Telegram Web Link
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت‌ و دوم

چقدر دنیا هیچ است و ما برای هیچ، چه‌ها که نکردیم.
بست‌ام چشمان‌ خود را و خوابیدم، برای لحظه‌ای فارغ‌البال شدم از همین دنیایی هیچ!
نصفه‌های شب بود که صدایی باز شدن در به گوشم رسید؛ اما خماری خواب مسبب می‌شد تا از جا بر نه‌خیزم.
صدایی دولت‌خان در فضا پیچید که اسم‌ام را صدا می‌زد و برای نخستين بارِ بود که حس می‌کردم آن صدا‌ها چه دل‌فریب است.
پاسخِ نداده و خودم را به خواب زدم، حضورش را درست در مقابل‌ام احساس می‌نمودم.
الکین (همان چراغ تیلی) را بسویم گرفته بود؛ اما من که بازیگر خوبی بودم و چشمان‌ام بسته بود.
صدایی "آهِ" از سوئ دولت‌خان بلند شد و او که با خود می‌گفت:
_کاش تا آمدن‌ام منتظرم بودی!
گویا پوزخندِ زد و دوباره ادامه داده گفت:
_پسر این روزها هم چه سخنانِ می‌سرای، او که حتیَ اندک توجه‌ای هم برایت ندارد.
با همان‌حال ‌که سخن می‌گفت کنار دست من خالی شد.
دوشک را کنار کشیده بود!
خودش هم خوابیده بود، این من بودم و همان حسِ امنیتِ که برایم دست داده بود و من هم با خیال راحت خوابیدم!
سر انجام شب را ناچار آن‌جا اقامت داشتیم و صبح هم بعد از ادایی نماز به راه افتادیم با خارج شدن از آن خانه نفس آسوده‌ای کشیده و در دل برای خوشبختی محبوبه خواهر دعا نمودم‌.
در واقع زندگی با هم‌چین مردِ واقعاً دشوار بود؛ اما در سرزمین من این زنان آموخته اند چگونه با این همه دشواری‌ها کنار آمده و مقابله نمایند.
حتیَ اگر روزِ هم خسته شدند، با آن‌حال پا پس نکشیده‌ اند.
با رسیدن مان به شهر کابل همه‌جا را با دقت نگاه می‌کردم.
واقعاً که چه زیبا بود درست شبیه گفته‌های پدرم، همان شهرِ ‌که مکانِ علم و فرهنگ بود و
اما حالا مبدل شده بود به شهر وحشت!
با رسیدن مان به خانه خاله شریفه با گرمي از من استقبال نموده و خرسند بود از این دوباره برگشتن من و این دوباره برگشتن را تعبیر نیک نمود.
خسته‌گی و کسالت راه مسبب شد تا وارد همان اتاق خواب شده و فارغ از هر حال به عالم خواب پناه ببرم.
شب از راه رسید و من در همان اتاق تاریک غرق شده بودم در سکوت، آخر عاقبت من این‌جا چه خواهد شد.
پدرم برای حفظ عذت و آبروی خود مرا ترک کرد و حالا من پناه آوردم به این‌جا، با آن‌حال که من اصلاً تقصيرِ ندارم و فقط قربانی شدم.
با سخنان صدیق‌خان و دولت‌خان دانستم که این‌جا خصومتِ در میان است.
این‌که من چرا این‌جا هستم خود نیز نمی‌دانم!
در اتاق تک، تک شده و سپس خاله شریف وارد اتاق شد.
اتاق در تاریکی مطلق به سر می‌برد، آهسته گفت:
_ثریا دخترم بیدار هستی؟!
گلویم را صاف نموده و آهسته گفتم:
_بلی خاله جان!
خاله شریفه گفت:
_باشد دخترم حالا بر می‌گردم.
چندِ گذشت و خاله شریفه همراه با الکینِ وارد اتاق شد در آن یکی دست‌اش هم بقچه‌ای بود.
چون آمد و در مقابل‌ام نشست ازش پرسیدم:
_خاله‌جان آن بقچه برای چیست؟
خندیده و همان‌گونه که بقچه را باز می‌نمود گفت:
_برای توست!
کنجکاو پرسیدم:
_برای من؟حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وجود دشمنان حتمی است چنانکه خداوند متعال دشمنان را برای خودش اثبات نموده است
تا هیچ کسی از حتمی بودن دشمنان برای خودش نگریزد
بلکه
باید صف خود را متمایز و جدا سازد.

{يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَعَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاءَ} «ای مؤمنان، دشمنان من و دشمنان خویش را به دوستی نگیرید» [ممتحنة: ۱].

علامه عبدالعزیز طریفی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت‌ و سوم

سرش را تکان داده و همان‌گونه که تکه‌ای را از آن بر می‌داشت بسویم نگاه کرد، با خود دوباره گفتم:
_نکند لباس است؟!
سکوت کردم و سعی نمودم تا خودم را بی‌خیال نشان دهم؛ اما نشد که نشد با این ترس که مبادا مرا فضول بنامد جرعت به خرج داده پرسیدم:
_خاله جان امشب اتفاقِ افتاده؟!
گفت:
_نه دخترم چطور مگر؟!
نگاه‌ام را به آن بقچه دوخته گفتم:
_ پس این برای چیست؟
بقچه را بسوئ من گرفته و سعی در کنار زدن تکه‌های بالای آن پارچه داشت.
سکوت کرده و در همان سکوت مشغول کار خویش بود.
چون متوجه نگاه‌های خیره‌ای من بالای خودش شد لب‌خندِ کوچکِ زده و لباسِ را از آن برداشت، لباسِ که بیشتر شبیه یک گند افغانی بود.
به صورت‌ام نگاه کرد و با همان تردیدِ که در کلام داشت آهسته گفت:
_دخترم برو و این را برتن کن!
سخنِ نگفته و در سکوت همان حرفِ را که گفتند انجام دادم، زیرا می‌دانستم برای انجام این‌کار حتماً دلیلِ دارند.
لباس را برتن کرده و بسوی شان قدم گذاشتم، بسویم نگاه کرده و با لب‌خند گفت:
_بیا این‌جا در مقابل‌ام بنشین!
با اتمام حرف خاله شریفه گام برداشته و درست در مقابل‌اش نشستم.
سرمه‌ای کوچکِ در دست داشت و آن‌ را بسویم گرفته گفت:
_بیا این‌ها را هم به چشمانت بکش!
گفتم:
_نه خاله جان سرمه دوست ندارم؛ مگر قرار است جایی برویم.
+ فقط کارِ که گفتم را انجام بده!
سرمه را در دست گرفته و آهسته در چشمان‌ام کشیدم.
این بار چون نگاه‌اش به صورت‌ام خورد تعریف و تمجیدهای خاله شریفه آغاز شده و همان‌گونه گفت:
_امشب هم‌چون ماه می‌درخشی دختر زیبایم! می‌دانی چیست؟
در سکوت بسویم نگاه کردم که ادامه داده گفت:
_ این لباسِ را که بر تن نمودی همان لباسِ است که من در روز نکاحِ خود با سردار خان به تن داشتم و امشب چون وقت موعد آن فرا رسید این لباس را می‌سپارم برای تو؛ دوست داشتم حفصه این را در شب عقد خود بر تن نماید گویا قسمت تو بود تا این لباس را بپوشی دخترکم...
نه واقعاً نمی‌دانستم خاله شریفه در مورد چه سخن می‌گوید که با ادامه‌ای حرف‌اش ساکت شدم، نه خدایی من واقعا درست شنیده بودم؟!
خاله شریفه گفت:
_ دخترم سردار خان امشب دوباره برگشته کابل و به درخواست او قرار است امشب تو و دولت خان به نکاحِ هم‌دیگر بی‌آید، این دستور سردار خان است.
دستان‌ام را گرفته گفت:
_می‌دانم که برایت سخت است؛ اما دخترم حضور تو در این خانه آن‌هم که با هم‌دیگر محرم نیستید اصلاً درست نیست و این برای هردو بهتر است تا هم‌مرتکب گناه نشوید و هم خیال همه‌ای خانواده راحت باشد می‌دانی که مردم و همسایه‌ها حرف درست می‌کنند.
این را هم خوب می‌دانم که راضی نیستی و اما دخترم هر دخترِ یک روز ازدواج می‌کند، ممکن است از همان اول سرنوشت تو با دولت‌خان رقم خورده باشد برای همین این همه اتفاق رخ داد.
سکوت کردم و همان سکوت سرد و بیم‌ناک!

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂🍂🍂🍂🍂🍂

داستان کوتاه و خواندنے

🌼🍃"هرگاه حرف و سخنی را در مورد کسی شنیدید تا با چشمان خودتان ندیده‌اید قضاوت نکنید!"

🌼🍃روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت:
من چند ماهى است در محله‌اى خانه گرفته‌ام روبروى خانه‌ى من يک دختر و مادرش زندگى مى‌کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى آنجا رفت‌وآمد دارند.

مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست....

🌼🍃عارف گفت: شايد اقوام باشند.
گفت: نه من هر روز از پنجره نگاه مي‌کنم گاه بيش از ده نفر متفاوت مي‌آيند بعد از ساعتى مي‌روند.

🌼🍃عارف گفت: کيسه‌اى بردار براى هر نفر يک سنگ در کيسه انداز، چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم!

🌼🍃مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.
بعد از چندماه نزد عارف آمد و گفت:
من نمى‌توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید.!

🌼🍃عارف فرمود:
يک کيسه سنگ را تا کوچه‌ى من نتوانى چگونه ميخواهى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى؟؟؟

""حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفار کن...""

🌼🍃چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعد از مرگ وصيت کرد؛ شاگردان و دوست‌دارانش در کتابخانه‌ى او به مطالعه بپردازند...

اى مرد آنچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت، همانند تو که در واقعيت مومنی اما درحقيقت
شیطان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸🍃🌸🍃

#داستان_کوتاه

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: «شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او را از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او، بقیه هم وقتى فهمیدند وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!»

حکیم تبسمى کرد و گفت: «حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه، همین!»

حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: «راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره‌گرد هم سوخته بود!»
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💯 صد وصیت پیامبر اکرم ﷺ

18 - دل نبستن به دنیا

▪️عنْ عَبْدِاللَّهِ بْنِ عُمَرَ رَضِي اللَّه عَنْهمَا قَالَ: أَخَذَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و سلم بِمَنْكِبِي، فَقَالَ: «كُنْ فِي الدُّنْيَا كَأَنَّكَ غَرِيبٌ أَوْ عَابِرُ سَبِيلٍ». وَكَانَ ابْنُ عُمَرَ يَقُولُ: إِذَا أَمْسَيْتَ فَلا تَنْتَظِرِ الصَّبَاحَ، وَإِذَا أَصْبَحْتَ فَلا تَنْتَظِرِ الْمَسَاءَ، وَخُذْ مِنْ صِحَّتِكَ لِمَرَضِكَ، وَمِنْ حَيَاتِكَ لِمَوْتِكَ. (رواه البخاري)

▫️عبدالله بن عمر رضي الله عنهما مي گويد: رسول الله صلی الله علیه و سلم دستش را بر شا نه ام گذاشت و فرمود: «در دنيا مانند مسافر و يا رهگذر، زندگي كن». راوي مي گويد: ابن عمر رضي الله عنهما مي گفت: هنگامي كه شب شد، منتظر صبح نباش. و هنگامي كه صبح شد، منتظر شب نباش. و از وقت صحت، براي زمان بيماري، بهره برداري كن. همچنين در دوران زندگي، براي مرگ ات، آمادگي كن».
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو میتونی با توڪل بخدا

آروم آروم از چت کردن با نامحرم و وابستگی به چت نجات پیدا ڪنی

فقط کافیه بخوای همین الان این تصمیمو بگیر باخودت بگو از ته قلبت زمزمه کن بگو من دیگه دورو بر نامحرم نمیرم پیوی نامحرم رو بی جواب میزارم یا بلااااااک تموم شد و رفت،

با خودت تکرار کن این حرفو

من دیگه دور و بر نامحرم نمیچرخم،

من پیوی نامحرم رو بلاک میکنم

من تو دنیای واقعی نامحرم رو که میبینم زود نگامو پس میگیرم واز ته دلم میگم استغفرالله،

اگه ثابت قدم باشی ان شاءالله، چنان پاکی روح و قلبت روتسخیر میکنه که غیر قابل توصیف،

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#درد_و_دل


الان با وجود فضای مجازی ارتباط

دختران وپسران خیلی راحت شده

دراین بین خانمها وآقایون متاهل هم در

خطرهستند .اصلااینطورنیست که یه

خانم یا آقای مجردی بگه که من چون

مجرد هستم گرفتار این روابط شدم

واگه شوهر یا زن بگیرم دیگه به هیچ وجه گرفتار نمیشم!
هرگز چنین نیست

وقتی ترسی از خدا و قیامت تو دلت

نداشته باشی بعد ازدواج هم میری

سراغ رابطه حرام اصل ترس ازخدا

و قیامت وداشتن تقوا هست وگرنه با

وجود داشتن همسر بازهم گرفتار این
روابط خواهد شد.

باید خیلی مراقب باشد شیطان در کمین است.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9


📚جوانی‌ات را به هدر نده!

شاید اگر بدانید آنهایی که سالهاست از جوانی‌شان گذشتند به چه چیزهایی غبطه می‌‌خورند، بتوانید بهتر جوانی کنید:

۱-چرا وقتی می‌توانستم سفر کنم، نکردم!
۲- چرا زبان دومی نیاموختم!
۳-چرا وقتم را به خاطر انسان نالایقی تلف کردم!
۴- چرا از خود در برابر نور آفتاب محافظت نکردم تا پوست سالم‌تر و بدون چروکی داشته باشم!
۵- چرا برای دیدن تاریخ مورد علاقه‌ام به موزه‌های بزرگ نرفتم!
۶- چرا از انجام خیلی از کارها ترسیدم!
۷- چرا ورزش اولویت کارم نبود!
۸- چرا خود را گرفتار سنت‌های اشتباه کردم!
۹- چرا از کاری که دوست نداشتم استعفا ندادم!
۱۰- چرا بیشتر درس نخواندم!
۱۱-چرا باور نکردم زیبا هستم!
۱۲- چرا از گفتن دوستت دارم ترسیدم!
۱۳- چرا به راهنمایی‌های والدینم گوش ندادم!
۱۴-چرا خودخواه بودم!
۱۵- چرا تا این حد نظر دیگران برایم مهم بود!
۱۶- چرا به جای آنکه به رویاهای خودم فکر کنم به فکر براوردن رویای دیگران بودم
۱۷- چرا وقتم را صرف یادآوری خاطرات بد کردم و زمانم را از دست دادم. کاش افسوس گذشته را نمی‌خوردم!
۱۸- چرا کسانی را که دوست داشتم از خود رنجاندم!
۱۹- چرا از خود دفاع نکردم!
۲۰- چرا برای برخی کارها داوطلب نشدم!
۲۱- چرا بیشتر مراقب دندان‌هایم نبودم!
۲۲- چرا قبل از مرگ مادر و پدر بزرگ سئوالاتی را که داشتم از آنها نپرسیدم!
۲۳- چرا زیاد کار کردم!
۲۴- چرا آشپزی یاد نگرفتم!
۲۵- چرا از زمان حال لذت نبردم!
۲۶- چرا تلاش نکردم آنچه را شروع کردم به پایان برسانم!
۲۷- چرا گرفتار کلیشه‌های فرهنگی شدم و از هدفم بازماندم!
۲۸- چرا دوستی‌هایم را ادامه ندادم!
۲۹- چرا با کودکانم بیشتر بازی نکردم!
۳۰- چرا انسان ریسک‌پذیری نبودم!
۳۱- چرا برای افزایش دانش و ارتباطاتم تلاش نکردم!
۳۲- چرا تا این حد فرد نگرانی بودم!
۳۳- چرا سر هر چیزی زود عصبانی شدم!
۳۴- چرا به اندازه کافی با افرادی که دوست‌شان داشتم وقت نگذراندم!
۳۵- چرا برای یک بار هم که شده پشت میکروفون نرفتم تا در مقابل جمع صحبت کنم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👈👈#این‌روزاروراحت‌ازدست‌نده


📚حاکم نیشابور و کشاورز بیچاره

روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید.
حاکم پس از دیدن آن مرد بی‌مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی‌نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران‌بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.
حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم می‌زد به مرد کشاورز گفت: می‌توانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده‌ای محکم پس گردن او نواخت. 
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم از کشاورز پرسید: مرا می‌شناسی؟
کشاورز بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا می‌شناسی؟
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سال‌هاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزی‌ام می‌خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می‌خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می‌خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده‌ای که به من زدی.

فقط می‌خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. از خدا بخواه فقط بخواه و #زیاد هم بخواه خدا بی‌نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی‌انتهاست ولی به خواسته‌ات ایمان داشته باش.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
٠

تا زمانی که تلخی زندگی دیگران را شیرین می‌کنی، بدان که "زندگی" می‌کنی. در جستجوی عشق نباش! خودت عشق باش و عشق خلق کن.

جایی که تنفر تبدیل به عشق شود بهترین جای دنیاست...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_چهاردهم
شوق یادگیری در وجودم واقعا زیاد بود،اونهم نه یادگیری هر چیزی بلکه یادگیری دانش
#اسلام😍
اما خب تو خونه این ممکن نبود چون برای یادگیری باید مطالعه میبود و من هیچ منبعی برای مطالعه نداشتم... به اینکه فقط نمازهامو بخونم ،اذکار بگم ، روزه باشم و قرآن بخونم راضی نبودم ، نمیخواستم اسلامم رو محدود به چند عمل کنم ، میخواستم فراتر از همین چند عمل ، راجب
#اسلام بدونم و بهش عمل کنم و الحمدالله خالقم این شوق رو در دلم انداخته بود و شجاعت عمل داشتم😍
اونروز بعد از خوندن نماز جمعه بود که طبق معمول خانواده ی عمو خونه ی ما بودن ( دورهمی😒) همه مشغول صحبت و شوخی و خنده بودن (عجیب این بود که من برای اولین بار توی بحث ها شرکت نداشتم😐یعنی کاملا ساکت و آروم در افکار خودم راجب
#اسلام ِسیر میکردم) اصلا حواسم به اطراف نبود که متوجه شدم کیوان نشسته روبروم😳
گفتم : کی اومدی؟ گفت : علیکم سلام خانوم خانوما یادم اومد سلام نکردم سریع گفتم: سلام علیکم ، کی اومدی داداش؟ باز من سوتی دادم😐(سلام علیکم) بابا گفت چی شنیدم؟ گفتم : ها ... هیچی همینجوری از دهنم پرید کیوان گفت: من تازه اومدم منتها از بس شما مشغولی متوجه نشدی..😅 گفتم : خوش اومدی ... متوجه ساناز شدم که اصلا به کیوان نگاه نمیکرد ، سرشو گرفته بود پایین و عمیق تو فکر بود و میدونستم تو فکر حرفایی بود
که بهش زدم...
مادرم چایی آورد ولی کیوان رد کرد که ناگهان پدرم گفت: بیا بشین خانوم ،این آقا از خونه ی ما چیزی نمیخوره ، پول ما حرومه از گلوی این بچه مسلمون پایین نمیره...
کیوان گفت: این چه حرفیه بابا ، من میل ندارم چیزی نگفتم که...
عمو گفت: خب حالا که همه هستین ... ببین کیوان من کاری ندارم دین و مذهب تو چیه... ولی دختر بهت نمیدم.. هر حرفی که زده شده و هر چیزی که بوده دیگه تمومه...
با این حرف عمو خب من واقعا ناراحت شدم چون کیوان و ساناز خیلی
#صبر و #تحمل کردن تا خانواده ها راضی بشن و حالا ....
کیوان گفت : اتفاقا منم میخواستم همینو بگم...
مادرم گفت: ولی پسرم این درست نیست تو و ساناز به همدیگه علاقه دارین...
کیوان گفت: من
#مسلمانم و علاقه به کسی دارم که من رو به #الله برسونه... من با عمو موافقم...
تمام این مدت ساناز هیچ عکس العملی نشون نداد ولی میدونستم واقعا سخته براش...
کیوان ترجیح داد دیگه راجب این موضوع بحثی نکنه ... بهم گفت : برات یه
#هدیه دارم...
با ذوق گفتم : چی؟
گفت : حالا میدم بهت بعدا...
ولی خودم مجبورش کردم
#هدیه رو همونجا بده بهم😐
#هدیه یی که گرفته بود رو بهم داد ولی گفت هر وقت تنها شدم بازش کنم... منم کم کم از جمع جدا شدم و رفتم اتاقم ، دل تو دلم نبود ببینم کیوان چی گرفته برام😐
در اتاقم رو بستم و
#هدیه کیوان رو گذاشتم روبروم ، بازش کردم یه چیز مشکی داخلش بود... برداشتمش !!! باورم نمیشد😳#چادر مشکی و #نقاب بود ... چقدر قشنگ بود...
#نقاب رو گذاشتم کنار و #چادر رو سر کردم😍خیلی قشنگ و دوستداشتنی بود ، به نظرم با #چادر خیلی سنگین تر و بهتر به نظر میرسیدم ...چادر رو در آوردم خواستم #نقاب رو بپوشم که در اتاقم باز شد...سارا بود😬 وقتی #چادر و #نقاب رو تو دستم دید با تعجب گفت: کیان ،اینا چیه؟؟؟ کادوی کیوان همین بود؟
گفتم: تو بلد نیستی در بزنی نه؟ گفت: نپیچون منو،میگم اینارو کیوان آورده؟! گفتم: آره گفت : بدش ببینم... دستم رو کشیدم کنار نمیخواستم
#چادر و #نقاب رو بدم بهش... گفتم : نمیدم برو اونور گفت : بده میگم...

به حرفش گوش ندادم که یهو
#چادر و #نقاب رو ازم گرفت ... گفت : بگو ببینم کیوان چرا باید این چیزا رو به تو #هدیه بده؟!؟؟  گفتم : دلیلش هرچی که هست به خودمون ربط داره ، بِدش به من ، سارا گفت: عه ... باشه الان معلوم میشه
#چادر و #نقاب به دست سریع رفت پایین ، دنبالش رفتم و هرچی صداش کردم صبر نکرد... رفت پیش بقیه ، #چادر رو پرت کرد تو صورت کیوان و رو به پدرم گفت : عمو جون! تحویل بگیر ... آقا پسر مسلمونت واسه
کیانا
#چادر و #نقاب آورده... کیوان گفت : استغفرالله ...
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد
.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
☕️یک فنجان تفکر


سست ترین کلمه “شانس”است…
به امید آن نباش.
شایع ترین کلمه “شهرت”است…
دنبالش نرو.
لطیف ترین کلمه “لبخند”است…
آن را حفظ کن.
حسرت انگیز ترین کلمه “حسادت”است…
از آن فاصله بگیر.
ضروری ترین کلمه “تفاهم”است آن را ایجاد کن
سالم ترین کلمه “سلامتی”است…
به آن اهمیت بده.
اصلی ترین کلمه “اطمینان”است…
به آن اعتماد کن.
بی احساس ترین کلمه “بی تفاوتی”است
مراقب آن باش.
دوستانه ترین کلمه “رفاقت”است…
از آن سوءاستفاده نکن.
زیباترین کلمه “راستی”است…
با آن روراست باش.
زشت ترین کلمه “دورویی”است…
یک رنگ باش.
ویرانگرترین کلمه “تمسخر”است…
دوست داری با تو چنین کنند؟
موقرترین کلمه “احترام”است…
برایش ارزش قایل شو.
آرام ترین کلمه “آرامش”است به آن برس
عاقلانه ترین کلمه “احتیاط”است…
حواست را جمع کن...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟🌟🌟🌟

  •°☆🌹
#داستان۰شب🌹

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_5
👼قسمت پنجم

از پشت پنجره داشتم نگاه میکردم رامین ماشین و برداشت مهسا هم با آرین جلو نشستن و رفتن.سعی میکردم به دلم بد راه ندم میگفتم خب دیشب مامانش بهش گفته چاره ای نداشته رامین تاخونه باباش میرسونش میاد ولی باتمام این حرفها باز نمیتونستم بیخیال باشم چون مهسا پر از کینه و انتقام بود مهسا میخواسته خواهر خودش رو برای رامین خواستگاری کنه که رامین قبول نمیکنه و میگه من یکی دیگه رو دوستدارم.مهسا از همون‌ روز اول هم از من خوشش نمیومد اینو از رفتارش حس میکردم.بااینکه با مامانم راحت نبودم و از وقتی امده بودم خونه رامین بهم زنگ نزده بود ولی دلم براش تنگ شدبود.میدونستم خونه است در هفته دوروز سرکار نمیرفت تصمیم گرفتم برم دیدنش بهتر از تو خونه نشستن و فکر خیال کردن الکی بود.به رامین زنگ زدم گفتم میرم خونه مادرم بیا اونجا گفت باشه خودم اژانس گرفتم رفتم مامانم ازدیدنم خوشحال شد ولی هنوزم باهام سرد بود از خانواده رامین پرسید.گفتم خوبن مامانم نگاهم کرد گفت مریم من تورو بزرگت کردم تو یه چیزت هست چته؟کم بیش جریان مهسا و رفتارهاش روبرای مامانم تعریف کردم مامانم مثل میشه من رو مقصر میدونست گفت زمانی که عاشق دلداده رامین شدی باید فکر الانت روهم میکردی چقدر گفتم فرصت ازدواج داری درست رو بخون قبول نکردی اون شب تاساعت ۸شب منتظر رامین بودیم ولی نیومد بهش زن گزدم گفتم منتظریم چرا نمیای میخوایم شام بخوریم گفت خانواده مهسا نمیذارن من بیام شام اینجا هستم بعداز شام میام دنبالت اینقدر عصبانی شدم که گوشی رو قطع کردم نمیتونستم دیگه تحمل کنم باید بارامین حرف میزدم مامانمم فکرش درگیر بود ولی چیزی به من نمیگفت.ساعت یازده شب بود رامین اومد مامانم تعارف کرد بیاد تو ولی قبول نکرد وقتی نشستم توی ماشین اصلا باهاش حرف نزدم خودش فهمید ناراحتم گفت چرا حرف‌ نمیزنی یدفعه داد زدم گفتم تاکی میخوای بشی راننده و مدیر خرید مهسا به توچه مگه ما از عمد برادرت رو کشتیم که هر آهنگی مهسا میزنه تو باید برقصی؟

فکر نکن من نمیفهمم تمومش کن مهسا کار داشته باشه بابات هست برادر و بابای خودشم هستن میتونه به اونا بگه.نه تو بری شیرخشک بخری بعد به من دروغ بگی الانم شدی راننده خانم رسوندیش چرا دیگه شام موندی با ترمز ناگهانی رامین نزدیک بود با سر برم توی شیشه گفت تو دیونه شدی چی داری میگی واقعا برات متاسفم اون زنداداش منه ناموس برادرمه.داداشم بخاطر ما مرد، شاید اگر من زنگ نمیزدم الان زنده بود نمیتونم بی تفاوت باشم اره من برای آرین شیرخشک خریدم و از ترس همین حسادتهای زنانه تو چیزی نگفتم.وقتی مادرم میگه برسونش چی بگم وقتی خانواده مهسا اینقدر تعارف میکنن نمیذارن من شام بیام چکار کنم چه خلافی کردم غیرکمک کردن خجالت بکش مریم. رامین اونشب کلی کارهاش و توجیج کرد و گفت مهسا زنداداشمه نمیتونم نسبت بهش بی تفاوت باشم هرکاری هم میکنم برای کمک کردنه اگرم بهم اعتماد نداری که دیگه مشکل خودته نمیدونستم باید چکارکنم واقعا کم اورده بودم اعتراضم میکردم مقصر میشدم به حسادت جاری گری! میدونستم پیش مادرشوهر و پدرشوهرمم بگم همین حرف های رامین رو بهم میزنن.فرداش مهسا نزدیک ساعت ۳ بعدظهر اومد چون ماشین مسعود توی پارکینگ بود مطمئن بودم با آژانس برگشته.ازش بدم میومد دست خودم نبود شاید رامین توی کمک کردن بهش نیت بدی نداشت ولی حس زنانگیم میگفت کارهای مهسا عمدیه.یک هفته بعد نوبت دکتر زنان داشتم باید میرفتم درمانگاه رامین اولش گفت مرخصی میگیرم میام دنبالت باهم میریم.

وقتی بهش زنگ زدم گفتم کی میای گفت خودت برو من کار دارم نمیتونم بیام درمانگاه .
زیاد از خونه ما دور نبود پیاده ام میشد رفت ولی اون روز هوا خیلی سرد بود نم نم بارون هم میومد. اماده شدم لباس گرم پوشیدم گفتم پیاده برم وقتی رسیدم بعد از نیم ساعت نوبتم شد رفتم تو معاینه که کرد گفت سونوگرافی انجام بده چرا ینقدر دیر امدی برای سونوگرافی؟گفتم این بچه ناخواسته بود برام واقعا مهم نبودپسر دختر بودنش دکتر گفت مگه فقط برای تشخیص دختر پسر بودنه برای سلامت جنین هم هست برام نوشت برم طبقه پایین انجام بدم ازمایشگاه و سونوگرافی طبقه پایین بود ولی باید از ساختمون خارج میشدی چون در ورودیش از توی کوچه بود.سونوگرافی روانجام دادم گفت بچه مشکلی نداره و بچه ام پسر بود هیچ حسی واقعا نسبت به جنسیتش نداشتم وقتی از سونوگرافی امدم بیرون ماشینی که گوشه خیابون پارک شده بود نظرم رو جلب کرد فکر کردم اشتباه میکنم ولی رفتم جلو مطمئن شدم ماشین مسعود بود.پتو آرین هم توش بود سر چرخوندم ولی کسی نبود رفتم توی درمانگاه که سونوگرافی رو بدم دکتر برام بذاره توی پرونده.وارد راهرو شدم رفتم طبقه بالا سونوگرافی رو دادم به دکتر یه سری برنامه غذایی بهم داد امدم بیرون وقتی رسیدم توی راهرو چیزی رو که میدیم باورم نمیشد..

#ادامه_دارد...
🌟🌟🌟🌟

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_6

👼قسمت ششم

اول فکر کردم اشتباه میکنم ولی رامین بود ارین بغلش بود مهسا هم کنارش جلوی اتاق واکسیناسیون بودن خودم رو یه کم کشیدم عقب که منو نبینن دستام از عصبانیت میلرزید نمیتونستم برم جلو حالم خوب نبود نمیخواستم جلو مهسا کم بیارم واکسن ارین رو زدن گریه میکرد رامین سعی میکرد ارومش کنه با مهسا از درمانگاه رفتن.روی صندلی توی راهرو نشستم نفس نفس میزدم چرا رامین داشت بامن اینکار رو میکرد واسه من بهش مرخصی نمیدادن ولی دقیقا همون روز مرخصی گرفته بود و ارین و اورده بود واکسن بزنه اومدم بیرون نگاه کردم دیدم ماشین مسعود نیست راه افتادم سمت خونه بارون میبارید نمیدونم چقدر تو راه بودم ولی وقتی رسیدم هنوز رامین و مهسا نیومده بودن توی راه پله مادرشوهرم منو دید با اون سروضع خیس ترسید گفت مریم خوبی چیزی شده گفتم نه زیر بارون قدم زدم به زور منو برد تو یه چای برام ریخت گفت بخور گرمت بشه بعد پرسید کجا رفتی گفتم درمانگاه بودم گفت راستی مریم بچه ات چیه گفتم پسر مادرشوهرم کلی ذوق کرد بوسیدم ولی هیچ کدوم از اینها حال منو خوب نمیکرد.گفتم مامان امدم ماشین داداش مسعود توی پارکینگ‌ نبود گفت اره مادر .آرین واکسن داشت بابا صبح رفته شهرستان زنگ زدم به رامین اومد بردشون هوا سرد بود میترسیدم ارین مریض بشه.

گفتم مادر! مهسا میتونست اژانس بگیره راهی نیست تا درمانگاه من الان پیاده اومدم مادرشوهرم از حرفم بدش امد گفت تاماشین هست رامین میتونه بیاد چرا مرد غریبه عروسم و ببره.فردا هزار جور حرف میزنن مردم.تا وقتی مسعود زنده بود نمیذاشت مهسا تا دم در تنها بره تمام کارهاشو خودش انجام میداد خیلی حساس بود خودش میبرد میاوردش الان نمیتونم قبول کنم تو این هوای سرد تنها بره عملا هیچ کاری غیر از حرص خوردن از دستم برنمیومد با این طرز فکرو حرفها.بعد از دو ساعت امدن رامین تا منو و دید گفت رفتی دکتر به زور گفتم اره رفتم توی اشپزخونه مهسا دوتا نایلون خرید دستش بود گذاشتشون جلوی مادرشوهرم با صدای بلند که من بشنوم گفت دست اقا رامین درد نکنه تمام لباسهای ارین بهش کوچیک شده بود رفتیم براش خرید کردیم چند دست لباس گرون به حساب رامین برای ارین خریده بود بعد دوتا بلوزم نشون داد گفت کنار لباس فروشی بچه یه بوتیک لباس زنونه بود من ازاین دوتا بلوز خوشم امد.اقا رامین برام خرید مادرش گفت دستش درد نکنه.رامین متوجه حال بدم شد گفت یه روزم باید مریم رو ببرم خرید.مادرش گفت رامین میدونی داری صاحب یه گل پسر میشی رامین با خوشحالی گفت خوش خبر باشی مادر راست میگه مریم؟فقط سرم رو تکون دادم براش.مهسا با اینکه من رو به روش بودم برگشت سمت رامین گفت وای مبارکه داره همبازی واسه ارین میاد قول میدم مثل ارین ازش مراقبت کنم.مهسا واسه خودشیرینی هرکاری میکرد اینقدر که از دست رامین دلخور و عصبی بودم از دست مهسا نبودم هر چی بیشتر میموندم پایین عصبی تر میشدم از مادرشوهرم خداحافظی کردم رفتم بالا بعد از ۱۰دقیقه رامینم امد خودش میدونست از دستش دلخورم امد کنارم نشست گفت مریم باورکن مرخصی بدون حقوق گرفتم میگی چکار کنم وقتی مادرم زنگ میزنه میگه زنداداشته خوبیت نداره تنها جایی بره گفتم اره خب خوبیت نداره اون تنها بره من برم اشکال نداره رامین گفت چرت نگو مریم اون شوهرش مرده من که هنوز نمردم اینجا شهر کوچیکیه زود حرف درمیارن گفتم مهسا برادر داره پدر داره تو چرا ها ؟رامین گفت فعلا تو این خونه است نمیشه که از اونا توقع داشت حرف زدن با رامین بی فایده بود امدم بیرون گفتم بس بچسب به زنداداشت بیخیال من بشومن ازاین به بعدکاری داشتم به داداشم میگم رامین عصبانی شد امد طرفم گفت تو خیلی غلط میکنی کارت چیه امروز تا یه دکتر رفتی !بیرون کاری نداری من خودم میبرمت.

تو شرایط خیلی بدی گیر کرده بودم رامین هرچی برای خونه خودمون میخرید برای مهسا هم میخرید یه شب ساعت ده شب بود گوشی رامین زنگ خورد مهسابود میشنیدم میگفت باشه الان میرم قطع که کرد گفتم چی میگه گفت ارین تب کرده برم تا سرکوچه براش تب بر بخرم رفت امد بهش داد.ساعت سه صبح دوباره گوشی رامین زنگ خورد خواب بیدار بودم دیدم رامین داره لباس میپوشه گفتم کجا میری گفت ارین تبش پایین نیومده با مهسا ببرمیش دکتر!!رامین اون شب رفت دیگه خونه نیومد تا فردا غروب بهش زنگم نزدم دوبارم زدم جواب ندادم دم غروب مادرش زنگ زد برم پایین وقتی رفتم مهسا هم پایین بود تامن رو دید روش رو برگردن مادر رامین گفت مریم جان از دیشب ارین حالش خوب نیست چرا حالشو نپرسیدی گفتم رامین جای من حالشو میپرسه مهسا گفت خدا سایه عموش رو از سرش کم نکنه دیشب تمام مدت بالا سرش بود حتی برای من صبحانه خرید بعد رفت تمام مخارج دکترشم بنده خدا عموش داد اینقدرم خسته بود از همون بیمارستان رفت سرکار...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

#ادامه_دارد...(فردا شب)
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_چهاردهم
شوق یادگیری در وجودم واقعا زیاد بود،اونهم نه یادگیری هر چیزی بلکه یادگیری دانش
#اسلام😍
اما خب تو خونه این ممکن نبود چون برای یادگیری باید مطالعه میبود و من هیچ منبعی برای مطالعه نداشتم... به اینکه فقط نمازهامو بخونم ،اذکار بگم ، روزه باشم و قرآن بخونم راضی نبودم ، نمیخواستم اسلامم رو محدود به چند عمل کنم ، میخواستم فراتر از همین چند عمل ، راجب
#اسلام بدونم و بهش عمل کنم و الحمدالله خالقم این شوق رو در دلم انداخته بود و شجاعت عمل داشتم😍
اونروز بعد از خوندن نماز جمعه بود که طبق معمول خانواده ی عمو خونه ی ما بودن ( دورهمی😒) همه مشغول صحبت و شوخی و خنده بودن (عجیب این بود که من برای اولین بار توی بحث ها شرکت نداشتم😐یعنی کاملا ساکت و آروم در افکار خودم راجب
#اسلام ِسیر میکردم) اصلا حواسم به اطراف نبود که متوجه شدم کیوان نشسته روبروم😳
گفتم : کی اومدی؟ گفت : علیکم سلام خانوم خانوما یادم اومد سلام نکردم سریع گفتم: سلام علیکم ، کی اومدی داداش؟ باز من سوتی دادم😐(سلام علیکم) بابا گفت چی شنیدم؟ گفتم : ها ... هیچی همینجوری از دهنم پرید کیوان گفت: من تازه اومدم منتها از بس شما مشغولی متوجه نشدی..😅 گفتم : خوش اومدی ... متوجه ساناز شدم که اصلا به کیوان نگاه نمیکرد ، سرشو گرفته بود پایین و عمیق تو فکر بود و میدونستم تو فکر حرفایی بود
که بهش زدم...
مادرم چایی آورد ولی کیوان رد کرد که ناگهان پدرم گفت: بیا بشین خانوم ،این آقا از خونه ی ما چیزی نمیخوره ، پول ما حرومه از گلوی این بچه مسلمون پایین نمیره...
کیوان گفت: این چه حرفیه بابا ، من میل ندارم چیزی نگفتم که...
عمو گفت: خب حالا که همه هستین ... ببین کیوان من کاری ندارم دین و مذهب تو چیه... ولی دختر بهت نمیدم.. هر حرفی که زده شده و هر چیزی که بوده دیگه تمومه...
با این حرف عمو خب من واقعا ناراحت شدم چون کیوان و ساناز خیلی
#صبر و #تحمل کردن تا خانواده ها راضی بشن و حالا ....
کیوان گفت : اتفاقا منم میخواستم همینو بگم...
مادرم گفت: ولی پسرم این درست نیست تو و ساناز به همدیگه علاقه دارین...
کیوان گفت: من
#مسلمانم و علاقه به کسی دارم که من رو به #الله برسونه... من با عمو موافقم...
تمام این مدت ساناز هیچ عکس العملی نشون نداد ولی میدونستم واقعا سخته براش...
کیوان ترجیح داد دیگه راجب این موضوع بحثی نکنه ... بهم گفت : برات یه
#هدیه دارم...
با ذوق گفتم : چی؟
گفت : حالا میدم بهت بعدا...
ولی خودم مجبورش کردم
#هدیه رو همونجا بده بهم😐
#هدیه یی که گرفته بود رو بهم داد ولی گفت هر وقت تنها شدم بازش کنم... منم کم کم از جمع جدا شدم و رفتم اتاقم ، دل تو دلم نبود ببینم کیوان چی گرفته برام😐
در اتاقم رو بستم و
#هدیه کیوان رو گذاشتم روبروم ، بازش کردم یه چیز مشکی داخلش بود... برداشتمش !!! باورم نمیشد😳#چادر مشکی و #نقاب بود ... چقدر قشنگ بود...
#نقاب رو گذاشتم کنار و #چادر رو سر کردم😍خیلی قشنگ و دوستداشتنی بود ، به نظرم با #چادر خیلی سنگین تر و بهتر به نظر میرسیدم ...چادر رو در آوردم خواستم #نقاب رو بپوشم که در اتاقم باز شد...سارا بود😬 وقتی #چادر و #نقاب رو تو دستم دید با تعجب گفت: کیان ،اینا چیه؟؟؟ کادوی کیوان همین بود؟
گفتم: تو بلد نیستی در بزنی نه؟ گفت: نپیچون منو،میگم اینارو کیوان آورده؟! گفتم: آره گفت : بدش ببینم... دستم رو کشیدم کنار نمیخواستم
#چادر و #نقاب رو بدم بهش... گفتم : نمیدم برو اونور گفت : بده میگم...

به حرفش گوش ندادم که یهو
#چادر و #نقاب رو ازم گرفت ... گفت : بگو ببینم کیوان چرا باید این چیزا رو به تو #هدیه بده؟!؟؟  گفتم : دلیلش هرچی که هست به خودمون ربط داره ، بِدش به من ، سارا گفت: عه ... باشه الان معلوم میشه
#چادر و #نقاب به دست سریع رفت پایین ، دنبالش رفتم و هرچی صداش کردم صبر نکرد... رفت پیش بقیه ، #چادر رو پرت کرد تو صورت کیوان و رو به پدرم گفت : عمو جون! تحویل بگیر ... آقا پسر مسلمونت واسه
کیانا
#چادر و #نقاب آورده... کیوان گفت : استغفرالله ...
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد
.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نور_هدایت_در_فضای_دانشگاه 

🌸سلام علیکم خدمت همه ی برادران و خواهران این کانال خوب...

💠من یه جوان 22ساله هستم و تقریبا چهار سال قبل همین ایام بود که شدیدا مشغول درس خوندن واسه کنکور بودم...

👌🏼درسمم خوب بود و بالاخره بعد چندین ماه تلاش و شب بیداری های زیاد موفق شدم یه رشته ی خوب مهندسی تو یه دانشگاه دولتی و خوب قبول بشم و خیلی ازین موضوع خوشحال بودم.

🏢دانشگاه فرا رسید و من هم با نهایت امیدواری وارد مکان تازه ای شدم که کل آرزوهای دور و درازم رو به اون گره زده بودم..

😔ولی بعد یکی دو ماه با دیدن فضای حاکم بر دانشگاه کاملا شوکه شدم(بخصوص این نکته که اکثر دانشجوها با یه نفر از جنس مخالفشون رابطه داشتن .
👌🏼و دوم اینکه:فضای ناامید کننده ای که تو دانشگاه وجود داشت و خیلی ها واسه فرار ازین ناامیدی به سیگار و ....رو میاوردن).

🚭ولی من به هیچ وجه نه اهل سیگار بودم و نه اهل رابطه داشتن با یه دختر دیگه
😔(البته اینم بگم که من اون موقه نماز نمیخوندم و فقط اسماآ مسلمان بودم ولی هیچ چیز درست و حسابی از اسلام نمیدونستم) 
☝️🏼️و همین موضوع باعث شد که یه کم تو این فضای بد دانشگاه تنها باشم و اکثرا سرو کارم با کتابام بود و خیلی وقتام مثل افسرده ها بودم.

📲تا اینکه تقریبا اواسط پاییز بود تو یه روز جمعه گوشیم زنگ خورد که یه دختر خانوم بودن و بعدا فهمیدم که یکی از دخترای فامیلمونه که من تا اون موقه ندیده بودمش و چون چند سال پشت کنکور مونده بود میخواست یه جورایی من بهش کمک کنم تا بتونه دانشگاه قبول شه...


👌🏼اوایل فقط هفته ای یه بار زنگ میزد و روش درس خوندنشو با من هماهنگ میکرد.
😔اما بعد یه مدت این رابطه بیشتر شد و تقریبا هر روز واسه سوال پرسیدن و هر بهانه ی دیگه ای زنگ میزد.

❤️راستش منم یه جورایی وابسته ش شده بودم . تا اینکه واسه تعطیلات نوروز خانواده اش با من هماهنگ کردن که چند روز رو تحت نظر اونا برم خونشون و به این دختر خانوم درس بگم و منم قبول کردم .

😔و بدبختانه بعد اینکه دیدمش این وابستگی خیلی بیشتر شد و دیگه یه جوری شد که فک میکردم که بدون اون دختر من میمیرم
👌🏼(البته اینم بگم که من به هیچ وجه قصد سوء استفاده نداشتم و حتی با یکی از اعضای خونوادمم این قضیه رو مطرح کردم که من ازین دختر خوشم میاد و حداکثر تا یه سال دیگه باید بریم خاستگاریش)...

💫بالاخره این دختر خانوم هم تو یه دانشگاه خوب و یه رشته خوب قبول شدن و بعد این قضیه دیگه به همه خونوادم گفته بودم.
💍و قرار بود که حداکثر چند ماه دیگه بریم خاستگاریش،

😳ولی هنوز یه ماه از ورودشون به دانشگاه نگذشته بود که اخلاقش کلا عوض شد و خلاصه بعد چند روز شمارشم عوض کرد و اصلا انگار نه انگار که چیزی وجود داشته.
😥و من هم بعد این ماجرا کاملا افسرده شده بودم،از نظر درسی به شدت افت کردم و خلاصه تا چند ماه حال خوشی نداشتم.

💥تا این که یه روز با یکی از دوستام که همیشه نماز میخوند راجع به این موضوع خیلی سربسته حرف زدم، ولی اون تنها چیزی که گفت این بود که نماز بخون...
😔اون موقع واکنش من این بود که:
😏نماز؟که چی بشه؟اصلا مگه میشه نماز حال آدمو خوب کنه؟؟

بعد یه مدت همون دوستم یه کتاب از عمرو خالد به اسم❤️((اصلاح قلب ها))❤️ به من داد،
📕شروع کردم به خوندنش و شکر خدا خییییلی کتاب خوبی بود و رو من خیلی تاثیر داشت....
😍وسطای کتاب بودم که یهویی یه شب تصمیم گرفتم برم وضو بگیرم و نماز بخونم، همین که رو سجاده وایسادم خیلی حال عجیبی داشتم...
😭شاید باورتون نشه ولی تا آخر نماز فقط گریه کردم، گریه کردم واسه گناهام ،واسه اشتباهام، واسه از خدا دور بودنم.

😌خیلی عجیب بود...فردای اون شب که بیدار شدم بعد پنج ماه اولین روزی بود که حالم خیلی خوب بود، 
💫کاملا حس میکردم که به الله نزدیک شدم....بعد اون روز بود که شروع کردم به نماز خوندن و خوندن کتابای مذهبی،از ته دلم از همه ی کارهام و همه ی سستی هام توبه کردم...

💦و الحمد الله ،الله تعالی منو به راه راست هدایت کردن، دیگه توی هر جلسه ی وعظ و نصیحتی و تفسیر قرآنی که تو مسجد برگزار میشد شرکت میکردم..
💌توی هر سایتی و هر جایی رو که کوچکترین اسمی از اسلام برده شده بود رو گشتم ،همش به این فکر میکردم که 
🤔خدایا قبلا چجوری بدون نماز و نزدیک بودن به تو میتونستم زندگی کنم.

☝️🏼️شکر خدا الان نزدیک دو ساله فکر نکنم حتی یک رکعت نمازمم قضا شده باشه،کلی زندگیم بهتر شده و دیگه فقط به این فکر میکنم که چکار کنم الله تعالی ازم راضی باشه، .

😔بخدا قسم الان هر وقتی دوستای دانشگاهیم رو میبینم که تو موسیقی های مبتذل و ارتباط های نامشروع غرق شدن دارم دیونه میشم و میخوام هر طوری شده حتی یه ذره هم شده به الله تعالی نزدیکشون کنم.

🔺و تو این دو سال هم همه ی تلاشمو کردم که هر کسی رو که میشناسم تشویق کنم به نماز خوندن

.👇👇👇
😊الان هم از همه ی شما میخوام که واسم دعا کنید که تو این راهم ثابت قدم باشم:
اللهم ثبت اقدامنا علی صراط المستقیم

🔱پایان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/03 06:22:34
Back to Top
HTML Embed Code: