خانم ببرم.
خوشحال از حرفاش دستانان را به همکوبیده گفتم:
_زنده باد بلاخره این همه انتظار تمام شد.
با لبخند بسویم نگاه کرده و با دست بسویم اشاره نموده گفت:
_خانمها پیش قدمتر هستند عجله کنید ماهنور خاتون!
حرفِ نگفته و قدمِ بسوئ مقابل گذاشتم و او هم همراه با من یکجا همقدم شد.
هرچه نزدیکتر میشدیم به هیجان من بیشتر میافزود.
چون در مقابل خانهای آنها قرار گرفتیم.
کنجکاو به صورت عزیز نگاه کردم که گفت...
_چرا اینگونه نگاه داری بسویم، من هم کنجکاو ادامهای داستان هستم و اما ثریا خانم برایم شرط گذاشته بود تا زمانیکه خودم عروس خانم خود را دریافت نکردم ادامهاش را برایم تعریف نمیکند و تازه من بیشتر از تو هیجان دارم تا بدانم ادامه این داستان به کجا ختم خواهد شد.
این بار گیچ گفتم:
_یعنی تو هم نمیدانی؟
قاطعانه گفت:
_نه! نخست باید آنچه را که شرط گذاشته بودند انجام میدادم و بعداً ثریا خانم برایم تعریف مینمودند.
با دستاش مرا بسوئ خانه هدایت نموده گفت:
_بفرمائید بانوي سرکش من!
چون پا به داخل خانه گذاشتم صدایی عزیز بلند شد که میگفت:
_ثریایی من، عصیانگر بانو کجا هستید بیآید که عروس تان آمده!
ای خاک بر سرم شد، آن لحظه فقط دوست داشتم سرم را به زمین کوبیده و عزیز را هم از بین ببرم.
مگر من از چه موقع عروس او شدهام؟
با اخم به صورت عزیز نگاه کرده گفتم:
_الهي که یک تراکتور بیآید و همینجا سرت را به دیوار و زمین بکوبد.
خندیده گفت:
_الهي آمین!
با اتمام حرفاش محکم دستام را گرفته و بیدون اینکه منتظرِ پاسخِ از سوئ من باشد مرا به داخل خانه هدایت نمود.
پس از طی نمودن راهِ زینه در مقابل اتاقِ قرار گرفتیم که عزیز در زده وارد اتاق شد، عجیب بود که هیچکسِ در خانهای آنها حضور نداشت و ناگهاني خوفِ در دلام ایجاد شد.
نکند عزیز نقشهای بر سر دارد که من از آن بیخبرم؟
چون در اتاق باز شد، صورت زنِ حدود پنجاه شصت سال در مقابل مان قرار گرفت.
عزیز وارد اتاق شد و اما من نتوانستم!
زن مشغول عبادت با خالق خویش بود، آهسته از گوشهای آستین عزیز محکم گرفته و با چشم برایش فهماندم تا دوباره برگردیم؛ اما از لج من درست بالای تخت خواب نشسته و دست مرا هم کشیده،کشیده در کنار خود نشاند.
چندِ گذشت و خانم نمازش به اتمام رسید، هنوز هم باورش برایم دشوار بود اینکه ثریا خانم در مقابل من قرار دارد.
چون نمازش به اتمام رسید از جا برخاست، من و عزیز نیز به احترام او در مقابلاش قرار گرفته و بوسهای بر دستاناش کاشتیم چون عزیز دستان خانم را بوسید.
خانم در یک حرکت ناگهاني از گوشهای عزیز محکم گرفته گفت:
_پسر اینجا چه خبر است از الله اندکِ خوف داشته باش نمیترسی این همه سر به سر دخترک مهربان میگذاری!
عزیز همانگونه که سعی در رهايي گوشهایش از دست خانم بود گفت:
_مادر بزرگ هیچ کارِ نکردم فقط یکی مشتاق دیدار با شما بود من هم اینجا آوردماش!
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و هفتم
مادر بزرگ بسوئ من نگاه کرده گفت:
_ماشاءالله چه دختر زیبایی هم است.
در کنار اتاقاش دوشکِ بود و مرا به آن سو هدایت نموده خودش هم در کنارم نشست.
عزیز را مخاطب قرار داده گفت:
_پسرم از دختر مان مهمان نوازی نمیکنی؟
عزیز دستاش را در عقب سر خود گذاشته گفت:
_ببخشید عصیانگر بانو حالا بر میگردم.
چون عزیز رفت مادر بزرگ ثریا با لبخند به صورتام نگاه کرد، لبخند کوچکِ در لبانام جا گرفته و گفتم:
_هنوز هم باورم نمیشود شما اینجا در مقابل من نشسته اید، چقدر زیبا هستید با آن چشمان تان!
مادر بزرگ ثریا خندیده گفت:
_ دخترم حالا عمرِ از ما باقی نمانده!
نگران دستان شان را به دست گرفته گفتم:
_نه اینگونه نگوید!
دفترچه که تا آن دم در دستام بود را برداشته و بسوئ ثریا خانم گرفته گفتم:
_شرمنده که بیدون اجازهای شما این را برداشته و خواندم.
در همان هنگام بود که عزیز نیز وارد اتاق شده و همراه با سینی درست در مقابل مان نشسته گیلاس چای را در مقابل من گرفته و سپس هم یک ظرفِ که حاوي میوهای خشک بود در مقابل من و مادر بزرگ قرار داد.
آهسته گفتم:
_ممنونم اما میل ندارم!
این بار ثریا خانم گفت:
_مگر میشود مهمان همینگونه با دهان تشنه و گشنه از خانه خارج شود دخترم!
درست در مقابلاش نشسته گفتم:
_ثریا خانم در مهماننوازی شما که شکِ نیست؛ فقط من اینجا آمدهام تا بدانم چه اتفاقِ رخ داد، آن شخص کی بود، چرا پسر تان را با خود میبرد، آیا دولتخان زنده بود، آیا عزیز نواسهای شما است؟
با این حرفهای من خندیده گفت:
_دخترم یکی، یکی بپرس من که قرار نیست از اینجا فرار نمایم.
آهسته خندیدم خوب چه کار میکردم از بس با دیدناش هیجانی شده بودم نمیدانستم چه کار انجام دهم.
اینکه با شخصی یک مدتِ در دفترچه و خاطرههایش زندگی نمودی و حالا در مقابلات قرار دارد اصلاً غیر قابل باور بود.
حالام درست شبیه افشین بود که میگفت:
گفتم ببینمت
گفتی که صبر، صبر؛
ای آفتابِ حُسن
برون آ دمی زِ ابر...
ثریا خانم جرعهای از گیلاس چای خویش را نوشیده و سکوت نمود، سکوتِ که گمان کردم خطائی از من سر زده باشد.
چون نگاهام را به عزیز دوختم او هم مستقیم نگاهاش مرا اشاره گرفته بود، آنگونه که خود خجالت کشیدم از این همه نگاهها و فقط نگاهام را به دستان خود دوختم.
در این میان سکوت شکسته شده و صدایی ثریا خانم در فضا پیچید او گفت:
_آن روز اتفاق عجیبِ رخ داد، حتیَ برایم قابل باور نبود.
شخصِ که در مقابلام قرار داشت مدتِ دو سالِ میشد که کاملاً غیباش زده بود.
درست بود آن روز دولتخان برگشته بود و چون در حویلی باز بود پسرم از خانه خارج شده بود.
او باورش نمیشد که صاحبِ پسرِ شده باشد؛ اما این یک حقیقت بود و او پدر یک فرزند شده بود.
مدتِ دوسال بود که غیباش زده بود و اینکه در این مدت کجا بود برای هیچکسِ نگفت.
زندگی مشترک من و دولتخان دوباره آغاز شد.
تهدیدهای سیاسی ادامه داشت و از سوئ هم آن صدیقخان بود که نمیگذاشت یک زندگی آسودهای را داشته باشیم.
نظامها و حکومتهای که تغییر مینمود، در طول این چندین سال صاحب دو فرزند دختر و دو فرزند پسر شدیم؛ اما چون دوباره به افغانستان برگشتیم در مسیر راه برگشت بالای مان حمله شده و یکی از دخترانام که "آمنه" نام داشت وفات یافت.
شاید مرگ پدر و مادر را تجربه نمایی؛ اما دیدن داغ فرزند به مولا که سخت است و دعا میکنم هیچکسِ شاهد آن نباشد.
غصههای من تمامی نداشت که دوباره دولتخان را افراد دولتی با خود شان بردند و سرانجام منهم با سه فرزند خود دوباره برگشتیم پاکستان، فرزندانام بزرگ میشدند و شریفه مادر از درد فرزند سخت بیمار شد و یک روزِ که از خواب برخواستیم دیگر در کنار مان نبود.
وای که چه سخت بود برایم او همچون مادر و تکیهگاهِ من شده بود.
شریف پسرم هم بزرگ شده بود و ماها دوباره به افغانستان برگشتیم.
روزِ در خانه نشسته بودم و در حال پاک نمودن دانههای بزنج بودم که در خانه با شدت زده شده و سپس هم صورت دولتخان نمایان شد.
زنده بود و هیچ موضوعِ جز این برایم مهم نبود، همیش نگراناش بودم و اما برای اینکه فرزندانام نگران نشود هیچ نگرانی را از خود بروز نمیدادم.
او همان مجاهد من بود، او که بیشتر اوقات خودش را با جنگ و دعوا سپری نموده بود.
آن روز به خانه برگشت و اما صورتاش و لباسهایش کاملاً غرق در خون بود.
چون صورتاش به من افتاد بیحال بسویم قدم گذاشته گفت:
_آن شورشی دیگر نیست راحت باش!
خون در بدنام منجمد شد، این یعنی اینکه صدیقخان را از بین برده بود.
با اتمام این حرفاش درست در آغوش من چشماناش بسته شد.
خودش نیز زخمی و افگار شده بود و اما دوباره برگشتناش زندگی را برایم بخشيده بود.
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و هفتم
مادر بزرگ بسوئ من نگاه کرده گفت:
_ماشاءالله چه دختر زیبایی هم است.
در کنار اتاقاش دوشکِ بود و مرا به آن سو هدایت نموده خودش هم در کنارم نشست.
عزیز را مخاطب قرار داده گفت:
_پسرم از دختر مان مهمان نوازی نمیکنی؟
عزیز دستاش را در عقب سر خود گذاشته گفت:
_ببخشید عصیانگر بانو حالا بر میگردم.
چون عزیز رفت مادر بزرگ ثریا با لبخند به صورتام نگاه کرد، لبخند کوچکِ در لبانام جا گرفته و گفتم:
_هنوز هم باورم نمیشود شما اینجا در مقابل من نشسته اید، چقدر زیبا هستید با آن چشمان تان!
مادر بزرگ ثریا خندیده گفت:
_ دخترم حالا عمرِ از ما باقی نمانده!
نگران دستان شان را به دست گرفته گفتم:
_نه اینگونه نگوید!
دفترچه که تا آن دم در دستام بود را برداشته و بسوئ ثریا خانم گرفته گفتم:
_شرمنده که بیدون اجازهای شما این را برداشته و خواندم.
در همان هنگام بود که عزیز نیز وارد اتاق شده و همراه با سینی درست در مقابل مان نشسته گیلاس چای را در مقابل من گرفته و سپس هم یک ظرفِ که حاوي میوهای خشک بود در مقابل من و مادر بزرگ قرار داد.
آهسته گفتم:
_ممنونم اما میل ندارم!
این بار ثریا خانم گفت:
_مگر میشود مهمان همینگونه با دهان تشنه و گشنه از خانه خارج شود دخترم!
درست در مقابلاش نشسته گفتم:
_ثریا خانم در مهماننوازی شما که شکِ نیست؛ فقط من اینجا آمدهام تا بدانم چه اتفاقِ رخ داد، آن شخص کی بود، چرا پسر تان را با خود میبرد، آیا دولتخان زنده بود، آیا عزیز نواسهای شما است؟
با این حرفهای من خندیده گفت:
_دخترم یکی، یکی بپرس من که قرار نیست از اینجا فرار نمایم.
آهسته خندیدم خوب چه کار میکردم از بس با دیدناش هیجانی شده بودم نمیدانستم چه کار انجام دهم.
اینکه با شخصی یک مدتِ در دفترچه و خاطرههایش زندگی نمودی و حالا در مقابلات قرار دارد اصلاً غیر قابل باور بود.
حالام درست شبیه افشین بود که میگفت:
گفتم ببینمت
گفتی که صبر، صبر؛
ای آفتابِ حُسن
برون آ دمی زِ ابر...
ثریا خانم جرعهای از گیلاس چای خویش را نوشیده و سکوت نمود، سکوتِ که گمان کردم خطائی از من سر زده باشد.
چون نگاهام را به عزیز دوختم او هم مستقیم نگاهاش مرا اشاره گرفته بود، آنگونه که خود خجالت کشیدم از این همه نگاهها و فقط نگاهام را به دستان خود دوختم.
در این میان سکوت شکسته شده و صدایی ثریا خانم در فضا پیچید او گفت:
_آن روز اتفاق عجیبِ رخ داد، حتیَ برایم قابل باور نبود.
شخصِ که در مقابلام قرار داشت مدتِ دو سالِ میشد که کاملاً غیباش زده بود.
درست بود آن روز دولتخان برگشته بود و چون در حویلی باز بود پسرم از خانه خارج شده بود.
او باورش نمیشد که صاحبِ پسرِ شده باشد؛ اما این یک حقیقت بود و او پدر یک فرزند شده بود.
مدتِ دوسال بود که غیباش زده بود و اینکه در این مدت کجا بود برای هیچکسِ نگفت.
زندگی مشترک من و دولتخان دوباره آغاز شد.
تهدیدهای سیاسی ادامه داشت و از سوئ هم آن صدیقخان بود که نمیگذاشت یک زندگی آسودهای را داشته باشیم.
نظامها و حکومتهای که تغییر مینمود، در طول این چندین سال صاحب دو فرزند دختر و دو فرزند پسر شدیم؛ اما چون دوباره به افغانستان برگشتیم در مسیر راه برگشت بالای مان حمله شده و یکی از دخترانام که "آمنه" نام داشت وفات یافت.
شاید مرگ پدر و مادر را تجربه نمایی؛ اما دیدن داغ فرزند به مولا که سخت است و دعا میکنم هیچکسِ شاهد آن نباشد.
غصههای من تمامی نداشت که دوباره دولتخان را افراد دولتی با خود شان بردند و سرانجام منهم با سه فرزند خود دوباره برگشتیم پاکستان، فرزندانام بزرگ میشدند و شریفه مادر از درد فرزند سخت بیمار شد و یک روزِ که از خواب برخواستیم دیگر در کنار مان نبود.
وای که چه سخت بود برایم او همچون مادر و تکیهگاهِ من شده بود.
شریف پسرم هم بزرگ شده بود و ماها دوباره به افغانستان برگشتیم.
روزِ در خانه نشسته بودم و در حال پاک نمودن دانههای بزنج بودم که در خانه با شدت زده شده و سپس هم صورت دولتخان نمایان شد.
زنده بود و هیچ موضوعِ جز این برایم مهم نبود، همیش نگراناش بودم و اما برای اینکه فرزندانام نگران نشود هیچ نگرانی را از خود بروز نمیدادم.
او همان مجاهد من بود، او که بیشتر اوقات خودش را با جنگ و دعوا سپری نموده بود.
آن روز به خانه برگشت و اما صورتاش و لباسهایش کاملاً غرق در خون بود.
چون صورتاش به من افتاد بیحال بسویم قدم گذاشته گفت:
_آن شورشی دیگر نیست راحت باش!
خون در بدنام منجمد شد، این یعنی اینکه صدیقخان را از بین برده بود.
با اتمام این حرفاش درست در آغوش من چشماناش بسته شد.
خودش نیز زخمی و افگار شده بود و اما دوباره برگشتناش زندگی را برایم بخشيده بود.
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_بیستم
وقتی در باز شد و کیوان رو دیدم از ته دلم خوشحال شدم برای اینکه باز تونستم برادرم رو ببینم😅 کیوان مثل همیشه با روی خوش گفت : سلام، خانوم کوچولوی گریه یی بیا بیرون ببینم با اخم گفتم: علیکم سلام ! من کوچولو نیستم ،گریه یی هم نیستم ... شما بفرما من خودم میام😁😅 کیوان گفت : استغفرالله ! این زبون تو کوتاه نمیشه بعدم رفت...
( خب بهم نگو کوچولو که چیزی نگم بهت😑) در عجب بودم که پدرم چجوری اجازه داده بود کیوان بیاد و عجیب تر اینکه چجوری درو باز کردن😐 رفتم بیرون از اتاقم ، طبقه ی پایین همه بودن جز من😕 سلام کردم و نشستم کنار کیوان ... پدرم گفت : خواهر برادر هردوتون اینجایید...
خوب میدونید این چند وقت چقدر برام دردسر درست کردین ،تو در همسایه ، فامیل، دوست و آشنا حتی محل کار آبرو نذاشتین برای من... فکرشم نمیکردم بچه های من ، با اون همه کمالات و َو َجنات اینجوری آبرو مو ببرن ( پدرم خیلی روی تربیت ، روابط و برخوردهامون حساس بود😕همینم باعث شده بود که کمی متفاوت تر از بقیه باشیم😬)
کیوان گفت : پدر جان ! اینکه ما #اسلام رو قبول کردیم آبروریزی نیست ، باور کنید #اسلام نیکی و خوشبختی داره ، #اسلام آبرو و عزت داره ...
پدرم گفت : اینقدر برای من از #اسلام شعار نگو پسر ، هرچی که هست تو قبولش داری ولی من نه... به هر حال الان گفتم اینجا باشید تا باهاتون حرف بزنم... کیوان با آرامش و احترام گفت : بله، بفرمایید
پدرم گفت : #اسلام رو بزارید کنار قبل اینکه پدرم چیز دیگه یی بگه گفتم : امکان نداره همچین چیزی رو قبول کنم... پدرم گفت: همینکه من گفتم ، #اسلام رو بزارید کنارهم من و هم کیوان صدامون دراومد خب حاضر نبودیم #اسلام رو کنار بزاریم و تحت هیچ شرایطی ممکن نبود این حرف پدرم رو قبول کنیم...
بعد از بحث و سرصداها پدرم گفت : بسیار خب ! برام راهی نذاشتین ... از این به بعد کاری به کارتون ندارم ، هرجا میخواین برید و هرکاری میخواید بکنید ... اما یادتون باشه همینطور که من گفتم کاری بهتون ندارم ، شماهم کاری به من و این خونه زندگی و همینطور همسرم ندارین ، بچه هایی مثل شما هیچوقت نداشتم و شماهم انگار پدر و مادری نداشتین... هم خونه یی هستیم ولی راهمون از هم جداس....
حرفهای پدرم با عصبانیت و جدیت بود #الله شاهده که وقتی داشت اون حرف هارو میزد چه غمی نشسته بود توی دلم😔 برای بچه ها واقعا سخته که پدرمادر اینجوری اونارو از خودشون دور کنن و پدر مادر من دقیقا داشتن همینکارو میکردن باهامون😔برای کیوان هم سخت بود ...
تمام مدت هیچکس چیزی نگفت ، در عجب بودم چجوری میتونستن این ظلم رو قبول کنن به مادرم گفتم : مامان ! میشنوی بابا چی میگه؟ مامان تو که نمیزاری باهام اینکارو بکنه نه؟ نمیزاری منو از خانوادم جدا کنه مگه نه ؟
مادرم گفت : من تا به امروز روی حرف پدرتون حرف نزدم ، الان هم حق با اونه
وقتی این حرف رو از مادرم شنیدم واقعا ناامید شدم 😔 گفتم : ولی مگه اشتباه ما چی بوده؟ اینکه #مسلمان هستیم ؟ #اسلام کجاش اشتباهه اخه؟ کلام #خدا و #سنت پیامبر کجاش غلطه ؟ چرا اینقدر اذیت میکنید ؟
پدرم گفت : از این به بعد همونطور که گفتم دیگه کاری به کارتون ندارم پس اذیت نمیشید ، انگار هیچوقت شما دوتارو نداشتم و فقط به حیث همخونه توی این خونه باهام زندگی میکنید..باور کنید بخاطر ترس از آبرومه که از خونه بیرونتون نکردم وگرنه من برای دوتا بچه مسلمون تو خونه ام جایی ندارم...
کیوان گفت : پس بزارید ما بریم ، اتفاقا اگه باهاتون زندگی کنیم کسر شأن تون میشه😅 چون میگن با #مسلمان ها زندگی میکنید...
از اینکه کیوان اونقدر راحت حرف رفتن و ترک خانواده میزد واقعا تعجب کرده بودم رفتار همشون عجیب بود و این رفتارها برای من قابل درک نبود ، نمیخاستم خانوادمو از دست بدم ولی انگار خانوادم شده بودن سرسخت ترین دشمن هام😔
پدرم گفت : میزارم برید ولی الان نه ! هر وقت تونستی رو پای خودت بایستی و زندگی کنی بیا دست خواهرتم بگیر هرجفت تون هرجهنمی که خواستین برید...
ترجیح دادم حرفی نزنم😔خانوادم من رو نمیخواستن فقط برای اینکه #مسلمان بودم ، باهام دشمن شده بودن چون #مسلمان بودم و تحمل تمام این رفتارها و حرفها برای یه دختر ۱۲ ساله واقعا سخت بود😔اون روز دیگه حرفی زده نشد ، بدون حرف برگشتم به اتاقم از اتفاقات و حرفهای پیش اومده واقعا ناراحت بودم و هیچ جوره گریه ام بند نمیومد😭 کیوان اومد تو اتاقم ، بهم گفت : امیدت به #الله باشه خواهر گلم ! میدونم دوست نداشتی این اتفاقات بیوفته ولی مطمئن باش #اسلام ارزش شو داره..! این سختی هایی که من و تو باید تحمل کنیم و داریم اینکارو میکنیم در مقابلم رنجی و سختی که #پیامبر مون و #اصحاب کشیدن هیچی نیست!! باید قوی باشی ، تو همیشه قوی و محکم بودی عزیزم الانم میتونی ... من کنارتم ، از همه مهم تر اینکه تو #الله رو داری😍
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد
#قسمت_بیستم
وقتی در باز شد و کیوان رو دیدم از ته دلم خوشحال شدم برای اینکه باز تونستم برادرم رو ببینم😅 کیوان مثل همیشه با روی خوش گفت : سلام، خانوم کوچولوی گریه یی بیا بیرون ببینم با اخم گفتم: علیکم سلام ! من کوچولو نیستم ،گریه یی هم نیستم ... شما بفرما من خودم میام😁😅 کیوان گفت : استغفرالله ! این زبون تو کوتاه نمیشه بعدم رفت...
( خب بهم نگو کوچولو که چیزی نگم بهت😑) در عجب بودم که پدرم چجوری اجازه داده بود کیوان بیاد و عجیب تر اینکه چجوری درو باز کردن😐 رفتم بیرون از اتاقم ، طبقه ی پایین همه بودن جز من😕 سلام کردم و نشستم کنار کیوان ... پدرم گفت : خواهر برادر هردوتون اینجایید...
خوب میدونید این چند وقت چقدر برام دردسر درست کردین ،تو در همسایه ، فامیل، دوست و آشنا حتی محل کار آبرو نذاشتین برای من... فکرشم نمیکردم بچه های من ، با اون همه کمالات و َو َجنات اینجوری آبرو مو ببرن ( پدرم خیلی روی تربیت ، روابط و برخوردهامون حساس بود😕همینم باعث شده بود که کمی متفاوت تر از بقیه باشیم😬)
کیوان گفت : پدر جان ! اینکه ما #اسلام رو قبول کردیم آبروریزی نیست ، باور کنید #اسلام نیکی و خوشبختی داره ، #اسلام آبرو و عزت داره ...
پدرم گفت : اینقدر برای من از #اسلام شعار نگو پسر ، هرچی که هست تو قبولش داری ولی من نه... به هر حال الان گفتم اینجا باشید تا باهاتون حرف بزنم... کیوان با آرامش و احترام گفت : بله، بفرمایید
پدرم گفت : #اسلام رو بزارید کنار قبل اینکه پدرم چیز دیگه یی بگه گفتم : امکان نداره همچین چیزی رو قبول کنم... پدرم گفت: همینکه من گفتم ، #اسلام رو بزارید کنارهم من و هم کیوان صدامون دراومد خب حاضر نبودیم #اسلام رو کنار بزاریم و تحت هیچ شرایطی ممکن نبود این حرف پدرم رو قبول کنیم...
بعد از بحث و سرصداها پدرم گفت : بسیار خب ! برام راهی نذاشتین ... از این به بعد کاری به کارتون ندارم ، هرجا میخواین برید و هرکاری میخواید بکنید ... اما یادتون باشه همینطور که من گفتم کاری بهتون ندارم ، شماهم کاری به من و این خونه زندگی و همینطور همسرم ندارین ، بچه هایی مثل شما هیچوقت نداشتم و شماهم انگار پدر و مادری نداشتین... هم خونه یی هستیم ولی راهمون از هم جداس....
حرفهای پدرم با عصبانیت و جدیت بود #الله شاهده که وقتی داشت اون حرف هارو میزد چه غمی نشسته بود توی دلم😔 برای بچه ها واقعا سخته که پدرمادر اینجوری اونارو از خودشون دور کنن و پدر مادر من دقیقا داشتن همینکارو میکردن باهامون😔برای کیوان هم سخت بود ...
تمام مدت هیچکس چیزی نگفت ، در عجب بودم چجوری میتونستن این ظلم رو قبول کنن به مادرم گفتم : مامان ! میشنوی بابا چی میگه؟ مامان تو که نمیزاری باهام اینکارو بکنه نه؟ نمیزاری منو از خانوادم جدا کنه مگه نه ؟
مادرم گفت : من تا به امروز روی حرف پدرتون حرف نزدم ، الان هم حق با اونه
وقتی این حرف رو از مادرم شنیدم واقعا ناامید شدم 😔 گفتم : ولی مگه اشتباه ما چی بوده؟ اینکه #مسلمان هستیم ؟ #اسلام کجاش اشتباهه اخه؟ کلام #خدا و #سنت پیامبر کجاش غلطه ؟ چرا اینقدر اذیت میکنید ؟
پدرم گفت : از این به بعد همونطور که گفتم دیگه کاری به کارتون ندارم پس اذیت نمیشید ، انگار هیچوقت شما دوتارو نداشتم و فقط به حیث همخونه توی این خونه باهام زندگی میکنید..باور کنید بخاطر ترس از آبرومه که از خونه بیرونتون نکردم وگرنه من برای دوتا بچه مسلمون تو خونه ام جایی ندارم...
کیوان گفت : پس بزارید ما بریم ، اتفاقا اگه باهاتون زندگی کنیم کسر شأن تون میشه😅 چون میگن با #مسلمان ها زندگی میکنید...
از اینکه کیوان اونقدر راحت حرف رفتن و ترک خانواده میزد واقعا تعجب کرده بودم رفتار همشون عجیب بود و این رفتارها برای من قابل درک نبود ، نمیخاستم خانوادمو از دست بدم ولی انگار خانوادم شده بودن سرسخت ترین دشمن هام😔
پدرم گفت : میزارم برید ولی الان نه ! هر وقت تونستی رو پای خودت بایستی و زندگی کنی بیا دست خواهرتم بگیر هرجفت تون هرجهنمی که خواستین برید...
ترجیح دادم حرفی نزنم😔خانوادم من رو نمیخواستن فقط برای اینکه #مسلمان بودم ، باهام دشمن شده بودن چون #مسلمان بودم و تحمل تمام این رفتارها و حرفها برای یه دختر ۱۲ ساله واقعا سخت بود😔اون روز دیگه حرفی زده نشد ، بدون حرف برگشتم به اتاقم از اتفاقات و حرفهای پیش اومده واقعا ناراحت بودم و هیچ جوره گریه ام بند نمیومد😭 کیوان اومد تو اتاقم ، بهم گفت : امیدت به #الله باشه خواهر گلم ! میدونم دوست نداشتی این اتفاقات بیوفته ولی مطمئن باش #اسلام ارزش شو داره..! این سختی هایی که من و تو باید تحمل کنیم و داریم اینکارو میکنیم در مقابلم رنجی و سختی که #پیامبر مون و #اصحاب کشیدن هیچی نیست!! باید قوی باشی ، تو همیشه قوی و محکم بودی عزیزم الانم میتونی ... من کنارتم ، از همه مهم تر اینکه تو #الله رو داری😍
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد
🐾🌳🐾🌳🐾🌳🐾🌳🐾
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
🐀سرنوشت مشترک
🗯مشکل من مشکل تو، و مشکل تو مشکل منم هست...
🐁موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببینه این همه سر و صدا برای چیه.مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بودو بسته ای با خودش آورده بودو زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
موش لب هاشو را لیسید و با خود گفت : کاش یه غذای حسابی باشه.
اما همین که بسته را باز کردن،از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد،چون صاحب مزرعه ی تله موش خریده بود .
موش با سرعت ب مزرعه برگشت تا این خبر جدید رو به همه ی حیوانات مزرعه بده.اون به هرکسی که می رسید ، می گفت:توی مزرعه یک تله موش آوردن،صاحب مزرعه یک تله موش خریده.
🐓مرغ با شنیدن این خبر بال هاشو تکون داد و گفت : آقای موش ، برات متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من نداره .
میش وقتی خبر تله موش رو شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : آقای موش من فقط می تونم دعات کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی نداره . مطمئن باش که دعای من پشت و پناه توئه.
🐁موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ،🐄 به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکون داد و گفت : من که تا حالا ندیدم یک گاوی توی تله موش بیفته . !
گاو اینو گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد .
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگه روزی تو تله موش بیفته ، چی می شه ؟
در نیمه های همون شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی توی خونه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سمت انباری رفت تا موش رو که تو تله افتاده بود ، ببینه .
👩زن تو تاریکی متوجه نشد که چیزی که تو تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یه مار خطرنکی بود که دمش به تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پاشو نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد . صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنشو در این حال دید اونو فوراً به بیمارستان رسوند . بعد از چند روز ، حال زن بهتر شد . اما روزی که به خونه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار اومده بود ، گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب اون هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .
🧔مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ توی خونه پیچید .اما هرچه صبر کردن ، تب بیمار قطع نشد . بستگانش شب و روز به خونه اونا رفت و آمد می کردن تا جویای سلامتی زن بشن . برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش رو هم قربانی کنه تا با گوشت میش برای میهمانان عزیزش غذا بپزه .
🌾روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن اون خیلی زود تو روستا پیچید . افراد زیادی تو مراسم خاک سپاری زن شرکت کردن . بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذره و با گوشت گاو غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببینه .
🪨حالا ، موش به تنهایی توی مزرعه جلوی لونش نشسته بود و به حیوانات زبون بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتن !حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
🐀سرنوشت مشترک
🗯مشکل من مشکل تو، و مشکل تو مشکل منم هست...
🐁موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببینه این همه سر و صدا برای چیه.مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بودو بسته ای با خودش آورده بودو زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
موش لب هاشو را لیسید و با خود گفت : کاش یه غذای حسابی باشه.
اما همین که بسته را باز کردن،از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد،چون صاحب مزرعه ی تله موش خریده بود .
موش با سرعت ب مزرعه برگشت تا این خبر جدید رو به همه ی حیوانات مزرعه بده.اون به هرکسی که می رسید ، می گفت:توی مزرعه یک تله موش آوردن،صاحب مزرعه یک تله موش خریده.
🐓مرغ با شنیدن این خبر بال هاشو تکون داد و گفت : آقای موش ، برات متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من نداره .
میش وقتی خبر تله موش رو شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : آقای موش من فقط می تونم دعات کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی نداره . مطمئن باش که دعای من پشت و پناه توئه.
🐁موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ،🐄 به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکون داد و گفت : من که تا حالا ندیدم یک گاوی توی تله موش بیفته . !
گاو اینو گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد .
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگه روزی تو تله موش بیفته ، چی می شه ؟
در نیمه های همون شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی توی خونه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سمت انباری رفت تا موش رو که تو تله افتاده بود ، ببینه .
👩زن تو تاریکی متوجه نشد که چیزی که تو تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یه مار خطرنکی بود که دمش به تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پاشو نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد . صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنشو در این حال دید اونو فوراً به بیمارستان رسوند . بعد از چند روز ، حال زن بهتر شد . اما روزی که به خونه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار اومده بود ، گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب اون هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .
🧔مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ توی خونه پیچید .اما هرچه صبر کردن ، تب بیمار قطع نشد . بستگانش شب و روز به خونه اونا رفت و آمد می کردن تا جویای سلامتی زن بشن . برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش رو هم قربانی کنه تا با گوشت میش برای میهمانان عزیزش غذا بپزه .
🌾روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن اون خیلی زود تو روستا پیچید . افراد زیادی تو مراسم خاک سپاری زن شرکت کردن . بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذره و با گوشت گاو غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببینه .
🪨حالا ، موش به تنهایی توی مزرعه جلوی لونش نشسته بود و به حیوانات زبون بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتن !حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9