Telegram Web Link
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت چهل:


فرحت با عصبانیت گفت پدر جان شما چی میگویید؟ شما میخواهید من از فرزندم دور شوم؟ و لطفا به من هر چی میگوید من تحمل میکنم ولی در مورد شوهر من یک کلمه حرف بد نزنید بعد به چشمانی پدرش دید و ادامه داد پدر جان روز که من ازدواج کردم و به خانه ای چنگیز آمدم دیگر مسولیت من از سر شما برداشته شد حالا من خودم میتوانم به زندگی خودم و اولادم تصمیم بگیرم و تصمیم من این است که من همینجا با دخترم و مادر جان زندگی میکنم پدرش از جایش بلند شد و گفت درست است وقتی تو تصمیم ات را گرفتی حرف آخر مرا هم بشنو بعد از این دیگر تو دختر همین خانه هستی و حق نداری دیگر به خانه ای ما بیایی دیگر فکر کن پدر و مادرت بی بی حاجی است تو امروز همینجا برای من مردی بعد به خانمش دید و با طعنه گفت میخواهی تا شب همینجا اشک بریزی؟ بلند شو برویم مادر فرحت با التماس به شوهرش گفت این کاری است که میکنی مرد از الله بترس در این شرایط سخت چطور میتوانی دخترم را تنها بگذاری پدر فرحت نیم نگاهی به فرحت انداخت و گفت او تصمیم خودش را گرفته و بیگانه ها را به پدر و مادرش ترجیح داد پس بعد از این او هم برای من بیگانه شد حالا هم اگر میخواهی بیایی بیا نمیخواهی همینجا با دخترت باش بعد با قدم های بلند از اطاق بیرون شد بی بی حاجی خواست پشت سرش برود که فرحت دستش را گرفت و گفت اجازه بده برود مادر جان مادر فرحت نزدیک او شد و گفت ما را ببخش دخترم نمیدانم پدرت چرا اینقدر سنگدل شده است ولی نگران نباش من همرایش حرف میزنم و او را متوجه اشتباهش میسازم بعد به مادر چنگیز دید و گفت دخترم را اول به الله دوم به شما می سپارم هر وقت خواستیدید برایم تماس بگیرید من دور از چشم پدرش همیشه به دیدنش میایم فرحت مادرش را در آغوش گرفت و گفت بخاطر من با پدرم دعوا نکن درست است؟ مادرش چشم گفت و بعد از خداحافظی از آنجا بیرون شد بعد از رفتن آنها فرحت به خشویش دید و گفت من به اطاقم میروم کمی استراحت میکنم بعد داخل اطاقش رفت و دروازه را پشت سرش بست روی تخت خوابش نشست و اشک از چشمانش جاری شد به سوی قاب عکس عروسی شان که روی دیوار نصب بود دید به چهره ای خندان چنگیز خیره شد و گفت دلم برایت تنگ شده بی معرفت چرا اینگونه تنهایم گذاشتی میدانی چقدر زندگی بدون تو‌ برایم دشوار است دستانش را روی صورتش گذاشت و صدای هق هق گریه هایش بلندتر شد....

#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و یک:

نیم ساعتی نگذشته بود که دردی شدیدی در شکمش احساس کرد که باعث شد از درد چیغی بکشد مادر چنگیز با وارخطایی داخل اطاق شد و‌ پرسید چی شده دخترم؟ فرحت از درد چشم هایش را روی هم فشار داد و گفت حالم خوب نیست احساس میکنم شکمم تکه‌ تکه میشود مادر چنگیز با نگرانی گفت بلند شو شفاخانه برویم بعد با عجله به سوی الماری لباس های فرحت رفت لباسی از میان لباس هایش بیرون کرد و در تن فرحت کرد بعد از بازویش گرفت و از خانه بیرون شدند هر دو سوار تاکسی شدند و تاکسی به سوی آدرسی که مادر چنگیز داده بود حرکت کرد هر لحظه درد فرحت زیادتر میشد و این مادر چنگیز را نگرانتر ساخت زیر لب شروع به خواندن دعا کرد و گهگاهی فرحت را دلداری میداد وقتی به شفاخانه رسیدند با عجله فرحت را داخل شفاخانه برد داکتر بعد از اینکه فرحت را معاینه کرد گفت طفل به دنیا میاید بعد عاجل نرس را صدا زد و گفت زود باش اطاق زایمان را آماده کن و فرحت را داخل اطاق ببر مادر چنگیز با نگرانی گفت داکتر صاحب هنوز ماه هفتم عروسم است چطور طفل به دنیا می آید داکتر به سوی او دید و گفت این موضوع بعضی اوقات اتفاق می افتد شما نگران نباشید مادر چنگیز غمگین لب زد مراقب عروسم باشید داکتر صاحب داکتر چشم گفت و به سوی اطاق زایمان رفت مادر چنگیز پشت دروازه اطاق لحظه شماری میکرد و‌ زیر لب دعا میخواند که چشمش به مادر فرحت افتاد که با وارخطایی به سوی او می آمد وقتی نزدیک او شد پرسید دخترم چطور است بی بی حاجی؟ مادر چنگیز گفت داخل اطاق زایمان است مادر فرحت با گریه گوشه ای روی چوکی نشست و گفت زایمان زودرس میکند دستانش را به سوی آسمان بالا برد و با التماس گفت بار الها خودت از دخترم و فرزندش مواظبت کن در همین هنگام دروازه ای اطاق باز شد و نرس با طفل از اطاق بیرون شد مادر چنگیز و مادر فرحت نزدیک نرس رفتند و با دیدن نواسه ای شان لبخندی زدند مادر چنگیز به سوی نرس دید و گفت عروسم چطور است؟ و طفلک صحتمند است؟ نرس با خوشحالی جواب داد عروس تان و نواسه ای تان هر دو کاملاً صحتمند هستند فقط باید چند ساعت نوزاد را در بخش مراقبت های ویژه ببریم بعد از آن شما عروس و نواسه ای تان را به خانه برده میتوانید بعد از کنار آن ها رد شد مادر چنگیز به مادر فرحت دید و گفت مبارک باشد خواهر جان مادر فرحت با مهربانی گفت برای شما هم مبارک باشد خواهر جان....

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💚🍃
🍃

چرا می‌کوشیم آدم‌ها را تغییر دهیم ؟
این درست نیست.

" آدم باید یا دیگران را همانطور که هستند بپذیرد، یا همانطور که هستند به حال خودشان بگذارد."

آدم نمی‌تواند آنها را عوض کند، فقط توازن‌شان را بر هم می‌زند. چون یک انسان از قطعه‌های واحدی درست نشده است که بتوان تکه‌ای را برداشت و بجایش چیزِ دیگری گذاشت. او یک کل است، و اگر آدم یک سویش را بکشد، سوی دیگرش، چه بخواهی چه نخواهی، کشیده می‌شود.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌱

اگر می‌خواهید با کم‌ترین درد و آسان‌ترین راه از شر یک رابطه خلاص شوید، پس همۀ در و پنجره‌ها را بر روی آن ببندید.
نه دزدکی نگاه کنید و نه پنهانی گوش دهید. آن‌ها را به زندگی خودشان رها سازید و به زندگی خودتان ادامه دهید و با این موضوع طوری برخورد کنید که با یک مرده برخورد می‌نمایید.
بر سر مرده خاک می‌ریزید، سپس برمی‌گردید و هرروز به آنجا نمی‌روید تا ببینید که وضعیت او در برزخ چگونه است !
آن‌ها را در برزخ‌شان رها کنید و به زندگی‌تان ادامه دهید؛ چون هیچ‌چیزی دردناک‌تر از نگاه‌کردن به [گذشته و] پشت سر نیست!

- ادهم شرقاوی   حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
^
#اعلم_رحمک_الله (29)

281- و مبادا خودکشی کنی، چرا که خودکشی از گناهان کبیره است.

«البر والصله»
282- بر توست که به پدر و مادرت احترام گذاری و حق‌شان را ضایع نکنی.
283- صله رحم را به جای بیاور مبادا قطع رابطه کنی.
284- در حق یتیمان دلسوز و گرامی‌شان بدار.
285- با همسایه‌ات مهربان باش، آزارش نده و اگر آزارت داد تحمل کن.
286- به دیدار صالحان و برادرانت که در راه خدا می‌کوشند بیشتر برو.
287- برای رضای الله دوست بدار و برای رضای الله غضب بگیر که این خالص‌ترین صورت ایمان است.
288- با صالحان نشست و برخاست داشته و از همنشینی با افراد بد بپرهیز.
289- با اهل معاصی (گناهکاران) همنشین نشو، و صحبت‌های‌ شان را گوش نده.
290- درختانی که دارای ثمر می‌شوند بکار تا برای خود و دیگران باارزش باشد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

✍🏻دلــنــوشــتــه

📍🌺✍🏻فکر نکنید هر کس که از راه رسید ، هر کس که با شما خندید ، هر کس که چند صباحی گیر داد و پیگیر شد ، میتواند رفیق شما باشد......

📍🌺✍🏻رفاقت جریانی ست توی خون آدم که یکباره میجوشد ، وقت هایی که بداند بودنش لازم است ، همین به موقع بودن ، چگونه بودن ، میشود اصالتِ یک رفاقت......

📍🌺✍🏻این روزها به لطف اینترنت هر روز پای یک تازه وارد به زندگی مان باز میشود ، مبادا فکر کنید این تازه واردِ جذاب که میداند در چت چگونه حرف بزند در دنیای واقعی راه و رسم رفاقت بلد است.....

📍🌺✍🏻مبادا قلب های سرخِ ارسالی را علاقه معنی کنید ، حال و احوالِ هر از گاهی را دلتنگی ، حرف های نیمه شب به بعد را قول .......

📍🌺✍🏻بعضی آدمِ روابطِ نامحدود و نامشهودِ اجتماعی اند ، آدمِ پشت پرده ماندن ، آدمِ از دور دست تکان دادن ......

📍🌺✍🏻چرا که با نقطه ضعف هایی که در خود سراغ دارند ترسِ برعکس شدن در باورتان را دارند ، اگر دستِ شما را بفشارند.....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻 مبادا فکر کنید یک عکس ، یک نوشته ، شخصیتِ غالبِ یک آدم است ، مبادا چیزی را که می بینید آنقدر باور کنید که به خود شک کنید ، مبادا عکس های برعکس را باور کنید
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و شصت وسوم.

[غروب آفتاب]

عمر بن عبدالعزیز بعد از ادای نماز ظهر از مسجد بیرون میرفتند که ناگهان اسب سواری کنار در مسجد ایستاد گردوغبار صورتش را پوشانیده بود و بر اثر ،گرسنگی ،تشنگی و خستگی پژمرده و بی حال بود در حالی که با اشاره دست عمر بن عبدالعزیز را متوجه خود میکرد سعی کرد چیزی بگوید ولی صدا از گلوی خشکش بیرون نیامد از اسب پیاده شد دست به جیب برد و چند قدم به طرف عمر بن عبدالعزیز حرکت کرد ولی سرش گیج رفت و روی زمین افتاد، اسبش هم که از وزن سوار آزاد شده بود روی زمین غلتید و دیگر نفس و رمقی در او نمانده بود، این اسب سوار زبیر بود مردم او را بلند کردند و به اتاق مسجد بردند. اندکی بعد که به هوش آمد حضرت عمر بن عبدالعزیز را دید که داشت بر صورتش آب میپاشید، لیوان آب را از دست عمر بن عبدالعزیز گرفت و میخواست بنوشد ولی عمر بن عبدالعزیز گفت: «صبر کن قبل از این هم خیلی آب خوردی حالا کمی غذا بخور، این طور که معلومه چند روزه چیزی نخوردی»
شخصی به دستور عمر بن عبدالعزیز ظرف غذا را جلوی زبیر گذاشت ولی او گفت: «نه من فقط آب میخوام».
سپس دست به جیب برد و گفت: «قبلا هم خیلی وقت تلف کردم این نامه...
جیبش را خالی یافت چشمانش از تعجب خیره شد عمر بن عبدالعزیز گفت: «نامه تو خوندم از تلف شدن اسب و بیهوش شدنت فهمیدم که پیام مهمی آوردی».
- پس شما میتونید برای محمد بن قاسم کاری بکنید.
- من دارم میرم دمشق.
سپس رو به شخصی که ایستاده بود کرد و گفت: «اسبم حاضره؟»
او جواب داد: «بله».
زبیر گفت: «منم همراتون میام»
- نه تو استراحت کن خیلی خسته ای.
- نه، من حالم خوب خوبه علت بیهوش شدنم خستگی سفر نبود بلکه نگرانی بیش از حد من بود اینجا منتظر موندن بیشتر از سفر اذیتم میکنه.
- خیلی خوب پس غذاتو بخور.
زبیر با عجله چند لقمه ای بلعید و مقدار زیادی آب نوشید و گفت: «من حاضرم». عمر بن عبدالعزیز دستور داد تا اسب دیگری آماده کنند به زبیر گفت: «بشین چند لحظه».
زبیر گفت: «اگه اجازه بدین ترجیح میدم سرپا بایستم در حالت نشسته خواب و خستگی زودتر بر انسان غلبه میکنه»
یکی از اطرافیان پرسید: «شما در راه اصلا استراحت نکردید؟»
زبیر جواب داد: «روزها نه شبها هم فقط وقتی از حال میرفتم»
عمر بن عبدالعزیز پرسید: «تا اینجا چند تا اسب عوض کردی؟»
- از آرور تا بصره از برجهای بین راه اسبهای تازه نفس بر میداشتم بعد فکر کردم تا مسیر بصره مدینه رو از راه میانبر طی کنم و نتونستم اسب تازه نفس پیدا کنم تا اینجا چهار اسب بر اثر خستگی زیاد، مردند. عمر بن عبدالعزیز گفت: «مردم با تعجب داستان پیروزیهای محمد بن قاسم رو میشنوند ولی سپه سالاری که افرادی مثل تو در اختیار داره هیچ قلعه ای براش غیر قابل تسخیر نمیمونه»
خادم وارد اتاق شد و گفت: «که اسبها آماده اند» زبیر و عمر بن عبدالعزیز از اتاق بیرون آمدند و بر اسبها سوار شدند.
ادامه‌دارد…حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و شصت و چهارم.

به سلیمان خبر رسیده بود که محمد بن قاسم از آرور حرکت کرده است، همچنین باخبر بود که مردم مکران و تمام شهرهایی که در مسیرش بودند استقبال بسیار خوبی از او کرده اند و یزید از ترس شورش مردم برعلیه او به محمد بن قاسم دستبند نزده است. همه این اتفاقات آتش انتقام را در قلب سلیمان شعله ور کرد، خوب فکر کرد و تصمیم نهایی را به بدترین دشمن محمد بن قاسم سپرد و او را به بصره فرستاد؛ این شخص صالح بود.
مردم بصره با بیتابی منتظر محمد بن قاسم بودند صالح حدس میزد که اگر در بصره انتقامش را از محمد بن قاسم بگیرد مردم علیه او قیام خواهند کرد میخواست او را پا به زنجیر از بصره به واسط منتقل کند ولی با دیدن احساسات مردم تصمیمش را عوض کرد.
قافله محمد بن قاسم در شامگاهی نزدیک روستایی در چند کیلومتری بصره رسید. مردم روستا باخبر شده بودند که فاتح سند و اسیر سلیمان یک شب در روستای آنان خواهد ماند ،مردان زنان و بچه ها همه سر راه چشم به راهش بودند. زنها، غیر از محمد بن قاسم برای دیدن زنی بیقرار بودند که صدایش تاریخ سند را عوض کرده بود. همین که قافله به روستا رسید همۀ جوانان اطراف محمد بن قاسم جمع شدند زنها ناهید و زهرا را به خانه خود بردند. سربازان محافظ برجی که نزدیک روستا بود به مالک بن یوسف خبر دادند که صالح از شنیدن استقبال مردم از محمد بن قاسم نگران است و میترسد که مردم بصره با احساسات بیشتری به استقبالش بیایند از طرف ناهید هم احساس خطر می کند که با حرفهایش تمام نقشه های صالح را در بصره به هم بزند به همین دلیل تصمیم گرفته است که محمد بن قاسم را به جای بصره مستقیم به واسط ببرد، زنان هم بهتر به بصره برده نشوند شاید خودش تا صبح اینجا برسد. نامه صالح را هم به مالک دادند که به او دستور داده بود محمد بن قاسم را تا رسیدن او در همان روستا نگه دارد. مالک بن یوسف در سفر ارادت خاصی به محمد بن قاسم پیدا کرده بود، فکر میکرد اعتراض مردم بصره بتواند سلیمان را مجبور کند تا در تصمیمش تجدید نظر کند. شهر واسط پس از فوت خلیفه ولید دوباره مرکز سازشهای خوارج شده بود و امیدی نمیرفت که در آنجا فریادی در حمایت از محمد بن قاسم بلند شود. مالک بعد از نماز عشاء با نگرانی جلو خیمه‌ی خود قدم میزد بالاخره با اراده ای محکم وارد خیمه محمد بن قاسم شد او در روشنی شمع مشغول نوشتن بود. مالک گفت: «اگه برای کسی نامه مینویسید میتونم ترتیب بردنشو بدم محمد بن قاسم جواب داد نه نامه نمینویسم دارم نقشه ساخت منجنیق جدیدی رو میکشم فکر میکنم با این بهتر و دقیقتر میشه هدفو نابود کرد.
- شما باید در این وقت به فکر خودتون باشید.
ادامه‌دارد…حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (39)

🔸آمادگی زینب(رضی‌الله‌عنها) برای هجرت

زينب(رضی‌الله‌عنها) گويد: در آن اثنا كه آماده می‌شدم پيشِ پدرم بروم، هند دختر‌ عتبه پيش من آمد و گفت: «دختر محمد! شنيده‌ام می‌خواهی پيش پدرت بروی؟» گفتم: «چنين قصدی ندارم.» گفت: «دختر عموی من چنين مگوی اگر چيزی يا مالی لازم داری تا پيش پدر بروی به تو می‌دهم و از گرفتن دريغ مدار كه آنچه ميان مردان هست ميان زنان نيست.»
گويد: به‌خدا اطمينان يافتم كه به آنچه می‌گويد عمل می‌كند اما از او بيمناک بودم و گفتم: «چنين قصدی ندارم.»
زینب(رضی‌الله‌عنها) جنینی چهار ماهه را در شکم می‌پرورانید که عزم هجرت به مدینه کرد.

🔸جنایت مشرکان علیه دختر پیامبر اکرمﷺ و سقط شدن جنین‌ زینب(رضی‌الله‌عنها)

همسرش ابوالعاص بار و بنۀ سفر او را بربست و او را بر شتری سوار نمود. سپس از برادرش کنانۀ بن ربیع خواست که او را تا دروازۀ مکه که زید در آن‌جا منتظر بود، همراهی نماید.
در همان حین که کنانه، زینب(رضی‌الله‌عنها) را به بیرون از شهر انتقال می‌داد، گروهی از قبیلۀ قریش در محل «ذی‌طوی» او را تعقیب کردند و با شکستی که آنها در بدر از مسلمانان خورده بودند و آسیب‌هایی که از طرف مسلمانان بر آنها وارد شده بود، بر آنها ناگوار آمد که دختر فرماندۀ مسلمانان «محمد مصطفیﷺ» به این راحتی به پدرش ملحق شود. آنها این را مبارزه‌ای تلقی کردند و به عکس‌العمل پرداختند.
یکی از این جنایتکاران به نام «هباربن‌اسود» به شتر زینب(رضی‌الله‌عنها) هجوم برد و با نیزۀ خود شتر را مورد آزار و اذیت قرار داد تا این‌که شتر بی‌تابی کرد و زینب(رضی‌الله‌عنها) را بر زمین افکند. زینب(رضی‌الله‌عنها) بر سنگی بزرگ فرود آمد که بر اثر آن بدن مبارکش خون‌آلود شد و سقط جنین کرد.

منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بانوان نمونه عصر پیامبرﷺ- نویسنده: محمد المصری- مترجم اسحاق دبیری.
دختران پیامبرﷺ- مولف: محمد علی قطب.
#داستان  سه  تا رفیق کیسه  خالی .....

سه تا رفيق با هم ميرن رستوران ولے بدون يہ قرون پول.

هر ڪدومشون يہ جايے ميشينن و يہ دل سير غذا ميخورن.

اولے ميرہ پاے صندوق و ميگه:
ممنون غذاے خوبے بود اين بقيہ پول مارو بدين بريم.
صندوقدار : ڪدوم بقيہ آقا؟ شما ڪہ پولے پرداخت نڪردي.

ميگہ يعنے چے آقا خودت گفتے الان پول خرد ندارم بعد از صرف غذا بهتون ميدم.

خلاصہ از اون اصرار از اين انڪار ڪہ دومے پا ميشہ و رو بہ صندوقدار ميگه: آقا راست ميگن ديگه، منم شاهدم . وقتے من ميزمو حساب ڪردم ايشون هم حضور داشتن و يادمہ ڪہ بهش گفتين بقيہ پولتونو بعدا ميدم.

صندوقدارہ از ڪورہ در رفت و گفت: شما چے ميگے آقا ، شما هم حساب نڪردي!

بحث داشت بالا ميگرفت ڪہ ديدن سومے نشستہ وسط سالن و هے ميزنہ توے سرش.

ملت جمع شدن دورش و گفتن چے شده؟

گفت: با اين اوضاع حتما ميخواد بگہ منم پول ندادم...😂😂😂حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#غم_های_بی_پایان
قسمت اول

من میتوانم سرنوشت خود را کنترول کنم‌، اما تقدیر از کنترولم خارج است.
سرنوشت به این معنی است، که فرصت هایی برای به راست یا چپ‌ پیچیدن وجود دارد ،
اما تقدیر خیابانی یک طرفه است من اعتقاد دارم که همه ما انتخاب هایی داریم‌ که سرنوشت خود را رقم بزنیم، اما تقدیر مان  در دستان خداست.

السلام علیکم‌، خدمت تمامی شما بزرگواران و عزیزان کانال ، ممنون که همراه مان هستید ،و از مطالب کانال استفاده میکنید.
دوستان عزیز ، برای اول بار  میخواهم داستان و سرگذشت واقعی اما خیلی درد ناک یکی از خواهران مان را به سمع حضور شما گرامیان قرار دهم، ان شاءالله  که از روایات و نکات آن تجربه کافی را بهره ببریم .. در قدم نخست  پوزش می طلبم از شما عزیزان اگر کدام کمی و کاستی در قلم نوشتاری ام دیدیم مرا عفو کنید.

زنده گی خواهری که از دوران نوجوانی گرفتار مشقت و سختی های زیاد شد، خواهری که با رنج و مشکلات زیادی روبرو شد، اما باز هم ، راضی بود به درگاه الله ، و همه چیز را وابسته به  تقدیر و نصیب میدانست، و توانست ،  بدون در نظر گرفتن دغدغه های زنده گی هر باری که به زمین افتاد ، هرباری که زنده گی همرایش بد شد، بلند شود،  و دوباره در مقابل سختی های زنده گی ایستاده گی کند ، و در هر حال سپاسگزار خداوند بود،
بلی قربانی داستان مان، خواهری بنام زلیخا است ، زلیخای، که از نامش پیداست متقبل، رنج و بدبختی های فراوانی در زنده گی خویش شد،
خواهر مان داستان زنده گی خود را از دوران کودکی شروع میکند
نامم زلیخا ، و در یکی از قریجات هرات ،  زنده گی میکردیم، یک برادر و یک خواهر که من باشم هستیم بنا بر تکالیف که مادرم داشتند باردار نمیشدند و اگر هم میشدند جنین شان سقط میشد خداوند تنها من و برادرم ذاکر را برای شان نگهداشت ..

#ادامه_دارد ان شاءالله حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سوال

خداوند تکفل رزق بندگان را بر عهده گرفته است، ما هم برای آنها هم مال جمع آوری کنیم؟

جواب

وَعَنْ سَعْدِ بْنِ أَبِي وَقَّاصٍ رضي الله تعالى عنه قَالَ: قُلْتُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ، أَنَا ذُو مَالٍ، وَلَا يَرِثُنِي إِلَّا ابْنَةٌ لِي وَاحِدَةٌ، أَفَأَتَصَدَّقُ بِثُلُثَيْ مَالِي؟ قَالَ: لَا، قُلْتُ: أَفَأَتَصَدَّقُ بِشَطْرِهِ؟ قَالَ: لَا، قُلْتُ: أَفَأَتَصَدَّقُ بِثُلُثِهِ؟ قَالَ: الثُّلُثُ، وَالثُّلُثُ كَثِيرٌ، إِنَّكَ أَنْ تَذَرَ وَرَثَتَكَ أَغْنِيَاءَ خَيْرٌ مِنْ أَنْ تَذَرَهُمْ عَالَةً يَتَكَفَّفُونَ النَّاسَ. مُتَّفَقٌ عَلَيْهِ.
ترجمه؛ سعد بن ابی وقاص رضی‌الله‌عنه می‌فرماید؛ که من خدمت آنحضرت‌ صلی‌الله‌علیه‌وسلم عرض کردم؛ من ثروتمند هستم، و فقط یک دختر از من ارث می‌برد، آیا می‌توانم دو سوم مالم را صدقه کنم؟ فرمودند؛ خیر. دوباره سوال کردم آیا می‌توانم نصفش را صدقه کنم؟ فرمودند؛ خیر. گفتم یک سوم آن را می‌توانم صدقه کنم؟ فرمودند؛ یک سوم (را می‌توانید بدهید) البته یک سوم هم زیاد است؛ شما وارثان را بعد از خود، ثروتمند رها کنید بهتر است از این‌که فقیر رها شوند و دست گدایی به‌‌سوی دیگران دراز کنند. 
از حدیث فوق معلوم می‌شود، گذاشتن ارثیه برای وارثان نه تنها منع شرعی ندارد بلکه امر پسندیده‌ایی است، البته نباید برای جمع‌آوری مال متوسل به منابع حرام و مشتبه شد.
(فتاوای محمودیه 3/444)

(عبیدالله شکری)

*در نشر خوبیها سهیم باشیم*حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#اوقات_نماز #نماز_اول_وقت
#سوال __ 👇
سلام علیکم
نماز اول وقت ، از چه وقتی شروع می شود
مثلا ؛
از اذان ظهر تا قبل از اذان عصر را ، نماز اول وقت ظهر است ؟ یا همان دقایق اولی که اذان گفته شد

📝
اسخ __ 👇

الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته
نماز خواندن در اول وقت همیشه به این معنا نیست که نمازها به محض دخول وقت در دقائق اولیه وقت خودشان خوانده شوند، بلکه در این مورد در نمازها تفاوتی وجود دارد که چه وقتی بهتر از نماز هر وعده در آن وقت خوانده شود و آن را در اصطلاح فقهی وقت مستحب ادای هر نماز می‌گویند.
مثلاً در نماز صبح دخول وقت، هنگام طلوع صبح صادق است اما وقت مستحب برای ادای نماز صبح با جماعت در نزد احناف موقعی است که سفیدی شفق طلوع ظاهر شود.

☑️لذا خواندن نمازها در وقتی که برای هر وعده مشخص است از اول تا آخر وقت، ادای آن نماز وقتی واجب است و برای مردان مستحب است به جهت برگزاری نماز با جماعت در مساجد در وقتی نماز را اقامه می‌کنند که وقت مستحب همان وقت می‌باشد.
و وقت مستحب برای ادای نماز ظهر با جماعت وقتیست که در حدیث به آن اشاره شده است که نماز ظهر هر چه زودتر در سردی خوانده شود یعنی همان دلایل اولیه دخول وقت.
حکمت آن هم این است که مردم به سبب شدت گرمی در نیم روز، نمی‌توانند در نماز جماعت شریک شوند.
لازم به ذکر است که برای زنان توصیه می‌شود تمامی نمازها را به محض دخول وقت، نمازها را در خانه ادا کنند.

برای تفصیل بیشتر به دلایل ذیل توجه فرمایید.

🔰 مراجع و منابع🔰
كتاب الفقه على المذاهب الأربعة ج:۱ ص:۱۶۹]
الحنفية قالوا: يستحق الإبراد بصلاة الظهر، بحيث يؤخر حتى تنكسر حدة الشمس، ويظهر الظل للجدران ليسهل السير فيه إلى المساجد، لقوله صلى الله عليه وسلم: "أبردوا بالظهر، فإن شدة الحر من فيح جهنم". أما الشتاء فالتعجيل في أول الوقت أفضل، الا أن يكون بالسماء غيم، فيكون الأفضل التأخير خشية وقوعها قبل وقتها، والعمل في المساجد الآن على التعجيل أول الوقت شتاءً وصيفاً، وينبغي متابعة إمام المسجد في ذلك لئلا تفوته صلاة الجماعة حتى ولو كان ذلك الإمام يترك المستحب.
أما صلاة العصر فيستحب تأخيرها عن أول وقتها، بحيث لا يؤخرها إلى تغيير قرص الشمس، وإلا كان ذلك مكروهاً تحريماً، وهذا إذا لم يكن في السماء غيم، فإن كان، فإنه يستحب تعجيلها لئلا يدخل وقت الكراهة، وهو لا يشعر؛ وأما المغرب فيستحب تعجيلها في أول وقتها مطلقاً، لقوله صلى الله عليه وسلم: "إن أمتي لن يزالوا بخير ما لم يؤخروا المغرب إلى اشتباك النجوم مضاهاة لليهود" الا أنه يستحب تأخيرها قليلاً في الغيم للتحقق من دخول وقتها: أما صلاة العشاء فإنه يستحب تأخيرها إلى قبل ثلث الليل، لقوله صلى الله عليه وسلم: "لولا أن أشق على أمتي لأخرت العشاء إلى ثلث الليل أو نصفه" والأفضل متابعة الجماعة إن كان التأخير يفوتها؛ وأما الفجر فإنه يستحب تأخير صلاته إلى الإسفار، وهو ظهور الضوء، بحيث يبقى على طلوع الشمس وقت يسع إعادتها بطهارة جديدة على الوجه المسنون لو ظهر فسادها؛ لقوله صلى الله عليه وسلم: "أصفروا بالفجر فإنه أعظم للأجر.



والله تعالی اعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۷/ذوالحجه/۱۴۴۵ ه‍.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️


   •°☆🌹
#داستان_شب🌹

دختر جوان که نابغه ریاضی بود و در کنکور رتبه 2 رقمی داشت به خواستگارش بله گفت و پای در خانه سیاه گذاشت.

اوایل تابستان بود که همزمان با نتایج کنکور پسر جوانی همراه خانواده اش به خواستگاری ام آمدند. آنقدر از ذوق قبولی ام در کنکور آن هم با رتبه دو رقمی خوشحال بودم که نفهمیدم چطور شد به خواستگارم جواب بله گفتم جوابی که پدرومادرم مخالف آن بودند که ای کاش به حرفشان گوش می کردم و هیچ وقت بله نمی گفتم.

تازه ۱۸سالگی را تمام کرده بودم که لباس سفید بخت به تن کردم پدرومادرم موافق ازدواج ام نبودند و بعد ازعروسی هم از خانواده ترد شدم.
دو سه ماه ازازدواجمان گذشته بود که من با خوشحالی برای ثبت‌نام دانشگاه آماده می شدم که شوهرم مانع رفتنم شد و آرزوی رفتن به دانشگاه در دلم ماند. دیگر پای برگشتن به خانه‌ را هم نداشتم.
این شد که پا روی خواسته ام گذاشتم ، یکسال نشده بود که من باردارشدم ودراین شرایط بود که متوجه شدم شوهرم رامین اعتیاد دارد... اعتراض کردم اما پاسخ اعتراضم فقط کتک بود پسرم در اوج ناراحتی و افسردگی من به دنیا آمد.

اعتیاد همسرم هر روز بیشتر از روز قبل بود و دیگر دوستانش را هم پای بساطش به خانه می آورد. راه فراری نداشتم هر چه فکر می کردم می دیدم که چه سرنوشت شومی پیداکردم. صبحت های پدرم هر روز جلوی چشم ام بود که می گفت عجله نکن درس بخوان وبعد ازدواج کن.
یک روز صبح که از خواب بلند شدم دیدم پسر 6 ساله ام را رامین پای بساطش برده انگار آب داغ بر تنم ریختند ، دستش را گرفتم و نمی‌دانم چطور شد که از آن اتاق بیرون آمدم...

در روزهایی که رامین مرا کتک می زد و از درد به خود می پیچیدم او با مخدرهایی که داشت مرا نیز آلوده کرده بود با این وضع به خانه پدرم پناه بردم.
7سال از خانه او طرد شده بودم و گرفتار دخمه شوهری شده بود که هیچ احساس مسئولیتی به من نداشت و مرا از آرزوهای بزرگی که درسر داشتم جدا کرده بود من شاگرد ممتازرشته ریاضی فیزیک بودم و با رتبه 2 رقمی در دانشگاه رشته مهندسی قبول شده بودم و می خواستم مهندس شوم اما حالا یک زن معتاد با یک کودک بودم که معلوم نبود چه سرنوشتی دارد...

وقتی مادرم در خانه را باز کرد اصلا مرا نشناخت‌ وقتی ماسک روی دهانم را پایین آوردم تازه فهمید من همان دختر چشم آبی او هستم که با نازمرا بزرگ کرده است از ناراحتی بی‌هوش شد و روی زمین افتاد 2 خواهرم سپیده و سعیده خیلی زود جلوی درآمدند ودرحالی که از دیدن من شوکه شده بودند مادرم را به خانه بردند .
پدر درخانه نبود ، وقتی لباس‌هایش را روی آویز اتاق دیدم بی اختیار آنها را به آغوش کشیدم و بوسه زدم خواهرانم پسرم آرش را به حمام بردند ومن کنار مادرم ماندم دستانش را بوسیدم... از پست پنجره به حیاط کوچک خانه مان نگاه می کردم و خاطرات مجردی درمقابل چشمانمان رژه می رفتند که ناگهان پدرم از در وارد حیاط شد. دستش یک سطل ماست و 2 نان سنگک بود خیلی زود خودم را از اتاق به بیرون کشاندم و به حیاط رساندم پدرم تا صورتم را دید سطل ماست از دستانش افتاد و چشمانش پر شد و من دراین لحظه به آغوش او پناه بردم او سعی داشت مرا بغل نکند اما انگار نتوانست محبت پدرانه اش را ازمن دریغ کند دقایقی من اشک ریزان در آغوش او ماندم و پشت هم طوطی وار با جملاتی کوتاه به پدرم گفتم اشتباه کردم من باید حرف شما را گو ش می کرد، کمک کن پدر...

امروز درمقابل شما نشسته ام دو خواهرم مرا اینجا آوردند تا کمکم کنید تا خوب شوم...
اعتیادم را کنار گذاشتم ومی خواهم درس بخوانم اما افکار آن خانه شوم ذهنم را پریشان کرده و قدرت تمرکز ندارم.
قدرت انتخاب به ویژه در موقعیت حساس زندگی بسیار حائز اهمیت است اما این قدرت زمانی کارساز است که شما بتوانید با استفاده از اطلاعاتی که دارید بهترین تصمیم را بگیرید گاهی خود ما این قدرت را نداریم و صرفا از روی احساس تصمیم هایی را می گیریم که می‌تواند سرنوشت ما را دچار مشکل کند.بنابراین بهتر است قبل ازاینکه کاسه پشیمانی را به دست بگیریم سعی کنیم برای تصمیم خود از کسانی کمک بگیریم که قطعا دانش و تجربه بیشتری دارند
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و دو:

بعد از نیم ساعت فرحت به اطاق دیگر برده شد مادرش با مادر چنگیز داخل اطاق آمدند و به فرحت مبارکی دادند لبخند تلخی روی لبا فرحت جاری شد و به دروازه ای اطاق خیره شد تا فرزندش را نزد او بیاورند چند ساعتی گذشت و بالاخره دخترش را نزد او آوردند فرحت دخترش را در آغوش گرفت چشمانش پر از اشک شد و لب زد خوش آمدی آتنای مادر
یک ماه از تولد آتنا میگذشت زندگی فرحت با به دنیا آمدن آتنا کمی رنگ و‌ رو گرفته بود و او‌ دوباره با‌ دیدن صورت زیبای دخترش میخندید و به زندگی امیدوار شده بود
آنروز در اطاقش نشسته بود و به آتنا میدید دستانی کوچکش را میان دستانش گرفت و گفت چقدر دستهای قشنگت به پدرت شباهت دارد او هم مثل تو انگشتان کشیده داشت بعد انگشتش را به صورت او کشید و گفت چشمانت هم کاملاً مثل پدرت است چشمانش پر از اشک خم شد و بوسه ای بر صورت او زد و گفت کاش پدرت اینجا بود و شاهدخت زیبایش را میدید در همین هنگام تقه ای به دروازه خورد و دروازه باز شد مادر چنگیز داخل اطاق شد فرحت اشک چشمانش را پاک کرد و با دیدن عصبانیت روی چهره ای خشویش با نگرانی پرسید چی شده مادر جان چقدر اینقدر قهر هستید؟ بغض مادر چنگیز شکست و به گریه افتاد فرحت از جایش بلند شد و با عجله خودش را به او رسانید و پرسید مادر جان چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ لطفاً مرا نترسانید مادر چنگیز با گریه به او دید و گفت دست پسرم نمک نداشت او نامرد را از سرک جمع کرد در شرکتش در کار گرفت همه صلاحیت شرکت را به دستش داد وقتی عروسی میکرد پسرم برایش از پول خود محفل گرفت وقتی اولاد دار شد پسرم از خوشحالی در شب شش پسرش رقص کرد اما او بدبخت با چند دانه لچک و اوباش دست یکی کرده و‌ جان پسرم را گرفت فرحت گنگ لب زد فرهاد را میگویی؟ مادر چنگیز گریه کنان گفت الله داغ اولاد را در دلش بماند که درد که برایم داده را درک کند یک دانه پسرم داشتم او را از من گرفت الله جزایش را بدهد اشک های فرحت هم جاری شد و گفت چرا این کار را کرد چنگیز او‌ را همانند برادر نداشته اش دوست داشت همیشه او را حمایت میکرد برابر چشمانش به او‌ اعتماد داشت مادر چنگیز جواب داد پولیس دستگیرش کردند به جرمش اعتراف کرده ولی هر چی بالایش فشار آوردند حاضر نشده اسم آنهایی که در این جنایت همرایش بودند را افشا کند فرحت پرسید کی برای شما گفت؟ مادر چنگیز به مبایل دستش اشاره کرد و جواب داد چند دقیقه قبل برادرم زنگ زده بود برایش از حوزه زنگ زده بودند

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ ۚ»
"قدرت خدا بالاتر از همه ی قدرت هاست"


میدونید معنیش چیه؟
یعنی قدرت خداوند بالاتر از
همه موانع و مشکلات و سختی های راهه
چون هر چیزی و هر کسی هر قدرت و نیرویی
که داره از خداوند گرفته از سازنده همه هستی،
پس نگران نباش قدرت ماورایی وجود داره که
برای تو هم کار میکنه بشرط ایمان و اطمينان بهش،
خداوند به اندازه ایمان و باوری که بهش داریم می تونه
دست به کار بشه و برامون کاری انجام بده نه بیشتر نه کمترحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💗تو که میدونی
باید در سختی ها مقاوم باشی،
چرا ناامید می شوی؟
تو که میدانی روزهای سخت نمی مانند
چرا باز هم نگران و نا آرامی؟!
تو که بهتر از من می دانی،
پس چرا باز هم؟!
می دانم که می دانی،
ولی و اما و اگر ندارد!
آرام و استوار به مسیرت ادامه بده...
ذهن زیبایت، زندگی را زیبا خواهد کرد؛
آنگاه تو میان خوشبختی غرق خواهی شد،
آنقدر که هیچکس نتواند نجاتت دهد...!
خیالت راحت
من هم می‌دانم
تو هم می‌دانی
بی اما و اگر؛
خدا همیشه هست ...!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و دو:

بعد از نیم ساعت فرحت به اطاق دیگر برده شد مادرش با مادر چنگیز داخل اطاق آمدند و به فرحت مبارکی دادند لبخند تلخی روی لبا فرحت جاری شد و به دروازه ای اطاق خیره شد تا فرزندش را نزد او بیاورند چند ساعتی گذشت و بالاخره دخترش را نزد او آوردند فرحت دخترش را در آغوش گرفت چشمانش پر از اشک شد و لب زد خوش آمدی آتنای مادر
یک ماه از تولد آتنا میگذشت زندگی فرحت با به دنیا آمدن آتنا کمی رنگ و‌ رو گرفته بود و او‌ دوباره با‌ دیدن صورت زیبای دخترش میخندید و به زندگی امیدوار شده بود
آنروز در اطاقش نشسته بود و به آتنا میدید دستانی کوچکش را میان دستانش گرفت و گفت چقدر دستهای قشنگت به پدرت شباهت دارد او هم مثل تو انگشتان کشیده داشت بعد انگشتش را به صورت او کشید و گفت چشمانت هم کاملاً مثل پدرت است چشمانش پر از اشک خم شد و بوسه ای بر صورت او زد و گفت کاش پدرت اینجا بود و شاهدخت زیبایش را میدید در همین هنگام تقه ای به دروازه خورد و دروازه باز شد مادر چنگیز داخل اطاق شد فرحت اشک چشمانش را پاک کرد و با دیدن عصبانیت روی چهره ای خشویش با نگرانی پرسید چی شده مادر جان چقدر اینقدر قهر هستید؟ بغض مادر چنگیز شکست و به گریه افتاد فرحت از جایش بلند شد و با عجله خودش را به او رسانید و پرسید مادر جان چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ لطفاً مرا نترسانید مادر چنگیز با گریه به او دید و گفت دست پسرم نمک نداشت او نامرد را از سرک جمع کرد در شرکتش در کار گرفت همه صلاحیت شرکت را به دستش داد وقتی عروسی میکرد پسرم برایش از پول خود محفل گرفت وقتی اولاد دار شد پسرم از خوشحالی در شب شش پسرش رقص کرد اما او بدبخت با چند دانه لچک و اوباش دست یکی کرده و‌ جان پسرم را گرفت فرحت گنگ لب زد فرهاد را میگویی؟ مادر چنگیز گریه کنان گفت الله داغ اولاد را در دلش بماند که درد که برایم داده را درک کند یک دانه پسرم داشتم او را از من گرفت الله جزایش را بدهد اشک های فرحت هم جاری شد و گفت چرا این کار را کرد چنگیز او‌ را همانند برادر نداشته اش دوست داشت همیشه او را حمایت میکرد برابر چشمانش به او‌ اعتماد داشت مادر چنگیز جواب داد پولیس دستگیرش کردند به جرمش اعتراف کرده ولی هر چی بالایش فشار آوردند حاضر نشده اسم آنهایی که در این جنایت همرایش بودند را افشا کند فرحت پرسید کی برای شما گفت؟ مادر چنگیز به مبایل دستش اشاره کرد و جواب داد چند دقیقه قبل برادرم زنگ زده بود برایش از حوزه زنگ زده بودند

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و سه:

در همین هنگام صدای گریه ای آتنا بلند شد مادر چنگیز به فرحت دید و گفت بلند شو دخترم برو دخترت را آرام بساز الله جزای کسانی را که نواسه ام را بی پدر ساختند خودش میدهد فرحت آتنا را در آغوش گرفت مادر چنگیز با گریه ادامه داد ولی میدانی دخترم وقتی فهمیدم که این فرهاد نامرد در قتل پسرم دست دارد داغ قلبم دو چند شد با دستش به قلبش زد و ناله کنان گفت آی پسر بدبختم آی پسر نامرادم تو چرا رفتی تو هنوز جوان بودی هنوز اولین فرزندت را در آغوش نگرفته بودی حالی وقت رفتن من بود من باید جای تو میرفتم کاش میشد نفس هایم‌ را به تو میدادم تا کنار زن و اولادت زندگی میکردی گریه های فرحت با شنیدن این ناله های مادر چنگیز شدت گرفت و به او دید و زیر لب گفت خدایا به ما صبر نصیب کن…
فردای آنروز وقتی مادر چنگیز از خواب بیدار شد دید چراغ اطاق کار چنگیز روشن است آهسته دروازه ای اطاق را باز کرد و فرحت را پشت میز کار چنگیز دید که گرم بررسی ورق ها است داخل اطاق شد و تک سرفه ای کرد تا فرحت متوجه آمدن او شود فرحت با دیدن او از جایش بلند شد و گفت صبح بخیر مادر جان مادر چنگیز با مهربانی جواب او را داد بعد به اوراق روی میز اشاره کرد و گفت این وقت صبح اینجا چی میکنی دخترم؟ فرحت جواب داد تا دیروز بخاطر بودن فرهاد در شرکت خیالم از کارهای شرکت تخت بود ولی حالا که میفهمیم او چقدر خایین بود باید کارهای شرکت را اداره کنم خدا میداند او در جریان این دو ماه در شرکت چی کارها کرده است امشب کمی در مورد کارهای شرکت مطالعه کردم تا در مورد کارها همه چیز را بدانم و بتوانم به خوبی شرکت را اداره کنم مادر چنگیز روی مبل گوشه ای اطاق نشست و گفت خودت میدانی ما باید از اینجا برویم پس چطور میتوانی از دوبی کارهای اینجا را مدیریت کنی؟ فرحت با ناراحتی لب زد نمیدانم موفق خواهم شد یا خیر ولی این شرکت حاصل زحمات شبانه روزی چنگیز است من نمیتوانم این شرکت را به حال خودش رها کنم  مادر چنگیز با لحن تحسین آمیز گفت الله از تو راضی باشد دختر مهربانم ولی آتنا خیلی کوچک است به تو نیاز دارد فرحت نزدیک مادر چنگیز آمد روی زمین نشست و‌ سرش را روی زانوی او گذاشت و گفت شما نگران هیچ چیز نباشید من در مورد همه چیز فکر کرده ام..
از فردای آنروز فرحت به شرکت میرفت و خیلی زود خودش را به همه کارهای شرکت آگاه ساخت آنروز در اطاق کارش نشسته بود که تقه ای به دروازه خورد و مردی داخل اطاق شد فرحت از جایش بلند شد و گفت بفرمایید قریشی صاحب

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/06/29 22:43:09
Back to Top
HTML Embed Code: