Telegram Web Link
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت و چهارم

حتیَ توانِ برای سخن گفتن نداشتم، خاله شریفه با گفتن این‌که در "پائین همه منتظر هستند!" از جا برخاسته و تن بی‌جان مرا با خودش بلند نمود.
موهایم را درست نموده و چادرِ را بر سرم کشید، بیشتر شبیه شال بود یک شال سرخ رنگِ بزرگ، خاله شریفه منِ که بیشتر خودم را شبیه میت احساس می‌نمودم تا یک آدم زده با خودش برد و از اتاق خارج شدیم.
گلویم سنگینی می‌کرد، گویا تمامی نداشت این داستان غم‌انگیز من!
وارد اتاق شده و در گوشه‌ای نشستم همه آن‌جا بود و چند مردِ هم حضور داشت همان‌های که اصلاً نمی‌شناختم.
صدایی مردِ بلند شد که اسم دولت‌خان را صدا زده می‌گفت:
_بلند شو دولت پسرم برو و در کنار عروس بنشین!
صدایی بلند نشد، من هم که نگاه‌ام فقط به دستان‌ام بود.
حضور یکی را در کنار خود احساس نمودم و اما حرفِ نگفتم؛ صدایی آهسته‌ای دولت‌خان به گوش‌ام می‌رسید که می‌گفت:
_ثریا!
سخنِ نگفتم، او که این سکوت مرا دید ادامه داده گفت:
_ثریا رب‌ام را سوگند است که من این پیشنهاد را نداده‌ام حتیَ راضی نیستم که این نکاح آن‌هم بیدون رضایت تو صورت گیرد.
یعنی واقعا راست می‌گفت؟
نگاه کن! 
در این شرایط هم نگران من بود، آیا می‌توانم این مرد را به عنوان شوهر خود قبول نمایم؟!
یعنی ممکن است؟
نه! برای من نیست ممکن، به مولا که نیست.
این مرد را فقط می‌توانم کابوس تاریک خود بنامم همان مردِ که فقط برایم مبدل شده بود به بد ترین اتفاق زندگی‌ام، نمی‌توانستم او را به عنوان شوهر قبول نمایم؛ اما کارِ از دست‌ام ساخته نبود.
زندگی بسان رودخانه‌ای است که هرگز نمی‌توان به آب رفته دوباره دست زد، جریان آبِ که از مقابل‌ات گذشت غیر قابل بازگشت است.
باید قدر لحظات زندگی خویش را بدانیم!

#راوی....

چندِ در سکوت گذشت که با صدایی سردارخان عاقد حضور پیدا کرده و خطبه‌‌ای نکاح آغاز شد.
دخترک در دل دعا کرد تا ای کاش همانند آن روز یکی آمده و این نکاح صورت نگیرد، اما نشد و زمان با سرعت می‌گذشت تا به خود آمد همه منتظر "بلی" گفتن همین دخترک عصیانگر بودند.
مگر او همان ثریائی بی‌پروا و سرکش نبود، پس حالا چه اتفاقِ برایش افتاده چرا همه پشت کردند به او؟!
چشمان خود را بست و این همان قطرات اشک بود که پی‌در‌پی از صورت‌اش سُر می‌کرد، صدایی در پیش گوش‌اش نجوا کرد که می‌گفت:
_قبول کن تو جز دولت‌خان دیگر هیچ کسی را نداری!
زبان‌اش به لکنت افتاده بود، گفت!
بلاخره "بلی" را گفت و چه سنگین تمام شد برای او...
حفصه و خاله شریفه در حال کف زدن بودند.
عاقد رفت و سفره‌ها چیده شد، نمی‌دانست بخندد و یا هم بگیرید.
به چهار اطراف نگاه کرد همه در حال میل کرد غذایی بعد از نکاح بودند.
این در شان سردارخان نبود که این‌گونه مهمانان خویش را با شکم‌های گرسنه از اتاق خارج نماید.
ثریا میل نداشت و بی‌هیچ حرفِ از اتاق خارج شده و یک راست با چشمان گریان راهِ همان اتاق را در پیش گرفت‌.
با وارد شدن به اتاق بیشتر از قبل حیرت نمود و خیره شد به همان اتاقِ که حالا در میان آن دوشکِ دو نفره‌ای قرار داشت.
گمان کرد اتاق اشتباه است؛ اما نه واقعا این همان اتاق بود.
اتاقِ که حالا اندک مزین شده بود.
پاهایش سست شده و همان‌جا روی زمین نشسته گریه کرد، هرچه سعی کرد بغض خودش را قورت دهد نشد.
صبر دخترک به لب رسیده بود، این ماجرا‌ها هنوز هم تمامی نداشت.
دستانِ سنگینِ بالای شانه‌اش قرار گرفته و دخترک از شدت ترس فریاد زده به عقب رفت‌.

از تو هم دل کندم و دیگر نپرسیدم ز خویش
چاره‌ی معشوق اگر عاشق از او دل کند، چیست؟
 
#فاضل نظری

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مهم‌ترین علل امروزی طلاق برای کسانی که به تغییر فکری و ایدئولوژی زنان می‌پردازند، کاملاً روشن است. خلاصه این‌که زن معاصر از همان دوران کودکی حامل یک تصور و بار فکری است که این بار فکری روش ازدواج اسلامی را رد می‌کند، نمی‌خواهد شوهرش سرپرست او باشد، نمی‌خواهد مطیع شوهرش باشد، او نمی‌خواهد در خانه بماند و این را نسبت به خودش ناعادلانه می‌پندارد.

او‌ معتقد است: من آزادم.

من در لباس، بیرون رفتن، دیدوبازدید، تلفن، برنامه‌های ارتباطی، مطالعه، کار، خواب، بیدار ماندن، مسافرت، در روابط‌ و ... آزاد هستم!

تمام مشکلاتی که زنان معاصر ایجاد می‌کنند به یکی از این قسمت‌ها برمی‌گردد که بر این عقیده است من آزاد هستم و وابسته به شوهر نیستم و با او برابرم.

اکثر آن‌ها به قوانین اسلام که آن‌ها را تابع شوهر می‌گرداند، کافرند. اسلام‌شان نماز، روزه و برخی قوانین موافق انسانیت و فمینیسم است.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فهد الغفیلی‌‌


📚قانونى داريم كه هميشه ثابت است:
" ما به محيطمان عادت می‌كنيم "

اگر با آدم‌های بدبخت نشست و برخواست کنید، کم کم به بدبختی عادت می‌کنید و فکر می‌کنید که این طبیعی است.

اگر با آدم‌های غرغرو هم‌نشین باشید عیب‌جو و غرغرو می‌شوید و آن را طبیعی می‌دانید

اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می‌شوید ولی در نهایت شما هم عادت می‌کنید به دیگران دروغ بگویید و اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید، به خودتان هم دروغ خواهید گفت.

اگر با آدم‌های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشح‌حال و پرانگیزه می‌شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است.

" تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین می‌کشند و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی‌شوی"حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌

📚#داستان_واقعی

🌹از ظلمات گور، تا تفسیر نور🌹

قبر شيخ آماده بود و كنار آن تلي از خاك ديده مي شد. مردم اطراف قبر حلقه زدند.
صداي گريه آنها هر لحظه زيادتر مي شد.
جسد شيخ طبرسي را از تابوت بيرون آوردند و داخل قبر گذاشتند.
قطب الدين راوندي وارد قبر شد و جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش تلقين خواند.
سپس بيرون آمد و كارگران مشغول قرار دادن سنگهاي لحد در جاي خود شدند.
پيش از آنكه آخرين سنگ در جاي خود قرار داده شود، پلك چشم چپ شيخ طبرسي تكان مختصري خورد اما هيچ كس متوجه حركت آن نشد!
كارگران با بيل هايشان خاكها را داخل قبر ريختند و آن را پر كردند. روي قبر را با پارچه اي سياه رنگ پوشاندند.
آفتاب به آرامي در حال غروب كردن بود. مردم به نوبت فاتحه مي خواندند و بعد از آنجامي رفتند.
شب هنگام هيچ كس در قبرستان نبود.
شيخ طبرسي به آرامي چشم گشود.
اطرافش در سياهي مطلق فرو رفته بود.

بوي تند كافور و خاك مرطوب مشامش را آزار مي داد.
ناله اي كرد.
دست راستش زيربدنش مانده بود.
دست چپش را بالا برد.
نوك انگشتانش با تخته سنگ سردي تماس پيداكرد.
با زحمت برگشت و به پشت روي زمين دراز كشيد.
كم كم چشمش به تاريكي عادت مي كرد.
بدنش در پارچه اي سفيد رنگ پوشيده بود.
آرام آرام موقعيتي را كه در آن قرار گرفته بود درك مي كرد. آخرين بار حالش هنگام تدريس به هم خورده بود و ديگر هيچ چيز نفهميده بود.
اينجا قبر بود! او رابه خاك سپرده بودند. ولي او كه هنوز زنده بود. زنده به گور شده بود.
هواي داخل قبر به آرامي تمام مي شد و شيخ طبرسي صداي خس خس سينه اش را مي شنيد.
چه مرگ دردناكي انتظار او را مي كشيد. ولي اين سرنوشت شوم حق او نبود. آيا خدا مي خواست امتحانش كند؟
چشمانش را بست و به مرور زندگيش پرداخت.
سالهاي كودكي اش را به ياد آورد واقامتش در مشهد الرضا را. پدرش «حسن بن فضل » خيلي زود او را به مكتب خانه فرستاد.
از كودكي به آموختن علم و خواندن قرآن علاقه داشته و سالها پشت سر هم گذشتند. به سرعت برق و باد!
شش سال پيش زماني كه 54 ساله بود، سادات آل زباره او را به سبزوار دعوت كرده و شیخ دعوتشان را پذيرفت و به سبزوار رفت.
مديريت مدرسه دروازه عراق را پذيرفت و مشغول آموزش طلاب گرديد وسرانجام هم زنده به گور شد!
چشمانش را باز كرد.
چه سرنوشت شومي برايش ورق خورده بود.
ديگر اميدي به زنده ماندن نداشت.
نفس كشيدن برايش مشكل شده بود.
هر بار که هواي داخل گور را به درون ريه هايش مي كشيد سوزش كشنده اي تمام قفسه سينه اش را فرا مي گرفت.
آن فضاي محدود دم كرده بود و دانه هاي درشت عرق روي صورت و پيشاني شيخ را پوشانده بود.
در اين موقع به ياد كار نيمه تمامش افتاده و چون از اوايل جواني آرزو داشت تفسيري بر قرآن كريم بنويسد.
چندي پيش محمد بن يحيي بزرگ آل زباره نيز انجام چنين كاري را از او خواستار شده بود.
اما هر بار كه خواسته بود دست به قلم ببرد و نگارش كتاب را شروع كند، كاري برايش پيش آمده بود.
شيخ طبرسي وجود خدا را در نزديكي خودش احساس مي كرد. مگر نه اينكه خدا از رگ گردن به بندگانش نزديك تر است؟ به آرامي با خودش زمزمه كرد:
خدايا اگر نجات پيدا كنم، تفسيري بر قرآن تو خواهم نوشت.خدایا مرا از اين تنگنا نجات بده تا عمرم را صرف انجام اين كار كنم.
ولی شيخ طبرسي در حال خفگی و زنده بگور شدن بود.
پنجه هايش را در پارچه كفن فرو برد و غلت خورد. صورتش متورم شده بود.
اما....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد...
📚#داستان_واقعی

🌹از ظلمات گور، تا تفسیر نور🌹 قسمت دوم

پنجه هايش را در پارچه كفن فرو برد و غلت خورد. صورتش متورم شده بود.

اما به یکباره كفن دزد با ترس و لرز وارد قبرستان بزرگ می شود.
بيلي در دست به سمت قبرشيخ طبرسي رفت.

بالاي قبر ايستاد و نگاهي به اطراف انداخت. قبرستان خاموش بود و هيچ صدايي به گوش نمي رسيد.
پارچه سياه رنگ را از روي قبر كنار زد و با بيل شروع به بيرون ريختن خاكها كرد.
وقتي به سنگهاي لحد رسيد، يكي از آنها را برداشت.

صورت شيخ طبرسي نمايان شد.

نسيم خنكي گونه هاي شيخ را نوازش داد. چشمانش را باز كرد و با صداي بلند شروع به نفس كشيدن كرد. كفن دزد جوان، وحشت زده مي خواست از آنجا فرار كند اما شيخ طبرسي مچ دست او را گرفت.

صبر كن جوان! نترس من روح نيستم. سكته كرده بودم. مردم فكر كردند مرده ام مرا به خاك سپردند. داخل قبر به هوش آمدم. تو مامور الهي هستي....

آیامرا می‌شناسی؟

بله مي شناسم! شما شيخ طبرسي هستيد که امروز تشييع جنازه تان بود.
دلم مي خواست، دلم مي خواست زودتر شب شود و بيايم كفن شما را بدزدم!
به من كمك كن از اينجا بيرون بيايم.
چشمانم سياهي مي رود. بدنم قدرت حركت ندارد.

كفن دزد جوان سنگها را بيرون ريخته و پايين رفت و بدن كفن پوش شيخ طبرسي را بيرون آورده در گوشه اي خواباند و بندهاي كفن را باز كرد و آن را به كناري انداخت.

مرا به خانه ام برسان. همه چيز به تو مي دهم. از اين كار هم دست بردار.

كفن دزد جوان لبخند زد و بدون آنكه چيزي بگويد شيخ را كول گرفت و به راه افتاد.

شیخ طبرسی به کفن اشاره كرد و گفت: آن کفن را هم بردار.
به رسم يادگاري! به خاطر زحمتي كه كشيده اي جوان به سمت كفن رفت. خم شد و آن را برداشت.

خيلي وقت است به اين كار مشغولي؟

بله جناب شيخ. چندين سال است عادت كرده ام در اين شهر مرگ و مير زياد است.

اگر روزي مرده اي را در يكي از قبرستانهاي اين شهر خاك كنند و من شب كفنش را ندزدم آن شب خوابم نمي برد. كفن ها را به بازار مشهد رضا مي برم و مي فروشم.

از اين كار توبه كن، خدا از سر تقصيراتت مي گذرد.

آن دو از قبرستان خارج شدند. جوان پرسيد:

از كدام طرف بروم؟

برو محله مسجد جامع، من همسايه محمد بن يحيي هستم.

جوان به راه خود ادامه داد. شيخ طبرسي نگاهش را به آسمان و ستاره هاي بيشمار آن دوخته بود و خدا را شکر میگفت.

طبرسی به پاس زحمات آن گورکن، کفن‌های خود را به همراه مقدار بسیاری پول به او هدیه می‌کند. آن مرد نیز با مشاهده این صحنه‌ها و با یاری و کمک علامه توبه کرده، از کردار گذشته‌اش از درگاه خداوند طلب آمرزش می‌کند.

علامه طبرسی با کمک خداوند نذرش

را ادا کرد و کتاب گرانبهای تفسیر مجمع البیان رانوشت.

حیات وی تا بیست سال بعد از این ماجرا ادامه داشت.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9


⛔️#قضاوت_ممنوع

در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌م را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبه‌روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند. بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سن‌تان باید بچه دبیرستانی داشته باشید.
نه مثل بچه دبیرستانی‌ها نامزدبازی و دختربازی کنید.  داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچه‌ها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسه‌شون کتلت گذاشتم تو یخچال.

خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زنده‌ای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را می‌کنم. داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان می‌کردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون. اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آن‌وقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟ ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلام‌تان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی می‌کنند؟ بی‌شرف‌ها. داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی.

آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند. داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم. تو روح‌تان. از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بی‌حیا.

داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوه‌های گلم... وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر می‌رسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوست‌داشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.  ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوست‌دخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻پی‌نوشت:  این داستان نانوشته‌ی بسیاری از ماست. هرکدام‌مان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت می‌کنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام می‌دانیم.
هیچوقت خودت را وابسته نکن !!!
نه به این دنیا
نه به آدم هایش
همیشه برای خودت زندگی کن
برایت مهم نباشد که چه کسی میبیند!
چه کسی تو را تحسین می کند
یا حتی چه کسی ناراحت می شود
کاری را که فکر میکنی خوب است
با خیال راحت انجام بده
تو برای آرامش و آینده خودت زندگی میکنی
نه برای حرف ها و اوقات بیکاری دیگران
پس همیشه یادت باشد
دیگران تا جایی کنارت می مانند
که برای آنها مفید باشی
پس به راهت با قدرت ادامه بده
برای ثابت کردن خودت به خیلی از آدم ها

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
قتل های ناموسی..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_پانزدهم
پدرم
#چادر رو برداشت و گفت : اینارو تو آوردی کیوان؟ کیوان خیلی صادقانه گفت : بله
پدرم
#چادر رو انداخت زمین و یقه کیوان رو گرفت : گفت چی میخوای از جون زندگی مون ، واسه چی اینارو آوردی واسش ؟میخوای اونم مثل خودت تروریست بشه؟
نمیتونستم همونجوری وایستم و ببینم بخاطر من ، برادرم تحقیر بشه برای همین با شجاعتی که تا اونموقع از خودم ندیده بودم گفتم: من بهش گفتم برام
#چادر و #نقاب بیاره...
پدرم برگشت سمتم و گفت : چی گفتی؟ گفتم : من خودم به داداش گفتم برام
#چادر و #نقاب بیاره... همه ی دخترا و زنهای #مسلمان باید #چادر داشته باشن... پدرم گفت: چی دارم میشنوم؟ تورو چه به مسلمون ها؟ گفتم : چون من هم یکی از اونهام... من #مسلمان شدم... الله شاهده میدونستم با این حرفم اتفاقات بدی در انتظارمه ولی برام مهم نبود...مهم این بود که رضایت #الله رو کسب کنم😍 پدرم گفت : وای از دست شما خواهر و برادر ، میخواین من رو سکته بدین؟ مادرم رو به کیوان گفت: همش تقصیر توعه ...نشستی زیر پای این بچه و مجبورش کردی عین خودت بشه.... گفتم : تقصیر داداشم نیست... من خودم #اسلام رو دیدم و انتخابش کردم... مادرم گفت : بسه کیانا اینقد مزخرف نگو
گفتم : کدوم مزخرفات دقیقا؟ چرا اینقدر از
#اسلام و #مسلمان بدتون میاد؟ اینهمه سال دور از #خدا با کلی #رسم و #عادت و #آئین های بی اساس و من درآوردی زندگی کردیم که چی؟ اصلا #هدفی برای زندگی وجود داشت؟ نداشت دیگه مادر من ...
بدون
#هدف زندگی میکردیم... حالا که برای زندگی کردن یه #هدف دارم هیچکس حق نداره جلوم وایسته..

با سیلی که به صورتم خورد ، گوشه ی لبم خونی شد😕 واقعا بد میسوخت ،منم که نازک نارنجی.... ♀ کیوان جلوم وایستاد و نذاشت پدرم بهم نزدیک بشه،واقعا ترسیده بودم.... برای منی که تا اونروز پدرم حتی بهم اخم هم نکرده
بود واقعا سخت بود کیوان گفت : خجالت بکش آقای فرهاد(......) دخترت همش ۱۲ سالشه چجوری دست روش بلند میکنی؟ پدرم گفت: به تو هیچ ربطی نداره ، دختر منه و تو هم هیچکاره یی .... کیوان گفت : دختر تو ،خواهر منه و حالا راهش رو انتخاب کرده ...
#اسلام .... پس من هم توی این راه کنارشم و تنهاش نمیذارم...
پدرم با عصبانیت به کیوان گفت : هر چی میکشم از دست تو و اسلامه .... گمشو از خونه ی من بیرون... کیوان گفت : فقط میتونم بگم
#الله هدایت تون کنه .... من میرم ولی کیانا رو هم با خودم میبرم ... پدرم جواب داد : هر قبرستونی میخوای برو ولی حق نداری کیانا رو جایی ببری.... کیوان گفت: بزارمش پیش شما که اینجوری کتکش بزنی؟ پدرم دوباره با عصبانیت گفت: بازم میگم هیچ ربطی به تو نداره... دختر خودمه و تو هیچکاره یی.... الانم گمشو از خونه ی من
بیرون کیوان گفت : ولی من بدون کیانا جایی نمیرم... عمو و پدرم بزور کیوان رو از خونه بیرون کردند😞 کیوان هرچقدر سعی کرد مانع پدر و عموم باشه و منو با خودش ببره جواب نداد😔 وقتی کیوان رو بیرون کردن فهمیدم روزای سختی در انتظارمه و باید قوی باشم و
#ایمانم رو از دست ندم...
تمام مدتی که پدرم با کیوان درگیر بود داشتم زیر لب با خودم
#ذکر میگفتم...

#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت و پنجم

دولت بود!
خیره شد به چشمان معشوق خویش، حالا دخترک به نکاحِ او آمده بود.
پس برای چه خوشحال نبود؟
چرا دل‌اش می‌خواست همان‌جا در کنار دخترک نشسته و او را سخت در آغوش گرفته یک‌جا با او بگرید.
در اتاق را بسته و آهسته در کنارش نشست.
آهسته گفت:
_ثریا!
دخترک دستان خود را در مقابل گوش‌های خویش گرفته گفت:
_اسم‌ام را صدا نزن!
دولت‌خان سکوت کرد، مگر چه به حال این دخترک آورده بود؟!
این همه از او نفرت دارد این دختر سرکش...
تسلیم نشد و دوباره اسم‌اش را صدا زد.
_ثریا! خاتون سرکش من...
همان‌گونه که شال سرخ را از سرش کنار می‌کشید گفت:
_راحت باش! بیبین من هیچ کارِ با تو ندارم. دولت به فدایت این همه گریه نکن تاب دیدن اشک‌هایت را ندارم. 
دخترک گریه‌اش بند آمده بود، دولت ادامه داده گفت:
_حالا هم از این‌جا می‌روم تا تو راحت باشی، سوگند است رب‌ام را که من هم راضی نبودم؛ فقط خان پدر دستور داد.
ثریا همان‌گونه که آب دماغ‌اش را بالا می‌کشید هم‌چون کودکِ گلایه‌وار گفت:
_چرا هیچ کس از من نپرسید و مرا فقط مجبور کردید؟!
دولت با دیدن صورت دخترک گفت:
_مگر کی گفته این‌چنین؟
دخترک بی‌خیال حرف دولت خان ادامه داده گفت:
_ حتیَ هیج‌کس مرا دوست ندارد همه‌ از من متنفر هستند.
+ مگر چه کسی این‌ چنين گفته؟
_خودم می‌دانم؟ حتیَ برای این‌که از من محافظت کنند هیچ کارِ انجام ندادند و امروز به نکاحِ همان مرد آمدم.
+ این همه از من متنفر نباش!
_ دست خودم نيست مجاهد، تو جهنم زندگی من هستی!
+ بانوی عصیانگر نگو این‌گونه...
_مجاهد!
+ امر بفرما بانوي سرکش من!
_از زندگی من برو...
دولت با همان حالا که چشمان دخترک را به دست‌اش پاک می‌کرد گفت:
_ با رفتن من خوشحال خواهی شد؟
دخترک مضحک خندیده گفت:
_شک نکن که جشن به پا خواهم کرد؛ اما ساده نیست رفتن تو!
با این سخنان دخترک لب‌خندِ کوچکِ نقش بست در لبان‌ دولت و رو به دخترک گفت:
_پس چشمان خود را ببند!
دخترک گیچ گفت:
_نکند همین‌جا قصد از بین بردن مرا داری؟ پس عجله کن!
+ بانوی عصیانگر چشمانت را ببند.
دخترک که دید لج‌ فایده‌ای ندارد با آن‌حال که اصلاً راضی نبود، چشمان خود را بست.
هنوز خیلی نگذشته بود که جبین‌اش گرم شد و دخترک شوکه از کار انجام شده‌ دولت‌خان را با دستان‌اش کنار زد‌.
چه به وحشت افتاده بود!
دولت‌خان لب‌خندِ از روی درد زده گفت:
_من می‌روم و تو خوشحال بمان؛ حالا اگر بمیرم هم هیچ غمِ ندارم بانوي سرکش من! 
از جا برخاست و همان‌گونه که اسلحه‌ای خود را بالای سر شانه‌اش می‌گذاشت اتاق را ترک نمود.
دخترک دست‌اش را بالای جبین خود گذاشت، چه اتفاقِ افتاد؟!
یعنی دولت‌خان جبین‌اش را بوسید پس چرا ندانست.
از اتاق خارج شد و اما دولت‌خان دیگر آن‌جا نبود و با همان اسلحه‌ی بر دست‌اش خانه را ترک نموده بود.
اما این غیابت ناگهاني را ثریا خوب تعبیر نمی‌کرد، دولت‌خان رفته بود.

ادامه دارد ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠
💠🍃💠
🍃💠          
💠

⭕️ زیبا و خواندنی

این یک خاطره را بگویم و بروم. نزدیک به نیم قرن پیش، می‌خواستم با یکی از دخترهای دانشکده‌ی مکانیک دوست بشوم. من هیچ‌وقت راه‌کار مناسب برای دوست شدن با دخترها و نشستن بر مسند پادشاهیِ قلب‌شان را یاد نگرفته‌ام. این‌که از کدام در وارد بشوم و سوار کدام اسب سفید بشوم و چطور صدایم را مثل یک عاشق دلخسته از حوالی پانکراس بدهم بیرون که دلشان را بلرزانم. این‌ها برای من از شخم زدن چهل هکتار زمین بایر-حوالی کوت‌عبداله- هم سخت‌تر بود. مع‌الوصف عزمم را جزم کردم تا دختر دانشکده‌ی مکانیک را گرفتار خودم کنم. فقط یک کار از دستم برمی‌آمد. آخرین روز ترم، یک نامه‌ی عاشقانه-حماسی برایش بنویسم و شماره‌ی تلفن خانه‌‌ی اهواز را پانویس کنم و توی خیابان جلفا-همان جا که ماتیز را پارک می‌کرد- بدهم دستش. بعد جلدی سوار قطار بشوم و بروم اهواز. بشینم روبروی تلفن قرمز توی اطاق پذیرایی و تمام تابستان زل بزنم بهش و منتظر بمانم تا عاشقم بشود و زنگ بزند بهم. دو ماهی روی این نقشه و نامه کار کردم. تمام سلول‌های خاکستری و سفید و سیاه مغزم را به کار انداختم و دو صفحه برایش نامه نوشتم. رومئو و مجنون و خسرو باید جلوی این نامه لنگ می‌انداختند. طوری که خودم هم آن را می‌خواندم، عاشق خودم می‌شدم. روز آخر ترم، برگه‌ی امتحان فلان را تحویل دکتر شجاعی دادم و مقتدارانه رفتم زیر درخت چنار آن طرف خیابان جلفا ایستادم تا رقم‌زننده‌ی آینده‌ی درخشانِ من، امتحانش را تمام کند و بیاید سوار ماتیز بشود و من نامه را بدهم بهش و خلاص. توی خیالم، تا بیاید، سه بار تا مراسم حنابندان و ماه عسل رفتم و برگشتم. بالاخره آمد. اما تنها نیامد. با یکی از پسرهای الدنگ دانشکده برق آمد. خوش و خرم سوار ماتیز شدند و از روی سفره‌ی عقد ما رد شدند و رفتند. من ماندم یک نامه‌ی نخوانده. همان‌جا پاره‌اش کردم و ریختم توی جوی آب خیابان جلفا و رفتم میدان راه‌آهن و قطار و الخ. بدون تلفن قرمز.

حالا بعد از نیم قرن، از همه‌ی ماجرا، فقط به آن نامه فکر می‌کنم. نامه‌های نخوانده و به مقصد نرسیده برای من از قرمه‌سبزی و انگور یاقوتی هم جذاب‌ترند. سال‌ها پیش داشتم مراسم گلدن گلوب را تماشا می‌کردم و اسپیلبرگ کاندیدای بهترین کارگردان  شده بود. که خب انتخاب نشد و یکی دیگر که یادم نیست کی بود، شد بهترین کارگردان. آن لحظه من فقط یک فکر به ذهنم رسید. فکر کردم که اسپیلبرگ شب قبلش لابد یک یادداشت آماده کرده و گذاشته توی جیبش که اگر برنده شد، آن را پشت میکروفون بخواند. مثلا در آن از همه تشکر کند و بگوید رمز موفقیتش توکل به خدا بوده و کمک والدین و دود چراغ. اما حالا که برنده نشده، کاغذ یادداشت همان‌طور تا شده ماند ته جیب کت سیاهش. لابد از سالن که زده بیرون، یادداشت را بیرون آورده و جرش داده و ریخته توی جوی آب جلفای ایالات متحده. چی نوشته بود؟ خدا می‌داند.

چقدر حیف که این‌نامه‌ها قبل از خوانده شدن، پاره می‌شوند. یادداشتی که یک نفر می‌نویسدشان تا سر وقت موعدش آن را بخواند. ولی وقت موعدش نمی‌آید. یا یکی با ماتیز از رویش رد می‌شود. مثل نامه‌‌هایی که سربازها برای معشوق‌شان می‌نویسند و می‌گذارند توی جیب بغل‌شان. اما قبل از فرستادن، از غیب تیر می‌خورد توی همان جیب بغل و نامه و قلب طرف را شرحه‌شرحه می‌کند. این یادداشت‌ها برای آینده‌ای قشنگ نوشته شده‌اند. آینده‌ی قشنگی که هیچ‌وقت رخ نمی‌دهد. این یادداشت‌ها بعد از منقضی شدن‌شان، خواندنی‌تر هم هستند. نگاره‌ای هستند از آینده‌ای که می‌شد رقم بخورد اما رقم نخورد. آلترناتیو محقق نشده. به نظرم باید یک آرشیو درست کنیم و نامه‌های ته جوی آب خیابان جلفا را جمع کنیم و بخوانیم‌شان و ببینم دنیا چه رنگ‌های دیگری می‌توانست به خودش ببیند که ندیده است. والا.

👤
#فهیم۰عطارحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📽 *زنان که در شبکه های مجازی با نام (فرهنگ بلوچ)و.. عکس و فیلم پر میکنند خائن هستند*




*(بعضی از زنان بلوچ درصفحه های اینستاگرام و...*
*عکس و فیلم میزارند که ما فرهنگ بلوچ را*
*به دنیا نشان و.. میدهیم درحالی که تاریخ و* *فرهنگ بلوچی چنین نبوده ونیست )*


*پس مواظب باش ای دختر بلوچ*🫵



📢 *شیخ القرآن مولانا محمدعثمان قلندرزهی(خاشی) حفظه الله*

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ *زبان شیرین بلوچی*👆🏽
تفڪر درون

اللّه متعال در سوره حج آیه۲ فرموده است🔻

يَوْمَ تَرَوْنَهَا تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ وَتَضَعُ كُلُّ ذَاتِ حَمْلٍ حَمْلَهَا وَتَرَى النَّاسَ سُكَارَىٰ وَمَا هُم بِسُكَارَىٰ وَلَٰكِنَّ عَذَابَ اللَّهِ شَدِيدٌ

روزی که آن را می بینید، هر مادر شیر دهی، (کودک) شیر خوارش از یاد خود می برد، و هر (زن) بارداری، بار خود را بر زمین می گذارد، و مردم را مست می بینی، در حالی که مست نیستند، و لیکن عذاب اللّهﷻ شدید است.


پس برادر وخواهرم مبادا رحمت اللّهﷻ باعث شود شیـ👹ــطان تو را فریب دهد.
مؤمن به رحمت اللّهﷻ ایمان دارد و از عذاب اللّهﷻ هم بیم دارد.
تو مؤمن باش.
سرمست نباش به رحمت اللّهﷻ
و نا اُمید نباش از رحمت اللّهﷻ
اللّه ﷻ بـی شڪ بخشنده است اما ڪَناهای عمدی واصرار برڪَناه من وتو بخشندڪَی را به عذاب تبدیل مـی ڪند

ودر این آیه ۹۸مائده آمده است🔻

اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ وَأَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ

بدانید قطعا اللّه دارای مجازات شدید، و(در عین حال) قطعا آمرزنده و مهربان است

هرمومنـےایمان دارد ڪه بارے تعالئ آمرزنده و مهربان است اما دلیل نمیشود تو واجبات را ترڪ ڪنـی.
دلیل نمیشود حق اللّه و حق الناس را رعایت نڪنـے.دلیل نمیشود ڪه هرچه نفس سرڪش خواست تو مطیعش باشـے. پس مواظب باش .آڪَاه باش دنیاابدے نیست ...

زندڪَــے مواجهه ے ابـدے...
  آدم هاستـــ با انتخـاب هایشان

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#سه_مرتبه_خوانده_شود🌱

«اللَّهُمَّ عَافِنِيْ فَيْ بَدَنِيْ، اللَّهُمَّ عَافِنِيْ فِيْ سَمْعِيْ، اللَّهُمَّ عَافِنِيْ فِيْ بَصَرِيْ، لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ، اللَّهُمَّ أَعُوْذُ بِكَ مِنَ الْكُفْرِ، وَالْفَقْرِ، وَأَعُوْذُ بِكَ مِنْ عَذَابِ الْقَبْرِ، لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ»
(أبوداود 4/ 324، وأحمد 5/ 42).

«بار الها! در بدنم عافیت ده، بار الها! در گوشم عافیت ده، خدایا! در چشمم عافیت ده، بجز تو معبود دیگرى «به حق» وجود ندارد، از کفر به تو پناه می‌برم، از فقر به تو پناه می‌برم، از عذاب قبر به تو پناه می‌برم، بجز تو معبود دیگرى «به حق» وجود نداردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟🌟🌟🌟

  •°☆🌹
#داستان۰شب🌹

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_7
👼قسمت هفتم


نمیدونستم جوابش رو باید چی بدم فقط حرص میخوردم رامین اومد خونه مادرش،
آرین و بغل کرد حالش رو پرسید جلوتر از مادر رامین مهسا رفت چای ریخت گذاشت جلوش رامین تشکر کرد منو صدا کرد گفت از صبح دوبار زنگ زدم چرا جواب ندادی مهسا گفت از بس براش مهمی دیگه کاسه صبرم لبریز شده بود رو کردم طرف مهسا گفتم شما براش وقتی هم میذارید که حال مارو بپرسه عرضه نداری بچه ات یه دکتر ببری انگار پشت کوه بزرگ شدی البته بیشتر دوستداری اویزون باشی الانم بهترین فرصته برات که استفاده کنی حرفم تموم نشد بود که رامین گفت خفه شو مریم حرف دهنت رو بفهم مهسا هم که همیشه اشکش دم مشکش‌ بود زد زیرگریه گفت تو‌ شوهرم رو با اون جهیزیه نحست کشتی الان طلبکاری آرین و بغل کرد رفت بالا مادرشوهرم حاج واج فقط نگاه میکرد رامین چندتا دری وری نثار من کرد گفت تا نری ازش عذرخواهی نکنی من بالا نمیام.

بلند شدم گفتم نیا من دیگه خسته شدم رفتم بالا اون شب تنها بودم واقعا رامین بالا نیومد فردا طرفهای ظهر بود دیدم مادرشوهرم امد ارین بغلش بود گفت حرفات راجب مهسا درست نبود اون کسی رو نداره یه کم درک کن با رامین حرف زدم امشب بیاد خونه ولی یه کم مراعات کن گفتم مامانم من دوست ندارم مهسا برای هرکاری به رامین زنگ بزنه مادرش گفت از پدر‌ رامین سن سالی گذشته ما غیر رامین کسی رو نداریم.اون شب رامین امد ولی بامن کلامی حرف نزد ساعت نزدیک نه شب بودمهسا با یه دیس قرمه سبزی امد دم در رامین درر و بازکرد.میشنیدم مهسا به رامین میگفت میدونستم قرمه سبزی دوستداری برات آوردم.وقتی رامین سینی رو گذاشت روی میز دقیقا اندازه یک نفر بود یه نگاه به غذا کردم یه نگاهی به رامین رفتم تو اتاق رامین گفت بیا کجا میری.گفتم سیرم رامین گفت بخاطر خودت نخور بخاطر بچه چند قاشق بخور.گفتم بچه ام سیر شما بخورید برق اتاق خاموش بود رامین برق رو روشن کرد امد تو اتاق گفت چرا اینجوری میکنی مگه بدبخت چکار کرده برات غذا هم میاره اینجوری میکنی؟گفتم واسه شما آورده چون میدونست دوست دارید رامین عصبانی شد.گفت تو کلا رد دادی روانی مهسا قبل از ازدواج من با‌جنابعالی تو خونه ما بوده خب معلومه میدونه من چی دوستدارم تو با خودتم مشکل داری اینقدر اینجوری رفتار کن تا ببینم به کجا میرسی بدبخت.

اصلا توقع نداشتم رامین باهام اینجوری رفتار کنه دلم به حدی نازک شده بود که زدم زیر گریه حرفم رو هیچ کس نمیفهمید هر چی میگفتم یه جور دیگه برداشت میکردن من متهم به حسادت میشدم.تصمیم گرفتم با مهسا حرف بزنم فردا صبح که رامین رفت یکی دوساعت بعدش رفتم در خونه مهسا به بهانه دادن ظرفها در و باز کرد ظرفها رو گرفت میخواست در رو ببنده گفتم باهات حرف دارم با بی میلی رفت کنار،رفتم تو ارین هنوز خواب بود خودش نشست رو مبل بدون اینکه تعارف من کنه خودم با پرویی رفتم نشستم رو مبل.گفت چکارم داری گفتم ببین مهسا من با تو هیچ مشکلی ندارم هر اتفاقی هم افتاده من مقصرش نیستم،نذاشت حرفم رو تموم کنم گفت عروس بدقدم شنیدی حکایت توعه.خودم رو کنترل کردم چیزی نگم.گفتم خب شانس من بدبختم اینجوری شده میگی چکار کنم مهسا گفت شانس نه بگو خیلی هول بودم از هول حلیم افتادم‌ تو دیگ تو اگر ادم درست حسابی بودی خودت رو نگه میداشتی این گند رو بالا نمیاوردی اشاره کرد سمت شکمم که بخوای برای لاپوشونیش تدارک اون عروسی شوم رو ببینی و من رو به خاک سیاه بشونی.گفتم من خلاف نکردم رامین شوهرم بوده بهم محرم بودیم ببین چی دارم بهت میگم پاتو اندازه گلیمت دراز کن الان کسی که داره خلاف میکنه تویی نه این شکم بالا امده من که از شوهر شرعیم بوده تو الان دنبال رابطه برقرار کردن با شوهر منی و به هر بهانه ای آویزونشی بدبخت. تو آبرو سرت میشه خودتو جمع کن نه کفن شوهرت خشک نشده دنبال عشق و حالت باشی.یه لحظه احساس کردم صورتم داغ شده مزه خون رو توی دهنم احساس کردم مهسا شروع کرد به جیغ جیغ کردن طوری که آرین بیدار شداز ترس گریه میکرد با فحش به من میگفت گورتو گم کن از خونه ام برو بیرون اومده بودم با حرف درستش کنم ولی با حرفهای مهسا از کوره در رفته بودم و حرفهای زدم که همه چی رو خراب کرده بودم.با جیغ و داد مهسا پدر مادر رامین اومدن دم آپارتمان.در رو که باز کردم مادر رامین زد تو صورتش گفت خدا مرگم بده چی شده مریم ؟مهسا که قرمزی صورت منو دید..

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
🌟🌟🌟🌟


عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_8
👼قسمت هشتم

مهسا خودش رو زد به غش کردن که پدرشوهرم ارین رو بغل کرد آرومش کنه مادر رامینم مهسا رو گرفته بود بغل همش میگفت چه خاکی توسرم شد.به من گفت یه لیوان آب بیار که مثلا بپاشه رو صورت مهسا بهوش بیاد منم از لجم میدونستم کارهاش فیلمه یه لیوان آب یخ از یخچال آوردم. مادرشوهرم دستش دراز کرد بگیرش از همون بالار یختم تو صورتش که یدفعه پاشد گفت هوی چته دیونه!؟لیوان و گذاشتم روی اوپن رفتم بالا میدونستم الان حسابی پدرمادر رامین رو پرمیکنه.رفتم زیر دوش آب گرم تا یه کم حالم بهتر بشه وقتی امدم بیرون گفتم تا چهار تا نذاشتن روش به رامین بگن خودم جریان رو براش تعریف کنم زن گزدم به رامین رد تماس داد دوباره زن گزدم بازم رد تماس داد بعد از چند دقیقه اس داد میام تکلیفت رو روشن میکنم.یه لحظه دلشوره بدی گرفتم رفتم دم در خونه پدرمادر رامین ولی در رو برام باز نکردن برگشتم بالا میدونستم مهسا کار خودش رو کرده!رامین معمولا ساعت پنج شیش غروب میومد ولی اون روز نزدیک‌ ساعت۳ اومده بود اول رفته بود خونه مادرش بعداز یکساعت با توپ پر اومد.توی اشپزخونه بودم که اومد سمتم برگشتم سمتش تا اومدحرف بزنه نگاهش افتاد توی صورتم هنوز رد انگشتهای مهسا روی صورتم قرمز بود.رفت بیرون نشست روی مبل گفت بیا بشین کارت دارم رفتم رو به روش نشستم گفت: چرا اینجوری میکنی چرا داری خودتو از چشم همه میندازی؟گفتم: مهسا آدم نیست من رفتم باهاش مثل دوتا دوست حرف بزنم ولی ببین جای دستش روی صورتم مونده.رامین گفت چرا رفتی پایین اصلا که دعواتون بشه تو مقصری الانم همه تورو مقصر میدونن...

ببین چی دارم بهت میگم مریم واسه باره آخره تکرار بشه من میدونم و تو،مهسا زنداداش منه منم هر کاری برای آسایشش از دستم بر بیاد انجام میدم چون ما تو مرگ مسعود بی تقصیر نیستیم.مثل آدم بشین سرخونه زندگیت کم دخالت فضولی بیخود بکن من برای تو کم نذاشتم کار خلافی هم انجام نمیدم،الانم سعی کن از دل مهسا و مادرم در بیاری اگر بلایی سر مهسا میومد تو مقصر بودی!واقعا جای هیچ حرفی دیگه نمونده بود چون در هر صورت من باید کوتاه میومدم و منو مقصر میدونستن و متهم میشدم به حسادت، چند روزی از این دعوا گذشت بعد از اون دعوا رابطه ام با رامین سردتر شده بود.و مهسا پررو تر از قبل شده بود و از لج منم شده بود تمام کارهاش رو وقتی رامین خونه بود زنگ میزد براش انجام بده.سعی میکردم اهمیت ندم بعد از دو هفته مادر رامین زنگ زد گفت ناهار بیا پایین با اینکه بخاطر مهسا دوست نداشتم برم ولی به اجبار رفتم! آرین پیش مادرشوهرم بود و از مهسا خبری نبود منم چیزی نپرسیدم بعد از نیم ساعت مهسا اومد یه سلام زورکی به من کرد مادرشوهرم‌ گفت خسته نباشی .مهسا گفت مرسی مامانی جونم!! ارین که اذیتت نکرد مادر رامین گفت نه پسرم آرومه. مادرشوهرم دوباره پرسید چند جلسه تعلیمی داری مهسا گفت تا امروز جلسه اول بود هنوز مونده خیلی کنجکاو شده بودم ببینم داره چیکار میکنه!!گوشیش زنگ خورد تو حرفهاش متوجه میشدم میگه آره باید به اقا رامین بگم دست درد نکنه بابا و قطع کرد.بعد خودش گفت مامان، بابا بود گفت: قبل فروش ماشین بگو رامین برات یه ماشین تر تمیز پیدا کنه تازه متوجه شدم خانم میخواد گواهینامه بگیره و میخواد ماشینش رو عوض کنه راستش رو بخواید منم خیلی دوست داشتم یاد بگیرم مهسا جلوی من شماره رامین و گرفت بعد از خوش و بش کردن گفت ماشین و برام بفروش یه ماشین مدل بالاتر برام پیدا کن!!

تمام مدت شنونده بودم مهسا به مادر رامین گفت بعداز اینکه گواهینامه بگیرم میخوام برم کلاس آرایشگری دستم تو جیب خودم باشه مادرشوهرمم گفت انشاالله حتما برو خلاصه همه جوره داشت از فرصت استفاده میکرد. رامین ماشینش رو فروخت و براش یه ۲۰۶ خرید کلی مهسا ذوق میکرد مهسا از رامین خواسته بود که از سرکار میاد با ماشین برن و جاهای خلوت رانندگی کنه تا راه بیفته و من تمام اینها رو باید تحمل میکردم چون مسعود ناخواسته موقع جهیزیه بردن من مرده بود،مهسا همزمان کلاس آرایشگری هم میرفت و به لطف رامین دست فرمونشم خوب شده بود ترسش ریخته بود.خواهرشوهر کوچیکم شمال زندگی میکرد و باردار بود ماه های آخرش بود و مادرشوهرم میخواست با پدرشوهرم برای زایمانش برن پیشش ولی ای کاش هیچ وقت اون سفر رو نمیرفتن....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد....(فردا شب)
باید حواسمان باشد
که زندگی این دنیا تنها «یک فرصت »است
یک فرصت برای بدست آوردن آن وطنِ ابدی
آن ابدیتِ بدون رنج و مرگ و غم...
فرصتی که تنها یک بار به تو داده میشود
که آن هم ممکن است هر لحظه تمام شود
قدر این فرصت را بدان...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داستان واقعی
هر چیزی که از الله متعال بخواهید با استغفار مکرر آن را بدست می‌آورید
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/05 15:25:23
Back to Top
HTML Embed Code: