Telegram Web Link
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:

زنی سه ماهه حامله است آیا از نظر شرعی و  درسته که شوهرش طلاقش بده؟

-----👇الجَوَابُ بِإسْمِ مُلْهَمِ الصَّوَاب👇 -----

وَعْلَیکُمُ السَّلامُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُه



مشروعیت طلاق از قرآن کریم و سنت رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم و اجماع امت ثابت میباشد در قرآن کریم در مواقع زیادی ذکر طلاق شده ( البقره 229-236 ) و حتی یک سوره مستقل بنام طلاق در قرآن کریم میباشد ـ و در کتب حدیث نیز ابواب بنام طلاق قید شده است  که در آن مسائل طلاق بیان شده است ـ

حتی طبق بعضی از روایات رسول الله صلی الله علیه و آله سلم ام المومنین حفصه رضی الله عنها را طلاق رجعی فرمودند ( 1) و علامه ابن قدامه رحمه الله در مورد مشروعت طلاق اجماع را نقل نموده است (2)

طلاق یک عمل ناپسند در اسلام میباشد رسول الله صلی الله علیه و اله وسلم میفرماید :

ناپسندترین شی جائز نزد الله متعال طلاق میباشد ـ ( 3)

لهذا گرچه طلاق دادن عملی ناپسند و خوب نیست در صورت طلاق دادن شوهر طلاق در وقت حامله بودن واقع میگردد .



---👇 ارائه ادله و مراجع👇---



(1) ابی داود باب فی المراجعه حدیث 2283
(2) المغنی ابن قدامه 7/277
(3) ابی داود عن محارب بن دثار 1/296 کتاب الطلاق
قاموس الفقه 4/336

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
        وَاللهُ اَعلَم بِالصَّواب.
کاتب: برهان الدین حنفی ( عفا الله عنه )
تاریخ:  3 /رمضان الکریم/۱۴۴۴ هجری.قمری
.
برای خودت ارزش قائل باش!
سفره‌ی ارزش و اعتبار و احترامت پیش خودت که جمع شد، فاتحه‌ی احترام و اعتبار را بخوان! آدم‌ها همین که نگاهت کنند، احساسی که نسبت به خودت داری را می‌فهمند و بر همان اساس زاویه‌ی نگاه و احترام و رفتارشان را تنظیم می‌کنند.
همه چیز بستگی دارد به خودت، به اینکه چقدر خودت را دوست داری،
چقدر از خودت رضایت داری و
چقدر برای خودت در هر جایگاه و شرایطی، ارزش قائلی...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
■ نسخه حل مصائب و مشکلات



🔸ارشادات سراج الهند شاه عبدالعزیز دهلوی نقشبندی رحمه الله تعالی در پاسخ به سوالات مسترشدان

🔻سوال:
برای حل مصائب و مشکلات دنیوی چه دعایی را ارشاد می‌فرمایید؟
🔻جواب:
✔️خواندن دعای «کرب» با طهارت و وضو بدون قید و تعیین تعداد مجرب است، دعا اینست:
«لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ الْحَلِيمُ الْكَرِيمُ سُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ سُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ السَّمَوَاتِ السَّبْعِ وَرَبِّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ، اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ مُوجِبَاتِ رَحْمَتِكَ وَعَزَائِمَ مَغْفِرَتِكَ وَالْغَنِيمَةَ مِنْ كُلِّ بِرٍّ وَالسَّلامَةَ مِنْ كُلِّ إِثْمٍ لا تَدَعَ لِي ذَنْبًا إِلا غَفَرْتَهُ وَلا هَمًّا إِلا فَرَّجْتَهُ وَلا حَاجَةً لِي من حوائجِ الدُّنیَا وَالآخرةِ إِلا قَضَيْتَهَا یا اَرحمَ الرّاحِمین»
✔️همچنان میان اعمال مشایخ کرام «ختم خواجگان» نیز مجرب است.
✔️یا خواندن این ترکیب معروف و مشهور هم نفع زیادی دارد«یا بدیع العجائب بالخیر یا بدیع» هزار و دوصد مرتبه، و در اول اخر دویست مرتبه درود شریف بخواند، همچنان می تواند این ترکیب را تنهایی یا بصورت گروهی بخوانند.


📚مجموعه کمالات عزیزی [ص ۴۸] تالیف مولانا ظهیرالدین صاحب دهلوی ولی اللهی؛ نبیره‌ی مولانا شاه رفیع الدین محدث دهلوی رحهم الله

✍️محمد سعید مجددی غفر له
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

منقول از کانالِ مناقب و ملفوظات عارفان
#داستان :نوشته  های  نامرئی...

اتومبیل جلویی خیلی آهسته پیش می‌رفت و با اینکه مدام بوق می‌زدم، به من راه نمی‌داد.
داشتم خونسردی‌ام را از دست می‌دادم که ناگهان چشمم به نوشته کوچکی روی شیشه عقبش افتاد:
"راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید!"
مشاهده این نوشته همه چیز را تغییر داد! بلافاصله آرام گرفتم، سرعتم را کم کرده و چند دقیقه با تاخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود.
ناگهان با خودم زمزمه کردم: آیا اگر آن نوشته پشت شیشه نبود، من باز هم صبوری به خرج می‌دادم؟
راستی چرا برای بردباری در برابر مردم به یک نوشته نیاز داریم؟!
اگر مردم نوشته‌هایی به پیشانی خود بچسبانند، با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟

نوشته‌هایی همچون:
- کارم را از دست داده‌ام
- درحال مبارزه با سرطان هستم
- در مراحل طلاق، گیر افتاده‌ام
- عزیزی را از دست داده‌ام
- احساس بی‌ارزشی و حقارت می‌کنم
- در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم
- بعداز سال‌ها درس خواندن، هنوز بیکارم
- مریضی در خانه دارم
و صدها نوشته دیگر شبیه اینها...

همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمی‌دانیم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بیائیم نوشته‌های نامرئی همدیگر را خوب درک کرده و با مهربانی به یکدیگر احترام بگذاریم چون همه چیز را نمی‌شود فریاد زد...
خدایی در زندگی چنان باش که اگر بودی ونبودی نامت حکومت کند وجسمت با نامت نرود زیر خاک
سعدی علیه الرحمه چه زیبا گفت
مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرندحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هشتم
با دوباره صدایی دخترک نگاه‌اش را به او دوخته که دخترک می‌گفت:
_به سوالات من پاسخ دهید!
+دفترچه‌ خاطرات نزد شما است؟
ماه‌نور گفت:
_در مورد چه دفترچه‌ای صحبت می‌کنید؟ نه نیست من از هیچی خبر ندارم!
بسوی عزیز خیره نگاه کرده گفت:
_خوب کی‌ها قرار است ازدواج کنند این را هم نمی‌دانم یعن این همه تدارکات امشب برای همین است.
سپس دستان خود را به هم کوبیده گفت:
_وای... وای عجب ماجراهای درست شده است و من یکی آگاه نیستم پس بگو مادرم برای چه پنهان می‌کرد.
ترس از این‌که مبادا پیوند نامزدی یاسمین را از بین ببرم...
واه من که این همه ظالم نیستم هر چند که اذیت رسانی این خواستگاران را دوست می‌دارم اما این بار بخاطر خواهم می‌گذرم...
عزیز با چشمان متحير خویش بسوی دخترک نگاه می‌کرد؛ یعنی سخنان مریم کاملاً درست بود؟!
دخترک که در حال سخن گفتن با خودش بود به دیدن چشمان متحیر پسرک غریبه گفت:
_پس حالا نگفتید آقا داماد چه کسی است؟
+م....من... من هستم!
ماه‌نور فقط با تکان دادن سر خویش اکتفا نمود که عزیز گفت:
_پس دفترچه خاطرات چه؟!
+ گفتم که نزد من نیست!
_ سر به سر من نگذار لطفاً برایم باز گردان آن دفترچه را...
دخترک عمیق بسوی عزیز نگاه کرده گفت:
_برای این‌که قرار است شوهر خواهرم شوید حرفِ نمی‌گویم اما این را مطمئن باشید نزد من نیست.
سپس هم این بار به هیچ تاخیرِ، راهِ انبار خانه را در پیش گرفته و در را بست.
مگر این تنها عزیز بود که همان‌گونه در جا ایستاده و در حال شمارش قدم‌های ماه‌نور بود.
حتیَ فرصتِ حرف زدن برای او نیز نگذاشت و حالا او می‌پندارد قرار است شوهر خواهر او باشد در حالی‌که این‌چنین نیست.
دستِ به تهی ریش خود کشیده گفت:
_خدایا خودت امشب مرا بخیر بگذران...!
از سوئ نبود آن دفترچه او را عصبی می‌ساخت و از سوئ هم این موضوع ازدواج ناب هنگام‌اش اوی که قرار است همسرش شود خود نیز نمی‌داند.
نمی‌دانست چه کار کند و چه مسیر را در پیش گیرد.
این بی‌خیال بودن دخترک و حالا هم آن دفترچه...
دفترچه‌ای که آب و خوراک را از او ربوده بود و حالا می‌اندیشید دیگر قرار نیست آن را به دست گیرد، این بیشتر نگران‌اش می‌ساخت.
فقط سعی در این داشت تا راهِ درستِ را دنبال کند، نه این‌که دائماً نگران تک، تک لحظات خویش باشد.
او فقط در تلاش این بود تا جرات این را داشته باشد که پیرو قلب و ادراک خودش باشد!
با همان حال که دید این همه ایستادن هیچ دردِ را برای او درمان نمی‌کند، دوباره راهِ عمارت را در پیش گرفته و با وارد شدن‌اش به داخل اتاق خان کاکا او را نزد خود فرا خواند تا در کنارش بنشیند هرچه نباشد امشب که مراسم نامزدی او بود‌.
همان مراسمِ که نه خود میلی داشت و نه هم اوی که قرار بود عروس خانه‌ای او بشود از این موضوع آگاه بود.
يعني دخترک واقعاً نمی‌دانست، پس سخنان مریم خواهرش چه او که می‌گفت:
_این دخترک اصلاً میلِ برای ازدواج ندارد.
پس این بار پدرش چگونه بیدون پرسیدن از دخترک‌اش دست به هم‌چین کارِ زده است.
هیچ‌کسِ نپرسید آیا این دو جوان نیز موافق این پیوند هستند یا خیر و اما هیچ‌کسِ نپرسید.
حتیَ خان کاکا که مرد دانسته‌ای بود از او خواهش نموده بود تا راضی به انجام این پیوند بشود زیرا هیچ مخالفت‌ِ در کار نیست و او هم که سکوت نموده بود.
پسرک نیز نمی‌دانست چه کسی را مقصر بشمارد؟!
سخن این‌جاست که ما برای خود نه بلکه برای آدم‌های اطراف مان زندگی کرده و فقط‌ هدف بر این داریم تا آن‌ها را راضی نگهداریم اگر چه برخلاف خواسته‌‌های مان نیز باشد.
این موضوع تا آخر در زندگی در حال جریان است و این فقط ما هستیم که آسیب می‌بینیم.
همين‌قدر ساده!
با قرار گرفتن دست خان کاکا بالای شانه‌اش دست از تفکرات خود برداشته و با همان حال خیره بسوی کاکایش که با لب‌خند بسوي او نگاه می‌کرد چشم دوخت؛ خان کاکا نگاه‌اش را به جمع دوخته با همان حال اندک گلویی خویش را صاف نموده گفت...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_بیست و هشتم


واه واه خوش آمدید بعد به من دید و گفت ینگه جان خوش آمدی جواب دادم خوش باشی لالا جان پدر مسیح گفت طاهر بیا بنشین برادرت را نصیحت کن طاهر پرسید چرا چی شده؟ مسیح به سوی من دید و گفت همین راه میخواستی سرم را پیش خانواده ام خم ساختی پدر مسیح گفت روزی سرت پیش ما خم شد که به زنی مثل رویا خیانت کردی طاهر گفت خیانت؟ مسیح پدرم چی میگوید؟ مسیح عصبی گفت من خیانت نکرده ام به زهرا وعده داده ام زبان داده ام نمیتوانم وعده خلافی کنم پدر مسیح داد زد بی غیرت پس زنت چی؟ اینکه در حق زنت خیانت کردی اینکه قلب زنت را میشکنی اصلاً به تو احمق کی اجازه داده که وقتی زن داری به دختری دیگری وعده بدهی ترکش میکنی وعده دادی وعده ات را بشکن زبان دادی زبانت را قطع کن ولی باری دیگر چشمان عروسم را پر اشک ببینم عاق ات میکنم........

مسیح گفت یعنی رویا برای تان از من کرده با ارزش تر شده؟ طاهر گفت مسیح جان برادر خود کارت اشتباه است تو متوجه نیستی چقدر گناه بزرگ را انجام میدهی مسیح گفت من گناهش را به گردن میگیرم ولی از زهرا گذشته نمیتوانم پدر مسیح از جایش بلند شد و از یخن مسیح گرفت و گفت ای بی غیرت پیشروی پدرت اینگونه حرف میزنی؟ مسیح هم صدایش را بلند کرد و گفت بزن پدر بزن که حالی دختر مردم برایت از اولادت مهمتر شده بخاطر این زن بی حیا هنوز حرفش تکمیل نشده بود که پدرش مشت محکمی به صورتش زد مسیح به عقب رفت همه اعضای خانواده به اطاقی که ما بودیم آمده بودند طاهر به سوی مسیح رفت و گفت بیایید آرام این موضوع را حل کنیم چرا دعوا میکنید؟ مسیح به سوی من دید و گفت همه چیز بخاطر تو اتفاق افتاد جنگ انداز حالا جزایت را میدهم به سوی من حمله کرد که طاهر او را محکم به گوشه ای انداخت پدر مسیح دوباره به سویش رفت و لگد محکمی به سرش زد و گفت پیشروی چشم من روی زن دست بلند میکنی؟ سر و صدا ها هر لحظه بیشتر میشد که مادر مسیح به یادم آمد از اطاق بیرون شدم و به اطاقی که مادر مسیح بود رفتم زن بیچاره به سوی دروازه نگاه میکرد و آهسته اشک میریخت کوشش میکرد از جایش بلند شود ولی نمیتوانست دوباره از اطاق بیرون شدم رونا را نزد او فرستادم و خودم داد زدم بس کنید همه با صدای چیغ من به من دیدند به خُسرم دیدم و گفتم مادر جان مریض است لطفاً بس کنید من اینجا بخاطر مشوره گرفتن آمدم نه اینکه شما با هم درگیر شوید اصلاً میفهمید چی است من میروم با هر سختی که دارم میسازم ولی شما جنگ نکنید حداقل بخاطر مادر جان مصطفی را به آغوش گرفتم و به فرزانه و مجتبی گفتم بیایید برویم رونا به اطاق آمد و گفت رویا مادر جان ترا میخواهد ببیند با رونا به اطاق مادر جان رفتیم مسیح و خُسرم هم داخل اطاق شدند پهلوی خشویم نشستم اشک چشمانش را پاک کردم و گفتم میبخشی مادر جان اذیت ات کردم مادر مسیح به سختی گفت تو ما را ببخش که پسر ما را درست تربیه نتوانستیم دستش را بوسیدم و گفتم مادر جان به من اجازه بدهید میخواهم به خانه ام بروم...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_بیست و نهم


مسیح گفت اولاً دلم زندگیم نمیفهمم شما چرا اینقدر در زندگی من مداخله میکنید دوماً رویا با من خوش است پس شما اینقدر خود تان را نخورید بلند شو رویا به خانه برویم به پدر مسیح نگاه کردم با اشاره برایم فهماند تا با مسیح بروم از همه خداحافظی کردیم و به خانه رفتیم ساعت یازده ای شب بود به اطاق مسیح رفتم با دیدن من پرسید چی شده؟ چرا اینجا آمدی؟ روی زمین نشستم و گفتم من نمیدانم کارم درست است یا خیر ولی اگر رابطه ات با آن دختر جدی است همرایش نکاح کن برادرت راست میگوید اگر روزی ترا دولت مجازات کند آینده ای اولادهایم چطور خواهد شد من نمیخواهم سایه ای تو از سر اولادهایم دور شود از یک طرف جنگ است از طرف دیگر نمیخواهم تشویش این رابطه ای نامشروع ات در قلبم باشد ولی باید وعده بدهی که هیچوقت دیگر فرزاندانت را از خود ناراحت نسازی با پدرت خودم حرف میزنم تا راضی با نکاح ات با آن دختر شوند ولی اول باید تو وعده کنی مسیح لبخندی زد و دستانم را میان دستانش گرفت و گفت تشکر رویا تو پدرم را راضی کن هر چی بگویی برایت انجام میدهم به چشمانی مسیح دیدم حتا خوشی از چشمانش هم هویدا بود با خودم گفتم یعنی اینقدر دوستش دارد یا هوس است؟ از جایم بلند شدم و خواستم از اطاق بیرون شوم که مسیح پرسید چی وقت با پدرم حرف میزنی؟ جواب دادم فردا و از اطاق به عجله بیرون شدم میدانستم اگر یک لحظه ای دیگر آنجا باشم بغضم میترکد و به گریه می افتم من مسیح را عاشقانه دوست داشتم دیدن او با زنی دیگر همین حالا هم مرا عذاب میداد اینکه با زنی دیگر نکاح کند را نمیدانستم چگونه تحمل کنم آنشب تا صبح اشک ریختم فردایش به خانه ای پدر مسیح رفتم و تصمیم را برایش گفتم کوشش کرد مرا منصرف بسازد ولی او هم میدانست مسیح خودش به زودی اقدام به این کار میکند گفت درست است دخترم هر چی میخواهی کن و بدان تا وقتی زنده هستم همیشه کنارت هستم وقتی مسیح فهمید پدرش اجازه داده خیلی خوشحال بود و گفت فردا به زهرا میگویم مطمین هستم خیلی خوش میشود و من به مسیح میدیدم که چقدر بخاطر رسیدن به زهرا خوشحال است به عشق اش به خودم شک کرده بودم چون هیچ عاشقی اینقدر زود به خود معشوق دیگری انتخاب نمی کند.

فردای آنروز در اطاق نشسته بودم و مصروف دوختن لباس برای مصطفی بودم که مسیح به خانه آمد و گفت پدرم من و تو را به خانه ای ما خواسته عاجل آماده شو برویم از جایم بلند شدم مسیح گفت ببین رویا هر مشکلی داریم باید بین خود ما باشد وقتی رفتیم میگویی مشکلات ما حل شده و ما با هم خوش هستیم گفتم درست است با مسیح و اولادهای ما به سوی خانه ای پدرش حرکت کردم نمیدانم چرا ولی حسی بدی داشتم حس میکردم اتفاقی بدی می افتدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کاری کردیم نمی‌اومد تو خونه تو حیاط نشست همش براش دعا می‌کرد...
بعد از چند روز جمعه بود شادی از صبح بهم گیر داده بود که باید باهام بیای بریم بازار کفش میخرم...
ولی حوصله نداشتم از خونه برم بیرون 
تا بعد ظهرش  رفتیم بیرون گفتم یه هوایی هم عوض کنیم...
بازار بود که از همه جا میومدن خیلی بزرگ بود تو بازار حوصله نداشتم سرم رو بالا کنم وقتی به برادرم فکر می‌کردم دوست داشتم بمیرم...
😍یه دفعه شادی گفت اون احسان نیست گفتم کو کجاست؟ گفت اره بخدا خودشه دیدمش بغض گلوم رو گرفت دوست داشتم گریه کنم...
شادی گفت اون چیه دستش وقتی نگاه کردم چندتا بسته ژیلت و صابون دستش بود تا دیدم گریم گرفت شادی گفت بریم پیشش ؛ دستش رو گرفتم نمی‌تونستم حرف بزنم به زور گفتم نرو کاکم خجالت می‌کشه برادرم داشت دست فروشی می‌کرد یواشکی دنبالش رفتیم ولی کسی چیزی ازش نمی‌خرید جلو یه مغازه نشست سرشو انداخت رو زانوش انگار گشنش بود... شادی به یه دختر گفت خانم میشه این پول رو بگیری بری از آون جوان هرچی داره بخری هر جوری بود دختره راضی شد....
ولی دیدم پول رو نذاشت تو جیبش تند میان مردم میرفت ما هم‌ دنبالش رفتیم ، رفت تو یه مغازه  بعد چند دقیقه اومد بیرون دنبالش رفتیم ولی آنقدر سریع می‌رفت که میان مردم گمش کردیم...
😭گریه می‌کردم شادی گفت بسه دیگه همه دارن نگامون می‌کنن بس کن گفت بریم اون مغازه شاید آدرسی ازش داشته باشه... یه اقای پیری بود خیلی محترم بود شادی گفت آقا آون جوان رو میشناسی که الان اومد اینجا...؟؟؟
گفت احسان میگی چرا چیزی شده؟ مزاحم شده؟
گفت نه آقا اگر آدرسی ازش داری بهمون بده گفت نه زیاد نمی‌شناسمش چند جمعه هست که میاد وسایل می‌گیره می‌فروشه بعد پولش رو میاره...
شادی گفت اگه نمی‌شناسیش پس چطور وسایل بهش میدی؟ نمی‌ترسی ازت بدُزده؟
خندید گفت نه اهل اینا نیست اون روزی که اومد ازم خواست که بهش وسایل بدم از خجالت عرق کرده بود کسی که از حرف زدن حجالت بکشه دزدی نمیکنه...
😢شادی گفت سود این وسایل ها که بهش میدی چقدره؟ گفت زیاد نیست شاید 10 هزار....
شادی گفت نه ممنون که کمکمون کردی، رفتیم خونه عموم ولی غیر از گریه کاری نمی‌کردم وقتی یادش می‌افتادم که از هیچی کم نداشت ولی الان برای چند هزار پول دست فروشی میکنه آرزوی مرگ می‌کردم... می‌گفتم آخه احسانو دست فروشی؟ اون همیشه بهترین لباسها و ماشین و پول و احترام داشت آخه چرا بخاطر چی اینطوری شده....
✍🏼شب روز گریه شده بود کارم یه روز یکی به شادی زنگ زد گفت شما شادی خانم هستی؟ یکی باهاتون کار داره گفتن بیا بیمارستان ؛ شادی گفت تو هم بیا حوصله نداشتم از خونه برم بیرون گفت شاید احسان باشه بیا بریم و رفتیم.... 
بیمارستان رفتیم تو بخش به همون شماره زنگ زدیم گفت بیاید بخش داخلی مردان....
وقتی رفتیم تمام اتاقها رو گشتیم یه مرد گفت دنبال کی هستید؟ گفتیم بهمون زنگ زدن بیایید اینجا گفت شما شادی خانم هستی؟ گفت بله من به شما زنگ زدم یه جوان آخر سالن است اون گفت بهتون زنگ بزنم...
😢رفتیم وای خدایا کاکم روی تخت بود بغلش کردم گفت شادی چرا شیون رو آوردی گفتم چرا مگه بیگانه هستم گفت نه فدات بشم فقط با شادی کار داشتم وقتی نفس می‌کشید صدای عفونت سینش می‌اومد به لبای گِردش که نگاه می‌کردم خشکِ خشک بود ترک برداشته بود مدام سرفه می‌کرد بدنش خیلی ضعیف شده بود گریه می‌کردم گفت گریه نکن چیزی نیست....
گفتم میرم مادر رو میارم گفت قسم به خدایی که تازه پیداش کردم اگه هر کسی رو بیارید اینجا از این پنجره خودم رو پرت میکنم پایین...
گفت شیون برو بیرون با شادی کار دارم...
گفتم چیکار داری فدات بشم؟ گفت تو برو نمی‌خوام بشنوی ناراحت میشی 
گفتم نمیرم باید به منم بگی بهم نگاه کرد گفت عزیزم  برو بیرون بخدا دوست ندارم ناراحت بشی....
گریه می‌کردم گفت بخدا نمیرم چیه که نباید بدونم؟ گفت شادی بیا جلوتر... گفت پدرت برگشته ؟گفت نه هنوز قراره هفته آینده بیاد گفت بهش بگو احسان کار بدی نکرده ؛ هیچ وقت دوست نداشتم آبروی طایفه رو ببرم خدا خودش می‌دونه بخدا قسم فقط خدا رو دوست دارم همین ولی مردم  یه جور دیگه می‌بینن....
😔گفت شادی احساس میکنم خدا دعایم رو اجابت کرده گفتم چه دعایی؟ گفت دعا کردم باقی عمرم رو به مادرم بده احساس مُردن می‌کنم گریه می‌کردم گفتم فدات بشم الهی اینو نگو چرا اینو میگی...؟
☝️🏼گفت بخدا از ته دلم دعا کردم و راضیم ، گفت شادی اگه مُردم پول بیمارستان رو بده و ازت حلالیت می‌خوام ندارم که بهت پس بدم ولی بخدا اگه زنده موندم بهت پس میدم هر چقدر باشه...
شادی گفت بسه دیگه برای خودت هر چی دلت می‌خواد میگی تو قرار نیست چیزیت بشه ، مثل بی‌کسان و ناامیدا حرف میزنی برادرم گفت مگه نیستم؟؟
شادی گفت تور خدا بسه دیگه این حرفا رو نزن....
برادرم گفت بهم گوش کن شادی ازت می‌خوام اگه مُردم به هر کی اومد بالای قبرم بگی که حلالم کنه کسی حق نداره برام گریه کنه هیچ کس....
😭 بغلش کردم گریه امانم نمیداد گفت خواهر گلم صبور باش فقط دارم وصیت می‌کنم همین... گفتم نمی‌خوام بشنوم دیگه چیزی نگو گفت مگه بهت نگفتم برو بیرون عزیزم ، شادی گفت بسه دیگه عه چقد نا امیدی تو.. گفت احسان اصلا بیا بازی کنیم کلاغ پر بازی می‌کنیم منم گریه می‌کردم شادی گفت بسه دیگه برای روحیه‌ش خوب نیست  انگشتامون رو کنار هم گذاشتیم شادی اول شروع کرد بعد گفت داداش نوبت توست برادرم گفت گنجشک پر بعد گفت احسان پر... بازم بغلش کردم گفت به مادر بگو حلالم کنه دوست داشتم خودم ازش بخوام و با گوش‌های خودم بشنوم...
شادی هم گریه می‌کرد برایش نهار آوردن ولی چه نهاری یه زره ماست با نصف نان... شادی گفت این چیه این گربه رو سیر نمی‌کنه چه برسه به یه مرد 
خدمتکار گفت من چیکارم به من گفتن اینو براش ببر منم آوردم...
😳شادی گفت چرا اینقدر کم؟؟
گفت بهم گفتن این کسی رو نداره پول بیمارستانم نداره بده اینم زیادشه حتی دکتر اورژانس به زور بستریش کرده...
😡شادی گفت این چه حرفیه؟ مگه هرچی از دهنش آمد بیرون گفت برادرم گفت شادی چیزی نگو چیزی نیست صبور باش شادی گفت الان میرم ببینم این کیه که همچون غلطی کرده برادرم دستش رو گرفت گفت بخدا هیچ جای نمیری بشین کارت دارم نذاشت بره شروع کرد به لقمه کردن اولی ر 
گذاشت تو دهن من گفتم نمی‌خورم گفت دست برادر تو رد میکنی بردمش تو دهنم ولی بغض گلوم رو گرفته بود نمی‌تونستم بخورم به شادی هم داد بعد خودش خورد...

✍🏼شادی رفت گفت الان میام گفت شادی بخدا به هیچ کسی حرفی نمی‌زنی اینا هم حق دارن هیچ چیز که مفتی نمیشه... شادی گفت خودت میدنی که حرف زور تو کلم نمیره ولی بهت قول میدم به کسی کاری نداشته باشم الان میام و رفت...
داداشم گفت با مدرسه چطوری؟ تپلی چطوره؟ گفتم بخدا بدیم هیچ کس  حوصله هیچ چیزی رو نداره دوست دارم بمیرم گفت اینو نگو درست نیست ، راستی نماز میخونی؟
گفتم نه گفت چرا فدات بشم؟ گفت باید نمازت رو بخونی بخدا حیفه این عمر بدون عبادت خدا تموم بشه چی می‌خوای جواب خدا رو بدی گفتم چشم می‌خونم ولی فقط بخاطر این گفتم که خوشحالش کنم...
❤️گفت از مادر برام بگو عکسش رو داری تو گوشیت؟ بهش نشون دادم اشکاش سرازیر شد گوشی رو می‌بوسید گفت بخدا تکی برام بخدا تنها الماسی هستی که نمیشه روت قیمت گذاشت؛ کاش می‌شد دستت رو ببوسم بخدا دلم
براش یه ذره شده...
گفت مادر اون موقع نمی‌دونستم که خدا چه
ارزشی برات گذاشته ولی الان میدونم بخدا تنها دلیلم برای موندن تو این شهر توی مادر ؛ گوشی رو میبوسید گریه می‌کرد گفت شیون مواظب مادر باش نزار ناراحت بشه به جای من دستشو ببوس ،خدا خیلی برای یه مادر ارزش گذاشته....
گفتم کاکه جان اون شب چی دیدی که تا این حد عوضت کرد گفت هیچ وقت نمیتونم با زبونم برات بگم ولی همینو بدون که چیزی که من دیدم بخدا خیلی 
عذاب آور بود تمام بدنم از ترس شل شده بود از خدا میخوام که هیچ وقت بهم نشونش نده....
گفتم کاکه پشیمون نیستی؟ گفت از چی؟ گفتم از اینکه این همه تحقیر میشی از اینکه همه باهات بد کردن؟ مثلا برای نهار چی برات آوردن... گفت خیلی سخته که تو اون همه خوشی باشی ولی الان برای یه لقمه نون همه جا تحقیر بشم....
😔ولی شیون تو یادته که از خدا بد می‌گفتم کفر خدا رو می‌کردم خدا بهم فرصت توبه داد الان بخدا بی انصافی هست بگم خدایا تا کی تحقیر بشم...
شادی برگشت رفته بود غذا و آب‌میوه و کمی وسایل دیگه گرفته بود داداشم گفت اینا چیه به هیچ کدومشون لب نمیزنم...
شادی گفت مگه دست خودته بزور بهش می‌داد بهم گفت بیا براش لقمه بگیر ببینم داداشم گفت شادی پول لباس‌هایی که برام گرفتی رو حلالم میکنی؟
گفت چرا مثل بچه‌ها حرف میزنی؟ بخدا عیبه اینا چیه حساب میکنی؟ 
شادی باهاش شوخی می‌کرد که بخنده  کاکم گفت یه آدرس بهتون میدم اگر دوست داشتید هر از گاهی بهشون سر بزنید... آدرس رو داد به شادی گفت برید دیگه دیر وقته پتو رو انداختم روش که مچ پاش رو دیدم ورم کرده بود گفتم کاکه پات چی شده...؟ گفت چیزی نیست گفتم بخدا بهم میگی چی شده گفت  قسم نخور گفتم بخدا بهم میگی... 
😢گفت یه شب رفتم تو یه خونه نیمه کاره در و پنجره نداشت رفتم که یه گوشه بخوابم بخدا همین که بعد یه ساعتی بود تازه داشت خوابم برد که صدای چند نفر اومد همسایه ها بودن به پلیس زنگ زده بودن فکر کرده بودن من دزدم.....

✍🏼همسایه با هم حرف میزدن یکی می‌گفت دزده یکی می‌گفت نه بابا معتاده مامورا گفتن بریم بالا اومدن گفتم خدایا من که دزد نیستم تو میدونی از سرما به اینجا پناه آوردن که‌‌‌ بخوابم آخه اینجا که چیزی نداره رفتم پشت بام که...
👈🏼یکی گفت اونهاش پشت بام بگیریدش دزد دزد... فرار کردم چندتا پشت بام دیگه ارتفاعش زیاد بود ولی از ترس اینکه نگیرنم پریدم پام پیچ خورده...
😔گفتم کاکه بخدا اون شب مادرم از خواب پرید همش می‌گفت پسرم افتاد از بلندی گریه کردم گفتم کاکه بسه توروخدا تمومش کن گفت گریه نکن فدات بشم اینا که چیزی نیست....
گفت برید دیر وقته گفتم پیشت میمونم گفت نمیشه برو مواظب مادر باش اینجا که نمیزارن گفتم صبح میام پیشت گفت نیا مواظب مادر باش....
رفتیم خونه عموم همش بفکرش بودم گریه می‌کردم خوابم نبرد زن عموم گفت چی‌شده چرا همش گریه می‌کنی گفتم چیزی نیست؛ شادی همه چیز رو برای زن عموم و مادرم تعریف کرد به مادرم مگفت خودت‌ که اخلاق احسان رو می‌شناسی بخدا میره دیگه هیچ وقت به ماهم زنگ نمیزنه ، زن عموم گفت بریم بیمارستان دنبالش میارمش خونه خودم...
👌🏼وقتی رفتیم بیمارستان اونجا نبود از یه نفر که روبروی اتاقش بود پرسیدم گفت که امشب رفته گفتم چرا؟ گفت مامور بیمه اومده بود گفت که اگه کسی نیاد برای حساب باید بری دیگه نمیتونی اینجا بمانی ، اونم رفت...
خدایا تمام دنیا رو سرم خراب شد با خودن گفتم اون وضع خرابش آخه کجا رفته.....!؟!
رفتیم خونه مادرم نبود تمام اتاق ها رو گشتیم ولی نبود رفتیم تو خیابان دنبالش می‌گشتیم ؛ شادی پیداش کرده بود گفت که چندتا خیابان پایین تر به زور آوردمش می‌گفت داشت می‌رفت دنبال احسان...
😔از برادرم هیچ خبری نشد یه شب دیر وقت بود همه خواب بودیم که زنگ خونه به صدا در اومد ؛ مادرم دوید تو حیاط گفت پسرم اومده بدون روسری همه رفتیم بیرون درو که باز کردیم عموم بود از سفر برگشته بود زن عموم روسری خودش رو سر مادرم کرد مادرم گفت کاکه آمدی میبینی پسرم رو ازم گرفتن میبینی احسانم رو ازم گرفتن چه خاکی بر سرم شد....
عموم بغلش زد گفت خواهرم بخدا از همه چیز بی‌خبر بودم ولی بخدا میارمش خونه بخدا پیداش می‌کنم رفتیم تو خونه شادی همه چیزو براش تعریف کرد حتی دروغ هم گفت که عموم و پر کنه عموم گفت زن داداش بخدا قسم جلو چشمات تک تکشون رو میزنم به زن عموم گفت به اون بی‌شرفا زنگ بزن بیان اینجا ببینم....

✍🏼زن عموم گفت صبر کن تا صبح دیر وقته همه خوابن ساعت سه شب بود عموم گفت می‌گم زنگ بزن بیان... شادی گفت من زنگ میزنم به همه عموهام زنگ زد ، عموی بزرگم به مادرم می‌گفت نگران نباش بخدا جلو چشمات تک تکشون رو میزنم به چه جرئتی به احسان من بی حرمتی کردن بعد از مدتی همه اومدن پدرم اول از همه اومد تا اومد داخل عموم بلند شد که بزندش مادرم نذاشت بعدا همه عموهام اومدن مادرم نذاشت روشون دست بلند کند ولی گفت این بی‌شرف رو باید ادب کنم (با عموی کوچکم بود) اون رو زد گفت تا حالا
#گناهان_آشکار#گناهان_پنهان
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾


سلام علیکم

چرا جامعه و اکثر مردم شخص زناکار و قمارباز و مشروب خوار قبول نمیکنند ولی شخصی که غیبت یا تهمت میزند جامعه و مردم  نسبت به گروه بالا خیلی خیلی بیشتر قبول میکنند ؟
در مورد خود  افراد هم صدق میکند الان به کسی بگویی مشروب بخور نمیخورد ولی غیبت و تهمتش را با خیال راحت و بدون احساس گناه انجام میدهد ؟
چنین دیدگاه و نگرشی از کجا نشات میگیرد ؟



💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

از نگاه مذهب اهل سنت، این موضوع را می‌توان از چندین角 بررسی کرد:

1. غفلت از گناهان پنهان: در جامعه، گناهان آشکار مانند زنا، قمار، و مشروب‌خواری به دلیل اینکه آشکار و قابل مشاهده هستند، بیشتر مورد توجه و محکومیت قرار می‌گیرند. در مقابل، گناهان پنهان مانند غیبت و تهمت، به دلیل اینکه در پشت صحنه و در خلوت انجام می‌شوند، کمتر مورد توجه قرار می‌گیرند. این غفلت از گناهان پنهان باعث می‌شود که مردم به آنها کمتر اهمیت دهند و آنها را کمتر محکوم کنند.

2. عدم درک عمیق از گناهان: بسیاری از مردم ممکن است از عمیق بودن گناهان پنهان مانند غیبت و تهمت آگاه نباشند. آنها ممکن است فکر کنند که این گناهان هستند و به آنها اهمیت ندهند. در حالی که در واقعیت، این گناهان می‌توانند بسیار خطرناک باشند و به افراد و جامعه آسیب‌های جدی بزنند.

3. عدم احساس گناه: بسیاری از مردم ممکن است احساس گناه نکنند هنگامی که غیبت یا تهمت می‌کنند. آنها ممکن است فکر کنند که این کارها طبیعی هستند و به آنها اهمیت ندهند. در حالی که در واقعیت، این کارها می‌توانند بسیار خطرناک باشند و به افراد و جامعه آسیب‌های جدی بزنند.

4. تأثیر فرهنگ و جامعه: فرهنگ و جامعه می‌توانند نقش مهمی در شکل‌گیری نگرش مردم به گناهان داشته باشند. اگر در جامعه‌ای غیبت و تهمت به عنوان یک امر طبیعی و پذیرفته شده باشد، مردم ممکن است به آنها اهمیت ندهند و آنها را کمتر محکوم کنند.

5. عدم توجه به آیات و احادیث: بسیاری از مردم ممکن است به آیات و احادیثی که در مورد گناهان پنهان مانند غیبت و تهمت صحبت می‌کنند، توجه نکنند. آنها ممکن است فکر کنند که این آیات و احادیث فقط برای افراد خاصی هستند و به آنها اهمیت ندهند.

در مجموع، این نگرش و دیدگاه از ترکیب عوامل مختلفی مانند غفلت از گناهان پنهان، عدم درک عمیق از گناهان، عدم احساس گناه، تأثیر فرهنگ و جامعه، و عدم توجه به آیات و احادیث نشات می‌گیرد.

در اسلام، غیبت و تهمت به عنوان گناهان جدی محسوب می‌شوند و در قرآن و احادیث به آنها اشاره شده است. برای مثال، در قرآن می‌خوانیم: "و لا یغتب بعضکم بعضا" (سوره حجرات، آیه 12) که به معنای "و بعض شما به بعض دیگر غیبت نکنید" است. همچنین در احادیث، پیامبر اکرم (ص) فرموده‌اند: "غیبت کردن از بدترین گناهان است" (سنن ابی داود، جلد 4، صفحه 274).

بنابراین، مردم باید به گناهان پنهان مانند غیبت و تهمت اهمیت دهند و آنها را کمتر محکوم نکنند. آنها باید تلاش کنند تا از این گناهان پرهیز کنند و به آیات و احادیثی که در مورد آنها صحبت می‌کنند، توجه کنند.


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
7 /صفر/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
#دیدین_عکس_بعداز_وفات_زوجین#آیا_مرده_عذاب_میشود
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾


سلام وقت شمابخیرببخشیددرمذهب احناف زن وشوهر درقیدحیات عکس وفیلم توگوشی همدیگرمیگیرند بعدخانم طرف فوت می‌کند علمامعززبعدازفوت نگاه کردن به عکسها وفیلمها شخص فوت شده هم عذاب میبیند؟



💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

دیدین فیلم و عکس یک فردی باعث عذاب آن فرد در قبر نمی شود مگر اینکه عکس و فیلمی باشد که از جمله گناهان جاریه باشد،

و برای شوهر دیدین تصاویر و فیلم های زنش که وفات نموده جائز نمی باشد،


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾

 مردہ بیوی کا فوٹو رکھنا اور اس کو دیکھنا نہ آپ کے لیے جائز ہے اور نہ آپ کے متعلقین کے لیے کیونکہ اب وہ اجنبیہ کے حکم میں ہے اور اجنبیہ کی تصویر دیکھنا جائز نہیں وہذا کلہ مصرح في مذہب المالکیة وموٴید بقواعد مذہبنا ونصہ عن المالکیة ما ذکرہ العلامة الدریر في شرحہ علی مختصر الخلیل حیث قال یحرم تصویر حیوان عاقل أو غیرہ إذا کان کامل الأعضاء إذا کان یدوم وکذا إن لم یدم علی الراجح کصنوبرہ من نحو قشر بطیخ ویحرم النظر إلیہ إذا النظر لحرام (بلوغ القصد والمرام: ص۱۹) (جواہر الفقہ: ۷/۲۶۵، ط: زکریا دیوبند)

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
7/صفر/۱۴۴۶ ه‍.ق‍

🔻
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🕋

زنان آسان‌تر از همه وارد جنت ​می‌شوند!

شیخ شنقیطی (رحمه‌الله) فرموده است:
زن از جمله‌ٔ کسانی است که آسان‌تر از همه وارد جنت می‌شود، چنان‌که رسول الله ﷺ فرمودند:
اگر:
• زن نمازهای پنج‌گانه‌ی را به‌جا آورد.
• ماه رمضان را روزه بگیرد.
• عفت و پاکدامنی ورزد.
• از شوهرش اطاعت کند.
به او می‌گویند از هر دری که می‌خواهی وارد جنت ​​شو!

ملاحظه کردید؟!
غیر از انجام نمازهای فرض پنج‌گانه، روزه‌ٔ ماه رمضان، پرهیز از کار خلاف شرع و آراسته‌شدن به آداب اسلامی و اطاعت از همسر، چیز دیگری از شما خواسته نشده است، برای انجام آنها پاداش شما فقط جنت ​​نیست!

بلکه در روز قیامت به شما گفته می‌شود به میل خود انتخاب کنید که از کدام دَر می‌خواهید وارد جنت ​​شوید
!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

✍🏻دلــنــوشــتــه

📍🌺✍🏻ڪَاهے بد میڪنیم بدون آنڪه متوجه باشیم ......

📍🌺✍🏻 ڪَاهے با یڪ ڪلاممان شخصے رابےحرمت میڪنیم بدون آنڪه متوجه باشیم......

📍🌺✍🏻ڪَاهے قلب یڪ نفر را چنان میشڪنیم ڪه او از درون تخریب میشود بدون آنڪه ما متوجه بشویم.....

✍🏻ڪَاهے ....ڪَاهے

📍🌺✍🏻مراقب رفتارتان با آدمها باشید ، ڪَاهے با رفتارمان یڪ انسان را در درونش میڪشیم ومتوجه نیستیم.....

📍🌺✍🏻آدمها در این دوره وزمانه دیڪَر پیر نمیشوند ، بلڪه به دست یڪدیڪَر ڪشته میشوند ......حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

✍🏻مثل باران باش ، مهربان باش و آن را بدون هیچ چشم داشتے نثار همه ڪن
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_سی ام

در دلم چند بار آیت الکرسی شریف را خواندم به خانه ای شان رسیدیم مسیح دروازه را زد و به من دید و گفت لبخند بزن فقط سر جنازه آمدی لبخندی تلخی زدم مصطفی را از بغل من گرفت طاهر ایور بزرگم دروازه را باز کرد داخل خانه رفتیم با هم احوال پرسی کردیم من همچنان لبخند میزدم و با روی خوش به همه سلام دادم خُسرم سرم را بوسید و گفت بیا عروس پهلوی خودم بنشین پهلویش نشستم خواهران مسیح هم آنجا بودند همه ناراحت معلوم میشدند مسیح پرسید پدر جان امری داشتید ما را اینجا دعوت کردید؟ پدرش گفت تو چی وقت اصلاح میشوی؟ مسیح به من دید و گفت چرا پدر جان چیزی شده؟ پدرش داد زد برایم وعده دادی که به زنت صادق میباشی ولی هنوز هم با آن دختر رابطه داری؟ اسم مرا به زبان مردم انداختی همه میگویند پسرت با یک دختر تمام روز در بازار ها قدم میزند تو چی قسم چشم داری؟ مسیح سرش را از شرم پایین انداخته بود من هم ناراحت به گل های قالین نگاه میکردم و حرفی نمی زدم طاهر برادر بزرگ مسیح گفت دیروز کاکا خادم پشت خانه ای ما آمده بود در بازار همه در این باره حرف میزنند که مسیح با یک دختر رابطه دارد روزها به ساعتها به خانه ای شان میرود و بعضاً هم با همان دختر دست به دست چکر میزنند آن هم در این دوره ط…. به عزت خود فکر نمی کنی به عزت ما فکر کن به خانم ات فکر کن چرا این کار را میکنی؟ یکروز اگر بیایند از تو بپرسند که این زن کیست چی جواب خواهی داد؟ مسیح گفت میگویم زنم است پدرش داد زد بد کردی که زنت است چی وقت نکاح کردی که من خبر ندارم؟ شاهدت کیست؟ مسیح گفت نکاح نکردیم ولی به زودی نکاح هم میکنم کسی هم مانع من شده نمیتواند پدرش گفت او احمق من هیچوقت به تو اجازه ای نکاح با آن دختر بی سر و پا را نمیدهم طاهر گفت ببین برادر من تشویش زن و اولادت را دارم خودت میدانی در این دوره چقدر روی این موضوعات قیدگیری وجود دارد اگر یکبار ترا مجازات کنند آینده ای رویا و اولادهایت چی خواهد شد؟ بیا از خر شیطان پایین شو از همین دختر بگذر از خانه ای شان بیرون شدم نمیدانستم عاقبتم چی میشود توکل به الله کردم که دستی محکم از بازویم گرفت به سوی صاحب دست دیدم قیافه ای برزخی مسیح روبرویم بود شمرده شمرده پرسید تو دنبال چی هستی؟ چرا نزد پدرم آمدی؟ جواب دادم منظور من واضع است من زندگی آرام کنار شوهر و اولادهایم میخواهم من بیرون شدن آن زن را از زندگی خود میخواهم من رفتار خوب در مقابل خود از شوهرم میخواهم مسیح گفت فکر میکنی با شکایت کردن به پدرم میتوانی به چیزی که میخواهی برسی؟ جواب دادم فکر میکردم حداقل وقتی یک بزرگ برایت بفهماند که راهی که میروی اشتباه است اصلاح شوی ولی امروز فهمیدم تو حتا به پدرت هم احترام نداری حالا هم من به خانه ام میروم تو هم میتوانی با یکی نی با هزاران نفر رابطه داشته باشی چون من دیگر از تو شکایت نمی کنم بعد به مجتبی و فرزانه گفتم حرکت کنیم و به سوی خانه رفتم بعد از آنروز چند باری دیگر پدر مسیح او‌ را به خانه اش خواست و از او خواست تا به زندگی اش صادق باشد ولی مسیح به حرفی هیچکس گوش نمیداد من هم همه چیز را به الله سپرده بودم و دیگر شکایتی نداشتم....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_سی و یکم

آنروز در خانه نشسته بودم که دروازه حویلی تک تک شده مجتبی دروازه را باز کرد چشمم به پدرم خورد با عجله به سوی دروازه رفتم و دست پدرم را بوسیدم پدرم سرم را بوسید و گفت دختر مهربانم چرا از من پنهان کردی؟ فکر کردی ضعیف شدیم کاری به دخترم انجام داده نمی توانم؟ گفتم منظور تان چیست آغا جان؟ دستی به سرم کشید و گفت خُسرت به دیدنم آمده بود در لابلای حرفهایش در مورد مشکلات خودت با شوهرت برایم گفت دخترم چرا از من پنهان کردی؟ لبخندی تلخی زدم و گفتم آغاجان زندگی زناشویی مشکلات زیاد دارد باید انسان صبور باشد باز شما مریض هستید نمی خواهم بخاطر این موضوعات شما ناراحت شوید باز مسیح کمی راهش را گم کرده ان شاالله به زودی دوباره متوجه زنده گی اش میشود پدرم گفت من همرایش حرف میزنم ادب اش میکنم گفتم نخیر آغا جان پدر خودش همرایش حرف زد ان شاالله همه چیز خوب میشود نمیخواهم بفهمد شما هم از مشکلات ما خبر دارید پدرم گفت ولی من میخواهم این پسر بداند که تو بی کس نیستی من این را مرد فکر کرده برایش دختر دسته گلم را دادم دستش را گرفتم و گفتم پدر جان من مطمین هستم الله کمک ام میکند به زودی همه چیز خوب میشود پدرم گفت ان شاالله دخترم
آنروز پدرم دو ساعت دیگر هم خانه ای ما بود و با مجتبی و فرزانه بازی میکرد میترسیدم که پدرم افگار نشود چون خیلی ضعیف شده بود ولی حرفی نمیزدم و به دلخوشی های زندگیم نگاه میکردم
فردا شام وقتی مسیح به خانه آمد حالش گرفته بود وقتی دسترخوان‌ را هموار کردم چند لقمه غذا خورد بعد از خوردن غذا گفت وقتی مجتبی و فرزانه خوابیدند به اطاق من بیا میخواهم همرایت در مورد یک موضوع حرف بزنم گفتم درست است مجتبی و فرزانه را خواب دادم و به اطاق مسیح رفتم روی دوشک دراز کشیده بود وقتی داخل اطاق شدم در جایش نشست و به سویم دید پرسیدم چیزی شده؟ جواب داد امروز با زهرا حرف زدم زهرا برایم شرط گذاشت تا ترا طلاق ندهم همرایم ازدواج نمی کند قلبم از کلمه ای طلاق لرزید مسیح ساکت شد گفتم مرا طلاق نمیدهی همینطور است؟ ببین من حاضر هستم هزار سال این رفتارت را تحمل کنم ولی لطفاً مرا طلاق نده خودم نزد زهرا میروم به پاهایش می افتم تا همرایت ازدواج کند مسیح گفت زهرا برایم گفت تا ترا طلاق ندهم همرایم حرف نمیزند من میدانم زهرا روی حرفش می ایستد او را می شناسم پرسیدم پس چی تصمیم داری؟ مرا طلاق میدهی؟ مرا از اولادهایم جدا میسازی؟ بخاطر رسیدن به او از من میگذری؟
مسیح به سویم دید ادامه دادم عذر میکنم این کار را نکن من بدون شما زندگی نمیتوانم اگر طلاقم بدهی من چگونه زندگی خواهم کرد من بدون اولادهایم نفس کشیده نمیتوانم مسیح ساکت بود سرش را پایین انداخته بود و به قالین نگاه میکرد من چند ساعتی همانجا نشستم و اشک ریختم دیگر برایم رمقی نمانده بود......
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد
⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°
   •°☆🌹داستان_شب🌹

داستانی_واقعی
داستان_اولین_نماز_دکتر_جفری_لانگ


🌻قسمت اول

🌼🍃داستانی که میخوانید داستان اولین نماز دکتر جفری لانگ استاد ریاضیات دانشگاه کانزاس است.

🌼🍃وی که در خانواده ای پروتستان در آمریکا به دنیا آمده در ۱۸ سالگی ملحد می شود.از طریق یکی از دانشجوهای مسلمانش نسخه ای ترجمه شده از قرآن هدیه گرفت
و ظرف سه سال همه ی آن را مطالعه کرد و در پایان تصمیم گرفت اسلام بیاورد.
دکتر جفری لانگ تاکنون چند کتاب درباره ی تجربه ایمان خود نوشته که از این میان می توان به کتاب «نبرد برای ایمان»اشاره کرد
.
.
.
🌼🍃روزی که مسلمان شدم امام مسجد کتابچه ای درباره ی چگونگی ادای نماز به من داد.ولی چیزی که برایم عجیب بود،
نگرانی دانشجوهای مسلمانی بود که همراه من بودند. همه به شدت اصرار می کردند که: راحت باش! به خودت فشار نیار! بهتره فعلا آرام آرام پیش بری…
پیش خودم گفتم: آیا نماز اینقدر سخت است؟
ولی من نصیحت دانشجوها را فراموش کردم و تصمیم گرفتم نمازهای پنجگانه را به زودی شروع کنم.
آن شب مدت زیادی را در اتاق خودم بر روی صندلی نشسته بودم و زیر نور کم اتاق حرکت های نماز را با خودم مرور می کردم و توی ذهنم تکرار می کردم.
🌼🍃همینطور آیات قرآنی که باید می خواندم
و همچنین دعاها و اذکار واجب نماز را…
از آنجایی که چیزهایی که باید می خواندم به عربی بود،
باید آنها را به عربی حفظ می کردم و معنی اش را هم به انگلیسی فرا می گرفتم.
آن کتابچه را ساعت ها مطالعه کردم، تا آنکه احساس کردم
آمادگی خواندن اولین نمازم را دارم.
ساعت نزدیک به نیمه ی شب بود.
برای همین تصمیم گرفتم نماز عشاء را بخوانم…
داخل دستشویی آن کتابچه را روبروی خودم بر روی سنگ روشویی گذاشتم و صفحه ی چگونگی وضو را باز کردم.
دستورات داخل آن را قدم به قدم و با دقت انجام دادم.
مانند آشپزی که برای اولین بار دستور پخت یک غذا را انجام می دهد!

🌼🍃وقتی وضو را انجام دادم به اتاق برگشتم در حالی که آب از سر و وصورتم میچکید.
چون در آن کتابچه نوشته بود
بهتر است آدم آب وضو را خشک نکند…
وسط اتاق به سمتی که به گمانم قبله بود ایستادم.
نگاهی به پشت سرم انداختم که مطمئن شوم در خانه را بسته ام!
یک بار دیگر رو به سوی قبله کردم و درست ایستادم و دستم را تا بناگوش بالا بردم و به آرامی گفتم:الله اکبر.
با صدای خیلی پایینی که شاید شنیده هم نمی شد به آرامی سوره ی فاتحه را به سختی و با لکنت خواندم و پس از آن سوره ی کوتاهی را به عربی خواندم ولی فکر نمیکنم هیچ شخص عربی اگر آن شب تلاوت من را میشنوید متوجه میشد چه میگویم!!

🌼🍃پس از آن باز با صدایی پایین تکبیر گفتم و به رکوع رفتم
بطوری که پشتم عمود بر ساق پایم شد
و دست هایم را بر روی زانویم گذاشتم.
احساس خجالت کردم… چون تا آن روز برای کسی خم نشده بودم. برای همین خوشحال بودم که تنها هستم.
در همین حال که در رکوع بودم عبارت سبحان ربی العظیم را بارها تکرار کردم.
پس از آن ایستادم و گفتم:سمع الله لمن حمده، ربنا ولک الحمد
حس کردم قلبم به شدت میتپد و وقتی بار دیگر با خضوع
تکبیر گفتم دوباره احساس استرس بهم دست داد
چون وقت سجده رسیده بود.

🌼🍃در حالی که داشتم به محل سجده نگاه می کردم،
سر جایم خشکم زد…جایی که باید با دست و پیشانیم فرو می آمدم.ولی نتوانستم این کار را بکنم!
نتوانستم به سوی زمین پایین بیایم.
نتوانستم خودم را با گذاشتن بینی ام بر روی زمین کوچک کنم…
به مانند بنده ای که در برابر سرورش کوچک می شود…
احساس کردم پاهایم بسته شده اند و نمیتوانند خم شوند.

🌼🍃بسیار زیاد احساس خواری و ذلت بهم دست داد و خنده ها و قهقهه های دوستان و آشناهایم را تصور کردم که دارند من را در حالتی که در برابر آنها تبدیل به یک احمق شده ام، نگاه میکنند.
تصور کردم تا چه اندازه باعث برانگیختن دلسوزی و تمسخر آنها خواهم شد.
انگار صدای آنها را میشنیدم که می گویند: بیچاره جف!
عرب ها در سانفرانسیسکو عقلش را ازش گرفته اند!

🌼🍃شروع کردم به دعا: خواهش میکنم،خواهش میکنم کمکم کن…نفس عمیقی کشیدم و خودم را مجبور کردم که پایین بروم. الان روی دو زانوی خود نشسته بودم…
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد ...
⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°

داستانی_واقعی
داستان_اولین_نماز_دکتر_جفری_لانگ


🌻قسمت دوم و پایانی

🌼🍃سپس چند لحظه مردد ماندم و بعد پیشانیم را بر روی سجاده فشار دادم… ذهنم را از همه ی افکار خالی کردم و گفتم: 
سبحان ربی الأعلی…الله اکبر…
 این را گفتم و از سجده بلند شدم و نشستم.
ذهن خود را همچنان خالی نگه داشتم و اجازه ندادم
هیچ چیز حواسم را پرت کند.الله اکبر…
 و دوباره پیشانی ام را بر زمین گذاشتم.

🌼🍃در حالی که نفس هایم به زمین برخورد می کرد جمله ی سبحان ربی الأعلی را خودبخود تکرار می کردم.
مصمم بود که این کار را به هر قیمتی که شده انجام بدهم.
الله اکبر… برای رکعت دوم ایستادم.
به خودم گفتم: هنوز سه مرحله مانده.
برای آن قسمت نمازم که باقی مانده بود
با عواطف و احساسات و غرورم جنگیدم.

🌼🍃اما هر مرحله آسان تر از مرحله ی قبل به نظرمی رسید
تا اینکه در آخرین سجده در آرامش تقریبا کاملی به سر می بردم.
سپس در آخرین نشستنم، تشهد را خواندم و در پایان سلام دادم.
در حالی که در اوج بی حسی قرار داشتم همچنان در حالت نشسته بر روی زمین باقی ماندم و به نبردی که طی کردم فکر کردم… خجالت کشیدم که چرا برای انجام یک نماز تا پایان آن اینقدر با خودم جنگیدم.

🌼🍃در حالی که سرم را شرم آگین پایین انداخته بودم
به خداوند گفتم: حماقت و تکبرم را ببخش،آخر می دانی من از جایی دور آمدم…
هنوز راهی طولانی مانده که باید طی کنم.
و در آن لحظه احساسی پیدا کردم که قبلا تجربه نکرده بودم و برای همین وصف آن با کلمات غیر ممکن است.

🌼🍃موجی من را در بر گرفت که هیچگونه نمیتوانم وصفش کنم
جز اینکه آن حس به « سرما » شبیه، بودو حس کردم
که از نقطه ای داخل سینه ام بیرون می تابد.
چونان موجی بود عظیم که در آغاز باعث شد جا بخورم.

🌼🍃حتی یادم هست که داشتم میلرزیدم،جز اینکه این حس چیزی بیشتر از یک احساس بدنی بود چون به طرز عجیبی در عواطف و احساسات من تاثیر گذاشت.
گو اینکه« رحمت »به شکلی تجسم یافت و مرا در بر گرفت
و در درونم نفوذ کرد.سپس بدون اینکه سببش را بدانم گریه کردم.

🌼🍃اشک ها بر صورتم جاری شد و صدای گریه ام به شدت بلند شد. هرچه گریه ام شدیدتر می شد حس میکردم که
نیرویی خارق العاده از رحمت و لطف مرا در آغوش می گیرد.
این گریه نه برای احساس گناه نبود…
گر چه این گریه نیز شایسته من بود…
و نه برای احساس خواری و ذلت و یا خوشحالی…

🌼🍃مثل این بود که سدی بزرگ در درونم شکسته
و ذخیره ای عظیم ار ترس و خشم را به بیرون می ریزد.
در حالی که این ها را می نویسم از خودم میپرسم که
آیا مغفرت الهی تنها به معنای عفو از گناهان است و یا بلکه به همراه آن به معنای شفا و آرامش نیز هست.
مدتی همانگونه بر روی دو زانو و در حالی که بسوی زمین خم بودم وصورتم را بین دو دستم گرفته بودم، می گریستم.

🌼🍃وقتی در پایان، گریه ام تمام شد به نهایت خستگی رسیده بودم.
آن تجربه به حدی غیر عادی بود که آن هنگام هرگز نتوانستم برایش تفسیری عقلانی بیابم.
آن لحظه فکر کردم این تجربه عجیب تر از آن است که بتوانم برای کسی بازگو کنم.
اما مهمترین چیزی که آن لحظه فهمیدم این بود که من بیش از اندازه به خداوند و به نماز محتاجم.

🌼🍃قبل از اینکه از جایم بلند شوم این دعای پایانی را گفتم:
«خدای من! اگر دوباره به خودم جرأت دادم که به تو کفر بورزم، قبل از آن مرا بکش! مرا از این زندگی راحت کن..
خیلی سخت است که با این همه عیب و نقص زندگی کنم،
اما حتی یک روز هم نخواهم توانست با انکار تو زنده بمانم!»

برگرفته از کتاب “Even Angels Ask ”
(حتی فرشتگان نیز می پرسند) اثر دکتر جفری لانگ

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

#پایان....
2024/10/06 04:25:28
Back to Top
HTML Embed Code: