#قسمت 11
سرگذشت ازدواج از سر ناچاری... 💍
نغمه قبول کرد و مدارکمو برداشتم و حرکت کردم سمت دادگاه......
کار دادگاه که تموم شد با خودم گفتم برم چند تا املاکی
ببینم یه سوئیت برای اجاره چقدر پول میخواهد... هر املاکی رفتم قبل از اینکه قیمت بگند گفتند به یه خانم تنها خونه نداریم........
خیلی گشتم ولی پیدا نشد برای سرنوشت خودم غصه خوردم که چرا باید اینطوری بشه......؟؟؟؟ تا نزدیک ساعت ۳ و ۲ بیرون بودم آخه خجالت میکشیدم برگردم خونهی نغمه.
بی کسی و بی خانمانی خیلی عذاب اوره....... به هر حال مجبور شدم و برگشتم........
تا رسیدم خونه نغمه :گفت بیا زهرا که کار برات پیداکردم .......
که اون لحظه بهترین خبری بود بهم داد...... از خوشحالی پریدم بالا و :گفتم راس میگی؟؟؟ از کجا؟؟؟؟ نغمه گفت: والا از سایت و غیره که نتونستم پیدا کنم
به دوست و آشنا پناه بردم.
با ذوق گفتم خب خب..... نغمه گفت: یکی از دوستام میگفت یکی از فامیلاشون یه پسربچه ی ۱۱ ساله معلول داره و دنبال پرستاره و
.....
چون شبانه روز میخواهد جای خواب هم .میده اون روز با اون خبر خیلی خوشحال شدم چون هدفم فقط کار و پول و جای خواب بود، ولی اصلا فکرشو نمیکردم که نگهداری از یه پسر معلول چقدر میتونه
سخت باشه........
خدایا من تو سن ۱۹ سالگی فقط بخاطر جای خواب باید میرفتم پرستاری میکردم...؟؟
برای اینکه اون شب رو خونه ی نغمه نمونم گفتم خب نغمه !!! حاضر شو بریم!!! تو هم بیا و معرف من شو
نغمه گفت: الان؟؟؟؟
گفتم هر چه زودتر بهتر.... قبل از اینکه شوهرت بفهمه برم بهتره
نغمه گفت: هنوز بخاطر حرف دیشبم ناراحتی؟؟؟؟؟؟ گفتم نه اصلا .... فقط به قول تو متوجه ی اومدن من نشه بهتره....... در همون حال موبایلم مرتب زنگ میخورد و کسی هم جز مامان و خواهرم نبود..... من همش منتظر بودم
میلاد هم زنگ بزنه ولی دریغ از یک زنگ گفتم زود باش دیگه نغمه زود بریم که اگه قبول
نکردند حداقل تا قبل از اینکه شوهرت بیاد
برگردیم .......... نغمه گفت : باشه زهرا جون!!!! چرا این همه استرس داری حالا .... مطمئن باش برگردیم هم من نمیزارم
همسرم متوجه ی تو بشه....... تشکر کردم و حاضر شدیم و باهم رفتیم به ادرسی که بهمون داده بودند..... البته دوست نغمه سفارشمو تلفنی کرده بود ولی با این حال اون خانواده بهم اعتماد نداشتند و نمیخواستند قبول .کنند بالاخره با هزار قسم و آیه و دروغ که شوهرم معتاد به این کار نیاز دارم و میخواهم طلاق بگیرم بالاخره راضی شدند و گفتند امشب رو ازمایشی بمون تا ببینم
چی میشه
برای من یک شب هم بخاطر جای خواب خوب بود..
نغمه رفت و من موندم و یه پسر معلول که از قسمت هر دو پا فلج اما ذهنی و عقلی خیلی باهوش........ مادر پسر بهم یاد داد که چطوری دستشویی ببرم و غذاشو بدم و غیره....... وقتى کارام تموم شد و پسره
خوابید رفتم داخل یه اتاقی که مخصوص پرستارا بود.....
یه اتاق که موکت شده بود و یه تخت داشت.... وقتی روی تخت دراز کشیدم شروع کردم به حال خودم گریه کردن...... آخه من یه زن ۳۰-۴۰ ساله نبودم که سر از اینجور کارا در بیارم من تو اون سن باید تو خونه ی بابا و یا دانشگاه میبودم اما فرهنگ و رسم و رسومات
شهر ما باعث شده بود که اواره بشم..........
فردا صبح که بیدار شدم مادر پسره گفت: زهرا جون
منو همسرم شاغلیم و معمولا صبح میریم و عصر برمیگردیم..... ما همیشه نظافت و پخت و پز رو هم به عهدهی پرستار میزاشتیم. چون پسرم یه سره کار نداره که ..... فقط غذا دادن و حموم کردن و و دستشویی بردنه..... بقبه ی ساعات بیکاری..... اگه فکر میکنی نمیتونی دنبال شخص دیگه ایی باشیم؟؟؟؟ چاره ایی جز قبول کردن نداشتم البته حقوق پیشنهادیش هم بنظرم خوب بود.........
سرگذشت ازدواج از سر ناچاری... 💍
نغمه قبول کرد و مدارکمو برداشتم و حرکت کردم سمت دادگاه......
کار دادگاه که تموم شد با خودم گفتم برم چند تا املاکی
ببینم یه سوئیت برای اجاره چقدر پول میخواهد... هر املاکی رفتم قبل از اینکه قیمت بگند گفتند به یه خانم تنها خونه نداریم........
خیلی گشتم ولی پیدا نشد برای سرنوشت خودم غصه خوردم که چرا باید اینطوری بشه......؟؟؟؟ تا نزدیک ساعت ۳ و ۲ بیرون بودم آخه خجالت میکشیدم برگردم خونهی نغمه.
بی کسی و بی خانمانی خیلی عذاب اوره....... به هر حال مجبور شدم و برگشتم........
تا رسیدم خونه نغمه :گفت بیا زهرا که کار برات پیداکردم .......
که اون لحظه بهترین خبری بود بهم داد...... از خوشحالی پریدم بالا و :گفتم راس میگی؟؟؟ از کجا؟؟؟؟ نغمه گفت: والا از سایت و غیره که نتونستم پیدا کنم
به دوست و آشنا پناه بردم.
با ذوق گفتم خب خب..... نغمه گفت: یکی از دوستام میگفت یکی از فامیلاشون یه پسربچه ی ۱۱ ساله معلول داره و دنبال پرستاره و
.....
چون شبانه روز میخواهد جای خواب هم .میده اون روز با اون خبر خیلی خوشحال شدم چون هدفم فقط کار و پول و جای خواب بود، ولی اصلا فکرشو نمیکردم که نگهداری از یه پسر معلول چقدر میتونه
سخت باشه........
خدایا من تو سن ۱۹ سالگی فقط بخاطر جای خواب باید میرفتم پرستاری میکردم...؟؟
برای اینکه اون شب رو خونه ی نغمه نمونم گفتم خب نغمه !!! حاضر شو بریم!!! تو هم بیا و معرف من شو
نغمه گفت: الان؟؟؟؟
گفتم هر چه زودتر بهتر.... قبل از اینکه شوهرت بفهمه برم بهتره
نغمه گفت: هنوز بخاطر حرف دیشبم ناراحتی؟؟؟؟؟؟ گفتم نه اصلا .... فقط به قول تو متوجه ی اومدن من نشه بهتره....... در همون حال موبایلم مرتب زنگ میخورد و کسی هم جز مامان و خواهرم نبود..... من همش منتظر بودم
میلاد هم زنگ بزنه ولی دریغ از یک زنگ گفتم زود باش دیگه نغمه زود بریم که اگه قبول
نکردند حداقل تا قبل از اینکه شوهرت بیاد
برگردیم .......... نغمه گفت : باشه زهرا جون!!!! چرا این همه استرس داری حالا .... مطمئن باش برگردیم هم من نمیزارم
همسرم متوجه ی تو بشه....... تشکر کردم و حاضر شدیم و باهم رفتیم به ادرسی که بهمون داده بودند..... البته دوست نغمه سفارشمو تلفنی کرده بود ولی با این حال اون خانواده بهم اعتماد نداشتند و نمیخواستند قبول .کنند بالاخره با هزار قسم و آیه و دروغ که شوهرم معتاد به این کار نیاز دارم و میخواهم طلاق بگیرم بالاخره راضی شدند و گفتند امشب رو ازمایشی بمون تا ببینم
چی میشه
برای من یک شب هم بخاطر جای خواب خوب بود..
نغمه رفت و من موندم و یه پسر معلول که از قسمت هر دو پا فلج اما ذهنی و عقلی خیلی باهوش........ مادر پسر بهم یاد داد که چطوری دستشویی ببرم و غذاشو بدم و غیره....... وقتى کارام تموم شد و پسره
خوابید رفتم داخل یه اتاقی که مخصوص پرستارا بود.....
یه اتاق که موکت شده بود و یه تخت داشت.... وقتی روی تخت دراز کشیدم شروع کردم به حال خودم گریه کردن...... آخه من یه زن ۳۰-۴۰ ساله نبودم که سر از اینجور کارا در بیارم من تو اون سن باید تو خونه ی بابا و یا دانشگاه میبودم اما فرهنگ و رسم و رسومات
شهر ما باعث شده بود که اواره بشم..........
فردا صبح که بیدار شدم مادر پسره گفت: زهرا جون
منو همسرم شاغلیم و معمولا صبح میریم و عصر برمیگردیم..... ما همیشه نظافت و پخت و پز رو هم به عهدهی پرستار میزاشتیم. چون پسرم یه سره کار نداره که ..... فقط غذا دادن و حموم کردن و و دستشویی بردنه..... بقبه ی ساعات بیکاری..... اگه فکر میکنی نمیتونی دنبال شخص دیگه ایی باشیم؟؟؟؟ چاره ایی جز قبول کردن نداشتم البته حقوق پیشنهادیش هم بنظرم خوب بود.........
#قسمت دوازدهم
سرگذشت ازدواج از سر ناچاری... 💍
خلاصه هر روز از صبح میشستم و میپختم و به پسره رسیدگی میکردم ولی اخر شب باز هم خانمه و هم اقاهه سرم غر میزدند....
الان که فکر میکنم حق داشتند چون من برای اون کارا نبودم و از وقتی یادم میاد فقط درس میخوندم نه کار خونه و بچه داری........ دو روز بعد از اینکه کارمو شروع کردم به خواهرم زنگ زدم و براش توضیح دادم که کار پیدا کردم و همونجا
هم میمونم و برای طلاق هم اقدام کردم......... میخواستم از طریق خواهرم پدر و مادرم خیالشون راحت بشه و نگرانم نباشند..... اما محل کارمو نگفتم......
یک هفته گذشت .....کم کم کارایی که باید انجام میدادم تو دستم اومده بود اما هنوز نظر خانم رو جلب نمیکرد...... ولی اقاهه یه کم ارومتر شده بود و گاهی بهم توجه میکرد و همین باعث عصبانیت خانم میشد و عقدهشو روی سر من خراب میکرد....... بعد از گذشت یک هفته نغمه بهم زنگ زد و گفت از دادگاه نامه داری و فلان روز و فلان ساعت باید بری مرکز مشاوره برای رسیدگی به شکایت......
میدونستم که برای میلاد هم نامه دادگاه حتما فرستاده شده...
فردا صبح از صاحبکارم اجازه گرفتم تا بعد از کارام یه ساعت برم و بیام..
اجاره داد و تا ساعت مقرر کارامو انجام دادم و بچه رو گذاشتم تو اتاقشو و زود رفتم......وقتی رسیدم میلاد هنوز نیومده بود..... چند دقیقه منتظر نشستم تا اومد اصلا محلش ندادم...... خداروشکر زود نوبتمون شد و رفتیم داخل ........ من تمام ماجرا رو برای قاضی تعریف کردم که میلاد باز عصبانی شد و گفت: تهمت نزن..... اگه مدرک داری روكن .....
گفتم: متاسفانه مدرک ندارم چون فکر میکردم شوهرم حرفمو قبول میکنه ..... من فقط طلاق میخوام........ میلاد :گفت من طلاق نمیدم باید بخاطر تهمتی که به
پدرم زدی زجر بکشی......
قاضی گفت: برای ادعات اگه مدرک داری برو شکایت کن و اگه نداری اصلا مسئله رو مطرح نکن که بر علیه
ات میشه.......
اون روز جلسه ی مشاوره بدون نتیجه گذشت..... خیلی سخت بود که تو مرکزی که تا به حال پامو نزاشته
بودم تک و تنها و بدون همراه بودم........
هفته ی بعد و هفتههای بعد هم جلسه مشاوره داشتیم.
من رفتم اما میلاد هیچ کدوم از جلسات رو نيومد..... همچنان تو اون خونه کار میکردم و تمام سختیهاشو به گردن میگرفتم تا بتونم یه خونه اجاره کنم...... بیشتر شبها از خستگی و ناراحتیهایی که صاحب کارم برام ایجاد میکرد با گریه میخوابیدم......یکماه گذشت و اولین جلسه دادگاهمون برگزار شد ولی باز میلاد نیومد...
قاضی گفت اگه شوهرت سه جلسه غیبت کنه میتونی غیابی طلاق بگیری..... البته برای اینکه بتونی بکشی دادگاه میتونی مهریه اتو اجرا بزاری :گفتم من مهریه نمیخوام فقط طلاق میخوام........... قاضی گفت خب مهریه اتو اجرا بزار ، اونوقت بخاطر اینکه مهریه نده حتما راضی میشه با بخشیدن مهریه طلاقتو بده... گفتم آخه مهریه ام مبلغی نیست که بترسه و بیاد دادگاه.....مدرکی هم ندارم که از پدرشوهرم شکایت
کنم .....هیچ قانونی نبود برای دفاع از من....ناچار مهریه رو به اجرا گذاشتم......
یکماه بعد جلسه بود که باز نیومد...... تک تک این روزا من با خستگی و بی پولی و حرف و حدیثهای مردم سپری میجنگیدم.
بار سوم جلسه بود که شبش میلاد بهم پیام داد و گفت اگه مهریه رو ببخشی میام طلاقتو توافقی میدم......
نوشتم باشه فقط بیا تا از شرت خلاص شم...... فردا اومد و قاضی قرار محضر گذاشت...... تمام این مدت که میرفتم دادگاه و میومدم باید غرغرای صاحبکارمو میشنیدم و نگران پسر معلولشون بودم... روز مقرر رفتیم محضر با فاصله از میلاد نشستم و عاقد شروع کرد تا خطبه طلاق رو جاری کنه...... با هر
کلمه ی خطبه تمام بدبختیهام جلوی چشمم اومد.............. اینکه چطور بخاطر درس خوندن خودمو بدبخت کردم و اخرش هم به هدفم نرسیدم اینکه کتک خوردم و بدبختی کشیدم و کلفتی کردم ....... اون روز کل جسم و روحم به درد اومد.......
خلاصه اینکه تو سن ۲۰ سالگی با تلاشهای خودم مهره طلاق اومد روی شناسنامه ام...... اومد.کجای دنیا دیدید که دختری با این سن تمام کارای طلاقشو خودش به تنهایی انجام بده؟؟؟ بابای من میخواست میتونست منو پیدا کنه ، بابا، نخواست چون
آبروش براش مهم بود تا دخترش............
ادامه دارد...
سرگذشت ازدواج از سر ناچاری... 💍
خلاصه هر روز از صبح میشستم و میپختم و به پسره رسیدگی میکردم ولی اخر شب باز هم خانمه و هم اقاهه سرم غر میزدند....
الان که فکر میکنم حق داشتند چون من برای اون کارا نبودم و از وقتی یادم میاد فقط درس میخوندم نه کار خونه و بچه داری........ دو روز بعد از اینکه کارمو شروع کردم به خواهرم زنگ زدم و براش توضیح دادم که کار پیدا کردم و همونجا
هم میمونم و برای طلاق هم اقدام کردم......... میخواستم از طریق خواهرم پدر و مادرم خیالشون راحت بشه و نگرانم نباشند..... اما محل کارمو نگفتم......
یک هفته گذشت .....کم کم کارایی که باید انجام میدادم تو دستم اومده بود اما هنوز نظر خانم رو جلب نمیکرد...... ولی اقاهه یه کم ارومتر شده بود و گاهی بهم توجه میکرد و همین باعث عصبانیت خانم میشد و عقدهشو روی سر من خراب میکرد....... بعد از گذشت یک هفته نغمه بهم زنگ زد و گفت از دادگاه نامه داری و فلان روز و فلان ساعت باید بری مرکز مشاوره برای رسیدگی به شکایت......
میدونستم که برای میلاد هم نامه دادگاه حتما فرستاده شده...
فردا صبح از صاحبکارم اجازه گرفتم تا بعد از کارام یه ساعت برم و بیام..
اجاره داد و تا ساعت مقرر کارامو انجام دادم و بچه رو گذاشتم تو اتاقشو و زود رفتم......وقتی رسیدم میلاد هنوز نیومده بود..... چند دقیقه منتظر نشستم تا اومد اصلا محلش ندادم...... خداروشکر زود نوبتمون شد و رفتیم داخل ........ من تمام ماجرا رو برای قاضی تعریف کردم که میلاد باز عصبانی شد و گفت: تهمت نزن..... اگه مدرک داری روكن .....
گفتم: متاسفانه مدرک ندارم چون فکر میکردم شوهرم حرفمو قبول میکنه ..... من فقط طلاق میخوام........ میلاد :گفت من طلاق نمیدم باید بخاطر تهمتی که به
پدرم زدی زجر بکشی......
قاضی گفت: برای ادعات اگه مدرک داری برو شکایت کن و اگه نداری اصلا مسئله رو مطرح نکن که بر علیه
ات میشه.......
اون روز جلسه ی مشاوره بدون نتیجه گذشت..... خیلی سخت بود که تو مرکزی که تا به حال پامو نزاشته
بودم تک و تنها و بدون همراه بودم........
هفته ی بعد و هفتههای بعد هم جلسه مشاوره داشتیم.
من رفتم اما میلاد هیچ کدوم از جلسات رو نيومد..... همچنان تو اون خونه کار میکردم و تمام سختیهاشو به گردن میگرفتم تا بتونم یه خونه اجاره کنم...... بیشتر شبها از خستگی و ناراحتیهایی که صاحب کارم برام ایجاد میکرد با گریه میخوابیدم......یکماه گذشت و اولین جلسه دادگاهمون برگزار شد ولی باز میلاد نیومد...
قاضی گفت اگه شوهرت سه جلسه غیبت کنه میتونی غیابی طلاق بگیری..... البته برای اینکه بتونی بکشی دادگاه میتونی مهریه اتو اجرا بزاری :گفتم من مهریه نمیخوام فقط طلاق میخوام........... قاضی گفت خب مهریه اتو اجرا بزار ، اونوقت بخاطر اینکه مهریه نده حتما راضی میشه با بخشیدن مهریه طلاقتو بده... گفتم آخه مهریه ام مبلغی نیست که بترسه و بیاد دادگاه.....مدرکی هم ندارم که از پدرشوهرم شکایت
کنم .....هیچ قانونی نبود برای دفاع از من....ناچار مهریه رو به اجرا گذاشتم......
یکماه بعد جلسه بود که باز نیومد...... تک تک این روزا من با خستگی و بی پولی و حرف و حدیثهای مردم سپری میجنگیدم.
بار سوم جلسه بود که شبش میلاد بهم پیام داد و گفت اگه مهریه رو ببخشی میام طلاقتو توافقی میدم......
نوشتم باشه فقط بیا تا از شرت خلاص شم...... فردا اومد و قاضی قرار محضر گذاشت...... تمام این مدت که میرفتم دادگاه و میومدم باید غرغرای صاحبکارمو میشنیدم و نگران پسر معلولشون بودم... روز مقرر رفتیم محضر با فاصله از میلاد نشستم و عاقد شروع کرد تا خطبه طلاق رو جاری کنه...... با هر
کلمه ی خطبه تمام بدبختیهام جلوی چشمم اومد.............. اینکه چطور بخاطر درس خوندن خودمو بدبخت کردم و اخرش هم به هدفم نرسیدم اینکه کتک خوردم و بدبختی کشیدم و کلفتی کردم ....... اون روز کل جسم و روحم به درد اومد.......
خلاصه اینکه تو سن ۲۰ سالگی با تلاشهای خودم مهره طلاق اومد روی شناسنامه ام...... اومد.کجای دنیا دیدید که دختری با این سن تمام کارای طلاقشو خودش به تنهایی انجام بده؟؟؟ بابای من میخواست میتونست منو پیدا کنه ، بابا، نخواست چون
آبروش براش مهم بود تا دخترش............
ادامه دارد...
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
#پسر_عموی_بد_ذات_11 (سرگذشت سارا و سعید)
👒قسمت یازدهم
انگار ته دلم نور تابید،با صورت خیس پر از اشکم لبخند میزدم، بالاخره یکی پشتم درومد، محمد واقعا بعد از خدا تنها کس من تو این بی کسی شد، دورو برمو آدم گرفته بود ولی هیچکس به دادم نرسید.. ازم آدرس خونه سعید رو گرفتو گفت اگه میتونی مامانتینا که اومدن یکی دوروزی معطلشون کن بمونین، ..گفتم: باشه
_مراقب خودت باش، من باید حرکت کنم که تا صبح برسم تهران، کاری نداری؟
ازش تشکر کردم، گفتم خیلی مردی
_یا علی گفت و قطع کرد.. بالاخره سبک شدم، خدایا شکرت دلم روشن شد به امید خودت..محمد از طرف خدا اومده بود برای نجات من کاشکی از محمد من یدوونه تو زندگی همه ی دخترا بود، بزرگترین شانس من توی زندگیم شد.که هر روز بابت داشتنش از خدا متشکرم😌ننه با یه دبه ترشی بزرگ و خیارشور اومد تو خونه، نگام کرد و با چشماش منو خورد،
_سارا چه عجب ما خنده تورم دیدیم، خجالت کشیدم، رفتم بغلش کردمو گونشو بوسیدم گفتم ننه دستت درد نکنه به کسی نگیا
ننه خندید و گفت خیالت راحت ماهم جوون بودیم بالاخره ازین کارا زیاد کردیمو یه چشمک بامزه زد که خندم گرفت☺️فردا ظهر مامان و بابام رسیدن به ننه گفته بودم نگهشون داره اونم گفت اصلا نمیزارم برین باید بمونین، بابام هم ناچار زنگ زدو مرخصی گرفت، دیگه ازش خبری نشد، نه موقعیتش جور میشد نه روم میشد زنگ بزنم بهش
دوروز بعد برگشتیم خونه، صبح راه افتادیم ساعت 1 رسیدیم.همش نگران محمد بودیم و نمیدونستم چی شده تا اینکه عصر همون روز که رفتم دوش بگیرم، صدای گریه شنیدم
دوش آب رو که بستم دیدم صدای زن سعید!!! 😳سریع کف موهامو شستمو زدم بیرون، لباسامو تنم کردمو از گوشه در نگا کردم دیدم تنهاست! گوش واییستادم به حرفاشون ولی انقدر گریه میکردو حرف میزد آروم که نمیفهمیدم چی میگفت، ناچار رفتم جلو سلام کردم .مامانم گفت سارا دو تا چایی بیار..تندی رفتمو ریختم اومدم نشستم کنارشون، خودمو زدم به اون راهو گفتم زنعمو چی شده چرا گریه میکنی؟! با دستمال بینی شو تمیز کردو گفت :سارا دخترم نمیدونی چه خاکی به سرم شده که!
گفتم چی؟؟ 🤔
_صبح داشتیم صبحونه میخوردیم که در زدن، رفتم باز کنم دیدم مامورِ.گفتن با سعید کار دارن، درو که باز کردم ریختن تو خونه و دستبند زدنو بردنش،هر چقدرم گفتم کجا
جواب ندادن گفتن برای پیگیری بیان کلانتری!!
پاشدم زنگ زدم به داداشم باهام رفتیم کلانتری گفتن فعلا باز داشت میمونه تا باز پرس بیاد رسیدگی کنه،گفتم سند بزارم ولی قبول نکردن! نمیدونم چرا گرفتنش، چیزیم که نمیگن، ..گفتم : ای بابا درست میشه خاله خدا کریمه! حالا تو دلم چراغونی بود،
گفت : سارا جون دعا کن تو که میدونی سعید مرد خیلی خوبیه بخدا تورو مثل دخترش دوس داره،
اعصابمو بهم ریخت😠کاشکی اینم با خودشون میبردن، 😤مامانم دستشو گذاشت رو شونشو گفت نگران نباش الان زنگ میزنم به صادق ببینم چخبره!!
گوشی شو برداشت و زنگ زد به بابام، گفت تو راهه و قطع کرد!..5 دیقه بعد داداشم درو باز کرد بابام بی حوصله اومد تو،سند خونه رو گذاشت رو میز و گفت آزادش نکردن، گفتن فعلا تا روشن شدن پرونده باید بمونه بازداشت!یه لحظه هول برم داشت نکنه بفهمن منو .وای خدای من،از ترسم داشتم قالب تهی میکردم😳🤯رفتم تو اتاقمو زود مانتومو تنم کردم، از مامانم پول گرفتم، بهش گفتم میرم به خودم خودکار و دفتر و ازین چیزا بگیرم که لازم دارم، تعجب کرد و گفت فردا میری حتما واجبه الان بری!؟
گفتم آره ناراحتی کلا مدرسه نرم! میدونس حوصله ندارم گفت باشه برو.رفتم سر خیابون و یه کارت تلفن خریدم، یه خیابون بالاتر تلفن همگانی بود.دورو برمو دید زدم خلوت بود آشنا نبود خداروشکر، شماره گوشی محمد رو گرفتم، بعد از چند تا بوق جواب داد
_الو سلام
_سلام شما؟؟؟
_سارام از تلفن همگانی زنگ میزنم!
_ببخشید نشناختمت، چطوری حالت خوبه؟
_ممنون، ببخشید مزاحم شدم، خواستم بپرسم چیکار کردی؟؟ آخه بابام رفته بود کلانتری، سند برده بود، پوزخندی زدی گفت : که اینطور پس بابات بوده، ممد رفیقم بهم گفت دو نفر با سند اومدن انداختیمشون بیرون!! چیز مهمی نیس تو خودتو درگیر نکن، چیزیم ندونی برات بهتره...
_آخه من خیلی نگرانم نکنه بفهمن! آبروم میره تو رو خدا مراقب باش🙏😭
_نگران نباش همش با من، فقط بهت خبر میدم قرار میزارم با رییسم حرف بزنی و یه چند تا ورق میده بهت بنویسی اتفاق هارو
بعدشم امضا کنی، سفارش کردم محتویات پرونده همش محرمانه باشه هیچکس نمیفهمه خیالت راحت!
_آخه من روم نمیشه خیلی خجالت میکشم، گفت نگران نباش بازپرس خانم گفتم باهات صحبت کنه باهاش راحت باش و با جزئیات بهش بگو!! ازش تشکر کردمو بازم بهش سپردم که کسی نفهمه وگرنه آبروم میره😓
محمدم یه مکثی کرد و گفت: دلت نلرزه ما یه سارا خانم بیشتر نداریم که..، بهش گفتم :کاشکی همه یکی مثل تو.تو زندگیشون داشتن.
👒#ادامه_دارد...
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
#پسر_عموی_بد_ذات_11 (سرگذشت سارا و سعید)
👒قسمت یازدهم
انگار ته دلم نور تابید،با صورت خیس پر از اشکم لبخند میزدم، بالاخره یکی پشتم درومد، محمد واقعا بعد از خدا تنها کس من تو این بی کسی شد، دورو برمو آدم گرفته بود ولی هیچکس به دادم نرسید.. ازم آدرس خونه سعید رو گرفتو گفت اگه میتونی مامانتینا که اومدن یکی دوروزی معطلشون کن بمونین، ..گفتم: باشه
_مراقب خودت باش، من باید حرکت کنم که تا صبح برسم تهران، کاری نداری؟
ازش تشکر کردم، گفتم خیلی مردی
_یا علی گفت و قطع کرد.. بالاخره سبک شدم، خدایا شکرت دلم روشن شد به امید خودت..محمد از طرف خدا اومده بود برای نجات من کاشکی از محمد من یدوونه تو زندگی همه ی دخترا بود، بزرگترین شانس من توی زندگیم شد.که هر روز بابت داشتنش از خدا متشکرم😌ننه با یه دبه ترشی بزرگ و خیارشور اومد تو خونه، نگام کرد و با چشماش منو خورد،
_سارا چه عجب ما خنده تورم دیدیم، خجالت کشیدم، رفتم بغلش کردمو گونشو بوسیدم گفتم ننه دستت درد نکنه به کسی نگیا
ننه خندید و گفت خیالت راحت ماهم جوون بودیم بالاخره ازین کارا زیاد کردیمو یه چشمک بامزه زد که خندم گرفت☺️فردا ظهر مامان و بابام رسیدن به ننه گفته بودم نگهشون داره اونم گفت اصلا نمیزارم برین باید بمونین، بابام هم ناچار زنگ زدو مرخصی گرفت، دیگه ازش خبری نشد، نه موقعیتش جور میشد نه روم میشد زنگ بزنم بهش
دوروز بعد برگشتیم خونه، صبح راه افتادیم ساعت 1 رسیدیم.همش نگران محمد بودیم و نمیدونستم چی شده تا اینکه عصر همون روز که رفتم دوش بگیرم، صدای گریه شنیدم
دوش آب رو که بستم دیدم صدای زن سعید!!! 😳سریع کف موهامو شستمو زدم بیرون، لباسامو تنم کردمو از گوشه در نگا کردم دیدم تنهاست! گوش واییستادم به حرفاشون ولی انقدر گریه میکردو حرف میزد آروم که نمیفهمیدم چی میگفت، ناچار رفتم جلو سلام کردم .مامانم گفت سارا دو تا چایی بیار..تندی رفتمو ریختم اومدم نشستم کنارشون، خودمو زدم به اون راهو گفتم زنعمو چی شده چرا گریه میکنی؟! با دستمال بینی شو تمیز کردو گفت :سارا دخترم نمیدونی چه خاکی به سرم شده که!
گفتم چی؟؟ 🤔
_صبح داشتیم صبحونه میخوردیم که در زدن، رفتم باز کنم دیدم مامورِ.گفتن با سعید کار دارن، درو که باز کردم ریختن تو خونه و دستبند زدنو بردنش،هر چقدرم گفتم کجا
جواب ندادن گفتن برای پیگیری بیان کلانتری!!
پاشدم زنگ زدم به داداشم باهام رفتیم کلانتری گفتن فعلا باز داشت میمونه تا باز پرس بیاد رسیدگی کنه،گفتم سند بزارم ولی قبول نکردن! نمیدونم چرا گرفتنش، چیزیم که نمیگن، ..گفتم : ای بابا درست میشه خاله خدا کریمه! حالا تو دلم چراغونی بود،
گفت : سارا جون دعا کن تو که میدونی سعید مرد خیلی خوبیه بخدا تورو مثل دخترش دوس داره،
اعصابمو بهم ریخت😠کاشکی اینم با خودشون میبردن، 😤مامانم دستشو گذاشت رو شونشو گفت نگران نباش الان زنگ میزنم به صادق ببینم چخبره!!
گوشی شو برداشت و زنگ زد به بابام، گفت تو راهه و قطع کرد!..5 دیقه بعد داداشم درو باز کرد بابام بی حوصله اومد تو،سند خونه رو گذاشت رو میز و گفت آزادش نکردن، گفتن فعلا تا روشن شدن پرونده باید بمونه بازداشت!یه لحظه هول برم داشت نکنه بفهمن منو .وای خدای من،از ترسم داشتم قالب تهی میکردم😳🤯رفتم تو اتاقمو زود مانتومو تنم کردم، از مامانم پول گرفتم، بهش گفتم میرم به خودم خودکار و دفتر و ازین چیزا بگیرم که لازم دارم، تعجب کرد و گفت فردا میری حتما واجبه الان بری!؟
گفتم آره ناراحتی کلا مدرسه نرم! میدونس حوصله ندارم گفت باشه برو.رفتم سر خیابون و یه کارت تلفن خریدم، یه خیابون بالاتر تلفن همگانی بود.دورو برمو دید زدم خلوت بود آشنا نبود خداروشکر، شماره گوشی محمد رو گرفتم، بعد از چند تا بوق جواب داد
_الو سلام
_سلام شما؟؟؟
_سارام از تلفن همگانی زنگ میزنم!
_ببخشید نشناختمت، چطوری حالت خوبه؟
_ممنون، ببخشید مزاحم شدم، خواستم بپرسم چیکار کردی؟؟ آخه بابام رفته بود کلانتری، سند برده بود، پوزخندی زدی گفت : که اینطور پس بابات بوده، ممد رفیقم بهم گفت دو نفر با سند اومدن انداختیمشون بیرون!! چیز مهمی نیس تو خودتو درگیر نکن، چیزیم ندونی برات بهتره...
_آخه من خیلی نگرانم نکنه بفهمن! آبروم میره تو رو خدا مراقب باش🙏😭
_نگران نباش همش با من، فقط بهت خبر میدم قرار میزارم با رییسم حرف بزنی و یه چند تا ورق میده بهت بنویسی اتفاق هارو
بعدشم امضا کنی، سفارش کردم محتویات پرونده همش محرمانه باشه هیچکس نمیفهمه خیالت راحت!
_آخه من روم نمیشه خیلی خجالت میکشم، گفت نگران نباش بازپرس خانم گفتم باهات صحبت کنه باهاش راحت باش و با جزئیات بهش بگو!! ازش تشکر کردمو بازم بهش سپردم که کسی نفهمه وگرنه آبروم میره😓
محمدم یه مکثی کرد و گفت: دلت نلرزه ما یه سارا خانم بیشتر نداریم که..، بهش گفتم :کاشکی همه یکی مثل تو.تو زندگیشون داشتن.
👒#ادامه_دارد...
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
#پسر_عموی_بد_ذات_12 (سرگذشت سارا و سعید)
👒قسمت دواردهم
زود گفت من باید برم، خداحافظی کردمو گفت یا علی✋
رفتم گالری و چند تا خودکار و دفتر خریدمو گرفتم تو دستمو برگشتم خونه!زن سعید هنوز نرفته بود، سلام کردمو رفتم تو اتاقم، تا نرفت بیرون نیومدم، مامانم کلی اصرار کرد برای شام نگهش داره ولی نموند گفت میرم شام بپزم ببرم کلانتری 😒
واقعا حیف این زن..!
وضو گرفتمو نمازمو خوندم، همش دعا میکردم همه چیز به خیر و خوشی تموم شه و ابرو ریزی راه نیفته، حاضر بودم بمیرم ولی کسی نفهمه چه بلایی به سرم اومده🥺
مخصوصا مامان و بابام!! فردا صبحش مامانم منتظر بود برم مدرسه ولی نرفتم گفتم از درسام خیلی عقبم باید مرور کنم خودم بعد برم، یکم غر زد و بعدشم رفت بیرون خرید!!
ساعت ده و نیم بود که تلفن خونمون زنگ زد، رفتم برداشتممحمد بود، تندی گفت خداروشکر خودتی، کار واجب دارم میتونی حرف بزنی؟؟
گفتم : آره چی شده؟؟ 🤔
گفت :بازپرس میخواد باهات حرف بزنه و پرونده رو کامل کنن بفرستن دادسرا امروز حتما باید به این آدرسی که بهت میدم بیای، خودم الان دادسرام وگرنه میومدم دنبالت شرمنده!! با خجالت گفتم : نمیشه نیام!؟😥
گفتش نه اصلا حتما باید باشی، لازمه
بزار اصلا هماهنگ میکنم با دوستم میاد سر کوچتون نیم ساعت دیگه سر کوچه باش،
اسم دوستشو گفت و بهم توضیح داد که نگران نباشم، همش یساعت طول میکشه و تمام!!سریع لباس پوشیدمو به داداش کوچیکم گفتم مامان اومد بگو میرم خونه ستاره اینا درس بخونم باهاش دو ساعت دیگه میام.هر کی در زد درو باز نکن مامان خودش کلید داره..رفتم سر کوچه و منتظر ایستادم، خیابون زیاد شلوغ نبود بعد از چند دقیقه یه پژو جلوم متوقف شد، رانندش یه مرد 30 ساله بود! پرسید خانم فلانی گفتم بله، شما کی هستید گفت من
دوست محمدم، حسن صادقی!درست میگفت، در عقبی ماشین و باز کردمو سوار شدم.سلام کردم و اونم سلام کرد گفت محمد سپرده خیلی مراقبتون باشم، از اشناهاش هستید، گفتم بله پسر خالمه!
لبخند زدو گفت پس بگو سفارشتون و میکرد. گفتیم فرمانده، این دختره کیه خودتو بخاطرش به آب و آتیش میزنی، نکنه نامزدته!
اونم فقط میخندید و سرشو مینداخت پایین،
یکم بعد نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم ببخشید آقا محمد مگه فرمانده شماست؟؟
آخه سنش کمه فرمانده مگه 50 سالش نمیشه!خندش گرفت و گفت :نه محمد مافوق ماست با اینکه از ما جوون تره ولی چون کارهای اطلاعاتی خیلی خوبی انجام داده،درجه گرفته!..خیلی بچه ی خاکی و زرنگی👊باورم نمیشد یعنی محمد مامور بود، پس چرا لباس پلیس هارو نمی پوشید یا ماشین نداشت!! سردر نمیاوردم گیج شدم
یه ربع بعد با گوشیش زنگ زد به یکی و سلام علیک کردو گفت داریم میرسیم، آروم گفت محموله سالم بیا تحویل بگیر!!😁
پیاده شدم که اونم پیاده شدو گفت یه لحظه صبر کنین تا خودش بیاد!
پرسیدم کی!؟ آقا محمد
سرشو تکون داد و گفت اوناهاش اومد،
محمد از پله های دادسرا اومد پایین و سلام کرد، از دوستش تشکر کرد و اومد سمت من
خیلی جدی بود با لباس سپاهش که خیلیم خاکی بود، گفت دنبالم بیا، منو برد داخل اتاق باز پرس سلام کردمو یکم باهاش پچ پچ کرد و گفت من میرم بیرون یه نگا بمن کرد که با نگرانی و ترس نگاش کردم..انگار از چشمام خوند، بهم گفت نگران نباش هر چی که هست رو بگو و بنویس، همشو!! بعدم رفت و پشت سرش درو بست☹️ازینکه تنهام گذاشت بهم برخورد، مثلا قرار بود کمکم کنه و هیچکس چیزی نفهمه!
آقای باز پرس شروع کرد به سوال کردن اطلاعات شخصی مو میپرسید،
ارتباطم با سعید چه نسبتی داره و ازین چیزا،
بعد رفت سر اصل مطلب .گفت کامل با تمام جزئیات برام بگین که چه اتفاقی افتاد، با ترس و دلهره نگاش کردم و با تته پته گفتم بزور بمن تعرض کرد!!
پرسید تنها بودین سرمو تکون دادم، دوباره پرسید باهم قرار داشتید!؟ 😳🤯چشمام چهار تا شد گفتم نه بخدا من از مدرسه رفتم خونمون که دیدم تو اتاقم نشسته منتظر..
_بعدش چی شد!؟؟😒
_بعدشم، بهم دست زد و.. بازپرس کلافه شده بود، بلند شد و رفت بیرون چند دیقه بعد با یه خانم اومد تو..خانم که مامور بود نشست جلومو سلام کرد! باز پرس گفت ببین فکر کن دو تایی تنهایین منم نیستم با خیال راحت بدون خجالت همشو بگو ریز به ریز
سرمو تکون دادم،😰خودشم رفت یه صندلی پشت سرم کنار در گذاشت و نشست!
اول خانومه سوال کرد که بعد شروع کردمو تو چشمای خانومه نگا میکردمو قشنگ از اولش کامل توضیح دادم، نمیدونم شاید بیشتر از یساعت طول کشید، همش گریم میومد و نمیتونستم درست حرف بزنم، بهم یه لیوان آب داد و خواهرانه دستمو گرفت.. 😔
وقتی تموم شد گفتم بعد از رفتنش رفتم تو حموم و خودکشی کردم، جای زخمم هم نشون دادم! افسردگی شدید گرفتم تا اینکه به محمد گفتم همه چیزو تا کمکم کنه، نمیخواستم بازم بیاد سراغم، چون قول دادم اینبار حتما خودمو میکشم..
👒#ادامه_دارد...(فرداشب)
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
#پسر_عموی_بد_ذات_12 (سرگذشت سارا و سعید)
👒قسمت دواردهم
زود گفت من باید برم، خداحافظی کردمو گفت یا علی✋
رفتم گالری و چند تا خودکار و دفتر خریدمو گرفتم تو دستمو برگشتم خونه!زن سعید هنوز نرفته بود، سلام کردمو رفتم تو اتاقم، تا نرفت بیرون نیومدم، مامانم کلی اصرار کرد برای شام نگهش داره ولی نموند گفت میرم شام بپزم ببرم کلانتری 😒
واقعا حیف این زن..!
وضو گرفتمو نمازمو خوندم، همش دعا میکردم همه چیز به خیر و خوشی تموم شه و ابرو ریزی راه نیفته، حاضر بودم بمیرم ولی کسی نفهمه چه بلایی به سرم اومده🥺
مخصوصا مامان و بابام!! فردا صبحش مامانم منتظر بود برم مدرسه ولی نرفتم گفتم از درسام خیلی عقبم باید مرور کنم خودم بعد برم، یکم غر زد و بعدشم رفت بیرون خرید!!
ساعت ده و نیم بود که تلفن خونمون زنگ زد، رفتم برداشتممحمد بود، تندی گفت خداروشکر خودتی، کار واجب دارم میتونی حرف بزنی؟؟
گفتم : آره چی شده؟؟ 🤔
گفت :بازپرس میخواد باهات حرف بزنه و پرونده رو کامل کنن بفرستن دادسرا امروز حتما باید به این آدرسی که بهت میدم بیای، خودم الان دادسرام وگرنه میومدم دنبالت شرمنده!! با خجالت گفتم : نمیشه نیام!؟😥
گفتش نه اصلا حتما باید باشی، لازمه
بزار اصلا هماهنگ میکنم با دوستم میاد سر کوچتون نیم ساعت دیگه سر کوچه باش،
اسم دوستشو گفت و بهم توضیح داد که نگران نباشم، همش یساعت طول میکشه و تمام!!سریع لباس پوشیدمو به داداش کوچیکم گفتم مامان اومد بگو میرم خونه ستاره اینا درس بخونم باهاش دو ساعت دیگه میام.هر کی در زد درو باز نکن مامان خودش کلید داره..رفتم سر کوچه و منتظر ایستادم، خیابون زیاد شلوغ نبود بعد از چند دقیقه یه پژو جلوم متوقف شد، رانندش یه مرد 30 ساله بود! پرسید خانم فلانی گفتم بله، شما کی هستید گفت من
دوست محمدم، حسن صادقی!درست میگفت، در عقبی ماشین و باز کردمو سوار شدم.سلام کردم و اونم سلام کرد گفت محمد سپرده خیلی مراقبتون باشم، از اشناهاش هستید، گفتم بله پسر خالمه!
لبخند زدو گفت پس بگو سفارشتون و میکرد. گفتیم فرمانده، این دختره کیه خودتو بخاطرش به آب و آتیش میزنی، نکنه نامزدته!
اونم فقط میخندید و سرشو مینداخت پایین،
یکم بعد نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم ببخشید آقا محمد مگه فرمانده شماست؟؟
آخه سنش کمه فرمانده مگه 50 سالش نمیشه!خندش گرفت و گفت :نه محمد مافوق ماست با اینکه از ما جوون تره ولی چون کارهای اطلاعاتی خیلی خوبی انجام داده،درجه گرفته!..خیلی بچه ی خاکی و زرنگی👊باورم نمیشد یعنی محمد مامور بود، پس چرا لباس پلیس هارو نمی پوشید یا ماشین نداشت!! سردر نمیاوردم گیج شدم
یه ربع بعد با گوشیش زنگ زد به یکی و سلام علیک کردو گفت داریم میرسیم، آروم گفت محموله سالم بیا تحویل بگیر!!😁
پیاده شدم که اونم پیاده شدو گفت یه لحظه صبر کنین تا خودش بیاد!
پرسیدم کی!؟ آقا محمد
سرشو تکون داد و گفت اوناهاش اومد،
محمد از پله های دادسرا اومد پایین و سلام کرد، از دوستش تشکر کرد و اومد سمت من
خیلی جدی بود با لباس سپاهش که خیلیم خاکی بود، گفت دنبالم بیا، منو برد داخل اتاق باز پرس سلام کردمو یکم باهاش پچ پچ کرد و گفت من میرم بیرون یه نگا بمن کرد که با نگرانی و ترس نگاش کردم..انگار از چشمام خوند، بهم گفت نگران نباش هر چی که هست رو بگو و بنویس، همشو!! بعدم رفت و پشت سرش درو بست☹️ازینکه تنهام گذاشت بهم برخورد، مثلا قرار بود کمکم کنه و هیچکس چیزی نفهمه!
آقای باز پرس شروع کرد به سوال کردن اطلاعات شخصی مو میپرسید،
ارتباطم با سعید چه نسبتی داره و ازین چیزا،
بعد رفت سر اصل مطلب .گفت کامل با تمام جزئیات برام بگین که چه اتفاقی افتاد، با ترس و دلهره نگاش کردم و با تته پته گفتم بزور بمن تعرض کرد!!
پرسید تنها بودین سرمو تکون دادم، دوباره پرسید باهم قرار داشتید!؟ 😳🤯چشمام چهار تا شد گفتم نه بخدا من از مدرسه رفتم خونمون که دیدم تو اتاقم نشسته منتظر..
_بعدش چی شد!؟؟😒
_بعدشم، بهم دست زد و.. بازپرس کلافه شده بود، بلند شد و رفت بیرون چند دیقه بعد با یه خانم اومد تو..خانم که مامور بود نشست جلومو سلام کرد! باز پرس گفت ببین فکر کن دو تایی تنهایین منم نیستم با خیال راحت بدون خجالت همشو بگو ریز به ریز
سرمو تکون دادم،😰خودشم رفت یه صندلی پشت سرم کنار در گذاشت و نشست!
اول خانومه سوال کرد که بعد شروع کردمو تو چشمای خانومه نگا میکردمو قشنگ از اولش کامل توضیح دادم، نمیدونم شاید بیشتر از یساعت طول کشید، همش گریم میومد و نمیتونستم درست حرف بزنم، بهم یه لیوان آب داد و خواهرانه دستمو گرفت.. 😔
وقتی تموم شد گفتم بعد از رفتنش رفتم تو حموم و خودکشی کردم، جای زخمم هم نشون دادم! افسردگی شدید گرفتم تا اینکه به محمد گفتم همه چیزو تا کمکم کنه، نمیخواستم بازم بیاد سراغم، چون قول دادم اینبار حتما خودمو میکشم..
👒#ادامه_دارد...(فرداشب)
✍ #راز_های_مهم_زندګی
۱. از اطفال نپرسید - پدرت را بیشتر دوست داری یا مادرت را.
۲. از بچه ها راجع به درجه درسی شان نپرسید.
۳. خپ و چپ و ناگهانی به خانه کسی داخل نشوید.
۴. اندازه و قیمت خانه را از صاحب خانه نپرسید، راجع به قد، وزن، سن و مسایل شخصی مردم بحث نکنید.
۵. وقتی به خانه تان مهمان میآید، فیسبوک و مبایلتان را خاموش کنید.
۶. از عروس و داماد خود به دیگران و فرزندان تان بدگویی نکنید.
۷. وقتی پدر یا مادری فرزندش را تنبیه میکند، پیش آنها طرفداری بچه را نکنید.
۸. در تربیت فرزند دیگران هیچ دخالتی نکنید.
۹. هرگاه برای تولد فرزندی تحفه میبرید، اگر خواهر یا برادری دیگری هم دارد، برای آنها هم چیزی تحفه ببرید.
۱۰. هدایایی دریافتی تان را اگر نمی پسندید، به دیگران هدیه ندهید.
۱۱. اگر در اپارتمان زندگی میکنید بدون اجازه همسایه در مهمانی و محافل خوشی تان صدای موزیک را بلند پخش نکنید.
۱۲. در مکانهای عمومی و در ملی بس اگر فرد سالمندی ایستاده است، شما در چوکی ننشینید.
۱۳. در داخل مترو، بس شهری و دهلیزهای انتظار به طرف افراد نگاه نکنید.
۱۴. موقع رانندگی داخل موتر بغلی را نگاه نکنید.
۱۵. وقتی چراغ ترافیکی سبز میشود، با هارن اعلان نکنید.
۱۶. به رانندگی خانمها عیب نگیرید.
۱۷. وقتی پیاده راه میروید، پیشانی ترشی نکنید.
۱۸. وقتی دوستان را بعد از مدتی میبینید، هرگز نگویید چقدر پیر شدی یا از بین رفتی، راجع به ظاهر کسی قضاوت نکنید.
۱۹. به آرامی غذا بخورید، مخصوصاً وقتی مهمان هستید بیشتر از غذا خوردن در کنار هم لذت ببرید تا از خود غذا.
۲۰. حین بارش باران، در کنار پیاده روها آهسته موتر را برانید.
۲۱. هنگام برف شاخه درختان پیش خانه ای تان را بتکانید.
۲۲. به رستورانهای فست فود که میروید خودتان ظرف غذایتان را داخل سطل زباله بیندازید.
۲۳. همیشه کثافات را تفکیک کرده در سطل های مخصوص شان بیندازید.
۲۴. همیشه در زینه یا پله برقی در سمت راست بایستید و سمت چپ را برای کسانیکه عجله دارند خالی بگذارید.
۲۵. در متروها و بسهای شهری بدانید که حق تقدم به کسانی است که قصد پیاده شدن را دارند، سپس افرادی که سوار میشوند.
۲۶. تمام وقت تان را صرف تفریح نکنید، به ورزش و مطالعه کتاب بها بدهید.
۲۷. پولهایتان برای نگهداری در بانکها نیست، پول تان را بیشتر خرج خودتان کنید، تا جاییکه امکان دارد به مسافرت بروید.
۲۸. اگر زن دارید هرگز بدون اطلاع همسرتان جایی نروید، همیشه او را در جریان بگذارید.
۲۹. همیشه حلقه ازدواجتان در انگشت دست تان باشد.
۳۰. همیشه با توجه به محیط لباس بپوشید، در خیابان و مکانهای عمومی نیاز به آرایش زیاد نیست.
۳۱. در محیط کار لباس رسمی بپوشید.
۳۲. همیشه با استعمال خوشبویی به سر کار بروید مخصوصاً اگر شغل شما ایجاب میکند.
۳۳. هر سال نزد داکتر دندان بروید، اگر سالی یک دندان خراب را هم درست کنید دندانهایتان همیشه سالم میمانند.
۳۴. به افراد بیمار یا معتاد یا اقلیتها به چشم یک انسان عادی ببینید، با آنها رفتار محترمانه داشته باشید.
۳۵. هرگز کشور خود را با تمام کاستی هایش بد نگویید و اجازه ندهید دیگران نیز حرمت شکنی کنند.
۳۶. برای دعا کردن از زبان عادی و خودمانی استفاده کنید نیاز نیست زیاد آن را پیچیده کنید، با خدا به زبان خود تان راحت صحبت کنید.
برگرفته
۱. از اطفال نپرسید - پدرت را بیشتر دوست داری یا مادرت را.
۲. از بچه ها راجع به درجه درسی شان نپرسید.
۳. خپ و چپ و ناگهانی به خانه کسی داخل نشوید.
۴. اندازه و قیمت خانه را از صاحب خانه نپرسید، راجع به قد، وزن، سن و مسایل شخصی مردم بحث نکنید.
۵. وقتی به خانه تان مهمان میآید، فیسبوک و مبایلتان را خاموش کنید.
۶. از عروس و داماد خود به دیگران و فرزندان تان بدگویی نکنید.
۷. وقتی پدر یا مادری فرزندش را تنبیه میکند، پیش آنها طرفداری بچه را نکنید.
۸. در تربیت فرزند دیگران هیچ دخالتی نکنید.
۹. هرگاه برای تولد فرزندی تحفه میبرید، اگر خواهر یا برادری دیگری هم دارد، برای آنها هم چیزی تحفه ببرید.
۱۰. هدایایی دریافتی تان را اگر نمی پسندید، به دیگران هدیه ندهید.
۱۱. اگر در اپارتمان زندگی میکنید بدون اجازه همسایه در مهمانی و محافل خوشی تان صدای موزیک را بلند پخش نکنید.
۱۲. در مکانهای عمومی و در ملی بس اگر فرد سالمندی ایستاده است، شما در چوکی ننشینید.
۱۳. در داخل مترو، بس شهری و دهلیزهای انتظار به طرف افراد نگاه نکنید.
۱۴. موقع رانندگی داخل موتر بغلی را نگاه نکنید.
۱۵. وقتی چراغ ترافیکی سبز میشود، با هارن اعلان نکنید.
۱۶. به رانندگی خانمها عیب نگیرید.
۱۷. وقتی پیاده راه میروید، پیشانی ترشی نکنید.
۱۸. وقتی دوستان را بعد از مدتی میبینید، هرگز نگویید چقدر پیر شدی یا از بین رفتی، راجع به ظاهر کسی قضاوت نکنید.
۱۹. به آرامی غذا بخورید، مخصوصاً وقتی مهمان هستید بیشتر از غذا خوردن در کنار هم لذت ببرید تا از خود غذا.
۲۰. حین بارش باران، در کنار پیاده روها آهسته موتر را برانید.
۲۱. هنگام برف شاخه درختان پیش خانه ای تان را بتکانید.
۲۲. به رستورانهای فست فود که میروید خودتان ظرف غذایتان را داخل سطل زباله بیندازید.
۲۳. همیشه کثافات را تفکیک کرده در سطل های مخصوص شان بیندازید.
۲۴. همیشه در زینه یا پله برقی در سمت راست بایستید و سمت چپ را برای کسانیکه عجله دارند خالی بگذارید.
۲۵. در متروها و بسهای شهری بدانید که حق تقدم به کسانی است که قصد پیاده شدن را دارند، سپس افرادی که سوار میشوند.
۲۶. تمام وقت تان را صرف تفریح نکنید، به ورزش و مطالعه کتاب بها بدهید.
۲۷. پولهایتان برای نگهداری در بانکها نیست، پول تان را بیشتر خرج خودتان کنید، تا جاییکه امکان دارد به مسافرت بروید.
۲۸. اگر زن دارید هرگز بدون اطلاع همسرتان جایی نروید، همیشه او را در جریان بگذارید.
۲۹. همیشه حلقه ازدواجتان در انگشت دست تان باشد.
۳۰. همیشه با توجه به محیط لباس بپوشید، در خیابان و مکانهای عمومی نیاز به آرایش زیاد نیست.
۳۱. در محیط کار لباس رسمی بپوشید.
۳۲. همیشه با استعمال خوشبویی به سر کار بروید مخصوصاً اگر شغل شما ایجاب میکند.
۳۳. هر سال نزد داکتر دندان بروید، اگر سالی یک دندان خراب را هم درست کنید دندانهایتان همیشه سالم میمانند.
۳۴. به افراد بیمار یا معتاد یا اقلیتها به چشم یک انسان عادی ببینید، با آنها رفتار محترمانه داشته باشید.
۳۵. هرگز کشور خود را با تمام کاستی هایش بد نگویید و اجازه ندهید دیگران نیز حرمت شکنی کنند.
۳۶. برای دعا کردن از زبان عادی و خودمانی استفاده کنید نیاز نیست زیاد آن را پیچیده کنید، با خدا به زبان خود تان راحت صحبت کنید.
برگرفته
#داستان: در سختی روزگار سایه شدن....
مردی همراه پسر خود بر سر مزار پدرش رفت. درختی بر بالای مزار سایه انداخته بود.
پدر گفت:
پسرم! میدانی چرا درختان در بهار با شروعشدن گرما برگ درمیآورند و با سردشدن هوا در پاییز برگهای خود میریزند؟!
چون برگ درخت برای فصول گرم سال است که سایهای برای زیرنشین خود داشته باشد. با شروع فصل سرما، آفتاب را هم حرارتی برای آزار نیست که برگی در روی درختی باشد.
اگر برگ درختان را در تابستان از شاخههای آنان جدا کنی، شاخه درختان خشک خواهد شد، چون حق تعالی حیات یک درخت را به برگ آن منوط کرده است و هیچ درختی را سودی از سایه خود چندان نیست.
بدان خداوند تو را عافیت و قدرت بدن فقط برای استفادۀ خودت نداده است، بلکه باید برای نیازمندان و ضعفا هم سایه داشته باشی.
سعی کن در زمان سختی و حرارت تابستان، کسی را سایه شوی.
مردی همراه پسر خود بر سر مزار پدرش رفت. درختی بر بالای مزار سایه انداخته بود.
پدر گفت:
پسرم! میدانی چرا درختان در بهار با شروعشدن گرما برگ درمیآورند و با سردشدن هوا در پاییز برگهای خود میریزند؟!
چون برگ درخت برای فصول گرم سال است که سایهای برای زیرنشین خود داشته باشد. با شروع فصل سرما، آفتاب را هم حرارتی برای آزار نیست که برگی در روی درختی باشد.
اگر برگ درختان را در تابستان از شاخههای آنان جدا کنی، شاخه درختان خشک خواهد شد، چون حق تعالی حیات یک درخت را به برگ آن منوط کرده است و هیچ درختی را سودی از سایه خود چندان نیست.
بدان خداوند تو را عافیت و قدرت بدن فقط برای استفادۀ خودت نداده است، بلکه باید برای نیازمندان و ضعفا هم سایه داشته باشی.
سعی کن در زمان سختی و حرارت تابستان، کسی را سایه شوی.
📚نمک و آب
روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.
استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟»
شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.»
پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید.
استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.»
پیر هندو گفت: «رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب.»
روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.
استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟»
شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.»
پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید.
استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.»
پیر هندو گفت: «رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب.»
نيمى از زندگى مان
ميشود صرفِ اينكه به آدمهاى ديگر ثابت كنيم،
ما چقدر خوشبختيم...
به آدمهايى كه شايد خوشبختى برايشان تعريفِ ديگرى دارد
حتى اگر واقعاً هم خوشبخت باشيم،
اما همين خودنمايى،
ما را تبديل ميكند به بدبخت ترين آدمِ روى زمين!
غذايى اگر جلويمان ميگذارند،
قبل از لذت بردن از غذا،
ترجيح ميدهيم آن را به رخِ ديگران بكشيم...
سفرى اگر ميرويم،
ترجيحمان اين است كه بگوييم،
ما آمديم به بهترين نقطه ى روى زمين،تو
بمان همان جهنم هميشگى...
واردِ رابطه اگر ميشويم،عالم و آدم را با خبر ميكنيم،
كه ببينيد چقدر خاطرِ من را ميخواهد،
تو اما بمان در همان پيله ى تنهايى ات...
ما لذت بردن را پاك فراموش كرده ايم
مسيرى را ميرويم كه خطِ پايان ندارد،
فقط ميرويم كه از بقيه جا نمانيم!
▫️علی قاضی نظام
ميشود صرفِ اينكه به آدمهاى ديگر ثابت كنيم،
ما چقدر خوشبختيم...
به آدمهايى كه شايد خوشبختى برايشان تعريفِ ديگرى دارد
حتى اگر واقعاً هم خوشبخت باشيم،
اما همين خودنمايى،
ما را تبديل ميكند به بدبخت ترين آدمِ روى زمين!
غذايى اگر جلويمان ميگذارند،
قبل از لذت بردن از غذا،
ترجيح ميدهيم آن را به رخِ ديگران بكشيم...
سفرى اگر ميرويم،
ترجيحمان اين است كه بگوييم،
ما آمديم به بهترين نقطه ى روى زمين،تو
بمان همان جهنم هميشگى...
واردِ رابطه اگر ميشويم،عالم و آدم را با خبر ميكنيم،
كه ببينيد چقدر خاطرِ من را ميخواهد،
تو اما بمان در همان پيله ى تنهايى ات...
ما لذت بردن را پاك فراموش كرده ايم
مسيرى را ميرويم كه خطِ پايان ندارد،
فقط ميرويم كه از بقيه جا نمانيم!
▫️علی قاضی نظام
تقدیم به شما خوبان 🫶🏻❤️🌸🍀
#داستان_زیبا
🔘داستان کوتاه
روزی پدر و پسری بالای تپهای خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا میکردند با هم صحبت میکردند.
پدر میگفت: اون خونه را میبینی؟
اون دومین خونهایه که من تو این شهر ساختم.
زمانی که اومدم تو این کار فکر میکردم کاری که میکنم تا آخر باقی میمونه...
دل به ساختن هر خانه میبستم و چنان محکم درست میکردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه...
خیالم این بود که خونه مستحکمترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونههای من بعد از من هم همینطور میمونن.!!
اما حالا میدونی چی شده؟
صاحب همین خونه از من خواسته که این خونه را خراب کنم و یکی بهترش را براش بسازم...
این خونه زمانه خودش بهترین بود ولی حالا...!
این حرف صاحبخونه دل منو شکست ولی خوب شد...
خوب شد چون باعث شد درس بزرگی را بگیرم....
درسی که به تو هم میگم تا تو زندگیت مثل من دل شکسته نشی و موفقتر باشی...
پسرم تو این زندگی دو روزه هیچ چیز ابدی نیست، تو زندگی ما هیچ چیزی نیست که تو بخوای دل بهش ببندی جز خالقت.
چرا که هیچچیز ارزش این را نداره و هیچکس هم چنین ارزشی به تو نمیتونه بده...
"فقط خدایی که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را میدونه و اگر دل میخوای ببندی همیشه به کسی ببند که ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه 👌"
❥↬
#داستان_زیبا
🔘داستان کوتاه
روزی پدر و پسری بالای تپهای خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا میکردند با هم صحبت میکردند.
پدر میگفت: اون خونه را میبینی؟
اون دومین خونهایه که من تو این شهر ساختم.
زمانی که اومدم تو این کار فکر میکردم کاری که میکنم تا آخر باقی میمونه...
دل به ساختن هر خانه میبستم و چنان محکم درست میکردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه...
خیالم این بود که خونه مستحکمترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونههای من بعد از من هم همینطور میمونن.!!
اما حالا میدونی چی شده؟
صاحب همین خونه از من خواسته که این خونه را خراب کنم و یکی بهترش را براش بسازم...
این خونه زمانه خودش بهترین بود ولی حالا...!
این حرف صاحبخونه دل منو شکست ولی خوب شد...
خوب شد چون باعث شد درس بزرگی را بگیرم....
درسی که به تو هم میگم تا تو زندگیت مثل من دل شکسته نشی و موفقتر باشی...
پسرم تو این زندگی دو روزه هیچ چیز ابدی نیست، تو زندگی ما هیچ چیزی نیست که تو بخوای دل بهش ببندی جز خالقت.
چرا که هیچچیز ارزش این را نداره و هیچکس هم چنین ارزشی به تو نمیتونه بده...
"فقط خدایی که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را میدونه و اگر دل میخوای ببندی همیشه به کسی ببند که ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه 👌"
❥↬
تقدیم به شما خوبان 🫶🏻🌸🌺🍀
#داستان_زیبا
🔘 داستان کوتاه
#یک_راز
روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود؛ روباه از خارهای خارپشت می ترسید و نمیتوانست به خار پشت نزدیک شود.
خارپشت با کلاغ نیز دوستی داشت، کلاغ هم به پوشش سخت خار پشت غبطه می خورد.
روزی کلاغ به خار پشت گفت: پوشش تو بسیار خوب است؛ حتی روباه هم نمی تواند تو را صید کند.
خار پشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت: درسته اما پوشش من نیز نقطه ی ضعفی دارد.
هنگامی که بدنم را جمع می کنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده می شود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد.
کلاغ با شنیدن سخنان خار پشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطه ضعف خار پشت بود.
خار پشت سپس به کلاغ گفت: این راز را فقط به تو گفتم.
باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد.
کلاغ سوگند خورد و گفت: راحت باش، تو دوست من هستی، چطور می توانم به تو خیانت کنم؟
چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد، زمانی که روباه می خواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خار پشت افتاد و به روباه گفت: برادر عزیزم، شنیده ام که تو می خواهی مزه گوشت خار پشت را بچشی.
اگر مرا آزاد کنی، راز خار پشت را به تو می گویم و تو می توانی خار پشت را بگیری.
روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد، سپس کلاغ راز خار پشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند.
هنگامی که روباه خار پشت را در دهان گرفت، خار پشت با ناامیدی گفت: کلاغ، تو گفته بودی که راز من را حفظ می کنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟!
این داستان خیانت کلاغ نیست، بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد.
این تجربه ای است برای همه ی ما انسان ها که بدانیم رازی که برای دیگری افشا شد، روزی برای همه فاش خواهد شد. در واقع انسان ها هستند که باید رازدار بوده و راز خود را نگه دارند تا کسی از آن مطلع نشود و آن را در معرض خطر و آسیب قرار ندهد.
❥↬
#داستان_زیبا
🔘 داستان کوتاه
#یک_راز
روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود؛ روباه از خارهای خارپشت می ترسید و نمیتوانست به خار پشت نزدیک شود.
خارپشت با کلاغ نیز دوستی داشت، کلاغ هم به پوشش سخت خار پشت غبطه می خورد.
روزی کلاغ به خار پشت گفت: پوشش تو بسیار خوب است؛ حتی روباه هم نمی تواند تو را صید کند.
خار پشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت: درسته اما پوشش من نیز نقطه ی ضعفی دارد.
هنگامی که بدنم را جمع می کنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده می شود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد.
کلاغ با شنیدن سخنان خار پشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطه ضعف خار پشت بود.
خار پشت سپس به کلاغ گفت: این راز را فقط به تو گفتم.
باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد.
کلاغ سوگند خورد و گفت: راحت باش، تو دوست من هستی، چطور می توانم به تو خیانت کنم؟
چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد، زمانی که روباه می خواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خار پشت افتاد و به روباه گفت: برادر عزیزم، شنیده ام که تو می خواهی مزه گوشت خار پشت را بچشی.
اگر مرا آزاد کنی، راز خار پشت را به تو می گویم و تو می توانی خار پشت را بگیری.
روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد، سپس کلاغ راز خار پشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند.
هنگامی که روباه خار پشت را در دهان گرفت، خار پشت با ناامیدی گفت: کلاغ، تو گفته بودی که راز من را حفظ می کنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟!
این داستان خیانت کلاغ نیست، بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد.
این تجربه ای است برای همه ی ما انسان ها که بدانیم رازی که برای دیگری افشا شد، روزی برای همه فاش خواهد شد. در واقع انسان ها هستند که باید رازدار بوده و راز خود را نگه دارند تا کسی از آن مطلع نشود و آن را در معرض خطر و آسیب قرار ندهد.
❥↬
.
هر آنچه در طول روز میبینیم، میخوانیم و میشنویم، غذای ذهن و روح ماست.
مراقب ورودیهای ذهنی خودمون باشیم؛
وقتی شما موبایل خودتون رو روشن میکنید و مثلا یکی از پیام رسانها رو انتخاب میکنید شما در یخچالی رو باز کردید تا به ذهنتون خوراک بدید .
به خاطر داشته باشید به هر چیزی که نگاه میکنید در حال بلعیدن اون هستید .
چشم ها پنجرهای به سوی قلب هستند .
و قلب احساس و افکار ،رفتار و انتخاب های ما رو میسازه.
«یاسمین مجاهد»
.
هر آنچه در طول روز میبینیم، میخوانیم و میشنویم، غذای ذهن و روح ماست.
مراقب ورودیهای ذهنی خودمون باشیم؛
وقتی شما موبایل خودتون رو روشن میکنید و مثلا یکی از پیام رسانها رو انتخاب میکنید شما در یخچالی رو باز کردید تا به ذهنتون خوراک بدید .
به خاطر داشته باشید به هر چیزی که نگاه میکنید در حال بلعیدن اون هستید .
چشم ها پنجرهای به سوی قلب هستند .
و قلب احساس و افکار ،رفتار و انتخاب های ما رو میسازه.
«یاسمین مجاهد»
.
💐🌼☘🌸
🌼🌺🍃
☘🍃
🌸
📚دآســټـآݩک
اسمش سعید بود. تو مدرسه بهش می گفتن سعیده.تارهای صوتی ش مشکل داشت. می گفت از وقتی به دنیا اومده همین طوره. از پنج تا بچه ای که حاصل ازدواج دختر عمو پسر عمو بودن، فقط سعید این مشکل رو داشت. صداش هیچ شباهتی به یه پسر شونزده ساله نداشت. صدای نازک دخترونه تو یه دبیرستان پسرونه... این یعنی فاجعه.
زیاد دکتر رفته بود ولی ته تهش به این نتیجه رسیده بودن که همین صدا بهتر از بی صداییه...
تو یه کلاس چهل نفره سعید تنها بود. صبح تا ظهر فقط مسخره ش می کردن. معلم ؟ ناظم؟ مدیر؟ باور کنید بدتر از بچه ها... با سوال های مسخره مجبورش می کردن حرف بزنه و بعد مثل بیمارهای روانی می خندیدن.
یه روز اومد بهم گفت «تو بهترین رفیقمی.» با تعجب بهش گفتم من که اصلا باهات حرف نمی زنم. حتی سلام علیک هم نداریم. خندید و گفت « خب برای همین بهترین رفیقمی. چون کاری باهام نداری.» از اون روز سعید شد رفیقم. اگه چهار تا تیکه بهش مینداختن ،پنج تا پسشون می دادم. اوضاع برای سعید بهتر شده بود تا اینکه فهمیدم باباش گفته لازم نکرده دیگه درس بخونی. از مدرسه رفت و بی خبری شروع شد. چند سال بعد تو محل دیدمش. ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره... فقط خیلی تنهام» گفتم کسی تو زندگیت نیست؟ موبایلش رو در آورد و گفت « چرا هستولی فقط تو گوشی... با چت کردن...به قرار نمی رسه. چون برسه تموممیشه.» وقتی ازش جدا شدم، از ته دلم آرزو کردم یکی بیاد تو زندگیش که کنارش بمونه.
امروز بعد از ده سال سعید رو دیدم. خیلی عوض شده بود.تو شیرینی فروشی داشت کیک سفارش می داد. انقدر با اعتماد به نفس حرف می زد که دوست داشتم یه دنیا واسش دست بزنن. بعد از حال و احوال ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره ... تا حالا هیچ وقت انقدر خوب نبوده.» بعد حلقه ی تو دستش رو نشونم داد و گفت « دیگه به هیچ جام نیست که بقیه درباره م چی میگن ».
از شیرینی فروشی که اومدیم بیرون گفت « همین جا وایسا الان میام. می خوام زهره رو ببینی.»
چشمام پر از اشک شده بود و قلبم داشت می خندید.رفت طرف ماشین و چند دقیقه ی بعد با خانمش اومد.دست تو دست. با لب های پر از خنده... سعید کنار زهره خوشحال بود. کنار زنی که با زبان اشاره حرف می زد.
: با احترام تقدیم به رنج کشیده های بی گناه... ❤️
🌼🌺🍃
☘🍃
🌸
📚دآســټـآݩک
اسمش سعید بود. تو مدرسه بهش می گفتن سعیده.تارهای صوتی ش مشکل داشت. می گفت از وقتی به دنیا اومده همین طوره. از پنج تا بچه ای که حاصل ازدواج دختر عمو پسر عمو بودن، فقط سعید این مشکل رو داشت. صداش هیچ شباهتی به یه پسر شونزده ساله نداشت. صدای نازک دخترونه تو یه دبیرستان پسرونه... این یعنی فاجعه.
زیاد دکتر رفته بود ولی ته تهش به این نتیجه رسیده بودن که همین صدا بهتر از بی صداییه...
تو یه کلاس چهل نفره سعید تنها بود. صبح تا ظهر فقط مسخره ش می کردن. معلم ؟ ناظم؟ مدیر؟ باور کنید بدتر از بچه ها... با سوال های مسخره مجبورش می کردن حرف بزنه و بعد مثل بیمارهای روانی می خندیدن.
یه روز اومد بهم گفت «تو بهترین رفیقمی.» با تعجب بهش گفتم من که اصلا باهات حرف نمی زنم. حتی سلام علیک هم نداریم. خندید و گفت « خب برای همین بهترین رفیقمی. چون کاری باهام نداری.» از اون روز سعید شد رفیقم. اگه چهار تا تیکه بهش مینداختن ،پنج تا پسشون می دادم. اوضاع برای سعید بهتر شده بود تا اینکه فهمیدم باباش گفته لازم نکرده دیگه درس بخونی. از مدرسه رفت و بی خبری شروع شد. چند سال بعد تو محل دیدمش. ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره... فقط خیلی تنهام» گفتم کسی تو زندگیت نیست؟ موبایلش رو در آورد و گفت « چرا هستولی فقط تو گوشی... با چت کردن...به قرار نمی رسه. چون برسه تموممیشه.» وقتی ازش جدا شدم، از ته دلم آرزو کردم یکی بیاد تو زندگیش که کنارش بمونه.
امروز بعد از ده سال سعید رو دیدم. خیلی عوض شده بود.تو شیرینی فروشی داشت کیک سفارش می داد. انقدر با اعتماد به نفس حرف می زد که دوست داشتم یه دنیا واسش دست بزنن. بعد از حال و احوال ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره ... تا حالا هیچ وقت انقدر خوب نبوده.» بعد حلقه ی تو دستش رو نشونم داد و گفت « دیگه به هیچ جام نیست که بقیه درباره م چی میگن ».
از شیرینی فروشی که اومدیم بیرون گفت « همین جا وایسا الان میام. می خوام زهره رو ببینی.»
چشمام پر از اشک شده بود و قلبم داشت می خندید.رفت طرف ماشین و چند دقیقه ی بعد با خانمش اومد.دست تو دست. با لب های پر از خنده... سعید کنار زهره خوشحال بود. کنار زنی که با زبان اشاره حرف می زد.
: با احترام تقدیم به رنج کشیده های بی گناه... ❤️
☆💕ᬼ꙰҈꙰҈ᬼ꙰҈꙰҈☆✨💕ᬼ꙰҈꙰҈ ✨ᬼ꙰҈꙰҈☆💕ᬼ꙰҈꙰҈☆✨
📚دآســټـآݩک
#انسانهای۰بزرگ❤️
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به ...
پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.
📚دآســټـآݩک
#انسانهای۰بزرگ❤️
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به ...
پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.
#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت: دهم
با دیدن دنیا خوشحال رفتم و محکم به آغوش گرفتمش و صورتش را غرق بوسه کردم که متوجه کبودی های صورتش شدم پرسیدم چی شده دنیا چرا صورت ات کبود است با بغض گفت بیا در اطاق نمیخواهم عیسی متوجه شود با هم به اطاق رفتیم روی دوشک نشست پهلویش نشستم محکم بغلم گرفت و بغض اش شکست و شروع کرد به گریه کردن بلاخره آرام شد پرسیدم چی شده دنیا ؟ جواب داد یلدا بسیار ظالم هستند رسماً مرا برای نوکری خود گرفته اند حتا خانم اولش را که میگفت دوست ندارد هم بالایم ظلم میکند باید از همه زودتر بیدار شوم همه کارهای خانه را کنم و شب هم دیرتر از همه بخوابم یلدا زنده گیم تباه شد مادرم راست میگفت نباید بخاطر نجات از پدرم این قدم را برمیداشتم نمیدانم حالا چی کار کنم گفتم با پدر و مادرم صحبت کن حتماً کمک ات میکنند دنیا گفت هوش کنی کسی خبر نشود يلدا من میفهمیدم این وقت روز مادرم خانه نیست آمدم فقط میخواستم با تو درددل کنم و کمی راحت شوم من میدانم پدرم هیچوقت اجازه نمیدهد من از آن مرد جدا شوم باید بسوزم و بسازم از دست مادرم هم چیزی ساخته نیست ناحق نگران میشود زن ایورم میگوید صاحب اولاد شوی همه چیز خوب میشود حالا هدفم همین است دستش را گرفتم و گفتم دنیا اگر میفهمی که با آن مرد خوشبخت شده نمیتوانی لطفاً حامله نشو زنده گی یک انسان دیگر را هم خراب نساز گفت این تنها راه نجات من است گفتم یکبار هم اگر شده راه نجات ات را توکل به الله و توانایی خودت فکر کن چرا همیشه چشم امیدت به انسانهای دیگر است اوقی
گفت و ادامه داد پیش تو نیامدیم که فلسفه بگویی گفتم یکبار عمیق فکر کن دنیا جان بعد میفهمی حرفهایم درست است خو خیر صبر برایت چای بیاورم گفت نخیر بنشین من ده دقیقه دیگر میروم به بهانه خرید مواد غذایی برآمدیم باید زود بروم اجازه ندارم اینجا بیایم در دلم برایش ناراحت شدم ولی به زبان نیاوردم دنیا بعد از ده دقیقه رفت و من هم طبق قول که به دنیا داده بودم به مادرم از مشکلاتش چیزی نگفتم اما همیشه دنیا پیشروی چشمم بود
روزها میگذشت از دنیا هم خبری نبود بعد از آن روز نه او خانه ای ما آمد و نه هم ما اجازه داشتیم آنجا برویم سال آخر مکتب بود و من برای کانکور آمادگی میگرفتم تا اینکه در امتحان کانکور شرکت کردم و با نمره ای خیلی بالا به رشته ای دلخواهم طب کامیاب شدم آن روز در خانه ای ما...
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت: دهم
با دیدن دنیا خوشحال رفتم و محکم به آغوش گرفتمش و صورتش را غرق بوسه کردم که متوجه کبودی های صورتش شدم پرسیدم چی شده دنیا چرا صورت ات کبود است با بغض گفت بیا در اطاق نمیخواهم عیسی متوجه شود با هم به اطاق رفتیم روی دوشک نشست پهلویش نشستم محکم بغلم گرفت و بغض اش شکست و شروع کرد به گریه کردن بلاخره آرام شد پرسیدم چی شده دنیا ؟ جواب داد یلدا بسیار ظالم هستند رسماً مرا برای نوکری خود گرفته اند حتا خانم اولش را که میگفت دوست ندارد هم بالایم ظلم میکند باید از همه زودتر بیدار شوم همه کارهای خانه را کنم و شب هم دیرتر از همه بخوابم یلدا زنده گیم تباه شد مادرم راست میگفت نباید بخاطر نجات از پدرم این قدم را برمیداشتم نمیدانم حالا چی کار کنم گفتم با پدر و مادرم صحبت کن حتماً کمک ات میکنند دنیا گفت هوش کنی کسی خبر نشود يلدا من میفهمیدم این وقت روز مادرم خانه نیست آمدم فقط میخواستم با تو درددل کنم و کمی راحت شوم من میدانم پدرم هیچوقت اجازه نمیدهد من از آن مرد جدا شوم باید بسوزم و بسازم از دست مادرم هم چیزی ساخته نیست ناحق نگران میشود زن ایورم میگوید صاحب اولاد شوی همه چیز خوب میشود حالا هدفم همین است دستش را گرفتم و گفتم دنیا اگر میفهمی که با آن مرد خوشبخت شده نمیتوانی لطفاً حامله نشو زنده گی یک انسان دیگر را هم خراب نساز گفت این تنها راه نجات من است گفتم یکبار هم اگر شده راه نجات ات را توکل به الله و توانایی خودت فکر کن چرا همیشه چشم امیدت به انسانهای دیگر است اوقی
گفت و ادامه داد پیش تو نیامدیم که فلسفه بگویی گفتم یکبار عمیق فکر کن دنیا جان بعد میفهمی حرفهایم درست است خو خیر صبر برایت چای بیاورم گفت نخیر بنشین من ده دقیقه دیگر میروم به بهانه خرید مواد غذایی برآمدیم باید زود بروم اجازه ندارم اینجا بیایم در دلم برایش ناراحت شدم ولی به زبان نیاوردم دنیا بعد از ده دقیقه رفت و من هم طبق قول که به دنیا داده بودم به مادرم از مشکلاتش چیزی نگفتم اما همیشه دنیا پیشروی چشمم بود
روزها میگذشت از دنیا هم خبری نبود بعد از آن روز نه او خانه ای ما آمد و نه هم ما اجازه داشتیم آنجا برویم سال آخر مکتب بود و من برای کانکور آمادگی میگرفتم تا اینکه در امتحان کانکور شرکت کردم و با نمره ای خیلی بالا به رشته ای دلخواهم طب کامیاب شدم آن روز در خانه ای ما...