#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_شانزدهم
و گفت نمیدانم چرا مرد ها اینگونه هستند همینکه کمی صاحب مال و منال دنیا میشوند به اولین کاری که دست میزنند خیانت به همسر شان است تو در روزهای سخت اش در کنارش بودی همرایش از صفر شروع کردی ولی ببین بی معرفت همینکه کمی پول پیدا کرد خودش را گم کرد دستم را گرفت و گفت ولی تشویش نکن بعد از این کوشش کن بیشتر همرایش با محبت برخورد کنی و آنقدر برایش محبت بدهی که نیازی به خانم دیگر نداشته باشد گفتم آیا این موضوعات حالا فایده دارد خواهر جان؟ من همیشه با محبت همرایش برخورد میکنم تا امروز فقط یکبار همرایش دعوا نکرده ام همیشه کوشش میکنم در مقابل رفتار سردش خاموش باشم زرمینه گفت تو نمی خواهی زندگیت را نجات بدهی؟ جواب دادم البته که میخواهم ولی یکطرفه نمیشود زرمینه گفت یکبار کوشش کن بعد میبینیم که میشود یا خیر.
چند روزی میگذشت من هر روز بیشتر از روز قبل کوشش میکردم توجه ای مسیح را به خودم جلب کنم ولی او روز به روز بیشتر از من فاصله میگرفت ماه هشتم دوره حملم بود یکشب ساعت از یازده ای شب گذشته بود ولی از مسیح خبری نبود آنزمان مبایل نبود تا با یک زنگ از حال طرف خبر شویم برای همین بسیار به تشویش بودم مجتبی و فرزانه را خواب دادم و خودم بالای سر آنها تا صبح بیدار نشستم فردایش نمیدانستم چی کار کنم میترسیدم به دکان مسیح بروم میفهمیدم اگر به دکانش بروم عصبانی میشود برای همین آنروز در خانه بودم و فقط دعا میکردم که مسیح صحتمند باشد آنروز هم گذشت و مسیح به خانه نیامد فردای آنروز مجتبی و فرزانه را تسلیم زرمینه کردم و خودم به سوی دکانی مسیح رفتم شاگرد دکانش با دیدن من برایم سلام داد در مورد مسیح از او پرسیدم ولی او هم دو روزی میشد که از مسیح خبر نداشت این مرا بیشتر نگران ساخت از دکانی مسیح بیرون شدم و به سوی خانه ای خسرم حرکت کردم شکم بزرگ و سنگینم مرا خیلی زود خسته می ساخت و مجبور میشدم آهسته راه بروم به خانه ای خسرم رسیدم دروازه را زدم و نفس عمیقی کشیدم چند لحظه بعد قاسم پسر ایور بزرگم دروازه را باز کرد با دیدن من گفت سلام خانم کاکا جان بفرمایید داخل بیایید مادرش رونا هم به سوی دروازه آمد و با دیدن من گفت خواهر جان چرا در این حالت بلند شده اینجا آمدی نفس ات میسوزد هله قاسم جان برای خانم کاکایت یک گیلاس آب بیاور گفتم خواهر از مسیح خبر داری؟ دو شب است که خانه نیامده خیلی به تشویش اش هستم رونا متعجب به سویم دید و گفت تو خانه پدرت نبودی؟ جواب دادم نخیر در این وضعیتم آنجا میروم؟ پدرم مریض است مادرم زودتر پرستاری او را کند یا از مرا.
رونا چیزی نگفت دستم را گرفت و داخل خانه رفتیم چشمم به مسیح خورد که کنار دیگران مصروف خوردن صبحانه بود با دیدن من صورتش سرخ شد و پرسید تو اینجا چی میکنی؟ به همه سلام کردم رونا گفت بیا اول دیدن مادر جان برویم پرسیدم مادر جان کجاست؟ جواب داد اطاق خودش است به اطاق مادر مسیح رفتیم مادر مسیح در بسترش خوابیده بود از رونا پرسیدم مادر جان را چی شده؟ رونا با ناراحتی گفت سه روز پیش بالایش حمله عصبی آمد یکطرف بدنش فلج شده است نزدیک خشویم رفتم چشمانش را باز کرد به سویم دید و کوشش کرد حرف بزند ولی نتوانست چشمانم پر از اشک شد به رونا گفتم چرا به من خبر ندادید؟ رونا گفت به مسیح گفتیم ولی او گفت که تو خانه ای پدرت هستی برای همین پدر جان نخواست ترا ناراحت بسازیم.
چند دقیقه بعد از اطاق بیرون شدیم و به اطاقی که همه بودند رفتیم پدر مسیح پرسید دخترم با این وضعیت ات چرا بلند شدی آمدی خیریتی است؟ رونا به جای من جواب داد مسیح بی خبر از رویا به اینجا آمده بود رویا هم به تشویش شده و میخواسته از ما بپرسد که مسیح کجاست پدر مسیح به سوی مسیح دید و پرسید این حرف درست است؟ تو گفتی خانمت با اولادهایت خانه ای پدر رویا است چطور توانستی خانم حامله ات را دو شب با دو طفل کوچک تنها بگذاری غیرت ات کجا شد؟ مسیح با عصبانیت به من دید و گفت بخاطر بی عزت ساختن من اینجا آمدی؟ پدرش داد زد بالای عروس من حرف نزن انتظار داشتی در کنج خانه بنشیند بیچاره به تشویش تو شده که اینجا آمده است من گفتم پدر جان بالای مسیح قهر نشوید مادر جان مریض است شاید فکرش نشده مسیح پوزخندی زد و گفت اینقدر مظلوم بازی نکن از جایش بلند شد و گفت با اجازه من باید به دکان بروم بعد به من دید و گفت تو هم به خانه برو هر لحظه به بهانه های مختلف از خانه بیرون نشو از اطاق بیرون شد پدر مسیح چند بار اسم مسیح را صدا زد ولی او بی اعتنا به صدا زدن های پدرش از دروازه ای حویلی بیرون رفت پدر مسیح به سوی من دید و پرسید چی شده دخترم شما با هم جنگ کرده اید؟ این پسر چرا اینگونه رفتار کرد؟ من که نمیخواستم کسی به سردی رابطه ما پی ببرد جواب داد نخیر پدر جان ولی فشار کار بسیار بالایش است راستی شفا باشد ان شاالله مادر جان بزودی شفایاب شود...
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_شانزدهم
و گفت نمیدانم چرا مرد ها اینگونه هستند همینکه کمی صاحب مال و منال دنیا میشوند به اولین کاری که دست میزنند خیانت به همسر شان است تو در روزهای سخت اش در کنارش بودی همرایش از صفر شروع کردی ولی ببین بی معرفت همینکه کمی پول پیدا کرد خودش را گم کرد دستم را گرفت و گفت ولی تشویش نکن بعد از این کوشش کن بیشتر همرایش با محبت برخورد کنی و آنقدر برایش محبت بدهی که نیازی به خانم دیگر نداشته باشد گفتم آیا این موضوعات حالا فایده دارد خواهر جان؟ من همیشه با محبت همرایش برخورد میکنم تا امروز فقط یکبار همرایش دعوا نکرده ام همیشه کوشش میکنم در مقابل رفتار سردش خاموش باشم زرمینه گفت تو نمی خواهی زندگیت را نجات بدهی؟ جواب دادم البته که میخواهم ولی یکطرفه نمیشود زرمینه گفت یکبار کوشش کن بعد میبینیم که میشود یا خیر.
چند روزی میگذشت من هر روز بیشتر از روز قبل کوشش میکردم توجه ای مسیح را به خودم جلب کنم ولی او روز به روز بیشتر از من فاصله میگرفت ماه هشتم دوره حملم بود یکشب ساعت از یازده ای شب گذشته بود ولی از مسیح خبری نبود آنزمان مبایل نبود تا با یک زنگ از حال طرف خبر شویم برای همین بسیار به تشویش بودم مجتبی و فرزانه را خواب دادم و خودم بالای سر آنها تا صبح بیدار نشستم فردایش نمیدانستم چی کار کنم میترسیدم به دکان مسیح بروم میفهمیدم اگر به دکانش بروم عصبانی میشود برای همین آنروز در خانه بودم و فقط دعا میکردم که مسیح صحتمند باشد آنروز هم گذشت و مسیح به خانه نیامد فردای آنروز مجتبی و فرزانه را تسلیم زرمینه کردم و خودم به سوی دکانی مسیح رفتم شاگرد دکانش با دیدن من برایم سلام داد در مورد مسیح از او پرسیدم ولی او هم دو روزی میشد که از مسیح خبر نداشت این مرا بیشتر نگران ساخت از دکانی مسیح بیرون شدم و به سوی خانه ای خسرم حرکت کردم شکم بزرگ و سنگینم مرا خیلی زود خسته می ساخت و مجبور میشدم آهسته راه بروم به خانه ای خسرم رسیدم دروازه را زدم و نفس عمیقی کشیدم چند لحظه بعد قاسم پسر ایور بزرگم دروازه را باز کرد با دیدن من گفت سلام خانم کاکا جان بفرمایید داخل بیایید مادرش رونا هم به سوی دروازه آمد و با دیدن من گفت خواهر جان چرا در این حالت بلند شده اینجا آمدی نفس ات میسوزد هله قاسم جان برای خانم کاکایت یک گیلاس آب بیاور گفتم خواهر از مسیح خبر داری؟ دو شب است که خانه نیامده خیلی به تشویش اش هستم رونا متعجب به سویم دید و گفت تو خانه پدرت نبودی؟ جواب دادم نخیر در این وضعیتم آنجا میروم؟ پدرم مریض است مادرم زودتر پرستاری او را کند یا از مرا.
رونا چیزی نگفت دستم را گرفت و داخل خانه رفتیم چشمم به مسیح خورد که کنار دیگران مصروف خوردن صبحانه بود با دیدن من صورتش سرخ شد و پرسید تو اینجا چی میکنی؟ به همه سلام کردم رونا گفت بیا اول دیدن مادر جان برویم پرسیدم مادر جان کجاست؟ جواب داد اطاق خودش است به اطاق مادر مسیح رفتیم مادر مسیح در بسترش خوابیده بود از رونا پرسیدم مادر جان را چی شده؟ رونا با ناراحتی گفت سه روز پیش بالایش حمله عصبی آمد یکطرف بدنش فلج شده است نزدیک خشویم رفتم چشمانش را باز کرد به سویم دید و کوشش کرد حرف بزند ولی نتوانست چشمانم پر از اشک شد به رونا گفتم چرا به من خبر ندادید؟ رونا گفت به مسیح گفتیم ولی او گفت که تو خانه ای پدرت هستی برای همین پدر جان نخواست ترا ناراحت بسازیم.
چند دقیقه بعد از اطاق بیرون شدیم و به اطاقی که همه بودند رفتیم پدر مسیح پرسید دخترم با این وضعیت ات چرا بلند شدی آمدی خیریتی است؟ رونا به جای من جواب داد مسیح بی خبر از رویا به اینجا آمده بود رویا هم به تشویش شده و میخواسته از ما بپرسد که مسیح کجاست پدر مسیح به سوی مسیح دید و پرسید این حرف درست است؟ تو گفتی خانمت با اولادهایت خانه ای پدر رویا است چطور توانستی خانم حامله ات را دو شب با دو طفل کوچک تنها بگذاری غیرت ات کجا شد؟ مسیح با عصبانیت به من دید و گفت بخاطر بی عزت ساختن من اینجا آمدی؟ پدرش داد زد بالای عروس من حرف نزن انتظار داشتی در کنج خانه بنشیند بیچاره به تشویش تو شده که اینجا آمده است من گفتم پدر جان بالای مسیح قهر نشوید مادر جان مریض است شاید فکرش نشده مسیح پوزخندی زد و گفت اینقدر مظلوم بازی نکن از جایش بلند شد و گفت با اجازه من باید به دکان بروم بعد به من دید و گفت تو هم به خانه برو هر لحظه به بهانه های مختلف از خانه بیرون نشو از اطاق بیرون شد پدر مسیح چند بار اسم مسیح را صدا زد ولی او بی اعتنا به صدا زدن های پدرش از دروازه ای حویلی بیرون رفت پدر مسیح به سوی من دید و پرسید چی شده دخترم شما با هم جنگ کرده اید؟ این پسر چرا اینگونه رفتار کرد؟ من که نمیخواستم کسی به سردی رابطه ما پی ببرد جواب داد نخیر پدر جان ولی فشار کار بسیار بالایش است راستی شفا باشد ان شاالله مادر جان بزودی شفایاب شود...
❣خدا چیزهایی رو در شما میبینه که خودتون نمیتونید ببینید...
برنامه خدا برای زندگیتون بزرگتر از برنامه خودتونه!
ارادهی خداوند در زمان خاصش رخ میده، پس اطمینان داشته باش به زمانبندی فوقالعاده خداوند.
به خدا اعتماد كن حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برنامه خدا برای زندگیتون بزرگتر از برنامه خودتونه!
ارادهی خداوند در زمان خاصش رخ میده، پس اطمینان داشته باش به زمانبندی فوقالعاده خداوند.
به خدا اعتماد كن حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
۱.برای بانوان تلاوت قرآن با نیم آستین چه حکمی دارد؟
-----👇الجَوَابُ بِإسْمِ مُلْهَمِ الصَّوَابٌ👇
وَعْلَیکُمُ السَّلامُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُه
جواب سوال ۱: بهتر است برای تلاوت قرآن چه مردان و چه زنان از بهترین لباس ها بپوشند. اگر فردی عادت به عمامه پوشیدن و کلاه دارد پس حین تلاوت هم به احترام قرآن کلام پاک الهی، بهتر است به همین حالت باشد.
و اگر زنی در محلی تلاوت میکند که نامحرم رفت و آمد ندارد بهتر است با روسری و لباس مناسب کا تمام بدنش را بپوشاند تلاوت کند.
و اگر هم با همان لباس ها تلاوت کرد گناه کار نمیشود اما به دور از ادب است.
---👇 ارائه دلایل👇---
رجل اراد ان يقرأ القرآن، فینبغی أن يكون علي أحسن أحواله، يلبس أحسن ثيابه، و يتعمم و يستقبل القبلة؛ لأن تعظيم القرآن و الفقه واجب.
[فتاوي محمودیه ۳ /٥٥٢ به حواله فتاواي عالمگیریه ۵/ ۳۱۶، کتاب الكراهیة ]
[و کذا في فتاوی قاضی خان رحمه الله الباب الرابع ]
[امداد الفتاوی ۴/ ۳۹ ]
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍ وَاللهُ أعلَم بالصَّوأب.
خالد مدني عفااللهعنه
تاریخ: ۲۹ /رجب/۱۴۴۴ هجری.قمری
۱.برای بانوان تلاوت قرآن با نیم آستین چه حکمی دارد؟
-----👇الجَوَابُ بِإسْمِ مُلْهَمِ الصَّوَابٌ👇
وَعْلَیکُمُ السَّلامُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُه
جواب سوال ۱: بهتر است برای تلاوت قرآن چه مردان و چه زنان از بهترین لباس ها بپوشند. اگر فردی عادت به عمامه پوشیدن و کلاه دارد پس حین تلاوت هم به احترام قرآن کلام پاک الهی، بهتر است به همین حالت باشد.
و اگر زنی در محلی تلاوت میکند که نامحرم رفت و آمد ندارد بهتر است با روسری و لباس مناسب کا تمام بدنش را بپوشاند تلاوت کند.
و اگر هم با همان لباس ها تلاوت کرد گناه کار نمیشود اما به دور از ادب است.
---👇 ارائه دلایل👇---
رجل اراد ان يقرأ القرآن، فینبغی أن يكون علي أحسن أحواله، يلبس أحسن ثيابه، و يتعمم و يستقبل القبلة؛ لأن تعظيم القرآن و الفقه واجب.
[فتاوي محمودیه ۳ /٥٥٢ به حواله فتاواي عالمگیریه ۵/ ۳۱۶، کتاب الكراهیة ]
[و کذا في فتاوی قاضی خان رحمه الله الباب الرابع ]
[امداد الفتاوی ۴/ ۳۹ ]
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍ وَاللهُ أعلَم بالصَّوأب.
خالد مدني عفااللهعنه
تاریخ: ۲۹ /رجب/۱۴۴۴ هجری.قمری
𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦჻ᭂ࿐l
#داستان_شب❤️
بخوانید و به ایرانی بودنتان افتخار کنید
فامیلیشان تحریریان بود اما بعدا به رفوگران تغییر دادند؛ اصالتا اهل اصفهان ولی ساکن تهران بودند. شغل پدرش فروش لوازم التحریر در بازار بود. او فرزند چهارم خانواده تحریریان و نورچشمی پدر بود. همین که دبستان را تمام کرد به حجره پدرش رفت و مشغول کار شد؛ شبها درس میخواند و روزها کار میکرد. عاشق مکالمه به زبان انگلیسی بود و پشتکار زیادی در آن داشت؛ کلاس زبان میرفت و واقعا در زبان انگلیسی پیشرفت کرده بود. از سربازی که آمد، ازدواج کرد و باز به حجره پدرش برگشت.
اولین درخشش و کولاک او زمانی بود که یک محموله مداد از ژاپن به ایران رسید. همسرش ایدههای مختلفی برای فروش بهتر میداد، برای مدادها منگولههای رنگی میساخت که با همین کار سودشان چند برابر شد و پس از آن علیاکبر به فکر تجارت افتاد. خانوادهای مذهبی و قانع به حقشان بودند، برای همین پدرش محافظهکار بود و بلندپروازی علی اکبر را که میدید، میگفت: «آخر تو کار دست من میدهی!» اما علیاکبر گوشش بدهکار این حرفها نبود.
او کارخانه «علیاکبر رفوگران و برادران» را تاسیس و عکس برگردان و برچسب آیههای قرآن را چاپ کردند. برچسب دعاهای «وَإِن يَكَادُ» و طرح «فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا» وَ«هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ» در ایران غوغا کرد. از ماشین عروس تا ویترین مغازهها، جایی نبود که این برچسبها نباشد. علیاکبر سرمایهای دستوپا کرد و به فکر تولید قلم خودنویس افتاد ولی هرچه تلاش کرد، موفق نشد.
در يك روز تابستانی، آقایی به نام بهنام، به مغازهشان آمد و لای کاغذی كه در دست داشت، سه عدد قلم بود. علی اکبر شروع به نوشتن با قلم کرد و ديد چه چیز خوبی است! پدرش آمد و علیاکبر گفت: «آقا بهنام اين قلم ها را آورده» پدر نگاهی به قلم کرد، شروع به نوشتن کرد و پرسید، «علیاكبر اينها چطوری جوهر ميخورند؟» علیاکبر گفت: «اينها جوهر نميخورند، خودكار هستند!» كلمه «خودكار» را برای اولین بار به کار برد و درست همین جا بود که خودکار نام گرفت.
یک روز نماینده همان شرکت خودکار فرانسوی به نام آقای لوک به ایران آمده بود و در بازار با علیاکبر میگشتند تا بازار را نشانش بدهد. آقای لوک به علیاکبر گفت: «اگر نماینده این خودکار بودید، چقدر میفروختید؟» علیاکبر گفت: «سالی ۲ میلیون خودکار!» این عدد ۴ برابر میزان فروش لوازم التحریر در مغازه آنها بود. فردای آن روز تلگرافی از فرانسه رسید و او نماینده فروش خودکار بیک شد. علیاکبر قول فروش ۲ میلیون خودکار را داده بود؛ ولی ۵ میلیون خودکار فروخت!
مدتی بعد فکری به ذهن علیاکبر رسید و به پدرش گفت: «بيا خودمان کارخانه خودکار بیک را راه بیندازیم!» پدرش گفت: «باز به كلهات زده يك كار ديگر کنی؟» او جواب داد: «ما اگر توليد كنيم، هم به مملكت خودمان خدمت میكنيم و هم عدهای شاغل میشوند و نان میخورند.» بلاخره با همین حرفها پدرش را راضی کرد. حالا راضی کردن آقای بیک دردسر بود؛ آقای بیک گفت: «بهشرطی اجازه میدهم که بتوانی خودکاری مثل این خودکار را تولید کنی» و یک نمونه خودکار به علیاکبر داد. رفوگران خودکار را تولید و به فرانسه فرستاد!
خودکار آنقدر خوب بود که از فرانسه تلگراف رسید که علیاکبر سریعا به پاریس برود. مدیر بیک به او گفت: «من به تو اجازه ساخت ميدهم، فقط يك شرط دارد، به من بگو با چه موادی اين خودکار را توليد كردهای؟» با کمک پدرش یک قطعه زمین ۱۱ هزار متری در تهران نو خریدند و کارخانهای بنا کردند و ماشینآلات را از فرانسه به تهران آوردند. تعداد پرسنل در آغاز کار ۹۶ نفر بود، اما به تدریج کارمندان بیشتری استخدام شدند.
آنها این گونه شروع به تولید خودکار بیک در ایران کردند و موفق شدند سالیانه دويست ميليون عدد خودکار بفروشند که نتیجهای فوقالعاده بود.
مداد سوسماری هم در آن زمان رو به ورشکستگی بود؛ کارخانه زیان ده مداد سوسماری را خریدند و در فروش مداد سوسماری هم رکورد زدند. در سال ۱۳۷۵ عطر بیک (عطر جوانی) را به خط تولیدشان اضافه کردند و باز هم رکورد زدند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_شب❤️
بخوانید و به ایرانی بودنتان افتخار کنید
فامیلیشان تحریریان بود اما بعدا به رفوگران تغییر دادند؛ اصالتا اهل اصفهان ولی ساکن تهران بودند. شغل پدرش فروش لوازم التحریر در بازار بود. او فرزند چهارم خانواده تحریریان و نورچشمی پدر بود. همین که دبستان را تمام کرد به حجره پدرش رفت و مشغول کار شد؛ شبها درس میخواند و روزها کار میکرد. عاشق مکالمه به زبان انگلیسی بود و پشتکار زیادی در آن داشت؛ کلاس زبان میرفت و واقعا در زبان انگلیسی پیشرفت کرده بود. از سربازی که آمد، ازدواج کرد و باز به حجره پدرش برگشت.
اولین درخشش و کولاک او زمانی بود که یک محموله مداد از ژاپن به ایران رسید. همسرش ایدههای مختلفی برای فروش بهتر میداد، برای مدادها منگولههای رنگی میساخت که با همین کار سودشان چند برابر شد و پس از آن علیاکبر به فکر تجارت افتاد. خانوادهای مذهبی و قانع به حقشان بودند، برای همین پدرش محافظهکار بود و بلندپروازی علی اکبر را که میدید، میگفت: «آخر تو کار دست من میدهی!» اما علیاکبر گوشش بدهکار این حرفها نبود.
او کارخانه «علیاکبر رفوگران و برادران» را تاسیس و عکس برگردان و برچسب آیههای قرآن را چاپ کردند. برچسب دعاهای «وَإِن يَكَادُ» و طرح «فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا» وَ«هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ» در ایران غوغا کرد. از ماشین عروس تا ویترین مغازهها، جایی نبود که این برچسبها نباشد. علیاکبر سرمایهای دستوپا کرد و به فکر تولید قلم خودنویس افتاد ولی هرچه تلاش کرد، موفق نشد.
در يك روز تابستانی، آقایی به نام بهنام، به مغازهشان آمد و لای کاغذی كه در دست داشت، سه عدد قلم بود. علی اکبر شروع به نوشتن با قلم کرد و ديد چه چیز خوبی است! پدرش آمد و علیاکبر گفت: «آقا بهنام اين قلم ها را آورده» پدر نگاهی به قلم کرد، شروع به نوشتن کرد و پرسید، «علیاكبر اينها چطوری جوهر ميخورند؟» علیاکبر گفت: «اينها جوهر نميخورند، خودكار هستند!» كلمه «خودكار» را برای اولین بار به کار برد و درست همین جا بود که خودکار نام گرفت.
یک روز نماینده همان شرکت خودکار فرانسوی به نام آقای لوک به ایران آمده بود و در بازار با علیاکبر میگشتند تا بازار را نشانش بدهد. آقای لوک به علیاکبر گفت: «اگر نماینده این خودکار بودید، چقدر میفروختید؟» علیاکبر گفت: «سالی ۲ میلیون خودکار!» این عدد ۴ برابر میزان فروش لوازم التحریر در مغازه آنها بود. فردای آن روز تلگرافی از فرانسه رسید و او نماینده فروش خودکار بیک شد. علیاکبر قول فروش ۲ میلیون خودکار را داده بود؛ ولی ۵ میلیون خودکار فروخت!
مدتی بعد فکری به ذهن علیاکبر رسید و به پدرش گفت: «بيا خودمان کارخانه خودکار بیک را راه بیندازیم!» پدرش گفت: «باز به كلهات زده يك كار ديگر کنی؟» او جواب داد: «ما اگر توليد كنيم، هم به مملكت خودمان خدمت میكنيم و هم عدهای شاغل میشوند و نان میخورند.» بلاخره با همین حرفها پدرش را راضی کرد. حالا راضی کردن آقای بیک دردسر بود؛ آقای بیک گفت: «بهشرطی اجازه میدهم که بتوانی خودکاری مثل این خودکار را تولید کنی» و یک نمونه خودکار به علیاکبر داد. رفوگران خودکار را تولید و به فرانسه فرستاد!
خودکار آنقدر خوب بود که از فرانسه تلگراف رسید که علیاکبر سریعا به پاریس برود. مدیر بیک به او گفت: «من به تو اجازه ساخت ميدهم، فقط يك شرط دارد، به من بگو با چه موادی اين خودکار را توليد كردهای؟» با کمک پدرش یک قطعه زمین ۱۱ هزار متری در تهران نو خریدند و کارخانهای بنا کردند و ماشینآلات را از فرانسه به تهران آوردند. تعداد پرسنل در آغاز کار ۹۶ نفر بود، اما به تدریج کارمندان بیشتری استخدام شدند.
آنها این گونه شروع به تولید خودکار بیک در ایران کردند و موفق شدند سالیانه دويست ميليون عدد خودکار بفروشند که نتیجهای فوقالعاده بود.
مداد سوسماری هم در آن زمان رو به ورشکستگی بود؛ کارخانه زیان ده مداد سوسماری را خریدند و در فروش مداد سوسماری هم رکورد زدند. در سال ۱۳۷۵ عطر بیک (عطر جوانی) را به خط تولیدشان اضافه کردند و باز هم رکورد زدند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از "شکست" میترسیدم،
یاد گرفتم "تلاش نکردن یعنی شکست"
از "نفرت" میترسیدم،
یاد گرفتم "به هر حال هر کسی نظری دارد"
از "سرنوشت" میترسیدم،
یاد گرفتم "من توان تغییر آن را دارم"
از "گذشته" میترسیدم،
فهمیدم "گذشته توان آسیب رساندن به من را ندارد"
و در آخر از " تغییر " میترسیدم
تا اینکه یاد گرفتم حتی زیباترین پروانه ها هم قبل از پرواز کرم بودند
و تغییر آنها را زیبا کردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یاد گرفتم "تلاش نکردن یعنی شکست"
از "نفرت" میترسیدم،
یاد گرفتم "به هر حال هر کسی نظری دارد"
از "سرنوشت" میترسیدم،
یاد گرفتم "من توان تغییر آن را دارم"
از "گذشته" میترسیدم،
فهمیدم "گذشته توان آسیب رساندن به من را ندارد"
و در آخر از " تغییر " میترسیدم
تا اینکه یاد گرفتم حتی زیباترین پروانه ها هم قبل از پرواز کرم بودند
و تغییر آنها را زیبا کردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_دوم
مادر بزرگ چشمان خود را بسته و میگوید:
_ساکت دختر جان ساکت دانستم که خیلی دوست داری حالا هم برو لباسهایت را عوض کن تا سرما نخوردی...
ماهنور "چشمِ" گفته و سپس یک دست لباس تمیز برداشته و آن را با لباس که کاملاً خیس در آب شده بود عوض مینماید.
با یاد اتفاقات امروز و دوباره پرت نمودن آن پسر غریبه به رودخانه بیصدا خندیده و سپس برای خود میگوید:
_حقاش بود تا باشد و دیگر من را به رودخانه پرت نه کند.
دستاش را بالای دهاناش گذاشته با همان حال گفت:
_وای خدایی من این که کاملاً اتفاقی بود.
سپس شانهای بالای انداخته با خود میگوید اصلاً برای من چه و با برداشتن چادرش از اتاق خارج میشود.
مادر با اینگونه داد و بیدار های گلجان خانم سراسیمه از عمارت خارج شده و نزد مادربزرگ رفته با همان حال که کنجکاوی از سر و صورتاش نمایان بود میگوید:
_خیر باشد مادر اتفاقی افتاده؟!
با این صدا زدن ناگهاني مادر حلیمه مادربزرگ دستاش را بالای قلب خود گذاشته میگوید:
_یاالله! ترساندی مرا عروس...
مادر ماهنور خندیده میگوید:
_و حالا من هميشه میگویم این عادت ماهنور درست شبیه کیست...
خانم بزرگ نگاهِ گذرایی به صورت گلنار خانم اندخته و سپس گفت:
_خیلی سخن نگو عروس که از دست آن دختر شرور تو روز ندارم من!
گلنار خانم دستاش را در مقابل دهان خود گذاشته میگوید:
_ای وای مادر، ای وای دوباره... دوباره چه کار کرده است.
هنوز حرف گلنار خانم به اتمام نرسیده بود که خانم بزرگ با چشم بسوی مقابلاش اشاره کرده گفت:
_بیبین آنجاست برای من گفت ( تا رودخانه رفته برمیگردم) حال دوباره با این اوضاع برگشت خدا میداند دوباره با کی دعوا کرده؟ آن روز که لیلما برایش گفته بود دختر خان رفته بود به سراغ دخترش و با او دعوا نموده بود. اصلاً این دختر چرا این چنین است؟!
گلنار خانم خندیده گفت:
_الله عاقبت شوهر این دختر مان را بخیر کند.
خانم بزرگ با تأیید حرف عروساش سرش را به حرکت در آورد که در همان هنگام ماهنور نیز به جمع آنها پیوسته گفت:
_دوباره عروس و مادر شوهر چه نقشهای بر سردارید، نکند اینبار قصد شوهر دادن من را دارید.
_دوباره عروس و مادر شوهر چه نقشهای بر سردارید، نکند اینبار قصد شوهر دادن من را به سر دارید.
خانم بزرگ خندیده روبه ماهنور گفت:
_تو همینگونه با خودت فکر کن عروسخانم حال هم برو دستِ به سر و صورتات بزن که امشب مهمان داریم!
خیره به صورت خانم بزرگ و مادرش شده گفت:
_ مهمان! مهمان برای چه، آنچه مهمانِ است که خود نمیدانم شما دوباره چه نقشهای بر سر دارید؟
گلنار خانم غذا را بهانه نموده و از آنجا دور شد، اما خانم بزرگ همان گونه ساکت بسوی قدم های گلنار خانم خیره شده و آن را یکی پس از دیگرِ میشمرد، آنگاه که گلنار خانم از دیدگان او کاملاً مهو شد بسوی ماهنور نگاه کرده گفت:
_من هم بروم سری به پدرت بزنم!
هنوز قدمِ نگذاشته بود که ماهنور گفت:
_مادر بزرگ من که در انتظار پاسخ شما هستم و شما هم که کار دارید.
مادر بزرگ با همان حال گفت:
_ یکی از آشنایان پدرت است و نه بیشتر از آن دخترم!
دخترک که با این حرف مادر بزرگ قانع نشده بود، اما با همان حال سرش را تکان داد اما دوباره با حرفِ که خانم بزرگ گفت به کنجکاوی او افزود.
_ حالا هم برو و آماده شو دخترم!
فقط به تکان دادن سرش اکتفا نموده با همان حال راه عمارت را در پیش گرفته، سپس هم بسوی اتاق خود قدم گذاشت.
هر چند کنجکاوی امان او را بريده بود، اما سعی داشت تا خودش را بیخیال نشان داده و تا شب مشغول همکاری با مادرش شد.
زیرا رها کردن را دوست داشت.
او دوست نداشت با حرفها زندگی کند؛ همیشه دوست داشت شاد باشد و شاد زندگی کند، همیش با خود میاندیشید اگر با حرف مردم زندگی کند غمگینترین خواهد بود.
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_دوم
مادر بزرگ چشمان خود را بسته و میگوید:
_ساکت دختر جان ساکت دانستم که خیلی دوست داری حالا هم برو لباسهایت را عوض کن تا سرما نخوردی...
ماهنور "چشمِ" گفته و سپس یک دست لباس تمیز برداشته و آن را با لباس که کاملاً خیس در آب شده بود عوض مینماید.
با یاد اتفاقات امروز و دوباره پرت نمودن آن پسر غریبه به رودخانه بیصدا خندیده و سپس برای خود میگوید:
_حقاش بود تا باشد و دیگر من را به رودخانه پرت نه کند.
دستاش را بالای دهاناش گذاشته با همان حال گفت:
_وای خدایی من این که کاملاً اتفاقی بود.
سپس شانهای بالای انداخته با خود میگوید اصلاً برای من چه و با برداشتن چادرش از اتاق خارج میشود.
مادر با اینگونه داد و بیدار های گلجان خانم سراسیمه از عمارت خارج شده و نزد مادربزرگ رفته با همان حال که کنجکاوی از سر و صورتاش نمایان بود میگوید:
_خیر باشد مادر اتفاقی افتاده؟!
با این صدا زدن ناگهاني مادر حلیمه مادربزرگ دستاش را بالای قلب خود گذاشته میگوید:
_یاالله! ترساندی مرا عروس...
مادر ماهنور خندیده میگوید:
_و حالا من هميشه میگویم این عادت ماهنور درست شبیه کیست...
خانم بزرگ نگاهِ گذرایی به صورت گلنار خانم اندخته و سپس گفت:
_خیلی سخن نگو عروس که از دست آن دختر شرور تو روز ندارم من!
گلنار خانم دستاش را در مقابل دهان خود گذاشته میگوید:
_ای وای مادر، ای وای دوباره... دوباره چه کار کرده است.
هنوز حرف گلنار خانم به اتمام نرسیده بود که خانم بزرگ با چشم بسوی مقابلاش اشاره کرده گفت:
_بیبین آنجاست برای من گفت ( تا رودخانه رفته برمیگردم) حال دوباره با این اوضاع برگشت خدا میداند دوباره با کی دعوا کرده؟ آن روز که لیلما برایش گفته بود دختر خان رفته بود به سراغ دخترش و با او دعوا نموده بود. اصلاً این دختر چرا این چنین است؟!
گلنار خانم خندیده گفت:
_الله عاقبت شوهر این دختر مان را بخیر کند.
خانم بزرگ با تأیید حرف عروساش سرش را به حرکت در آورد که در همان هنگام ماهنور نیز به جمع آنها پیوسته گفت:
_دوباره عروس و مادر شوهر چه نقشهای بر سردارید، نکند اینبار قصد شوهر دادن من را دارید.
_دوباره عروس و مادر شوهر چه نقشهای بر سردارید، نکند اینبار قصد شوهر دادن من را به سر دارید.
خانم بزرگ خندیده روبه ماهنور گفت:
_تو همینگونه با خودت فکر کن عروسخانم حال هم برو دستِ به سر و صورتات بزن که امشب مهمان داریم!
خیره به صورت خانم بزرگ و مادرش شده گفت:
_ مهمان! مهمان برای چه، آنچه مهمانِ است که خود نمیدانم شما دوباره چه نقشهای بر سر دارید؟
گلنار خانم غذا را بهانه نموده و از آنجا دور شد، اما خانم بزرگ همان گونه ساکت بسوی قدم های گلنار خانم خیره شده و آن را یکی پس از دیگرِ میشمرد، آنگاه که گلنار خانم از دیدگان او کاملاً مهو شد بسوی ماهنور نگاه کرده گفت:
_من هم بروم سری به پدرت بزنم!
هنوز قدمِ نگذاشته بود که ماهنور گفت:
_مادر بزرگ من که در انتظار پاسخ شما هستم و شما هم که کار دارید.
مادر بزرگ با همان حال گفت:
_ یکی از آشنایان پدرت است و نه بیشتر از آن دخترم!
دخترک که با این حرف مادر بزرگ قانع نشده بود، اما با همان حال سرش را تکان داد اما دوباره با حرفِ که خانم بزرگ گفت به کنجکاوی او افزود.
_ حالا هم برو و آماده شو دخترم!
فقط به تکان دادن سرش اکتفا نموده با همان حال راه عمارت را در پیش گرفته، سپس هم بسوی اتاق خود قدم گذاشت.
هر چند کنجکاوی امان او را بريده بود، اما سعی داشت تا خودش را بیخیال نشان داده و تا شب مشغول همکاری با مادرش شد.
زیرا رها کردن را دوست داشت.
او دوست نداشت با حرفها زندگی کند؛ همیشه دوست داشت شاد باشد و شاد زندگی کند، همیش با خود میاندیشید اگر با حرف مردم زندگی کند غمگینترین خواهد بود.
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 شخصی با وجود اینکه زنش زنده است میخواهد مادرش را نکاح کند. آیا جمع بین دختر و نامادریش درست است یا خیر؟
✍️ جمع کردن (نکاح کردن )درمیان دختر و مادر اندر وی جایز است
[هنديه: 1/277].حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️ جمع کردن (نکاح کردن )درمیان دختر و مادر اندر وی جایز است
[هنديه: 1/277].حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دایت نمیزاره شب بعد شام همه عموهام اومدن بجز پدر شادی که رفته بود مسافرت کاری اصلا از این اوضاع خبر نداشت....
😭آون شب بدترین شب زندگیم بود بخدا... همه رفتن اتاق برادرم بجز من و پدرم که پایین بودیم....
داشتن حرف میزدن کم کم صداشون رفت بالا برادرم با صدای بلند گفت به حرمت پدرم چیزی بهتون نمیگم حرمت خودتون رو نگهدارید
😔تا اینکه شروع کردن به زدنش وقتی درو باز کردن از راه پله انداختنش پایین تمام صورتش خونی بود به زور ریششو تراشیده بودن من فقط گریه میکردم بردنش تو حمام سر تا پاشو خیس کردن عموم با عصا زد به سرش که خون تمام زمینو گرفت بعد بردنش حیاط اون شب سرد زمستان با شیلنگ زدنش وقتی اولین ضربه رو زدن فریاد زد پدرجان...
😔پدرم منو هل داد تو گفت برو تو خودشم اومد تو انگار دوست نداشت ببینه ؛ وفتی یاد حرفای اون شب برادرم میافتم جگرم آب میشه... پدرم از پنجره نگاهش میکردم گریه میکرد میگفتم تور خدا نزنیدش... برادرم فریاد میزد پدرجان کجایی منم پدرجان توروخدا بیا بیرون یادته کولم میکردی میگفتی هر کی دست روت بلند کنه دستاشو میشکنم... پدرجان کجایی اگر تو بگی هر چهار تاشونو میزنم....
😡عموم گفت منو میزنی؟ میخوای منو بزنی؟ بیشتر عصبانی شد داشت محکم تر میزدش برادرم همش پدرم و صدا میکرد....
✍🏼 پدرم گوشاش رو گرفته بود گریه میکرد ؛ بهش گفتم بخدا ناپدری از تو بهتره مگه بچت نیست چرا چیزی بهشون نمیگی...
رفتم بیرون گفتم بسه دیگه نزنیدش توروخدا بسه ولی هُلم دادن که منم بزنن برادرم خودش رو کشید روم گفت برو تو... گوشه شیلنگ بهم خورد بخدا تا یه هفته درد داشت جاش...
😔آنقدر زدنش که به زور نفس میکشید همه همسایه ها از پنجره نگاه میکردن ولی کسی نبود که چیزی بگه انگار مردی نبود که بیاد چیزی بهشون بگه...
😭بعد با پای برهنه بیرونش کردن گفتن حق نداری برگردی آمدن تو به پدرم گفتن برادر ما نیستی اگر راش بدی خونه و رفتن... من فقط گریه میکردم وقتی مادرم با داییم اومدن مادرم تا رسید راه راهرو گفت این چه ریخته زمین...!؟
😔گفتم خون احسانه کجا بودی که بیرونش کردن تا اینو گفتم بیهوش شد پدرم به صورتش آب زد به هوش که اومد گیج بود پدر گریه میکرد میگفت چت شده فدات شم چرا افتادی؟
مادرم گفت ولم کن نمیخوام ببینمت... پسرم کجاست دستشو میمالید به خون میگفت این خون احسان منه... بلند شد رفت بیرون دنبالش رفتیم که چشمش خورد به کفش برادرم گفتم مادر بخدا این بیرحمها با پای برهنه بیرونش کردن به عموهام فحش میداد میگفت الهی سیاه بپوشم براتون الهی رو قبرتون بشینم... پسرم کجاست؟ پاره تنم همه کسم....
الهی تک تک بچه هاتونو با کفن ببینم به پدرم گفت تو چه مردی هستی..؟ به تو هم میگن مرد؟ نامردی من زن تو هستم یا برادرت؟ پدرم گفت بسه دیگه تمومش کن... مادرم گفت بس کنم؟ بخدا ازت طلاق میگیرم پدرم گفت حق نداری اینو بگی ما قسم خوردیم.....
😔مادرم با پای برهنه رفت تو کوچه داشت میرفت دنبال برادرم گریه میکرد برادرم رو صدا میزد بزور با پدرم آوردیمش ولی تو حیاط داشت گریه میکرد راه میرفت که خون قرمز رو برفها رو دید روشون دراز کشید داشت برفها رو به سینش میمالید و گریه میکرد؛ که بیهوش شد نتوانستم به هوشش بیاریم...
وقتی بردیمش بیمارستان دکترا گفتن حمله قلبی هست بستریش کردن بعد چند ساعت به هوش اومد پدرم اومد پیشش مادرم گفت برو بیرون نمیخوام ببینمت... ( باورم نمیشد بخدا پدر ومادرم تا حالا نشده بود یه دفعه صداشون و رو هم ببرن بالا) پدرم گفت خودتو ناراحت نکن پیداش میکنم برات بخدا میرم میگردم که پیداش کنم ؛ بچه که نیست خودش میاد....
😔همه عموهام اومدن بیمارستان به خاطر مادرم خیلی ناراحت بودن چون مادرم بیش از حد به عموهام احترام میزاشت ؛ همیشه میگفت از برادر برام عزیز تر هستن...
بزور از پرستار اجازه گرفتن اومدن تو به مادرم نگاه کردن گفتن زن داداش چت شده؟ مادرم که بزور حرف میزد گفت برید بیرون نمیخوام ببینمتون من چه بدی در حق شما کردم که پسر منو بیرون کردید..؟
عموم گفت بخدا از خواهر برامون بهتر بودی ولی بخدا احسان و دوست داریم بخدا به فکرش هستیم الان تنبیه بشه بهتره تا اینکه فردا از دست بره که پشیمانی فایدهای نداره...
😔مادرم گفت نمیبخشمتون بخدا قسم برید بیرون دیگه هیچ حرفی ندارم با شما برید که نمیخوام تو روتون وایستم....
بعد از یه هفته مادرم از بیمارستان مرخص شد ولی از کاکم هیچ خبری نبود مادرم تو این هفته حتی یک کلمه با پدرم حرف نزده بود پدرم بد جور شکسته شده بود مادرم از اون بدتر شب روز داشت گریه میکرد...
روزی بعد ظهر که پدرم از سر کار برگشت وضو گرفت که نماز ظهر بخونه مادرم بهش گفت توروخدا روت میشه نماز بخونی...؟ توروخدا روت میشه رو به خدا بایستی...؟ چطور میتونی دعا کنی...؟
😔الان پسرت کجاست ؟ نشناختن یادته وقتی به دنیا آمد سه شبانه روز فامیلاتو نون می
😭آون شب بدترین شب زندگیم بود بخدا... همه رفتن اتاق برادرم بجز من و پدرم که پایین بودیم....
داشتن حرف میزدن کم کم صداشون رفت بالا برادرم با صدای بلند گفت به حرمت پدرم چیزی بهتون نمیگم حرمت خودتون رو نگهدارید
😔تا اینکه شروع کردن به زدنش وقتی درو باز کردن از راه پله انداختنش پایین تمام صورتش خونی بود به زور ریششو تراشیده بودن من فقط گریه میکردم بردنش تو حمام سر تا پاشو خیس کردن عموم با عصا زد به سرش که خون تمام زمینو گرفت بعد بردنش حیاط اون شب سرد زمستان با شیلنگ زدنش وقتی اولین ضربه رو زدن فریاد زد پدرجان...
😔پدرم منو هل داد تو گفت برو تو خودشم اومد تو انگار دوست نداشت ببینه ؛ وفتی یاد حرفای اون شب برادرم میافتم جگرم آب میشه... پدرم از پنجره نگاهش میکردم گریه میکرد میگفتم تور خدا نزنیدش... برادرم فریاد میزد پدرجان کجایی منم پدرجان توروخدا بیا بیرون یادته کولم میکردی میگفتی هر کی دست روت بلند کنه دستاشو میشکنم... پدرجان کجایی اگر تو بگی هر چهار تاشونو میزنم....
😡عموم گفت منو میزنی؟ میخوای منو بزنی؟ بیشتر عصبانی شد داشت محکم تر میزدش برادرم همش پدرم و صدا میکرد....
✍🏼 پدرم گوشاش رو گرفته بود گریه میکرد ؛ بهش گفتم بخدا ناپدری از تو بهتره مگه بچت نیست چرا چیزی بهشون نمیگی...
رفتم بیرون گفتم بسه دیگه نزنیدش توروخدا بسه ولی هُلم دادن که منم بزنن برادرم خودش رو کشید روم گفت برو تو... گوشه شیلنگ بهم خورد بخدا تا یه هفته درد داشت جاش...
😔آنقدر زدنش که به زور نفس میکشید همه همسایه ها از پنجره نگاه میکردن ولی کسی نبود که چیزی بگه انگار مردی نبود که بیاد چیزی بهشون بگه...
😭بعد با پای برهنه بیرونش کردن گفتن حق نداری برگردی آمدن تو به پدرم گفتن برادر ما نیستی اگر راش بدی خونه و رفتن... من فقط گریه میکردم وقتی مادرم با داییم اومدن مادرم تا رسید راه راهرو گفت این چه ریخته زمین...!؟
😔گفتم خون احسانه کجا بودی که بیرونش کردن تا اینو گفتم بیهوش شد پدرم به صورتش آب زد به هوش که اومد گیج بود پدر گریه میکرد میگفت چت شده فدات شم چرا افتادی؟
مادرم گفت ولم کن نمیخوام ببینمت... پسرم کجاست دستشو میمالید به خون میگفت این خون احسان منه... بلند شد رفت بیرون دنبالش رفتیم که چشمش خورد به کفش برادرم گفتم مادر بخدا این بیرحمها با پای برهنه بیرونش کردن به عموهام فحش میداد میگفت الهی سیاه بپوشم براتون الهی رو قبرتون بشینم... پسرم کجاست؟ پاره تنم همه کسم....
الهی تک تک بچه هاتونو با کفن ببینم به پدرم گفت تو چه مردی هستی..؟ به تو هم میگن مرد؟ نامردی من زن تو هستم یا برادرت؟ پدرم گفت بسه دیگه تمومش کن... مادرم گفت بس کنم؟ بخدا ازت طلاق میگیرم پدرم گفت حق نداری اینو بگی ما قسم خوردیم.....
😔مادرم با پای برهنه رفت تو کوچه داشت میرفت دنبال برادرم گریه میکرد برادرم رو صدا میزد بزور با پدرم آوردیمش ولی تو حیاط داشت گریه میکرد راه میرفت که خون قرمز رو برفها رو دید روشون دراز کشید داشت برفها رو به سینش میمالید و گریه میکرد؛ که بیهوش شد نتوانستم به هوشش بیاریم...
وقتی بردیمش بیمارستان دکترا گفتن حمله قلبی هست بستریش کردن بعد چند ساعت به هوش اومد پدرم اومد پیشش مادرم گفت برو بیرون نمیخوام ببینمت... ( باورم نمیشد بخدا پدر ومادرم تا حالا نشده بود یه دفعه صداشون و رو هم ببرن بالا) پدرم گفت خودتو ناراحت نکن پیداش میکنم برات بخدا میرم میگردم که پیداش کنم ؛ بچه که نیست خودش میاد....
😔همه عموهام اومدن بیمارستان به خاطر مادرم خیلی ناراحت بودن چون مادرم بیش از حد به عموهام احترام میزاشت ؛ همیشه میگفت از برادر برام عزیز تر هستن...
بزور از پرستار اجازه گرفتن اومدن تو به مادرم نگاه کردن گفتن زن داداش چت شده؟ مادرم که بزور حرف میزد گفت برید بیرون نمیخوام ببینمتون من چه بدی در حق شما کردم که پسر منو بیرون کردید..؟
عموم گفت بخدا از خواهر برامون بهتر بودی ولی بخدا احسان و دوست داریم بخدا به فکرش هستیم الان تنبیه بشه بهتره تا اینکه فردا از دست بره که پشیمانی فایدهای نداره...
😔مادرم گفت نمیبخشمتون بخدا قسم برید بیرون دیگه هیچ حرفی ندارم با شما برید که نمیخوام تو روتون وایستم....
بعد از یه هفته مادرم از بیمارستان مرخص شد ولی از کاکم هیچ خبری نبود مادرم تو این هفته حتی یک کلمه با پدرم حرف نزده بود پدرم بد جور شکسته شده بود مادرم از اون بدتر شب روز داشت گریه میکرد...
روزی بعد ظهر که پدرم از سر کار برگشت وضو گرفت که نماز ظهر بخونه مادرم بهش گفت توروخدا روت میشه نماز بخونی...؟ توروخدا روت میشه رو به خدا بایستی...؟ چطور میتونی دعا کنی...؟
😔الان پسرت کجاست ؟ نشناختن یادته وقتی به دنیا آمد سه شبانه روز فامیلاتو نون می
دادی میگفتی پسر دار شدم دیگه پشتم گرمه... میگفتی دیگه تو مجلس سرم بلنده ، یادته اگه بیمار بود تو شب زمستان چند تا کوه کولت کردی تا برسونیش بیمارستان....
😭پدرم گفت نمک به زخمم نپاش بخدا از وقتی رفته انگار بی روح شدم بخدا نفس کشیدن برام سخته روزی صد بار آرزوی مرگ دارم از یه طرف پسرم و از یه طرف برادرام......
خودت میدونی که ما رو حرف بزرگتر حرف نمیزنیم مادرم گفت اگر بچه خودشون بود این کارو میکردن بهم بگو؟؟؟؟
سر کدوم کارش بیرونش کردید؟ چه کار بدی کرده بود وقتی از بی خدایی میگفت همتون ساکت بودید حالا که از حق میگه قبولش ندارید...
😔روزا همین طور با نارحتی میگذشت تا چند هفته کسی از برادرم خبری نداشت مادرم روز به روز داشت مریض تر میشد.....
بعد از 3 هفته یکی از فامیلای دور به خونمون زنگ زد گفت که شوهرم احسان رو دیده مادرم از خوشحالی داشت بیهوش میشد....
گفت که تو میدان کارگرا وقتی شوهرم رفته که کارگر بگیره برای خونمون اونو دیده که احسان ازش دوری کرده.....
☀️با مادرم صبح زود رفتیم آنجا عکسشو بردیم مادرم مثل گداها از همه سوال میکرد که دیدنش ولی کس نمیدونست....
با التماس و خواهش مادرم تو تاکسی از راننده تاکسی و مغازه دار میپرسید ولی کسی ندیده بودش فرداش هم دوباره رفتیم پرسو جو شروع کردیم که یه پیرمرد گفت دیدمش یه روز باهم کار کردیم...
وقتی اصرار کردیم که کجا بود گفت دلیلی نداره بهتون بگم اصلا شما کی هستید ؟
😭مادرم مثل بچه ها جلوش نشست گریه می.کرد گفت پدر جان بخدا پسرمه منم مثل دخترت بهم بگو کجا دیدیش....؟
وقتی سرمو بالا کردم همه دورمون رو گرفته بودن گفتم مادر بلند شو عیبه همه دارن نگامون میکنن...
ولی به کسی توجهی نداشت فقط اون پیرمرد التماس میکرد که بهش بگه احسان کجاست....
😔مادرم خیلی زیاد التماسش مادرم گفت پول امروزت هر چقدر باشه میدم فقط بهم بگو پسرم کجاست...
پیر مرد گفت من که گدا نیستم مادرم گفت بخدا منظورم این نبود اصلا من گدا هستم نمیبینی دارم پسرم و ازت گدایی میکنم بخدا دستت رو میبوسم...
همه کارگرا گفتن بگو چیزی نیست که نمیبینی ناراحته...
گفت والله دخترم این پسر زیاد حرف نمیزد وقتی هم که حرف میزد همه رو ساکتند میکرد مادرم گفت چی میگفت...؟ گفت صبح صاحب کار برامون صبحانه آورد سر صبحانه یکی از کارگرا از مادرش بد میگفت که پیر شده و بیحوصله شده اگر بتوانم میبرمش خونه سالمندان ، که این پسر گفت اگر 5 کیلو ببندن به پشتت و هر جا باهات باشه تو خواب تو حمام و هر جایی که بری چیکار میکنی...؟
گفت خوب دیوونه نیستم از خودم میکنمش... این پسر گفت این مادری که ازش بد میگی 9 ماه تورو تو شکمش حمل کرده هر جا رفته تو باهاش بودی بماند این همه دردی که برای به دنیا آمدنت کشیده و بعد 9 ماه 2 سال بهت شیرت داده یعنی دوسال بیخوابی دیده 4 سال تر و خوشکت کرده....
☝️🏼بخدا مردانگی نیست اینطوری راجب مادر میگی... گفت من اگر مادرم و ببینم بخدا پاهاش رو میبوسم ؛ همه ساکت شدن فکر کردیم که مادرش مرده...
بعد صبحانه گفت من کار بلد نیستم بهم یاد میدید؟ بیچاره بلد نبود بیل رو بگیره ؛ تا ظهر کار کردیم که یکی گفت تو برو کبریت بیار نداریم گفت پول ندارم... همه بهش خندیدن و گفتن تو چه مردی هستی که 100 تومان خالی پول تو جیبت نیست... ما داشتیم نهار میخوردیم که اون گفت نمیخورم سیرم تعارفش کردیم ولی نخورد....
بعدظهر کارگرا با هم حرف میزدن طوری میخندیدن که انگار غمی ندارن؛ منو پسرت با هم حرف میزدیم میگفت مام احمد گنج پیدا کردم....
یهو یکی از کارگرها گفت بیاید تماشا ببینید یه زن روبرو از پنجره پیدا بود لباس بی حجاب و ناجور تنش بود همه نگاهش میکردن بهش گفتن بیا تماشا تا جوانی کیف کن ولی نگاه نمیکرد یکی بهش گفت مگه مرد نیستی...؟
😏گفت فکر کن خواهر یا زنته حالا بیام تماشا بیام کیف؟
باز همه ساکت شدن وقتی کار تموم شد همه ازش بد میگفتن که نباید از فردا بیاد به صاحب کار گفتن اونم پولش رو داد و گفت از فردا 9 نیا ؛ گفت چرا...؟
گفت از کارت راضی نیستم نیا پول رو گرفت رفت ولی بعد از کمی برگشت گفت بیا پول نمیخوام صاحب کار گفت چرا؟ گفت تو که از کارم راضی نبودی منم پول نمیخوام و رفت....
رفتم دنبالش گفتم صبر کن باهات کار دارم... تو راه بهش گفتم گنجی که پیدا کردی چیه بدرد میخوره...؟
گفت تا آخر عمر خوشبختم بخدا گفتم کجا هست خندید گفت مام احمد گنجی که میگم با گنجی که تو فکرشو میکنی فرق داره گنج من قرآن و اسلام...
بعد بهش 15000 تومن دادم گفت نمیخوام برای خودت به جای این برام دعا کن که گناه زیاد دارم و رفت....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭پدرم گفت نمک به زخمم نپاش بخدا از وقتی رفته انگار بی روح شدم بخدا نفس کشیدن برام سخته روزی صد بار آرزوی مرگ دارم از یه طرف پسرم و از یه طرف برادرام......
خودت میدونی که ما رو حرف بزرگتر حرف نمیزنیم مادرم گفت اگر بچه خودشون بود این کارو میکردن بهم بگو؟؟؟؟
سر کدوم کارش بیرونش کردید؟ چه کار بدی کرده بود وقتی از بی خدایی میگفت همتون ساکت بودید حالا که از حق میگه قبولش ندارید...
😔روزا همین طور با نارحتی میگذشت تا چند هفته کسی از برادرم خبری نداشت مادرم روز به روز داشت مریض تر میشد.....
بعد از 3 هفته یکی از فامیلای دور به خونمون زنگ زد گفت که شوهرم احسان رو دیده مادرم از خوشحالی داشت بیهوش میشد....
گفت که تو میدان کارگرا وقتی شوهرم رفته که کارگر بگیره برای خونمون اونو دیده که احسان ازش دوری کرده.....
☀️با مادرم صبح زود رفتیم آنجا عکسشو بردیم مادرم مثل گداها از همه سوال میکرد که دیدنش ولی کس نمیدونست....
با التماس و خواهش مادرم تو تاکسی از راننده تاکسی و مغازه دار میپرسید ولی کسی ندیده بودش فرداش هم دوباره رفتیم پرسو جو شروع کردیم که یه پیرمرد گفت دیدمش یه روز باهم کار کردیم...
وقتی اصرار کردیم که کجا بود گفت دلیلی نداره بهتون بگم اصلا شما کی هستید ؟
😭مادرم مثل بچه ها جلوش نشست گریه می.کرد گفت پدر جان بخدا پسرمه منم مثل دخترت بهم بگو کجا دیدیش....؟
وقتی سرمو بالا کردم همه دورمون رو گرفته بودن گفتم مادر بلند شو عیبه همه دارن نگامون میکنن...
ولی به کسی توجهی نداشت فقط اون پیرمرد التماس میکرد که بهش بگه احسان کجاست....
😔مادرم خیلی زیاد التماسش مادرم گفت پول امروزت هر چقدر باشه میدم فقط بهم بگو پسرم کجاست...
پیر مرد گفت من که گدا نیستم مادرم گفت بخدا منظورم این نبود اصلا من گدا هستم نمیبینی دارم پسرم و ازت گدایی میکنم بخدا دستت رو میبوسم...
همه کارگرا گفتن بگو چیزی نیست که نمیبینی ناراحته...
گفت والله دخترم این پسر زیاد حرف نمیزد وقتی هم که حرف میزد همه رو ساکتند میکرد مادرم گفت چی میگفت...؟ گفت صبح صاحب کار برامون صبحانه آورد سر صبحانه یکی از کارگرا از مادرش بد میگفت که پیر شده و بیحوصله شده اگر بتوانم میبرمش خونه سالمندان ، که این پسر گفت اگر 5 کیلو ببندن به پشتت و هر جا باهات باشه تو خواب تو حمام و هر جایی که بری چیکار میکنی...؟
گفت خوب دیوونه نیستم از خودم میکنمش... این پسر گفت این مادری که ازش بد میگی 9 ماه تورو تو شکمش حمل کرده هر جا رفته تو باهاش بودی بماند این همه دردی که برای به دنیا آمدنت کشیده و بعد 9 ماه 2 سال بهت شیرت داده یعنی دوسال بیخوابی دیده 4 سال تر و خوشکت کرده....
☝️🏼بخدا مردانگی نیست اینطوری راجب مادر میگی... گفت من اگر مادرم و ببینم بخدا پاهاش رو میبوسم ؛ همه ساکت شدن فکر کردیم که مادرش مرده...
بعد صبحانه گفت من کار بلد نیستم بهم یاد میدید؟ بیچاره بلد نبود بیل رو بگیره ؛ تا ظهر کار کردیم که یکی گفت تو برو کبریت بیار نداریم گفت پول ندارم... همه بهش خندیدن و گفتن تو چه مردی هستی که 100 تومان خالی پول تو جیبت نیست... ما داشتیم نهار میخوردیم که اون گفت نمیخورم سیرم تعارفش کردیم ولی نخورد....
بعدظهر کارگرا با هم حرف میزدن طوری میخندیدن که انگار غمی ندارن؛ منو پسرت با هم حرف میزدیم میگفت مام احمد گنج پیدا کردم....
یهو یکی از کارگرها گفت بیاید تماشا ببینید یه زن روبرو از پنجره پیدا بود لباس بی حجاب و ناجور تنش بود همه نگاهش میکردن بهش گفتن بیا تماشا تا جوانی کیف کن ولی نگاه نمیکرد یکی بهش گفت مگه مرد نیستی...؟
😏گفت فکر کن خواهر یا زنته حالا بیام تماشا بیام کیف؟
باز همه ساکت شدن وقتی کار تموم شد همه ازش بد میگفتن که نباید از فردا بیاد به صاحب کار گفتن اونم پولش رو داد و گفت از فردا 9 نیا ؛ گفت چرا...؟
گفت از کارت راضی نیستم نیا پول رو گرفت رفت ولی بعد از کمی برگشت گفت بیا پول نمیخوام صاحب کار گفت چرا؟ گفت تو که از کارم راضی نبودی منم پول نمیخوام و رفت....
رفتم دنبالش گفتم صبر کن باهات کار دارم... تو راه بهش گفتم گنجی که پیدا کردی چیه بدرد میخوره...؟
گفت تا آخر عمر خوشبختم بخدا گفتم کجا هست خندید گفت مام احمد گنجی که میگم با گنجی که تو فکرشو میکنی فرق داره گنج من قرآن و اسلام...
بعد بهش 15000 تومن دادم گفت نمیخوام برای خودت به جای این برام دعا کن که گناه زیاد دارم و رفت....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🏼مام احمد به مادرم گفت دخترم قدر پسرت رو بدون که تو این دوره زمونه پسر خوب کمه بخدا من الان 4 پسر دارم که ای کاش فقط یکی مثل اینو داشتم....
بعد یکی گفت خواهرم بلند شو من مغازم اونجاست شمارت رو بد اگر دیدمش بهت خبر میدم اینجا نمون....
حرفای مام احمد مادرم رو داغون کرد به هر کی که میرسید میگفت یه پسر دارم که همه آرزوشون است پسر اونا بود ولی این بیرحما ازم گرفتنش...
😔همش عموهام رو نفرین میکرد میگفت خدا خونتون رو ویران کنه که خونمو ویران کردید خدا پسراتون رو ازتون بگیره که پسرم رو ازم گرفتید...
😔تو خونمون دیگه کسی نمیخندید...
مادرم نمیگذاشت کسی در حیاط رو ببنده میگفت که الان احسانم میاد ، شبها تا دیر وقت تو حیاط میموند... گفتن که چندتا جون با هم دعوا کردن که یکی رو با چاقو زدن...
🔸مادرم روز به روز بیماریش شدید تر میشد بعضی وقتها شبها دیر وقت تا سر کوچه میرفت با پدرم با زور میآوردیمش خونه شبها با ماشین تمام شهر رو زیرو رو میکردیم به هر خیابانی که میرسیدیم مادرم میگفت اها دیدمش اینجاست زود برو خودشه....
😔تو توهم بود بعضی شبها تا ساعت دو سه شب میگشتیم ولی هیچ چاثری از برادرم نبود ، مادرم آنقدر گریه میکرد که صداش در نمیومد...
گاهی اوقات هم میرفتیم باشگاه تا اینکه یه شب استادِ برادرم ما رو دید به مادرم گفت خواهر جان چرا نمیایی تو دنبال کی هستی...؟
یه مدته میبینمت میایی اینجا مادرم با گریه گفت من مادر احسان هستم تا اینو گفت ، همه بچهها دور مادرم جمع شدن ، بخدا بعضیها میومدن دست مادرم رو میبوسیدن همه میگفتن چرا احسان نمیاد؟ بخدا باشگاه بدون احسان سرده دیگه جو قبل رو نداره... مادرم گریه میکرد استادشون گفت برید سر تمرینات زود همه رفتن گفت مادر جان چیزی شده برای احسان اتفاقی افتاده؟
گفت پسرم چند هفته هست نمیاد خونه نمیدونم کجاست... گفت والله مادر جان ازش خبری ندارم بخدا آخه چرا مگه چیزی شده؟ باهامون اومد بیرون گفت بخدا تعجب میکنم احسان جوان بی عقلی نبود بیشتر از سنش میفهمید ، حتی شهریهی چند تا از شاگرد ها رو احسان میداد میگفت اینا وضع مالیشون خوب نیست من به جاشون میدم ، ولی نباید بفهمن؛ گفت مادر جان اگر کاری از من بر میاد بگید بخدا دریغ نمیکنم هر چی باشه...
☎️بعد چند روز تلفن خونمون زنگ خورد ؛ گوشی رو برداشتم یکی سلام کرد گفت شیون خان چطوری...؟
با خودم گفتم مزاحمه حرف نزدم گوشی رو گذاشتم؛ دوباره زنگ زد قطع کردم با خودم گفتم برادرم بود چون برادرم گاه گاهی بهم میگفت شیون خان ولی صداش مثل برادرم نبود با خودم کلنجار میرفتم که چرا گوشی رو قطع کردم بعد دو روز باز زنگ زد سلام نکرد گفت قطع نکن منم احسان...
😭تا اینو گفت گریم گرفت گفتم کاکه کجایی فدات_بشم گفت مادر چه طوره؟ (مادرم خونه نبود) گفتم تو کجایی؟ گفت زیاد نمیتونم حرف بزنم الان کارتم تموم میشه بهم بگو مادرم چطوره از شدت گریه نمیدونستم حرف بزنم همش میگفت گریه نکن الان قطع میشه به مادر نگو که زنگ زدم و قطع شد....
🤔با خودم گفتم اگر مادرم اومد بهش میگم ولی بعد فکر کردم که اگر بگم مادرم از خونه بیرون نمیره و فقط جلو تلفن میشینه و این براش سَمه....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بعد یکی گفت خواهرم بلند شو من مغازم اونجاست شمارت رو بد اگر دیدمش بهت خبر میدم اینجا نمون....
حرفای مام احمد مادرم رو داغون کرد به هر کی که میرسید میگفت یه پسر دارم که همه آرزوشون است پسر اونا بود ولی این بیرحما ازم گرفتنش...
😔همش عموهام رو نفرین میکرد میگفت خدا خونتون رو ویران کنه که خونمو ویران کردید خدا پسراتون رو ازتون بگیره که پسرم رو ازم گرفتید...
😔تو خونمون دیگه کسی نمیخندید...
مادرم نمیگذاشت کسی در حیاط رو ببنده میگفت که الان احسانم میاد ، شبها تا دیر وقت تو حیاط میموند... گفتن که چندتا جون با هم دعوا کردن که یکی رو با چاقو زدن...
🔸مادرم روز به روز بیماریش شدید تر میشد بعضی وقتها شبها دیر وقت تا سر کوچه میرفت با پدرم با زور میآوردیمش خونه شبها با ماشین تمام شهر رو زیرو رو میکردیم به هر خیابانی که میرسیدیم مادرم میگفت اها دیدمش اینجاست زود برو خودشه....
😔تو توهم بود بعضی شبها تا ساعت دو سه شب میگشتیم ولی هیچ چاثری از برادرم نبود ، مادرم آنقدر گریه میکرد که صداش در نمیومد...
گاهی اوقات هم میرفتیم باشگاه تا اینکه یه شب استادِ برادرم ما رو دید به مادرم گفت خواهر جان چرا نمیایی تو دنبال کی هستی...؟
یه مدته میبینمت میایی اینجا مادرم با گریه گفت من مادر احسان هستم تا اینو گفت ، همه بچهها دور مادرم جمع شدن ، بخدا بعضیها میومدن دست مادرم رو میبوسیدن همه میگفتن چرا احسان نمیاد؟ بخدا باشگاه بدون احسان سرده دیگه جو قبل رو نداره... مادرم گریه میکرد استادشون گفت برید سر تمرینات زود همه رفتن گفت مادر جان چیزی شده برای احسان اتفاقی افتاده؟
گفت پسرم چند هفته هست نمیاد خونه نمیدونم کجاست... گفت والله مادر جان ازش خبری ندارم بخدا آخه چرا مگه چیزی شده؟ باهامون اومد بیرون گفت بخدا تعجب میکنم احسان جوان بی عقلی نبود بیشتر از سنش میفهمید ، حتی شهریهی چند تا از شاگرد ها رو احسان میداد میگفت اینا وضع مالیشون خوب نیست من به جاشون میدم ، ولی نباید بفهمن؛ گفت مادر جان اگر کاری از من بر میاد بگید بخدا دریغ نمیکنم هر چی باشه...
☎️بعد چند روز تلفن خونمون زنگ خورد ؛ گوشی رو برداشتم یکی سلام کرد گفت شیون خان چطوری...؟
با خودم گفتم مزاحمه حرف نزدم گوشی رو گذاشتم؛ دوباره زنگ زد قطع کردم با خودم گفتم برادرم بود چون برادرم گاه گاهی بهم میگفت شیون خان ولی صداش مثل برادرم نبود با خودم کلنجار میرفتم که چرا گوشی رو قطع کردم بعد دو روز باز زنگ زد سلام نکرد گفت قطع نکن منم احسان...
😭تا اینو گفت گریم گرفت گفتم کاکه کجایی فدات_بشم گفت مادر چه طوره؟ (مادرم خونه نبود) گفتم تو کجایی؟ گفت زیاد نمیتونم حرف بزنم الان کارتم تموم میشه بهم بگو مادرم چطوره از شدت گریه نمیدونستم حرف بزنم همش میگفت گریه نکن الان قطع میشه به مادر نگو که زنگ زدم و قطع شد....
🤔با خودم گفتم اگر مادرم اومد بهش میگم ولی بعد فکر کردم که اگر بگم مادرم از خونه بیرون نمیره و فقط جلو تلفن میشینه و این براش سَمه....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
••💌••
برات يكیو آرزو میکنم
که بیشتر از هرکس دیگه ای به دلت میشینه و باعث میشه از ته دل بخندی.
یکی که باعث شه چشاتو رو میلیاردها آدم دیگه ببندی؛ غذاتو با اشتها بخوری؛ همه چیز برات قشنگ تر باشه!
یکی که باعث پیشرفتت باشه؛❤️
واسه رسیدن به هدفات كمكت كنه و باهم پیشرفت کنید و هرروز موفقتر باشین!🙂
یکی که باعث بشه شادی رو زیر پوستت احساس کنی!
یکی که حاضر نباشی با هیچی تو دنیا عوضش کنی!🫶🌻
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برات یکی رو آرزو میکنم که باعث شه واسه همیشه با زندگی آشتی کنی.🌱
برات يكیو آرزو میکنم
که بیشتر از هرکس دیگه ای به دلت میشینه و باعث میشه از ته دل بخندی.
یکی که باعث شه چشاتو رو میلیاردها آدم دیگه ببندی؛ غذاتو با اشتها بخوری؛ همه چیز برات قشنگ تر باشه!
یکی که باعث پیشرفتت باشه؛❤️
واسه رسیدن به هدفات كمكت كنه و باهم پیشرفت کنید و هرروز موفقتر باشین!🙂
یکی که باعث بشه شادی رو زیر پوستت احساس کنی!
یکی که حاضر نباشی با هیچی تو دنیا عوضش کنی!🫶🌻
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برات یکی رو آرزو میکنم که باعث شه واسه همیشه با زندگی آشتی کنی.🌱
👆👆
💕حتی با خود خدا هم درد دل منفی نکنید.درد دل کردن واحساس ترحم و یاس وناامیدی وغصه و…. در سیستم و جهان هستی جایگاهی نداره و جواب ونتیجه معکوس میده.
حال میخواد با خدا باشه یا با همسر یا با دوست یا با هرکس دیگه ای.
مهم اینه که به هرچه توجه و تمرکز کنیم اونو جذب میکنیم.
"درد دل نکنیم "یعنی از کمبودها مشکلات ناخواسته ها و چیزهایی که احساسمونو خراب میکنه حرف نزنیم
چون کلام خیلی موثره و یک نوع توجه محسوب میشه و توجه به هرچیزی باعث جذب اون میشه
با ناله و غربه خدا نگیم ماشینم داغونه ، چرا من ؟ خدایا این چه زندگیه ؟ خدایا دستم نمک نداره...
بگید خدایا میدونم توی کارات حکمتی داره ،میدونم عاشق منی، خدایا بازم شکرت، یه راه خوبی برای منم باز کن.
مثبت که حرف بزنی موتور خلقت هستی بکار میفته در جهت رسیدن به هدفتون حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💕حتی با خود خدا هم درد دل منفی نکنید.درد دل کردن واحساس ترحم و یاس وناامیدی وغصه و…. در سیستم و جهان هستی جایگاهی نداره و جواب ونتیجه معکوس میده.
حال میخواد با خدا باشه یا با همسر یا با دوست یا با هرکس دیگه ای.
مهم اینه که به هرچه توجه و تمرکز کنیم اونو جذب میکنیم.
"درد دل نکنیم "یعنی از کمبودها مشکلات ناخواسته ها و چیزهایی که احساسمونو خراب میکنه حرف نزنیم
چون کلام خیلی موثره و یک نوع توجه محسوب میشه و توجه به هرچیزی باعث جذب اون میشه
با ناله و غربه خدا نگیم ماشینم داغونه ، چرا من ؟ خدایا این چه زندگیه ؟ خدایا دستم نمک نداره...
بگید خدایا میدونم توی کارات حکمتی داره ،میدونم عاشق منی، خدایا بازم شکرت، یه راه خوبی برای منم باز کن.
مثبت که حرف بزنی موتور خلقت هستی بکار میفته در جهت رسیدن به هدفتون حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یک توپ بسکتبال توى دست من تقریبا ١٩ دلار می ارزه اما توى دست مایکل جردن تقریبا ٣٣ میلیون دلار!
بستگی داره توپ توى دست کی باشه!
یک عصا توى دست من می تونه سگ ها رو دور کنه اما توى دست موسی(ع) دریای بزرگ رو می شکافه!
بستگی داره عصا توى دست کی باشه!
دو تا ماهی و یه تکه نان توى دست من یه ساندویچ می شه اما توى دست حضرت عیسی(ع) هزاران نفر رو سیر می کنه!
بستگى داره روزى شما دست کى باشه!
همانطور که می بینید ، بستگی داره هرچیزى ، توى دست کی باشه!
پس ، دلواپسی هایت ، نگرانی هایت ، ترس هایت ، امیدهایت ، خانواده ات و نزدیکانت را به دستان خدا بسپار.
چون بستگی داره ، چی ، توى دست کی باشه !
دستهایتان همواره توى دستان خداحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بستگی داره توپ توى دست کی باشه!
یک عصا توى دست من می تونه سگ ها رو دور کنه اما توى دست موسی(ع) دریای بزرگ رو می شکافه!
بستگی داره عصا توى دست کی باشه!
دو تا ماهی و یه تکه نان توى دست من یه ساندویچ می شه اما توى دست حضرت عیسی(ع) هزاران نفر رو سیر می کنه!
بستگى داره روزى شما دست کى باشه!
همانطور که می بینید ، بستگی داره هرچیزى ، توى دست کی باشه!
پس ، دلواپسی هایت ، نگرانی هایت ، ترس هایت ، امیدهایت ، خانواده ات و نزدیکانت را به دستان خدا بسپار.
چون بستگی داره ، چی ، توى دست کی باشه !
دستهایتان همواره توى دستان خداحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️°⚜°⭐️°⚜
⚜°⭐️ °⚜
°⭐️°⚜
°⚜
•°☆🌹داستان_شب🌹☆
جالبه, حتما بخونید
در ایران ما هم روزگاری بود که "شاهعباس" صفوی پادشاهی میکرد. میگویند؛
شاهعباس گاهوبیگاه لباس پر زرق و برق "پادشاهی" را از تنش درمیآورد و لباس "مردم عادی" را میپوشید.
"بعد هم شبانه راه میافتاد توی کوچه و بازار تا ببیند مردم چگونه زندگی میکنند و چه درد و مشکلاتی دارند."
یکی از شبها که شاهعباس به صورت "ناشناس" از قصر بیرون آمده بود، چیز عجیبی دید:
سه نفر دزد، بیرون از قصر، مشغول "سوراخ کردن" زیر دیوار قصر بودند و میخواستند هرطور شده به خزانهی شاه دست پیدا کنند و "طلا و جواهرات" آن را بردارند و با خود ببرند.
شاهعباس که سررسید، دزدها دست از کار کشیدند.
شاهعباس پرسید: «چه میکنید؟»
دزدها گفتند: «چاه میکنیم.»
شاهعباس گفت: «چاه کندن، آن هم در شب تاریک و زیر دیوار قصر! فکر میکنید من دیوانهام و حرف شما را قبول کنم؟ حتما شما دزدید.»
دزدها که دیدند "نقشههایشان" نقش برآب شده، دست به یکی کردند تا شاهعباس را با جنگ و دعوا از صحنه دور کنند اما شاهعباس که متوجه نقشهی آنها شده بود، گفت:
«چرا جنگ و دعوا؟ من هم شریک! هر چه از قصر دزدیدیم، میان هر چهار نفرمان تقسیم میکنیم.»
یکی از دزدها گفت: «اینطوری نمیشود.
هرکدام از ما "هنری" داریم که به درد کارمان میخورد. اگر تو هم کاری بلد باشی، میتوانی با ما شریک بشوی.»
شاهعباس پرسید: «هنر شما چیست؟»
یکی از دزدها گفت: «من هرکسی را حتی در تاریکی شب یکبار ببینم، بار دیگر هرجا ببینمش میشناسم.»
دزد دومی گفت: «من میتوانم هر قفل بستهای را باز کنم.»
دزد سومی گفت: «کار من هم مهم است. من میتوانم تمام سگها را برای مدتی آرام کنم و تمام نگهبانها را به راحتی خواب کنم.»
دزدها رو به شاهعباس کردند و گفتند: «حالا نوبت تو است. بگو ببینم تو چه هنری داری؟»
شاهعباس گفت: «کارهای شما مهم است اما باز هم ممکن است گیر بیفتید و زندانی شوید. من هنری دارم که به درد این جور وقتها میخورد. من "ریشی" دارم با "جنباندن" آن میتوانم هر زندانی یا اسیری را آزاد کنم!»
دزدها که "حوصلهی دردسر" نداشتند، قبول کردند که مرد ناشناس "شریکشان" باشد با هم سوراخ را کندند و به قصر شاهی رسیدند. دومی کاری کرد که هیچ سگی واق، واق نکرد و هیچ نگهبانی بیدار نماند. سومی هم کاری کرد که همهی قفلها باز شدند. آنها به "خزانهی شاهی" راه پیدا کردند. هر چه طلا و جواهرات به دستشان رسید، جمع کردند و بردند اما چون کارشان طول کشید، زمان خواب سگها و نگهبانها تمام شد. هنوز دزدها از قصر خارج نشده بودند که سگها واق واق کردند و نگهبانها از خواب پریدند و همه را "دستگیر کردند" و به "زندان" بردند.
صبح روز بعد، شاهعباس "لباس شاهیش" را پوشید و دستور داد دزدها را برای "محاکمه" بیاورند.
او رو به دزدها کرد و گفت: «با چه جرأتی به قصر ما دستبرد زدهاید؟»
مردی که گفته بود هرکس را یک بار در هر لباسی ببیند باز هم میتواند او را بشناسد، تا شاه عباس را دید، شناخت و با خود گفت: «چشم که توی چشم افتاد، حیا میکند.»
آن وقت صدایش بلند شد که:«ای شاه! یکی از دوستانم میتواند همهی سگها را "آرام کند" و همه نگهبانها را بخواباند.
او دیشب کار خودش را کرد، اما کارمان طول کشید و نگهبانهای تو از خواب پریدند. یکی از دوستانم هم می تواند هر "قفل بستهای" را باز کند. او هم دیشب کار خودش را کرد و ما به راحتی وارد قصر شدیم.
من دیشب کاری نکردم، اما حالا میتوانم "چهرهی شریک دیشب خودمان" را که در تاریکی دیدهام، شناسایی کنم.
با این حساب، من هم همین الان کار خودم را کردم و باید بگویم:
هر یکی کردیم کار خویش را
نوبت تو شد، بجنبان ریش را
شاهعباس "خندهاش گرفت" و گفت: «آزادشان کنید.»
از آن به بعد، هر وقت در یک کار گروهی، یکی از افراد کار خودش را به خوبی انجام ندهد، به او میگویند:
* «ما کار خودمان را کردهایم؛ نوبت تو شد، بجنبان ریش را.»حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚜°⭐️ °⚜
°⭐️°⚜
°⚜
•°☆🌹داستان_شب🌹☆
جالبه, حتما بخونید
در ایران ما هم روزگاری بود که "شاهعباس" صفوی پادشاهی میکرد. میگویند؛
شاهعباس گاهوبیگاه لباس پر زرق و برق "پادشاهی" را از تنش درمیآورد و لباس "مردم عادی" را میپوشید.
"بعد هم شبانه راه میافتاد توی کوچه و بازار تا ببیند مردم چگونه زندگی میکنند و چه درد و مشکلاتی دارند."
یکی از شبها که شاهعباس به صورت "ناشناس" از قصر بیرون آمده بود، چیز عجیبی دید:
سه نفر دزد، بیرون از قصر، مشغول "سوراخ کردن" زیر دیوار قصر بودند و میخواستند هرطور شده به خزانهی شاه دست پیدا کنند و "طلا و جواهرات" آن را بردارند و با خود ببرند.
شاهعباس که سررسید، دزدها دست از کار کشیدند.
شاهعباس پرسید: «چه میکنید؟»
دزدها گفتند: «چاه میکنیم.»
شاهعباس گفت: «چاه کندن، آن هم در شب تاریک و زیر دیوار قصر! فکر میکنید من دیوانهام و حرف شما را قبول کنم؟ حتما شما دزدید.»
دزدها که دیدند "نقشههایشان" نقش برآب شده، دست به یکی کردند تا شاهعباس را با جنگ و دعوا از صحنه دور کنند اما شاهعباس که متوجه نقشهی آنها شده بود، گفت:
«چرا جنگ و دعوا؟ من هم شریک! هر چه از قصر دزدیدیم، میان هر چهار نفرمان تقسیم میکنیم.»
یکی از دزدها گفت: «اینطوری نمیشود.
هرکدام از ما "هنری" داریم که به درد کارمان میخورد. اگر تو هم کاری بلد باشی، میتوانی با ما شریک بشوی.»
شاهعباس پرسید: «هنر شما چیست؟»
یکی از دزدها گفت: «من هرکسی را حتی در تاریکی شب یکبار ببینم، بار دیگر هرجا ببینمش میشناسم.»
دزد دومی گفت: «من میتوانم هر قفل بستهای را باز کنم.»
دزد سومی گفت: «کار من هم مهم است. من میتوانم تمام سگها را برای مدتی آرام کنم و تمام نگهبانها را به راحتی خواب کنم.»
دزدها رو به شاهعباس کردند و گفتند: «حالا نوبت تو است. بگو ببینم تو چه هنری داری؟»
شاهعباس گفت: «کارهای شما مهم است اما باز هم ممکن است گیر بیفتید و زندانی شوید. من هنری دارم که به درد این جور وقتها میخورد. من "ریشی" دارم با "جنباندن" آن میتوانم هر زندانی یا اسیری را آزاد کنم!»
دزدها که "حوصلهی دردسر" نداشتند، قبول کردند که مرد ناشناس "شریکشان" باشد با هم سوراخ را کندند و به قصر شاهی رسیدند. دومی کاری کرد که هیچ سگی واق، واق نکرد و هیچ نگهبانی بیدار نماند. سومی هم کاری کرد که همهی قفلها باز شدند. آنها به "خزانهی شاهی" راه پیدا کردند. هر چه طلا و جواهرات به دستشان رسید، جمع کردند و بردند اما چون کارشان طول کشید، زمان خواب سگها و نگهبانها تمام شد. هنوز دزدها از قصر خارج نشده بودند که سگها واق واق کردند و نگهبانها از خواب پریدند و همه را "دستگیر کردند" و به "زندان" بردند.
صبح روز بعد، شاهعباس "لباس شاهیش" را پوشید و دستور داد دزدها را برای "محاکمه" بیاورند.
او رو به دزدها کرد و گفت: «با چه جرأتی به قصر ما دستبرد زدهاید؟»
مردی که گفته بود هرکس را یک بار در هر لباسی ببیند باز هم میتواند او را بشناسد، تا شاه عباس را دید، شناخت و با خود گفت: «چشم که توی چشم افتاد، حیا میکند.»
آن وقت صدایش بلند شد که:«ای شاه! یکی از دوستانم میتواند همهی سگها را "آرام کند" و همه نگهبانها را بخواباند.
او دیشب کار خودش را کرد، اما کارمان طول کشید و نگهبانهای تو از خواب پریدند. یکی از دوستانم هم می تواند هر "قفل بستهای" را باز کند. او هم دیشب کار خودش را کرد و ما به راحتی وارد قصر شدیم.
من دیشب کاری نکردم، اما حالا میتوانم "چهرهی شریک دیشب خودمان" را که در تاریکی دیدهام، شناسایی کنم.
با این حساب، من هم همین الان کار خودم را کردم و باید بگویم:
هر یکی کردیم کار خویش را
نوبت تو شد، بجنبان ریش را
شاهعباس "خندهاش گرفت" و گفت: «آزادشان کنید.»
از آن به بعد، هر وقت در یک کار گروهی، یکی از افراد کار خودش را به خوبی انجام ندهد، به او میگویند:
* «ما کار خودمان را کردهایم؛ نوبت تو شد، بجنبان ریش را.»حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حکم اشکار کردن زینت زنان
👇👇👇
6 ـ فضاله بن عبيد -رضي الله عنه- از رسول الله -صلى الله عليه وسلم- روايت مي کند كه فرمودند: «ثلاثة لا تسأل عنهم: رجل فارق الجماعة وعصى إمامه فمات عاصياً، وأمة أو عبد أبق من سيده فمات، وامرأة غاب عنها زوجها وقد كفاها مؤونة الدنيا فتبرجت بعده، فلا تسأل عنهم» (2).
سه نفر از آنها سؤال و پرسش مكن (كه عذابشان شديد و دردناك است): مردى كه از جماعت مسلمانان مفارقت كرد، و به امام و فرمانرواى خود عصيان نمود، و در همان حالت فوت كرد، يعنى در حالت عصيان خود به امام فوت كرد.
و كنيز و برده اى كه از ارباب خود فرار كرده فوت مي کند، و زنى كه شوهرش غايب است در حاليكه از متاع و خوشى دنيا همه چيز برايش فراهم كرده سپس با اينحال تبرج مي کند. پس ديگر از اينها سؤال و پرسش مكن كه عذابشان دردناك است.
تبرج: آشكار كردن زينت و آرايش خود براى مردان. حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تبرج: آشكار كردن زينت و آرايش خود براى مردان
👇👇👇
6 ـ فضاله بن عبيد -رضي الله عنه- از رسول الله -صلى الله عليه وسلم- روايت مي کند كه فرمودند: «ثلاثة لا تسأل عنهم: رجل فارق الجماعة وعصى إمامه فمات عاصياً، وأمة أو عبد أبق من سيده فمات، وامرأة غاب عنها زوجها وقد كفاها مؤونة الدنيا فتبرجت بعده، فلا تسأل عنهم» (2).
سه نفر از آنها سؤال و پرسش مكن (كه عذابشان شديد و دردناك است): مردى كه از جماعت مسلمانان مفارقت كرد، و به امام و فرمانرواى خود عصيان نمود، و در همان حالت فوت كرد، يعنى در حالت عصيان خود به امام فوت كرد.
و كنيز و برده اى كه از ارباب خود فرار كرده فوت مي کند، و زنى كه شوهرش غايب است در حاليكه از متاع و خوشى دنيا همه چيز برايش فراهم كرده سپس با اينحال تبرج مي کند. پس ديگر از اينها سؤال و پرسش مكن كه عذابشان دردناك است.
تبرج: آشكار كردن زينت و آرايش خود براى مردان. حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تبرج: آشكار كردن زينت و آرايش خود براى مردان
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_هفدهم
یک ساعتی دیگر هم آنجا بودم بعد قاسم مرا به خانه رساند و خودش دوباره به خانه ای شان برگشت من هم بعد از تسلیم شدن مجتبی و فرزانه به خانه آمدم شب ساعت یازده شب بود که مسیح به خانه آمد برایش چای بردم گفت بنشین همرایت کار دارم پیشرویش نشستم گفت بعد از این حتا اگر ده شب هم خانه نیامدم هوش کنی به خانه ای پدرم نروی خواستم حرفی بزنم که داد زد دلیل هم نمیخواهم بشنوم امروز به اندازه کافی بخاطر تو سرم پیش خانواده ام خم شد پس کاسه ای صبر مرا لبریز نکن که به سختی بودن با تو را تحمل میکنم حالا هم رنگ ات را از پیش چشمانم گم کن به سویش دقیق نگاه کردم این همان مسیح من بود که بخاطر رسیدن به من آنقدر تلاش کرده بود نخیر این مسیح خیلی تغیر کرده بود با صدای دادش به خود آمدم که گفت بلند شو از پیش چشمم گم شو از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم دلم میخواست داد بزنم و بپرسم گناه من چیست؟ ولی حرف های زرمینه در گوشم طنین انداخته بود که میگفت با سیاست رفتار کن.
ماه آخر حاملگی ام بود یکشب مسیح مصروف شنیدن رادیو بود من هم در آشپزخانه مصروف پختن غذا بودم که صدای گریه ای فرزانه و چیغ مجتبی را شنیدم با عجله به داخل اطاق رفتم دیدم مسیح مجتبی را زیر لت و کوب گرفته فرزانه هم کوشش میکرد برادرش را از دست مسیح نجات بدهد که مسیح با پشت دستش به صورت فرزانه زد به سوی مسیح رفتم و کوشش کردم مانع او شوم و داد زدم چی میکنی مرد ظالم اینها اولادهایت هستند چطور میتوانی بالای شان دست بلند کنی مسیح گفت اولادهایت هم مثل خودت منحوس هستند خداوند گم تان کند که از دست تان دیوانه شدم گفتم چطور میتوانی به اولادهایت بد دعا کنی مرا خیر دختر مردم هستم ولی اینها از خون تو هستند مسیح دست مرا گرفت و گفت خیلی حرف میزنی یکشب که بیرون بمانی یاد میگیری نزد من شیر نشوی مرا از خانه بیرون کرد پشت سرم دروازه را بست مجتبی و فرزانه میخواستند نزد من بیایند دست آنها را محکم گرفت و داخل برد
آنشب را تا حالا فراموش نکرده ام ماه دلو بود آنشب برف میبارید خیلی عذر کردم که دروازه را باز کند ولی مسیح سنگدل تر از این حرفها بود همانجا روی زمین نشستم دامنم را زیر پایم کشیدم ودر قلبم از خداوند کمک میخواستم سردی هوا بدنم را کرخت کرده بود احساس میکردم خون در رگ هایم یخ بسته است ساعت از نیمه های شب گذشته بود با دستانم شکمم را محکم گرفته بودم تا مبادا طفلم بخاطر سردی هوا ضرر ببیند که دروازه ای دهلیز باز شد سرم را به سختی بلند کردم مسیح بالای سرم ایستاده بود گفت عاجل داخل بیا و خودش داخل رفت به سختی از جایم بلند شدم پاهایم از شدت سردی هوا میسوخت به داخل دهلیز رفتم مسیح گفت ترسیدم بمیری و من در جنجال بمانم بعد از این کوشش کن متوجه زبانت باشی و به داخل اطاق رفت من هم به اطاقی مجتبی و فرزانه بودند رفتم طفل های معصوم ام غرق خواب بودند لحافی را گرفتم و پهلوی شان دراز کشیدم همه بدنم درد میکرد به سختی به خواب رفتم.
صبح وقت با صدای آذان از خواب بلند شدم نماز خواندم و بخاری اطاق را روشن کردم بخاطر دیشب هنوز هم احساس میکردم سردم است روی بخاری چایجوش آب را گذاشتم تا چای دَم کنم همانجا پهلوی بخاری نشستم و با خودم گفتم تا چی وقت این وضعیت را تحمل میکنی بیا دل به دریا بزن همرای مسیح حرف بزن تا چی وقت این درد را تحمل میکنی؟
با صدای مسیح از فکر بیرون شدم به سویش دیدم پرسید صبحانه آماده است؟ جواب دادم حالا آماده می سازم مسیح گفت درست است زودتر آماده کن از جایم بلند شدم از الماری چند دانه تخم گرفتم خواستم ماهیتابه را از الماری بیرون کنم که تخم از دستم به زمین افتاد در همین هنگام مسیح داخل آشپزخانه شد و چشمش به تخم های شکسته شده افتاد با صدای بلند گفت پول را من از سرک پیدا میکنم که تو اینگونه بربادش میدهی؟ خوب بهانه پیدا کردی فقط بار اولت است که طفل به دنیا می آوری یا هم اولین زن در دنیا هستی که مادر میشوی اینقدر برای من ناز بی جا نکن دیگر صبرم به سر رسیده بود داد زدم آیا ناز من خریدار دارد که ناز کنم؟ اصلاً من پیش تو چی ارزش دارم؟ حداقل بخاطر طفلت که در شکمم است بالایم رحم کن میدانم دلت جای دیگر گرم است ولی من خانمت هستم اینجا خانه ات است چرا بخاطر یک دختری که معلوم نیست کی است زندگی ما را خراب میکنی؟
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_هفدهم
یک ساعتی دیگر هم آنجا بودم بعد قاسم مرا به خانه رساند و خودش دوباره به خانه ای شان برگشت من هم بعد از تسلیم شدن مجتبی و فرزانه به خانه آمدم شب ساعت یازده شب بود که مسیح به خانه آمد برایش چای بردم گفت بنشین همرایت کار دارم پیشرویش نشستم گفت بعد از این حتا اگر ده شب هم خانه نیامدم هوش کنی به خانه ای پدرم نروی خواستم حرفی بزنم که داد زد دلیل هم نمیخواهم بشنوم امروز به اندازه کافی بخاطر تو سرم پیش خانواده ام خم شد پس کاسه ای صبر مرا لبریز نکن که به سختی بودن با تو را تحمل میکنم حالا هم رنگ ات را از پیش چشمانم گم کن به سویش دقیق نگاه کردم این همان مسیح من بود که بخاطر رسیدن به من آنقدر تلاش کرده بود نخیر این مسیح خیلی تغیر کرده بود با صدای دادش به خود آمدم که گفت بلند شو از پیش چشمم گم شو از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم دلم میخواست داد بزنم و بپرسم گناه من چیست؟ ولی حرف های زرمینه در گوشم طنین انداخته بود که میگفت با سیاست رفتار کن.
ماه آخر حاملگی ام بود یکشب مسیح مصروف شنیدن رادیو بود من هم در آشپزخانه مصروف پختن غذا بودم که صدای گریه ای فرزانه و چیغ مجتبی را شنیدم با عجله به داخل اطاق رفتم دیدم مسیح مجتبی را زیر لت و کوب گرفته فرزانه هم کوشش میکرد برادرش را از دست مسیح نجات بدهد که مسیح با پشت دستش به صورت فرزانه زد به سوی مسیح رفتم و کوشش کردم مانع او شوم و داد زدم چی میکنی مرد ظالم اینها اولادهایت هستند چطور میتوانی بالای شان دست بلند کنی مسیح گفت اولادهایت هم مثل خودت منحوس هستند خداوند گم تان کند که از دست تان دیوانه شدم گفتم چطور میتوانی به اولادهایت بد دعا کنی مرا خیر دختر مردم هستم ولی اینها از خون تو هستند مسیح دست مرا گرفت و گفت خیلی حرف میزنی یکشب که بیرون بمانی یاد میگیری نزد من شیر نشوی مرا از خانه بیرون کرد پشت سرم دروازه را بست مجتبی و فرزانه میخواستند نزد من بیایند دست آنها را محکم گرفت و داخل برد
آنشب را تا حالا فراموش نکرده ام ماه دلو بود آنشب برف میبارید خیلی عذر کردم که دروازه را باز کند ولی مسیح سنگدل تر از این حرفها بود همانجا روی زمین نشستم دامنم را زیر پایم کشیدم ودر قلبم از خداوند کمک میخواستم سردی هوا بدنم را کرخت کرده بود احساس میکردم خون در رگ هایم یخ بسته است ساعت از نیمه های شب گذشته بود با دستانم شکمم را محکم گرفته بودم تا مبادا طفلم بخاطر سردی هوا ضرر ببیند که دروازه ای دهلیز باز شد سرم را به سختی بلند کردم مسیح بالای سرم ایستاده بود گفت عاجل داخل بیا و خودش داخل رفت به سختی از جایم بلند شدم پاهایم از شدت سردی هوا میسوخت به داخل دهلیز رفتم مسیح گفت ترسیدم بمیری و من در جنجال بمانم بعد از این کوشش کن متوجه زبانت باشی و به داخل اطاق رفت من هم به اطاقی مجتبی و فرزانه بودند رفتم طفل های معصوم ام غرق خواب بودند لحافی را گرفتم و پهلوی شان دراز کشیدم همه بدنم درد میکرد به سختی به خواب رفتم.
صبح وقت با صدای آذان از خواب بلند شدم نماز خواندم و بخاری اطاق را روشن کردم بخاطر دیشب هنوز هم احساس میکردم سردم است روی بخاری چایجوش آب را گذاشتم تا چای دَم کنم همانجا پهلوی بخاری نشستم و با خودم گفتم تا چی وقت این وضعیت را تحمل میکنی بیا دل به دریا بزن همرای مسیح حرف بزن تا چی وقت این درد را تحمل میکنی؟
با صدای مسیح از فکر بیرون شدم به سویش دیدم پرسید صبحانه آماده است؟ جواب دادم حالا آماده می سازم مسیح گفت درست است زودتر آماده کن از جایم بلند شدم از الماری چند دانه تخم گرفتم خواستم ماهیتابه را از الماری بیرون کنم که تخم از دستم به زمین افتاد در همین هنگام مسیح داخل آشپزخانه شد و چشمش به تخم های شکسته شده افتاد با صدای بلند گفت پول را من از سرک پیدا میکنم که تو اینگونه بربادش میدهی؟ خوب بهانه پیدا کردی فقط بار اولت است که طفل به دنیا می آوری یا هم اولین زن در دنیا هستی که مادر میشوی اینقدر برای من ناز بی جا نکن دیگر صبرم به سر رسیده بود داد زدم آیا ناز من خریدار دارد که ناز کنم؟ اصلاً من پیش تو چی ارزش دارم؟ حداقل بخاطر طفلت که در شکمم است بالایم رحم کن میدانم دلت جای دیگر گرم است ولی من خانمت هستم اینجا خانه ات است چرا بخاطر یک دختری که معلوم نیست کی است زندگی ما را خراب میکنی؟
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان: ما در قبال آینده مسوول هستیم ...
یک غذا خوری بین راهی بر سردر ورودی اش با خط درشت نوشته بود:
«شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آنرا از نوه ی شما دریافت خواهیم کرد»
راننده ای با خواندن این تابلو، اتومبیلش را فورا " پارک کرد و وارد رستوران شد و ناهار مفصلی را سفارش داد و نوش جان کرد. بعد از خوردن غذا، سرش را پایین انداخت که بیرون برود. ولی دید پیش خدمت با صورت حسابی بلند و بالا جلویش سبز شده است ...
با تعجب پرسید: «مگر شما ننوشته اید پو ل غذا را از نوه ی من خواهید گرفت؟»
پیش خدمت با خنده جواب داد:«چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت ولی این صورت حساب مربوط به پدر بزرگ مرحوم شماست.»
نتيجه اخلاقی :
ممکن است ما کارهایی را انجام دهيم که آيندگان مجبور به پرداخت بهای آن باشند ...
انتخاب ها را جدی بگیریم در قبال آیندگان مسئولیم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یک غذا خوری بین راهی بر سردر ورودی اش با خط درشت نوشته بود:
«شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آنرا از نوه ی شما دریافت خواهیم کرد»
راننده ای با خواندن این تابلو، اتومبیلش را فورا " پارک کرد و وارد رستوران شد و ناهار مفصلی را سفارش داد و نوش جان کرد. بعد از خوردن غذا، سرش را پایین انداخت که بیرون برود. ولی دید پیش خدمت با صورت حسابی بلند و بالا جلویش سبز شده است ...
با تعجب پرسید: «مگر شما ننوشته اید پو ل غذا را از نوه ی من خواهید گرفت؟»
پیش خدمت با خنده جواب داد:«چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت ولی این صورت حساب مربوط به پدر بزرگ مرحوم شماست.»
نتيجه اخلاقی :
ممکن است ما کارهایی را انجام دهيم که آيندگان مجبور به پرداخت بهای آن باشند ...
انتخاب ها را جدی بگیریم در قبال آیندگان مسئولیم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (61)
❇️ امکلثوم(رضیاللهعنها) دختر حضرت محمدﷺ
🔸غم فراق رقیه(رضیاللهعنها)
هنوز دو سال تمام از هجرت پیامبر اکرمﷺ نگذشته بود که حضرت امکلثوم(رضیاللهعنها) در طی این مدت شاهد برگشت پیروزمندانۀ پدرش از جنگ بدر بود همانطور که شاهد وفات خواهر مهربانش رقیه(رضیاللهعنها) بود که مریضیاش نیز او را غمگین کرده بود.
در آغاز سال سوم هجری درحالیکه هنوز غم و اندوه مرگِ خواهرش تازه بود، عثمان بن عفان(رضیاللهعنه) را میدید که برای تسلی خاطر پیامبرﷺ در قبال از دست دادن جگر گوشهاش به خدمت رسول خداﷺ حضور مییافت و همچنان اشک بر چشمانش جاری بود و از غم عشق رقیه(رضیاللهعنها) سخن میگفت تا از فقدانش اندکی در محضر آن حضرتﷺ دلش آرام گیرد.
🔸 پیشنهاد ازدواج
در صحیح بخاری مذکور است که وقتی حفصه(رضیاللهعنها) دختر حضرت عمر(رضیاللهعنه) بیوه شد، حضرت عمر(رضیاللهعنه) به حضرت عثمان(رضیاللهعنه) پیشنهاد داد تا با حفصه(رضیاللهعنها) ازدواج کند. حضرت عثمان(رضیاللهعنه) تأمل کرد و پاسخی به وی نداد. در روایات دیگر مذکور است که وقتی پیامبرﷺ از قضیه آگاه شد، به حضرت
عمر(رضیاللهعنه) گفت: من برای تو شخصی بهتر از عثمان(رضیاللهعنه) و برای عثمان(رضیاللهعنه) شخصی بهتر از تو معرفی
میکنم، تو دختر خویش را به ازدواج من دربیاور و من دختر خویش را به ازدواج عثمان(رضیاللهعنها) درخواھم آورد.
منابع:
دختران پیامبر
فروغ جاویدان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (61)
❇️ امکلثوم(رضیاللهعنها) دختر حضرت محمدﷺ
🔸غم فراق رقیه(رضیاللهعنها)
هنوز دو سال تمام از هجرت پیامبر اکرمﷺ نگذشته بود که حضرت امکلثوم(رضیاللهعنها) در طی این مدت شاهد برگشت پیروزمندانۀ پدرش از جنگ بدر بود همانطور که شاهد وفات خواهر مهربانش رقیه(رضیاللهعنها) بود که مریضیاش نیز او را غمگین کرده بود.
در آغاز سال سوم هجری درحالیکه هنوز غم و اندوه مرگِ خواهرش تازه بود، عثمان بن عفان(رضیاللهعنه) را میدید که برای تسلی خاطر پیامبرﷺ در قبال از دست دادن جگر گوشهاش به خدمت رسول خداﷺ حضور مییافت و همچنان اشک بر چشمانش جاری بود و از غم عشق رقیه(رضیاللهعنها) سخن میگفت تا از فقدانش اندکی در محضر آن حضرتﷺ دلش آرام گیرد.
🔸 پیشنهاد ازدواج
در صحیح بخاری مذکور است که وقتی حفصه(رضیاللهعنها) دختر حضرت عمر(رضیاللهعنه) بیوه شد، حضرت عمر(رضیاللهعنه) به حضرت عثمان(رضیاللهعنه) پیشنهاد داد تا با حفصه(رضیاللهعنها) ازدواج کند. حضرت عثمان(رضیاللهعنه) تأمل کرد و پاسخی به وی نداد. در روایات دیگر مذکور است که وقتی پیامبرﷺ از قضیه آگاه شد، به حضرت
عمر(رضیاللهعنه) گفت: من برای تو شخصی بهتر از عثمان(رضیاللهعنه) و برای عثمان(رضیاللهعنه) شخصی بهتر از تو معرفی
میکنم، تو دختر خویش را به ازدواج من دربیاور و من دختر خویش را به ازدواج عثمان(رضیاللهعنها) درخواھم آورد.
منابع:
دختران پیامبر
فروغ جاویدان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅ هـرکس اگر میدانست که بـرای سخـن گفتن
پاداش و کیفری وجود دارد، فقط از آنچه به
خودش مربوط میشد؛ صحبت میکرد!!
یکی از بزرگتـرین حسـرتها در قیامت اینست
که بخاطـر [تهمتوغیبت] خوبیهـای خود را
در ترازوی دیگران ببینی...🖤حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پاداش و کیفری وجود دارد، فقط از آنچه به
خودش مربوط میشد؛ صحبت میکرد!!
یکی از بزرگتـرین حسـرتها در قیامت اینست
که بخاطـر [تهمتوغیبت] خوبیهـای خود را
در ترازوی دیگران ببینی...🖤حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9